The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

دلم خوشه، چرا نباشه؟

موهام رو از روی صورتم کنار زدم و با جدیت گفتم:

_ من این بچه رو نمیخوام
_ بیخود میکنی
_ نمیخوامش، به هیچ وجه نمیخوامش
_ مگه دست توئه؟
_ پس دست کیه؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_267

انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا گرفت و گفت:

_ سپیده اگه بفهمم کاری کردی که این بچه از بین بره یا قرصی چیزی خوردی که سقط بشه، زنده ات نمیذارم، اول خونواده ات رو میکشم و بعد خودت رو!

از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ من این بچه رو نمیخوام
_ اما من میخوامش
_ به درک که میخواییش
_ هار نشو سپیده
_ بابا دست از سرم بردار

بعد هم مثل دیوونه محکم به شکمم کوبیدم و گفتم:

_ ازت متنفرم بچه جون، دوستت ندارم، حالم ازت به هم میخوره

بهراد سریع به سمتم اومد و دستام رو گرفت و گفت:

_ آروم باش
_ نمیخوام
_ چرا دیوونه میشی؟
_ تو دیوونه ام کردی

دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت:

_ ببین من و تو الان مسئولیتمون خیلی سنگین شده، دیگه نباید با هم دعوا کنیم و از همین الان باید آرامش این بچه رو فراهم کنیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_268

با حرص و تعجب دستاش رو از روی صورتم برداشتم و گفتم:

_ تو نفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی؟
_ درست صحبت کن
_ د آخه من دارم میگم از تو و این بچه متنفرم، من نمیخوامتون، من از این زندگی متنفرم بعد تو نشستی چرت و پرت تحویل من میدی؟

اینبار شونه هام رو گرفت و گفت:

_ به چشمام نگاه کن

توجهی بهش نکردم که محکم تکونم داد و گفت:

_ گفتم به چشمام نگاه کن

پوفی کشیدم و چشمام رو چرخوندم و در آخر زل زدم بهش و گفتم:

_ بله؟
_ فرناز و فرهاد با ارزش ترین آدمهای زندگی من هستن، درسته باهاشون دعوا کردم و گفتم دیگه اینجا نیان اما واسم عزیرترینن
_ خب؟
_ به جون اونا قسم اگه بلایی سر این بچه دربیاری زندگی خودت و خونواده ات رو به آتیش میکشونم

انقدر جدیت و خشم چشماش زیاد بود که ترسیدم کل بدنم به لرزه افتاد اما چیزی نگفتم.
میدونستم انقدر دیوونه اس که هرکاری از دستش برمیاد و این کار رو میکنه اما...اما منم نمیخواستم با وجود این بچه بیشتر داخل این مرداب فرو برم و در آخر غرق بشم...

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم و با اخم گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_269

_ بله؟
_ چی بله؟
_ چیکارم داری گفتی بیام اینجا؟
_ خب حالا چه عجله ای داری؟ صبرکن یه چای بخوریم حرف میزنیم دیگه

نگاهم رو با حرص به یه سمت دیگه چرخوندم و گفتم:

_ زود بگو میخوام برم تو اتاقم

نیشخندی زد و همینطور که با

1401/10/09 15:20

رومیزی بازی میکرد، گفت:

_ همه ی زنای باردار انقدر بداخلاق و بد خلق میشن؟
_ من نمیدونم

دستی به ته ریشش کشید و گفت:

_ ببین رعایت بچه ام رو میکنم که بهت هیچی نمیگم پس تو هم پررو نشو

با به کار بردن لفظ " بچه ام " صورتم ناخودآگاه جمع شد و چندشم شد.
اینکه هر لحظه بهم یادآوری میکرد که بچه ای که توی شکممه، بچه ی اونم هست بدترین حس دنیا بود.

_ کاش دختر باشه، من خیلی دختر دوست دارم

پوزخندی زدم و با لحن تلخی گفتم:

_ دختر؟
_ آره
_ دختر بشه که خونواده اش کلی براش زحمت بکشن و آخرش یه از خدا بی خبر اونو بدزده و زندانی کنه و نذاره برگرده پیش خونواده اش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ_ارباب
#پارت_270

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ انقدر مواظبش میمونم و همه چیز رو براش فراهم میکنم که هیچ وقت فکر فرار با یه پسری که معلوم نیست چه آدمیه رو نکنه!

به حدی پوزخند زده بودم که لبم کم کم داشت کج میشد اما کوتاه نیومدم و گفتم:

_ شاید سرنوشتش مثل مادر بدبختش بشه که قربانی عشقِ مسخره ی دونفر دیگه شد!

با دست محکم روی میز کوبید و گفت:

_ بسه
_ چیه؟ از شنیدن حقیقت ناراحت میشی؟
_ از شنیدن چرت و پرت ناراحت میشم

سرم رو تکون دادم و با طعنه گفتم:

_ به نظرت اگه یه روزی بفهمه باباش مامانش رو دزدیده و بهش تعرض کرده و به زور نگهش داشته، چه حسی بهش دست میده؟!

از حرفم حرصش گرفت اما به روی خودش نیاورد و گفت:

_ اولاً که من تو رو ندزدیدم و خریدمت!

یکم مکث کرد و باز ادامه داد:

_دوماً اینکه به نظرت اگه بفهمه مادرش لحظه اولی که فهمید بارداره به شکمش کوبید و به بچه اش گفت ازش متنفره، چه حسی بهش دست میده؟

دهنم رو کج کردم و آروم گفتم:

_ هنوزم ازش متنفرم و امیدوارم که به دنیا نیاد و آینه دق من نشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/09 15:20

پاسخ به

?

والا????

1401/10/09 15:29

پاسخ به

همون که گفتم، آزمایش نمیدم _ غلط کردی! _ مگه دیوونه ام بخاطر توهمات و حدس های مسخره تو الکی دست خودم...

گل بود ب سبزه نیز آراسته شد

1401/10/09 15:53

پاسخ به

رومیزی بازی میکرد، گفت: _ همه ی زنای باردار انقدر بداخلاق و بد خلق میشن؟ _ من نمیدونم دستی به ته ریش...

بقیشو بزارین لطفا

1401/10/09 20:49

چشم

1401/10/09 22:18

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_271

مثل اینکه حرفم رو نشنید چون بدون اینکه در جوابم چیزی بگه، بلند رو به آشپزخونه گفت:

_ اکرم خانم پس چیشد این چای؟
_ آوردم آقا

چندثانیه که گذشت با سینی چای وارد سالن شد و سریع روی میز چید و گفت:

_ چیز دیگه ای میل ندارید؟
_ نه ممنونم
_ پس با اجازه تون
_ به کارات برس
_ چشم

و سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه برگشت.
بهراد هم فنجونش رو برداشت و گفت:

_ بخور تا حرف بزنیم

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:

_ دلم چای نمیخواد، تو زود بخور و حرفت رو بزن
_ خیلی خوب پس یکم صبرکن

به ساعت روی دیوار نگاهی کردم و پوفی کشیدم.
بیشعور از عمد انقدر طولش داد تا حرص من رو دربیاره و اذیتم کنه و منم برای اینکه به هدفش نرسه هیچی نگفتم و چیزی هم نشون ندادم اما از درون داشتم کلی حرص میخوردم و دلم میخواست با دوتا دستام خفه اش کنم تا بمیره و منم راحت بشم اما حیف که نمیشد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_272

_ خب بریم سراغ حرفامون

با شنیدن صداش چشمام رو چرخوندم و آروم گفتم:

_ چه عجب!
_ شروع کنم؟
_ آره
_ سپیده ما جفتمون دوتا آدم عاقل و بالغیم
_ مطمئنی؟!
_ از چی؟
_ از عاقل بودن خودت!

با جدیت بهم نگاه کرد و گفت:

_ کاملا جدی ام، تو هم جدی و صدالبته آدم باش!

تو دلم یه چندتا فحش آبدار نثارش کردم اما چیزی نگفتم و اونم ادامه داد:

_ ما قبلا به هم محرم شدیم اما عقد دائمی نکردیم
_ خب؟
_ الان با وجود این بچه دیگه نمیتونیم با این شرایط ادامه بدیم
_ خب؟
_ من میخوام تا قبل از اینکه شکمت بزرگ نشده رسماً ازدواج کنیم و یه عروسی بزرگ هم بگیریم

دستم که داشت به سمت شکلات های روی میز میرفت وسط راه خشک شد و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:

_ چی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_273

_ حرفام واضح نبود؟
_ تو دیوونه شدی؟
_ نه
_ من هیچ وقت این کارِ مسخره رو نمیکنم
_ پس میخوای چیکار کنی؟
_ من دنبال یه راهی ام که برگردم پیش خونواده ام، مگه دیوونه ام که همچین کاری کنم؟!

دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:

_ به آینده ی این بچه فکر کردی؟
_ نه چون اصلا برام مهم نیست
_ برات مهم نیست؟
_ به هیچ وجه
_ اون بچته
_ بچه ای که نمیخوامش!
_ مگه میشه آدم بچه اش رو نخواد؟

نیشخندی زدم و گفتم:

_ آره وقتی نتیجه ی یه تج*اوز باشه قطعا این اتفاق میفته

سرش رو تکون داد و گفت:

_ ببین این چیزا برای من مهم نیست، من فقط میدونم که ما نهایت تا قبل از دوهفته ی دیگه باید عروسی کنیم
_ من زیر بار این کار نمیرم!

|?| ✨??「

1401/10/09 22:21

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_274

چشماش رو ریز کرد و با لبخندی که سرشار از بدجنسی بود، گفت:

_ مطمئنی؟
_ آره
_ پس نمیخوای با من ازدواج کنی؟
_ صد در صد
_ باشه

و بالافاصله از جاش پاشد و به سمت در سالن رفت و منم با چشمهای متعجب بدرقه اش کردم.
خیلی عجیب بود که بحث رو ادامه نداد و بدون اینکه بخواد تهدیدی کنه همینطوری پاشد رفت!

سرم رو تکون ندادم و سعی کردم به اینکه ممکنه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه فکر نکنم و به سمت آشپزخونه رفتم.
اکرم خانم کنار گاز ایستاده بود و داشت یه چیزی میپخت.
با حس بوی سبزی به سمتش رفتم و گفتم:

_ اکرم خانم تو قابلمه به این بزرگی قرمه سبزی میپزی؟

سریع به سمتم برگشت و در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود، گفت:

_ دخترجون ترسوندیم، چرا یهو میای بیخ گوشم حرف میزنی؟
_ ای بابا من ترس ندارم که
_ میدونم اما من تو فکر بودم!

چیزی نگفتم که به سمت گاز برگشت و گفت:

_ قرمه سبزی نمیپزم، آش رشته میپزم
_ خب چرا انقدر زیاد؟
_ به نیت سالم به دنیا اومدن بچه تون پختم و میخوام ببرم تو محله مون بین فقرا پخش کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_275

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ شماها دیوونه اید!
_ چرا؟
_ واسه بچه ای که حاصل یه رابطه نامشروعه آش نذری میپزی؟

لبخندی زد و گفت:

_ نمیخواد چیزی رو از من پنهان کنی، من همه چیز رو میدونم!
_ یعنی چی؟
_ آقا همیشه همه حرفاش رو به من میزنه و از من راهنمایی میخواد

با شنیدن این حرف ابروهام رو بالا انداختم و به این فکر کردم که یعنی اکرم خانم تمام اون اتفاق های کثیفی که برای من افتاده رو میدونه که البته با حرف بعدیش فهمیدم که نه اینجوری نیست.

_ از اولش بهم گفت که از تو خوشش اومده و قصدشم بد نیست اما تو فعلا زیر بار ازدواج نمیری برای همین فقط صیغه خوندید و الانم که به لطف خدا دارید بچه دار میشید و قراره عروسی بگیرید

سری تکون دادم و هیچی نگفتم که ادامه داد:

_ پس دیگه به این بچه نگو نامشروع، خوبیت نداره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_276

دوباره سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم چون حوصله نداشتم که بعدا بهراد بیاد گیر بده و بگه چرا این رو به اکرم خانم گفتی و چرا اون رو نگفتی و این حرفا...

_ برو استراحت کن، خوب نیست انقدر سرپا وایسی
_ باشه
_ اگه چیزی خواستی هم صدام بزن
_ بازم باشه

از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم چون این روزا خیلی زود خسته میشدم و همش خوابم میومد اما اینبار هرچی تلاش کردم نتونستم

1401/10/09 22:21

بخوابم.

دستام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم.
اگه واقعا خواسته اش رو عملی میکرد و مجبورم میکرد که باهاش ازدواج کنم چی؟!
چیکار باید میکردم و چطور باید خودم رو نجات میدادم؟
انقدر فکر کردم که آخرش مغزم درد گرفت پس از سرجام پاشدم و روبروی آینه ایستادم و به شکمم خیره شدم.

نمیتونستم باور کنم که الان توی شکمم یه بچه درحال رشد کردنه!
من داشتم مادر میشدم و این آرزویی بود که همیشه داشتم اما الان آرزوم این بود که این بچه بمیره!
همیشه دوست داشتم یه بچه ای داشته باشم که ثمره ی عشق من و کسی که دوستش دارم باشه اما الان داشتم صاحب بچه ای میشدم که پدرش کسی بود که با تمام وجودم ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست یه لحظه هم بودنش رو تحمل کنم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_277

با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ بله؟
_ اجازه هست بیام داخل؟

ابروهام از تعجب بالا رفت و چشمام درشت شد!
از کِی تا حالا اکرم خانم برای اینکه بیاد تو اتاقِ من اجازه میگیره؟!

_ بفرمایید

در باز شد و با یه سینی پر از خوراکی های مفید وارد اتاق شد و گفت:

_ خانم جان برات خوراکی آوردم که تقویت بشی

سینی رو ازش گرفتم و گفتم:

_ چرا یهو دخترجون تبدیل شد به خانم جان؟
_ خب وقتی عروسی کنید شما میشی خانم این خونه دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ اما من نمیخوام خانم این خونه باشم
_ چرا آخه؟
_ حتی ترجیح میدم همون دخترجون باشم
_ اینجوری نگو خانم جان

سینی رو روی تخت گذاشتم و خودمم همونجا نشستم و گفتم:

_ لطفا به من نگو خانم
_ نمیشه که
_ چرا میشه
_ آخه...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_278

_ بهراد گفته اینجوری بگی؟
_ نه والا
_ خب پس چیشده یهویی؟ تو یه ساعت رفتارت عوض شد!

روسریش رو صاف کرد و گفت:

_ خودم نشستم فکر کردم دیگه
_ حس بدی بهم دست میده پس نگو
_ باشه
_ ممنونم

به سمت در رفت و گفت:

_ اگه چیزی احتیاج داشتی بهم خبر بده
_ چیزی نمیخوام ولی باشه

سری تکون داد و از اتاق خارج شد و منم مشغول خوردن غذاهای خوشمزه ی داخل سینی شدم البته نه برای تقویت بچه، فقط برای اینکه خودم گشنه ام بود.

غذام که تموم شد، سینی رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا سرجاش بذارمش که یکی از خدمه ها با دیدنم سریع به سمتم اومد و سینی رو ازم گرفت و گفت:

_ شما چرا زحمت میکشید؟

و سریع به سمت آشپزخونه رفت و منم همونجا خشکم زد و زیرلب گفتم:

_ اینا چشون شده؟!

یه چند لحظه اونجا ایستادم و بعد روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و مشغول گشتن

1401/10/09 22:21

شبکه ها شدم تا یه چیز درست و حسابی پیدا کنم اما هیچی پیدا نشد پس با کلافگی خاموشش کردم و روی مبل دراز کشیدم...


با باز شدن در سالن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ_ارباب
#پارت_279

فکر کردم که یکی از نگهباناست پس سریع از روی مبل پاشدم که بهراد وارد شد و با دیدن من گفت:

_ اینجایی؟
_ نه تو اتاقمم

نیشخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:

_ چقد تو بامزه ای
_ منتظر نظر تو بودم!

به حرفم توجهی نکرد و کتش درآورد و روی مبل انداخت.
به سمت تلویزیون رفت و یه فلش بهش زد و بعد به سمتم برگشت و گفت:

_ کنترل کو؟

کنترل رو از کنارم برداشتم، به سمتش گرفتم و گفتم:

_ اینجاست

کنترل رو از دستم گرفت، روی مبل کناریم نشست و گفت:

_ گفتی حاضر نمیشی باهام ازدواج کنی نه؟

چشمام رو ریز کردم و با تعجب گفتم:

_ چیزی شده؟
_ آره
_ چی؟
_ الان میبینی!

سردرگم به اطراف نگاه کردم و گفتم:

_ چیو؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_280

با سر به تلویزیون اشاره کرد و چیزی نگفت و منم به همون سمت خیره شدم.
تلویزیون رو روشن کرد و بعد از اینکه وارد رسانه شد، یه فیلم رو باز کرد.
صحنه یه خیابون بود که ماشین ها داشتن کاملا عادی حرکت میکردن.

موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:

_ فیلم خیابون واسه من آوردی؟
_ صبرکن
_ یعنی چی؟

جوابم رو نداد و منم به تلویزیون خیره شدم که تو کسری از ثانیه تمام وجودم یخ بست.
نمیتونستم باور کنم که این چیزی که داشتم میدیدم درسته!
اشک تو چشمام جمع شد و با بغض و حرص به سمتش برگشتم و گفتم:

_ این کارا یعنی چی؟
_ ادامه اش رو نگاه کن
_ ادامه اش چیه مگه؟
_ چقدر حرف میزنی؟ نگاه کن دیگه!

دوباره نگاهم رو به سمت تلویزیون برگردوندم و به تصویری که داشت بابای عزیزم رو نشون میداد خیره شدم.
بابام میخواست از خیابون رد بشه و یه دوربین هم از این طرف داشت فیلمبرداری میکرد.
آروم شروع به حرکت کرد تا از خیابون رد بشه و مثل همیشه حواسش به دفتر توی دستش بود که یه ماشین با سرعت به سمتش شروع به حرکت کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_281

با دیدن این صحنه ناخودآگاه از جام پاشدم و با صدای بلند گفتم:

_ نه، نه، نه

ماشین به بابام رسید و نزدیک بود که باهاش برخورد کنه اما لحظه آخر مسیرش رو عوض کرد و از کنارش رد شد اما بابا محکم روی زمین افتاد.

با ترس به تلویزیون نزدیک شدم و با تک تک سلول های چشمم به بابام خیره شدم تا ببینم حالش خوبه یا نه!
وقتی از سرجاش پاشد و مشغول پاک کردن لباس هاش شد، نفس راحتی کشیدم اما اشکهام یکی

1401/10/09 22:21

پس از دیگری تند تند شروع به ریختن کردن.

_ هنوزم نمیخوای باهام ازدواج کنی؟

به سمت عقب برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و با تمام نفرتم گفتم:

_ عوضیِ پست
_ نتیجه ی لجبازی هات اینه
_ حالم ازت به هم میخوره کسافط
_ جداً؟

انگشتم رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و گفتم:

_ اگه یه تار مو، فقط یه تار مو از بابام کم بشه بیچاره ات میکنم!

بدون اینکه ذره ای تو قیافه خونسردش تغییری ایجاد کنه، گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_282

_ اگه به خواسته ام عمل نکنی این دفعه ماشین دوستم جهتش رو عوض نمیکنه و مستقیم میره و خودتم میدونی که تهش چی میشه و...

قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده یقه ی لباسش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:

_ خفه شو عوضی، اصلا تو...تو چطوری بابای من رو پیدا کردی؟
_ اونش به من مربوطه
_ حق نداری بهشون آسیبی برسونی

دستم رو از یقه اش جدا کرد، سرش رو تکون داد و گفت:

_ همش به خودت بستگی داره

درمانده بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت:

_ جمعه ی دیگه ازدواج کنیم؟
_ اگه بگم نه؟
_ اون موقع باید جمعه ها واسه شادی روح بابات حلوا بپزیم!

با شنیدن این حرف کل بدنم یخ کرد و قلبم از حرکت ایستاد.
سرم رو گرفتم و با بغض و صدایی که به زور از گلوم خارج میشد، گفتم:

_ قبوله
_ پس ازدواج میکنیم؟
_ آره
_ جمعه ی دیگه؟

قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_283

لبخند عمیقی زد و گفت:

_ عالیه، من برم که باید از همین الان تدارک ببینم

چیزی نگفتم که دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_ چنان عروسی میگیریم که هیچکس تا حالا نگرفته باشه!

و دوباره با سکوت به حیوون آدم نمایی که با تمام وجودم ازش متنفر بودم نگاه کردم و دم نزدم!
یکم دیگه چرت و پرت گفت و از سالن خارج شد و منم با شونه هایی که خمیده شده بودن به سمت اتاقم راه افتادم.

روی تخت دراز کشیدم و داخل خودم مچاله شدم و اینبار آزادانه به اشکام اجازه ی ریختن دادم!
الان که بابام رو داخل فیلم دیدم، فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده!
دلم برای منطقی حرف زدناش، مهربونی هاش، کمک کردناش و همه چیزش تنگ شده بود اما مثل یه پرنده تو قفس گیر افتاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

تا همین چند دقیقه ی پیش فکر میکردم که هیچوقت قرار نیست زیربار خواسته ی بهراد برم و باهاش مقابله میکنم اما جوری نقشه ریخته بود که بی چون و چرا مجبور شدم خواسته اش رو قبول کنم و تن به این ازدواج کذایی بدم!

|?| ✨??「

1401/10/09 22:21

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_284

حالا مجبورم تا آخر عمرم بهراد و بچه اش رو تحمل کنم، مجبورم این زندگی رو تحمل کنم!
غلتی زدم و به میله هایی که پنجره رو پوشونده بودن نگاه کردم و آهی کشیدم.

با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و از جا پاشدم و شروع به راه رفتن کردم.
من باید یجوری این بچه رو از بین میبُردم که تصادفی به نظر میرسید و من مقصر حساب نمیشدم.
سرجام ایستادم و همینطور که به آینه زل زده بودم، گفتم:

_ باید یه کاری کنم که بهراد مقصر حساب بشه!

با این فکر سریع به سمت دراتاق رفتم و خارج شدم.
به سالن که رسیدم یه نگاه به اطراف کردم و بلند گفتم:

_ اکرم خانم کجایی؟
_ اینجام

از آشپزخونه خارج شد و با دیدنم گفت:

_ جانم
_ بهراد کجاست؟
_ از همون موقع که رفتن دیگه برنگشتن

سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ خیلی خب من پس من میرم حموم وقتی اومد بگید کارش دارم
_ باشه میگم

به سمت اتاقم برگشتم و بعد از اینکه لباسهام رو داخل حموم گذاشتم، دوباره برگشتم و بالای پله ها منتظر برگشتن بهراد نشستم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_285

به ساعتم نگاه کردم و پوفی کشیدم.
نزدیک چهل و پنج دقیقه بود که اینجا نشسته بودم و منتظرش بودم اما هنوز نیومده بود!
کم کم اعصابم داشت به هم میریخت و داشتم از اجرای نقشه ام پشیمون میشدم که در سالن باز شد و بهراد با سر و صدا وارد شد.

با وارد شدنش اکرم خانم سریع به سمتش رفت و گفت:

_ سلام آقا
_ سلام
_ شما نبودید خانم دنبالتون میگشت
_ سپیده رو میگی؟
_ بله
_ کجاست الان؟
_ اون موقع گفت میره حموم‌ اما الان رو نمیدونم
_ باشه
_ فقط آقا یه چیزی
_ چی؟

دیگه منتظر بقیه مکالمشون نموندم و سریع به سمت اتاقم برگشتم و پریدم تو حموم.
لباسام رو درآوردم و دوش آب رو باز کردم و زیر آب ایستادم.
وقتی کل بدنم خیس شد، دوش آب رو بستم و حوله ام رو دور بدنم پیچیدم و همونجا منتظر ایستادم.

هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که صدای در اتاقم اومد و پشت سرش صدای بهراد اومد پس به سمت مخالف برگشتم و خودم رو مشغول نشون دادم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_286

صدای قدمهاش که به سمت حموم میومد مشخص بود اما من مشغول آهنگ خوندن شدم که بهراد در حموم رو باز کرد و گفت:

_ عه اینجایی سپیده؟

و همین باعث شد که من مثلا از ترس بپرم هوا و بعد هم مثل اینکه پام لیز خورده خودم رو به سمت جلو کشیدم!
چشمام رو بستم و منتظر این شدم که محکم با شکم به زمین برخورد کنم و از این بدبختی خلاص بشم اما هرچی صبر کردم هیچ دردی

1401/10/09 22:21

حس نکردم!

چشمام رو آروم باز کردم که صورتِ نحس بهراد رو تو چند میلی متریم دیدم که با ترس بهم زل زده بود.

با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و به دستهاش که کمرم رو گرفته بود نگاه کردم که بهراد روی زمین گذاشتم و گفت:

_ چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! تو الان باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی

در حالی که سعی میکردم حرصم رو نشون ندم، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

_ چرا یهویی مثل جن پشت سرم ظاهر میشی؟
_ از همون بیرون صدات زدم که
_ نمیگی از ترس میفتم زمین یه جام میشکنه؟
_ از کجا میدونستم انقدر میترسی آخه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_287

دستش رو از خودم جدا کردم و دق و دلی اینکه نتونسته بودم نقشه ام رو اجرا کنم رو سرش خالی کردم و گفتم:

_ چرا همینطوری مثل گاو سرت رو میندازی پایین و میای داخل؟ خب اگه من حوله نپوشیده بودم چی؟! بلد نیستی یه دری چیزی بزنی؟

در حالی که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه، گفت:

_ قشنگ علائم باردار بودنت داره مشخص میشه ها
_ برو بابا

خواستم از حموم خارج بشم که جلوم رو گرفت، دستش رو دور کمرم انداخت، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت:

_ بعدشم من که دیگه همه چیز رو دیدم چرا باید در بزنم بیام داخل؟!

صورتم از حس چندش آوری که بهم دست داد جمع شد و گفتم:

_ برو کنار
_ نمیرم
_ حالم داره ازت به هم میخوره
_ واقعا؟
_ آره
_ فکر کنم اون فیلم قشنگی که برات آوردم رو یادت رفته، لازمه یادآوری کنم؟

با به یادآوردن اون صحنه و بابام، لرزی به کل بدنم افتاد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_288

_ نه لازم نیست کار احمقانت رو یادآوری کنی

مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:

_ خودتم میدونی که کارم احمقانه نبود
_ چرا اتفاقا کاملا بود
_ اگه احمقانه بود که تو انقدر زود تسلیمم نمیشدی!
_ من تسلیم تو نشدم، فقط بخاطر بابام اینکار رو کردم

با افتخار سری تکون داد و گفت:

_ جالبه که الکی خودت رو قانع میکنی!

به حرفش توجهی نکردم و به زور کنارش زدم و از حموم خارج شدم.
اونم اومد بیرون کنار در حموم ایستاد که منم دست به سینه وسط اتاق ایستادم رو بهش گفتم:

_ میخوام لباسام رو بپوشم
_ خب؟‌
_ خب داره؟ برو بیرون
_ چرا باید برم بیرون؟! من دیگه شوهرتم

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ نِمیری؟
_ نه
_ باشه پس من میرم

لباسام رو برداشتم و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، جلوم ایستاد و گفت:

_ کجا؟
_ میخوام برم لباسام رو بپوشم
_ همینجا بپوش
_ نمیخوام
_ باید بخوای

|?| ✨??「

1401/10/09 22:21

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_289

چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:

_ یا برو بیرون یا من میرم
_ گزینه بعدی
_ فکرشم نکن من جلوی تو لباس بپوشم
_ باید عادت کنی
_ نمیخوام عادت کنم

دستش رو به سمت کمرم بُرد، اولش فکر کردم دوباره میخواد کمرم رو بگیره اما صدای چرخیدن کلید تو قفل اومد.
سریع به سمت عقب برگشتم اما اون زودتر کلید رو از داخل قفل درآورد و داخل جیبش گذاشت و با لبخند گفت:

_ حالا اگه میتونی برو

مشتی به سینه اش زدم که بیشتر دست خودم درد گرفت و با حرص گفتم:

_ خیلی پستی
_ تو خیلی سخت میگیری!

با لج به سمت تخت رفتم، نشستم و گفتم:

_ اصلا لباس نمیپوشم
_ باید بپوشی

توجهی نکردم که به سمتم اومد و گفت:

_ خودت که به درک اما بچه چیزیش میشه یهو
_ هدفمم همینه دقیقا
_ اگه بچه چیزیش بشه، خودت میدونی چه اتفاقی میفته!

بعد هم لباسهام رو به سمتم پرت کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_290

_ تا سه شماره میشمرم اگه لباسات رو پوشیدی که هیچ اگه نپوشیدی از کارت پشیمون میشی!

و بالافاصله انگشتش رو بالا بُرد و گفت:

_ یک

همینطوری بی حرکت سرجام نشستم که دومین انگشتش رو هم بالا بُرد و گفت:

_ دو

قبل از اینکه ادامه بده با حرص پاشدم و گفتم:

_ باشه
_ آفرین
_ روت رو اونطرف کن

خواست چیزی بگه اما پشیمون شد و گفت:

_ خیلی خب زود باش

به سمت مخالفم برگشت و منم تند تند مشغول پوشیدن لباسهام شدم و وقتی کامل پوشیدمشون، حوله رو داخل حموم انداختم‌.
بهراد هم روی تخت نشست و گفت:

_ برخلاف میلم چون حامله ای نمیتونم زیاد اذیتت
کنم

نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم "خداروشکر" اما با ادامه ی حرفش دوباره بادم خالی شد!

_ اما این دلیل نمیشه که بهت دست نزنم
_ خب؟
_ پس سعی کن سرکش نباشی تا به بچه آسیب نرسه

با کلافگی موهام رو از صورتم کنار زدم و چیزی نگفتم که یه قدم به سمتم برداشت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_291

با دیدن حرکتش از سرجام پاشدم و گفتم:

_ چیه؟
_ چی چیه؟
_ کجا داری میای؟
_ همین الان داشتم چی میگفتم پس؟

چشمام از تعجب درشت شد و گفتم:

_ شوخی میکنی!
_ نه
_ برو بابا
_ تو چرا بعد از گذشت شیش ماه هنوز انقدر سرکشی؟
_ قبلا گفتم دلیلش رو!

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ الان بگو
_ چون از تو و این خونه متنفرم

با شنیدن حرفم پوفی کشید.

منی که هیچوقت طاقت نمیاوردم تو خونه یا اتاق خوابم بشینم و همش بیرون بودم، الان شیش ماه بود که پام رو از این خونه کذایی بیرون نذاشته بودم و مثل افسرده ها شده بودم!

کاش میشد برمیگشتم به اون روزا

1401/10/09 22:21

و زندگی خوبی که کنار خونواده ام داشتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_292

کاش قلم پام میشکست و هیچوقت با اون پسره ی عوضی فرار نمیکردم...
کاش اون روز مامان و بابا از خواب بیدار شده بودن و جلوم رو میگرفتن و من اون خریت رو نمیکردم...

تو فکر بودم که در اتاق با شدت باز شد و بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:

_ زود پاشو بیا بیرون

از لحنش استرس گرفتم پس روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:

_ چیشده؟
_ فرناز اومده
_ چی؟!
_ پاشو، پاشو حاضر شو بیا

و سریع در اتاق رو بست و رفت.
اشکام رو پاک کردم و با تعجب زیر لب گفتم:

_ بعد از این همه مدت فرناز اینجا چیکار میکنه؟!

از روی تخت پاشدم و بعد از اینکه به دست و صورتم آب زدم، از اتاق خارج شدم و آروم از پله ها پایین رفتم.
فرناز و بهراد روی مبل ها نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن پس به سمتشون حرکت کردم و وقتی نزدیکشون شدم رو به فرنازی که پشتش بهم بود و هنوز من رو ندیده بود، گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_293

_ سلام خوش اومدی


با شنیدن صدام سریع از جاش پاشد، به سمتم اومد و با ذوق گفت:

_ سپیده چقدر دلم برات تنگ شده بود

و محکم بغلم کرد، منم دستام رو پشت کمرش گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم:

_ یهو رفتی و دیگه پیدات نشدا!

ازم جدا شد، با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:

_ باور کن دست خودم نبود، حتی نتونستم بیشتر از دو روز پیش خونواده ام بمونم و مجبور شدم که سریع برگردم!

همیشه از توجیح و قانع کردن بدم میومد به همین خاطر سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:

_ باشه اشکال نداره

بدون توجه به حرفم دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:

_ ولی بجاش تا آخر تابستون هستم

بعد هم با دهن کجی به بهراد نگاه کرد و گفت:

_ البته شبها نمیتونم اینجا بمونم

بهراد پوفی کشید و گفت:

_ فرناز!
_ چیه؟
_ من کِی گفتم نمیتونی بمونی؟
_ نگفتی، خودم نمیخوام بمونم!
_ ای بابا

همینطوری تو سکوت داشتم بهشون نگاه میکردم که فرناز با تعجب به سمتم برگشت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_294

_ چرا انقدر ساکتی؟
_ چی بگم آخه
_ نمیدونم، انگار اصلا خوشحال نشدی که برگشتم

لبخند زورکی زدم و گفتم:

_ چرا خوشحال شدم
_ اره مشخصه!

خواستم چیزی بگم که بهراد به سمتم اومد، دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت:

_ فکرش درگیر کارایی که باید انجام بده

فرناز یکم از شربتی که توی لیوان بود رو خورد و گفت:

_ چه کارایی؟
_ آخر هفته ی دیگه عروسیمونه

به محض شنیدن این حرف شربت تو گلوش پرید و به سرفه کردن افتاد.
صورتش قرمز شد که بهراد سریع چندتا

1401/10/09 22:21

ضربه ی محکم به کمرش زد و گفت:

_ درست شربت بخور خب

فرناز بعد از کلی سرفه کردن، گلوش رو صاف کرد و به زور گفت:

_ تو کِی میخوای یاد بگیری که یه همچین خبرایی رو نباید یهویی بدی؟
_ خبر بد رو نباید یهویی بدن نه خبر خوب رو!

زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم، گفتم:

_ اینم خبر بده دیگه

فرناز لیوان شربتش رو روی میز گذاشت و دست جفتمون رو گرفت، سریع به سمت مبل ها رفت و گفت:

_ بیایید اینجا ببینم، باید کامل برام تعریف کنید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_295

روی مبل نشستیم و بهراد شروع به تعریف کردن داستان خیالیمون کرد که تو این سه ماه منم عاشقش شدم و خودم خواستم که ازدواج کنیم و یه سری چرت و پرت دیگه!
البته وسط حرفاشم گاهی به من نگاه میکرد و با چشماش تهدیدم میکرد که حرفاش رو تایید کنم!

منم دنبال دردسر نبودم و همش لبخندهای مصنوعی میزدم تا فرناز شک نکنه چون دفعه ی قبلی که جریان رو فهمید هیچ کمکی بهم نکرد و حتی شرایط رو برام خیلی سخت تر کرد و رفت!

وقتی حرفهای بهراد تموم شد، فرناز با تعجب به سمت من برگشت و گفت:

_ آره سپیده؟

سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با همون لبخند مصنوعی گفتم:

_ آره دیگه
_ باورم نمیشه!
_ چرا؟
_ نمیدونم آخه امکان نداره

خواستم چیزی بگم که سریع از سرجاش پاشد، دست من رو گرفت و گفت:

_ بیا بریم تو اتاقت ببینم

و منم بعد دیدن نگاه پر از تهدید بهراد، بدون هیچ مقاومتی دنبال فرناز رفتم.
وقتی به اتاقم رسیدیم سریع روی تختم نشست، منم مجبور کرد بشینم و گفت:

_ زود باش راستش رو به من بگو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_296

چشمام رو درشت کردم و با تعجب ساختگی گفتم:

_ راستِ چیو؟
_ راستِ قضیه رو
_ نمیفهمم چی میگی فرناز

چشماش رو ریز کرد و آروم گفت:

_ من که میدونم همه ی حرفای بهراد چرت بود
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟
_ چون وقتی داشتم میرفتم همه ی ماجرا رو فهمیدم و میدونم که شما دشمنید و تو هم به اجبار اینجا موندی و داری...

دستم رو بالا گرفتم، حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ صبرکن فرناز، یه نفس بکش و بذار منم حرف بزنم

دستش رو روی دهنش گذاشت و تو سکوت نگاهم کرد که دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

_ درسته که بهراد من رو به اجبار آورد اینجا و با تهدید نذاشت برم اما بعدش همه چی تغییر کرد
_ چی تغییر کرد؟

سرم رو تکون دادم و با بغضی که تو گلوم به وجود اومده بود گفتم:

_ یبار تونستم پنهانی با خونواده ام تماس بگیرم اما اونا به محض شنیدن صدام گفتن که دیگه همچین دختری ندارن و من رو نمیخوان!

ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:

_ مگه

1401/10/09 22:21

میشه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_297

_ آره، وقتی دیدن با کسی که اجازه ندادن باهاش ازدواج کنم فرار کردم، فراموشم کردن
_ چطور پدر و مادر میتونن اینکار رو با بچه ی خودشون بکنن؟!

قطره های اشکم بخاطر بدبختی که داشتم شروع به ریختن کردن اما بخاطر نجات جون پدرم، به دروغ گفتنام ادامه دادم:

_ وقتی با ازدواجم مخالفت کردن گفتن که بین اشکان و اونا باید یکی رو انتخاب کنم و منم اشکان رو انتخاب کردم و با اینکار خونواده ام رو از دست دادم!
_ اسمش اشکان بود؟
_ آره

متفکر نگاهم کرد و گفت:

_ خب؟
_ وقتی از طرف خونواده ام طرد شدم، احساس تنهایی کردم مخصوصا که از طرف اشکان هم زخم خورده بودم

اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:

_ تا قبل از اون تمامِ امیدم این بود که برگردم پیش خونواده ام اما بعد از این اتفاق دیگه انگیزه ای برای رفتن نداشتم
_ خب؟

انگشتم رو توی دستم فرو کردم تا حرصم مشخص نشه و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_298

_ از اون روز به بعد ناخودآگاه توجهم به بهراد جلب شد و دیگه باهاش لجبازی نکردم و اونم وقتی دید که حرصش رو درنمیارم، دیگه اذیتم نکرد و کم کم با هم خوب شدیم
_ و عاشقش شدی؟

با تحکم به چشماش زل زدم و گفتم:

_ نه
_ پس چی؟
_ من عاشقش نشدم اما بهش عادت کردم و وابسته شدم

چشماش ریز کرد و با کنجکاوی گفت:

_ چیشد که به فکر ازدواج افتادی؟
_ اون پیشنهاد داد و منم فکر کردم دیدم که دیگه خونواده ای ندارم و حس بدی هم به بهراد ندارم پس قبول کردم

فرناز سرش رو تکون داد و گفت:

_ تو این سه ماهی که نبودم چه اتفاقات عجیبی افتاده ها
_ آره

بعد از چند لحظه مکث به سمتم برگشت و گفت:

_ با اینکه میدونی بهراد فقط بخاطر شباهتت با یلدا تو رو آورده اینجا مشکلی نداری؟

لبخند تلخی که از هزار گریه بدتر بود زدم و گفتم:

_ اونم مثل من حسش تغییر کرد و الان دیگه به شباهتمون فکر نمیکنه، به خودم فکر میکنه!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
_ اگه قضیه واقعا اینه باید بگم که واسه خونواده ات متاسفم و واسه تغییر حست نسبت به داداشم، خوشحالم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_299

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
انقدر خوب نقش بازی کرده بودم که فرناز کامل باور کرد و دیگه گیر نداد.
از چشماش مشخص بود که کامل قانع شده و این قلبم رو بیشتر به درد میاورد!
تعریف کردن این داستان خیالیِ کذایی برام خیلی سخت بود اما بخاطر بابام مجبور بودم و حتی حاضر بودم دوبرابر این دروغ بگم اما بابام حالش خوب باشه و آسیب نبینه!

فرناز از سرجاش پاشد و با

1401/10/09 22:21

لبخند گفت:

_ خب پس اگه آخر هفته ی دیگه عروسیتونه که خیلی کار داریم
_ آره منم فکرم برای همین درگیره

دستم رو گرفت، فشار داد و گفت:

_ روی کمک من و فرهاد حساب کنید، با هم حل میکنیم همه چیز رو
_ مرسی عزیزم

دستم رو ول کرد و بعد از مرتب کردن لباسش گفت:

_ من دیگه برم
_ کجا میری؟
_ خونه خودمون، دوباره فردا میام
_ چرا انقدر زود؟
_ دفعه ی پیش زیاد نتونستم پیششون بمونم، الان باید براشون وقت بذارم و هم اینکه دلم خیلی براشون تنگ شده!

بغض تو گلوم رو فرو دادم و آروم گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_300

_ امیدوارم همیشه سایه شون بالای سرت باشه

انگار ناراحتیم رو حس کرد چون شونه ام رو به نشونه ی دلگرمی فشار داد و گفت:

_ ازدواج که کردید همه با هم یه فکری میکنیم و یجوری تو رو با خونواده ات آشتی میدیم

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که اونم به سمت در اتاق رفت و گفت:

_ پس من رفتم، فردا میبینمت عروس خانم

کلمه " عروس خانم " مثل یه خنجر تو قلبم فرو رفت و قلبم رو به درد آورد اما مثل همیشه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

_ زود بیا عزیزم
_ باشه حتما
_ بسلامت
_ خداحافظ

فرناز که از اتاق خارج شد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم.
روی تخت نشستم و با دست صورتم رو پوشوندم تا صدای گریه ام بیرون نره!
دلم بدجور برای خودم میسوخت و به نظرم این بدترین و دردناک ترین حس دنیا بود!

هرکاری میکردم گریه ام باند نمیومد و همینطور که داشتم اشک میریختم که در اتاق باز شد.
اولش فکر کردم فرنازه و سریع اشکام رو پاک کردم اما متاسفانه بهراد بود.
آروم اومد داخل، در رو بست و گفت:

_ چرا گریه میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_301

چیزی نگفتم که اونم اهمیتی نداد و با لبخند گفت:

_ پشت در اتاق ایستاده بودم و حرفاتون رو شنیدم

با نفرت اشکام رو پاک کردم و گفتم:

_ پستِ عوضی

چند قدم به سمتم برداشت و دقیقا روبروم ایستاد، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با همون لحن پر از تهدیدش گفت:

_ اگه بفهمم فرناز چیزی از غیر از اینایی که امروز من و تو تعریف کردیم متوجه بشه، خبر مرگ پدر و مادرت رو تو یه روز میشنوی، فهمیدی؟

آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ هیولاتر از اون چیزی که فکر میکردم هستی
_ خوبه که اینو فهمیدی
_ اگه فرناز میدونست داداشش به چه آدمی تبدیل شده انقدر نگرانت نمیشد

یقه ی لباسم رو گرفت و ادامه داد:

_ تو به این چیزا کاری نداشته باش
_ ندارم
_ پس حرفام رو فهمیدی؟
_ فهمیدم!

قطره اشک سمجی که روی گونه ام ریخت رو پاک کردم و با بغض توی گلوم گفتم:

_

1401/10/09 22:21

هرکاری بخوای میکنم فقط به خونواده ام کاری نداشته باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_302

_ این شد یه حرف حساب

روی تخت نشست و با لبخند گفت:

_ اگه همیشه اینطوری مطیع باشی هیچ وقت بینمون مشکلی پیش نمیاد

بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم به سمت در برم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ میخوام برم
_ اینو میدونم، کجا خب؟
_ کجا غیر از سالن میتونم برم؟

نیشخندی زد و گفت:

_ گفتم شاید یهو هوس طبقه ی آخر رو کردی!

با اخم خواستم دستم رو از دستش بکشم که خندید و گفت:

_ نترس، شوخی کردم
_ خیلی بامزه بود!
_ میدونم

با به یادآوردن چیزی، به سمت میزآرایش رفتم، کنارش ایستادم و گفتم:

_ فرناز جریان بچه رو فهمید؟

تو کسری از ثانیه از جا پاشد و گفت:

_ بهش نگفتی که؟

متعجب از رفتارش ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ نه
_ مطمئن باشم؟
_ آره
_ حواست باشه به هیچ وجه چیزی نگی بهش
_ چرا؟!
_ شک میکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_303

_ شک میکنه یا خجالت میکشی؟
_ من نه از کسی خجالت میکشم و نه به کسی جواب پس میدم

پوزخندی زدم و گفتم:

_ پس دلیل این همه ترس چیه؟
_ حوصله دردسر ندارم، میخوام همه چیز تموم بشه و بره

با شنیدن حرفش دوباره دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ پس یا خیلی خنگی یا حواس پرت
_ چرا؟!
_کل خدمه ی خونه میدونن، امکان نداره که فرناز نگن، البته اگه تا الان نگفته باشن!

دستاش رو بغل کرد و با لحنی که برخلاف چند دقیقه قبل آروم بود، گفت:

_ دهن خدمه ی من کاملا بسته اس، چیزی که اینجا گفته میشه اینجا میمونه
_ خیلی بهشون اطمینان داری!
_ بله دارم

پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:

_ امیدوارم دوباره اعتمادت نسبت بهشون شکست نخوره
_ دوباره؟!
_ آره
_ عین آدم حرفت رو بزن چرا میپیچونی؟!

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_304

_ نپیچوندم

و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، کتفم رو محکم گرفت و هلم داد که محکم به در خوردم اما به روی خودم نیاوردم و با جدیت تو چشماش زل زدم!
اخماش رو تو هم کشید و با لحن خشنی گفت:

_ ببین من حوصله کَل کَل ندارما
_ مگه من کَل کَل کردم؟
_ اعصابمم این روزا خیلی ضعیف شده و ممکنه عصبی بشم و به دوستم که تو تهرانه زنگ بزنم و یه کلمه بگم خونواده ات رو بُکُشن، اونوقت باید تا آخر عمرت زجر بکشی و حسرت بخوری که چرا خریت کردی!

بعد هم بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:

_ به روح یلدا که برام عزیزترینه قسم میخورم که اگه یکبار دیگه، فقط یکبار

1401/10/09 22:21

دیگه با من بحث کنی یا بهم تیکه بندازی، دیگه هیچوقت نمیتونی پدر و مادرت رو زنده ببینی!

بعد هم به سمت دیوار هلم داد، از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
با دهن باز و چشمهای متعجب همونجا ایستادم!
فکر نمیکردم انقدر سریع عصبی بشه و دوباره بخواد با جون خونواده ام تهدیدم کنه وگرنه دهنم رو می بستم!

روی زمین نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم و لبم رو گاز گرفتم!
به روح یلدا قسم خورد و این یعنی کاملاً جدی بود، پس...پس دیگه نباید بی موقع دهنم رو باز کنم وگرنه با یه حرف کوچیک و مسخره، ممکنه اتفاق بدی بیفته...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_305

با خستگی روی مبل نشستم و پوفی کشیدم.
این جور کارها خیلی خستگی داره مخصوصا اگه با اکراه و به زور انجامش بدی!
فرناز برخلاف من با ذوق پلاستیک هارو روی میز گذاشت و گفت:

_ وای خسته شدما
_ ولی قیافه ات که اینجوری نشون داده نمیشه
_ خب خوشحالم که این همه خریدِ خوب کردم
_ بایدم خوشحال باشی، تو بیشتر از من وسیله خریدی

از جا پاشد و گفت:

_ تو خودت بی ذوق بودی، همین چندتا قلم رو هم به زور برات گرفتیم
_ آخه خرج الکیه
_ خوش به حال بهراد که همچین زن قانعی گیرش اومده

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، اونم همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت ادامه داد:

_ والا اگه مجبور نبودی لباس عروس و حلقه هم نمیخریدی
_ آخه به نظرم نیاز به این همه بریز و بپاش و عروسی بزرگ نیست!

به اُپن تکیه داد و گفت:

_ مگه میشه؟ میخوام تو رو به کل فامیل نشون بدم
_ اما من...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_306

میخواستم بگم اما من هیچ کسی رو ندارم و معذبم که بخواییم مراسم بزرگ بگیریم ولی یاد حرفهای تهدیدآمیز بهراد افتادم و ساکت شدم.
فرناز یه چندلحظه با چشمهای کنجکاو نگاهم کرد و گفت:

_ اما تو چی؟
_ هیچی
_ بگو دیگه!
_ ای بابا چیزی نیست
_ سپیده باید بگی، میدونی که ول نمیکنم!
_ میخواستم بگم من ترجیح میدادم یه مراسم‌ جمع و جور بگیریم

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه نه اصلا نمیشه!

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم!
تو این هفته همش در حال خریدن وسایل عروسی و لباس و رزرو آرایشگاه و تالار و اینجور کارها بودیم اما با انجام هرکدومشون قلبِ من بیشتر زخم میشد و به درد میومد!

همیشه فکر میکردم این کارهارو در کنار کسی که از ته قلبم دوستش دارم و با حضور خونواده ام انجام میدم اما الان مثل یه آدم غریب و بی کَس، مجبور بودم این شرایط تحمل کنم و دم نزنم!

باید لبخند میزدم، شادی میکردم و با ذوق و شوق بهترین و قشنگ ترین ها رو

1401/10/09 22:21

میخریدم اما الان بدون هیچ انگیزه ای اولین چیزی که میدیدم رو بدون هیجان میخریدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_307

_ الو؟ سپیده کجایی؟

سرم رو تکون دادم، از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ جانم؟
_ یه ساعته دارم صدات میزنما
_ ببخشید تو فکر آرایشگاهمم
_ نگران نباش، من رو میشناسه و قطعا واست نوبت میزنه

لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم:

_ خداکنه
_ خب قهوه میخوری یا چای؟
_ چیزی نمیخوام
_ باشه

وارد آشپزخونه شد، منم روی مبل دراز کشیدم و دوباره توی فکر رفتم.
وقتی فرناز اومد و گفت که کم کم باید خریدهای عروسی رو انجام بدیم، بهراد کاملاً مخالفت کرد اما با اصرارهای فرناز، مجبور شد که قبول کنه چون ممکن بود شک کنه!

قبل از اینکه بخواییم از خونه خارج بشیم نشست کلی باهام حرف زد و تهدیدم کرد که اگه دست از پا خطا کنم، به خونواده ام آسیب میزنه!
منم که چشمم ترسیده بود وقتی میرفتیم بیرون یه ثانیه هم از کنارشون تکون نمیخوردم چون بهراد تونسته بود آدرس خونواده ام رو پیدا کنه و من هیچ راه فراری نداشتم.

تو تمام طول خرید بهراد اجازه نمیداد که هیچی دستم بگیرم و فرناز هم فکر میکرد که همه کارهاش از روی علاقه اس و خبر نداشت که بخاطر بچه اش اینکار رو میکنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_308

با فکر بچه به شکمم نگاه کردم و اخمام رو تو هم کشیدم.
تمام این بدبختی ها و بلاها بخاطر اون به وجود اومده بود و این باعث میشد که هر روز بیشتر از قبل ازش متنفر بشم!
حتی دلم نمیخواست اون رو بچه ی خودم خطاب کنم و بچه ی بهراد خطابش میکردم.

فرناز با فنجون قهوه اش از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ فردا باید بریم آخرین خریدهارو هم انجام بدیم
_ وای مگه چیزی هم مونده؟!
_ آره دیگه کفش هاتون و کت و شلوار بهراد رو هنوز نخریدیم حواس پرت

پوفی کشیدم و گفتم:

_ نمیشه من نیام؟
_ نخیر، تو باید کت و شلوارش رو انتخاب کنی دیوونه!

سری تکون دادم و از سرجا پاشدم تا وسایلم رو جمع کنم که فرناز دستش رو بالا آورد و گفت:

_ ولشون کن، الان این دختره میاد جمع میکنه
_ دختره کیه؟
_ همین خدمتکار جدیده!
_ آهان باشه پس من برم استراحت کنم که چشمام دیگه باز نمیشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_309

فرناز سری به نشونه ی تایید تکون داد اما تا خواستم برم درسالن باز شد و بهراد وارد شد.
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که بهراد به سمتمون اومد و گفت:

_ خب شام چی بخوریم؟

موهام رو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:

_ من از همون ذرتی که خوردم سیر شدم و میرم میخوابم
_ نه

1401/10/09 22:21

اصلا، این روزا کار زیاد داریم و باید جون داشته باشی
_ خب گرسنه ام نیست
_ دوتا لقمه بخور بعد برو

خواستم دوباره مخالفت کنم که با چشماش بهم فهموند لجبازی نکنم و منم ساکت شدم و اونم به سمت آشپزخونه رفت و بلند گفت:

_ اکرم خانم کجایی؟

فرناز سریع به سمتش رفت و گفت:

_ هی هی آروم
_ چرا؟
_ داد نزن داداش
_ وا چیشده؟
_ قبل از اینکه بریم سردردش خیلی زیاد شده بود و من بهش گفتم بره استراحت کنه و الانم احتمالا خوابه
_ خب زهرا و نسترن کجان؟
_ اونا دارن اتاقها رو تمیز میکنن

پوفی کشید و با کلافگی گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_310

_ ای بابا پس ما چی بخوریم؟
_ داداش گلم خدا دوتا دست سالم بهت داده، یه چیزی درست کن
_ از کِی تا حالا مَرد تو خونه کار کرده؟

فرناز دهنش رو کج کرد و گفت:

_ ایی از کِی تا حالا تو عهدقجری شدی؟
_ ربطی به عهد قجر نداره
_ والا الان همه مَردا تو خونه کمک میکنن

بعد هم دستش رو پشت کمر بهراد گذاشت و گفت:

_ من و سپیده خسته ایم، بدو یه چیزی واسمون آماده کن

خمیازه ای کشیدم و خواب آلود گفتم:

_ من واقعا خسته ام، میشه برم بخوابم؟

هر دو به سمتم برگشتن و همزمان گفتن:

_ نه

با حرص نگاهشون کردم و زیر لب گفتم:

_ نه و زهرمار
_ چیزی گفتی؟
_ نه

بهراد به سمتم اومد، دستم رو گرفت و رو به فرناز گفت:

_ من و سپیده یه چیزی حاضر میکنیم و تا اون موقع تو هم برو وسایلت رو جمع کن
_ این همه خدمتکار تو این خونه ریختی که چی؟ اونا جمع میکنن دیگه!
_ باشه پس بهشون بگو بیان ببرن
_ حله

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/09 22:21

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_311

بهراد به سمت آشپزخونه رفت و منم به دنبالشون کشیده شدم.
فرناز هم قبل از اینکه بره، با نیشخند نگاهمون کرد و گفت:

_ ولی یادتون باشه من رو فرستادید دنبال نخود سیاه

بهراد خندید و رو بهش گفت:

_ خوشم میاد هوش و ذهنت به خودم رفته
_ اگه به تو رفته بود که بیچاره بودم!

و بالافاصله به دنبال خدمتکارها رفت و ما هم وارد آشپزخونه شدیم.
بهراد یه نگاه به اطراف کرد و متفکر گفت:

_ خب چی درست کنیم؟

بی حوصله یخچال رو باز کردم و با دیدن وسایل داخلش، گفتم:

_ تخم مرغ و سوسیس خوبه؟
_ خوبه، سوسیس داریم؟
_ آره
_ خب پس بیار تا حاضر کنیم

چندتا تخم مرغ و سوسیس ها رو از داخل یخچال درآوردم و جلوش گذاشتم که نگاهم کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_312

_ چرا جلوی من میذاری؟
_ خب درست کن دیگه
_ من؟!
_ پس کی؟
_ تو
_ من که از اول گفتم گشنه ام نیست و خوابم میاد
_ ولی بالاخره تو باید درست کنی
_ بایدی در کار نیست
_ هست

خواستم چیزی بگم که اجازه نداد و گفت:

_ تو سوسیس ها رو خورد کن تا من سرخ کنم

پوفی کشیدم و همینطور که روی صندلی مینشستم، گفتم:

_ باشه

و سریع مشغول خورد کردنشون شدم و بهراد هم مثل بز بهم زل زد.
بالاخره غذا آماده شد و فرناز رو صدا کردیم و سه تایی سر میز نشستیم.
زیاد گرسنه ام نبود و بوی تخم مرغ هم یکم حالم رو به هم زده بود اما توجهی نکردم، یه لقمه گرفتم و خوردم اما به ثانیه نکشید که حالم به هم خورد و حس کردم الان هرچی خوردم و نخوردم رو بالا میارم پس سریع از جا پاشدم که حتی صندلی هم روی زمین افتاد اما توجهی نکردم و به سمت دستشویی رفتم.

وقتی همه چیز رو بالا آوردم با بی حالی دستام رو روی سینک گذاشتم و آروم گفتم:

_ ازت متنفرم بچه، متنفرم!

با شنیدن صدای بهراد و فرناز، در دستشویی رو باز کردم و گفتم:

_خوبم

فرناز با نگرانی دستم رو گرفت و گفت:

_ چیشد یهو؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_313

_ همش بخاطر خستگی و ایناست
_ چه ربطی داره؟ نکنه مسموم شدی؟
_ نه بابا
_ از کجا میدونی؟ باید بریم دکتر

بهراد دستش رو دور شونه ام گذاشت و گفت:

_ آره بذار یکم استراحت کنه تا حالش بهتر بشه
_ اما به نظر من باید بریم دکتر

از این همه اصرار فرناز کلافه شدم اما خودم رو کنترل کردم و آروم گفتم:

_ من خودم درد خودم رو میفهمم، بخوابم خوب میشم
_ اگه خودت اینجوری میگی باشه

دیگه چیزی نگفتم و با کمک بهراد به سمت پله ها رفتم.
وقتی وارد اتاقم شدیم آروم اما با خشم گفتم:

_ خودت برای زهرکردن زندگیم کم نبودی که بچه ات هم اضافه شد؟
_ بچه

1401/10/09 22:25

ام؟!
_ آره
_ این بچه جفتمونه، بچه ی ما
_ ولی من نمیخوامش
_ باید بخواییش

حوصله ی بحث کردن رو نداشتم پس سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به طعم تلخ توی دهنم توجهی نکنم.
بهراد هم وقتی دید خوابیدم در اتاق رو باز کرد و گفت:

_ شب بخیر

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_314

و منتظر جواب من نشد و در رو بست و رفت.
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشمام رو باز کردم و به سقف زل زدم.
باورم نمیشه که چهار روز دیگه قراره رسماً با بهراد ازدواج کنم و راه نجات خودم رو کامل ببندم!

طبق معمول قطره های اشکام تند تند شروع به ریختن کردن و تو کسری از ثانیه صورتم رو پُر کردن!
فکر اینکه دیگه هیچوقت نمیتونستم پیش پدر و مادرم برگردم قلبم رو آتیش میزد!
یاد صورت معصوم و پر از چروک بابا توی فیلمِ بهراد افتادم؛ انگار سالها پیرتر و شکسته تر شده بود و تمام موهاش هم سفید شده بود!

آهی کشیدم و از پشت میله های پنجره به ماه توی آسمون نگاه کردم و زمزمه کردم:

_ خدایا حالِ منو میبینی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا از این مرداب نجاتم نمیدی؟

اشکام رو پاک کردم و با بغض توی گلوم ادامه دادم:

_ خریت کردم، اشتباه کردم، گول اشکان رو خوردم ولی خدا خودت گفتی که انسان جایزالخطاست، منم خطا کردم!

چشمام رو بستم و با دست پیشونیم رو فشار دادم تا سر دردم کمتر بشه اما فایده ای نداشت؛ دلمم نمیخواست برم قرص بخورم چون حوصله ی گیردادنای فرناز و دیدن قیافه بهراد رو نداشتم پس سعی کردم بخوابم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_315

فرناز یه نگاه به اسم کوچه کرد و گفت:

_ همینجاست بهراد، بپیچ تو کوچه
_ مطمئنی؟
_ آره

بهراد سریع پیچید و جلوی در آرایشگاه ایستاد و گفت:

_ کِی آماده اید؟
_ تو ساعت چهار بیا دنبال سپیده که برید باغ و آتلیه عکس بگیرید
_ پس تو چی؟
_ فرهاد میاد دنبالم
_ باشه

در ماشین رو باز کردم که دستش رو دور شونه ام گذاشت و بوسه ای روی لپم زد و گفت:

_ عصر میبینمت

فرناز با چشماش رومون زوم شده بود پس به اجبار لبخندی زدم و گفتم:

_ باشه

اینبار در رو کامل باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
فرناز وسایل ها و لباس عروس من رو از صندوق عقب برداشت و دوتایی به سمت آرایشگاه راه افتادیم.
لرزش دست و پاهام و بغض و غمی که توی گلوم بود رو به خوبی حس میکردم اما هی آب دهنم رو قورت میدادم تا اشکام سرازیر نشه و فرناز شک نکنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_316

وارد آرایشگاه که شدیم یه نگاه به جمعیت زیادِ سالن انداختم و

1401/10/09 22:25

گفتم:

_ ما تا شب هم حاضر نمیشیم
_ نگران نباش، نوبت گرفتیم بابا
_ آخه خیلی شلوغه
_ خب کارکنانشم زیادن

شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم و دنبال فرناز به سمت یه خانمی که انگار مسئول اونجا بود، رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی، من رو به سمت اتاقی راهنمایی کرد اما فرناز رو داخل همون سالن نگه داشت.
وارد اتاق شدم و وسایلم رو روی زمین گذاشتم و خودمم روی صندلی که جلوی یه آینه بزرگ بود، نشستم.

حدود ده دقیقه گذشت که یه دختر جوون و خوش رفتار وارد اتاق شد و با لبخند گفت:

_ سلام خوبی؟

با اینکه صداش و چهره اش پر از انرژی مثبت بودن اما لبم به لبخند باز نشد و با همون صورت پر از غم گفتم:

_ سلام ممنونم
_ عروسی دیگه؟
_ بله
_ امیدوارم خوشبخت بشی

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم با همون لبخندش به سمتم اومد و گفت:

_ خب کارمون رو شروع کنیم که دیر نشه
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_317

اولش فکر میکردم چون یه دختر جوونه گند میزنه اما الان با دیدن خودم توی آینه به این نتیجه رسیدم که برخلاف سن کمش، مهارت خیلی خیلی زیادی داره و واقعا کارش رو خوب انجام داده بود.

مدل موهام و آرایشم با لباسم همخونی خاصی پیدا کرده بود و هرکسی جای من بود الان پر از ذوق و شوق بود اما من با حسی خنثی به خودم خیره شده بودم و اگه یکم دیگه میگذشت حتی اشکمم در میومد!

من این وضعیت رو نمیخواستم، این لباس رو نمیخواستم...
من این جشن عروسیِ مزخرف رو نمیخواستم...
من این زندگی گند رو نمیخواستم اما نمیتونستم هیچ غلطی بکنم و باید تحمل میکردم!

_ آخ آخ بیچاره داداشم! چطوری میخواد تا آخرشب تحمل کنه؟

بغضم رو مثل همیشه قورت دادم و با لبخند تلخم به سمتش برگشتم و گفتم:

_ بی ادب
_ والا حقیقته، امشب کارت ساخته اس سپیده
_ کوفت، خجالت میکشم

در اتاق رو بست، به سمتم اومد و با لبخند شیطونی گفت:

_ البته اگه تا الان کارت ساخته نشده باشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_318

اینبار مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:

_ هیس
_ راستشو بگو، قبلا با هم...

حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم:

_ فرناز میزنم تو سرتا
_ تو فقط منو بزن خوشگل خانم

یه نگاه خریدارانه به سرتا پاش انداختم و گفتم:

_ تو که بهتر از من شدی

سرخوش خندید و با لباس سرمه ای جذابش چرخی زد و گفت:

_ خوب شدم؟
_ عالی
_ توروخدا برای اینکه ناراحت نشم میگی؟
_ نه دیوونه

فرناز لبخندی زد و گفت:

_ من برم وسایلم رو جمع کنم که الان فرهاد میاد، بعد میام کمک تو
_ باشه برو

به محض اینکه از اتاق خارج شد روی صندلی نشستم و آهی کشیدم.
حس بدی

1401/10/09 22:25