♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_403
_ تو میدونی پدر و مادرت چقدر زحمت کشیدن، چقدر تلاش کردن تا تونستن اون پولهارو به دست بیارن؟ اونا واسه تضمین آینده ی تو اینکار رو کردن، بعد فکر میکنی الان خوشحالن که حاصل زحمتشون افتاده دست کسایی که تو دوران سختی زندگیتون، حتی دستشونم به سمتتون دراز نکردن؟!
حرفاش درست بود اما ذهن من به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که دیگه هیچوقت نمیتونستم پدر و مادرم رو ببینم و پول برام مهم نبود!
_ گوش میدی به حرفام؟
_ آره
_ من خیلی باهاشون حرف زدم که پولهارو به خیریه بدن اما فقط بهم گفتن که دخالت نکن
تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ میشه بریم مزار؟
_ تو که فعلا به حرفای من گوش نمیدی، پاشو بریم
سریع از سرجام پاشدم و به سمت اتاق رفتم اما وسط راه ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:
_ من...من لباس مشکی ندارم!
و پشت سر جمله ام آه دردناکی کشیدم؛ پدر و مادرم مرده بودن و باید مِشکی تن میکردم!
هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر بهم ثابت میشد که اونا واقعا رفتن...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_404
_ بیا از لباسای مینا بهت میدم
_ ممنون
پروین خانم دوتا بچه داشت؛ یکی مینا که قبل رفتنم بهترین دوستم بود و یکی دیگه هم میلاد پسرش که خارج کشور درس میخوند البته الان رو نمیدونستم.
_ بعد رفتنت مینا هم خیلی بیتابی میکرد برای پیدا کردنت ولی اونم نتونست کاری کنه
با چشمهای پر از غمم بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
هرچی تعریف میکرد بیشتر به این پی میبردم که چقدر راحت زندگیِ قشنگم رو خراب کرده بودم!
من و مینا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و حتی بخاطر اینکه از هم جدا نشیم جفتمون یه رشته رو انتخاب کردیم و مینا هم مثل من وکالت میخوند.
_ کجاست؟
_ کی؟
_ مینا
_ دانشگاهه عزیزم، بهش زنگ نزدم چون امروز یه امتحان مهم داشت و ترسیدم که خراب کنه!
لباس مشکی که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و گفتم:
_ دانشگاه؟!
_ آره کنکور کارشناسی ارشد داد و قبول شد
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اونم گردنم رو گرفت و بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:
_ لباست رو عوض کن تا بریم
_ باشه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_405
لبخندی بهم زد و از اتاق بیرون رفت، منم جلوی آینه ایستادم و به مَنی که دیگه مَن نبود خیره شدم!
لاغر شده بودم و زیر چشمام بدجوری گود افتاده بود.
منی که هیچوقت حاضر نمیشدم بی آرایش از خونه بیرون برم الان با این قیافه ی داغون جلوی آینه ایستاده بودم.
لباسام رو یکی یکی از تنم درآوردم تا لباسهای مشکیم رو بپوشم که چشمم به کبودی های بدنم افتاد!
چشمام رو
1401/10/23 08:20