شما حق داشتید از دست من ناراحت باشید یا هر اتفاقی که افتاده اما من دیگه دوست ندارم پیش آریان کار کنم ، آریان با دیدن من عصبانی میشه یاد گذشته میشه ، گذشته ای که باید فراموش بشه
عمو فرشید ساکت شده داشت به من نگاه میکرد وقتی حرفم تموم شد پرسید :
_ چون نتونستی پیشش باشی داری اینارو میگی ؟
_ نه عمو فرشید تموم شد دیگه دوست ندارم برم مهمونی دیگه دوست ندارم مثل الان باشم میخوام خودم باشم من چادرم رو دوستش داشتم ولی بخاطر آریان عصبانی شدم خون جلوی چشمم رو گرفته بود ،
عمو فرشید دیگه دوست ندارم مثل گذشته باشم
عمو فرشید میخواست مطمئن بشه حق هم داشت
_ هر کاری بگید انجامش میدم
عمو فرشید
_ من و معصومه با سیاوش سیامک میخوایم بریم خارج تو رو هم با خودمون میبریم ولی ممکن هستش کارت یکم طول بکشه پس وقتی اینجا هستی
سعی کن کار اشتباهی انجام ندی
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم
_ چی ؟
_ خیلی وقت بود پیگیرش شده بودم
حالا کارا درست شده میخوایم بریم
خشکم زده بود پس چرا من خبر نداشتم
خیلی حس بدی بود
انگار اصلا من عضوی از این خانواده نبودم که حالا داشتند میگفتند
_ عمو فرشید
_ بله
_ نیاز نیست بخاطر من کاری کنید شما دوست داشتید برید کار هاتون انجام شده
چه نیازی به من هست اصلا بخوام پیش شما باشم
_ اینطوری نگو تو رو هم قراره با خودم ببرم !
سکوت کردم
چون اگه قرار بود من رو هم همراه خودشون ببره همچین مشکلاتی پیش نیومد و خیلی وقت پیش بهم میگفت ،
عمو فرشید دوستم داشت میدونستم ولی قرار نبود همیشه بار مشکلات من رو به دوش بکشه .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
1401/09/30 00:52