مشخصه که راست میگم
به حرفم توجهی نکرد و رو به آقایی که با لباس پیشخدمتی کنار در عمارت ایستاده بود، گفت:
_ ببرش طبقه دوم و اکرم خانم رو صدا کن تا من بیام
_ چشم قربان
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.30
اون به داخل عمارت رفت و خدمتکار هم به سمتم اومد و گفت:
_ دنبالم بیا
خواستم شانسم رو امتحان کنم به همین خاطر آروم رو بهش گفتم:
_ میشه کمکم کنید من از اینجا برم؟ خونواده ام نگرانن و منتظرم هستن و...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ دنبالم بیا
_ لطفا، ازتون خواهش میکنم
_ دلم نمیخواد به زور واصل بشم پس لطفا با پای خودت بیا
بغضم رو به زور فرو دادم و با اکراه به دنبالش راه افتا.」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.31
وارد عمارت که شدیم چشمام با دقت به اطراف چرخید و همه جا رو بررسی کردم.
داخل هم مثل بیرون پر از دوربین بود اما نگهبانی وجود نداشت.
پشت سر پیشخدمت به سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم.
طبقه دوم یه سالن طویل بود که چندتا اتاق داخلش وجود داشت.
در دومین اتاق رو باز کرد و گفت:
_ برو تو
_ چرا؟!
_ ببین من یه کمکی میتونم بهت کنم
با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چی؟
_ رئیس اصلا از آدمای لجباز خوشش نمیاد، اگه میخوای اذیت نشی لجبازی نکن!
دهنم رو کج کردم و با ناراحتی گفتم:
_ فکر کردم میخوایید کمکم کنید که از اینجا برم!
پوزخندی زد و گفت:
_ برو داخل بشین تا رئیس بیاد
_ اگه نرم چی؟
_ عاقبت خوبی پیدا نمیکنی!
با بغض و حرص رفتم داخل که گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.32
_ یه نصیحت دیگه! زیاد سوال نپرس و روی مخ رئیس نرو و هرچی ازت خواست بی چون و چرا انجام بده
_ من یه انسانم، چرا باید چیزی که نمیخوام رو به خودم تحمیل کنم؟
به سمت در رفت و گفت:
_ تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه! کم کم میفهمی که دیگه زندگی سابقت رو نداری دختر
و بالافاصله در رو بست و رفت.
برگشتم و با دقت به اتاق نگاه کردم، یه اتاق با تمام امکانات جلوم دیدم!
تخت خواب صورتی سیر و میز آرایش و یه پیانو بزرگ گوشه اتاق بود.
یه پنجره دلباز و بزرگ به سمت محوطه قرار داشت و دوتا در هم سمت راست اتاق بود که احتمال میدادم حمام و سرویسش باشه.
با دقت به دیوارها و سقف نگاه کردم و وقتی هیچ اثری از دوربین ندیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ خداروشکر حداقل اتاقا دوربین نداره!
با باز شدن ناگهانی در، با ترس سریع به سمت در نگاه کردم که یه خانمی که میشه گفت تقریبا همسن مادرم بود و قیافه مهربون و با نمکی داشت، وارد اتاق شد.
با بغض بهم
1401/10/08 15:43