The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

ماشین سر میخوره کنترلش دست آدم نیس

1401/10/21 21:36

خونه ام جایی نرفتیم?

1401/10/21 21:36

دو هفته اس پا مو از خونه نزاشتم بیرون

1401/10/21 21:37

پاسخ به

اره 6 ماهشه

خداحفظش کنه

1401/10/21 21:38

پاسخ به

تو این برفا و یخ تا یه کوچه اونورتر نمیشه رف

مگ قراره بره سرسره بازی...برن خونه فامیلی..جایی ک یکم هواشون عوض بشع

1401/10/21 21:39

پاسخ به

خداحفظش کنه

قربونت?

1401/10/21 21:39

پاسخ به

مگ قراره بره سرسره بازی...برن خونه فامیلی..جایی ک یکم هواشون عوض بشع

نه میگم حتی با وسیله ریسک داره بری بیرون

1401/10/21 21:48

پاسخ به

نه میگم حتی با وسیله ریسک داره بری بیرون

آره درسته..‌اما خونه آشنایی جایی.. حتی ی خرید کوچولودرمغازه حال آدمو عوض میکنه

1401/10/21 21:49

پاسخ به

آره درسته..‌اما خونه آشنایی جایی.. حتی ی خرید کوچولودرمغازه حال آدمو عوض میکنه

با خرید موافقم???????

1401/10/21 22:08

پاسخ به

با خرید موافقم???????

????

1401/10/21 22:08

مبینا ‌پارت برامون بزار

1401/10/22 20:54

روز مادره بهمون کادو بده

1401/10/22 20:54

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_403

_ تو میدونی پدر و مادرت چقدر زحمت کشیدن، چقدر تلاش کردن تا تونستن اون پولهارو به دست بیارن؟ اونا واسه تضمین آینده ی تو اینکار رو کردن، بعد فکر میکنی الان خوشحالن که حاصل زحمتشون افتاده دست کسایی که تو دوران سختی زندگیتون، حتی دستشونم به سمتتون دراز نکردن؟!

حرفاش درست بود اما ذهن من به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که دیگه هیچوقت نمیتونستم پدر و مادرم رو ببینم و پول برام مهم نبود!

_ گوش میدی به حرفام؟
_ آره
_ من خیلی باهاشون حرف زدم که پولهارو به خیریه بدن اما فقط بهم گفتن که دخالت نکن

تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ میشه بریم مزار؟
_ تو که فعلا به حرفای من گوش نمیدی، پاشو بریم

سریع از سرجام پاشدم و به سمت اتاق رفتم اما وسط راه ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:

_ من...من لباس مشکی ندارم!

و پشت سر جمله ام آه دردناکی کشیدم؛ پدر و مادرم مرده بودن و باید مِشکی تن میکردم!
هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر بهم ثابت میشد که اونا واقعا رفتن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_404

_ بیا از لباسای مینا بهت میدم
_ ممنون

پروین خانم دوتا بچه داشت؛ یکی مینا که قبل رفتنم بهترین دوستم بود و یکی دیگه هم میلاد پسرش که خارج کشور درس میخوند البته الان رو نمیدونستم.

_ بعد رفتنت مینا هم خیلی بیتابی میکرد برای پیدا کردنت ولی اونم نتونست کاری کنه

با چشمهای پر از غمم بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
هرچی تعریف میکرد بیشتر به این پی میبردم که چقدر راحت زندگیِ قشنگم رو خراب کرده بودم!
من و مینا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و حتی بخاطر اینکه از هم جدا نشیم جفتمون یه رشته رو انتخاب کردیم و مینا هم مثل من وکالت میخوند.

_ کجاست؟
_ کی؟
_ مینا
_ دانشگاهه عزیزم، بهش زنگ نزدم چون امروز یه امتحان مهم داشت و ترسیدم که خراب کنه!

لباس مشکی که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و گفتم:

_ دانشگاه؟!
_ آره کنکور کارشناسی ارشد داد و قبول شد

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم گردنم رو گرفت و بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:

_ لباست رو عوض کن تا بریم
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_405

لبخندی بهم زد و از اتاق بیرون رفت، منم جلوی آینه ایستادم و به مَنی که دیگه مَن نبود خیره شدم!
لاغر شده بودم و زیر چشمام بدجوری گود افتاده بود.
منی که هیچوقت حاضر نمیشدم بی آرایش از خونه بیرون برم الان با این قیافه ی داغون جلوی آینه ایستاده بودم.

لباسام رو یکی یکی از تنم درآوردم تا لباسهای مشکیم رو بپوشم که چشمم به کبودی های بدنم افتاد!
چشمام رو

1401/10/23 08:20

بستم و تو یه لحظه تمام بلاهایی که بهراد سرم آورده بود از جلوی چشمام رد شد و لرزی به تنم افتاد...
چطور تونسته بودم اون همه فشار رو تحمل کنم و زیرش له نشده بودم؟!

چشمم به شکمم که افتاد دستی بهش کشیدم و به این فکر کردم که اگه اون بچه از بین نرفته بود، عاقبتش چی میشد؟
پدرش کسی بود که زندگی هزاران انسان رو نابود کرده بود و مادرش کسی بود که روح و جسمش به دست پدرش کشته شده بود...
شاید همون بهتر که این بچه از بین رفت و راحت شد از این دنیای کثیف و بی رحم!

لباسام رو پوشیدم و به سیاهی بی انتهای رنگشون توی آیینه زل زدم!
اولین قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد راه بقیه اشکهارو هم باز کرد و باز سیلابی راه افتاد...

سخت بود، بدجور سخت و دردناک بود!
توان بدی واسه اشتباهاتم پس دادم، تاوانی که هیچ وقت جاش از قلب و ذهنم پاک نمیشد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_406

پروین خانم که صدام زد، اشکام رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
اونم لباسهای مشکیش رو پوشیده و چشماش قرمز بود!
اگه چند دقیقه اونجا وایمیستادم دوباره میزدم زیر گریه پس سریع به سمت در رفتم و گفتم:

_ بریم

از در خونه که بیرون اومدیم چشمام ناخودآگاه به سمت آگهی های ترحیم روی دوباره کشیده شده و با دیدنشون بغضی که تو این یکساله مهمون ناخونده ی گلوم شده بود دوباره خودش رو نشون داد!
پروین خانم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشینی که گوشه ی خیابون پارک کرده بود برد و گفت:

_ سوار شو

سوار ماشین شدم، اونم سوار شد و چون متوجه نگاه خیره ی من به آگهی ها شده بود، سریع حرکت کرد و از خونه خارج شد.
نفس پر از دردی کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ پروین خانم...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ احساس بدی پیدا میکنم اینطوری صدام میزنی!
_ چی بگم؟
_ همونی که همیشه میگفتی رو

بدون اینکه بهش نگاه کنم، آروم گفتم:

_ خجالت میکشم
_ اشتباه میکنی!

یکم مکث کردم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_407

_ خاله پروین
_ آفرین، جانم؟
_ پدر و مادرم وقتی فهمیدن من رفتم، طردم نکردن؟ یا نگفتن اگه برگرده دیگه جایی تو این خونه نداره؟!

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

_ نه اصلا!

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

_ همیشه از این پشیمون بودن که چرا بهت اجازه ازدواج با کسی که دوستش دادی رو ندادن و باعث این اتفاق شدن!

انگشتای دستم رو محکم توی پوستم فرو کردم و با حرص نفس کشیدم.
کسی که دوستش داشتم؟! هه

_ سپیده تو این یکسال کجا بودی؟

صورتم رو به سمت پنجره برگردوندم و گفتم:

_ میشه الان نپرسید؟
_ آره عزیزم، هرموقع حالت

1401/10/23 08:20

خوب بود حرف بزن

بعد هم دست راستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ چقدر دلم برات تنگ شده بود، برای اینکه بیایی خونه ام و به سیب زمینیهایی که دارم سرخ میکنم ناخنک بزنی...

آدما وقتی غمگین باشن لبخند تلخ میزنن اما من حتی نمیتونستم تلخ بخندم!
فقط لبم یکم کج شد، شاید پوزخند زدم به روزهای قشنگی که نابودشون کردم، شایدم...

_ رسیدیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/23 08:20

ادامش ?

1401/10/24 10:47

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_408

نفس توی سینه ام حبس شد و با ترس به اطراف نگاه کردم!
قبلا اینجا اومده بودم اما هیچوقت ترس و درد امروز رو نداشتم.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی برای دیدار پدر و مادرم به اینجا بیام.

خاله از ماشین پیاده شد و منتظر به من نگاه کرد که به زور دستهای خشک شده ام رو تکون دادم و در رو باز کردم.
از ماشین پیاده شدم و مبهوت به قبرستونی که از همیشه ترسناکتر به نظر میرسید خیره شدم!

_ سپیده جان؟

به سمت خاله رفتم و گفتم:

_ اینجان؟
_ آره
_ کدوم قسمت
_ کنار مادربزرگت

با شنیدن این حرف جلوتر از خاله به راه افتادم و به سمت قسمتی که مادربزرگم دفن شده بود، رفتم.
هر قدمی که برمیداشتم انگار یه قدم به مرگم نزدیکتر میشدم اما بدون اینکه نشون بدم، به راهم ادامه دادم.

به نزدیکی اونجا که رسیدیم از دور دوتا قبر جدید که هنوز سنگ نشده بودن رو دیدم و همونجا سرجام خشکم زد!
یعنی پدر و مادر من الان زیر خروارها خاک اونجا خوابیده بودن؟!
امکان نداره...اصلا باور نمیکنم که اونا اونجا زندانی شده باشن.

خاله پروین با دلگرمی دستم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_409

_ بیا سپیده جان
_ نمیتونم، من میمیرم

با دیدن صورتم که دوباره پر از اشک شده بود، آهی کشید و گفت:

_ الهی بمیرم برات

دستم رو از داخل دستش درآوردم و گفتم:

_ الان مشخص میشه که همه ی اینا بازی بوده!

و آروم به اون سمت حرکت کردم. بعد از چند قدم بهشون رسیدم و با ترس به آگهی ترحیم روی قبرها نگاه کردم و آرزو کردم که ای کاش الان دونفر دیگه اونجا خاک شده باشن اما با دیدن دوباره ی عکس و اسمشون تمام امید و خیالات واهیم به یکجا نابود شد!

دیگه توان ایستادم نداشتن و زانو زدم، زانو زدم و با درد بیشتری به دوتا تپه خاک خیره شدم و گفتم:

_ مامان بابای من اینان؟

اشکام رو پاک کردم اما دوباره یه دسته ی جدید اشک سرازیر شد و صورتم رو پُر کرد!
سرم رو روی خاکهایی که روی تن پدرم رو پوشونده بودن گذاشتم و با زجه گفتم:

_ بابایی توروخدا بلند شو و بگو که زنده ای، بلند شو و بگو اینا همش یه شوخی مسخره اس، بیا بگو که اینکارارو برای تنبیه من کردید!
به خدا تنبیه شدم، باور کن تنبیه شدم، بسمه بابا...
چطور دلت میاد تک دخترت رو انقدر بترسونی ناراحت کنی؟ هان؟ چرا جواب نمیدی بهم؟ چرا ساکتی باباجونم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_410

اینبار به سمت قبر مامان رفتم و با هق هق گفتم:

_ مامان جونم؟ الهی قربونت برم، پاشو عزیزم من اومدم.
مامان مگه وقتی خسته و کوفته از بیرون

1401/10/24 19:45

میرسیدم واسم ناهار نمیاوردی تا خستگی از تنم بیرون بره؟ هان؟ مگه نمیاوردی پس الان چیشده؟

خاله پروین کنارم نشست و همینطور که اشک میریخت سعی کرد از روی قبر بلندم کنه اما من با عصبانیت بدون اینکه دست خودم باشه، دستش رو پس زدم و گفتم:

_ ولم کن
_ آروم باش عزیزم
_ ولم کن دارم بعد یکسال با مامان بابام حرف میزنم!

اینبار اونم به هق هق افتاد و با درد گفت:

_ اینطوری نکن توروخدا

سرم رو بین دوتا قبر گذاشتم و همینطور که اشک میریختم و به سکسکه افتاده بودم، گفتم:

_ منِ *** باعث مرگ شمام، من قاتلم، من قاتل پدر و مادرمم

سرم رو بلند کردم و مثل دیوونه ها بلند زدم زیر گریه و رو به خاله گفتم:

_ من کشتمشون نه؟
_ نه عزیزم
_ چرا من کشتمشون، با حماقتم، با عشق دروغینم

دوتا دستام روی توی خاک فرو کردم و خاکهارو روی سرم ریختم و با جیغ گفتم:

_ من کشتمتون

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_411

دستام رو محکم توی صورتم کوبیدم و موهام که از زیر شالم بیرون زده بود رو کشیدم.
هرچی خاله پروین سعی میکردم آرومم کنه و نذاره‌ که خودم رو بزنم، از پسم برنمیومد!
من جیغ میزنم و گریه میکردم و خاله، بدتر از من شیون میکرد!

حالم خیلی بد بود و هیچی نمیفهمیدم و انقدر گریه کردم و خودم رو زدم که اخر بی حال و نیمه بیهوش توی بغل خاله افتادم!
کل صورتم از خراش ناخنام زخم شده بود و چشمه ی اشکام و گلوم هم خشک شده بود!

سرفه ی خش داری کردم که خاله اشکش رو پاک کرد و گفت:

_ تو رو به روح پدر و مادرت قسمت میدم اینکار رو با خودت نکن، به قران اونا هم راضی نیستن که تو اینطوری کنی!

حتی توانایی جواب دادنم نداشتم فقط چشمهای بیروحم رو چرخوندم و دوباره به عکسهاشون خیره شدم.
چرا حس میکردم تو عکساشون انقدر بی روح و شکسته شده بودن؟
چرا لبهای بابا و چشمای خوشگل مامانم نمیخندیدن؟

با لیوان آب سردی که روی لبم قرار گرفت از فکر بیرون اومدم و یکم از آب رو خوردم تا از خشکی گلوم کم بشه!
آبم رو که خوردم، خاله موهای پریشونم رو مرتب کرد و گفت:

_ پاشو بریم که از حال رفتی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_412

_ نه نمیخوام برم

بازوم رو گرفت و گفت:

_ قول میدم بازم بیارمت، بیا بریم از حال رفتی دختر

توانایی مقابله باهاش رو نداشتم پس از سرجام پاشدم و با صدایی که خشک شده بود، گفتم:

_ فردا میاییم؟
_ آره عزیزم

برای بار آخر به عکساشون که روی قبر حک شده بود نگاه کردم و آروم گفتم:

_ دوستتون دارم، تا همیشه

خاله دستش رو دور شونه هام انداخت و به سمت ماشینش رفت و منم دنبالش کشیده شدم.
چیکار باید

1401/10/24 19:45

میکردم با این کاخ آرزوی ویران شده ای که داشتم زیربارش له میشدم؟!
من برگشته بودم که زندگی کنم، برگشته بودم که نفس بکشم تو هوایی که پدر و مادرم نفس میکشن اما نمیدونستم قراره با دوتا عکس و سنگ قبر روبرو بشم!

خسته شدم بودم از این همه مُردگی!
دیگه تحمل نداشتم، دیگه نمیکشیدم، دیگه نمیتونستم نفس بکشم تو این آشوب و آتیشی که داشت قلبم رو میسوزوند...

دلم میخواست سرم رو بذارم روی شونه ی مامانم و گریه کنم و گریه کنم تا تموم بشه غم های توی دلم و بغض تو گلوم...

خدایا؟ تو اون بالا نشستی داری میبینی که این زندگی چه بلایی داره سرم میاره؟ داری میبینی که چیکار کردن با روح و جسمم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_413

_ سپیده بشین که رنگ از روت پریده

با شنیدن صدای خاله از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم تا بتونم روبروم رو ببینم!

_ خوبی؟

جونی واسه حرف زدن نداشتم، انگار یه سنگ بزرگ تو گلوم بود و جلوی حرف زدنم رو گرفته بود!

_ سپیده خوبی؟ داری نگرانم میکنی خاله

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با بغض و آروم گفتم:

_ نه
_ اینطوری پدر و مادرت عذاب میکشنا، خودتو اذیت نکن

چشمام رو بستم، یه قطره اشک از چشمام افتاد پایین و گفتم:

_ اونا خیلی وقته دارن عذاب میکشن

بطری آب معدنی رو از داخل داشبورت برداشت و گفت:

_ بیا بخور گلوت تر بشه

بطری رو گرفتم که در ماشین رو بست و رفت سمت راننده سوار شد و گفت:

_ بریم خونه

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که ماشین رو روشن کرد و با سرعت شروع به حرکت کرد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_414

بعد از حدود بیست دقیقه به خونه ی خاله و اون کوچه ی کذایی رسیدیم.
بغض تو گلوم رو با آب دهنم قورت دادم و گفتم:

_ کاش میتونستم برم خونمون

کمربندش رو باز کرد و گفت:

_ قربونت برم منم برای همین میگم بیا برو حقت رو از اون خونواده ی ظالمت بگیر
_ الان حالِ دلم خوب نیست
_ درکت میکنم، هرموقع حالت خوب شد برو

همینطور به روبروم زل زدم و چیزی نگفتم که دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ اینا حاصل زحمت پدر و مادرت تو چندین ساله، دلت میاد؟ حیف نیست؟
_ حیف مامان و بابام بودن که دیگه نیستن

شونه ام رو فشار داد و آروم گفت:

_ نمیدونی چقدر دلم تنگ شده برای مادرت، نمیدونی چقدر سخته وقتی میبینم یه خونواده ی دیگه تو اون خونه زندگی میکنن!

حرفاش حالم رو بهتر که هیچ، بدتر کرد و اشکام دوباره روی صورتم سرازیر شد...

_ خوشبحالت خاله پروین، حداقل تو تا آخرین لحظه ها هم پیشش بودی!

آه پر از دردی کشیدم و گفتم:

_ نمیدونی چقدر دلم

1401/10/24 19:45

میسوزه از اینکه چرا اون کار احمقانه رو کردم!
_ هنوز نمیخوای حرف بزنی از اون یه سال؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_415

چی میگفتم آخه؟ از حماقتم؟ از نابود کردن خودم و خونواده ام؟ از بیچارگیم؟!
از چی حرف میزدم براش، از کجا میگفتم...
اصلا مگه حرف زدن دردی ازم دوا میکرد که بخوام چیزی بگم!

_ بیا بریم داخل بعد حرف میزنیم

از ماشین پیاده شدم و پشت سر خاله به سمت در رفتم.
در رو که باز کرد با خستگی رفتم داخل، کفشام رو درآوردم و وارد سالن شدم!

_ عزیزم تو برو استراحت کن من موقع شام صدات میزنم

به سمتش برگشتم و همینطور که به پایین‌ نگاه میکردم، گفتم:

_ اگه...اگه مزاحمتونم، توروخدا بی رودربایسی بگید من یه جایی رو پیدا...

حرفم رو قطع کرد و با اخم گفت:

_ این حرفا چیه؟
_ جدی میگم
_ یادگارِ بهترین دوست و همدم من، تو خونه ی من مزاحم نیست، مراحمه!

دهنم رو کِشیدم تا حداقل یه لبخند به این همه مهربونیش بزنم اما انگار نتونستم پس آروم گفتم:

_ ممنونم
_ ممنون واسه چی؟ اینجا خونه ی خودته

خواستم چیزی بگم که دستش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:

_ عزیزم برو استراحت کن، الان حالت خوب نیست
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_416

شالم رو از روی سرم برداشتم و به سمت اتاق رفتم که همون لحظه در سالن باز شد و صدای دختر آشنایی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم به گوشم رسید...

_ سلام مامان
_ سلام عزیزم خوش اومدی

از راهرو بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت اما من رو ندید چون سمت دیگه ی سالن ایستاده بودم.

_ شام چی داریم؟
_ لازانیا
_ آهان خوبه
_ تو که انقدر لازانیا دوست داری چرا این همه بی ذوق؟!

پشتش بهم بود اما صدای پوزخند زدنش رو شنیدم و بعدش گفت:

_ من خیلی وقته واسه چیزی ذوق نمیکنم و خوشحال نمیشم!
_ ولی الان شاید بشی
_ چرا؟
_ نمیدونم

مقنعه اش رو از روی سرش برداشت و گفت:

_ مامان چی میگ...

و همون لحظه به این سمت برگشت و با دیدن منی که مغموم و با چشمهای پر از اشک وسط سالن ایستاده بودم، سرجاش خشکش زد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_417

چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر دلم گرفت از اینکه یکسال این صورت پر از انرژی که الان دیگه بی روح شده بود رو ندیده بودم!

_ س...سپیده؟

بلند زدم زیر گریه و گفتم:

_ دلم واست تنگ شده بود

انگار هنوز باورش نمیشد این من بودم که جلوش ایستاده بودم پس فاصله ی بینمون رو پر کرد؛ با دلتنگی بغلم کرد و به خودش فشارم داد.
دستام رو آروم بالا آوردم و دور کمرش گذاشتم که با بغض گفت:

_ باور نمیکنم
_ باور

1401/10/24 19:45

کن
_ کجا بودی سپیده؟ کل تهران رو گشتم

از خودم جداش کردم و گفتم:

_ تهران نبودم
_ کجا بودی؟
_ مفصله

دستاش رو روی بازوهام گذاشت و گفت:

_ باورم نمیشه این تویی که سالم جلوم ایستادی

از پشت پرده ای که اشکام ایجاد کرده بودن نگاهش کردم و گفتم:

_ اینی که جلوت ایستاده من نیستم، من تموم شدم مینا!

با شنیدن این حرفم یه قطره اشک از چشماش افتاد و گفت:

_ الهی بمیرم، برای مامان و بابات متاسفم

مینا از هیچی خبر نداشت و نمیدونست دردِ دل من چیه پس سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/24 19:45

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_418

دوباره با بغض بغلم کرد و گفت:

_ چقدر دلم واست تنگ شده بود، اندازه ی هزارسال باهات حرف دارم

ولی من هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم، یعنی حرف داشتم اما انگیزه ای برای گفتن نه!

_ سپیده؟

از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:

_ جانم
_ چرا چیزی نمیگی؟
_ چی بگم؟

خواست حرفی بزنه که همون لحظه خاله اومد کنارش ایستاد و گفت:

_ مینا مامان، سپیده تازه از مزار پدر مادرش برگشته خسته اس، بذار بره استراحت کنه بعد صحبت کنید

رنگ نگاهش غم گرفت و گفت:

_ برو استراحت کن
_ باشه

و دوباره بغلم کرد و گفت:

_ خوب استراحت کن‌ که حالاحالاها کارت دارم

دوباره تلاشم برای لبخند زدن با شکست مواجه شد اما لبم رو یکم کِش دادم و گفتم:

_ باشه

ازم جدا شد و با ذوق بهم خیره شد اما من چشمای بی روحم که خالی از هر ذوقی بود رو پایین انداختم و آروم به سمت اتاق رفتم.
وارد که شدم در رو آروم بستم روبروی آیینه ایستادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_419

با بغض به دختر غمگین داخل آیینه نگاه کردم و دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم.

روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم و به این فکر کردم که چیکار کنم؟ من که نمیتونم تا ابد توی خونه خاله پروین بمونم و سربار اونا باشم که!

پوفی کشیدم و غلتی زدم؛ فکرم پرکشید سمت شیراز!
یعنی اون بهرادِ عوضی باعث مرگ پدر و مادرم شده بود یا یه تصادف غیر عمد بوده؟
من باید جواب این سوال رو پیدا کنم و اگه جواب این باشه که مسبب اون تصادف بهراده...

سرم‌ رو با دستام گرفتم و گفتم:

_ اگه اینطوری باشه من باعث مرگشون شدم

دوباره اشکهایی که حتی خودمم ازشون خسته شده بودم از چشمام پایین ریخت و با هق هق گفتم:

_ من چیکار کردم با خودم؟ من چیکار کردم با خونواده ام؟

این فکرها داشت دیوونه ام میکرد؛ فکر اینکه اون بهراد حرومزاده تو تمام اون مدت میدونسته که پدر و مادرم مُردن و با پوزخند به منی که مثلا به فکر خودم داشتم ازش انتقام میگرفتم، نگاه میکرده، جیگرم رو آتیش میزد...

پتو رو روی سرم کشیدم و به گریه کردنم ادامه دادم تا خاله و مینا صدام رو نشنون!
این تازه اولِ زجرها و سختی هایی که باید میکشیدم، بود و حالا حالاها باید تحمل میکردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_420

با احساس دستی که داشت روی صورتم کشیده میشد، چشمام رو باز کردم که مینا رو دیدم.
با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت:

_ بیدارشو دیگه

لبام خشکِ خشک شده بود پس با زبونم خیسش کردم و گفتم:

_ ساعت چنده؟
_ اوه دختر چقدر صدات گرفته، چیکار کردی با

1401/10/27 12:39

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_418

دوباره با بغض بغلم کرد و گفت:

_ چقدر دلم واست تنگ شده بود، اندازه ی هزارسال باهات حرف دارم

ولی من هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم، یعنی حرف داشتم اما انگیزه ای برای گفتن نه!

_ سپیده؟

از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:

_ جانم
_ چرا چیزی نمیگی؟
_ چی بگم؟

خواست حرفی بزنه که همون لحظه خاله اومد کنارش ایستاد و گفت:

_ مینا مامان، سپیده تازه از مزار پدر مادرش برگشته خسته اس، بذار بره استراحت کنه بعد صحبت کنید

رنگ نگاهش غم گرفت و گفت:

_ برو استراحت کن
_ باشه

و دوباره بغلم کرد و گفت:

_ خوب استراحت کن‌ که حالاحالاها کارت دارم

دوباره تلاشم برای لبخند زدن با شکست مواجه شد اما لبم رو یکم کِش دادم و گفتم:

_ باشه

ازم جدا شد و با ذوق بهم خیره شد اما من چشمای بی روحم که خالی از هر ذوقی بود رو پایین انداختم و آروم به سمت اتاق رفتم.
وارد که شدم در رو آروم بستم روبروی آیینه ایستادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_419

با بغض به دختر غمگین داخل آیینه نگاه کردم و دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم.

روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم و به این فکر کردم که چیکار کنم؟ من که نمیتونم تا ابد توی خونه خاله پروین بمونم و سربار اونا باشم که!

پوفی کشیدم و غلتی زدم؛ فکرم پرکشید سمت شیراز!
یعنی اون بهرادِ عوضی باعث مرگ پدر و مادرم شده بود یا یه تصادف غیر عمد بوده؟
من باید جواب این سوال رو پیدا کنم و اگه جواب این باشه که مسبب اون تصادف بهراده...

سرم‌ رو با دستام گرفتم و گفتم:

_ اگه اینطوری باشه من باعث مرگشون شدم

دوباره اشکهایی که حتی خودمم ازشون خسته شده بودم از چشمام پایین ریخت و با هق هق گفتم:

_ من چیکار کردم با خودم؟ من چیکار کردم با خونواده ام؟

این فکرها داشت دیوونه ام میکرد؛ فکر اینکه اون بهراد حرومزاده تو تمام اون مدت میدونسته که پدر و مادرم مُردن و با پوزخند به منی که مثلا به فکر خودم داشتم ازش انتقام میگرفتم، نگاه میکرده، جیگرم رو آتیش میزد...

پتو رو روی سرم کشیدم و به گریه کردنم ادامه دادم تا خاله و مینا صدام رو نشنون!
این تازه اولِ زجرها و سختی هایی که باید میکشیدم، بود و حالا حالاها باید تحمل میکردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_420

با احساس دستی که داشت روی صورتم کشیده میشد، چشمام رو باز کردم که مینا رو دیدم.
با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت:

_ بیدارشو دیگه

لبام خشکِ خشک شده بود پس با زبونم خیسش کردم و گفتم:

_ ساعت چنده؟
_ اوه دختر چقدر صدات گرفته، چیکار کردی با

1401/10/27 12:39

خودت؟

صدام رو صاف کردم و گفتم:

_ گلوم درد میکنه
_ نکنه سرما خوردی؟
_ نه
_ میخوای بریم دکتر؟

با کلافگی از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ نه خوبم
_ مطمئن باشم؟
_ مطمئن باش

از سرجاش پاشد، دستم رو گرفت و گفت:

_ پس بیا بریم شام بخوریم بعد حرف بزنیم

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و از سرجام پاشدم که لبخندی زد و گفت:

_ چون میخواستم تا صبح بیدار نگه دارمت، گذاشتم خوب بخابی
_ تا صبح واسه چی؟
_ میدونی چندتا سوال ازت دارم؟

با خستگی نگاهش کردم و گفتم:

_ میشه فعلا حرف نزنیم
_ چرا؟
_ نمیخوام از این یه سال چیزی بگم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_421

دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ ولی باید بگی، نه بخاطر رفع کنجکاوی من، بخاطر خودت

نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با ناراحتی گفت:

_ از بچگی با هم بودیم، یه راز بین هم نداشتیم حتی، من میشناسمت، من همینطور که دارم نگاهت میکنم میبینم درونت چه آشوبیه

بغض مزاحم دوباره گلوم رو پر کرد و چشمام پر از اشک شد!

_ من نمیذارم اینطوری ساکت و مغموم بشینی یه گوشه و هی خودت رو بخوری تا تموم بشی!

دستش که روی بازوم بود رو برداشتم و گفتم:

_ من خیلی وقته تموم شدم
_ نشدی، من نمیذارم بشی

بعد هم تند تند اشکام رو پاک کرد و گفت:

_ حالا اینارو پاک کن و بیا بریم شام بخوریم که مامان لازانیا درست کرده

حالم خراب بود و نمیخواستم برم بیرون پس گفتم:

_ من که گشنه ام نیست، میشه نیام؟
_ اصلا حرفش رو نزن، بیا ببینم

و دستم رو گرفت، از اتاق بیرون رفت و منم به دنبالش کشیده شدم...

بعد از اینکه شام خوردیم خاله پروین به بهونه سر دردش گفت که میره بخوابه و رفت داخل اتاقش و من و مینا موندیم.
بشقابها رو جمع کردم، از روی صندلی پاشدم و گفتم:

_ مینا تو برو من ظرفهارو میشورم

بشقابایی که تو دستم بود رو سریع ازم گرفت و گفت:

_ اصلا حرفش رو نزن، امکان نداره
_ تو خسته ای دانشگاه بودی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_422

جلوی سینک ظرفشویی ایستاد و گفت:

_ بعد میشوریم
_ الان چرا نشوریم؟
_ چون الان میخواییم حرف بزنیم

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که با اخم نگاهم کرد و گفت:

_ باید بفهمم این همه مدت کجا بودی!
_ فهمیدنش چه دردی از من دوا میکنه؟

مصر نگاهم کرد و اینبار با یه لحن مشکوکی گفت:

_ باید بفهمم چرا وقتی تو غیب شدی اشکان هم غیب شد!

با شنیدن اسم اون پست فطرت پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:

_ بهتره بگی پیمان
_ یعنی چی؟
_ اسم اصلیش پیمان بود
_ خب؟
_ اشکان فقط یه ماسک بود رو صورت اون گرگ صفت

با گیجی نگاهم کرد و گفت:

_ نمیفهمم چی میگی
_ چون از هیچی

1401/10/27 12:39

خودت؟

صدام رو صاف کردم و گفتم:

_ گلوم درد میکنه
_ نکنه سرما خوردی؟
_ نه
_ میخوای بریم دکتر؟

با کلافگی از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ نه خوبم
_ مطمئن باشم؟
_ مطمئن باش

از سرجاش پاشد، دستم رو گرفت و گفت:

_ پس بیا بریم شام بخوریم بعد حرف بزنیم

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و از سرجام پاشدم که لبخندی زد و گفت:

_ چون میخواستم تا صبح بیدار نگه دارمت، گذاشتم خوب بخابی
_ تا صبح واسه چی؟
_ میدونی چندتا سوال ازت دارم؟

با خستگی نگاهش کردم و گفتم:

_ میشه فعلا حرف نزنیم
_ چرا؟
_ نمیخوام از این یه سال چیزی بگم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_421

دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ ولی باید بگی، نه بخاطر رفع کنجکاوی من، بخاطر خودت

نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با ناراحتی گفت:

_ از بچگی با هم بودیم، یه راز بین هم نداشتیم حتی، من میشناسمت، من همینطور که دارم نگاهت میکنم میبینم درونت چه آشوبیه

بغض مزاحم دوباره گلوم رو پر کرد و چشمام پر از اشک شد!

_ من نمیذارم اینطوری ساکت و مغموم بشینی یه گوشه و هی خودت رو بخوری تا تموم بشی!

دستش که روی بازوم بود رو برداشتم و گفتم:

_ من خیلی وقته تموم شدم
_ نشدی، من نمیذارم بشی

بعد هم تند تند اشکام رو پاک کرد و گفت:

_ حالا اینارو پاک کن و بیا بریم شام بخوریم که مامان لازانیا درست کرده

حالم خراب بود و نمیخواستم برم بیرون پس گفتم:

_ من که گشنه ام نیست، میشه نیام؟
_ اصلا حرفش رو نزن، بیا ببینم

و دستم رو گرفت، از اتاق بیرون رفت و منم به دنبالش کشیده شدم...

بعد از اینکه شام خوردیم خاله پروین به بهونه سر دردش گفت که میره بخوابه و رفت داخل اتاقش و من و مینا موندیم.
بشقابها رو جمع کردم، از روی صندلی پاشدم و گفتم:

_ مینا تو برو من ظرفهارو میشورم

بشقابایی که تو دستم بود رو سریع ازم گرفت و گفت:

_ اصلا حرفش رو نزن، امکان نداره
_ تو خسته ای دانشگاه بودی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_422

جلوی سینک ظرفشویی ایستاد و گفت:

_ بعد میشوریم
_ الان چرا نشوریم؟
_ چون الان میخواییم حرف بزنیم

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که با اخم نگاهم کرد و گفت:

_ باید بفهمم این همه مدت کجا بودی!
_ فهمیدنش چه دردی از من دوا میکنه؟

مصر نگاهم کرد و اینبار با یه لحن مشکوکی گفت:

_ باید بفهمم چرا وقتی تو غیب شدی اشکان هم غیب شد!

با شنیدن اسم اون پست فطرت پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:

_ بهتره بگی پیمان
_ یعنی چی؟
_ اسم اصلیش پیمان بود
_ خب؟
_ اشکان فقط یه ماسک بود رو صورت اون گرگ صفت

با گیجی نگاهم کرد و گفت:

_ نمیفهمم چی میگی
_ چون از هیچی

1401/10/27 12:39