The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عروس ارباب

16 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_267


با شنیدن این حرفش حس کردم تموم دنیا رو سرم آوار شد خیلی راحت داشت از جدا کردن پسرم ازم صحبت میکرد ، قلبش حسابی سیاه شده بود
_ بسه انقدر گریه نکن سرم و خوردی زود باش وسایلتون رو جمع کن پایین منتظرم شنیدی
با چشمهای قرمز شده ام خیره بهش شده بودم  ک بدون هیچ حرف دیگه ای گذاشت رفت چقدر بی‌رحم شده بود ، قلبش حسابی سنگ شده بود
دوست داشتم بمیرم هیچ چیزی دیگه نمیتونست باعث بد شدن بیشتر حالم بشه
با گریه مشغول جمع کردن وسایلم شدم چون چاره ی دیگه ای نداشتم خودش اینطوری خواسته بود
* * * *
_ به هیچ عنوان بدون اجازه ی من حق نداری جایی بری شنیدی ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ اسیر آوردی ؟
نگاهش سرد خالی از هر حسی بود
_ دهنت رو ببند
با شنیدن این حرفش بهم برخورد حق نداشت چیزی بهم بگه رسما داشت با روح و روان من بازی میکرد
_ تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی آریان من برده ات نیستم مادر بچت هستم زنتم پس باید بهم احترام بزاری .
کمی گوشه ی دهنش به حالت تمسخر کج شد رسما انگار میخواست دیوونم کنه
_ جدی نمیدونستم خوب شد بهم گفتی
_ تو داری من و مسخره میکنی
_ نه
بعد با حالت سرگرمی داشت بهم نگاه میکرد انگار خوشش اومده بود با اعصاب و روان من بازی کنه دوست داشتم با دستای خودم خفه اش کنم اینطوری واسم بهتر بود
_ تو واقعا مریضی دوست ندارم بیشتر از این به حرفات گوش بدم
بعدش خواستم برم ک داد زد :
_ وایستا

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_268

با شنیدن صدای دادش ترسیده سرجام ایستادم خیره بهش شدم ک گفت :
_ کدوم گوری داری میری ؟!
با چشمهای گشاد شده از تعجب داشتم بهش نگاه میکردم واقعا حق نداشت این شکلی باهام صحبت کنه ، قلبم داشت تند تند میزد
با صدایی ک لرزش داشت جوابش رو دادم :
_ پیش پسرم !
_ من بهت اجازه دادم بری ؟
_ فکر نمیکنم حرفی واسه ی گفتن داشته باشی ک بهم گفتی بمونم
_ این رو تو مشخص نمیکنی
از نگاهش میترسیدم یه چیزی تو نگاهش بود ک باعث ترس من میشد
خواستم برم اما بهتر بود وایستم چون بی شک یه کاری دستم میداد
به سمتم اومد حالا دقیقا روبروم ایستاده بود
_ خیلی نترس شدی ، پشتت به چی گرمه هان ؟!
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم واقعا داشتم ازش میترسیدم ، مخصوصا وقتی داشت با این تن صدا باهام صحبت میکرد
_ من پشتم به چیزی گرم نیست
_ ببین خوب گوشات رو باز کن چی دارم بهت میگم ، اصلا اجازه نمیدم تو باهام بازی کنی
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم  من چرا باید بخوام باهاش بازی

1401/10/01 22:50

کنم انگار خودش متوجه شد چون ادامه داد :
_ تو خیلی خوب منظورم رو گرفتی پس اصلا خودت رو به اون راه نزن
اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما قلبم داشت از جاش کنده میشد
_ حالا گمشو از جلوی چشمم تا یه بلایی سرت نیاوردم زود باش
با شنیدن این حرفش سریع با قدم های لرزون ازش دور شدم آریان حسابی ذهنش مسموم شده بود

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_269

به طرف اتاق آرتا حرکت کردم. صدای خنده هاش به گوشم خورد به سرعت خودمو داخل اتاق انداختم با دیدن سیامک که آرتا رو روی بغلش گرفته بود و اسباب بازی جدید به دست آرتا بود بازی میکرد آرتا هم با خوشحالی توی بغل سیامک لم داده بود با لبخند به هر دوشون خیره بودم
_بغل دایی خوش میگذره؟
سرشو به معنی آره تکون داد سمتش رفتم و بوسه آرومی روی گونش کاشتم
که در با ضرب باز شد
چهره خبوث و درهم آریان توی چهارچوب در نمایان شد
_به به!سیامک خان،از کیی بی اجازه وارد اتاق بچه مردم میشی
سیامک برخلاف آریان با خونسردی جواب داد
_سلام پسر عمو!ممنون از دعوتتون ،راستش ما داخل سالن عمارت منتظر شما بودیم که این موش کوچولو اومد یه سرک کشید که نتونستم تحمل بیارم و اومدم تو اتاقش تا زودتر کادوشو بهش بدم.
آریان عصبی و با صدای بلند گفت
_تیکه میندازی؟!
به سمتش هجوم برد که جلوشو گرفتم،نمیخواستم صحنه های بدی توی تصورات بچم از پدرش و داییش شکل بگیره،دایی که براش مثل دایی بود.
یکسال تو پر قو بزرگش کرده بودم
نگاه عاجزانمو به چشمای اریان تحویل دادم و زیر لب طوری که خودش بشنوه گفتم
_جلوی آرتا خودتو کنترل کن
آرتا اروم از روی پای سیامک بلند شد و به طرف آریان اومد
مظلومانه دستای کوچولوشو باز کرد که اریان بغلش کنه
اریان هم با همون چهره خبوث بچه رو بغل گرفت،حتی یه لبخند کوچیک هم نزد که دل بچه شاد بشه
آرتا دستشو به سمت سیامک نشونه گرفت و با زبون بچه گانه تا اونجایی که ما متوجه بشیم کلمه «دایی» رو به زبون آورد.بعد رو کرد به من و این بار کلمه «مامان» رو به زبون بچه گانه «ماما»به من خطاب کرد.
لبخندی از سر شیرین زبونیش بهش زدم و توی دلم قربون صدقش رفتم
نا باورانه دستاشو دور گردن آریان حلقه کرد و بوسیدش و کلمه «بابا» رو کامل تلفظ کرد
توی دلم به آرتا حسودیم شد.کاش به همون اندازه ای که باباش اونو دوست داشت منم دوست داشت.
آریان با تعجب و کمی چاشنی عشق پدر و پسری داشت به آرتا نگاه میکرد.
آروم دستمو روی سر آرتا کشیدم که غیض خودشو توی بغل آریان پنهان کرد
انگار با من قهر بود و الان باباشو میخواست.
ته دلم

1401/10/01 22:50

لرزید.نکنه آریان و آرتا بهم وابسته بشن و اریان بخواد بچمو ازم بگیره..
آرتا خمیازه ای کشید و سرشو انداخت روی شونه ی آریان
دستامو دوطرف گذاشتم و گفتم
_بیا بریم به پسرم شیر بدم بخوره بخوابه!
جیق کشید و خودشو توی بغل آریان چسپوند.
آریان توی چشمام زل زد و با مهربونی که از ناکجا آباد سراغش اومده بود گفت
_خودم خوابش میکنم گل پسرمو!
سر ارتا رو روی شونش گذاشت و توی اتاق چرخ زد
منم ایستاده بودم و به صحنه ای نگاه میکردم که مثل فیلم سینمایی بی تکرار بود و فقط یه بار قابل دیدن بود
و شاید هم نه!شاید سریالی شد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_270

آریان آرتا رو خوابوند و گذاشت روی تخت، نزدیکش شدم و گردنش رو بوس کردم.همونجا روی تخت کنارش دراز کشیدم و زل زدم به سقف.
چی میشد اگه همیشه زندگی اینجوری آروم بود!
چی میشد اگه آریان منو دوست داشت!
چی میشد اگه زندگیمون از همون اولش شیرین و رویایی بود!
چی میشد اگه از همون موقعی اسمم رفت توی شناسنامه آریان ، هیچ وقت از پیشم نمیرفت!
اینجوری هیچکدوم از این اتفاقات نمیوفتاد..
کاش مامان و بابام زنده بودن و من این همه سال اینقدر زجر نمیکشیدم.
چرخیدم سمت آرتا و چشم دوختم به چهره ای که مثل آریان بود.انگار آریان کوچیک شده بود.
کاش میشد برگرشت به همون زمانی که مامان بابام زنده بودن.
با گرمای دستی که دور کمرم حلقه شد به خودم اومدم و با تعجب به آریان چشم دوختم و خواستم چیزی بگم که دستشو روی لبام گذاشت وگفت:
- هیچی نگو آهو!...خیلی خستم، میخوام آرومم کنی.
با تعجب بهش چشم دوختم که منو به خودش فشرد، لبخند محولی رو لبام نشست و خودم رو توی بغلش جا کردم.
چند دقیقه بعد با نوازش های آریان به خواب رفتم.
***
خودمو روی تخت کش و قوس دادم و دستمو روی تخت کشیدم.
آریان نبود، با لبخند و ذوق به دیشب که رویایی گذشت، فکر کردم؛ با گیجی رو تخت نشستم و به گهواره ارتا نگاه کردم که با جای خالیش رو به رو شدم.
با صدای داد و بیداد و شکستن چیزی از پایین با استرس شالم رو از روی میز برداشتم و رو دوشم انداختم.
در رو باز کردم.و کنار نرده ها رفتم؛ با دیدن آریان که با مشت و لگد داشت لادن رو میزد، بهت زدن خواستم برم پایین که...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_271
با ترس ازپله‌ها پایین رفتم که آریان متوجه حضور من شد و دست از زدن لادن برداشت با استرس نگاهم کرد، که اروم گفتم:
- چخبر شده؟
بچم کجاست؟
وقتی از کسی عکس العملی ندیدم به سمت آریان

1401/10/01 22:50

که با اضطراب نگاهم می‌کرد رفتم و با صدای خش دار زمزمه کردم:
- آریان برای چی داشتی میزدیش؟
بچم چرا نیست؟
تو سکوت نگاهم کرد که با عصبانیت مشت‌هام رو تو سینه‌ش کوبیدم و با داد پرسیدم:
- لالمونی گرفتی؟
میگم‌ بچه‌م‌ کجاست؟هان؟جواب بده!
دستام رو گرفت و با کلافگی همونطور که سعی می‌کرد ارومم کنه گفت:
ـ اروم باش بهت میگم باشه.
دستاش رو پس زدم و با با چشم‌های لبالب اشکم گفتم:
ـ بهم دست نزن من ارومم فقط بگو چی‌شده؟
لعنتی بلندی گفت و با کلافگی زیاد دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:
- ارتا بیمارستانه منم تازه برگشتم.
بهت زده چند لحظه بهش زل زدم بعد گفتم:
- بچه ی من بیمارستان چیکار میکنه؟
تیکه-تیکه حرف نزن اریان درست مثل ادم جوابمو بده.
به سختی لب زد:
- لادن می‌خواست ارتا رو بکشه، نگران نباشه سر ارتا ی خراش کوچولو برداشت که بخییه زدن چیزی نشده.
با شنیدن حرفش زیر پاهام خالی شد و تعادلم رو از دست دادم که اریان منو به خودش فشرد و رو به ملوک خانم گفت:
- اب قند بیار
قلبم داشت میومد تودهنم،دست خودم نبود اصلا نمی‌تونستم ‌نفس‌ بکشم و هر لحظه احساس می‌کردم ‌دارم‌ خفه‌ میشم.
اریان با استرس نگاهم می کرد، با اومدن ملوک خانم تند اب قندن رو گرفت و به زور به خوردم داد، ولس نه اصلا تاثیری نداشت من اصلا نمیتونستم نفس بکشم؛ کم-کم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_272
چشمامو که باز کردم نور مستقیمی به چشمام خورد و با ناله چشمامو روی هم فشار دادم
با یاد آوری اینکه لادن سعی داشت آرتا رو بکشه چشمامو باز کردم و صاف نسشتم و با هدک به اطراف نگاه کردم و با جیغ آرتا رو صدا می‌زدم.
کسی جز من توی اتاق نبود، در باز شد و دو پرستار به همراه آریان وارد اتاق شدن.
پرستار ها سعی میکردن آرومم کنن ولی نبود بچم حال و روزگارم رو بهم ریخته بود
چشم‌های اشکیم رو به آریان دوختم و با صدایی که می‌لرزید گفتم:
-اریان تروخدا منو ببر پیش پسرم!!
من بچمو میخام آریان..
با جیغ و داد کلمات رو به زبون میاوردم که با سیلی که از طرف پرستار به صورتم خورد، صورتم کج شد هم‌زمان صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
-اروم باش!اینجا...
با مشت اریان که به صورت پرستار خورد اتاق سوت و کور شد
چشمامو دوختم به دهن خونی پرستار
آریان یقشو گرفت و بلندش کرد و کشون کشون بردش سمت بیرون
بعد از چند دقیقه وارد اتاقم شد
قلبم تیری کشید که دستمو روش گذاشتم و با ناله خم شدم
آریان سمتم اومد و بغلم کرد
توی بغلش به هق هق افتادم و پیراهنش رو غرق اشک

1401/10/01 22:50

کردم

-اریان بچم کجاست..بچمو میخام آریان!!
آرتای من کجاست
-ناراحت نباش عزیزم،فعلا تو بخشه آروم تر که شدی میبرمت پیشش ببینیش
-اریان من فقط با بچم اروم میشم!منو ببر پیش بچم..
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و روی تخت انداختم و با حال زاری گفتم
-من همین الان باید بچمو ببینم
کلافه سری تکون داد و بیرون اتاق رفت و بعد از چند دقیقه با یه صندلی چرخ دار وارد اتاق شد.
کمکم کرد و روی صندلی نشستم به یه دستش سرم رو گرفته بود و با اون دستش صندلی رو هول داد تا رسیدیم به بخش ...
به طرف اتاق آرتا رفتیم، آریان در اتاق رو باز کرد و صندلی رو هول داد داخل
هر ثانیه که نزدیک‌تر میشدم قلبم توی دهنم میومد و بیشتر استرس میگرفتم
نزدیک تخت شدیم که با دیدن جسم بی‌جون آرتا که روی تخت خوابیده بود هق‌هقم بلند‌تر شد.
دستشو گرفتم و آروم بوسیدم
اشکام از همدیگه سبقت میگرفت
دستمو روی سرش کشیدم و باهاش حرف زدم
دلم میخواست بهش شیر بدم
حس میکردم بچم تشنشه، گشنشه
نمیتونستم اینجوری ببینمش
آریان روی صندلی اون‌طرف تخت نشست و زل زد به هردومون
ولی نگاهم خیره بود روی سر باند پیچی شده آرتا چجوری می‌شد یه مادر بچه‌شو تو این حال ببینه و دووم بیاره؟
دلم میخواست بیدار بشه و دوباره شیرین زبونی کنه برام
دوباره لجبازی کنه و بهونه بگیره
دوباره شیطونی کنه و بعد خودشو برام لوس کنه..

-پسر یکی یدونم..چراغ خونم بیدار شو مامان!
ارتای مامان پاشو ببین حالم چقدر بده مامان!
جان دلم،پسر قشنگم!پاشو پسرم دلم رو داری خون میکنی مامان!
گریه هام تبدیل به هق هق شد که اریان بلند شد و نزدیکم اومد...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_273
دستم رو بین دستای گرمش گرفت و بوسه‌ای روش کاشت و گفت:
- معذرت می‌خوام که نتونستم این بار از خانواده‌ام مراقبت کنم.
با حرص نگاهی بهش انداختم، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با تندی رو بهش گفتم:
- تو هیچوقت نتونستی از من که زنت بودم مراقبت کنی!
وقتی زنت، که من باشم؛ عاشق منشیت شدی و من رو در نهایت حقارت طلاق دادی ولم کردی، بعد پنج سال چون فهمیدی بچه‌ات تو شکممه عقدم کردی، باز شدم زنت این‌بار مادره بچتم شدم ولی چه فایده تو من رو موقع زایمان بچم تنها گذاشتی بخاطر خیانت زنی که عاشقش بودی منو بچه‌ای که از خودت بود رو ول کردی!
با نفرت تو چشماش زل زدم و مشتام رو تو سینه‌اش کوبیدم و گفتم:
- خودت بهم بگو کی از خانواده‌ات مراقبت کردی؟هان.
پنج سال برای زن و بچه‌ای که برای تو نبودن تمام عشق محبتت رو خرجشون کردی ولی من چی؟ همیشه باهام مثل

1401/10/01 22:50

برده‌هات برخورد میکردی!
من رو کتک میزدی، تحقیرم می‌کردی، بهم تهمت میزدی!..لعنتی من که زنت بودم، از وقتی یادمه تنها مرد زندگیم خودت بودی و بس!..چرا عین یه اشغال بی‌ارزش باهام رفتار کردی؟!
ازت متنفرم اریان!...ازت متنفرم، هیچوقت بخاطر ظلمایی که در حق منو بچم کردی نمی‌بخشمت.
خواستم ادامه بدم که پرستارا ریختن تو اتاق و با بد خلقی رو بهمون گفتن:
- چخبره اقا؟
اینجا اتاق بیماره یکم رعایت کنید.
بعدم دستشو به سمتمون گرفت و گفت:
- بفرمایید بیرون لطفا تا نگهبانارو صدا نکردم.
با حرص به طرفشون رفتم که اریان مچ دستمو گرفت به زور منو از اتاق کشوند بیرون. وقتی اومدیم بیرون با لحن سرد و خشنی توپید:
- به روت میخندم پرو نشو!
اگه نمیزنم تو دهنت پر خون بشه فقط بخاطر اینه حالتو درک می‌کنم و می‌دونم بخاطر ارتا نمی‌فهمی چی میگی و عصبی هستی، پس از این به بعد حواست به حرف زدنت باشه اهو نزار از بچت جدات کنم! اون روی سگ منو بالا نیار.
با نفرت ازش جدا شدم با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- اون روی سگ تو همیشه بالاست.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_274
با حرص ادامه دادم:
- تو همیشه خدا برای من اون روی سگت بالاست.
تو فقط تو این دنیاا زورت به من بدبخت میرسه!..به منی که یتیمم نه پدری دارم که پشتم باشه، نه برادری که سر من غیرتی بشه.
به خودت افتخار نکن که هربلایی دلت بخواد میتونی سرم بیاری، من چون کسیو ندارم تو اجازه هر کاریو به خودت میدی و مدام در حال عذاب دادن من هستی. حالا اینا کم بود لادن خانومم بخاطر عشقش به تو نفرتش به من می‌خواست بچه طفل معصومم رو بکشه، و میدونی اگر بلایی سر ارتا میومد مقصرش تو بودی و اونوقت من محال بود بزارم یه روز اب خوش از گلوت بره پایین.
با تهدید دستمو جلو صورت مبهوت شده از خشمش گرفتم با بغض و نفرت ادامه دادم:
- من تو این زندگی نحسی فقط بچمو آرتامو دارم، پس اگر بلایی بخاطر تو سرش بیاد انتقامشو از تو می‌گیرم چون منو که میبینی دیگه زندگیم، ایندم، همچیزم تباه شده من دیگه چیزه برای از دست دادن ندارم که باهاش بتونی منو مطیع و فرمانبردار خودت نگه داری!
روزای پادشاهی کردنت تموم شده دیگه آهو مثل قبل *** نیست آریان من تغییر کردم، من عوض شدم دیگه اون دختره ساده ای که عذابش می‌دادی و باز مثل احمقا عاشقت بود نیستم!
من دیگه عاشق مردی که روحمو کشت و جسممو اسباب بازیه خودشو کاراش کرد نیستم.
من...حرفم با بغل خشن غیر منتظره آریان و پیچیدن دستاش دور گودی کمرم تو گلوم خفه شد، تقلایی نکردم اما متعجب بودم، بغلش

1401/10/01 22:50

حکم آرامش محظو برام داشت، انقد دلم برای بوی تنش تنگ شده بود که غرق شدم توی لذت این آغوش که منو دیوونه می‌کرد و زبونمو کوتاه؛ بعد چند دقیقه منو از بغلش جدا کرد که به خودم اومدم نگاهی به اطراف انداختم خداروشکر خلوت بود و کسی ندید، با فشار دست آریان سرمو به سمتش کج کردم که با پوزخند محوی گفت:
- گفتی عاشق مردی که مدام درحال عذاب دادنته نیستی ولی وقتی بغلت کردم، از خود بی خود شدی و زبونت کوتاه شد.
آه‍و تو که تو بغل من از هر بچه کوچکی هم مظلومتر و بی دفاع تر میشی چجوری دم از انتقام و تغییرر کردنت میزنی؟
اشکی از چشمام سرازیر شد و سرم پایین انداختم که چونه مو گرفت و سرمو آورد بالا، شصتشو رو اشک رو گونه ام کشید و پاک کرد با نیشخند گفت:
- هنوزم هرکاری که بخوام باهات میتونم بکنم!
هنوز مطیع فرمانبردار منی چون می‌دونی اگه نباشی پسرتو نداری!
هنوز عاشق منی چون مثل مورفینم برات، هم عذابت میم هم آرومت میکنم.
هنوز تو برای منی و هربلایی که بخوام سرت میارم.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_275
حرفاش درست بود، تک تک کلماتش درست بود!
درست میگفت میتونست پسرمو بگیره....
همین کع فهمیدع بود عاشقشم و این حقیقتی بیش نبود با تمام بلا هایی که سرم اورده بود هنوز مثل دیونه ها عاشقش بودم.!
مالکیتی که روم میزاشت شاید خود خاهانه بود
ولی احساساتمو قلقلک میداد.
حرفاش که تموم شد سفت تر بغلم کردو تو گوشم اغوا گرانه زمزمه کرد:
ولی دیگه نمیزارم اذیت شی،
حداقل تا وقتی که حال پسرمون خوب شه.
مکثی کردو ادامه داد.....
_: الانم کارای ترخیصتو انجام میدم بریم خونه استراحت کن.
سرم رو چند بار ب نشونه مخالفت تکون دادم و گفتم:
تا وقتی حال پسرم خوب نشه پامو از اینجا بیرون نمیزارم ،برم جایی که میخاستن جگر گوشمو ازم بگیرن.!
کلافه سری تکون داد.انگار مراعات حالم و میکرد و برای اولین بار درکم کرد و گفت:باشه تا وقتی که حال ارتا خوب نشه جایی نمیریم
برای بعد اونم یه فکری میکنم.

دستاط لرزونمو گرفت توی دستای بزرگو مردونش وبه سمت وردی بیمارستان حرکت کردیم.......

نگاهم ب پلکای بسته ارتا پسرم افتاد چقدر مظلومانه خوابیده بود.
روبه پرستار گفتم :پس کی بیدار میشه
_:نگران نباش عزیزم تا چند ساعت آیده چشماشو باز میکنه.!
اریان با دوتا ساندویچ توی دستش اومد.
یکی از ساندویچ هارو سمتم گرفت و گفت:بخور ضعف نکنی.
بی حرف شروع ب خوردن کردم.
و فهمیدم چقدر گرسنم بوده

1401/10/01 22:50

.!
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_276
ناچار برگشتم سرجام شروع کردم به خوردن.
چون میدونستم نمیشه با اریان بحث کرد...!
بعد از چند مین که گذشت هم غذای من تموم شد هم اریان.
به سمتم اومد و گفت:
- بمون همینجا تا من بیام.
و از راهروی بیمارستان گذشت.
منم خیره شدم به فرشته کوچولوم که مظلوم خابیده بود.
نمیدونم چقدر نگاهش کردم که پلکام سنیگن شد و به خواب رفتم.
با تکون های دستی چشم باز کردم که اریانو دیدم
که با صدای ارومی گفت:
- گفتن باید بریم خونه اینجا نیاز به همراه نداره
میخان ارتارو به بخش منتقل کنن گویا حالش بهتره.
از اینکه حال پسرم خوب شده بود ذوق کردم اما از اینکه باید میرفتم خونه اعصابم بهم ریخت.
روبه اریان گفتم:
- نمیشه بمونیم؟حداقل من بمونم!
با تحکم گفت نه نمیشه دیگه.
میدونستم نمیشه باهاش بحث کرد بخاطر همین کیفمو از رو میز برداشتم به سمتم خروجی بیمارستان حرکت کردیم.
سوار ماشین شدیم اریان در حالی که راننده گی میکرد گفت:
- دوست ندارم وقتی رفتیم خونه دعوا راه بندازی حداقل تا وقتی که حال ارتا بهبود پیدا کنه.
باشه ای گفتم تا بیخیال بشه.
جلوی در خونه ترمز کرد بعد مکثی پیاده شد من به تقلید از اون پیاده شدمو به سمت در عمارت حرکت کردیم.
خدمتکار درو باز کرد. وارد که شدیم اولین چیزی که دیدم مریم بود که کنار تی وی نشسته بود فیلم تماشا میکرد..
لحظه ای کنترلم رو از دست دادم با صدای بلند گفتم :
- زنیکه پسر منو انداختید گوشه بیمارستان با خیال راحت نشستید اینجا.
مریم با خونسردی که بیشتر منو اعصبانی میکرد گفت:
- عزیزم خودتم میدونی که لادن جون طی یه اتفاق پیش بینی نکرده اون کارو کرد.!
از این حرفش بشدت اعصبانی شدم و خاستم به سمتش خیز بردارم که در باز شد و با ورود....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_277
با ورود لادن با صورتی کبود سرجام وایسادم.
هه میدونستم این بلا رو اریان یا اقا جون سرش آورده.
انگار که با دیدن صورت کبودش دلم خنک شد.
نگاهی با نفرت به صورتم انداخت....
بی توجه بهش به سمت اتاقم رفتم.!
با ورودم به اتاق تن خستم رو روی تخت انداختم فهمیدم که چقدر خسته بودم.
کشو قوسی به بدنم دادم شالو مانتوم رو در آوردم و پتو رو رو خودم کشیدم که....
در باز شد.
با ورود اریان کلافه نگاهی بهش کردم که اومد سمتم و گفت:
_ هیس بخوابیم فقط،خستم....!
جای حرفی نمونده بود.
آروم کنارش روی تخت دراز کشیدم که برگشت تنم رو چفت تنش کرد‌.
از گرمای تنش تب دار شده

1401/10/01 22:50

بودم...
سفت بغلم کرد و چشماشو بست.

نگاهم رو به چهره بدون نقصش دادم با گرم شدن چشم هام به خواب رفتم‌..!
صبح با صدای اریان چشم باز کردم که گفت:
_بیدار شو باید بریم بیمارستان پیش ارتا.
با یاداوری ارتا سریع روی تخت نشستم و گفتم:
_ باشه باشه من امادم بریم.
سریع مانتو شالم رو پوشیدم پشت سر اریان حرکت کردم.
نگاهی به سالن کردم که دیدم اریان داشت از در میرفت بیرون...
سریع خودم رو بهش رسوندم هم قدم باهاش بسمت ماشین رفتیم.
سوار شدیم و اریان پشت رل نشست و حدودا بعد 10مین رانندگی جلوی بیمارستان نگه داشت بی حرف پیاده شد که منم پشت سرش پیاده شدم و شروع کردم به راه رفتن....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_278

قافل از اتفاقاتی که قراره بیوفته با خونسردی کنار اریان قدم بر میداشتم.....!
وقتی به اتاق ارتا رسیدیم پرستاری که درحال چک کردنش بود گفت:
_حالش خوبه بهوش اومد ولی الان خابیده...
ذوغ کردم از اینکه حال پسرم خوبه و روبه پرستار گفتم:
_باشه ممنون.
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم تا اینکه ارتا توی جاش خزید و اروم چشماشو باز کرد با دیدنش به سمتش رفتم و سفت بغلش کردم عطرخوشش رو بوئیدم!
اریان رفت تا به دکتر خبر بهوش اومدن ارتا رو بده.
بعد از مدتی که مشغول قربون صدقه رفتن پسرم بودم دکتر با چند تا برگه تودستش اومد
و گفت:
_ به آزمایش هاش نگاه کردم حال جسمیش رو به بهبوده برای گرفتن نخسه دارو ها بیاین اتاقم و جمع رو ترک کرد .....!
اریان روبهم گفت:
_تو اینجا بمون من میرم دارو های ارتا رو بگیرم میام.
_باشه ای گفتم کنار پسرم نشستم مشغول حرف زدن شدم......
#اریان
به سمت اتاق دکتر قدم برداشتم با چند تقه به در و صدای بفرمائید دکتر وارد شدم.
بفرمائید اقای دادفر یسری حرف داشتم باهاتون.
_مچکرم، بفرمایید

روی کاناپه اتاق نشستم که دکتر شروع به حرف زدن کرد....
_ تبغ ازمایشات پسرتون ضربه بدی که به سرش وارد شده به سیستمات عصبیش اسیب رسیده و این پدیده میتونه دراینده مشکل ساز باشه...
با این حرفای دکتر حس کردم سرم گیج رفت و توی مغزم نقشه مرگ لادن رو کشیدم!
با ادامه حرف دکتر از فکر بیرون اومدم
_ولی شما میتونید پیشگیری کنید یعنی فرزندتون استرسی نداشه باشه کوچک ترین ضربه ای به سرش وارد نشه و......
بعد از توصیه های لازم برای ارتا دارو نوشت که از در بیرون اومدم و با دیدن....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_279

با دیدن آهو پشت در که با چشمای ناباور نگاهم میکرد از حرکت

1401/10/01 22:50

وایستادم.
حالا مگه می‌تونی اینو قانع کنی؟
سرم رو تکون دادم و رو بهش جدی و با اخم گفتم:
_ دکتر گفت حالش خوب میشه نگران نباش.
دارو هاش رو سروقت بخوره خوب میشه .!
نزدیکش شدم و نگاهی به چشم‌هاش که انگار غم دنیا رو داشت انداختم و دستش رو بین دست‌هام گرفتم و به طرفِ اتاق کشیدیم تو حین راه رفتن‌مون بهش اخطار دادم در این باره حرفی نزنه...
#اهو
ارتارو بغل کردم و از اتاق خارج شدم نگاهی به سالن بیمارستان انداختم و راه افتادم بودن تو این فضا حالم رو بد می‌کرد به سمت در خروجی پا تند کردم و از پله‌ها پایین رفتم.
به دور و برم نگاه کردم که با دیدم ماشین به سمتش حرکت کردم اونقدر خسته بودم که انگار به پاهام وزنه دو کیلویی وصل کرده بودن!
به ماشین که رسیدم آرتا رو صندلی عقب گذاشتم و خودمم جلو نشستم به سمت خونه حرکت کردیم.
خدمتکار که درو باز کرد پاهای بی‌جونم رو تکون دادم و وارد شدم نگاهم به لادن و مادرش مریم‌ افتاد کلِ وجودم رو خشم گرفت حس می‌کردم داره از سرم دود بلند میشه تا خواستم لب باز کنم ارتا با صدای بلندی زد زیر‌گریه که وحشت زده تو بغلم تکونش دادم بلکه آروم بگیره، در حینی که میرفتم سمت اتاق پسرم غریدم:
_اینا چرا هنوز اینجان چرا گورشونو گم نمیکنن؟
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم محکم بستم.
ارتام رو توی بغلم تکون دادم و شروع کردم به لالایی خوندن...!
اونا چه می‌دونستن پسر من مریضه روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم با یاد چند دقیقه پیش بغض کردم.

#فلش_بک_به_چند_ساعت_قبل
بعد رفتن اریان پرستاری داخلِ اتاق اومد و گفت میتونم همراه اریان برم.
وقتی رسیدم درب اتاق دکتر بسته بود و فقط صداشون می‌اومد.
هر لحظه حس میکردم به مرگ نزدیک میشم که در باز شد و اریان اومد.
همه چیزو توضیح داد که حال ارتا خوب میشه..
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_280
حال
از فکرو خیال دراومدم باید هرچه زودتر به اریان میگفتم یه کاری کنه!
نگاهم به چهره غرق در خواب ارتا افتاد
که مظلومانه انگشت شصتش رو مک می‌زد.
خم شدم و کتابی از روی میز برداشتم و بازش کردم بهتر بود یکم خودم رو مشغول می‌ کردم.
اریان با کلافگی وارد اتاق شد.
بدون مکث با لحن طلبکارانه‌ای گفتم:
_باید زودتر از این خونه بریم یا ما یا اون دختره و مادرش!
اریان کلافه دستش رو داخل موهاش فرستاد و با عصبانیت گفت:
_خیلی میترسی، بالا سر‌ بچت بمون!
با صدای بلند تری ادامه داد:
_به جای اینکه بری پی علافی بمون خونت بالا سر بچت که هرکسو ناکسی نتونه به بچه اسیب برسونه!
شوکه شده بودم، چی

1401/10/01 22:50

می‌گفت داشت این حرف‌ها رو به من می‌زد؟
بغض به گلوم چنگ انداخت و سرم رو پایین انداختم تا اشکام رو نبینه.
من حتی نمی‌دونستم آخرین بار کی از خونه بیرون رفتم!
با چشم‌هایی که حلقه اشک توش مشخص بود روبه اریان گفتم:
_من خیلی وقته بیرون نرفتم چرا بهم تهمت می‌زنی؟!
هق‌هقم بلند شد و نتونستم ادامه حرف‌هام رو بزنم...
اریان با کلافگی گفت:
_ د اخه لامصب پس چته هی نقو نوق میکنی، بمون بالا سر بچت کسی جرعت نکنه بیاد سمتش!
بی توجه به اینکه ارتا خوابه و ممکنه با صدای بلندم بیدار شه داد زدم :
_ نمیتونم زورم نمیرسه یا منو پسرم رو از این خونه ببر یا به لادنو مادرش بگو بره

منتظر بودم حرفم رو تایید کنه که با حرفش حس کردم دیگه قلبم نمی‌زنه!
_ اهو بفهم من....

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_281
.اهو متاسفانه یا خوشبختانه عمو محمد ورشکست شده اگر تا امروز امیدی به گیر اوردن شریکش و جبران کردن خسارتاش بود دیگه نیست و کاملا بی پول شده الان از امروز وقتی کار لادنو فهمید و خبر فرار کردن شریکش اومد سکته میکنه و الان بیمارستانه اقاجون با این وضعیت نمیتونه لادن و زن عمو رو بیرون کنه.
با کلافگی سرشو ماساژ میده و ادامه میده:
_ به اندازه کافی اعصابم خورده نمی خوام دعوا کنیم پس فعلا این فکرو از سرت بنداز بیرون، ن اونا از اینجا میرن نه ما.
با بدخلقی لب زدم:
_ ببین اریان من مرض ندارم بگم از اینجابریم وقتی نصف عمرمو اینجا گذروندم؛ نگران خودمم نیستم می ترسم باز بلایی ب سر پسرم بیارن.
با بغض و چشمایی ک لباب اشک شده بودن به سختی گفتم:
_ من جز ارتا هیچکس دیگه ای رو ندارم میدونی اگه بلایی سرش بیاد من قطعا میمیرم میفهمی؟ دلیل نفس کشیدنم، تحمل کردن زندگی مزخرفو تلخم فقط فقط همین بچه ایه که به اشتباه و بخاطر انتقام تو شکمم کاشتی!...
شاید اون موقع ناراحت بودم ولی الان خیلی خوشحالم.
چون کسیو ندارم چون یتیمم
با لبایی که از شدت بغض میلرزید ادامه دادم: من...من....
با قرار گرفتن شصتش رو لبم سکوت کردم و مظلوم بهش خیره شدم که دستاشو دو کمرم حلقه کرد و سرمو رو سینه اش گذاشت و گفت:
_ آهو می دونی وقتی میگی کسیو نداری با من چیکار میکنی؟
مگه من شوهرت نیستم؟
با تلخی گفتم:
_ میخوای دلیل ازدواج دوبارمون بعد پنج سالو برات یادآوری کنم؟
منو فقط بخاطر همین بچه عقد کردی ولی حتی بخاطر بچت روز زایمان پیشم نموندی ارزش اون زن هر*زت از منو بچم بیشتر بود ک یک سال حتی بچتو هم ول کردی و رفتی.
با فشاری ک به پهلوم اورد دیگه ادامه ندادم ولی اریان با لحن بد و عصبی

1401/10/01 22:50

ای گفت:
_ میشه انقدر گذشته و کارای اشتباه کنکاش و یاداوری نکنی؟
بهت زده حرفشو به ارومی تکرار کردم، اشتباه...باورم نمیشد خودش اعتراف کنه کارایی که با من کرد اشتباه بوده.
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_ چیشده اریان؟
میشه بگی چرا انقدر پریشونی؟...قابل باور نیست برام که به کارای اشتباهت اعتراف بکنی.
در کمال خونسردی نگاه سردی بهم انداخت دستاشو از دور کمرم باز کرد و منو از خودش جدا کرد و گفت:
_ تنها کار اشتباهم به وجود اوردن اون بچه و انتقامم مسخرم بود که باعث شد باز پای تو به زندگی من باز بشه.
با این حرفاش دلم شکست
نگاهش رو به چشمام دوخت که لبخند تلخی زدم بعضی وقتا ادما با حرفاشون مارو میکشن چرا هر وقت میام فکر کنم بلاخره همچیز داره درست میشه گند میزنه به همچی؟
با بی رحمی تمام اینو به زبون آورد و بی توجه به منی که شکست خوردم سمت در رفت، که با سردی گفتم....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_282
- آریان واقعا از این همه حقارتی که به من دادی خسته نشدی؟
با بغض و حسرت ادامه دادم:
- بعضی وقتا ازت متنفر میشم و دلم می‌خواد یا تورو یا خودمو بکشم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- و البته انقد ضعیفم که هیچ کدوم رو نمی تونم انجام بدم.
من به اندازه کافی برای اینکه تو به خودت بیای و با من درست رفتار کنی، صبر کردم ولی همون روزی که آرتا بدنیا اومد و تو نبودی فهمیدم فقط فقط عمرم جوونیم تباه شد اونم سر آدمی مثل تو!..تویی که حتی به بچه ای که از خون خودته رحم نکردی و رفتی!
تویی که با زنی که فقط برای تو بود هم جسمش هم روحش هم قلبش مثل برده ات رفتار کردی!
کلافه موهامو چنگ میزنم و با صدای لرزونی ادامه میدم:
- نمی‌دونم چرا هیچوقت به چشت نیومدم؟
از زیبایی چیزی کم نداشتم حتی از نظر اخلاقی هم همیشه مطیعت بودم ولی تو با بی رحمی گفتی عاشق شدی و می‌خوای طلاقم بدی، من تغییر کردم ولی هنوز عاشقت بودم.
اما الان فقط یه چیز برام مهمه بچم من برای بچم هرکاری حاضرم بکنم حتی اگه بگن به قیمت مرگت آرتا زندگی خوبی خواهد داشت، بدون درنگ خودمو میکشم از بچم می‌گذرم ولی فقط در صورتی که مطمئن باشم زندگی خوبی خواهد داشت.
با لبخند تلخی آخرین حرفمو زمزمه می‌کنم:
- فقط یه چیز ازت می‌خوام قول بدی آرتا از جونت مهمتر باشه و نزاری هیچوقت اشک به چشمش بیاد این قولو بدی میرم اما برعکسش هم میشه انجام داد من قول بدم و تو بزاری ما بریم!
با حرف امروزت مطمئن شدم حتی به ظاهر هم نمیتونیم خانواده خوبی باشیم پس بهتره جداشیم.
بدون اینکه بهش اجازه عکس العملی بدم چشم

1401/10/01 22:50

از صورت بهت زده اش برداشتم و از اتاق خارج شدم، می‌خواستم بهش فرصت فکر کردنو بدم...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_283
با کشیده شدن دستم سرمو کج می‌کنم که با چشمای به خون نشسته شده آریان مواجه شدم و با انزجار دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- من حرفامو بهت زدم بجای اینکه بیای پاچه منو بگیری برو یه بار فقط عین آدم فکر کن ببین چه بلایی ب سر زندگیت می‌خوای بیاری!
پوزخندی زد و یک قدم بهم نزدیک شد مماس با صورتم لب زد:
- من برای زندگیم به اندازه کافی تو اون یک سال فکر کردم، و نه میزارم تو بری نه خودم میرم اگر شیر فهم شدی دیگه نمی‌خوام این بحثو وسط بکشی.
با حرص عقب رفتم و گفتم:
- بس کن تو چرا چیزی حالیت نیست؟ چرا فقط برای یک بار هم که شده منو درک نمیکنی؟!
آریان بفهم منم آدمم خسته شدم از این زندگی پیچیده مزخرفم!
می‌فهمی؟
با لبای لرزون ادامه دادم:
ـ بخدا دیگه نمیکشم به اینجام رسیده
کلافه نگاهم کرد و با لحن عصبی ای گفت:
- آهو چجوری ازم می‌خوای بچمون رو بی خانواده کنم چه تو بری چه من برم تنها کسی که ضربه می‌خوره آرتاعه، هرچی به سرت اومد دیگه تموم شد برای گذشته است، نه تکرار میشه نه جبران!...
پس خواهشا به جای این مزخرفات خودت یکم فکر کن ببین چه حرفی زدی؟
نیشخندی زدم و با ناراحتی لب زدم:
- پس میگی بسوزم و بسازم اره؟!
با چشمای سرد و بی روحش که هیچ احساسی جز بی تفاوتی توش نبود، سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- باشه من پیش بچم میمونم ولی بخدا اگر یکبار دیگه منو تهدید به جدا کردن از بچم بکنی یجوری با آرتا خودم رو غیب می‌کنم که انگار اصلا وجود نداشتیم، بخدا که می‌کنم آریان پس حرفمو جدی بگیر!
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_284
سرشو تکون داد و گفت:
‐ باشه‐باشه
میشه حالا دیگه بس کنی؟!
نگاه سردمو بهش دوختم و با صدای خش دار شده ام لب زدم:
‐ اوکی، من میرم اتاق خودم بالا سر آرتا باش پدر نمونه.
اینو گفتم پشت بهش کردم، دو قدم بیشتر برنداشته بودم که دستم از پشت کشیده شد.
با اعصبانیت برگشتم و حرصی گفتم:
‐ دیگه چیه؟؟...هان؟!
دستم کنده شد از بس کشیدی، آه.
فشارشو رو دستم بیشتر کرد و با لحن اروم اما اعصبانی گفت:
‐ اولا دفعه آخرت باشه به من تیکه می‌ندازی، چون دفعه بعد قول نمیدم اروم رفتار کنم.
دوما تو هیجا نمیری همین الان لباساتو عوض می‌کنی بریم بیمارستان.
بعد نگاهی به ساعتش کرد و با لحن دستوری و جدی ای گفت:
‐ فقط زود بیا!
آهو دوساعت منو معطل

1401/10/01 22:50

نکنیا...
اخمامو توهم کشیدم و با حرص لب زدم:
‐ بس کن دیگه همش دستور میدی مگه من رباتم؟؟
خواست چیزی بگه که پریدم تو حرفش و ادامه دادم:
‐ خنگ یا کر نیستم که ده بار تکرار می‌کنی.
اخم بدی کرد و با لحن سردی گفت:
‐ من تذکرات لازمو دادم که ازت خطایی سرنزنه، فقط همین.
چشمام گشاد شد و با ناباوری بهش زل زدم که سرشو به معنی چیه تکون داد.
پوزخندی زدم و با نفرت گفتم:
‐ آریان خان، منو با برده ات احیانا اشتباه نگرفتی ؟؟
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_285


کلافه دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت
- زود تر لباساتو بپوش تا بریم اینقدر هم با من دهن به دهن نشو!! رو حرف منم حرف نزن!
عصبی شده بودم! نفس عمیقی کشیدم سعی کردم خودمو کنترل کنم با کلافگی گفتم:
- باشه
از اتاق بیرون اومدم درو محکم بستم ! اصرارش برای بیرون رفتن اعصابمو خورد کرده!
به سمت اتاق خودم حرکت کردم و بلافاصله بعد از وارد شدن به اتاق، وضعیت سلامتی آرتا رو چک کردم دست گذاشتم روی پیشونیش، حسابی تب کرده بود بدون مکث و اتلاف وقت لباسامو پوشیم و به سرعت رفتم پیش آریان با دیدن چهره مضطربم گرخید در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
- آ..آریا..ن..ن ب...بچه د..داره ت..و..توی تب...میسوزه تروخدا زود برو ماش..ینو بیار ت..تا بریم ب..یمارستان
آریان بدون اینکه هیچ حرفی بزنه سریع پاشد و آرتا رو از بغلم بیرون کشید
توی ماشین نشستیم و سریع خودمون رو به بیمارستان رسوندیم ...منتظر موندیم تا نوبتمون بشه وقتی که داخل رفتیم دکتر بعد از چند دقیقه معاینه گفت:
-برای پسرتون یک سیتی اسکن مینویسم همین الآن برید وکار های لازمه رو به انجام برسونید و نتیجه رو بیارید اینجا
آریان تنها به گفتن چشم اکتفت کرد و به سمت ما اومد و گفت
-بیاید بریم بیرون

از مطب خارج شدیم و در رو بستیم آریان آرتا رو که توی بغلم بود ازم گرفت و گفت
-تو همینجا بمون تا من برم و کار های آرتارو انجام بدم! باید برای سیتی اسکن نوبت بگیرم
با لحن مظلومانه ای سرمو‌تکون دادم یعنی باشه روی یکی از اون صندلی ها نشستم، فکرای منفی راحتم نمی ذاره؛ اگه بخواد یه تار از موهای پسرم کم بشه خودم با دستای خودم لادن رو زنده به گور میکنم!
عرق این افکار بودم که با صدای مردونه و خش دار آریان به خودم اومدم

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_286
-آهو؟ حالت خوبه؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم! درحالی که اصلا حال خوبی نداشتم من طاقت از دست دادن پسرمو ندارم! به آرومی پاسخ دادم:
اره حالم خوبه فقط یکم

1401/10/01 22:50

نگران آرتا بودم؛
-آها نگران نباش یه تب سادس خوب میشه
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم
چند نفر از مطب اومدن بیرون ...
برای انجام سیتی اسکن منتظر موندیم...
دل تو دلم نبود....
داخل سالن انتظار نشسته بودم که آریان بهم گفت وقت انجام سیتی اسکنه
بعد از انجام سیتی آریان رومحکم در آغوش گرفتم... ناراحت وعصبی ام!
فقط توی فکر انتقام از لادنم! اون عوضی...
بعد از اینکه عکس سیتی آماده شد وتحویل گرفتیم
آریان چند قدم برداشت به سمت دکتر رفت و سیتی اسکن رو به دکتر نشون داد
دکتر بعد از چند دقیقه برسی کردن و فکر کردن با چهره برفروخته گفت:
-این بچه چند سالشه؟؟
سریع لب زدم
-فقط یکسالشه آقای دکتر
خانوم شما چطور مادری هستید که بچتون همچین ضربه ای به سرش وارد شده و خون ریزی مغزی کرده اگر دیرتر میومدید اتفاق ناخوشایندی رخ می داد.
اینطوری به بچتون رسیدگی می کنید؟
وقتی همچین ضربه ای به سرش زده شده باید محتاط تر میبودید
با این حرف دکتر انگار دنیا روی سرم خراب شد! ازشدت ترس رنگ از رخسارم پرید...
بغض عجیبی... گلومو فشار داد !سرم گیج میرفت و انگار زمین دهن باز کرده تا من رو ببلعه
بهت زده و ناباور گفتم:
_ آقای دکتر یعنی چی؟ آرتا فقط ضربه بهش وارد شده! یعنی چی خون ریزی مغزی کرده؟؟
پزشک کاملا جدی روبه من کرد
- بله و باید بستری بشه، خوشبختانه خیلی زود رسیدگی کردید و قابل درمانه!

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???

1401/10/01 22:50

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_288

تقریبا یک ساعتی طول می‌کشه تا آریان کارهای بستری آرتا رو انجام بده؛ خیلی سخت بود که پسر کوچولوی نازم رو توی اون لباس‌ها و این وضعیت، روی تخت بیمارستان ببینم!
توی این چند ساعت انگار خواب بودم، انگار تو خلا بودم و متوجه اتفاق‌های که افتاد نبودم.
توی فکر غرق بودم که آریان صدام زد، نگاهش کردم که ساندویچی جلوم گرفت.
- آهو بخور.
- آریان میل ندارم، ولم کن!
انگار اونم حالش زیاد خوش نبود که اصراری نکرد و کنارم نشست.
هر دو ساکت بودیم که یهو باصدای لرزونی گفتم:
- آریان، آرتا خوب می‌شه مگه نه؟!
آریان رو تا حالا این‌جوری ندیده بودم، این‌قدر درمونده و پریشون بود که احساس کردم چند سال پیر شده، با این که خودش حال خوبی نداشت لب زد:
- عزیزم معلومه که خوب می‌شه، مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟
لبخند تلخی زدم و بغض کرده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید توی این وضعیت، این منم که باید بهت امید بدم، اما برعکس شده.
لبخند مهربونی زد و دستش رو دورم حلقه کرد و دم گوشم لب زد:
- چرا تو؟ جفتمون ناراحتیم و خب باید بهم امید بدیم، هر چند نیازی به امید نیست و حتما آرتا خوب می‌شه!
ساکت شدم، اصلا چیزی برای گفتن داشتم؟
بغضم رو قورت دادم و سرم رو، روی سینه آریان گذاشتم.
خدایا چرا با ما این کار رو می‌کنی؟ مگه چی ازت خواستم؟ مگه خودم کم سختی کشیدم که این بچه بخواد برای من تاوان پس بده؟ ناشکری نمی‌کنم، اما خودت بچم رو بهم بده، خدایا خودت کمکمون کن!
یعنی قرار بود بریم عمو محمد رو ببینیم، خدایا خودت اون‌همه سختی و رنج رو تمومش کن، منم آدمم، منم بنده‌تم، دیگه تحمل این‌همه سختی رو ندارم!
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_289
«یک‌هفته‌بعد»
با اخم کیف رو از دستش کشیدم و عصبی لب زدم:
- آریان لجبازی رو کنار بزار خب؟ این خونه منه و من دوست دارم خودم یه بار دکوراسیونش رو بچینم.
با لحن همیشه سرد و خشکش لب زد:
- این رنگ‌ها مناسب دکوراسیون خونه‌ای که بچه توش داره نیست.
ناخوداگاه بغض کردم و با صدای دورگه شده‌م لب زدم:
- چرا؟ مگه چشه؟
کلافه نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- تیره است، دپه!
خواستم حرفی بزنم که پرید تو حرفم و ادامه داد:
- می‌خوای بچمونم مثل خودت افسرده کنی؟
بغض تو گلوم رو به سختی قورت می‌دم و با صدای تحلیل رفته‌ای می‌گم:
- مسخره نشو، اون ست قبلیم که نشونت دادم باز ایراد گرفتی!
اخم شدید کرد و گفت:
- آهو یه بار حرف گوش کن.
اخم کردم و با تخسی پام رو به زمین

1401/10/01 22:57

کوبیدم و با حرص لب زدم:
- چرا من باید حرف گوش کن بشم؟
خونسرد جدی لب زد:
- چون مرد این خونه منم.
عصبی لبم رو تر کردم و با صدای خش‌دار شده‌ایی گفتم:
- اصلا تغییر نکردی، خودخواه و لجوجی، می‌دونی آریان تو از سنگی، از سنگ؛ احساسی تو قلبت وجود نداره!
پوزخند تلخی زد و رفت تو اتاقش
من‌هم با کلافگی سرم رو، روی دستگیره‌ی مبل گذاشتم و خواب مهمون چشم‌هام شد.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_290
صبح با صدای آرتام از خواب بیدارم شدم که دیدم آریان و آرتان هر دو روی تخت من نشستن با تعجب گفتم:
- چیزی شده؟
آریان لجوجانه گفت:
- چی می‌خواد بشه بچم شیر می‌خواد خانم خواب‌آلو بلند شو.
اوه اصلا حواسم به آرتان نبود، این روزها خیلی حالم بد بود.
نه حال روحی خوبی داشتم و نه امیدی به این زندگی بعد از شیر دادن به آرتام رفتم سری به اتاقش زدم، مرتیکه مغرور آخرم همون ست رو با سلیقه خودش کرد، با حرص گفتم:
- آخرم کار خودت رو کردی!
با خونسردی که حرس من رو در می‌آورد گفت:
- آره مگه تو کی هستی که بخوام ازت اجازه بگیرم؟
بغض کردم آخه چرا باید این همه به من ظلم بشه؟ تاوان کدوم گناهمه خدایا!
من‌هم با لحن سردم گفتم:
- اِ؟ من کسی نیستم باشه خودت بمون و خونت با عذاب دادن من چیزی بهت نمی‌رسه!
خیلی گشنم بود، ولی غرورم اجازه نمی‌داد که برم چیزی بخورم.
نشستم رو تختم و به فکر فرو رفتم، بی‌خبر از آینده نامعلومم.
احساس می‌کنم افسرده شدم و خیلی زود بغض می‌کنم، همین‌طور توی افکارم بودم که آریان اومد تو اتاقم و گفت:
- بیا ناهار!
- نمی‌خورم.
با لحنی عصبی غرید:
- چه وضعشه خونه‌ی بابات نیست که ناز می‌کنی تو بچه شیر می‌دی و باید غذای خوب بخوری تا بچم گشنه نمونه.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_291
از این که همه‌ش به فکر بچه بود و من اصلا براش اهمیتی نداشتم، بغض بدی توی گلوم نشست.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که آریان گفت:
- من برای قرداد کاری می‌خوام برم شمال شما هم می‌برم نمی‌خوام بچه‌م بعد از برگشتنم افسرده بشه.
داشت غیر مستقیم بهم می‌گفت که افسرده‌م و آرتام افسرده می‌کنم حرصم گرفته بود ولی سکوت کردم و بعد از تموم شدن غذام به اتاقم پناه بردم تا چشمم به آریان نخوره.
به آرتان شیرش رو دادم و خوابوندمش که آریان وارد اتاق شد و گفت: چرا لال مونی گرفتی؟ هیچ حرفی نمی‌زنی؟
- مگه برات اهمیتی داره؟
اخمی کرد و به سمت تخت اومد یقه م رو گرفت و سرد گفت: من حوصله

1401/10/01 22:57

ناز کشیدن ندارم، پس مثل آدم بنال چه مرگته؟
خودم نمی‌دونستم چه مرگم پس سکوت ترجیح دادم و دلخور نگاهش کردم و گفتم: حالم خوب نیست؟
- خوب به درگ، میگی چیکار کنم
با بغض گفتم:
- هیچی فقط تنهام بزار
عصبی یقه‌م رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت که بعد از چند دقیقه صدای در خونه اومد.
سرم رو توی دو تا دستم گرفتم از این مطمئن بودم که حال الانم همش به خاطر گذشته است.
با صدای پیامک گوشیم بی‌حوصله از سرجام بلند شدم و گوشی رو از روی میز دلاور برداشتم که سیامک بهم پیام داده بود که می‌خواد ببینتم کنجکاو شدم، سیامک چیکارم ‌می‌تونست داشته باشه؟ پس پیام دادم :
- برای چی؟
سریع جوابم رو داد:
-حرف مهمی باهات دارم!
دودل شدم هم کنجکاو شدم ببینم سیامک باهام چیکارم داره هم از آریان میترسیدم ولی دلم رو به دریا زدم و گفتم:
- کجا بیام؟
بعد از اینکه آدرس رو فرستاد به آریان پیام دادم که میخوام برم با بچه خرید برم؟
فقط یک پیام خشک و خالی داد:
- زود برگرد
چیزی نگفتم و به سمت کمد رفتم تا حاضر بشم، بچه هم حاضر کردم و از خونه بیرون زدم.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_292
وارد کافی‌شاپ شدم که سیامک دیدم که کنار پنجره که جای دنجی بود نشسته بود با دیدنم دستی تکون داد که به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام پسرعمو خوبی؟
- مگه میشه تو رو ببینم و خوب نباشم
لبخندی بهش زدم و بچه رو روی صندلی کودک گذاشتم و گفتم: گفتی میخوای حرف مهمی مهم بزنی؟
- آره، ولی نمی‌دونم از کجا شروع کنم
لبخند پر آرامشی بهش زدم و گفتم:
- راحت باش
که خیلی بی‌مقدمه گفت: من دوست دارم
توقع نداشتم انقدر دیگه راحت باشه یک لحظه یاد عمو افتادم که گفت بود دل پسرم دست من نیست.
ترجیح دادم سکوت کنم که گفت:
- میدونم، با آریان زندگی خوبی نداری من آهو می‌خوام خوشبختت کنم.
دیگه شورش رو داشت در می‌آورد که از جام بلند شدم و گفتم:
- من آریان رو دوست دارم، از زندگیم هم راضیم.
از جام بلند شدم و از روی صندلی آرتا رو برداشتم، خواستم برم که آریان پشت سرم دیدم با استرس نگاهش کردم که من رو کنار زد و به طرف سیامک رفت و گفت:
- می‌خوای زن من رو خوشبخت کنی؟ ح.رومزاد
جوری فریاد زد که آرتا به گریه افتاد، آریان مُشتی به صورت سیامک زد و گفت:
-حیف که عمو فرشید خیلی برام عزیزه یا همینجا چالت می‌کرد.
محکم هلش داد که روی زمین پرت شد و گفت:
- اگر تو یا لادن رک دفعه دیگه دور و بر زندگیم ببینم به خاک سیاه می‌شونمتون فهمیدی؟
بعد به سمت من اومد، دستم رو گرفت و از کافه بیرون زدیم.
توی ماشین نشستیم، به آرتا شیر

1401/10/01 22:57

دادم و خوابوندمش.
همش چشمم به آریان بود این آرامشش نشون دهنده طوفان بدی بود.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_293
ماشین توی پارکینگ پارک کرد که آرتا رو از عقب ماشین برداشتم و سریع به سمت واحد خودمون رفتم، معلوم بود داشتم از آرتا فرار می‌کردم نمی‌دونستم بهش باید چی بگم، خدا لعنتم کنه؛ کاش بهش دروغ نمی‌گفتم.
بچه رو تو اتاق گذاشتم و دَر رو بستم که دیدم آریان روی مبل نشسته و داره سیگار می‌کشه با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
- رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
مگه تو نرفته بودی خرید؟
با وحشت به آریان زل زدم و گفتم:
- آخه...سیامک گفته بود حرف مهمی باهام داره...تو هم که اگر می‌گفتم می‌خوام برم جای سیامک نمی‌زاشتی؟
پر حرص دستی تو موهاش کرد و گفت:
- پس وقتی می‌دونستی من دوست ندارم بری، چرا رفتی؟ ها؟
چنان دادی زد که به دیوار چسبیدم که گفت:
من خره رو بگو... که دوباره گول چهره معصومت خوردم، دنبال این بودم برم ببینم واقعا همون‌جوری که تو می‌گی، اون پسره واقعا تو رو نمی‌شناخت.0
ولی امروز فهمیدم تو اون ولگردی هستی که بقیه میگن
بعد کتش رو برداشت و از خونه بیرون زد، همونجا افتادم حس کردم دنیا دوره سرم آوار شد خودم با دروغی که گفتم این دفعه زندگیم رو نابود کردم یا همه چیز قرار بود درست بشه شاید مثل خیلی قدیم چقدر خوشبختی از من دور شده
انگار تلنگر بود برام تا دوباره اشک هام راه خودشون رو باز کنن با صدای بلند گریه می کردم
دوباره بهم لقب ولگرد داده بود و این مثل سمی بود که کمکم داشت از پا درم می آورد

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_294
چند روزی بود که آریان شب‌ها دیر وقت می‌اومد، وقتی هم که خونه بود باهام سرد برخورد می‌کرد.
هر چند همش با خودم تکرار می‌کردم که قبلا بدون آریان زندگی کردم پس الانم می‌تونم؛ ولی قلب لامصبم از دوریش به شدت آزرده اسا و این من رو ناراحت می‌کرد.
از جام بلند شدم و به آشپز خونه رفتم تا برای شب قرمه سبزی درست کنم، برنج هم دَم کردم که صدای باز شدن در اومد به سمت در خونه رفتم که با صورت خندون آریان مواجه شدم با تعجب نگاهش کردم که به سمتم اومد و دست گلی که توی دستش بود رو به طرفم گرفت، با شوک نگاهش کردم باورش برام سخت بود که آریان اینطوری رفتار کنه ازش دست‌گل گرفتم که گفت: چه بوی خوبی میاد؟
با لحنی که پر از تعجب بود گفتم:
- قرمه سبزی
چیزی نگفت و از کنارم رد شد و به سمت آرتایی رفت که داشت رو مبل بازی

1401/10/01 22:57

می‌کرد.
منم به آشپزخونه رفتم تا آبی به صورتم بزنم تا از این شوک نجات پیدا کنم.
بعد از اینکه دو تا چایی خوش‌رنگ ریختم به پذیرایی رفتم که آریان با دیدم گفت:
- امروز اون پسری که چندسال پیش باعث بهم ریختن زندگیم شد اومده بود شرکت تا ازم حلالیت به طلبه.
اخم ظریفی رو صورتم نشست، یادآور اون روزها خیلی برام سخت بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_295
شب که شد آرتام رو تو اتاقش خوابوندم و به اتاقم رفتم خیلی ذهنم درگیر بود
نه غذای درست حسابی خوردم نه چیزی
فقط عین یه مجسمه دیوار رو نگاه میکردم و
ناخون هامو می جویدم .
***
لادن داشت آرتام و آریان رو ازم میگیرفت و میبردشون
هر چقد داد زدم برنگشتن،
ولی یه دفعه ای اونا غیب شدن و همه چیز دود شد رفت هوا که جیغ بلندی زدمو از خواب پریدم.
آریان منو تو بغلش گرفته بود و با نگرانی و استرس لب زد:
-آهو آهو حالت خوبه
ترسیده با مشت هام زدم رو سینش و گفتم :
- چرا من تنهام تو هم منو تنها میزاری چرا.
- اروم باش اهو.
با بغض لب زدم:
- نمی خوام آریان شما رفتین ارتا هم با خودتون بردید؛ تو لادن پسر کوچولوم منو تنها گذاشتید.
با خشونت خاصی موهام رو نوازش کرد گفت:
- من اینجام، آرتا هم تو اتاقشه خواب دیدی
بابغض گفتم:
-آریان
کلافه گفت:
-جان
لبامو جمع کردم و گفتم:
-منو تنها نزار من از تاریکی میترسم، تا وقتی بخوابم پیشم بمون.
حس کردم با ترحم نگاهم کرد و به سختی با لحنی ک سعی می‌کرد اروم باشه لب زد:
-باشه نترس من اینجام بیا رو تخت دراز بکش.
آروم سرم رو گذاشتم رو سینش، تو بغلش قایم شدم و عطرش رو وارد ریه عام کردم
کم کم با نوازش هاش خوابم برد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_296
- اهو
اخمی کردم و دستاشو از دور کمرم جدا کردم، با لحن تندی گفتم:
- به من چه هان؟
من نمیام آریان! فهمیدی؟
جایی که اونا عوضیا نامرد باشن پامو نمیزارم، حالا هر دلیلی که میخوای بیاری بیار ولی من حرفمو عوض نمی کنم.
نفسشو کلافه فوت کرد و با حرص دستی تو موهاش کشید و لب زد:
- این رفتارهای بچگانه چیه؟
اهو اصلا ازت انتظار نداشتم انقد احمقانه به این قضیه فکر کنی و این حرفای مسخره رو بزنی!
با خودت چی فکر کردی که اینجوری با من حرف میزنی و صداتو بلند میکنی برای من؟ هان؟
چند روز به روت خندیدم بخاطر اون قضیه که مقصرش من بودم و بهت تهمت زدم ازت معذرت خواستم، باهات خوب رفتار کردم تا بفهمی انفدر نامرد نیستم که با وجود چیزهایی که فهمیدم هنوز با تو مثل مجرما

1401/10/01 22:57

برخورد کنم...ولی دلیل نمیشه بزارم اینجوری گستخانه با من حرف بزنی فهمیدی؟ مرد این خونه و شوهرت و پدر بچت منم پس بفهم و صداتو الکی روی من بلند نکن؛ خودت می دونی مصمم تر از تو منم و حرفم به هیچ وجه عوض نمیشه!..اینو خودت خیلی خوب میدونی!
نمیدونم چرا باز با این وجود لجبازی میکنی.
بغضمو به سختی قورت دادم و یه قدم ازش فاصله گرفتم تا خواستم حرفی بزنم دستشو گذاشت رو لبم و اروم گفت:
- تو زن منی، همچیزت ماله منه! پس مطمئن باش هیچوقت کاری نمیکنم که تو و پسرم اذیت بشید، بهم مثل قبل اعتماد کن اهو.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_297
با حرفاش اروم شده بودم ولی هنوز برای رفتن به اون بیمارستان کذایی دو دل بودم.
با بغض لب زدم:
- من نمیخوام چشمم به ادمی بخوره که مسبب خراب شدن زندگیمه، آریان باور کن برام سخته!.. در ثانی اصلا به اومدن من نیازی نیست، اخه مگه چندبار با عمو محمد صحبت کردم و جویا حالش بودم که الان مریض بودنش برام مهم باشه؟
تو بگو چند بار بدون نگاهی غیر از کینه و نفرت بهشون خیره شدم؟
کی این خانواده جز تحقیر کردن کاری برای من انجام دادن که حالشون برام مهم باشه؟
حرصی دستامو به سینه اش زدم و با هق-هق گفتم:
- منو عذاب نده باشه؟
فهمیدم مواظب خانوادتی!..حتی فهمیدم مثل اونا از جنس اونا نیستی و عاشقت شدم، ولی آریان منو نبر خب تنها برو؛ اونجا هیچکس منتظر من نیست.
به بودنمم هم نیازی نیست، بزار پیش آرتا باشم خب؟...
با کلافگی چشماشو بست و با لحن کنترل شده ای خیلی آروم لب زد:
- آهو فقط یه بار تو عمرت به جای اذیت کردن منو آروم کن، انقدر اشتباهات من، خانواده ام، گذشته ام رو وسط نکش.
نیشخندی زدم و با دندونای کلید شده از خشمم گفتم:
- نگو خانوادت جوری رفتار نکن انگار که منو از تو کوچه خیابون پیدا کردی و من یه دختر یتیمی بودم که بهش پناه دادی.
اگر خانواده تو هستن، خانواده منم هستن!...درسته پدر و مادرم فوت شدن ولی من بی *** و کار نیستم.
من نوه ی ته تقاری اقاجونم، هرچیزیم که بشه اون هیچوقت ولم نمیکنه!
چون پدرمو خیلی دوست داشت.
دستامو که از شدت خشم میلرزید گرفت و تند لب زد:
- باشه-باشه آروم باش، منظور من هیچ کدوم از چیزایی گفتی نبود آهو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_298
با گیجی و اعصبانیت لب زدم:
- پس منظورت چی بود؟
اصلا اینو ولش اریان مگه زوره خب من نیام چی میشه مثلا؟
اخمی کرد و با لحن جدی ای لب زد:
- تو زن منی، پس وقتی میرم ملاقات عموم تو هم باید

1401/10/01 22:57

کنار من باشی.
دیگه مخالفتی راجب این موضوع نشنوم!...آرتا هم زود اماده کن میزاریمش عمارت بعد میریم.
انقد با تحکم حرف زده بود که واقعا دیگه نه جرات نه حوصله کش دادن نداشتم، آریان زورگو و مغرور من از اول همین بود.
بی تفاوت سرمو تکون دادم و به سمت اتاق مشترکمون رفتم؛ اگر قرار بود به اونجا برم، بهتره ظاهر خودمو حفظ کنم و بهونه ای برای ایراد گرفتن به دست آریان ندم.
از تو کمد مانتو ابی کاربنیم رو برداشتم و با شلوار جینم پوشیدم بعد انداختن شال حریر ابی کم رنگی رو سرم جلو میز تووالت رفتم و کرم پودر، کانسیلرمو برداشتم، وقتی کاملا رو صورتم پخش شده بود رژگونه گلبهی رنگی با یه رژ مات صورتی زدم و خط چشم نازکی کشیدم.
دوست نداشتم جوری باشم که فکر کنند از قسط به خودم رسیدم.
با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم، که آریان رو با اخم شدیدی در حالی که آرتا رو بغل کرده بود دیدم.
وقتی بهش نزدیک شدم..

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_299
از بازوم گرف و منو کشوند سمت دیوار با هول ولم کرد بچه رو برد تو اتاق و با اخم برگشت.
هم ترسیده بودم، هم تعجب کرده بودم؛ با اخمای درهمش نگاهم کرد و بهم نزدیک شد انقدری که هیچ فاصله ای بینمون نبود.
- دفعه ی اخرت باشه برای دراوردن حرص لادن به خودت میرسی!
نفس تو سینم حبس شد فکر نمی کردم بفهمه، همینجوری نگاه گیج و متحیرمو بهش دوخته بودم که لبخند کجی زد و اروم زمزمه کرد:
- تو فقط باید برای من به خودت برسی ن بخاطر لادن و در اوردن لج اون.
اب دهنمو بی صدا قورت دادم، ضربان قلبم به قدری با همین حرف نصفه نیمه تند شده بود که صداش رو میشنیدم.
با همین حرف کوچیک آریان حس شیرینی بهم تزریق شده بود، شاید اگر کسه دیگه ای جای من بود، نه تنها ذوق نمی کرد بلکه ناراحت هم میشد. اما تو رابطه ی منو آریان انقد جدایی، فاصله، سردی، بی اعتمادی بوده که جایی برای عاشقی کردن نمونه.
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد، با هول دستمو رو گونم کشیدم و خواستم پاکش کنم که آریان با دست چپش دستمو اورد پایین و با شصت دست راستش اشک رو گونه امو پاک کرد و جاش رو بوسید...
برای دومین بار جوری بهم شوک وارد شده بود که مثل مجسمه خشکم زد.
قدمی عقب رفت، وقتی نگاهش ب صورتم افتاد تک خنده ی شیرینی کرد و با لحن همیشه خودشیفته اش گفت:
- اهو چرا هنوز مثل بچه هایی؟
همیشه وقتی پیشم بودی حس میکردم باید بزرگت کنم هیجوقت به عنوان یه همسر بهت نگاه نکردم، همیشه برای من همون دختر کوچولو 13 ساله موندی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2

1401/10/01 22:57

???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_300
پوزخندی زدم و اروم گفتم:
- برای همین به این نقطه از زندگی رسیدیم
انگار فهمید ناراحت شدم می‌خواست چیزی بگه که دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم:
- بسه اریان بیخیال با زدن این حرفا فقط حالمو بدتر میکنی..
بدون اختیار بغلش کردم و سرمو رو قلبش گذاشتم، اولش تعجب کرد اما بعد اونم همراهیم کرد.
بوسه ای رو موهام زد و اغواگرانه نزدیک گوشم لب زد:
- اهو میتونی این فرصت رو بدی که از اول شروع کنیم؟
بخاطر ارتا نه نیار؛ درسته الانم ی زندگی مشترک باهم داریم و یه خانواده محسوب میشیم اما من این زندگی پر از دعوا و سردی رو نمیخوام.
تو به زور با من عقد کردی. هیچ چیز این واقعیت رو عوض نمیکنه!
اروم لب زدم:
- منو درک نمیکنی، من دیگه به یه زندگی عاشقانه و مشترک با تو فکر نمیکنم من دیگه بهت اعتماد ندارم هر بار که گفدم تمومه دیگه اخرین بارشه بازم رهام کردی رفتی یا قلبمو با تحقیر کردنات شکستی...کلافه منو از خودش جدا کرد و عصبی لب زد:
- چرا منو فقط مقصر میبینی؟
تو اشتباهی نکردی یعنی؟فقط من گ*ه زدم به این زندگی که داریم؟
فشار دستاش دور بازوهام زیاد بود و اشکمو در اورد به سختی چند قدم عقب رفتم و با نفس-نفس گفتم:
- اره منم مقصرما ولی میدونی اشتباه من چی بود؟
اینکه بجای ازدواج کردن با ت چرا خودمو نکشتم؟
چرا با کارهایی که کردی بازم عاشقت موندم؟
اصلا بزرگترین اشتباهم اینه چرا عاشق تو شدم؟
وقتی نگاهم به چشمای متعجب و عصبیش افتاد از حرفایی که زدم پشیمپن شدم ولی فایده ای نداشت پشیمونیم چون اریان با سردترین لحن ممکن گفت:
- اوک
پایین تو ماشین منتظرتم.
به خودم لعنت فرستادم که چرا اون حرفا رو زدم، اریان راست می گفت مقصر جداییمون فقط اون نبود بی انصافی کردم، اشکام دست خودم نبود که پاکشون کنم.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_301
رفتم جلو اینه و خودم رو مرتب کردم بعد رفتم پایین، وقتی تو ماشین نشستم اریان با همون اخم و لحن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- اونجا که رفتیم، حرف بدی نزن حالشون بده نمیخوام نمک بشیم رو زخمشون!
بی حرف سری تکون دادم که خوبه ای گفت و ماشینو روشن کرد.
دلم می‌خواست حرف بزنه ولی اون ساکت بود اصلا حواسش به من که داشتم گریه میکردم نبود.
خیلی اروم لب زدم:
- میشه ضبتو روشن کنی؟
با لحن سردی جواب داد:
- خیلی وقته فلش رو عوض نکردم، اهنگا قدیمین.
پوزخند محوی زدم و بیخیال شونه بالا انداختم گفتم:
- مهم نیست، اون اهنگا قشنگن.
حالا میشه روشن کنی؟
بدون حرف

1401/10/01 22:57

ضبتو روشن کرد، ولی رو یه البوم مزخرف بود وقتی دیدم کاری نمیکنه خواستم خودم البوم مورد علاقمو بیارم ولی جرات نداشتم.
خودش زودتر از من به حرف اومد:
- هر اهنگی دوست داری بزار.
لبخند تلخی زدم و دستم رو به سمت ضبط بردم، شانسی یه اهنگ انتخاب و پلی کردم، ولی وقتی فهمیدم چه اهنگیه پشیمون شدم این اهنگ رو اصلا دوست نداشتم چون فقط اون روزای مزخرفرمو یادم میاورد تا اومدم عوضش کنم اریان دستشو رو دستم گذاشت و اروم گفت:
- عوضش نکن!
بغض کردم ولی تغییری تو قیافم ایجاد نکردم، مطیع به صندلی تکیه دادم و سرمو به شیشه چسبوندم.
- نشد بعد تو فراموش بکنم کارایی که کردیم.
نشد بعدت برم جاهایی که رفتیم
نشد شهر واسم دیگه مثل قدیم
نشد بعدت یه روز خط نزنم تقویم رو
نشد کسی بیاد بیشتر از یه هفته
نشد بگم ولش کن اون دیگه رفته
نشد پاکت کنم هنوز مونده ردت و
در نرم هر جا میشه حرفت
بعد تو حواسم پرته
خاطره ها میبرنم عقب هی
بدون اینکه متوجه بشه نگاهش می‌کردم، خیلی خونسرد راحت بود دقیقا برعکس من!
بعد تو شبا چه سرده
ستارم رفته کجای کهکشان
بعد تو تحمل کسی کنارم سخته
زندگی به کامم تلخه
انگار جا قلبت بزارن صخره
بعد تو سیاهه روزا
حتی اگه همش بباره برف
همه چی که یادت رفت
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_302
با قطع شدن اهنگ به خودم اومدم و به رو به رو خیره شدم که اریان با صدای گرفته و سردی گفت:
- خوشم نمیاد همیشه اشکت دمه مشکته.
تو هرروز ب هر نحوه و بهونه ای باید گریه کنی؟از دخترای ضعیف خوشم نمیاد اهو متوجهی؟
باهات خوبم یه بحثی برای دعوا پیدا میکنی باهات سردم بهونه گیر میشی چیه خودت میفهمی چته رفتارتو میبینی؟
سرمو با دستام گرفتم و اروم لب زدم:
- من رفتار بدی نداشتم.
در ثانی اجازه گریه کردن یا نکردنمم مگه باتوعه؟
اختیار ناراحتی و گریه خودمم ندارم؟
با اعصبانیت ترمز کرد که به جلو پرت شدم، از ترس به نفس-نفس افتاده بودم، اگر زود خودمو کنترل نمیکردم رفته بودم تو شیشه، با ترس به اریان خیره شدم که عصبی توپید:
- میفهمی مال منی یا نه؟
تو از بچگیت تا وقتی موهات رنگ دندونات بشه و تا اخرین لحظه عمرت اختیار جسمت روحت همچیزت برای منه!
اینو میفهمی یا نه؟
دلیل طلاق گرفتمونو یادت نمیاد نه؟معلومه چون تو چیز دیگه تو اون مغز پوکت تصور کردی اینکه من یه ادم بی غیرتم که وقتی زن دارم عاشق دختر دیگه ای بشم نه؟
یه بار با خودت گفتی اریان همچین ادم کثیفی نیست؟
گفتی همیشه پیشم بود، پشتم بود برای وجود خودم بود نه ترحم پس راجبش بد فکر نکنم؟
با حرص سرمو به

1401/10/01 22:57

طرفش چرخوندم و با دندونای کلید شده از اعصبانیت لب زدم:
- می‌خوای چه فکر خوبی راجبت بکنم؟
وقتی هنوز زنت بودم و خبر ازدواج کردنتو برام اوردن می‌خوای چه تصور خوبی ازت داشته باشم؟
اینکه فهمیدم شوهرم که منو بارها بخاطر خیانتی که بهش نکردم عذابم داد و اللن خودش با منشیش رو هم ریخته منطقیه؟
منو نه ی بار دوبار چندبار به خاطر دروغایی تو سرت کردن کتک زدی، با این همه خاطرات مزخرفی که از تو از شوهرم دارم می‌خوای چه فکری بکنم؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_303
پوف کلافه ای کشید و گفت:
- من همچین ادم عوضی ای نیستم.
ابرویی بالا انداختم:
- اها پس من عوضیم نه؟ من رفتم دوباره ازدواج کردم؟ من بچه دار شدم؟من تورو عذاب دادم؟من برات نقشه کشیدم جلو عمو خرابت کردم؟ کدومشو من کردم؟
لطفا دیگه این بحثو باز نکن، هر دلیلی هم که بیاری مقصر تویی نه من!
خواست حرفی بزنه که پریدم وسط حرفش و گفتم:
- همینجا منو پیاده کن، من نمی‌خوام بیام
عصبی نگاهم کرد و با حرص گفت:
- نمیفهمی تو نه؟ صدبار باید یه چیزو تکرار کنم تا بره تو مخت؟
برای اخرین بار میگم خوب تو گوشت فرو کن اهو من و تو باهم میریم اونجا، دیگه هیچ جا تنها نمیرم، حتی اگه اذیتم بشی باید همراه من باشی و حتی نقش یه دختر خوشبخت رو بازی کنی!
دوست ندارم هربار که عمو و اقاجونو میبینم نصیحت کردناشونو بشنوم.
با نفرت گفتم:
- اونا برای من ذره ای ارزش ندارند، دیگه برام مهم نیست، تورو نصیحت بکنند یا نه!
چشم غره ای رفت و با سردی لب زد:
- من مثل تو نیستم، نمیتونم بیخیال باشم و بزارم هررروز منو نصیحت کنند و حرف پشتم بزنند که اریان با زنش درست رفتار نمیکنه!
نیشخندی زدم و اروم زمزمه کردم:
- می‌خواستی شوهر خوبی باشی تا این حرفارو پشتت نزنند!
فقط کافی بود به زنت اعتماد می‌داشتی، تا الان خودتم عذاب وجدان نداشته باشی که چرا زندگیه منو الکی سر دروغ دخترایی که عاشق سینه چاکتن و از من کینه ای شتری دارند و متنفرن خراب کردی! اما نه تو هنوزم خودخواهی، جوری رفتار می‌کنی انگار هیچ کار اشتباهی انجام ندادی.
با تشر اسممو صدا زد و عصبی لب زد:
- اهو بس می‌کنی‌ یا نه؟
یه بار گفتم مجبوری به حرفای من گوش کنی و بگی چشم میفهمی یانه؟ دیگه صدایی ازت نشنوم به اندازه کافی گ*ه زدی به روزم.
با حرص گفتم:
- خیلی زورگویی! ازت بدم میاد دیگه دوست ندارم
پوزخند محوی رو لبش شکل گرفت و با بیخیالی لب زد:
- مهم نیست!
با رسیدن به جلوی در بیارستان دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
با حرص از ماشین پیاده شدم و در محکم بستم

1401/10/01 22:57