پوزخندی زد :
_ خوب ادامه بده
_ ببخشید
_ ببین چی بهت میگم تو اینجا نیومدی خانومی کنی چون لیاقتش رو نداری پس اینجا فقط عین یه خدمتکار هستی و کار هایی که بهت طوبا میگه رو انجامش میدی شنیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟
_ شنیدم
_ خوبه
بعدش خیره به طوبا شد :
_ این دختره دست توئه کار هایی که باید انجام بده رو بهش بگو
_ چشم آقا
بعدش آریان گذاشت رفت حسابی از ترس داشتم میلرزیدم مخصوصا که طوبا قیافه ی خشنی داشت با دیدن لرزش بدن من نیشخندی زد :
_ ترسیدی ؟
_ نه
_ مشخصه ، زود باش دنبالم بیا
_ باشه
ایستاد و با صدایی سرد و خشن غرید :
_ چی گفتی ؟
وحشت زده بهش نگاه کردم چرا یهو جنی شد
_ گفتم باشه
با ترس و لرز این رو گفتم که عصبی تقریبا داد زد :
_ باید بگی چشم جز چشم هیچ چیز دیگه نباید بشنوم وگرنه خوراک سگ های تو حیاط میشی شنیدی زنیکه ؟
_ آره
_ حالا گمشو راه بیفت
چاره ای جز اطاعت نداشتم این زن دنبال بهانه بود من رو تیکه پاره کنه ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_64
کف زمین رو واسه ی بار چندم بود داشتم میسابیدم حسابی داشت برق میزد
اما مگه این طوبا دست بردار بود همش داشت اذیتم میکرد و انگار روحش ارضا میشد با کار هایی که در حق من میکرد کاری هم از دستم برنمیومد
_ آهو
با شنیدن صدای آریان سر از زمین بلند کردم دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و گفتم :
_ بله
_ یه خدمتکار به درد نخور هستی ، عرزه نداری هیچ کاری رو درست حسابی انجام بدی .
چونم لرزید بعد این همه کار کردن داشت به من توهین میکرد این درست نبود
_ چته بغ کردی
_ نه
_ پاشو برو یه غذایی درست کن گرسنم هستش زود باش تن لشت و بردار از جلوی چشمم
چشمهام گرد شد
_ اما شام که اماده هستش آشپز یکی دیگه هستش من فقط ...
وسط حرف من پرید ؛
_ کسی از تو نظر خواست ؟
ساکت شدم که ادامه داد :
_ اول برو حموم حسابی کثیف و چندش شدی بعدش برو قرمه سبزی درست کن
حسابی خسته شده بودم مخصوصا بعد کار هایی که انجام داده بودم آماده کردن قرمه سبزی وقت میبرد
_ زود باش پس چته به چی خیره شدی
_ چشم آقا
بعدش بلند شدم وسایل رو جمع کردم برم آشپزی کنم با هشدار هایی که طوبا بهم داده بود
میدونستم باید چیکار کنم مخالفت باهاش هم حسابی سخت بود
_ آهو
_ جان
_ میخوای بهت کمک کنم ؟
_ نه
_ اما خیلی خسته میشی
_ مهم نیست آماده اش میکنم تو بخوای به من کمک کنی طوبا واست شر میشه پس دخالت نکن
ناراحت شده داشت به من نگاه میکرد ، آتوسا هم تو عمارت کار میکرد تازه باهاش آشنا شده بودم دختر مهربونی بود برعکس بقیه قلب پاکی داشت که باعث میشد خیلی زیاد
1401/09/29 17:24