The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

طوبی رمان نی زندگینامه واقعی

1401/10/08 17:19

پاسخ به

جالبها ولی دختر فراری ی چیز دیگس

?? مقصر نجمه اس

1401/10/08 17:21

پاسخ به

نخوندمش تعریفش شنیدم

نجمه گذاشته

1401/10/08 17:27

پاسخ به

طوبی رمان نی زندگینامه واقعی

ن تو هم ی چنل بزن?

1401/10/08 17:27

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_101

دیگه نتونستم درد سرم رو تحمل کنم و قبل از اینکه اون عوضی چیزی بگه، چشمام رو باز کردم و با اخم گفتم:

_ آخ سرم

با اینکه درد داشتم اما با کنجکاوی به سمت جایی که صدای اون پسره فرهاد میومد نگاه کردم تا قیافه اش رو ببینم.
یه پسر خیلی خوشتیپ با موها و چشمهای مشکی که جوون تر از بهراد به نظر میرسید و صد البته مهربون تر!

وقتی دید همینطوری بهش خیره شدم به سمتم اومد و گفت:

_ خوبی؟
_ سرم درد میکنه
_ این عادیه، چشمات که سیاهی نمیره؟
_ نه
_ خوبه پس

نگاه خیره ی بهرادِ عوضی رو حس میکردم اما دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم پس به سقف نگاه کردم و چیزی نگفتم.

فرهاد وسایلش رو داخل کیفش گذاشت و گفت:

_ من دیگه باید برم، یه مسکن به بهراد دادم که اگه سر دردتون تا چندساعت دیگه خوب نشد، بهتون بده بخورید

فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که لبخندی زد به سمت در اتاق رفت، بهراد هم پاشد و به دنبالش از اتاق گم شد بیرون.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_102

آروم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم تا شاید دردم کمتر بشه اما فایده نداشت!

با باز شدن در، چشمام به صورت اتوماتیک باز شد به شخص جلوی در نگاه کردم.
بهراد دست به سینه ایستاده بود و به من زل زده بود، چپ چپ‌ نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی وحشی
_ وحشی دوست نداری؟
_ گمشو بابا

خندید و به سمتم اومد، به تخت که رسید دستاش رو کنارم گذاشت، خم شد و گفت:

_ آخی عزیزم نتونستی نقشه ات رو عملی کنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_ درسته سرم شکست اما می ارزید چون تونستم عملی کنم

بعد هم قبل از اینکه چیزی بگه با همون لبخندم گفتم:

_ چخبرا؟ بدنت که نمیخاره؟
_ نه
_ خر خودتی
_ نه اتفاقا خر تویی

یکم شک کردم و با تعجب بهش نگاه کردم، عادی ایستاده بود و اثری از خارش و این حرفا نبود.
به چشماش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ متاسفانه اطلاعات غلط بهت داده شده عزیزم
_ یعنی چی؟
_ من به پوست گردو حساسیت دارم، نه خودِ گردو و پودرش!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_103

با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
یعنی الکی الکی سرم شکست بدون اینکه هیچ مزیتی داشته باشه یا حداقل انتقامم رو گرفته باشم؟!
ماتحتم بسیار سوخت اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ فدای سرم
_ فدای سر شکستت؟
_ آره بشکنه دست کسی که اینکار کرده
_ آخی آره والا آش نخورده و دهن سوخته شدی

این دفعه حرصم رو با فرو کردن ناخنام تو دستم خالی کردم و گفتم:

_ اصلا برام مهم

1401/10/08 17:37

نیست، تو فقط وحشی بودن خودت رو ثابت کردی
_ برات مهم نیست؟
_ نوچ
_ آره از فشار دندونات و ناخنات مشخصه عزیزم

داشتم از حرص و بغض میترکیدم اما همچنان اعتماد به نفس خودم رو حفظ کردم و گفتم:


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_104


_ میشه بری بیرون؟ داری حالم رو به هم میزنی!
_ التماس کن تا برم
_ عمراً

لبخند بدجنسی زد، صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد و گفت:

_ خب پس فکر نمیکنم کارمون به سرت آسیبی بزنه!
_ کارمون؟
_ بله

سرم رو برگردوندم و گفتم:

_ یا همین الان از این اتاق گم میشی بیرون یا...
_ یا چی؟

تو ذهنم دنبال یه تهدیدی چیزی گشتم اما هیچی پیدا نکردم و گفتم:

_ برو بیرون
_ نمیرم
_ لطفا برو بیرون
_ بیشتر خواهش کن، بیشتر

تمام‌ تنفرم رو ریختم تو چشمام و گفتم:

_ ازت متنفرم
_ کم کم یاد میگیری که نباشی
_ آره دلت رو به همین چیزا خوش کن!
_ اما تو دلت رو به این که بتونی از دست من خلاص بشی اصلا خوش نکن کوچولو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_105

چشمام رو روی هم فشار دادم و نامفهوم کلمه
" آخ " رو به زبون آوردم.
اولش توجهی نکرد اما یکم بعد انگار متوجه شد چون صورتش رو برد عقب و گفت:

_ چته؟

چشمام رو بیشتر روی هم فشاد دادم و با اخم گفتم:

_ آخ سرم درد میکنه
_ فرهاد گفت تا چندساعت عادیه
_ نه سرم تیر میکشه
_ خب چیکار کنم؟
_ چشمامم سیاهی میره

با حرص از روم پاشد، پوفی کشید و گفت:

_ تو فقط حالمون رو خراب کن

بعد هم بلافاصله به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
چشمم رو باز کردم و وقتی از نبودنش مطمئن شدم از سرجام پاشدم و سریع به سمت حموم رفتم.
سر درد داشتم اما نه انقدری که به مسکن احتیاج داشته باشم!

در حموم رو قفل کردم و همونجا پشت در نشستم.
چند دقیقه که گذشت صدای نحسش اومد که میگفت:

_ سپیده کجایی؟

صدام رو یکم خش دار کردم و گفتم:

_ حالم خوب نیست، اومدم حموم بهتر بشم
_ با سر باندپیچی بری زیر دوش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_106


_ نه میشینم تو وان که سرم خیس نشه

صدای نزدیک شدنش به در حموم اومد، دستگیره در رو پایین کشید اما در باز نشد، پس گفت:

_ در رو باز کن
_ چرا؟
_ باز کن میخوام قرص رو بهت بدم
_ بعد حموم میخورم که خوابم ببره
_ ای بابا باز کن کار دارم

پوفی کشیدم و گفتم:

_ چیکار؟
_ منم میخوام بیام حموم

چشمام رو با حرص چرخوندم و با پوزخند زمزمه کردم:

_ به همین خیال باش
_ چی؟
_ هیچی
_ خب پس باز کن
_ بابا حالیت نیست؟ میگم حالم خوب نیست

یه تقه دیگه به در زد و گفت:

_ باز نمیکنی؟
_ نه
_ باشه،

1401/10/08 17:37

بالاخره تو که از اون در بیرون میایی!
_ تهدید میکنی؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_107

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ برام مهم نیست
_ می بینیم که مهم هست یا نیست!
_ ببین

دیگه چیزی نگفت فقط یه لگد محکم به در زد که خندیدم و گفتم:

_ در حمومِ خونه ی خودت رو خراب میکنی
_ به درک، دختره ی نفهم
_ نفهم تویی، تازه وحشی هم هستی

بولیزم رو با احتیاط در آوردم که گفت:

_ الان اونجا نشستی زبون در آوردی، وقتی اومدی بیرون خودم زبونت رو میچینم!
_ وای ترسیدم، تو رو خدا با قلب من اینجوری نکن!

دیگه چیزی نگفت و یکم بعد صدای محکم بسته شدن در اتاق اومد.

من هم با خیال راحت بقیه لباسام رو در آوردم، وان رو پر کردم و با احتیاط داخلش نشستم.
سرم رو به پشت وان تکیه دادم و چشمام رو بستم که کم کم گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم.


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_108

سپیده؟ خوبی؟ سپیده؟
_ آقا میخوایید کلید ساز خبر کنم؟
_ نه در رو میشکنم
_ بلایی سرش نیومده باشه؟
_ هوف اکرم خانم همیشه نفوس بد میزنی!

خمیازه ای کشیدم و سرم بلند کردم و گفتم:

_ بله؟
_ سپیده خودتی؟
_ نه عمشم!
_ *** چرا دوساعته دارم صدات میزنم جواب نمیدی؟
_ خواب بودم که به لطف عرعر کردنات بیدار شدم

محکم به در کوبید و گفت:

_ با کی بودی؟
_ دقیقا خودت
_ زود باش این در بی صاحاب رو باز کن وگرنه میشکنمش!

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ باشه بابا صبرکن لباس بپوشم
_ سریع

دهنم رو کج کردم، از سر جام پاشدم و به سمت رختکن رفتم و با دیدن جای خالی حوله و لباس تمیز بلند گفتم:

_ وای!
_ چیشد؟
_ حوله اینا برنداشتم، لطفا از کمد بردار و بده بهم

با لحن بدجنسی گفت:

_ عه چه خوب، باشه الان میدم
_ میذاری پشت در حموم و از اتاق میری بیرون
_ چشم
_ جدی گفتم
_ منم جدی گفتم دیگه!
_ خوبه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_109

یکم‌ که گذشت تقه ای به در زد و گفت:

_ لباسات رو گذاشتم پشت در، میرم بیرون و تو هم وقتی لباسات رو پوشیدی بیا، باشه؟
_ باشه

صدای کفشاش که به سمت در میرفت اومد و بعد در محکم بسته شد.
برای احتیاط یکم صبر کردم و بعد آروم در حموم رو باز کردم و به سمت چپ نگاه کردم اما به محض اینکه خواستم به سمت راست نگاه کنم، یکی دستم رو گرفت و با شدت از حموم بیرون کشید.

با عصبانیت و خجالت بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:

_ دستم رو ول کن
_ چرا؟
_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ تو خنگی به من چه؟

دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما اون زورش خیلی بیشتر

1401/10/08 17:37

از من بود و نمیتونستم کاری کنم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_110

_ به من نگاه کن
_ نمیخوام
_ گفتم به من نگاه کن

چیزی نگفتم و همچنان به پایین نگاه کردم که دستم رو محکم فشار داد و همین باعث شد ناخودآگاه بهش نگاه کنم.
چندثانیه تو چشمام زل زد و بعد دستم رو ول کرد و گفت:

_ برو لباسات رو بپوش
_ هان؟
_ برو دیگه

په خودم اومدم و سریع حوله و لباسهارو برداشتم و به داخل حموم برگشتم.
در رو بستم.
به در تکیه دادم، چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:

_ عوضیِ پست

بعد هم با احتیاط مشغول لباس پوشیدن شدم و از حموم خارج شدم.
روی تخت نشسته بود و به این سمت خیره شده بود و به محض دیدنم از سرجاش پاشد و گفت:

_ خب!
_ خب؟
_ به من گفتی عرعر میکنم آره؟

چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ من گفتم؟
_ بله
_ نه اشتباه میکنی!
_ اشتباه میکنم دیگه؟
_ آره بابا

به سمتم اومد و گفت:

_ پس تو نگفتی!
_ مشخصه که نه

دستاش رو زیر پاهام انداخت و تو یه حرکت ناگهانی بغلم کرد و با لبخند و آرامش به سمت پنجره رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_111

به پنجره که رسید قفلش رو باز کرد و گفت:

_ به کی گفتی عرعر نکن؟
_ نگفتم عرعر نکن که!
_ مطمئنی؟
_ آره خب من گفتم انقدر عرعر کردی بیدار شدم

لبخندی زد و گفت:

_ باشه، باشه

بعد هم سریع به سمت بیرون پرتم کرد و لحظه ی آخر دوتا پاهام رو گرفت و من برعکس آویزون شدم.
اولش که پرتم کرد، گفتم الان با مخ میفتم زمین و الفاتحه مع صلوات ولی لحظه ی آخر پاهام رو گرفت و مانع از افتادنم شد.

_ تو یه دیوونه ای، یه روانی زنجیره ای، تو...تو یه *** عوضی
_ آره آره تو خوبی
_ من رو بیار بالا
_ عه بیارم؟
_ آره وحشی
_ به نظرم به جای اینکه بیارمت بالا، ولت کنم پایین بهتره نه؟
_ نه نه سختت میشه

بلند خندید و گفت:

_ من اینجوری راحت ترم
_ خونم گردنت میفته ها
_ اشکال نداره
_ میندازنت زندان، من بخاطر خودت میگم

سرش رو یکم پایین آورد و گفت:

_ تو همین باغچه چالت میکنم، کی میخواد بفهمه؟

پوفی کشیدم و گفتم:

_ بابا بیارم بالا سرم درد گرفت
_ دیگه گول نمیخورم
_ به جونِ تو درد گرفت
_ پس قطعا دروغ میگی!

این بار من خنده ام گرفت اما بخاطر اینکه سرم واقعا درد میکرد، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_112

_ *** سرم درد گرفت بیار بالا دیگه
_ التماس کن
_ لطفا بیارم بالا
_ این خواهشه، گفتم التماس کن
_ ازت متنفرم
_ واقعا؟
_ آره

پوزخندی زد و گفت:

_ باشه خودت خواستی

و یکی از پاهام رو ول کرد و همین باعث

1401/10/08 17:37

شد صدای جیغم به هوا بره!
با ترس چشمام رو بستم و گفتم:

_ خاک تو سرت، الان میفتم
_ خب منم قصدم همینه دیگه
_ مسخره بازی بسه
_ گفتم التماس کن تا بیارمت بالا دیگه

با لجبازی چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ هرگز
_ باشه من که راحتم

هم‌ پام درد گرفته بود و هم حس میکردم تمام خونی که تو بدنم داشتم تو سرم جمع شده بود و داشت میترکید پس چشمام رو بستم گفتم:

_ باشه خواهش میکنم من رو بیار بالا

هیچ عکس العملی نشون نداد که با عصبانیت و حالتی کلافه گفتم:

_ نفهمِ عوضی! کری یا لالی؟
_ هیچکدوم
_ پس چرا چیزی نمیگی؟
_ چون گفتم التماس کن تا بیارمت بالا
_ منم گفتم هرگز!
_ پس بمون همونجا

یه بار دیگه به پایین‌ نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:

_ به درک، اصلا بذار بیفتم بمیرم راحت بشم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_113

دوباره چشمام رو بستم و علی رغم سر درد شدیدم ساکت شدم.
یه چند دقیقه ای که گذشت، بهراد با اون صدای نحسش گفت:

_ چیه ساکت شدی؟

هیچ عکس العملی نشون ندادم تا مثلا فکر کنه بیهوش شدم.

_ سپیده؟

سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم تا نقشه ام لو نره و اونم بعد از اینکه چندبار صدام زد و جوابی نشنید، سریع به سمت بالا کشیدم.
به بالا که رسیدم آروم بغلم کرد و بعد من رو روی تخت گذاشت، آروم زد تو صورتم و گفت:

_ خوبی؟ سپیده خوبی؟

نتونستم تحمل کنم و یه لبخند ریزی زدم که صداش پر از خشم شد و گفت:

_ چرا منِ *** هر دفعه گول تو رو میخورم؟

چشمام رو باز کردم و گفتم:

_ چون به قول خودت احمقی
_ خفه شو
_ درست صحبت کن

یکهو محکم زد تو صورتم و گفت:

_ زبون درازی نکن

با تعجب بهش نگاه کردم!
این یارو روانی بود، کنترل نداشت، دم دمی مزاج بود!
یه دقیقه میخندید، یه دقیقه وحشی میشد و من واقعا دلیل این تغییر رفتارهای یهویی رو نمیفهمیدم پس با عصبانیت گفتم:

_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی
_ دارم
_ حتی بابامم تا حالا اینکار رو نکرده!
_ خونه بابات با اینجا فرق داره!

تمام تنفرم رو توی چشمام ریختم و با لحن محکمی گفتم:

_ تو پست ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم عوضی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_114

حالت چشماش کامل تغییر کرد و با یه لحن فوق العاده سرد گفت:

_ با من بودی؟
_ آره
_ که من پست و عوضی ام؟
_ آره خودِ تو
_ معنای واقعی پست بودن رو الان بهت نشون میدم!

از روی تخت پاشدم و با عصبانیت گفتم:

_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم

پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و از اتاق خارج شد.
به سمت طبقه بالا رفت و منم علی رغم تمام

1401/10/08 17:37

تلاشهام به زور به دنبالش کشیده شدم!

_ ولم کن عوضی
_ خفه شو ه*رزه

با شنیدن این حرف تا مغز استخونم داغ کرد، با دست آزادم مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_115

_ عوضی پست بی خواهر مادر، تو به زور به من تج*اوز کردی بعد به من میگی ه*رزه؟

به سمتم برگشت و با دستش محکم گلوم رو گرفت و گفت:

_ آره بهت میگم ه*رزه چون ه*رزه ای!
_ ه*رزه تویی و...

دوباره ضربه ی محکمی تو صورتم زد و همین باعث شد نتونم جمله ام رو کامل کنم.
ناخودآگاه بغضی تو گلوم جای گرفت اما با همون عصبانیت گفتم:

_ کسافط
_ خفه شو
_ دیگه حق نداری اون حرف رو به من بزنی!

پوزخندی زد و گفت:

_ چیه؟ حقیقت تلخه؟
_ ازت متنفرم
_ متنفر باش ه*رزه
_ عوضی این کلمه رو به کار نبر
_ یعنی با اینکه ه*رزه ای بهت نگم ه*رزه؟

انگار نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و من هم بعد از به کار بردن این کلمه کلا کنترلم رو از دست میدادم!
دستم رو از دستش کشیدم و با جیغ گفتم:

_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ دختری که بخاطر یه پسر از خونه فرار میکنه ه*رزه اس دیگه
_ پسری که به زور به یه دختر بی کَس تعارض میکنه چیه؟!
_ اون دیگه به تو ربطی نداره
_ به من ربطی نداره؟
_ آره
_ ولی من همون دخترم

یه چند ثانیه تو چشمام زل زد و گفت:

_ مطمئنی تو دختری؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_116

تمام اعضای بدنم به یکباره منقبض شد!
اطرافم پر از اکسیژن بود اما من توانایی اینکه بخوام نفس بکشم رو نداشتم!

شاید تا امروز داشتم خودم رو گول میزدم و سعی میکردم به این موضوع فکر نکنم اما الان این حرفی که زد برام خیلی سنگین تموم شد و انگار یه سیلی بود که تو گوشم زده شد و من رو از خواب بیدار کرد.

وقتی سکوتم رو دید نیشخندی زد و گفت:

_ چیه لال شدی؟ پس قبول کردی!

انگار تمام آبی که تو بدنم وجود داشت تو چشمام جمع شد و قطره قطره شروع به ریختن کرد.

بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن و نفس کشیدن رو بهم نمیداد و داشتم خفه میشدم!

من...من دیگه یه دختر نبودم، من زنی بودم که به زور بهش تعارض شده بود و چقدر این سخت بود!
چرا تا الان داشتم خودم رو گول میزدم و قبول نکرده بودم که من دیگه اون سپیده نیستم؟!

با دیدن اشکام چشماش پر از نگرانی شد، سریع بغلم کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_117

_ یلدا گریه نکن، قربونت برم اشک نریز عزیز دلم!

به خودم اومدم، با خشم خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:

_ ولم کن، من یلدا نیستم

دستش رو به صورتش کشید و مثل دیوونه ها گفت:

_ تویِ

1401/10/08 17:37

لعنتی چرا انقدر شبیه اونی؟ چرا شبیه اون گریه میکنی؟

با دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:

_ از تو و اون یلدای عوضی که باعث شده من اینجا باشم متنفرم، با تمام وجودم متنفرم!

دوباره چشماش مثل چند دقیقه ی قبل سرد شد و با عصبانیت و خشم گفت:

_ تو حق نداری به یلدای من توهین کنی
_ اتفاقا کاملا این حق رو دارم!
_ خفه شو
_ خودت خفه شو عوضی

دوباره گلوم رو گرفت و گفت:

_ اگه فقط یه بار دیگه در موردش اینجوری حرف...

حرفش رو قطع کردم و مثل دیوونه ها گفتم:

_ چیکار میکنی؟ هان؟ دیگه چیکار مونده که بکنی؟
_ خیلی کارها
_ تهش اینه که میمیرم!
_ نه تهش این نیست

سکوت کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ تهش اینه که انقدر شکنجه ات کنم که هر روز درد بکشی!
_ تو دیوونه ای بیش نیستی
_ هنوز دیوونگیم رو ندیدی دخترجون!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_118

_ برو بابا خدا شفات بده دیوونه
_ چقدر حرف میزنی!

و دوباره کتفم رو گرفت و بی توجه به سمت بالا رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
در اتاق رو که باز کرد، پرتم کرد داخل و گفت:

_ من عوضی ام دیگه؟
_ شک داری؟
_ نه اصلا!

پوزخندی زدم و خواستم به سمت در برم که محکم دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ سر قبرت!
_ زوده فعلا

به سمت تخت پرتم کرد و گفت:

_ فرهاد گفت سرت دیگه نباید آسیب ببینه ولی خب من بدون آسیب رسوندن به سرت هم میتونم عوضی بودنم رو ثابت کنم!

روی تخت نشستم و گفتم:

_ لازم نیست ثابت کنی
_ چرا؟
_ قبلا ثابت شده!
_ نه نشده
_ خیالت جمع، کامل نشون دادی چه آدمی هستی!

پوزخندی زد و بدون اینکه بهم توجه کنه از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_119

به سمت در رفتم و محکم با مشت بهش کوبیدم و گفتم:

_ دیوونه ی روانی مثلا که چی من رو اینجا زندانی میکنی؟!

اما جوابی نشنیدم پس همونجا پشت در نشستم و پاهام رو بغل کردم.
تا کِی باید این اوضاع رو تحمل کنم و کنار بیام؟
دیگه دلم نمیخواد تو این برزخ بمونم و بهراد رو تحمل کنم.
دلم برای اتاق خودم تنگ شده!
دلم برای مامان و بابا تنگ شده، برای زندگیِ قشنگ و بی دردسرمون تنگ شده...

با ضربه ی محکمی که به در خورد و بعد هم به من وارد شد، به سمت جلو پرت شدم.
تا خواستم دوباره عکس العمل نشون بدم و پاشم، یه ضربه ی دیگه به در خورد و منم یکم دیگه به جلو هل داده شدم اما این بار سریع از جام پاشدم، به سمت عقب برگشتم و با دیدن بهراد گفتم:

_ مریضی؟
_ بدجور
_ کمرم رو داغون کردی، وقتی می بینی پشت در نشستم بلد نیستی عین آدم بگی پاشم؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه بلد

1401/10/08 17:37

نیستم

خواستم چیزی بگم که نگاهم به دستش افتاد و با دیدن وسایل توی دستش، چشمام پر از علامت سوال شد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_120

چندتا سیم و یه کمربند توی دستش بود و با دیدنشون حرفی که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود یادم اومد.
یه قدم به عقب رفتم و گفتم:

_ اینارو برای چی آوردی؟
_ برای همون کاری که باعث شد الان بترسی!
_ من نترسیدم

نیشخندی زد و گفت:

_ از رنگ پریده ات و چشمای پر از ترست کاملاً مشخصه
_ چرت نگو!
_ آره آره تو نترسیدی!
_ فقط بگو اینارو برای چی آوردی؟

لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه با آرامش در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد.
دوباره یه قدم به سمت عقب برداشتم که شدت خنده اش بیشتر شد و گفت:

_ خب آماده ای؟
_ برای چی؟
_ عه راستی تو نمیدونی قراره چیکار کنیم!

.
یکی از دستام رو به سمت بالای تخت برد و با سیم مشغول بستنش شد.
دست دیگه ام رو به سمتش آوردم و با تعجب گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/08 17:37

رمان توسکا بزارم یا بعد از این تموم شد بزارمش

1401/10/08 17:46

پاسخ به

نیستم خواستم چیزی بگم که نگاهم به دستش افتاد و با دیدن وسایل توی دستش، چشمام پر از علامت سوال شد... ...

ادامه اینو بزارید تموم ک شد ی رمان جديد ک باهمم قاطی نشه

1401/10/08 17:54

پاسخ به

رمان توسکا بزارم یا بعد از این تموم شد بزارمش

بزار تموم بشه

1401/10/08 18:01

مبینا بزار بقیشو

1401/10/08 18:07

ادامشو کی میزارین؟

1401/10/08 18:08

گفت شبی 150تا 30تامونده

1401/10/08 18:08

پاسخ به

نجمه گذاشته

ببینم

1401/10/08 18:12

پاسخ به

رمان توسکا بزارم یا بعد از این تموم شد بزارمش

خوندمش

1401/10/08 18:13

پاسخ به

ن تو هم ی چنل بزن?

یعنی چی

1401/10/08 18:13

پاسخ به

خوندمش

اوکی

1401/10/08 18:15

پاسخ به

گفت شبی 150تا 30تامونده

اوکی مرسی منتظریم

1401/10/08 18:15

پاسخ به

یعنی چی

یعنی گروه بزن واس رمام

1401/10/08 18:16

ن

1401/10/08 18:16