The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_81

دوباره ذوق کردم و از سرجام پاشدم که از اتاق بیرون برم اما با در قفل شده روبرو شدم و این


باعث شد تمام ذوقم فروکش کنه!

با دهنی کج به سمت تخت برگشتم و دراز کشیدم

و اینبار سعی کردم واقعا بخوابم چون تا شب تو این اتاقِ خفه حوصلم سر میرفت.

با تکونای شدیدی از خواب پریدم بالا و با تعجب

به بهراد که تو چند میلی متریم بود نگاه کردم و با اوقات تلخی گفتم:

_ چخبرته؟ آروم بیدار کن خب


_ دست خرس رو از پشت بستی! چخبرته از بعد از ظهر تا الان خوابی؟

غلتی زدم و گفتم:

_ مگه ساعت چنده؟
_ یازده شب

چشمام از تعجب تا ته باز شد و گفتم:

_ واقعا؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_82

با صدای قار و قور شکمم، گفتم:

_ من گشنمه، برم شام بخورم


_ از شام خبری نیست
_ چرا؟

_ چون غذامون گوشت داشت و حامی حیوانات نباید غذای گوشت دار بخورن!

با شنیدن حرفش اخمام رفت تو هم و با دست به سینه اش زدم و گفتم:

_ برو بابا دیوونه

_ چی گفتی؟

_ همون که شنیدی!

_ جرئت داری دوباره بگو

_ چرا؟ کری مگه؟

یهو بی هوا محکم خوابوند تو گوشم و گفت:

_ دیگه نبینم با من اینجوری صحبت کنی دختره ی فراری!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_83

بهت زده دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:

_ من رو زدی؟
_ آره

_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ اگه لازم باشه دوباره هم میزنم، محکم تر هم میزنم

_ تو حق نداری رو من دست بلند کنی

دوباره زد تو گوشم و گفت:

_ بلند کردم، میخوای چیکار کنی؟

با تعجب به بهرادی که صد و هشتاد درجه با بعدازظهر که خودم رو به خواب زده بودم،

متفاوت بود نگاه کردم و گفتم:

_ برای چی من رو میزنی؟


_ ظهر بهت گفتم با اون کارِت زندگی جدیدت رو خودت شروع کردی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_84

پوزخندی زدم و گفتم:

_ تو در حدی نیستی که بخوای برای من زندگی جدید شروع کنی
_ مطمئنی؟

با سرتقی تو چشمهای خشمگینش زل زدم و گفتم:

_ آره
_ زیادم مطمئن نباش
_ هستم

انگار از لحن صریحم خوشش نیومد چون به سمت عقب هلم داد که روی تخت پرت شدم و گفت:

_ میخوای امتحان کنیم؟!

بدون اینکه چیزی بگم خواستم از روی تخت پاشم که اینبار محکم تر هلم داد و خودشم روی شکمم نشست.
تقلا کردم تا بتونم از دستش نجات پیدا کنم اما محکم دهنم رو گرفت و روی صورتم خم شد و گفت:

_ این دست و پا زدنات جز اینکه خسته ات کنه، هیچ کار دیگه ای نمیکنه پس آروم باش!

انگشتاش که روی دهنم بود رو گاز گرفتم که

1401/10/08 15:53

دستش رو برداشت و با اخم گفت:

_ سگِ هار
_ از رو شکمم پاشو هرکول، پاشو عوضی
_ اگه پا نشم میخوای چیکار کنی؟
_ پا نمیشی؟
_ نوچ
_ پس انگار دلت برای اون لگدهایی که مستقیم میخوره به هدف تنگ شده، آره؟

بی توجه به حرفم مثل دیوونه ها خندید و گفت:

_ تو با لجبازیات خودت رو به سمت نابودی بُردی


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_85

از پشت پرده ی اشکام به ساعت نگاه کردم.
چهار صبح بود اما من از درد جسم و روحم هنوز نتونسته بودم بخوابم!

انقدر گریه کرده بودم که دیگه نایی واسم نمونده بود اما چشمه اشکام هنوز خشک نشده بود.

پاهام رو بیشتر بغل کردم و به اون حیوون انسان نمایی که با خیال راحت روی تخت خوابیده بود با نفرت نگاه کردم و آروم گفتم:

_ ازت متنفرم!

اما اون بدون اینکه خبری از حال من داشته باشه به خواب عمیقش ادامه داد و شدت اشکای من بیشتر شد.

من الان باید چیکار کنم؟ چطوری با این موضوع کنار بیام؟ چطوری این درد رو تحمل کنم؟!

_ چرا نمیای بگیری بخوابی؟

صداش رو که شنیدم کل سلول های بدنم منقبض شد اما هیچ عکس العملی نشون ندادم و همچنان به روبرو خیره شدم.

_ با توام!
_ خفه شو
_ تو دوباره زبونت دراز شد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_86

چیزی نگفتم و با حرص اشکام رو پاک کردم.
همیشه دوست داشتم همچین اتفاقی رو با کسی که واقعا عاشقشم تجربه کنم اما الان تو این اتاق کذایی کنار کسی که به جسم و روحم تجاوز کرده نشستم و دارم افسوس حماقتام رو میخورم!

_ سپیده؟

سکوت کردم که با لحن بدی گفت:

_ چخبرته بابا؟ انگار چیشده که داره مثل ابر بهار اشک میریزه!

دیگه نتونستم تحمل کنم، پاشدم ایستادم و با عصبانیت و خشم گفتم:

_ انگار چیشده؟
_ آره
_ تو تمام چیزی که داشتم و نداشتم رو ازم گرفتی کسافط، تو من رو خورد کردی!

با حرص به سمتش رفتم، مشت محکمی تو سینه اش زدم و گفتم:

_ ازت متنفرم، امیدوارم یکی این بلا سر خواهر خودت بیاره

دوباره با شنیدن این حرف به شدت عصبی شد، از سرجاش پاشد و به سمتم اومد.
ناخودآگاه به عقب رفتم که به دیوار خوردم، اونم چسبید بهم و با دستاش گلوم رو گرفت و گفت:

_ چی گفتی؟

فشار دستش روی گردنم بیشتر شد و با صدای بلندی گفت:

_ زود باش بگو چی گفتی؟!

اگه همینطوری ادامه میداد بی شک تا چند دقیقه ی دیگه خفه میشدم پس دستم رو به زور بالا آوردم و سعی کردم دستاش رو از گردنم جدا کنم ولی اون انگار اینجا نبود و فقط داشت فشارش رو بیشتر میکرد...

|?| ✨??「

1401/10/08 15:53

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_87

تو یه لحظه وقتی دید لبام داره سیاه میشه


دستاش رو ول کرد و منم روی زمین نشستم و به سرفه کردن افتادم.

_ فقط یه بار دیگه این حرف رو

در مورد خواهرِ من بزنی جدی جدی با همین دستام خفه ات میکنم!

نفس کشیدن برام سخت شده بود اما به زور تمام


اکسیژنی که اطرافم بود رو بلعیدم و راه نفسم باز شد.


اونم انگار دست بردار نبود


چون به سمتم خم شد و گفت:

_ حالیت شد یا نه؟

پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_88

_ نه، مگه تو وقتی اون کار رو باهام کردی چیزی حالیت بود؟

با شنیدن حرفم دوباره عصبی شد و شمرده گفت:

_ با من لجبازی نکن!

دستش رو پس زدم و آروم گفتم:

_ حالا که دیگه چیزی نمونده بخوای ازم بگیری، پس بذار برم!

_ بری؟

_ اره برم

_ فعلا هستیم در خدمتتون، زوده برا رفتن!

بدون اینکه به پوزخند یا لحن مسخره اش توجهی کنم، گفتم:

_ ازت متنفرم، حتی اگه یه روز به مرگم مونده باشه ازت انتقام میگیرم


_ تو تا روز مرگت تو این خونه ای و نمیتونی کاری کنی


_ به همین خیال باش!

_ هستم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_89


دندونام روی هم فشار دادم که یکهو مثل وحشیا زیر پاهام رو گرفت و بغلم کرد.


جیغی کشیدم و گفتم:

_ عوضی ولم کن
_ وقتی نمیای بخوابی مجبورم اینجوری ببرمت
_ ولم کن عه

_ ولت کنم؟

_ آره عوضی

بالا تخت ایستاد و روی تخت پرتم کرد.
_ بخواب


_ دلم نمیخواد کنار کسی که ازش متنفرم بخوابم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی

بعد هم دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت:

_ هیس بخواب

یکم دیگه دست و پا زدم اما وقتی نتونستم از چنگش دربیام، دیگه تکون نخوردم، دوباره اشکام


سرازیر شد و به این فکر کردم که چطوری از این برزخ فرار کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_90


همینطور که روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم به پنجره خیره شده بودم.


صبح بهم گفته بود که میتونم به اتاق خودم

برگردم و منم دلم نمیخواست توی اون اتاق

کذایی بمونم پس بدون هیچ چون و چرایی اومدم اینجا.

با به یادآوردن اون اتاق و دیشب دوباره اشک تو چشمام و بغض تو گلوم جمع شد!


چطور دلش اومد اون کار رو بکنه؟!


یعنی حتی یه لحظه هم به اینکه داره چه بلایی سرم میاره فکر نکرد؟


اما شاید مثل اون اشکانِ عوضی کلاً کارش این باشه!

از فکر بیرون اومدم، اشکام رو پاک کردم و دوباره به پنجره زل زدم که ناخودآگاه یه فکری توی


ذهنم جرقه زد پس از سرجام

1401/10/08 15:53

پاشدم و به سمتش رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:53

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_91

.
در پنجره رو باز کردم و به پایین نگاه کردم.


ارتفاع زیادی نداشت و اگه با احتیاط میپریدم اتفاقی نمیفتاد.



از اینکه یه راهی پیدا کردم کلی ذوق کردم اما

این دفعه نباید یه نقشه ی مسخره آبکی بکشم و

باید یه فکر درست و حسابی بکنم که مو لای درزش نره!

در پنجره رو بستم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و توی فکر رفتم.


اینکه همینطوری از پنجره بپرم‌ پایین فایده نداره، باید یه جوری برنامه ریزی کنم که مثلا


بتونم تو یه ماشینی چیزی قایم بشم و از خونه خارج بشم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_92

آره...آره این خوبه اما باید حساب شده عمل کنم که مثل دفعه ی قبل گیر نیفتم.

همینطور که تو فکرم بودم، در خیلی ناگهانی باز شد و اکرم خانم با صورت طلبکار وارد اتاق شد!

_ دخترجان تو مگه اومدی اینجا بخور و بخواب؟


_ متاسفانه با پای خودم نیومدم اینجا!


_ آقا تو رو خریده که به من کمک کنی

بلند شدم نشستم و با حرص گفتم:

_ هزاربار گفتم من پفک نیستم که خرید و فروش بشم! من یه انسانم


_ باشه حالا پاشو بیا کمکم

دوباره روی تخت دراز کشیدم و با لحن بیخیالی گفتم:

_ من خسته ام
_ پاشو بیا ببینم
_ نمیام


_ دخترجان آقارو میندازم به جونتا!
_ بنداز
_ جدی میگما

غلتی زدم و گفتم:

_ جدی بگو، به من چه؟

با حرص نگاهم کرد و در اتاق رو محکم بست و رفت، منم دوباره به پنجره خیره شدم تا ببینم باید چیکار کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_93

روزها میگذشت و من مجبور بودم این خونه و اهالی حال به هم زنش رو تحمل کنم و دم نزنم.

از یه طرفی هم نمیتونستم نقشه ام رو عجله ای اجراش کنم

چون اگه اینبار گیر میفتادم خیلی بد میشد و دیگه هیچ امیدی برای نجات پیدا کردنم نداشتم!

امروز سر میز دوباره با بهراد بحث کرده بودم و اونم وقتی همه غذاشون رو خوردن و رفتن..

مثل یه آدم عقده ای تمام خورشت و برنج و ماست و نوشابه ها رو روی زمین ریخت

و گفت که باید همشون رو تمیز کنم و ظرفهارو هم بشورم!

اولش مخالفت کردم اما آخرش مجبورم کرد این کار رو انجام بدم و این برام خیلی گرون تموم شد


پس به فکر انتقام افتادم و یه فکر خیلی خوب هم به ذهنم رسید.

قهوه ی مورد علاقه اش رو داخل فنجونش ریختم
و یه مقدار پودر گردو هم داخلش ریختم

چون طبق اطلاعاتی که از حرفهای اکرم خانم و خدمتکارها به دستم آورده بودم،

آقاشون به گردو حساسیت داشته و وقتی میخورده کل بدنش به خارش میفتاده!

فنجون رو با چندتا شکلات تلخ داخل سینی گذاشتم و

1401/10/08 15:54

با لبخندی که پر از بدجنسی بود به سمت اتاقش راه افتادم.


در رو زدم و بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم و گفتم:

_ اکرم خانم قهوه رو درست کرد و ازم خواست که براتون بیارم

متعجب از لحن مودبانه ام، گفت:

_ مرسی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_94

سینی رو جلوش گذاشتم و وایسادم تا مطمئن بشم میخوره که گفت:

_ خب؟
_ چی خب؟
_ کار دیگه ای داری؟
_ نه منتظرم فنجون رو ببرم
_ برو بعد بیا ببر، معطل میشی

برای اینکه شک نکنه دیگه بیشتر از این اصرار نکردم و از اتاق خارج شدم.

همونجا پشت در اتاق ایستادم و دعا کردم که هرچه سریع تر قهوه اش رو بخوره که اکرم خانم من رو دید، به سمتم اومد و گفت:

_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ قهوه آقاتون رو براش بردم
_ آقامون؟
_ بله دیگه
_ آقا و رئیس هممونه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ من نه آقایی دارم و نه رئیسی!
_ دختر تو آخرش با این لجبازیات سرت رو به باد میدی

اکرم خانم خبر نداشت که من همه چیزم به باد رفته وگرنه اینجوری نمیگفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_95

_ من فنجونش رو میارم
_ باشه پس من برم به کارام برسم
_ برید

یکم دیگه با حالتی مشکوک نگاهم کرد اما آخرش رفت و منم همونجا منتظر ایستادم.

_ اکرم خانم!

با صدای فریاد بهراد از جا پریدم و با ترس به در نگاه کردم!
این اینجوری داد زد، نزنه لت و پارمون کنه؟
اما خب حقش بود، تا اون باشه با من اونجوری رفتار نکنه...

با باز شدن در اتاقش فکرم قطع شد!
آب دهنم رو قورت دادم و به بهرادی که با چشمهای پر از خشم و قرمز بهم زل زده بود، نگاه کردم!
انقدر هل شده بودم که نمیدونستم چی بگم اما یکهو گفتم:

_ سلام
_ گفتی این قهوه رو کی درست کرده؟
_ اینو؟ چیز...من درست کردم
_ تو؟
_ آره از طعمش خوشتون نیومد؟

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ پس چرا گفتی اکرم خانم درست کرده؟
_ من گفتم؟
_ آره
_ نه اشتباه شنیدید!

با خشم موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_96

_ چی توش ریختی؟

سرم رو تکون دادم و با اعتماد به نفس گفتم:

_ قهوه و شکر و یکمم پودر گردو، قبلا تو یه مجله خونده بودم که گردو خیلی...

حرفم رو قطع کرد و با صدای بلندتری گفت:

_ تو برای چی سرخود کار میکنی احمق؟
_ وا مگه الان چیشده؟
_ برای چی داخلش گردو ریختی؟

چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ خیلی مفیده آخه
_ مفیده یا تو از قصد ریختی؟
_ وا من برا چی باید از قصد بریزم؟ من که نمیدونستم شما بهش حساسیت...

دهنم رو گرفتم و با ترس بهش نگاه کردم.
یعنی لعنت به دهنی که بدموقع باز

1401/10/08 15:54

بشه، لعنت!
سپیده تو چرا انقدر خری؟ قشنگ دستی دستی خودت رو لو دادی احمقِ خنگ!

_ چیز، من الان از این حرفاتون حدس زدم که حساسیت دارید!
_ خفه شو
_ آخه من...
_ فقط خفه شو

بعد هم بدون اینکه مکث کنه، فنجونِ توی دستش رو محکم به سمت صورتم پرت کرد!

انقدر این کار رو ناگهانی کرد که حتی فرصت جا خالی دادن یا عکس العمل نشون دادن نداشتم و فنجون محکم با پیشونیم برخورد کرد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_97

با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم اما نتونستم روی پاهام بایستم و روی زمین افتادم!

پیشونیم خیلی میسوخت و درد شدیدی داشت اما من هنوز تو بهت کارِ وحشیانه ی بهراد بودم و نمیتونستم باور کنم که اون کار رو کرده بود!

با سوزشی که توی پیشونیم ایجاد شد دستم رو بالا بردم و روی همون جایی که درد داشت گذاشتم.

حس کردم دستم خیس شده پس سریع پایین آوردمش که یه حجم زیادی از خون رو دیدم و همین باعث شد با ترس بگم:

_ وحشی سرم رو شکستی!
_ حقته!
_ ازت متنفرم
_ وا من که نمیدونستم اگه فنجون رو توی صورتت پرت کنم سرت میشکنه که!

دهنم بخاطر تیکه ای که انداخت کج شد و خواستم بهش فحش بدم

ولی سرم گیج رفت و دیگه نتونستم بشینم و روی زمین افتادم اما بیهوش نشدم.

سرم رو بالا گرفتم و به بهرادی که با قیافه خنثی بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم و چیزی نگفتم.

اونم با همون حالتش به سمتم خم شد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_98

_ تا تو باشی دیگه به فکر انتقام گرفتن از من نباشی لجباز!

بعد سرش رو بلند کرد و با صدای بلندی گفت:

_ اکرم خانم؟
_ بله؟
_ زنگ بزن به فرهاد، سریع
_ چرا آقا؟ چیشده مگه؟

همینطور که داشت حرف میزد به سمتمون اومد که با دیدن من که با صورت خونی روی زمین افتاده بودم، رنگش پرید و جیغ فرابنفشی کشید و گفت:

_ یا خود خدا، چیشده؟
_ هیچی شما فقط به فرهاد زنگ بزن

اما اکرم خانم بی توجه بهش، کنار من نشست و گفت:

_ دخترجان چیشده؟ چرا سرت خونی شده؟

توانایی حرف زدن نداشتم و فقط با درد بهشون خیره شده بودم.

بهراد هم وقتی دید اکرم خانم نشسته و مثل همیشه فقط داره حرف میزنه با عصبانیت و لحن اخطاری رو بهش گفت:

_ اکرم خانم!

_ بله آقا؟

_ زنگ بزن دیگه

_ به کی زنگ بزنم؟

با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ به فرهاد دیگه

_ آهان، باشه چشم

از سر جاش پاشد و به سمت سالن دوید.
منم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_99

_ مثل سیبیه که از وسط به دو قسمت

1401/10/08 15:54

تقسیم کردن
_ آره
_ از کجا پیداش کردی؟
_ پیداش نکردم، خریدمش

با صداهایی که شنیدم خواستم چشمام رو باز کنم اما منصرف شدم!
پیشونیم خیلی میسوخت اما به روی خودم نیاوردم تا ببینم چی میگن

_ بهراد نگو که هنوزم با اون مردتیکه کار میکنی و ارتباط داری!
_ من از اولشم با اون کار نمیکردم
_ به هرحال همین که از کارش خبر داری و چیزی نمیگی، خودش یه جُرمه!

بهراد پوفی کشید و با لحن کلافه ای گفت:

_ کارای اونا به من ربطی نداره و درضمن من کامل ارتباطم رو باهاشون قطع کردم
_ اون دخترای بی گناهی که میفرستنشون اونور چی؟
_ سزای فرار کردن از خونه همینه
_ چرت نگو بهراد

بهراد یکم مکث کرد و بعد گفت:

_ خوبه از من کوچیکتری و ادای داداش بزرگترها رو درمیاری فرهاد!

پس اون فرهادی که هی به اکرم خانم میگفت بهش زنگ بزنه، داداش کوچیکترشه!

_ یه روزی برات دردسر میشه ها، میدونی اگه بفهمن تو از یه همچین باندی خبر داشتی و...

بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_100

_ مرسی از کمکت، حالا میتونی بری
_ خیلی خب اصلا به من چه بابا
_ آفرین
_ این دختره رو از هم باند پیداش کردی؟
_ بله و خریدمش

دوباره سکوت حکم فرما شد که اون پسره فرهاد گفت:

_ حالا چرا سرش شکسته بود؟
_ من شکستم

صداش پر از تعجب شد و گفت:

_ شوخی میکنی!
_ نه
_ من فکر کردم چون شبیه یلدائه آوردیش اینجا
_ آره خب دلیلم همینه
_ پس چرا اذیتش میکنی؟
_ چون لجباز و سرکشه

دندونام رو روی هم فشار دادم تا از حرص چیزی نگم که فرهاد حرف دلم رو زد و گفت:

_ دختره رو خریدیش و قطع به یقین به زور آوردیش اینجا، تازه کتکشم زدی بعد انتظار داری سرکش نباشه؟
_ آره و از شبی که بهش تجا***وز کردم سرکش تر هم شد!

اینبار فرهاد با بهت وصدای خیلی بلند گفت:

_ باورت نمیکنم بهراد، تو کِی انقدر عوض شدی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:54

پاسخ به

تقسیم کردن _ آره _ از کجا پیداش کردی؟ _ پیداش نکردم، خریدمش با صداهایی که شنیدم خواستم چشمام رو باز ...

100تای بعدی لطفا?

1401/10/08 17:08

کلا چند پارت

1401/10/08 17:10

من یه دفعه دوست دارم بخونم

1401/10/08 17:10

پاسخ به

کلا چند پارت

350

1401/10/08 17:13

پاسخ به

100تای بعدی لطفا?

چشم

1401/10/08 17:14

پاسخ به

100تای بعدی لطفا?

دخترم بزاره میزارم?

1401/10/08 17:14

پاسخ به

350

راسی

1401/10/08 17:15

روزی چند پارت میزاری

1401/10/08 17:15

پاسخ به

راسی

اره

1401/10/08 17:16

پاسخ به

روزی چند پارت میزاری

150 تا

1401/10/08 17:17

پاسخ به

150 تا

واااقعا

1401/10/08 17:17

مرسی

1401/10/08 17:17

زمان طوبی عاااالیه

1401/10/08 17:17

خیلی قشنگ

1401/10/08 17:18

جالبها ولی دختر فراری ی چیز دیگس

1401/10/08 17:18

پاسخ به

جالبها ولی دختر فراری ی چیز دیگس

نخوندمش تعریفش شنیدم

1401/10/08 17:19

پاسخ به

جالبها ولی دختر فراری ی چیز دیگس

طوبی خوندی

1401/10/08 17:19