The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

مشخصه که راست میگم

به حرفم توجهی نکرد و رو به آقایی که با لباس پیشخدمتی کنار در عمارت ایستاده بود، گفت:

_ ببرش طبقه دوم و اکرم خانم رو صدا کن تا من بیام
_ چشم قربان

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.30


اون به داخل عمارت رفت و خدمتکار هم به سمتم اومد و گفت:

_ دنبالم بیا

خواستم شانسم رو امتحان کنم به همین خاطر آروم رو بهش گفتم:



_ میشه کمکم کنید من از اینجا برم؟ خونواده ام نگرانن و منتظرم هستن و...



حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ دنبالم بیا


_ لطفا، ازتون خواهش میکنم


_ دلم نمیخواد به زور واصل بشم پس لطفا با پای خودت بیا



بغضم رو به زور فرو دادم و با اکراه به دنبالش راه افتا.」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.31


وارد عمارت که شدیم چشمام با دقت به اطراف چرخید و همه جا رو بررسی کردم.
داخل هم مثل بیرون پر از دوربین بود اما نگهبانی وجود نداشت.

پشت سر پیشخدمت به سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم.

طبقه دوم یه سالن طویل بود که چندتا اتاق داخلش وجود داشت.

در دومین اتاق رو باز کرد و گفت:

_ برو تو
_ چرا؟!
_ ببین من یه کمکی میتونم بهت کنم

با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم:

_ چی؟
_ رئیس اصلا از آدمای لجباز خوشش نمیاد، اگه میخوای اذیت نشی لجبازی نکن!

دهنم رو کج کردم و با ناراحتی گفتم:

_ فکر کردم میخوایید کمکم کنید که از اینجا برم!

پوزخندی زد و گفت:

_ برو داخل بشین تا رئیس بیاد
_ اگه نرم چی؟
_ عاقبت خوبی پیدا نمیکنی!

با بغض و حرص رفتم داخل که گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.32

_ یه نصیحت دیگه! زیاد سوال نپرس و روی مخ رئیس نرو و هرچی ازت خواست بی چون و چرا انجام بده
_ من یه انسانم، چرا باید چیزی که نمیخوام رو به خودم تحمیل کنم؟

به سمت در رفت و گفت:

_ تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه! کم کم میفهمی که دیگه زندگی سابقت رو نداری دختر

و بالافاصله در رو بست و رفت.
برگشتم و با دقت به اتاق نگاه کردم، یه اتاق با تمام امکانات جلوم دیدم!
تخت خواب صورتی سیر و میز آرایش و یه پیانو بزرگ گوشه اتاق بود.

یه پنجره دلباز و بزرگ به سمت محوطه قرار داشت و دوتا در هم سمت راست اتاق بود که احتمال میدادم حمام و سرویسش باشه.

با دقت به دیوارها و سقف نگاه کردم و وقتی هیچ اثری از دوربین ندیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:

_ خداروشکر حداقل اتاقا دوربین نداره!

با باز شدن ناگهانی در، با ترس سریع به سمت در نگاه کردم که یه خانمی که میشه گفت تقریبا همسن مادرم بود و قیافه مهربون و با نمکی داشت، وارد اتاق شد.
با بغض بهم‌

1401/10/08 15:43

کنم!

دوباره تیری که پرت کرده بودم تو تاریکی فرو رفته بود و به درد نخورده بود!
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:

_ باشه
_ زود باش پاشو برو حموم
_ یه سوال بپرسم؟
_ بستگی داره چی باشه

با پوزخند گفتم:

_ چیز بدی نیست و با جواب دادنش به رئیستون خیانت نمیکنید!

منتظر نگاهم کرد که گفتم:

_ اسم رئیستون چیه؟
_ برای چی میپرسی؟
_ محض کنجکاوی

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

_ اگه خودشون صلاح بدونن میگن
_ ای بابا

به سمت در رفت و گفت:

|?| ✨??」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.36

_ نیم ساعت دیگه با لباس برمیگردم

از اتاق بیرون رفت و منم یه نگاه دیگه به دور و برم انداختم.

با خودم فکر کردم که اون از کجا میدونه من بلدم پیانو بزنم که تو اتاقم پیانو گذاشته؟

و اینکه چرا واسم اتاق به این زیبایی و تمیزی فراهم کرده؟
کاش میتونستم جواب این سوالهام رو پیدا کنم!

سرم رو تکون دادم تا فکرهای بد رو از خودم دور کنم و به سمت حموم رفتم.

تو حموم زیر دوش انقدر گریه کردم و به خودم و *** بودنم و اون اشکان یا بهتره بگم پیمانِ عوضی فحش دادم که خسته شدم.

بالاخره خودم رو شستم خواستم بیام بیرون که یادم افتاد نه حوله ای دارم و نه لباسی
پشت در حموم ایستاده بودم و میخواستم اکرم خانم رو بلند صدا بزنم تا برام لباس بیاره که صدایی شنیدم و همین باعث شد چیزی نگم و گوشم رو به در بچسبونم

|?| .」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.37

یکم که توجه کردم دیدم اکرم خانم داره با همون مَرد عوضی که من رو خریده بود حرف میزد پس بیشتر گوشم رو به در چسبوندم و با دقت گوش دادم.

_ آقا چرا این دختر رو آوردید تو این اتاق؟
_ خودمم‌ نمیدونم
_ شما که تو این دوسال حتی اجازه نداده بودید که من این اتاق رو تمیز کنم، امروز که زنگ زدید گفتید این اتاق رو آماده کنم خیلی تعجب کردم!

مَرده چیزی نگفت که اکرم خانم ادامه داد:

_ آقا بخاطر شباهتشون؟
_ نمیدونم!
_ دختره میگفت خونواده اش نگرانن و از من میخواست کمکش کنم و فراریش بدم

با حرص دستم رو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم:

_ چه دهن لق!

دوباره صداشون اومد که ساکت شدم!


_ اکرم خانم چهارچشمی حواست بهش باشه چون این از هر روشی استفاده میکنه تا فرار کنه
_ چشم آقا ولی یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
_ چی؟
_ چرا نمیذارید بره پیش خونواده اش؟
_ دلایل زیادی داره، تو فقط حواست بهش باشه
_ چشم

دوباره یکم مکث کردن و باز اکرم خانم گفت:

|?|
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_38

_ آقا مطمئنید میخوایید لباسهای خانم رو به این دختر بدید؟
_ نه
_ پس چرا اینکار رو میکنید؟

انگار یکم عصبی شد چون با تُن

1401/10/08 15:43

صدای بلندتری گفت:

_ اکرم خانم میشه لطفا دیگه در این مورد هیچ حرفی زده نشه؟
_ ببخشید آقا، معذرت میخوام واقعا

چیزی نگفت و دوباره سکوت حکم فرما شد.
یه چند دقیقه که گذشت، صدای پا اومد و مشخص بود که از اتاق خارج شدن‌.

در حموم رو باز کردم و در حالی که هیچ لباسی نپوشیده بودم از حموم خارج شدم.

یه حوله و یه دست لباس شیک روی صندلی میز آرایش دیدم و خواستم به سمتش برم که با دیدن اون مَرده که روی تخت نشسته بود، سرجام ایستادم و با تعجب زل زدم بهش!

انقدر هل شده بودم که حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم اما به محض اینکه لبخندی زد به خودم اومدم و جیغ کشون به سمت عقب برگشتم و به داخل حموم رفتم!

دستم رو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم، لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم!
خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟ بدتر از همه چرا انقدر احمقم و قبل از اینکه از حموم خارج بشم قشنگ اتاق رو چک نکردم؟
چرا آخه؟

|?| ✨??「 .」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_39

همینطور داشتم تمام فحش های بدی ک بلد بود رو به خودم و اون میدادم که صدای نحسش رو شنیدم:

_ من دارم از اتاق میرم بیرون، سریع لباسات رو بپوش و بیا

صداش نزدیک در حموم بود و همین باعث شد که محکم جلوی در رو بگیرم و در رو قفل کنم که یوقت داخل نیاد!
با شنیدن صدای قفل خندید و گفت:

_ نترس نمیام داخل، البته نباید بترسی چون من همه چیز رو دیدم!

با حرص پام رو روی زمین زدم و گفتم:

_ خیلی پستی، هیز
_ هیز نیستم اما کور هم نیستم!

دیگه چیزی نگفتم که گفت:

_ درضمن اندام زیبایی هم داری!

با گفتن این حرف کل صورتم از خجالت سرخ شد و دوباره لبم رو گاز گرفتم.

با حرص موهام رو کشیدم و سعی کردم حرصم رو خالی کنم اما هیچی نگفتم.

_ باشه خجالت نکش، من میرم بیرون

و بالافاصله صدای قدمهاش و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق اومد اما این دفعه واقعا میترسیدم برم بیرون!

|?| ✨??「 」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_40

یه چند دقیقه صبر کردم و وقتی صدایی نشنیدم خیلی آروم در حموم رو باز کردم، سرم رو بیرون کردم و با دقت همه جا رو نگاه کردم‌.

وقتی دیدم هیچکس تو اتاق نیست، نفس راحتی کشیدم و آروم از حموم خارج شدم.

سریع به سمت لباسها رفتم و بدون اینکه خودم رو با حوله خشک کنم لباسهارو پوشیدم و بعدش حوله رو دور موهام پیچوندم.

جلوی آینه ایستادم و خودم رو نگاه کردم.
لباسها خیلی بهم میومد و مدلشم خیلی جذاب بود!
یه بولیز و شلوار به رنگ آبی آسمونی که از جنس حریر بود و خیلی نرم بود.

دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و سعی کردم چند لحظه ی قبل رو از حافظه ام پاک کنم و اصلا به

1401/10/08 15:43

روی خودم نیارم که چه افتضاحی اتفاق افتاده و از اتاق خارج شدم.

اگه میخواستم فرار کنم و برگردم پیش خونواده ام باید جوری نقش بازی میکردم که با این اتفاق کنار اومدم تا دیگه روم زوم نباشن و بتونم از این جهنم برم!

به طبقه پایین که رسیدم اون مَرده رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با لبخند ریزی اما چشم های پر از غم بهم نگاه میکرد!
چرا چشماش پر از غم بود؟
یعنی به همون حرف نیمه کاره ی اکرم خانم که داشت میگفت من شبیه یه شخصی هستم مربوط بود؟

1401/10/08 15:43

کردم.
لباسها خیلی بهم میومد و مدلشم خیلی جذاب بود!
یه بولیز و شلوار به رنگ آبی آسمونی که از جنس حریر بود و خیلی نرم بود.

دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و سعی کردم چند لحظه ی قبل رو از حافظه ام پاک کنم و اصلا به روی خودم نیارم که چه افتضاحی اتفاق افتاده و از اتاق خارج شدم.

اگه میخواستم فرار کنم و برگردم پیش خونواده ام باید جوری نقش بازی میکردم که با این اتفاق کنار اومدم تا دیگه روم زوم نباشن و بتونم از این جهنم برم!

به طبقه پایین که رسیدم اون مَرده رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با لبخند ریزی اما چشم های پر از غم بهم نگاه میکرد!
چرا چشماش پر از غم بود؟
یعنی به همون حرف نیمه کاره ی اکرم خانم که داشت میگفت من شبیه یه شخصی هستم مربوط بود؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_41

همینطور وسط سالن ایستاده بودم و اونم داشت با چشماش قورتم میداد که گفتم:

_ یه سوال دارم

اولش همچنان مات و مبهوت بهم خیره شده بود و هیچ جوابی بهم نداد اما وقتی چندبار دستم رو جلوش تکون دادم گفت:

_ چیزی گفتی؟
_ بله
_ چی؟
_ یه سوال دارم ازتون
_ بپرس
_ اسمتون چیه؟
_ بهراد
_ آهان

همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ دخترجان؟
_ بله

به سمتش که برگشتم، اونم مثل اون یارو بهراد، خشکش زد و تو یه لحظه تو چشماش اشک جمع شد!

با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:

_ من شبیه کی هستم؟

نگاه بدی بهم انداخت و گفت:

_ تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

و بالافاصله از سرجاش پاشد و گفت:

_ اکرم خانم من میرم و شب برمیگردم
_ باشه آقا بسلامت

از سالن بیرون رفت و همون لحظه اکرم خانم رو به من گفت:

_ بیا آشپزخونه
_ باشه

منی که تو خونه ی خودمون هیچ وقت کار

نمیکردم، اینجا مجبور بودم کلی به اکرم خانم

کمک کنم و واقعا برام خسته کننده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_42

اما اصلا به روی خودم نمیوردم تا بتونم اعتمادشون رو جلب کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم.

شاید یک ماه طول بکشه و شاید بیشتر اما این رو میدونستم که فقط از این راه میتونم از دستشون خلاص بشم و با اون همه نگهبان و


پیشخدمت و دوربین، به هیچ وجه به هیچ

طریق دیگه ای نمیتونستم از اینجا فرار کنم!

من لیسانس وکالت داشتم و بابا قرار بود برام یه دفترِکار جور کنه اما من با حماقتم چشمام رو


روی تمام اینها بستم و با پای خودم تو چاه پر از لجن پریدم و الان فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم!

_ دختر جان برو پیشخدمت ها رو صدا بزن تا بیان میز رو بچینن که الان آقا

1401/10/08 15:45

میرسه

از آشپزخونه خارج شدم و به دوتا پیشخدمتی که مثل مجسمه کنار در سالن ایستاده بودن گفتن که

بیان میز رو بچینن.

اونا هم با سرعت و سلیقه یه میزی که فکر کنم برای بیست نفر کافی بود رو پر کردن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_43

درسته ما از قشر پولدار جامعه بودیم اما هیچ وقت انقدر غذا رو حروم نمیکردیم!

میز رو پر کرده بودن برای یه نفر؟
چخبره اخه؟
این همه غذا حروم بشه که چی بشه آخه!

به سمت آشپرخونه رفتم و گفتم:

_ اکرم خانم؟
_ جانم
_ چرا این همه غذا رو برای یه نفر درست کردید و چیدید؟ حیف میشه خب!

لبخندی زد و گفت:

_ اینا فقط واسه یه نفر نیست
_ پس چی؟
_ آقا همیشه میگه همه باید با هم ناهار بخوریم

یه لحظه ذوق مرگ شدم اما سعی کردم حالت عادی خودم رو حفظ کنم و گفتم:

_ یعنی تمام پیشخدمتا و نگهبانا با شما غذا میخورن؟
_ آره اما نگهبانا به نوبت روزی یه نفرشون نمیاد و سر پستش میمونه
_ آهان

سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و گفتم:

_ خب اکرم خانم دیگه کمک نمیخوایید؟
_ نه دختر، برو تو سالن تا منم بیام
_ چشم

به سالن برگشتم و همون لحظه هم اون مردتیکه بهراد وارد شد.
کتش رو در آورد و رو به من گفت:

_ سپیده؟
_ بله
_ بیا کت من رو ببر بده اکرم خانم بگه بندازه لباسشویی..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_44


خواستم بگم " نوکر بابات غلوم سیاه " اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:

_ باشه

کتش که یه چیزی روش ریخته بود رو ازش گرفتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و دادمش به اکرم خانم و اینبار صبرکردم تا با هم به سالن بریم.

تو کسری از ثانیه همه نگهبانا و پیشخدمتا جمع شدن و کنار هم سر میز نشستن‌.
دوتا صندلی کنار بهراد خالی بود و روی یکیش من قرار گرفتم و روی اون یکی اکرم خانم.

همشون زیرچشمی با تعجب و بُهت به من نگاه میکردن و همین باعث کنجکاویِ بیشترِ من شده بود!

یعنی من شبیه کی بودم که همه انقدر بهت زده بودن؟!

بهراد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:

_ سپیده، کسی که قراره از این به اکرم خانم کمک کنه

همه سرشون رو تکون دادن و مشغول غذا خوردن شدن و منم بعد از اینکه تو دلم یه " زهی خیال باطل " نثارش کردم، مشغول غذا خوردن شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:45

کردم.
لباسها خیلی بهم میومد و مدلشم خیلی جذاب بود!
یه بولیز و شلوار به رنگ آبی آسمونی که از جنس حریر بود و خیلی نرم بود.

دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و سعی کردم چند لحظه ی قبل رو از حافظه ام پاک کنم و اصلا به روی خودم نیارم که چه افتضاحی اتفاق افتاده و از اتاق خارج شدم.

اگه میخواستم فرار کنم و برگردم پیش خونواده ام باید جوری نقش بازی میکردم که با این اتفاق کنار اومدم تا دیگه روم زوم نباشن و بتونم از این جهنم برم!

به طبقه پایین که رسیدم اون مَرده رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با لبخند ریزی اما چشم های پر از غم بهم نگاه میکرد!
چرا چشماش پر از غم بود؟
یعنی به همون حرف نیمه کاره ی اکرم خانم که داشت میگفت من شبیه یه شخصی هستم مربوط بود؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_41

همینطور وسط سالن ایستاده بودم و اونم داشت با چشماش قورتم میداد که گفتم:

_ یه سوال دارم

اولش همچنان مات و مبهوت بهم خیره شده بود و هیچ جوابی بهم نداد اما وقتی چندبار دستم رو جلوش تکون دادم گفت:

_ چیزی گفتی؟
_ بله
_ چی؟
_ یه سوال دارم ازتون
_ بپرس
_ اسمتون چیه؟
_ بهراد
_ آهان

همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ دخترجان؟
_ بله

به سمتش که برگشتم، اونم مثل اون یارو بهراد، خشکش زد و تو یه لحظه تو چشماش اشک جمع شد!

با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:

_ من شبیه کی هستم؟

نگاه بدی بهم انداخت و گفت:

_ تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

و بالافاصله از سرجاش پاشد و گفت:

_ اکرم خانم من میرم و شب برمیگردم
_ باشه آقا بسلامت

از سالن بیرون رفت و همون لحظه اکرم خانم رو به من گفت:

_ بیا آشپزخونه
_ باشه

منی که تو خونه ی خودمون هیچ وقت کار

نمیکردم، اینجا مجبور بودم کلی به اکرم خانم

کمک کنم و واقعا برام خسته کننده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_42

اما اصلا به روی خودم نمیوردم تا بتونم اعتمادشون رو جلب کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم.

شاید یک ماه طول بکشه و شاید بیشتر اما این رو میدونستم که فقط از این راه میتونم از دستشون خلاص بشم و با اون همه نگهبان و


پیشخدمت و دوربین، به هیچ وجه به هیچ

طریق دیگه ای نمیتونستم از اینجا فرار کنم!

من لیسانس وکالت داشتم و بابا قرار بود برام یه دفترِکار جور کنه اما من با حماقتم چشمام رو


روی تمام اینها بستم و با پای خودم تو چاه پر از لجن پریدم و الان فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم!

_ دختر جان برو پیشخدمت ها رو صدا بزن تا بیان میز رو بچینن که الان آقا

1401/10/08 15:46

میرسه

از آشپزخونه خارج شدم و به دوتا پیشخدمتی که مثل مجسمه کنار در سالن ایستاده بودن گفتن که

بیان میز رو بچینن.

اونا هم با سرعت و سلیقه یه میزی که فکر کنم برای بیست نفر کافی بود رو پر کردن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_43

درسته ما از قشر پولدار جامعه بودیم اما هیچ وقت انقدر غذا رو حروم نمیکردیم!

میز رو پر کرده بودن برای یه نفر؟
چخبره اخه؟
این همه غذا حروم بشه که چی بشه آخه!

به سمت آشپرخونه رفتم و گفتم:

_ اکرم خانم؟
_ جانم
_ چرا این همه غذا رو برای یه نفر درست کردید و چیدید؟ حیف میشه خب!

لبخندی زد و گفت:

_ اینا فقط واسه یه نفر نیست
_ پس چی؟
_ آقا همیشه میگه همه باید با هم ناهار بخوریم

یه لحظه ذوق مرگ شدم اما سعی کردم حالت عادی خودم رو حفظ کنم و گفتم:

_ یعنی تمام پیشخدمتا و نگهبانا با شما غذا میخورن؟
_ آره اما نگهبانا به نوبت روزی یه نفرشون نمیاد و سر پستش میمونه
_ آهان

سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و گفتم:

_ خب اکرم خانم دیگه کمک نمیخوایید؟
_ نه دختر، برو تو سالن تا منم بیام
_ چشم

به سالن برگشتم و همون لحظه هم اون مردتیکه بهراد وارد شد.
کتش رو در آورد و رو به من گفت:

_ سپیده؟
_ بله
_ بیا کت من رو ببر بده اکرم خانم بگه بندازه لباسشویی..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_44


خواستم بگم " نوکر بابات غلوم سیاه " اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:

_ باشه

کتش که یه چیزی روش ریخته بود رو ازش گرفتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و دادمش به اکرم خانم و اینبار صبرکردم تا با هم به سالن بریم.

تو کسری از ثانیه همه نگهبانا و پیشخدمتا جمع شدن و کنار هم سر میز نشستن‌.
دوتا صندلی کنار بهراد خالی بود و روی یکیش من قرار گرفتم و روی اون یکی اکرم خانم.

همشون زیرچشمی با تعجب و بُهت به من نگاه میکردن و همین باعث کنجکاویِ بیشترِ من شده بود!

یعنی من شبیه کی بودم که همه انقدر بهت زده بودن؟!

بهراد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:

_ سپیده، کسی که قراره از این به اکرم خانم کمک کنه

همه سرشون رو تکون دادن و مشغول غذا خوردن شدن و منم بعد از اینکه تو دلم یه " زهی خیال باطل " نثارش کردم، مشغول غذا خوردن شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:46

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_45

بعد از اینکه شام خورده شد، بهراد از سرجاش پاشد و رو به من گفت:

_ دنبالم بیا

یکم مکث کردم که یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ با تو بودما

از سرجام پاشدم و پشت سرش راه افتادم.

آروم از پله ها بالا رفت تا به طبقه چهارم و آخر که فقط یه اتاق داشت رسید.


در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و منم با یکم استرس پشت سرش رفتم داخل.

کنار در ایستاد و وقتی من وارد شدم در رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت داخل جیبش!
ضربان قلبم بالا رفت که روی صندلی نشست و گفت:

_ بشین
_ راحتم
_ خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار بزنم!

دهنم رو کج کردم و روی تخت روبروش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ خب، میدونی که اگه من نمیخریدمت...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ میشه انقدر این واژه رو برای من به کار نبری؟
_ خوشم نمیاد میپری وسط حرفم!

سکوت کردم که با لحن حرص دربیاری ادامه داد:

_ اگه من نمیخریدمت، قطعا تو رو ب ادم های پست میفروختن..

_ خب؟
_ به نظرت اونجا چه سرنوشتی پیدا میکردی؟
_ نمیدونم!

پوزخندی زد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_46

_ قطعا ادم های بد برای تو پول هنگفتی میدادن و به جاش تو باید هرشب بهشون سرویس میدادی!

با شنیدن این حرف لرزی به بدنم افتاد اما اون بی توجه ادامه داد:

_ شاید به یه نفر، شاید به دونفر یا حتی چندنفر!
_ بسه
_ منم پول هنگفتی برای تو دادم

این رو که گفت سکوت کرد و با لبخند ریزی بهم زل زد.

اول منظورش رو نفهمیدم اما بعد از چند ثانیه چشمام از حدقه زد بیرون!

_ شوخی میکنی؟
_ نه

سریع از سرجام پاشدم و به سمت در رفتم اما به محض اینکه دستگیره رو تکون دادم و در باز نشد یادم افتاد که در رو قفل کرد!

_من میخوام برم
_ کجا؟ بودی حالا!

حتی فکر کردن بهش هم برام وحشتناک بود و دلم نمیخواست حتی یه دقیقه دیگه تو اون اتاقی که الان به نظرم خیلی ترسناک بود، بمونم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_47

_ بشین سرجات
_ نمیخوام

با لحن اخطاری و شمرده گفت:

_ برای بار آخر میگم عین آدم سرجات بشین!
_ نمیشینم

با عصبانیت از سرجاش پاشد که همین باعث شد یه قدم به عقب بردارم، اومد دستم گرفت و یجورایی محکم به سمت تخت پرتم کرد و گفت:

_ من معمولاً آدم آرومی هستم
_ کاملا مشخصه
_ مگه اینکه یکی بره رو مخم!

دندونام رو روی هم فشار دادم که گفت:

_ اگه باهام راه بیای که هیچی ولی اگه بخوای همینطوری لجبازی کنی مجبورم یه جور دیگه باهات رفتار کنم!

_ من یه دخترم! چه انتظاری از من

1401/10/08 15:47

داری؟

سیگاری روشن کرد و یه پک کشید و گفت:

_ با دخترانگیت کاری ندارم
_ من تن به این خواسته ی کثیف نمیدم
_ اگه معذبی میتونم صیغه ات کنم

از سر جام پاشدم و با صدای بلند گفتم:

_ نمیخوام، ولم کن میخام برم مردتیکه پست عوضی
_ صدات رو ببر
_ تو حاضری خواهر یا مادرت یه همچین اتفاقی براشون بیفته که الان این پیشنهاد رو به یه دختر میدی؟

با عصبانیت و چشمهای قرمز به سمتم اومد و محکم زد تو صورتم که روی تخت پرت شدم و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:47

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_48


_ خفه شو، خواهر و مادرِ من مثل تو با یه پسر غریبه از خونه فرار نمیکنن خراب !

از جام پاشدم و خواستم بزنم تو صورتش که دستم رو وسط راه گرفت اما من کوتاه نیومدم و تو صورتش تف کردم و گفتم:

_ توغلط میکنی به من میگی خراب، خراب تویی با همون خواهر مادرت!
_ چی گفتی؟

عصبانیتی که تو صداش بود یه لحظه باعث ترسم شد ولی چون بهم توهین کرده بود به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ همون چیزی که شنیدی!

پک آخر سیگارش رو کشید و به سمتم اومد و گفت:

_ خودت خواستی!

به سمت عقب هلم داد و همین باعث شد که روی تخت بیفتم!

روم دراز کشید و علی رغم دست و پاهایی که میزدم حتی یه سانتی متر هم تکون نخورد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:48

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_49

خودم رو گوشه ی دیوار مچاله کردم و به هق هق افتادم!

وقتی کارش باهام تموم شد مثل یه آشغال پرتم کرد یه گوشه و در رو قفل کرد و رفت.

خدایا من چرا انقدر بدبختم؟
این چه برزخیه که من دچارش شدم آخه؟
همون طور که قبلشم گفت کاری با دخترونگیم نداشت و هنوز دختر بودم اما دیگه پاک نبودم!
با دستام جلوی صورتم گرفتم و بلندتر گریه کردم و با عجز گفتم:

_ آخه چرا؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟

همونطوری لخت پاشدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم!
نصف بدنم کبود شده بود و میسوخت و پشتمم درد میکرد، مردتیکه پست عوضی!

امیدوارم یکی همین بلا رو سر خواهر خودت بیاره نامرد!
بدترین چیز برای یه دختر اینه که یکی به زور بهش دست درازی کنه و حالا من به این درد دچار شده بودم!

کی فکرش رو میکرد نتیجه اون همه فکر و خیال این بشه؟
الان مامان و بابام دارن چیکار میکنن؟ یعنی دنبالم میگردن؟

سرم رو بلند کردم به نور کمی که از پنجره ی کوچیک بالای دیوار به داخل اتاق تابیده میشد، نگاه کردم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_50


یه روز از فرار کردنم گذشته بود و حتما خونواده ام کلی نگران شده بودن!
کاش میشد برگردم پیششون...
کاش الان مامانم پیشم بود و بغلم میکرد و مثل همیشه میگفت:
" همه چیز به وقتش درست میشه "

از روبروی آینه کنار اومدم و با نفرت نسبت به خودم و اون بهرادِ عوضی مشغول پوشیدن لباسام شدم.

با تمام وجودم لحظه شماری میکنم روزی رو که ازت انتقام بگیرم عوضیِ پس فطرت حرومزاده!

با چرخیدن کلید تو قفل، سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
از صدای کفشهای مردونه اش فهمیدم که خودِ کسافطتشه!
بهم نزدیک شد و روی تخت نشست، دستش رو به موهام کشید و آروم گفت:

_ حداقل به خاطر شباهتت نمیخواستم اذیتت کنم اما، اما خودت نخواستی!

هیچ عکس العملی نشون ندادم که این دفعه روی کبودی گلوم دست کشید و گفت:

_ انگار دیشب من، من نبودم و یکی دیگه بودم!
چطور تونستم انقدر وحشیانه رفتار کنم آخه؟

از روی تخت پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد اما در رو قفل نکرد!
به محض اینکه مطمئن شدم رفته، از جام پاشدم که یه دست لباس روی دسته ی صندلی دیدم.
احتمالا خودِ عوضیش اینارو برام آورده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_51

لباسهام رو عوض کردم اما از اتاق بیرون نرفتم.
گوشه دیوار نشستم و فقط آرزو میکردم که اون بهراد بمیره و من جیگرم خنک بشه!

در اتاق که باز شد چشمم ناخودآگاه به اون سمت کشیده

1401/10/08 15:48

شد که اکرم خانم رو دیدم اما هیچ توجهی بهش نکردم.


چون پشت تخت نشسته بودم اول پیدام نکرد و با ترس گفت:

_ یا خودِخدا، این دختر کجا رفته؟

اما وقتی یکم بیشتر گشت، پیدام کرد و گفت:

_ چرا رفتی پشت اونجا نشستی؟

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:

_ به خودم مربوطه!
_ وا، دختر چته تو؟
_ هیچیم نیست، خوبِ خوبم!
_ مگه باید بد باشی؟
_ بد نباشم؟!

چیزی نگفت که از سر جام پاشدم و با گریه و بغض و داد گفتم:


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_52

ازت متنفرم، از اون رئیس عوضیت هم متنفرم
از همتون بدم میاد و امیدوارم همتون بمیرید!
رئیس عوضیت بهم ت*ج*ا*و*زکرد!
تو مگه نگفتی من مثل دخترتم؟ همیشه دخترات رو ول میکنی اینور اونور تا بهشون ت*ج*او**ز* کنن؟

آستینم رو بالا زدم و گفتم:

_ نگاه کن، کل بدنم کبوده، له لهم، هم جسمم داغونه و هم روحم!

روی زمین افتادم و با هق هق گفتم:

_ تو میدونستی قراره چه بلایی سرم بیاره و هیچی نگفتی؟ چطور دلت اومده آخه؟ تو خودت یه زنی!

اشک تو چشماش جمع شده بود اما با مکث گفت:

_ آقا گفتن میز ناهار آماده اس، بیا ناهار
_ آقا غلط کرد، خودش کوفتش کنه

آروم لبش رو گاز گرفت و گفت:

_ دختر شَر درست نکن، عصبی میشه ها
_ اگه به دختر واقعیِ خودتم تج**اوز کرده بود، همینطوری میگفتی؟
_ دخترِ من که شبونه از خونه فرار نکرده!

دلم شکست از حرفش، بد شکست!
اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن و درست نمیدیدمش اما بغضم رو فرو دادم و گفتم:

_ میدونم خریت کردم

چیزی نگفت که ادامه دادم:

_ اره حماقت کردم اما کاری که این پست فطرت باهام کرد، حقم نبود!

سرش رو به یه طرف دیگه چرخوند و گفت:

_ زود بیا که ناهار آماده اس

و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده از اتاق خارج شد و منم روی تخت دراز کشیدم و دوباره اشکام سرازیر شد!
گریه کردم برای بدبختیم و بیکَسیم...
گریه کردم برای دل شکسته ام و روح نابود شده ام...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_53

در با شتاب باز شد و همین باعث شد سرم رو از روی تخت بلند کنم و با دیدن بهراد، کامل از روی تخت پاشدم.

_ برا چی اینجا نشستی؟
_ کجا بشینم؟
_ مگه اکرم خانم نگفت ناهار آماده اس
_ دلم نمیخواد ناهار بخورم و فکر نمیکنم این به کسی ربطی داشته باشه!

دستاش رو به کمرش زد و گفت:

_ اینجا خونه ی منه و همه چیز به من مربوطه!
_ خونه ات بخوره تو سرت

با عصبانیت اومد جلو و یقه ی لباسم رو گرفت و گفت:

_ با من بحث نکن! با من لج نکن
_ اگه بکنم چی؟
_ بد می بینی
_ بدتر از دیشب؟

پوزخندی زد و صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و گفت:

_ بله بدتر از

1401/10/08 15:48

دیشب!

و بالافاصله ل*ب**اش رو روی ل*ب**هام گذاشت!
به محض اینکه خواستم سرم رو عقب بکشم دستش رو پشت سرم گذاشت و کمرم رو هم گرفت تا نتونم فرار کنم.
حالم داشت از این وضعیت و اینکه لب های کثیف روی ل**ب**ه**ام بود، به هم میخورد اما هیچکاری نمیتونستم بکنم!

تو یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید و با زانوم محکم‌ زدم وسط پاش که اونم نامردی نکرد و محکم لبم رو گاز گرفت و بعد خم شد و با درد گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:48

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_54

_وحشیِ پدرسوخته، آدمت میکنم

خونی که روی لبم بود رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:

_ اگه من وحشی ام پس تو چی؟!

بعد از چند دقیقه صاف ایستاد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و گفت:

_ تو محبت یا ملایمت حالیت نمیشه نه؟

دستش رو پس زدم و گفتم:

_ اسم کارهای کثیفت رو میذاری ملایمت؟
_ خیلی زبون درازی، باید زبونت رو کوتاه کنم!

و بالافاصله من رو روی شونه اش انداخت و از اتاق خارج شد.
محکم با مشت توی کمرم کوبیدم و گفتم:

_ هوی وحشی ولم کن
_ دهنت رو ببند
_ نمیخوام، آبروت رو میبرم

و همینطور که اون تند تند از پله ها پایین میرفت، شروع به جیغ کشیدن کردم.
بلند خندید و گفت:

_ میخوای تو خونه خودم آبروم رو ببری؟ چقدر فکر کردی تا به این نتیجه رسیدی باهوش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_55

با حرص مشتی ب کمرش زدم دست خودم خیلی درد گرفت..

با عصبانیت دستم رو گرفتم و بلند گفتم:

_ ازت متنفرم
_ دل به دل راه داره

_ وای نه توروخدا بیا منو دوست داشته باش!
_ اصرار نکن، راه نداره

_ هرهر بانمک، دیشب کجا خوابیدی؟
_ پیش تو

حرفش باعث عصبانیتم شد و خواستم چیزی بگم اما به سالن پایین رسیدیم و اونم من رو روی زمین گذاشت.


همه افراد توی سالن با تعجب به ما نگاه کردن اما من بی توجه بهشون رو به اون عوضی گفتم:

_ تو نفهم ترین آدمی هستی که من دیدم!

توجهی بهم نکرد و سرجاش پشت میز نشست و گفت:

_ خب دیگه میتونیم شروع کنیم!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ من عمراً با شماها هم سفره نمیشم، از همتون متنفرم!
_ نمیای بخوری؟
_ نه
_ اوکی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_56

بشقاب غذای من رو برداشت و همش روی زمین خالی کرد و گفت:

_ همه غذات رو میخوری و بعد هم زمین رو تمیز میکنی، یه دونه برنج روی زمین نبینم!

با عصبانیت نگاهی به غذاهای کثیف روی زمین انداختم و گفتم:

_ مگه من حیوونم؟
_ آره و فکر کنم یادت رفته واکسن هاریت رو بزنی!

این رو که گفت همه نگهبانا با پوزخند و خدمتکارها و اکرم خانم با ترس نگاه کردن!

نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اما فایده ای نداشت پس با عصبانیت به سمتش رفتم و دستم رو توی بشقابش فرو کردم و یه مشت برنج رو به زور توی دهن کثیفش جا دادم و گفتم:

_ نوش جون

دستم رو پس زد و بلند شد ایستاد و گفت:

_ چیکار کردی؟
_ مگه ندیدی؟ تکرار کنم تا ببینی؟

محکم به سمت عقب هلم داد که روی زمین پرت شدم!
اومد جلو، خم شد و یقم رو گرفت و مشتش رو بالا برد که اکرم خانم با نگرانی گفت:

_ آقا تورو خدا آروم باشید

و

1401/10/08 15:49

همین باعث شد مشتش بین راه متوقف بشه!
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ میدونی عاقبت این لجبازی ها اصلا خوب نیست!
_ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
_ جفتمون خوب میدونیم که داری!

احتمالا منظورش دخترونگیم بود و واقعا این تنها چیزی بود که برام مونده بود و اگه از دستش میدادم به پوچ تبدیل میشدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_57

پوزخندی زد و گفت:

_ پس اگه میخوای از دستش ندی عین آدم رفتار کن!
_ ازت متنفرم

دوباره مثل وحشیا کتفم رو گرفت و به سمت میز بُرد و گفت:

_ فعلا ساکت شو، گشنمه
_ من عمراً اون غذاها رو نمیخورم
_ باشه، میگم یه بشقاب دیگه برات بیارن

چون واقعا گرسنه ام بود دیگه چیزی نگفتم که با اخم گفت:

_ البته اونایی که رو زمین ریخته رو خودت باید جمع کنی، به علاوه اینکه تمام ظرفهای امروز رو تو باید جمع کنی و بشوری
_ عمراً

ابروش رو بالا انداخت و با یه پوزخند ریز گفت:

_ واقعا؟

با حرص و بغض نگاهش کردم و چیزی نگفتم!
با اکراه روی صندلی نشستم و اکرم خانمم با ترس و لرز یه بشقاب دیگه برام گذاشت و بعد همه مشغول غذا خوردن شدن.

ناهار که تموم شد بهراد همه رو فرستاد برن و رو به من گفت:

_ چهل دقیقه دیگه برمیگردم، همه چیز تر تمیز سرجاش باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_58

توچهل دقیقه من این همه ظرف بشورم؟
_اره
به ساعت روی مچش نگاه کرد و گفت:

_ از همین الان هم زمانت شروع شد

این رو گفت و به سمت پله ها رفت و منم با حرص مشغول جمع کردن ظرف های غذا شدم و همزمان هم کلی نفرین نثار خودش و جدآبادش کردم!


وقتی همه ظرفها و غذاهای روی زمین رو جمع کردم، مشغول ظرف شستن شدم.
یه چندتا ظرف هارو هم از روی حرصم شکستم و تو سطل زباله ریختم.

آخرین لیوان رو که شستم وارد آشپزخونه شد و با دیدن اطراف سوتی زد و گفت:

_ آفرین چه دقیق

دندونام رو به نمایش گذاشتم و گفتم:

_ یه هفت هشت تا بشقابا خیلی خیلی اتفاقی از دستم افتاد و شکست، برای همین زود تموم شد!

اونم دقیقا مثل من دندوناش رو نشون داد و گفت:

_ چیزی که تو این خونه زیاده بشقابه، هروقت عصبی و حرصی شدی و خواستی عقده ات رو یجوری خالی کنی میتونی ازشون استفاده کنی!

بدون مقدمه و ناگهانی گفتم:

_ چرا از بین اون همه دختر من رو آوردی اینجا؟

یه لحظه شوکه شد اما سریع خودش رو جمع کرد و گفت:

_ حقیقت رو بگم؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_59

یکم مکث کرد و با لبخند شیطونی گفت:

_ اولش همینطوری آوردمت اما اون

1401/10/08 15:49

روز که بدون لباس از حموم اومدی بیرون، مطمئن شدم که باید نگهت دارم

با شنیدن این حرف سریع صورتم سرخ شد که بلند زد زیر خنده و گفت:

_ یجوری سرخ میشی انگار مثلا دیشب هم چیزی ندیدم!

با به یادآوردن دیشب دوباره بغض توی گلوم نشست و با چشمایی که پر از نفرت بود بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم خواستم از کنارش رد بشم اما دستم رو گرفت و گفت:

_ وایسا
_ ولم کن
_ گفتم وایسا
_ منم گفتم ولم کن

به زور نگهم داشت، تو چشمام زل زد و گفت:

_ من واقعا واسه دیشب متاسفم!
_ متاسف بودن تو هیچ چیزی رو درست نمیکنه!

پوفی کشید و گفت:

_ دختر خوبی باش و قبول کن که صیغه بخونیم

دستم رو محکم کشیدم و با عصبانیت گفتم:

_ من چی میگم، تو چی میگی!
_ خیلی بهت تخفیف دادم که دارم این پیشنهاد رو بهت میدم اما نمیخوای بفهمی!
_ تو اصلا دیگه حق نداری به من دست بزنی عوضی

پوزخندی زد و گفت:

_ تو چه بخوای و چه نخوای برنامه هرشب همینه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_60

با چشم های از حدقه بیرون زده و صدای بلند گفتم:

_ چی؟
_ همین که شنیدی
_ عمراً اجازه نمیدم این کار رو کنی
_ من برای این کار به اجازه ی تو احتیاج ندارم، دقیقا مثل دیشب!

و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت:

_ و برای راحتی خودت پیشنهاد صیغه رو دادم وگرنه واسه من فرقی نداره
_ برو بابا، تو نمیخواد به فکر راحتی من باشی

و از کنارش رد شدم تا برم که گفت:

_ پس شب، طبقه ی چهارم می بینمت خوشگله

همین حرف باعث شد لرزی به بدنم بیفته و سر جام بایستم که اون تنه ی محکمی بهم زد و گفت:

_ روز خوش

و به سمت در سالن رفت و از سالن خارج شد.


یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد و سریع به سمت پله ها رفتم و با بغض و حرص ازشون بالا رفتم.


در اتاقم رو باز کردم و سریع خودم رو روی تخت انداختم و صدای هق هقم رو توی بالش خفه کردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:49

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_61


شام رو که خوردیم مثل دیشب از سرجاش پاشد و گفت:

_ دنبالم بیا

عزمم رو جزم کردم و با لحن جدی گفتم:

_ چیکارم داری؟

ابروش رو بالا انداخت و گفت:

_ بله؟!
_ اگه کاری داری همینجا بگو

بدون توجه به من، به بقیه نگاه کرد و گفت:

_ اگه شامتون رو خوردید، هرکس به پستش برگرده

انگار همه منتظر اجازه اش بودن چون این حرف رو که زد، از سرجاشون پاشدن و متفرق شدن و فقط خدمتکارها موندن و مشغول جمع کردن میز
شدن.


از سرمیز پاشدم و خواستم به آشپزخونه برم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟!
_ برم کمک اکرم خانم

پوزخندی زد و گفت:

_ تو آدم نمیشی

و بدون اینکه بهم اجازه کاری رو بده، دوباره من رو مثل گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت و از پله ها بالا رفت!

هرچی به طبقه چهارم نزدیک تر میشدیم، استرس و لرزش من بیشتر میشد و تقلا میکردم که بتونم از دستش فرار کنم اما اصلا فایده نداشت!


هرچی مشت و لگد میزدم انگار دست و پاهای خودم درد میگرفت و پوزخند اون پر رنگ تر میشد.

بالاخره به طبقه چهارم و اون اتاق کذایی رسیدیم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_62

در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه من رو روی زمین بذاره دوباره در رو قفل کرد و بعدش روی تخت پرتم کرد!

موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و با عصبانیت گفتم:

_ حق نداری حتی انگشتت رو بهم بزنی عوضی
_ واقعا؟

به پوزخند زشتش نگاه کردم و گفتم:

_ چرا با من اینکار رو میکنی؟
_ چون پولت رو دادم و الان تو مال منی!
_ نیستم
_ این رو تو تایین نمیکنی کوچولو

سعی کردم راهکارم رو عوض کنم و بجای لجبازی از راه دیگه ای پیش برم پس از سرجام پاشدم، بهش نزدیک شدم و گفتم:

_ ولی من اینجوری اذیت میشم
_ اگه لجبازی نکنی اذیت نمیشی

تو چشماش زل زدم و اونم غرق چشمام شد!
صورتم رو بهش نزدیک کردم و آروم دستم رو به سمت جیبش بردم تا کلید رو بردارم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_63

دستم دقیقا کنار جیبش بود که گرفتش و با لبخند ریزی گفت:

_ اصلا آدمی نیستی که بتونی قشنگ نقش بازی کنی

دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم که با همون لبخندش گفت:

_ منم اصلا آدمی نیستم که گول بخورم!
_ زیادم به خودت مطمئن نباش

این رو گفتم و خواستم ازش دور بشم که دستش رو دور کمرم انداخت، اجازه نداد ازش دور بشم و خودش رو چسبوند بهم!

حس چندش آوری بهم دست داد و با اخم گفتم:

_ ولم کن، حالم داره ازت به هم میخوره
_ باید عادت کنی، تا آخر عمر وضعیتت همینه

اینبار من پوزخندی زدم و تو دلم گفتم " فکر کن

1401/10/08 15:51

من تا آخر عمرم تو این برزخ و کنار تو بمونم! "

_ چرا پوزخند میزنی؟
_ همینطوری

کاملا قفل شده بودم و حتی نمیتونستم برای دفاع از خودم یه میلی متر هم تکون بخورم.

_ تو من رو واقعا به وجد میاری

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ تو هم واقعا حال من رو به هم میزنی!

از روم پاشد و دستم رو گرفت، بلندم کرد و خودشم کنارم نشست و گفت:

_ من یه صیغه بینمون میخونم

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

_ تو چرا انقدر به صیغه گیر دادی؟
_ به تو ربطی نداره

با حرص خندیدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_64



_ آره اصلا به من ربطی نداره!

و بالافاصله از سرجام پاشدم، به سمت در رفتم.
با مشت به در کوبیدم و با صدای بلند گفتم:

_ کسی صدای من رو نمیشنوه؟ من اینجا با یه روانی زنجیره ای گیر افتادم! یکی بیاد کمکم کنه

انگشتش رو بالا برد و گفت:

_ تا سه شماره میشمرم، اگه اومدی نشستی که هیچ، اگه نیومدی هم که کارم شروع میکنم

بغضم رو تند تند فرو میدادم تا نفهمه که ترسیدم و با همون لحن جدی گفتم:

_ تو یه هدفی برای اینکار داری!
_ آره دارم
_ پس من قبول نمیکنم
_ باشه، به هرحال من کارم رو میکنم

بلند شد و دستم رو محکم کشید، صورتش رو آورد جلو که دستم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:

_ باشه
_ بخونم؟
_ بخون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_65

چشمام رو که باز کردم، صورتِ نحس بهراد رو تو چند میلی متریم دیدم و همین باعث شد اول صبحی دهنم کج بشه!
کلاً این آدم خوشش میاد یکی رو اینجوری قفل کنه.

چیزی که من رو به شدت کلافه میگرد، گرما بود .

سریع لباسام رو پوشیدم و به سمت شلوارش رفتم تا کلید رو بردارم که با صدای خش داری گفت:

_ کجا؟

از جا پریدم، به سمتش برگشتم و گفتم:

_ میخام برم
_ کجا؟
_ حموم

غلتی زد و گفت:

_ آداب رابطه رو بلد نیستیا! پس بوس صبح بخیرت کو؟

اول کلید رو از داخل شلوارش برداشتم و بعد ادای عق زدن درآوردم و گفتم:

_ نه اینکه خیلی ازت خوشم میاد مردتیکه پست!

و سریع به سمت در رفتم که عوضی همونجوری لخت از روی تخت پاشد، به سمتم اومد و لباسم رو گرفت و گفت:

_ چی گفتی؟

به سمتش برگشتم اما چشمام رو بستم و گفتم:

_ هیچی ولم کن میخوام برم
_ چرا چشمات رو بستی؟
_ چون من مثل تو بی حیا نیستم!

بلند زد زیر خنده و گفت:

_ از دیشب تا همین دو دقیقه ی پیش تو بغلم خوابیده بودی که خانم با حیا!

با به یادآوردن دیشب دوباره بغض تو گلوم شکل گرفت اما به روی خودم نیوردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_66

دیشب بعد از خوندن صیغه

1401/10/08 15:51

دوباره به زور بهم تج.***و**ز کرد.


جیغ و دادها و مشت و لگدهای من هم اصلا براش کارساز نبود و با کمال بی رحمی کارش رو

کرد و آخرشم مجبورم کرد کنارش بخوابم!

_ چیه ساکت شدی؟
_ هرلحظه بیشتر از قبل ازت متنفر میشم

با تنفر به سمت عقب هلش دادم و گفتم:

_ ولم کن دیگه
_ باید عادت کنی، تو باید عاشق من بشی

پوزخند پر رنگی زدم و گفتم:

_ آره من حتما عاشق آدم کثیفی مثل تو که

هرشب به زور بهم تعارض میکنه میشم!


_ مجبوری بشی وگرنه خودت سختته..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_67

دستم رو بردم پشتم و آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و ناگهانی در رو باز کردم.


خودم با در به سمت عقب رفتم اما اون با مخ روی زمین پرت شد!
پوزخندی زدم و گفتم:

_ این برا اینکه از این به بعد بیشتر مواظب خورد و خوراکت باشی!

و سریع از پله ها پایین رفتم و به تهدیداش توجهی نکردم.


وقتی به اتاقم رسیدم رفتم داخل و خواستم در رو قفل کنم که هیچ کلیدی روی در ندیدم!
پوفی کشیدم و گفتم:

_ ای بابا، این مسخره بازیا چیه دیگه؟!

هرلحظه امکان داشت بیاد پس وقت رو تلف نکردم و به سمت کمد رفتم و حوله و یه دست لباس از داخلش برداشتم و پریدم تو حموم.


در حموم رو قفل کردم تا خیالم راحت باشه و استرس نداشته باشم!

دوش آب رو باز کردم و جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_68

احساس تنفر شدیدی نسبت به خودم پیدا کرده بودم و حس میکردم نجسم!

بهراد پست فطرت دیشب با ملایمت رفتار کرده بود اما این باعث نمیشد که من نسبت به این


اتفاق حس خوبی داشته باشم.

میدونم اگه گیرادم های بد میفتادم وضعیت و عاقبتم خیلی خیلی بدتر میشد اما الان هم


وضعیتی که ازش راضی باشم نداشتم و دلم میخواست هرچه سریع تر برگردم پیش خونواده ام!

اشکام که ناخودآگاه پایین اومده بودن رو پاک کردم، موهام رو با دستام عقب فرستادم و زمزمه کردم:

_ اینطوری نمیشه که این هرشب بیاد کارش رو بکنه و منم هیچکاری نکنم که!

سرم رو تکون دادم و دوباره گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_69

باید یه فکری کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم!

رفتم زیرآب و سعی کردم یه فکر درست و حسابی بکنم تا بتونم از این برزخ خلاص بشم!

کارم که تموم شد همونجا لباسهام رو پوشیدم و با دقت از حموم بیرون اومدم.


حوله رو به در کمد آویزون کردم و موهام رو بدون اینکه شونه کنم با کِش بستم.


من خیلی حساس بودم و عمراً حاضر نمیشدم از بُرس و شونه ای که روی میز

1401/10/08 15:51

بود و معلوم نبود مال کیه استفاده کنم!

توی حموم یه فکر تقریبا خوب برای اینکه بتونم فرار کنم به ذهنم رسیده بود و امیدوار بودم که

امروز موقع ناهار که فقط یه نگهبان تو محوطه حضور داره، بتونم عملیش کنم!

از اینکه میتونستم برگردم پیش خونواده ام

لبخندی روی لبم نشست و اینبار با اعتماد به نفس از اتاق بیرون رفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_70


غذای امروز مرغ بود و همخونی خوبی با نقشه ام داشت.

سعی میکردم لبخند نزنم تا بهم شک نکنن و مثل همیشه با قیافه ی خنثی و گاهی هم اخم، غذا میخوردم.

غذام رو تند تند خوردم و به همین خاطر زود تموم شد.

از جام پاشدم و بشقاب استخون هایی که روبروم بود رو برداشتم و گفتم:

_ من اینارو ببرم بیرون برای اون گربه ای که همش صداش از تو حیاط میاد

بهراد به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و منم با ذوق پنهانی از سالن خارج شدم.

به سمت راست محوطه که از روز اول یادم بود که یه درخت بلند دقیقا به دیوارش چسبیده، رفتم.

با دقت به همه جا نگاه کردم و وقتی دیدم

هیچکس اون اطراف نیست و نگهبان هم دم در ایستاده و دیدی به من نداره، بشقاب رو روی


زمین گذاشتم و سریع از درخت بالا رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:51

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_71


از بچگی صخره نوردی کار کرده بودم به همین خاطر بالا رفتن از درخت برام سخت نبود!

به بالای درخت که رسیدم دستم رو به میله های محافظ روی دیوار گذاشتم تا برم اون طرف

دیدار که یکهو صدای وحشتناک آژیر بلند شد!


هل شدم و دستم رو از محافظ ول کردم که چون فقط یکی از دستام به درخت بود، به سمت پایین

آویزون شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم.

جیغی کشیدم و با ترس شاخه ی درخت رو گرفتم تا نیفتم‌.

اگه میفتادم با اون ارتفاع شکستن دست و پام حتمی بود و بیچاره میشدم چون اگه دست و پام

می شکست دیگه حالا حالاها نمیتونستم فرار کنم!

همه با شنیدن صدای آژیر ریختن داخل حیاط و دنبال باعث و بانی ماجرا بودن که بهراد از همون دور من رو دید.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_72

حتمی بود و بیچاره میشدم چون اگه دست و پام می شکست دیگه حالا حالاها نمیتونستم فرار کنم!


با قدمهای سریع به سمتم اومد، دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ که میخوای بری به گربه غذا بدی آره؟

جیغی کشیدم و گفتم:

_ الان وقت این حرفاست؟ الان میفتم و یه جام میشکنه ها

_ حقته دروغگو
_ دروغم کجا بود؟ گربهه بالای درخت بود،

میخواستم بیارمش پایین که پرید و از محافظ ها رد شد که یهو صدای آژیر بلند شد!

مشخص بود از وضعیتم خنده اش گرفته اما مثلا میخواست خودش رو جدی نشون بده پس الکی اخم کرد و گفت:

_ جزای این کارت رو می بینی!

_ بابا مگه چیکار کردم؟ بد کردم دلم برای حیوون بیچاره سوخته؟
_ نه اصلا، حالا هم به همون حیوون بیچاره بگو بیارتت پایین!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_73



جیغ بلند تری کشیدم و گفتم:

_ الان میفتما، دیگه نمیتونم دستامو نگه دارم
_ منم منتظرم بیفتی!

این رو گفت و در کمال آرامش رفت اون طرف تر ایستاد و مشغول تماشام شد!


منم چشمام رو بستم و بلند گفتم:

_ چه روزگاری شده، من خواستم به یه حیوون بیچاره کمک کنم ولی الان این آدمهای بی رحم به من کمک نمیکنن!

صدای اکرم خانم رو شنیدم که با ترس گفت:

_ آقا اجازه بدید کمکش کنیم
_ نه، لازم نیست

_ آقا میفته خدایی نکرده یجاش میشکنه ها
_ بهتر

لحن صریح و جدی بهراد باعث ساکت شدنش شد و همون طور با چشمهای نگران به من زل زد.

خواستم چیزی بگم که دستام سِر شد و تو یه لحظه ناخواسته شاخه رو ول کردم و به سمت پایین پرت شدم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_74

چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیفتم روی

زمین و خورد و

1401/10/08 15:52

خمیر بشم اما، بجاش محکم افتادم تو بغل یه نفر!

چشمام رو که باز کردم دیدم و دوباره صورت نحسش رو نزدیک صورتم دیدم.


چیزی نگفتم که اخماش رو تو هم کرد و گفت:

_ میخواستی فرار کنی آره؟
_ نه
_ راستش رو بگو
_ نه دیگه
پس داری دروغ میگی!
_ آره دروغ میگم مشکلیه؟
_ کجا میخواستی فرار کنی؟
_ میخواستم برگردم پیش خونواده ام

پوزخندی زد و گفت:

_ تو هنوز نفهمیدی دیگه هیچ وقت نمیتونی برگردی پیش خونواده ات؟

پوزخندی مثل خودش تحویلش دادم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_75

_ نه ولی انگار تو هم هنوز نفهمیدی که نمیتونی من رو اینجا نگه داری!

_ واقعا؟
_ بله

چشماش رو ریز کرد و با لحنی که پر از تهدید بود گفت:

_ تو واقعا لیاقت ملایمت و آزادی رو نداری، میدونم باهات چیکار کنم!

به بقیه نگاه کرد و گفت:

_ همه برید سرکارتون

بعد هم بدون اینکه من رو روی زمین بذاره به سمت سالن حرکت کرد و گفت:

_ تو واقعا انقدر احمقی که حدس نزدی ممکنه

خونه دزدگیر داشته باشه؟

_ با این همه نگهبانی که گذاشتی فکر واقعا نمیکردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_76


_ از امروز زندگی جدیدت شروع میشه خانمِ فراری!

یکم مکث کرد و گفت:

_ این دفعه دومی بود که داشتی از خونه ات فرار میکردی!
_ اینجا خونه ی من نیست

چیزی نگفت و به راهش ادامه داد!
لحن حرف زدنش اصلا حس خوبی بهم نداد و باعث استرسم شد.


الان که گیرم انداخته بود قطعا از این به بعد خیلی خیلی بیشتر حواسشون رو بهم جمع میکردن و دیگه نمیتونستم راحت فرار کنم!

همینطور که تو بغلش بودم از پله ها بالا رفت و وقتی طبقه اول رو بی توجه رد کرد با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:

_ طبقه ی چهارم؟
_ آره
_ چرا؟
_ میریم به گربه سیاهه غذا بدیم!

به لحن مسخرش توجهی نکردم و گفتم:

_ ولم کن میخوام برم
_ دقیقا منتظر بودم تو این رو بگی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_77

به اتاق کذایی که رسیدیم، در رو باز کرد و مثل وحشیا پرتم کرد داخل و گفت:

_ این اتاق راه خروجی نداره و عمراً نمیتونی فرار کنی! تا شب اینجا بمون تا دیگه هوس فرار به سرت نزنه

این رو گفت و در رو بست و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، اولش فکر کردم باز میخواد بهم تعارض کنه و کلی ترسیدم اما خداروشکر انگار که این قصد رو نداشت!

روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
سیستم امنیتی خونه اش خیلی قوی بود و عمراً نمیتونستم ازش رد بشم!

امروز روز سومی بود که خونواده ام رو ندیده بودم و همش فکرم درگیر اینه که اونا دارن

1401/10/08 15:52

چیکار میکنن؟!
چطور وقتی داشتم اون حماقت رو میکردم به قلب ضعیفِ بابا و دل مامان فکر نکردم؟

اشکایی که این چند روز مهمون چشمام شده بودن دوباره سرازیر شدن اما نتونستن آتیش قلبم رو خاموش کنن!

اگه اون اشکانِ عوضی وارد زندگیم نشده الان به این بدبختی و فتنه نرسیده بودم و داشتم عین آدم زندگی میکردم اما حیف که هرچی هم فکر کنم باز به عقب برنمیگردم!

پوفی کشیدم، اشکام رو پاک کردم و از فکر بیرون اومدم.
همیشه عادت داشتم وقتی یه طرف بالش گرم میشد، برعکسش میکردم و سرم رو روی طرف سردش میذاشتم.
بلند شدم و بالش رو برداشتم تا برعکسش کنم که یه قاب عکس کوچیک زیرش دیدم!

بالش رو اون طرف انداختم و قاب رو برداشتم و برعکسش کردم اما با دیدن شخص توی عکس چشمام از حدقه بیرون زد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_78

یه دختری که قیافه اش دقیقا شبیه من بود روی یه سنگ بزرگ نشسته بود و داشت از ته دلش میخندید.


شباهتش با من انقدر زیاد بود که اگه رنگ موهاش باهام فرق نداشت، باورم نمیشد که اون شخص من نیستم!

پس اینکه همه میگفتن من شبیه یکی هستم، منظورشون این دختره بوده!

اما الان یه سوال بزرگتر برام ایجاد شد که این دختره کیه؟!

من باید حتما ته و توی این قضیه رو دربیارم.

مطمئناً اگه ازشون بپرسن عمراً جوابم رو نمیدن!
بهراد هم آدم بدجنسیه و لو نمیده اما اکرم خانم زن سادیه و میتونم بهش یه دستی بزنم!

با صدای پای کسی، سریع عکس رو سرجاش گذاشتم و روی تخت خوابیدم و چشمام رو بستم.



در اتاق که باز شد دو نفر وارد اتاق شدن که با حرف زدنشون فهمیدم اون مردتیکه بهراد و اکرم خانم اومدن داخل.

_ آقا، این دختر که خوابیده!
_ آره
_ چه آروم هم خوابیده
_ برخلاف زمانی که بیداره!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ_ارباب
#پارت_.79

یکم مکث کردن که اکرم خانم آهی کشید و گفت:

_ درسته قیافه اش با خانم، مثل سیبیه که از وسط نصف کردنه اما اخلاقاشون کاملاً با هم فرق دارن
_ آره
_ هرچی خانم آروم و با وقار بود و آزارش به یه مورچه هم نمیرسید، این دختر پر از شیطنته و تخس و پر سر صداست!

اینبار بهراد چیزی نگفت که اکرم خانم که قربونش برم ماشاء الله خیلی پرحرفه، ادامه داد:

_ ولی آقا خوشحالم که اون اینجاست
_ چرا؟
_ از روزی که اومده اصلا انگار تو بدن شما روح دمیده شده، دیگه صورتتون بی رنگ نیست و انگار به زندگی برگشتید!

بهراد با لحن جدی گفت:

_ اکرم خانم! این حرفارو از کجات میاری؟
_ آقا جدی میگم
_ فکر و خیال الکی کردی!
_ آخه حرف من نیست، حرف همه اس

بعد هم یه صدایی

1401/10/08 15:52

مثل اینکه زده باشه تو صورتش اومد و گفت:

_ وای فکر کنم کیکی که تو فر گذاشته بودم سوخت، با اجازتون من برم
_ برو

از اتاق خارج شد و من منتظر بودم این مردتیکه هم بره بیرون تا پاشم اما انگار خیال بیرون رفتن نداشت چون صدای کفشاش که به سمت تخت میومد رو شنیدم!

کنارم نشست و آروم انگشتاش رو روی موهام کشید و زمزمه کرد:

_ باید یه آرایشگر بیارم تا موهاش رو هم رنگ موهای "یلدا" بکنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_80

خوشحال از اینکه اسم اون دختر رو فهمیده بودم

و این من رو به هدفم یه قدم نزدیکتر کرده بود،

ناخودآگاه لبخند ریزی زدم که خندید و گفت:

_ معلوم نیست داره چه خوابی میبینه که اینجوری لبخند میزنه!

بعد هم از سرجاش پاشد و چندثانیه ی بعد صدای بسته شدن در اتاق اومد.


اولش برای احتیاط هیچ عکس العملی نشون ندادم اما بعد از چند دقیقه با احتیاط یکی از

چشمام رو باز کردم و وقتی دیدم نیست، اون یکی چشمم رو هم باز کردم.

از جا پاشدم و با ذوق دستام رو به هم زدم و گفتم:

_ عالی شد، الان فقط کافیه یه موقعی اکرم خانم

رو تنها گیر بیارم تا بتونم اطلاعات رو ازش بگیرم

چشمام رو ریز کردم، سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ تازه احتمال داره که این موضوع به فرار کردنم کمک کنه..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 15:52