The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

بهراد با لحن آرومی گفت:

_ فکرش درگیر کارشه، تازگیا یکم به مشکل برخورده
_ عه، خب امیدوارم رفع بشه

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

_ مرسی

بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:

_ من برم یکم استراحت کنم تا سرحال بشم

بهراد نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ آره حتما سرحال شو
_ باشه

و دیگه چیزی نگفتم و بعد از اینکه لبخندی به فرناز و اکرم خانم زدم، به سمت پله ها راه افتادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_229

با شنیدن سروصدا از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.
به پله ی آخری که رسیدم با دیدن فرهاد، سرجام ایستادم اما قبل از اینکه چیزی بگم بهراد ضربه ی محکمی به سینه اش زد و گفت:

_ دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت!

اینبار فرناز با عصبانیت بین اون دوتا قرار گرفت و گفت:

_ چرا نمیخوای ببینیش؟ چون حقیقت رو بهم گفت؟
_ چون پاش رو از گلیمش درازتر کرد

فرهاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:

_ به جون مامان بابا قسم من نمیدونستم که فرناز نمیدونه
_ تو گوه خوردی، من رو خر فرض نکن

فرناز با اخم نگاهش کرد و گفت:

_ این چه طرز حرف زدنه؟
_ تو یکی حرف نزن!
_ اتفاقا اون تویی که نباید حرف بزنی!
_ تو خونه ی خودم نمیتونی به من دستور بدی

فرناز با عصبانیت دوتا دستای بهراد رو گرفت و گفت:

_ بهراد تو کِی اینطوری شدی؟ تو دزد نبودی!
_ من دزدی نکردم
_ تو اون دختر رو به اجبار و تهدید تو این خونه نگه زندانی کردی
_ من خریدمش

فرناز با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_230

_ اون یه انسانه
_ خب چیکار کنم؟
_ تو حق نداری چیزی رو به اون تحمیل کنی!
_ تو نمیتونی تایین کنی من چه حقی دارم!

با ناباوری دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم طوری که من به زور شنیدم، گفت:

_ باور نمیکنم این تو باشی!
_ برام مهم نیست
_ تو کِی انقدر بد شدی؟
_ من بد نشدم، بدم کردن

فرهاد نگاهش کرد و گفت:

_ کی بدت کرد اخه؟

پوزخندی زد و با لحن تلخی گفت:

_ همونایی که شما دوتا اسمشون رو گذاشتید پدر و مادر
_ بهراد!
_ هان؟ چیه؟ یلدا بخاطر اونا مُرده، بخاطر اونا الان پیش من نیست، من بخاطر لجبازی اونا به این روز افتادم!

فرناز اشکاش رو پاک کرد و گفت:

_ داداش توروخدا انقدر خودت رو اذیت نکن
_ من تا روزی که بمیرم همینم!

فرناز دوباره خواست چیزی بگه که چشمش به من افتاد، اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد و گفت:

_ سپیده

پله آخری رو هم پایین رفتم اما جلوتر نرفتم و همونجا ایستادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/09 12:39

پلیز بقیش

1401/10/09 13:54

ادامش بفرستید راحت بشیم? ممنون

1401/10/09 14:06

پاسخ به

بهراد با لحن آرومی گفت: _ فکرش درگیر کارشه، تازگیا یکم به مشکل برخورده _ عه، خب امیدوارم رفع بشه لبخ...

بقیه رمان رو بزارین لطفا

1401/10/09 15:08

کاش مثل دیروز لااقل بگید کی میزارید بریم ب کارامون برسیم اون موقع بیایم

1401/10/09 15:14

این مبینا گیرتون آورده اون اینقدر گرفتاره???????

1401/10/09 15:15

پاسخ به

کاش مثل دیروز لااقل بگید کی میزارید بریم ب کارامون برسیم اون موقع بیایم

الان میزارم

1401/10/09 15:17

پاسخ به

این مبینا گیرتون آورده اون اینقدر گرفتاره???????

?

1401/10/09 15:17

والا ماهم کار داریم ولی میگم نکنه تا برم بقیشو بزاره ????‍♀️ کاش میگفت کی میاد برم منم ب کارام برسم

1401/10/09 15:17

مرسییییییییی?

1401/10/09 15:17

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_231

_ سپیده تو چرا چیزی نگفتی؟

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم که بهراد سریع به سمتم اومد، دستم رو محکم گرفت و رو به اون دوتا گفت:

_ از خونه ی من برید بیرون، دیگه نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم!

فرناز جلو اومد و گفت:

_ سپیده تو کدوم قسمت شیراز زندگی میکنی؟
_ من اصلا...

اما قبل از اینکه جمله ام رو کامل کنم، با فریاد بهراد صدام تو گلوم خفه شد!

_ خفه شو

با ترس یه قدم به عقب برداشتم که فرناز بی توجه به داد و عصبانیت بهراد دوباره رو بهم گفت:

_ بگو خونتون کجاست
_ من شیراز زندگی نمیکنم
_ پس کجا؟
_ تهران

فرناز ناباور به بهراد نگاه کرد و گفت:

_ تو رفتی از تهران دزدیدی آوردیش؟
_ من ندزدیمش
_ پس حتما با پای خودش پاشده اومده اینجا؟!
_ نه
_ بهراد حالت خوبه؟
_ اگه زودتر از اینجا برید، آره

فرهاد دست فرناز رو گرفت و گفت:

_ آروم باش
_ نمیتونم، دارم دیوونه میشم از شناختن این بهرادی که بدجوری برام غریبه اس!

بهراد با عصبانیت دستم رو ول کرد، به سمت فرناز رفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_232

_ داداشت رو به یه دختر خیابونی فروختی؟

ناخنام رو توی دستم فشار دادم و زیرلب زمزمه کردم:

_ عوضی

اما انقدر سروصدا زیاد بود که هیچکس نشنید.
فرناز تو سکوت به بهراد زل زده بود که بهراد گفت:

_ این دختر با یه پسر از خونشون فرار کرده بود و قرار بود به ادمای بد بفروشنش که من نجاتش دادم و خریدمش
_ نجات دادی؟
_ آره، عاقبت یه دختر فراری قطعا بهتر از این نمیشه

فرناز دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ یلدا هم با تو از خونه فرار کرده بود!

انگار این جمله برای بهراد خیلی سنگین‌ تموم شد چون سرجاش خشکش زد و به فرناز خیره شد.
یه چند لحظه که گذشت از بهت دراومد و خیلی ناگهانی محکم زد تو صورت فرناز!
با این کارش چشمای من و فرهاد از حدقه زد بیرون اما فرناز بدون اینکه تغییری تو صورتش ایجاد کنه با لحن سردی رو بهش گفت:

_ زندانی کردن یه دختر بیگناه و دور کردن اون از خونواده اش عاقبت خوبی نداره!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_233

یه نگاه سرد دیگه بهش انداخت و بعد سریع به سمت در سالن رفت و خارج شد.
فرهاد هم با کلافگی بهش نگاه کرد و گفت:

_ بد کردی بهراد، بد کردی!

و اونم با قدمهای بلند به سمت در رفت و از سالن خارج شد.
با رفتنشون لرزی به بدنم افتاد و ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم!
تا همین‌ چند دقیقه پیش دلم به حضور فرناز گرم بود اما الان فقط من مونده بودم و بهراد و حتی از اکرم خانمم خبری نبود!
سردرگم

1401/10/09 15:20

ایستاده بودم که بهراد کلافه به سمتم برگشت و گفت:

_ گمشو برو تو اتاق

از اینکه حرصش رو سر من خالی کرده بود خیلی بدم اومد اما انقدر عصبی بود که ترجیح دادم بدون اینکه چیزی بگم صحنه رو ترک کنم پس آروم عقب گرد کردم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.

روی تخت نشستم، سرم رو با دستام گرفتم و گفتم:

_ خدایا خودت از این جهنم نجاتم بده!

بعد هم دراز کشیدم و به سقف خریده شدم و به این فکر کردم که اگه اون شب فرهاد *** بازی درنمیاورد و به بهراد زنگ نمیزد من الان پیش خونواده ام بودم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_234

با باز شدن در از فکر اومدم بیرون و به بهرادی که برخلاف چند دقیقه قبلش آروم بود، نگاه کردم و گفتم:

_ اومدی بقیه حرصت رو هم سر من خالی کنی؟!
_ نه
_ پس چی؟
_ فرداشب اینجا یه مهمونی برگزار میشه

پوفی کشیدم و گفتم:

_ دوباره باید بشینم تو اتاق؟
_ نه تو هم شرکت میکنی

بلند شدم نشستم و گفتم:

_ از ترس اینکه فرار نکنم میخوای نزدیک خودت نگهم داری؟
_ نه اون مهمونی مردونه بود و این مختلطه
_ آهان

سر تکون داد و خواست که از اتاق خارج بشه که سریع گفتم:

_ ولی من شرکت نمیکنم
_ لازمه دوباره برات تکرار کنم که من تو رو خریدم و تو برده ی منی و هرچیزی که من بخوام رو باید انجام بدی؟
_ من برده ی هیچکس نیستم
_ ببین حوصله ات رو ندارم پس خفه شو

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی!
_ تو هم حق نداری برای من تایین تکلیف کنی!
_ برو بابا
_ ببین الان به اندازه ی کافی عصبی هستم، تو رو مخم نرو، خب؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_ ممنون میشم تو هم رو مخ من نری!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_235

در اتاق رو بست و به سمتم اومد و گفت:

_ تو آدم نمیشی نه؟
_ من که آدمم اما انگار این تویی که در برابر آدم بودن مقاومت میکنی!
_ خیلی حرف میزنی دختر!
_ اما حداقل حرف حق میزنم

پوزخندی زد و کتفم رو محکم گرفت و گفت:

_ تو اینطوری درست نمیشی، هر روز داری هارتر از دیروز میشی!

و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، به سمت حموم رفت و منم دنبالش کشیده شدم.
اولش با بهت بهش نگاه کردم اما وقتی در حموم رو باز کرد به خودم اومدم و در حالی که سعی میکرد دستش رو جدا کنم گفتم:

_ چیکار میکنی عوضی؟
_ همون کاری که لایقته!
_ ولم کن، دستای کثیفت رو به من نزن
_ بهتره خفه شی و الکی تلاش نکنی چون من کارم رو میکنم

دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:

_ تو غلط میکنی!
_ باشه خفه شو
_ ولم کن اشغال
_ ساکت شو دیگه عه

|?| ✨??「

1401/10/09 15:20

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_236

به حرفش توجهی نکردم و با مشت محکم زدم تو سینه اش که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نخورد!
به صورتم زل زد و با پوزخند گفت:

_ تا حالا شده بتونی جلوم رو بگیری و نذاری کارم رو بکنم؟

تو سکوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با همون پوزخند زشتش ادامه داد:

_ پس عین آدم سرجات وایسا و الکی خودت رو خسته نکن!
_ نمیخوام
_ چی نمیخوای؟
_ نمیخوام زیر بار این خفت برم
_ خفت؟
_ آره

نیشخندی زد و در حالی که صورتش رو به صورتم نزدیک میکرد، گفت:

_ خِفت کجا بود؟ ما یجورایی زن و شوهریم

با شنیدن این حرف مسخره اش چشمام از حدقه بیرون زد!
یه نگاه بهم کرد و با دیدن حالت صورتم چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ چیه؟
_ زن و شوهر؟!
_ آره دیگه صیغه محرمیت خوندیم
_ من حاضرم بمیرم اما آدم کثیفی مثل تو رو شوهر خطاب نکنم!
_ من کثیفم؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_237

_ کثیف بودن رو نشونت میدم کوچولو!
_ به من نگو کوچولو
_ چرا؟ احساس ضعیف بودن بهت دست میده؟!

و اینبار بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا معطل کنه، به داخل حموم هلم داد و بعد از اینکه در رو بست و قفل کرد، به سمتم اومد و گفت:

_ پشتت هنوز درد داره؟

آب دهنم رو قورت دادم و با تنفر و ترس گفتم:

_ کثافط
_ عزیزم سوالم رو جواب بده
_ آره داره
_ خب به درک
_ تو بیماری، بیمار!

دستش رو آروم روی صورتم کشید و گفت:

_ باید دوباره اون درد رو تحمل کنی
_ نه
_ آره
_ تو حق نداری اینکار رو کنی، من اجازه نمیدم!

مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:

_ حتی خودتم این حرفت رو قبول نداری
_ قبول دارم
_ ولی چشمات یه چیز دیگه میگن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_238

با حرص دستی روی جفت چشمام کشیدم و گفتم:

_ چشمام غلط میکنن
_ زبون چشم، راستگوترین زبونه
_ این حرفای قلبمه سلبمه به آدم نفهمی مثل تو نمیاد!
_ عه؟
_ آره

یه چندثانیه بهم زل زد و چیزی نگفت که چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_ چرا اینطوری نگاه میک...

که با ریخته شدن یه حجم زیادی از آب سرد روی سرم، ناخودآگاه چشمام بسته شد و نفسم قطع شد!
به زور دهنم رو باز کردم و سعی کردم اکسیژن اطرافم رو جذب کنم و بعد از اینکه تونستم نفس بکشم با عصبانیت رو به بهش گفتم:

_ بیمار، روانی، نفهم برای چی دوش رو باز میکنی؟
_ چون میتونم
_ نخیر، چون عوضی

بدون اینکه جوابی بهم بده آب رو ولرم کرد.

_ تو فوق العاده ای!
_ اما تو خیلی چندشی!

به حرفم توجهی نکرد....

|?| ✨??「

1401/10/09 15:20

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_239

لباس رو از کاور درآوردم و بهش نگاه کردم.
یه لباس سرمه ای بلند که براق بود و طرح خیلی جالبی داشت اما اصلا برای من جذاب نبود!
روی تخت گذاشتمش و خودمم کنارش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به اتفاقات دیروز فکر کردم.

دوباره مثل قبل خار و خفیفم کرده بود و منم نتونسته بودم کاری جز تحمل کردن، بکنم!
از دیروز تا حالا توی اتاقم مونده بودم چون دلم نمیخواست حتی یه ثانیه هم صورت نحس اون حیوون رو ببینم.

غذام و لباسهام رو اکرم خانم آورده بود و اینم بهم اطلاع داده بود که قراره یه آرایشگر بیاد.
اصلا حال و حوصله نداشتم اما مجبور بودم تحمل کنم و این روزای مسخره رو بگذرونم!

با باز شدن دراتاق نگاهم به اون سمت معطوف شد.
همون خانمی که دفعه قبل برای رنگ کردن موهام اومده بود وارد اتاق شد و همین باعث شد بلند بشم سرجام بشینم.
خانمه سرش رو آروم تکون داد و گفت:

_ سلام خانم
_ سلام
_ آماده اید که کار رو شروع کنیم؟
_ بله ولی چرا انقدر زود؟
_ همسرتون گفتن زود بیام که رنگ موهاتون رو هم تمدید کنم

با حرص ناخنام رو توی دستم فرو کردم و گفتم:

_ باشه ممنون

از جام پاشدم و روی صندلی میز آرایشم نشستم.
اونم وسایلش روی میز چید و مشغول انجام کارش شد...

به خودم توی آینه نگاه کردم و آه کشیدم!
خیلی خوب شده بودم اما اصلا نمیتونستم خوشحال باشم یا ذوق کنم.
شاید اگه تو زندگی عادی خودم بودم با ذوق و شوق مشغول رقصیدن بودم اما الان با چشمهای بی روح و بی تفاوت به خودم خیره شده بودم!

همینطور که تو فکر بودم در اتاق باز شد و بهراد در حالی که یه جلیقه و شلوار سرمه ای با بولیز سفید رنگ پوشیده بود و موهاش هم مرتب شده بود، وارد اتاق شد و گفت:

_ آماده ای؟
_ آره
_ پس زود باش
_ فرناز هم میاد؟
_ نه این یه مهمونی کاریه!

شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم.
حالا دیگه مطمئن بودم که قطعا امشب یه شب کاملا مسخره اس و به هیچ بهم خوش نمیگذره و فقط امیدوار بودم که زودتر تموم بشه و بره...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_240

روی صندلی نشستم و پوفی کشیدم.
عادت به پوشیدن کفش پاشنه بلند نداشتم و الان پاهام خسته شده بود اما هیچ اعتراضی نمیتونستم بکنم و مجبور بودم این مراسم مسخره رو تحمل کنم!

_ سلام بر بانوی زیبا

با شنیدن صدایی سرم رو بلند کردم و با دیدن پسر جلفی که جلوم ایستاده بود، ناخودآگاه از سرجام پاشدم و گفتم:

_ بله؟
_ سلام
_ سلام
_ افتخار آشنایی با کی رو دارم؟

قبل از اینکه دهنم رو باز کنم و چیزی بگم، صدای بهراد اومد:

_ با

1401/10/09 15:20

همسرِ بنده

پسره که انگار با دیدن بهراد یکم هول شده بود به سمتش برگشت و گفت:

_ به به آقا بهراد، حالت چطوره؟
_ خوبم
_ چه خبرا؟ خوش میگذره

به سمتم اومد، دستش رو دور کمرم انداخت و گفت:

_ در کنار خانومم چرا خوش نگذره؟

پسره این بار لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود زد و گفت:

_ خیلی خب من از حضورتون مرخص بشم، فعلا

بهراد سری تکون داد و وقتی که اون پسره ازمون دور شد، به سمت من برگشت و دوتا مچ هام رو گرفت و گفت:

_ نصف آدمایی که اینجا حضور دارن گشنه ی شه*وت هستن، حواست باشه حتی یه ثانیه هم از من دور نشی وگرنه پشیمون میشی!

با اخم سعی کردم دستهام رو از فشار دستهاش خلاص کنم و گفتم:

_ ولم کن بابا، من خودم بلدم از خودم محافظت کنم
_ نفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی؟
_ تو نفهمی نه من

دندوناش رو با حرص روی هم فشار داد و گفت:
_ ببین....
حرفش رو با جدیت قطع کردم و گفتم:

_ نه، اینبار تو ببین! توی این خراب شده هیچکس بیشتر از تو برای من خطرناک نیست!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم

پوزخندی زد و گفت:

_ خطر رو وقتی مهمونا رفتن نشونت میدم اما الان جز چیزی که من دستور میدم، کار دیگه ای حق نداری بکنی پس بتمرگ سرجات!
_ من که سرجام نشسته بودم، تو اومدی مزاحم شدی

پوزخندی زد و گفت:

_ حقت بود ولت میکردم تا زیر همون پسره ی جلف میشدی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_241

با شنیدن حرفش چشمام از حدقه بیرون زد و در حالی که از حرص ناخنام رو توی دستهام فرو میکردم، گفتم:

_ خیلی پستی!
_ تو اینجوری فکر کن

و این دفعه بدون اینکه فرصتی بهم بده دستم رو محکم گرفت و به سمت دیگه ی سالن حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
به سمت یه میزی که چند زوج کنارش ایستاده بودن رفت و رو بهشون گفت:

_ خوش میگذره دوستان؟

و مشغول خوش و بِش با همشون شد اما من هیچ علاقه ای برای اینکه باهاشون حرف بزنم نداشتم پس سرم رو پایین انداختم!

تشنه ام شده بود پس لیوانی که روی میز بود و فکر میکردم که شربت آلبالوئه رو برداشتم و مشغول نوشیدن شدم.
اولش متوجه نشدم اما وقتی نصف محتویات لیوان رو نوشیدم گلوم به شدت سوخت و همین باعث شد دیگه بقیه اش رو نخورم.
لیوان رو پایین آوردم، سرفه ای کردم و با اخم آروم رو به بهراد گفتم:

_ این چه کوفتی بود که من خوردم؟ مگه شربت آلبالو نیست؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_242

بهراد با شنیدن حرفم با بدجنسیِ تمام زد زیر خنده و گفت:

_ شربت؟
_ آره
_ ما تو مهمونی هامون شربت سرو نمیکنیم!
_ پس چه کوفتی میخورید؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
_ نگو این چیزی که خوردم

1401/10/09 15:20

مشروب بود!

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ متاسفانه بود
_ چرا نگفتی به من؟
_ مگه تو چیزی پرسیدی؟!

با حرص موهام رو از تو صورتم عقب زدم و گفتم:

_ خب من الان حالم بد میشه! من تا حالا از این چیزا نخورده بودم
_ هرچیزی باید یه دفعه ی اولی داشته باشه دیگه
_ حالم از خودت و مهمونیت به هم میخوره!

بدون اینکه به حرفم یا حرص خوردنم توجهی بکنه، دستم رو گرفت و گفت:

_ الان با این وضعیت اصلا نباید از کنارم جُم بخوری!

با دست آزادم سرم رو گرفتم و گفتم:

_ خدا لعنتت کنه، سرم درد گرفت
_ الان اولشه، صبرکن
_ آرزو میکنم بمیری

فشار محکمی به دستم داد که باعث شد صورتم جمع بشه و گفت:

_ خودت نباید مثل گاو هرچی جلوت میبینی رو بخوری!
_ من چمیدونستم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_243

لبخند مصنوعی زد و زیرلب گفت:

_ خب پس خفه شو و لبخند بزن، همه دارن بهمون نگاه میکنن!

سرم رو بلند کردم که به آدمهایی که اطراف میز ایستاده بودن نگاه کردم و لبخندی زدم و این بار آروم تر گفتم:

_ حالت تهوع دارم
_ چیکارت کنم؟
_ خیلی خوب میشه اگه وسط مهمونیت بالا بیارم
_ تو اینکار رو بکن بعد ببین چطوری دهنت رو سرویس میکنم
_ مگه دست منه؟

به حرفم توجهی نکرد و رو به افراد دور میز گفت:

_ دوستان از خودتون پذیرایی کنید، با اجازتون من به بقیه هم سر بزنم
_ ممنون بهرادجان

لبخندی زد و حرکت کرد و منم مثل یه عروسک خیمه شب بازی دوباره به دنبالش کشیده شدم.
اینبار به سمت دوتا پسری که کنار سالن ایستاده بودن رفت و گفت:

_ خیلی کسل کننده شده، یه آهنگ بذار
_ چشم آقا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_244

به دقیقه نکشید که یه آهنگ آروم و رمانتیک تو فضا پخش شد و همین باعث شد زوج ها یکی یکی از کنار میزها به وسط سالن بیان و مشغول رقصیدن بشن.
بهراد به سمتم برگشت و گفت:

_ ما هم بریم برقصیم
_ نه
_ چرا؟
_ خوشم نمیاد با تو برقصم
_ دوست داری مثل ه*رزه ها بری وسط پسرا وِل بخوری؟

متعجب نگاهش کردم و با تمام تنفرم گفتم:

_ این چرت و پرتهارو از کجات درمیاری؟
_ والا که حقیقته
_ ازت متنفرم

نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که خیلی دردم گرفت و گفتم:

_ مرض داری بیمار؟
_ تمام این حرفات رو آخرشب جبران میکنم، یادت باشه!
_ امیدوارم به آخرشب نرسی

دستش رو روی صورتم کشید و گفت:

_ میدونی که میرسم و میدونی که چیکار میکنم!
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ باشه باشه

خودمم میدونستم که خیلی کارها میتونه بکنه اما نمیدونم چرا نمیتونستم جلوی این زبون وامونده ام رو بگیرم تا بیشتر از این بلاسرم نیاد!
پوفی کشیدم و

1401/10/09 15:20

آرزو کردم که واقعا به آخر شب نرسه و اونم یکمِ دیگه به اطراف نگاه کرد و بعد بازوم رو گرفت و به سمت وسط سالن رفت و گفت:

_ فقط آدم باش وگرنه بد میبینی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_245

همینطور که هم قدم باهاش حرکت میکردم آروم گفتم:

_ من آدمم، تو آدم باش

با حرص یه بار دیگه دستم رو فشار داد و گفت:

_ فعلا تحملت میکنم تا بعد...

حرفش رو قطع کردم و با همون لبخند مصنوعی روی لبم گفتم:

_ بعد چی؟
_ خودت میبینی

و بالافاصله یکی از دستهاش رو پشت کمرم گذاشت و با اون یکی دستش، دستم رو گرفت.
منم با اکراه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و هماهنگ باهاش مشغول رقصیدن شدم.
خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت:

_ بی صبرانه منتظرم همه ی اینا گم بشن برن و تنها باشیم

دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم که گفت:

_ حالت تهوعت خوب شد؟
_ نه و الان میخوام روی تو بالا بیارم
_ جرئتش رو نداری
_ دارم
_ نداری و میدونی که عاقبت کارت اصلا خوب نیست!
_ وای وای ترسیدم
_ واقعا بترس از من!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_246

لحنش واقعا پر از تهدید بود و ترسیدم اما برای اینکه کم نیارم، خواستم جواب بدم که درد بدی توی سرم پیچید و اجازه نداد که دهنم رو باز کنم!
بهراد که انگار متوجه حالم شده بود، دستش رو از دستم درآورد و گفت:

_ چیشد؟
_ سرم داره گیج میره

یکم چشماش رو ریز کرد و با نیشخند گفت:

_ ببین من اگه تورو نشناسم که باید برم بمیرم!

شدت سر درد و سر گیجه ام یکهویی به حدی رسید که نتونستم جوابش رو بدم و فقط با درد پیشونیم رو فشار دادم.

_ سپیده ادا درنیار الان توجه بقیه جلب میشه
_ *** واقعا حالم بده
_ درست حرف بزن، ببین چوب خطت داره پر میشه ها
_ خیلی گاوی

پهلوم رو فشار داد و گفت:

_ خفه شو
_ اگه گاو نبودی میفهمیدی که واقعا حالم بده!
_ تو خیلی زبون دراز شدی

عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و بی توجه به اون *** آروم گفتم:

_ چقدر گرمه

و تو یه لحظه حالم خیلی بد شد و بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، روی لباسهای بهراد بالا آوردم و بعدش سالن دور سرم چرخید و دیگه هیچی نفهمیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_247

چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
تو اتاق خودم بودم و هوا هم روشن بود.
یه نگاه دیگه به اطراف انداختم و پاشدم نشستم و با دستام صورتم رو گرفتم.
سرم یکم درد میکرد اما خیلی بهتر از دیشب بود...
با به یادآوردن دیشب دستام رو از جلوی صورتم برداشتم و لبم رو گاز

1401/10/09 15:20

گرفتم!
با اون افتضاحی که به بار اومد و روی لباسهای بهراد بالا آوردم، قطع به یقین دهنم رو سرویس میکنه و یه بلایی سرم میاره!

با استرس از سرجام پاشدم و آروم به سمت در رفتم که وسط راه در اتاق باز شد و هیکل بهراد تو چارچوب در نمایان شد.
با دیدنش سریع دستم رو به سمت سرم بردم و با استرس گفتم:

_ آخ آخ سرم درد میکنه
_ خیلی؟
_ وای خیلی

دستاش رو بغل کرد، به در تکیه داد و گفت:

_ خوب خوابیدی؟
_ نه اصلا، حالم خیلی بد بود

سرش رو آروم تکون داد که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_ راستی...چیز، دیشب چیشد اصلا؟ هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
_ یادت نمیاد؟
_ نه
_ آهان

اومد داخل اتاق که همین باعث شد یه قدم به سمت عقب بردارم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_248

حرکتم رو که دید پوزخندی زد و گفت:

_ چرا ترسیدی؟
_ کی گفته من ترسیدم؟
_ چشمات
_ چشمای من چرت زیاد میگن!
_ ولی به نظر نسبت به زبونت راستگوترن!

روی تخت نشستم و گفتم:

_ خب نگفتی دیشب چیشد؟
_ یعنی تو یادت نیست که به کل لباسهای من گند زدی؟

چشمام رو متعجب نشون دادم و گفتم:

_ واقعا؟ یعنی من دیشب روی تو بالا آوردم؟!

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند گفت:

_ من حرفی از بالا آوردن زدم؟

به خاطر سوتی احمقانه ای که داده بودم لبم رو گاز گرفتم و سریع گفتم:

_ خب...خب وقتی گفتی به لباسات گند زده شد این اومد تو ذهنم
_ خیلی خنده دار به نظر میرسی سپیده!

خواستم یه چیزی بگم و یجوری این گند رو جمع کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:

_ درضمن دکتری که آوردم بهم گفت که از قصد سعی کردی بالا بیاری و اصلا چیزیت نبوده...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_249

با شنیدن این حرفش از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ نه به جون خودم اینجوری نیست، واقعا دست خودم نبود و اصلا نمیدونم یهو چیشد که اونجوری شد! حتی، حتی خودمم تعجب کردم که...

حرفم رو قطع کرد و با همون لحنش گفت:

_ تو که یادت نبود!
_ یادم اومد الان
_ همین الان؟!
_ آره
_ چطور انقدر راحت دروغ میگی؟!

از لحن طلبکارانه اش حرصم گرفت و با پوزخند گفتم:

_ به همون راحتی که تو یه انسان رو دزدیدی و زندانیش کردی!
_ عاقبت یه دختر فراری اینه
_ شایدم بدتر از این باشه!

با تعجب بهم نگاه کرد و منم با اینکه میدونستم با زدن این حرفم عاقبت خوبی درانتظارم نیست اما برای اینکه یکم از آتیش دلم کم کنم، گفتم:

_ عاقبت بعضی از دخترای فراری هم مرگه!

به ثانیه نکشید که صورتش قرمز شد اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:

_ تنها تفاوت بین من و یلدا اینه که من گیر یه حیوون پست افتادم

1401/10/09 15:20

اما اون گیر تویی که دوستش داشتی افتاد و البته با مُردنش باعث شد تو از یه حیوون هم بدتر بشی و...

دوتا دستهای بزرگش رو دور گلوم گذاشت و فشار داد و همین باعث شد دیگه نتونم ادامه بدم و به سرفه افتادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_250

اما اون بی توجه، صورتش رو بهم نزدیک کرد و با خشم گفت:

_ تو حق نداری درمورد یلدای من حرف بزنی

در حالی که به زور سعی میکردم نفس بکشم، گفتم:

_ چیه؟ حقیقت بدجور برات تلخ بود؟
_ خفه شو سپیده
_ نمیخوام

فشار دستهاش رو بیشتر کرد و همین باعث شد راه تنفسم کامل قطع بشه!
به دست و پا زدن افتادم و سعی میکردم دستهاش رو از گلوم جدا کنم اما اون با چشمهای قرمز و صورت پر از خشمش بهم زل زده بود و انگار اصلا اینجا نبود!

چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت و از کمبود هوا داشتم خفه میشدم که دستهاش رو از دور گردنم جدا کرد.
روی زمین افتادم و به سرفه کردن افتادم!
نمیدونستم سرفه کنم یا نفس بکشم و گردنمم بدجور میسوخت.
یه بار دیگه بهم ثابت شده بود که بهراد یه روانیه تمام عیاره و اگه پاش برسه قطعا من رو میکُشه اما اصلا برام مهم نبود چون من این روزها فقط نفس میکشیدم اما زندگی نمیکردم و این خیلی تلخ بود...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_251

این دفعه یقه ی لباسم رو محکم‌ گرفت و گفت:

_ دفعه ی آخرت باشه اسم یلدای من رو میاری!
_ و اگه نباشه؟
_ با همین دستام خفه ات میکنم، زنده نمیمونی
_ مگه الان زنده ام؟

دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ یه کاری میکنم که به زندگی الانت بگی بهشت!
_ به این برزخ بگم بهشت؟
_ تو هنوز جهنم رو ندیدی دختر وگرنه اینجوری زبون درازی نمیکردی!

دستاش رو از یقه ام جدا کردم و با جدیت گرفتم:

_ دیگه نمیتونم و نمیخوام که این زندگی کوفتی رو تحمل کنم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی
_ گفتم نیستم

با شنیدن حرفم، ضربه ی محکمی توی صورتم زد و مثل دیوونه ها همینطور که فریاد میکشید، گفت:

_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ نمیخوام، از تو و این خونه و همه چیت متنفرم

یکم مکث کردم و اینبار مثل خودش با صدای بلند گفتم:

_ از یلدا هم متنفرم، اگه اون نبود من الان اینجا نبودم و زجر نمیکشیدم

مثل دیوونه ها بلند خندید و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_252

_ اگه اون نبود تو الان پیش اون ادمای عرب بد.. بودی دختره ی خیابونی!

اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم ریخت رو با حرص پاک کردم و گفتم:

_ میدونی الان چندماهه که اینجام؟
_ خب که چی؟
_ به این فکر نکردی که تو این مدت پدر

1401/10/09 15:20

مادرم چیکار کردن و چطوری زندگی کردن؟

کنارم روی تخت نشست و گفت:

_ تو خودت اونارو کنار گذاشتی و فرار کردی
_ اما میخواستم بعدش بهشون خبر بدم و در نهایت برگردم پیششون

دستش رو به نشونه ی " برو بابا " تکون داد و گفت:

_ این چیزا به من ربطی نداره!
_ ربط داره
_ برام مهم نیست
_ پس چی برات مهمه؟

به حرفم توجهی نکرد و در حالی که انگشتش رو تهدیدوار به سمتم گرفته بود، گفت:

_ فقط این رو بدون که اگه یه روزی فکر فرار به سرت بزنه و بخوای دوباره فرار کنی، پدر و مادرت رو میکُشم!

با وحشت به صورت جدی و لحن مصممش نگاه کردم و چیزی نگفتم.
از این روانی زنجیره ای هرچیزی و هرکاری برمیومد و همین باعث ترس من میشد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_253

به تقویم نگاه کردم و آه پر از حسرتی کشیدم.
فقط یک روز دیگه به شروع تابستون مونده بود و سه ماه دیگه از زندانی بودن من تو این برزخ گذشته بود!

نمیتونستم باور کنم که روزها داره یکی پس از دیگری میگذره و من همچنان اینجام!
هر روز کلی جر و بحث داشتیم و همش هم در آخر به این ختم میشد و وقتی کلی زجر و درد نصیبم میکرد، خیالش راحت میشد و ولم میکرد!

تو این سه ماه حتی از فرناز و فرهاد هم هیچ خبری نداشتم و اصلا به اینجا نیومده بودن!
اون اوایل خیلی امیدوار بودم که فرناز میاد و یجوری نجاتم میده اما هر روز که میگذشت، امید منم کمتر میشد و این اواخر دیگه اصلا هیچ امیدی بهش نداشتم!

هربار که تصمیم میگرفتم از این جهنم فرار کنم پشیمون میشدم و سعی میکردم تحمل کنم چون بهرادِ عوضی آدرس خونمون رو پیدا کرده بود و به وسیله ی همین هر روز و هرساعت من رو با تهدیدهای مختلف میترسوند.

سعی کردم از فکر بیرون بیام پس نگاهم رو از تقویم گرفتم و به دیوار روبرو زل زدم اما در کسری از ثانیه گردنم به صورت خودکار دوباره به سمت تقویم برگشت و با چشمهای گردشده بهش زل زدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_254

من تقریبا ماهانه ام منظم اتفاق میفتاد و هیچوقت دراین مورد مشکلی نداشتم اما الان مدت زیادی بود که عقب افتاده بود و این تعجب آور بود!
سرم رو تند تند و با ترس تکون دادم و گفتم:

_ نه، نه امکان نداره که همچین چیزی باشه، اصلا نباید باشه، نمیشه، هرگز نمیشه!

با ترس دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم این فکرهارو از خودم دور کنم و همزمان یه بار دیگه شروع به شمردن روزها کردم.
واقعا دیر شده بود و احتمال این اتفاق زیاد بود اما...اما اگ واقعا اینجوری باشه من نابود میشم، من این دفعه کامل نابود میشم!

اشکام تند تند شروع

1401/10/09 15:20

به ریختن کردن که همون لحظه در اتاق باز شد و اکرم خانم سرش رو داخل آورد و گفت:

_ دخترم بیا ناهار

اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و آروم گفتم:

_ گشنه ام نیست
_ چرا مگه چیزی...

که با دیدن صورت پر از اشکم حرفش رو قطع کرد و با نگرانی گفت:

_ چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی دلم گرفته

به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست و با لبخند مهربونی گفت:

_ چرا؟ چیشده؟
_ همینطوری
_ همینطوری داری مثل ابربهار اشک میریزی؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_255

دستش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت:

_ به من بگو چیشده دخترجون

از پشت لایه ی اشکهام بهش نگاه کردم و آروم گفتم:

_ من...

اما پشیمون شدم پس ساکت شدم و ادامه ندادم.
یاد اون اوایل افتادم که تمام چیزهایی که من گفته بودم رو کف دست بهراد گذاشته بود و هر دفعه هم که ازش کمک خواسته بودم تا فرار کنم، سریع به بهراد اطلاع داده بود پس اگه الانم چیزی میگفتم سریع بهش میگفت و بیچاره میشدم!

_ تو چی؟

با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ من...من دلم خیلی واسه خونواده ام تنگ شده

سرش رو تکون داد و گفت:

_ همون بحث همیشگی!

بعد هم از سرجاش پاشد اما قبل از اینکه به سمت در بره، دستش رو گرفتم و گفتم:

_ اکرم خانم؟
_ بله؟
_ هنوزم نمیتونی کمکم کنی برگردم پیش خونواده ام؟
_ من نمیتونم به آقا خیانت کنم، حالا چه کارش درست باشه و چه اشتباه، من برعلیه کسی که زندگیم رو نجات داده کاری نمیکنم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_256

پوفی کشیدم و دستش رو ول کردم و اونم بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.
اگه اون فیلم رو نداشت و با پدر و مادرم تهدیدم نکرده بود که تا الان قطعا یجوری برگشته بودم پیش خونواده ام و این همه زجر و سختی رو تحمل نمیکردم!
اگه واقعا تهدیدش رو عملی میکرد و اون فیلم رو واسشون میفرستاد، نمیتونستن طاقت بیارن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون میفتاد پس باید میسوختم و میساختم!

روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم فکرم رو به کار بندازم تا بفهمم باید چه غلطی کنم و چطوری بفهمم که واقعا حامله ام یا نه اما، چیزی که میدونستم این بود که بهراد به هیچ وجه نباید از این قضیه باخبر میشد!

_ بیخود کرده که نمیاد، مگه دست خودشه؟!

با شنیدن صدای نکره ی اون بهراد عوضی که مشخص بود داره به اتاق نزدیک میشه، سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
چند ثانیه گذشت که در اتاق باز شد و بعد صدای قدمهاش که به تخت نزدیک میشد، شنیده شد.

چند لحظه هیچ صدایی شنیده نشد اما یکهو لگد محکمی به پشتم زد و همین باعث شد

1401/10/09 15:20

واقعا از جا بپرم!
چشمام رو باز کردم و با اخم گفتم:

_ وحشی این چه کاریه؟
_ همین الان داشتی با اکرم خانم حرف میزدی، کِی خوابت برد؟
_ اون که اومد گیج خواب بودم، جوابش رو دادم و خوابیدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_257

کتفم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:

_ ببین این ادا اصولا رو واسه من درنیار، خب؟
_ ادا اصول نیست
_ باشه خفه شو
_ درست حرف بزن
_ پاشو بیا بتمرگ سر میز غذا

دستش رو پس زدم، لباسم رو صاف کردم و گفتم:

_ گشنه ام نیست، غذا خوردنم زوریه مگه؟
_ تو خونه ی من آره

دستم رو به نشونه ی "بروبابا" تکون دادم و خواستم به سمت دستشویی برم که بازوم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ با اجازه ات میخوام برم تخلیه بشم
_ من اینجا ایستادم، سریع میایی
_ اینجا نایست، برو سر میز من میام

انگشتش رو تهدیدوار تکون داد و گفت:

_ تا پنج دقیقه ی دیگه پایین نباشی...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ باشه برو
_ نپر وسط حرف من
_ تو همیشه وقتی گشنه ات میشه انقدر حرف میزنی؟

با شنیدن حرفم به سمتم اومد و چونه ام رو توی دستاش گرفت و با خشم گفت:

_ چی گفتی؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_258

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم ترسم رو نشون ندم و گفتم:

_ هر حرفی رو یبار میزنن
_ عه؟
_ آره

فشار دستاش رو بیشتر کرد و اگه یکم دیگه فشار میداد، دندونام تو دهنم خورد میشد پس به زور گفتم:

_ شوخی کردم
_ مگه من با تو شوخی دارم؟!
_ نه خب همینطوری گفتم
_ گوه خوردی
_ باشه بابا

دستش رو از روی چونه ام برداشت که یه نفس عمیق کشیدم اما با مشت محکمی که یکهو بی هوا توی صورتم زد، خم شدم و با درد گفتم:

_ آخ آخ دماغم شکست
_ اینو زدم که یادت باشه دیگه هیچ وقت با اربابت اینجوری حرف نزنی

زیرلب جوری که نشنوه گفتم:

_ الهی دستت بشکنه، الهی بمیری وحشی
_ چیزی گفتی؟

صاف ایستادم و همینطور که صورتم رو با دستام گرفته بودم با درد گفتم:

_ تو ارباب من نیستی
_ حتی وقتی که داری از درد میمیری هم اون زبونت از کار نمیفته!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_259

خواستم چیزی بگم اما با حس حرکت چیزی روی صورتم، دستم رو روش گذاشتم که دستم خیس شد!
با دیدن خون زیادی که روی دستم بود چشمام از تعجب باز شد و گفتم:

_ خون!
_ آره خون، ندیدی تاحالا؟
_ اشغال عوضی نکنه دماغم رو شکستی؟

و حتی منتظر جواب دادنش نشدم و به داخل دستشویی رفتم.
جلوی آینه که ایستادم خونایی که از دماغم خارج میشد رو دیدم پس خم شدم و همشون رو شستم بعد هم سرم رو مایل به بالا نگه داشتم تا دیگه خون

1401/10/09 15:20

نیاد و با یه دستمال کاغذی هم فشارش دادم!

صدای رو مخ بهراد هم شنیده میشد که مدام میگفت " چیشده و شکسته و این حرفا " اما من بدون توجه بهش مشغول پاک کردن خونها بودم که یکهو در دستشویی رو با شتاب باز کرد و همین باعث شد در محکم با سرم برخورد کنه!

سرم رو که خیلی هم درد گرفته بود رو با اون یکی دستم گرفتم و با حرص گفتم:

_ وحشی، چخبرته؟
_ وقتی جواب نمیدی منم اینجوری میکنم
_ خری؟ خب نمیتونم حرف بزنم
_ چطور الان میتونی پس؟

با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و چیزی نگم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_260

_ چیه؟ چرا خفه شدی؟

دستمال رو داخل سطل آشغال انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه از دماغم خون نمیاد، از دستشویی خارج شدم و بدون توجه به اون حیوون، به سمت در اتاق رفتم که سریع به سمتم دوید، دستم رو گرفت و گفت:

_ هی هی وایسا

با کلافگی به سمتش برگشتم و گفتم:

_ چیشده باز؟!
_ کجای دنیا رو دیدی که یه برده جلوتر از اربابش حرکت کنه؟!

بعد هم دستم رو ول کرد و از اتاق خارج شد و من رو با دهن باز تنها گذاشت!
یعنی روانی تر و دیوونه تر و *** تر از این بشر تو عمرم ندیدم و قطعا بعد هم نخواهم دید!

سرم رو تکون دادم و بعد از اینکه در اتاق رو بستم به سمت پله ها رفتم و آروم آروم ازشون پایین رفتم.
به پایین که رسیدم با دیدن کل خدمه که منتظر سر میز نشسته بودن یکم خجالت کشیدم!
این بیچاره ها یک ساعته اینجا گشنه منتظر ما نشستن و خدا میدونه چقدر فحش نثارم کردن!

خلاصه که یه سلام کلی کردم و روی صندلی کنار بهراد عوضی نشستم و مشغول غذا خوردن شدم اما هنوز دوتا قاشق بیشتر نخورده بودم که حس کردم تمام محتویات تو معده ام داره به سمت دهنم میاد پس سریع از سرجام پاشدم و به سمت دستشویی دویدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_261

هرچی که خورده بودم و نخورده بودم رو بالا آوردم و بی جون کف دستشویی افتادم.
یکم که گذشت بهراد در دستشویی رو باز کرد و با دیدن منی که روی زمین نشسته بودم گفت:

_ چیشد؟ دماغت خون اومد باز؟

با بی حالی دستم رو به سینک گرفتم و به زور از سرجام پاشدم و گفتم:

_ نه
_ پس چیشده؟
_ همه چیز رو بالا آوردم
_ چرا؟

دق و دلیم رو سر اون خالی کردم و با بغض و حرص گفتم:

_ همش تقصیر توئه، هی میگم آقا گشنه ام نیست، دلم غذا نمیخواد، نمیخوام هیچ کوفت و زهرماری بخورم اما گوش نمیدی که...

سرفه ای کردم و بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم، با اخم ادامه دادم:

_ هیچی حالیت نمیشه و فقط میخوای حرف حرفِ

1401/10/09 15:20

خودت باشه

متعجب از عصبانیم همینطوری بهم زل زده بود که کنارش زدم و از دستشویی خارج شدم و رو به همه گفتم:

_ واقعا معذرت میخوام اما حالم اصلا خوب نیست، نوش جونتون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_262

بعد هم بی توجه به بهراد همینطوری که با دست معده ام رو گرفته بودم، از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت دراز کشیدم و با دست مشغول ماساژ دادن شکمم شدم تا یکم از درد و حالت تهوعم کم کنه و کم کم خوابم برد...

_ سپیده؟ پاشو ببینم الان چه وقت خوابیدنه!

با شنیدن صدای نکره اش چشمام رو باز کردم و قد کشیدم که لبخندی زد و گفت:

_ پاشو که کار داریم

پوفی کشیدم و گفتم:

_ ولم کن حالم خوب نیست، الانم که روزه
_ از اون کارا که نه
_ پس چی؟
_ یه دکتر آوردم

غلتی زدم و کلافه گفتم:

_ دکتر نمیخوام حالم خوبه
_ اونو که میدونم
_ پس چی؟
_ دکتر آوردم که ازت خون بگیره ببینم اون چیزی که فکر میکنم هست یا نه

با شنیدن این حرف خواب کامل از سرم پرید و چشمام گشاد شد و با تته پته گفتم:

_ چ...چی؟
_ هیچی تو پاشو
_ چی تو فکرته؟
_ حالا تو پاشو بعد میگم
_ همین الان بگو
_ داری میری رو مخم، دهنت رو ببند پاشو دیگه
_ تو اول جواب من رو بده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_263

توجهی به حرفم نکرد و خواست به سمت در بره که سریع از جام پاشدم، دستش رو گرفتم و گفتم:

_ وایسا خب
_ چیه؟
_ بگو واسه چی؟

روی تخت کنارم نشست و گفت:

_ یه چند روزه زیرنظر دارمت، رفتارات عجیب شدن و بداخلاق شدی و امروزم که بالا آوردی...

مکث کرد که با استرس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_ خب؟
_ خب اینا میتونه علائم یه زن حامله باشه!

با شنیدن این حرف نفس توی سینه ام حبس شد و چشمام پر از اشک شد!
اگه...اگه واقعا باردار بودم و تو آزمایش مشخص میشد، بیچاره میشدم.

_ اگه جواب آزمایش مثبت باشه باید سریع عروسی بگیریم که رابطمون علنی و محکم بشه و منتظر به دنیا اومدن بچه باشیم

اینبار حس کردم قلبم تیر کشید و از حرکت ایستاد!
اگه این اتفاق میفتاد من به معنای واقعی میمردم.
من دنبال یه راهی بودم که از این بدبختی نجات پیدا کنم اما هر روز بیشتر تو مرداب فرو میرفتم و احتمال نجات پیدا کردنم کمتر از قبل میشد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_264

_ الو؟ کجایی؟

سرم رو تکون دادم و سعی کردم از ریختن اشکام جلوگیری کنم و گفتم:

_ من آزمایش نمیدم
_ چرا؟
_ چرا نداره، نمیخوام

از روی تخت پاشد و با صدایی که یکم بلند شده بود گفت:

_ ببین اعصاب من رو خورد نکن، خب؟
_

1401/10/09 15:20

همون که گفتم، آزمایش نمیدم
_ غلط کردی!
_ مگه دیوونه ام بخاطر توهمات و حدس های مسخره تو الکی دست خودم رو سوراخ سوراخ کنم؟!

دستهاش رو بغل کرد و چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ مشکوک میزنی!
_ چرا چرت میگی؟
_ چرا باید در برابر آزمایش دادن انقدر عکس العمل نشون بدی؟!

دستام رو پشتم بردم تا بهراد لرزششون رو نبینه و در حالی که سعی میکردم بغض تو صدام رو پنهان کنم، گفتم:

_ چون نمیخوام زیر بار زور حرفات برم

به سمت در رفت و با جدیتِ تمام گفت:

_ به هرحال دکتر تا چند دقیقه ی دیگه میرسه، حاضر باش

و بدون اینکه منتظر بمونه از اتاق خارج شد و در رو محکم بست...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_265

با استرس تو طول اتاقم راه میرفتم و سعی میکردم به خودم امیدواری بدم که تمام این علائم فقط بخاطر وضعیت بدِ زندگیمه و هیچ ربطی به باردار بودن نداره اما کل وجودم پر از استرس بود و نمیتونستم حتی یه نفس راحت بکشم!

اگه جواب مثبت میشد، من به معنای واقعی نابود میشدم و دیگه نمیتونستم هیچ راهی برای برگشتن پیش خونواده ام داشته باشم و باید برای همیشه تو این برزخ میموندم!

روی تخت نشستم، سرم رو روی زانوهام گذاشتم و همینطور که پاهام رو تند تند روی زمین میکوبیدم، آروم گفتم:

_ خدایا لطفا مثبت نباشه، خدایا خودت کمکم کن، جواب منفی باشه و من حامله نبا...

هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و بهراد با ذوق وارد شد.

چشمم که به صورت پر از هیجانش افتاد تا مغز استخونم رو تیر کشیدن!
به زور از سرجام پاشدم و با صدایی که خودمم به زور میشنویدم، گفتم:

_ منفی بود نه؟
_ نه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_266

_ مثبت؟
_ بله

دنیا روی سرم خراب شد و اینبار بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم اشکام یکی یکی از چشمام شروع به ریختن کرد!
سرم رو دوباره روی زانوهام گذاشتم و زمزمه کردم:

_ من بیچاره شدم، من نابود شدم!

بهراد به سمتم اومد، دستام رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:

_ فکر کن ما داریم بچه دار میشیم، ببین چه قشنگه

همینطور که اشک میریختم، گفتم:

_ این تلخ ترین خبری بود که شنیدم
_ دیوونه ای؟ مادر شدن که خیلی خوبه

با حرص اشکام رو پاک کردم و با صدای بلند گفتم:

_ حاضر بمیرم اما مادر بچه ای که تو پدرشی، نشم!

با شنیدن حرفم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:

_ هیس، از این به بعد اونم حرفامون رو میشنوه و ما نباید با هم بد حرف بزنیم که تو حافظه ناخودآگاه اون ثبت نشه، خب؟

با عصبانیت پسش زدم، ازش دور شدم و گفتم:

_ چی میگی تو بابا؟! دلت خوشه؟
_ معلومه که

1401/10/09 15:20