The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

#پارت_449

قطره های اشکم انقدر زیاد شد که عکس مامان بابا رو تار میدیدم پس با حرص پاکشون کردم و گفتم:

_ بسه مزاحما، بذارید خوب ببینمشون

فکر میکردم با اومدن به اینجا دلم آروم میگیره اما آروم که نگرفت، تازه بیشتر آشوب شد!

نمیدونستم چی میخوام؛ نمیدونستم قراره چیکار کنم؛
تنها چیزی که میدونستم این بود که دیگه دلم نمیخواست نفس بکشم!

دلم میخواشت بمیرم و برم پیش مامان بابا، دلم میخواست پیش اونا باشم!

گوربابای پول و انتقام و هرچیز دیگه، من دیگه نمیخواستم نفس بکشم...

پس سرم رو بلند کردم و رو به آسمون با صدای بلند گفتم:
_ خدایا میشه جونِ من رو بگیری؟

دست مشت شده ام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:

_ دیگه نمیخوام این زندگیِ پر از درد رو، بسه دیگه خسته شدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_450

سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و از ته دلم گریه کردم، انقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.

آب دهنم رو به زور از گلوی خشک شده ام قورت دادم و از روی زمین پاشدم

تمام لباسام خاکی شده بود، دستام رو به مانتوم کشیدم و به سمت ماشین رفتم.

انقدر گریه کرده بودم که سرم به شدت درد میکرد و جلوم رو تار میدیدم؛ یه چند قدم که رفتم حس کردم زمین داره دور سرم میچرخه پس دستم رو به درخت گرفتم و سرجام ایستادم.

_ چیشده سپیده؟

با شنیدن صدای میلاد سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ سرم گیج میره

_ چرا؟
_ نمیدونم
_ میتونی راه بیای؟
_ آره

دستم رو از درخت برداشتم و یه قدم دیگه جلو رفت که سرم گیج رفت و زیر زانوهام خالی شد

اما میلاد سریع بین زمین و هوا گرفتم و گفت:

_ آره خیلی میتونی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_451

دستم رو به پیشونیم گرفتم و گفتم:
_ خوبم ولم کن

_ هنوزم لجبازی دقیقا مثل قبل
دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ تا ماشین کمکت میکنم
بعد هم پوزخندی زد و گفت:
_ البته اگه اذیت نمیشی!
_ الان تو وضعیتی نیستم که بهم تیکه بندازی
_ تیکه ننداختم
_ کاملاً مشخصه!

دیگه چیزی نگفت و تا ماشین همراهیم کرد، وقتی سوار شدیم به سمتم برگشت و گفت:
_ میخوای بریم بیمارستان؟
_ نه
_ حالت خوب نیستا
_ خوبم
_ اوکی
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و اونم با سرعت شروع به حرکت کرد.

نزدیک خونه بودیم که ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ اب پرتغال یا هلو؟
_ نمیخورم
_ پرسیدم آب پرتغال یا هلو، نگفتم میخوری یا نمیخوری!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ گفتم که.. نمیخورم
با لجبازی تو چشمام زل زد و گفت:
_ پس آب پرتغال میخرم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_452

از

1401/11/02 20:53

ماشین‌ پیاده شد و رفت اون سمت خیابون؛ وارد مغازه آبمیوه فروشی که شد، گفتم:
_ مطمئنم یادته که از آب پرتغال متنفرم!

یه پونزده دقیقه ای طول کشید تا از مغازه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد؛ منم روم رو به سمت جلو برگشت.

در ماشین رو باز کرد و سوارشد و گفت:
_ خب اینم از آب پرتغالت

یکی از لیوانهارو برداشت، سینی رو روی پام گذاشت و گفت:
_ البته واسه خودم آب هلو گرفتم، گفت کیفیت هلوش خیلی بهتره
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که از نگاه تیزبینش دور نموند و گفت:
_ پوزخند نزن، هنوز یادمه از آب پرتغال متنفری اما وقتی جواب نمیدی، پس باید همون رو بخوری!

سینی رو از روی پام برداشتم، روی پای خودش گذاشتم و گفتم:
_ مجبور نیستم بخورم

_ هستی
_ نیستم

_ رنگ و روت پریده باید بخوری تا حالت جا بیاد
_ نه خوبم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_453

لیوان رو از داخل سینی برداشت، سمتم گرفت و گفت:
_ شوخی کردم، آب پرتغال نیست
با تردید به لیوان نگاه کردم و گفتم:
_ مطمئنی؟
_ آره

لیوان آبمیوه رو ازش گرفتم، زیر لب تشکری کردم و با نِی یکمش رو خوردم که با حس طعم پرتغال، نِی رو از لبم جدا کردم و با اخم گفتم:
_ این که پرتغاله
لبخندی زد و گفت:
_ آره خب

دستمال کاغذی برداشتم و داخل دهنم کشیدم تا طعم پرتغال از روی زبونم از بین بره و با حرص گفتم:
_ خیلی...
_ میدونم میدونم
_ آخه این چه کاریه؟

_ میخواستم اذیتت کنم
صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_ میدونی که چقدر بدم میاد
_ آره دقیقا برای همین اینکار رو کردم
_ چرا؟ بیماری؟
_ شاید!

با اعصاب خوردی لیوان رو تو دستم فشار دادم که سریع از دستم گرفت و گفت:
_ نکن میشکنه

_ به درک، اصلا میخوام بشکنه که ماشینت کثیف بشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_454

آروم خندید که دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ نخند
_ جرمه؟
_ آره
لیوان آبمیوه اش رو به زور توی دستم جا داد و گفت:
_ بیا این آبِ هلوئه، از اول برا تو گرفتم ولی خب خواستم قبلش اذیتت کنم
_ عمراً نمیخورمش
_ چرا؟!
_ بخورم که باز آب پرتغال باشه؟
_ نیست
_ چند دقیقه پیش هم همین رو گفتی
_ الان واقعا نیست
یکم نگاهش کردم که چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
_ بخور
نمیدونم چرا باز بهش اعتماد کردم و یکم از آبمیوه رو خوردم.
واقعا آبِ هلو بود و این دفعه راست گفته بود پس یکم دیگه ازش خوردم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم
اونم مشغول خوردن آب پرتغال شد که با به یادآوردن چیزی با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ من از اون خوردما
_ خب؟
_ خب تو مگه از دهنی بدت نمیومد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/02 20:53

مبینا جون یعنی تا صدامون در نیاد نمیزاری عه???

1401/11/05 18:52

عجب عادتی کرده هههههه

1401/11/05 18:52

عه خب من گفتم بزار ببینم میخونین یا نه?

1401/11/06 05:58

?

1401/11/06 17:16

بزار دیگه

1401/11/06 17:17

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_455

_ آره
_ پس چرا داری این آبمیوه رو میخوری؟
لبخندی زد و چیزی نگفت که با تعجب همچنان بهش نگاه کردم اما اون بی توجه دوباره از آبمیوه خورد!
تا جایی که یادم میومد میلاد انقدر از دهنی بدش میومد که یبار به اشتباه از قاشق دهنیِ مینا استفاده کرده بود، ده دقیقه داشت دهنش رو میشست و آخرشم ناهار نخورد.
_ تموم نشدم؟
تو این زمان ناخودآگاه بهش زل زده بودم و داشتم فکر میکردم و با شنیدن این حرفش با خجالت روم رو برگردوندم و به جلو نگاه کردم.
میلاد شخصیت چندگانه ای داشت و هیچوقت نمیتونستم حدس بزنم که الان چطور داره فکر میکنه!
گاهی انقدر مغرور و بداخلاق بود که اصلا نمیشد سمتش رفت...
گاهی مهربون ترین و شیطون ترین آدم دنیا میشد و میشد کلی باهاش خندید...
از فکر بیرون اومدم و به بیرون خیره شدم که میلاد گفت:
_ من جایی کار دارم، تو رو میذارم خونه، میرم و میام
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_456

_ به مینا بگو اگه ماشینش رو خواست بهم زنگ بزنه
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم، اونم دیگه چیزی نگفت و ماشین روشن کرد و با سرعت شروع به حرکت کرد...
بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم؛ بهش نگاه کردم و گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم و آیفون رو زدم.
میلاد هم صبر کرد و وقتی که در باز شد و رفتم داخل، رفت.
مینا در سالن رو باز کرد و منتظر نگاه کرد که گفتم:
_ میلاد گفت میره تا جایی و میاد
_ ای بابا با ماشینِ من؟
_ آره
_ خب اشکال نداره بیا تو
رفتم داخل و در رو بستم، مینا هم به سمت مبلها رفت و نشست و مشغول تلویزیون دیدن شد.
_ خاله کجاست؟
_ رفت خوابید
_ منم برم بخوابم چشمام داره میره
_ باشه برو
شالم رو از روی سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که مینا صدام زد.
_ سپیده
_ جانم
_ به میلاد که چیزی نگفتی؟
_ در مورد؟
_ اون یکسال
_ نه نگفتم
_ ممنون
سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم اما وسط راه سرجام ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چرا ازش پنهان کردید؟
_ چون تمام اون یکسال رو بهش دروغ گفتیم
_ چرا دروغ گفتید؟
با کنترل توی دستش بازی کرد و آروم گفت:
_ خب، خودتم خوب میدونی که میلاد چه حسی بهت داره؛ اگه میفهمید نابود میشد
_ آهان
_ ناراحت شدی ازمون؟
_ نه
_ دروغ نگو ناراحت شدی
مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم و گفتم:
_ دیوونه ای؟ چرا باید ناراحت بشم آخه!
_ باشه برو بخواب
لبخند بی روحی زدم، در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و بعد از اینکه لباسام رو گوشه ای انداختم، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا چندساعت از این دنیایِ کثیف بی خبر

1401/11/06 18:02

باشم..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_457

هرکاری کردم نتونستم بخوابم، تحمل فضای خونه هم برام سخت بود و دلم میخواست برم بیرون ولی با وجود خاله و مینا نمیشد.
پوفی کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ به سمت در اتاق رفتم و آروم بازش کردم.
مینا تو پذیرایی نبود، از خاله هم خبری نبود پس سریع به داخل اتاق برگشتم و لباسام رو پوشیدم و باز رفتم بیرون.
خودکار و کاغذی که روی اُپِن آشپزخونه بود رو برداشتم و یه یادداشت براشون نوشتم تا نگران نشن و از خونه خارج شدم.
به محض خارج شدنم چشمم به خونه مون که البته الان دیگه خونه ی ما نبود، افتاد.
به سمتش رفتم و روبروش ایستادم؛ تا جایی که یادم میاد همیشه تو این خونه بودیم، از اولِ اول!
چقدر راحت اون عموها و عمه ی پول پرستم، خونه ی بچگیا و تمام خاطرات خوبم رو ازم گرفتن...
_ با کسی کار دارید؟
با شنیدن صدای خانمی از فکر بیرون اومدم، دست از زل زدن به خونه برداشتم و گفتم:
_ نه
با شَک چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ ولی انگار دنبال یه چیزی میگردید
_ نه خانم
همچنان داشت با شَک نگاهم میکرد ولی من توجهی بهش نکردم و به سمت خیابون رفتم که دنبالم بود، بازوم رو گرفت و گفت:
_ وایسا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ میشه دستم رو ول کنی!
_ تا نگی کی ول نمیکنم!
_ به شما چه ربطی داره که من کی ام؟
_ به من ربط داره چون با حسرت ایستادی زل زدی به خونه ی من
_ خب این کارم دلیل داره، دلیلشم به شما مربوط نیست
و دستم رو از دستش بیرون کشیدم تا برم که عین دیوونه ها پرید جلوم و گفت:
_ به شوهرم ربط داره حتما آره؟ نکنه تو همونی که چند روز پیشا بهش زنگ زده بود و من جواب دادم و سریع قطع کردی، آره تو همونی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_458

پوفی کشیدم و سعی کردم آروم باشم و گفتم:
_ شما توهم زدی، بد هم توهم زدی

بعد هم با دستم به خونه اشاره کردم و گفتم:
_ اینجا قبلا خونه ی ما بوده و بی اجازه ی من به شما فروختنش، برای همین داشتم نگاه میکردم!

_ من رو خر فرض کردی؟!

سرم رو به معنای تاسف تکون دادم و به راهم ادامه دادم که از پشت سرم داد زد و گفت:

_ دیگه این طرفا نبینمت خونه خراب کن، اگه یبار دیگه ببینمت هم تو و هم اون شوهر کثیفم رو به پلیس تحویل میدم..

از کوچه که خارج شدم چشمم به کافی شاپ اونطرف خیابون که همیشه با بچه ها میرفتیم، افتاد.
یه لحظه راهم رو به سمتش کج کردم اما یادم افتاد که هیچی پول ندارم!

خدایا به جایی رسیدم که حتی پول ندارم برم کافه چیزی بخورم.

آهی کشیدم و نگاهم رو از کافی شاپ گرفتم و به اون سمت خیابون رفتم.

|?| ✨??「

1401/11/06 18:02

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_459

بعد از ظهر بود و خیابونها تقریبا خلوت، البته این بهتر بود چون برخلاف قبلنا، دیگه الان از شلوغی و همهمه خوشم نمیومد!
تو پیاده رو مشغول راه رفتن شدم و به فکر فرو رفتم.

دلم میخواست زودتر بفهمم که بهراد تو مرگ پدر و مادرم دست داره یا نه!

_ خانم ببخشید؟

به سمت پیرمردی که داخل ماشین نشسته بود برگشتم و گفتم:

_ بله؟
_ این آدرس کجا میشه؟
به طرف ماشین رفتم، کاغذ رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم.

آدرسش دقیقا آدرس خونه ی ما بود پس با کنجکاوی سرم رو خم کردم، دستم رو لب پنجره گذاشتم و گفتم:
_ همین کوچه کناریه
_ واقعا؟ ممنونم
_ بله

دلم میخواست ازش بپرسم که اونجا چیکار داره ولی نمیشد پس سرم رو بلند کردم و خواستم برم که سرم محکم با سینه ی یه مَرد برخورد کرد.

دستم رو روی سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ چخبره؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_460

وقتی هیچ صدایی نشنیدم سرم رو بلند کردم اما با یه عینک گنده و یه عالمه سیبیل مواجه شدم.

واقعا قیافه اش ترسناک بود

پس خواستم از از کنارش رد بشم و برم که بازوم رو گرفت و تو یه حرکت در عقب ماشین رو باز کرد و مثل یه پَر کاه پرتم کرد داخل!

تمام این اتفاقات انقدر سریع انتفاق افتاد که حتی نتونستم عکس العمل نشون بدم.

اون مَرد گردن کلفت کنارم نشست و به کسی که پشت فرمون بود گفت:
_ زود برو

با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
_ شما کی هستید؟
بدون اینکه حتی به سمتم برگرده همونطور که به سمت جلو زل زده بود گفت:
_ خفه شو

اون لحظه فقط اسم بهراد بود که داشت تو ذهنم تکرار میشد اما میخواستم خودم رو قانع کنم که کار اون نیست!

شیشه های ماشین دودی بود و هیچکس نمیتونست من رو ببینه پس باید خودم یجوری دست بکار میشدم.

دستم رو به سمت دستگیره بردم و کشیدمش تا در باز بشه اما قفل بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_461

_ نمیخواد اون مغز کوچیکتو بکار بندازی، هیچ کاری نمیتونی بکنی!

واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم، خیابونها هم خلوت بود.

کاش تنهایی از خونه بیرون نیومده بودم...

کاش وقتی اون پیرمرد صدام زد بهش توجهی نمیکردم...

کاش وقتی این گنده بک داشت به زور سوار ماشینم میکرد خفه نمیشدم و داد و بیداد میکردم...

ماشین که ترمز کرد با ترس به اطراف نگاه کردم اما همه چیز نا آشنا بود.

راننده پیاده شد و در بزرگی که روبروی ماشین بود رو باز کرد..
اومد سوار شد و ماشین رو بُرد داخل!

_ اینجا کجاست؟ چرا من رو آوردید؟!
هیچکدومشون به حرفم توجهی نکردن؛ منم با دقت به

1401/11/06 18:02

اطراف نگاه کردم تا ببینم میتونم یه راه فراری پیدا کنم یانه!

چنان دلهره ای داشتم که حس میکردم الانه که قلبم از سینه بیرون بزنه.

فکر اینکه ممکنه به اون روزای پر از شکنجه و وحشتناک گذشته برگردم، باعث میشد کل بدنم یخ بزنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_462

خدایا خودت کمکم کن؛ خودت یکاری کن یکی اون لحظه من رو دیده باشه یا یکی از مغازه های اون اطراف دوربینی چیزی داشته باشه!

_ پیاده شو
دستم رو گرفت و کشید و همونطور که به زور سوارم کرده بود به زور هم پیاده ام کرد.

سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم و با صدای بلند گفتم:
_ ولم کن

توجهی نکرد و همینطوری به راهش ادامه داد که شروع کردم به جیغ و داد زدن.

_ کمک، یکی به من کمک کنه، کمک ک...
به سمتم برگشت و با دستای بزرگ و سنگینش محکم زد تو صورتم و گفت:
_ خفه میشی یا خفه ات کنم؟

یکی از دستام که اسیر دستش بود پس با دست آزادم صورتم رو گرفتم و با درد خم شدم!

انقدر محکم زد که یجورایی مطمئن بودم دماغم شکسته!

ضربه ی محکمی به پهلوم زد و با صدای کریحش گفت:
_ راه بیا دیگه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_463

صورتم واقعا درد میکرد و این باعث شده بود که اشکام ناخودآگاه سرازیر بشه.

به هق هق افتادم و با درد گفتم:
_ کثافط ولم کن

اما اون بدون هیچ رحمی به کشیدنم ادامه داد و به سمت اتاق قدیمی که سمت راست باغ بود، رفت.

با اینکه صورتم هنوز هم درد داشت اما دستم رو برداشتم و مشغول مشت زدن به اون عوضی شدم و گفتم:
_ ولم کن عوضی، تا تو دردسرنیفتادید ولم کنید،
اون جایی که به زور سوارم کردید مغازه ی یکی از آشناهامون بود که دوربین داشت، مطمئن باش پیداتون میکنن!

سرجاش ایستاد، به سمتم برگشت و با اون چشمهای ترسناکش زل زد بهم و گفت:
_ به نفعته خفه شی، البته اگه دلت میخواد زنده بمونی

این رو گفت و در اون اتاق رو باز کرد و من رو پرت کرد داخلش.

صورتم محکم با زمین برخورد کرد و لبم پاره شد؛ با درد لبم رو گرفتم و از روی زمین پاشدم و با حرص گفتم:
_ وحشی

_ مشتاق دیدار!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_464

چنان گردنم رو بالا آوردم که صدای بدی داد و درد گرفت؛ دستم رو روی گردنم گذاشتم و با ترس از سرجام پاشدم!

با دیدن چشمای پر از ترسم پوزخندی زد، دو قدم اومد جلو و گفت:

_ سلام سپیده خانم

چند قدم عقب رفتم و با ترس زیر لب گفتم:
_ به‌‌...بهراد
_ خوشحال شدی از دیدنم نه؟

انقدر عقب رفتم که به دیوار برخورد کردم و دیگه جا واسه عقب رفتم نداشتم پس خودم رو به دیوار چسبوندم و گفتم:

_

1401/11/06 18:02

چرا دست از سر من برنمیداری؟

تو سکوت اومد جلو و خودش رو چسبوند بهم، دستش رو روی صورتم کشید و گفت:

_ دست از سرت بردارم؟
یه تار موهام رو دور انگشتش پیچید و با پوزخند گفت:

_ حالا حالاها باهات کار دارم چرا باید دست از سرت بردارم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_465

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم از ریختن اشکام جلوگیری کنم تا نفهمه ترسیدم!

ترسیده بودم...انقدر ترسیده بودم که کل بدنم میلرزید و قلبم تند تند میزد!

با اون یکی دستش رو روی لبم کشید و گفت:
_ من رو لو میدی نه؟
تند تند سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ من لوت ندادم

_ نه بابا؟ تو جایگاه شهادت که خوب بلبل زبونی میکردی

دستام رو روی سینه اش گذاشتم، به سمت عقب هلش دادم و گفتم:
_ من شهادت دادم اما لوت ندادم!

باز اومد جلو، دوتا دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود

نفسهاش که تو صورتم میخورد حالم رو بد میکرد
اما انقدر ترسیده بودم که قدرت تکون خوردن نداشتم!

سرش رو تو گردنم فرو کرد و گازی از گردنم گرفت و همین باعث شد که به خودم بیام و پسش بزنم.

یکم که ازم دور شد سریع به سمت در دویدم و خواستم در رو باز کنم اما قفل بود و باز نشد پس با مشت به در کوبیدم و با داد گفتم

_ کسی اینجا نیست؟ یکی به من کمک کنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_466

موهام رو از زیر شال گرفت و محکم کشید که به سمت عقب پرت شدم.
با درد ریشه ی موهام رو گرفتم و گفتم:
_ موهام کنده شد عوضی، ولم کن
به حرفم توجهی نکرد و انقدر موهام رو کشید تا به گوشه ی اتاق رسید و ولم کرد.

از درد موهام روی زمین خم شده بودم که چونه ام رو محکم بین دستاش گرفت و گفت:
_ تو چشمای من نگاه کن
سرم رو بلند نکردم که دادی کشید و با عصبانیت گفت:
_ گفتم تو چشمای من نگاه کن
آروم سرم رو بلند کردم و تو چشمای پر از خشم و نفرت و کینه اش زل زدم.
فشار دستاش روی چونه ام بیشتر شد و با حرص گفت:
_ چرا منو فروختی؟ چرا از پشت بهم خنجر زدی؟
_ من از پشت بهت خنجر نزدم
_ زدی، زدی، زدی
"زدی" آخر رو چنان با صدای بلند گفت که چهارستون بدنم به لرزه افتاد.
چونه ام ول کرد، از روی زمین پاشد و تو طول اتاق مشغول راه رفتن شد.

بعد از چند دقیقه سرجاش ایستاد و مثل دیوونه بلند زد زیرخنده و گفت:
_ پیش خودت فکر کردی بهراد رو لو بدم و برم شهادت هم بدم و فرار کنم برم پیش پدر و مادرم تا آخر عمرم خوشحال و شاد زندگی کنم؟!
با شنیدن اسم پدر و مادرم از سرجام پاشدم و بهش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ فکر نکردی با این کارت ممکنه باعث آسیب رسوندن به خونواده ات

1401/11/06 18:02

بشی؟
انگشتم رو بالا آوردم و با چشمایی که پر از اشک بود گفتم:
_ نکنه، نکنه تو باعث...
حرفم رو قطع کرد و با لبخند و افتخار گفت:
_ آره من کشتمشون
با شنیدن این حرف اشکام تند تند از چشمام سرازیر شد و تو یه لحظه نفهمیدم چیشد که به سمتش حمله کردم و با مشت محکم به صورتش کوبیدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_467

دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ چه غلطی کردی؟
همینطور که پرده اشکم جلوی دیدم رو تار کرده بود، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ کثافط حرومزاده، تو با من طرف بودی چرا اون بلا رو سر خونواده ام آوردی؟
رفت روی صندلی که سمت راست اتاق بود نشست و با لبخند مسخره اش گفت:
_ ما هزار بار در این مورد حرف زدیم با هم، هربار بهت گفتم اگه زیرآبی بری دیگه پدر و مادرت رو نمیبینی، بیا اینم نتیجه اش
دیگه برام مهم نبود که قراره چه بلایی سرم بیاد...
برام مهم نبود که با گریه کردنم اون خوشحال میشه و غرور من نابود...
هیچی مهم نبود چون من قاتل شده بودم، قاتل پدر و مادرم!
منِ *** با دستهای خودم اونارو به اون دره پرت کردم!
من با خریتم باعث این اتفاق شدم...
کاش همونجا خونه ی بهراد میموندم؛ کاش شهادت نمیدادم؛ کاش آزاد نمیشدم و تا آخر عمرم زجر میکشیدم اما پدر و مادرم زنده بودن، نفس میکشیدن و زیر خروارها خاک نخوابیده بودن!
_ گریه نکن!
سرم رو بلند کردم، تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ ازت متنفرم
تمام نفرتم رو ریختم تو چشمام، از سرجام پاشدم و با صدای بلندتر گفتم:
_ با تمام وجودم ازت متنفرم!
_ فعلا زوده برا این حرفا، کار دارم باهات سپیده خانم!
به در قراضه ی اتاق اشاره کردم و گفتم:
_ بالاخره که من یه روزی از اینجا خلاص میشم، این دفعه کاری میکنم که اعدامت نکنن و ذره ذره بکشنت تا تقاص تمام کثافط کاری هات و خراب کردن زندگی بقیه رو پس بدی!
از سرجاش پاشد و پوزخندی زد و گفت:
_ آفرین به تو
به سمتم اومد و تو چند قدمیم ایستاد و گفت:
_ اینارو ول کن، فعلا کارای مهم تری داریم
و بدون اینکه مهلت بده که من عکس العملی نشون بدم، کمرم رو محکم گرفت و لبهاش رو روی لبم گذاشت!
دستام رو بالا آوردم و روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هلش بدم اما انقدر محکم کمرم گرفته بود که هیچکاری نتونستم بکنم.
کم کم داشتم کمبود اکسیژن پیدا میکردم که گاز محکمی از لبم گرفت و ازم جدا شد!
با درد لبم رو گرفتم و سعی کردم نفس بکشم تا خفه نشم...
_ نمیدونی چقدر دلم برا بوی تنت تنگ شده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_468

خون روی لبم رو پاک کردم و زیر لب گفتم:
_ وحشی
_ تو که وحشی شدنم رو دیدی!
_

1401/11/06 18:02

دستاتو بردار
_ اگه برندارم؟
_ خودم برمیدارم
سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد که تقلا کردم تا حلقه دستاش رو باز کنم و ازش دور بشم.
اینکه اونطوری بهم چسبیده بود باعث میشد حالم از خودم به هم بخوره!
_ تلاش نکن کوچولو
و خودش دستاش رو باز کرد اما قبل از اینکه بخوام ازش دور بشم بازوم رو گرفت و گفت:
_ وایسا، گفتم که کار دارم
_ ولم کن
_ اونم به موقعش!
شالم که روی شونه هام افتاده بود رو از دور گردنم باز کرد و روی زمین پرت کرد.

داشتم با تعجب به حرکتش نگاه میکردم که دستش به سمت دکمه ی مانتوم رفت و تازه فهمیدم میخواد چیکار کنه!
دستش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم:
_ گمشو اونطرف، فکر کردی مثل قبله که خفه بشم و هیچی نگم و بذارم هر غلطی که دلت میخواد بکنی؟!
پوزخندی زد و با آرامش گفت:
_ لازم نیست تو بذاری یا نذاری، من کار خودم رو میکنم
بغضم رو به زور قورت دادم و گفتم:
_ اون زمان بخاطر پدر و مادرم به خواسته هات تن میدادم اما الان هیچ دلیلی نداره که بخوام به حرفت گوش کنم
دستش رو روی شونه هام گذاشت و محکم به سمت پایین هولم داد که روی زمین افتادم؛ بعد هم سریع روی شکمم نشست و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم یا بهتره بگم پاره کردنشون شد!
هرچی تقلا کردم و دست و پا زدم فایده نداشت؛ هیکلش دوبرابر من بود و به راحتی مهارم کرد.

اشکام تند تند پایین میریخت و با داد و بیداد سعی میکردم خودم رو نجات بدم اما هیچ فایده ای نداشت و اون داشت کار خودش رو میکرد!
مانتوم رو که درآورد، به سراغ شلوارم رفت اما به محض اینکه دستش به دکمه ام رسید با هق هق گفتم:
_ تو رو به مرگ فرناز قسم اینکار رو با من نکن
با شنیدن اسم فرناز دستش خشک شد و چند لحظه مکث کرد که حرفم رو ادامه دادم:
_ اگه یکی اینکار رو با خواهرت کنه چیکار میکنی؟
_ خواهر من از خونه فرار نمیکنه
سرعت اشکام هرلحظه بیشتر میشد و کل بدنم داشت میلرزید!
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره به اون وضعیت برگردم و فکر میکردم نجات پیدا کردم اما انگار سایه ی نحس بهراد نمیخواست از زندگی من کم بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_469

لباسهای پاره شده ام رو یکی یکی پوشیدم و خون گریه کردم برای منی که دوباره افتادم توی همون چاهی که فکر میکردم ازش نجات پیدا کردم!

دوباره تونست بهم تج‌اوز کنه، به روحم، به جسمم...
دوباره تونست نابودم کنه و از بین ببرتم!

سرم رو روی زمین گذاشتم و از ته دل گریه کردم به حالِ خراب خودم...

_ خدایا منو میبینی؟ صدامو میشنوی؟ اگه صدامو میشنوی من دیگه این زندگی رو نمیخوام، من دیگه نمیخوام زنده بمونم؛ میخوام بمیرم و برم پیش پدر و

1401/11/06 18:02

مادرم!

با چرخیدن کلید تو قفل اون در فکستنی سریع با ترس سرم رو بلند کردم و گوشه ی دیوار مچاله شدم.

در باز شد و بهرادِ عوضی اومد داخل، با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_ سردته عزیزم؟

با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اومد جلوم ایستاد و گفت:
_ میخوای گرمت کنم؟

با اینکه دندونام از سرما به هم برخورد میکرد اما پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_470

_ نه فقط برو گمشو
پاش رو جلوی صورتم آورد و گفت:
_ اگه کفشم رو لیس بزنی، قول میدم واست یه لباس گرم بیارم

با دستم محکم به سمت عقب هولش دادم و گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره، بیمارِ روانی، سزای تو مرگ نیست، سزای تو زجر کشیدنه

خم شد یقه ی لباسم رو گرفت و مجبورم کرد پاشم بایستم و گفت:
_ زبونت دراز شده

_ قبلا فقط و فقط بخاطر خونواده ام کوتاه میومدم اما الان...

حرفم رو قطع کرد و همینطور که فشار دستاش رو بیشتر میکرد، گفت:
_ الانم شاید مجبور بشی بخاطر عشقت کوتاه بیایی

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ عشقم؟
_ آره
_ چرا چرت میگی؟
به سمت دیوار هولم داد و کنار گوشم گفت:
_ تو حق نداری مالِ کسی بشی، تو ماِل منی، فقط من!

دستام رو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هولش بدم اما حتی یه سانتی متر هم تکون نخورد پس با تنفر تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ من مالِ هیچکس جز خودم نیستم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_471

انگشتش رو روی لبم کشید و گفت:
_ منو دست کم گرفتی یعنی؟

صورتم رو با حرص کج کردم تا دست کثیفش از روی لبم برداشته بشه و گفتم:
_ تو هیچی نیستی، تو رو آدمات گنده کردن

_ خوبه
دستاش رو پشت کمرش گذاشت، مشغول راه رفتن تو اتاق شد و گفت:
_ آدمام تو بیست و چهار ساعت تونستن خونواده ات رو پیدا کنن پس پیدا کردن تو اونم تو خونه ی همسایه ی همون آدرسی که ما داشتیم اصلا سخت نبود!

دندونام رو روی هم فشار دادم و لعنت فرستادم به خودم و مخ پوکم!
چطور نتونستم حدس بزنم که بهراد به راحتی میتونه کشیک بده و من رو پیدا کنه!

_ در ضمن تعقیب کردن و تو و عشقت و تماشای آبمیوه خوردن عاشقانتون هم زیاد کار سختی نبود

با شنیدن این حرفش متوجه شدم که منظورش میلاد بود پس پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_472

_ این جای کار رو اشتباه رفتی، میلاد عشقِ من نیست
_ کسی که به محض برگشتن تو، از یه کشور دیگه پامیشه میاد قطعا یه دوست یا همسایه ی ساده نیست!
با تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو این چیزارو از کجا میدونی؟
_ از طریق آدمایی که من رو الکی الکی گنده کردن دیگه!
سر جاش

1401/11/06 18:02

ایستاد، انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و با خشم گفت:
_ آرزوی به هم رسیدنتون رو باید به گور ببرید؛ زنده اش نمیذارم
از ترس اینکه بخاطر من بلایی سر میلاد بیاره، سریع گفتم:
_ میلاد فقط همسایمه، فقط یه دوسته، همین
_ قطعا همینطوره!
_ تو حق نداری بلایی سر اون بیاری، فهمیدی؟
بلند زد زیر خنده! با حرص تو طول اتاق راه میرفت و میخندید.
وقتی خنده اش تموم شد، دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ خیلی نگرانشی نه؟
_ آره نگرانشم، چون تو یه آدم روانی، چون تو یه دیوونه ی زنجیره ای و دلم نمیخواد بخاطر من بلایی سر یه آدم بی گناهی که به من و زندگیِ من هیچ ربطی نداره، بیاری!
بدون اینکه چیزی بگه چند ثانیه نگاهم کرد و بعد به سمت در رفت، در رو باز کرد اما لحظه ی آخر به سمتم برگشت و گفت:
_ گفتی نگرانشی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/06 18:02

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/11/06 18:09

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_473

با تردید نگاهش کردم و گفتم:
_ آره
_ یکم دیر نگرانش شدی، کار از کار گذشت
_ یعنی چی که کار از کار گذشت؟
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد.

به سمت در دویدم تا قبل از اینکه رفته جلوش رو بگیرم اما دیر رسیدم!
با مشت محکم توی دور کوبیدم و گفتم:
_ وایسا کجا میری؟ چرا حرفتو کامل نمیزنی؟
هیچ صدایی از اون طرف در نیومد اما من دست بردار نشدم و با پام لگدی تو در زدم و اینبار با صدای بلند گفتم:
_ چه بلایی سرش آوردی عوضی؟ اون هیچ ریطی به من نداره، کاری به اون نداشته باش!

بازم هیچ صدایی نیومد منم با حرص دستم رو محکم به در کوبیدم که خیلی درد گرفت.

همونجا کنار در روی زمین نشستم و سرم رو با دستام گرفتم.

اگه بخاطر من بلایی سر میلاد آورده باشه یا بیاره، هیچوقت خودم رو نمیبخشم،هیچوقت...
خدایا خودت کمکم کن، نذار باز این دیوونه یه آدم بی گناه رو اذیت کنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_474

نمیدونستم چندساعت بود که بی حرکت اونجا نشسته بودم و به دیوار روبروم خیره شده بودم؛ فقط میدونستم که شکمم به صدا در اومده بود و بدجوری هم تشنه ام بود.

لب خشک شده ام رو با زبونم خیس کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.

تا کِی قرار بود اینجا منتظر اینکه قراره چه اتفاقی برام بیفته، بشینم؟
با صدای کلید فهمیدم که یکی داره میاد داخل و از ترس اینکه بهراد باشه و بخواد باز بهم تعرض کنه، سریع روی زمین دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا فکر کنه خوابم و بیخیال بشه.

در باز شد و یکی اومد داخل، منتظر بودم بیاد جلو اما از صدای کفشاش مشخص بود که نزدیکم نشد و فقط یه چیزی رو روی زمین گذاشت و رفت.

صدای بسته شدن در که اومد آروم یکی از چشمام رو باز کردم و با دیدن ظرف غذایی که جلوم گذاشته شده بود، پاشدم نشستم.

ظرف رو به سمت خودم کشیدم و خواستم بخورم اما پشیمون شدم.

شاید یه چیزی داخلش ریخته باشه و بخواد یه بلایی سرم بیاره!

ظرف رو پس زدم و باز رفتم به دیوار تکیه دادم اما یه ده دقیقه ای که گذشت درد معده ام بیشتر شد و دیگه نتونستم طاقت بیارم پس ظرف غذا رو جلو کشیدم و بو کردم.

بوی خاصی نمیداد، یکم از برنج رو با قاشق برداشتم و مزه کردم و وقتی مطمئن شدم که طعمش طبیعیه، با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_475

غذام رو که خوردم و ضعفم برطرف شد دوباره به فکر این افتادم که یجوری خودم رو از اینجا نجات بدم.

پاشدم ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم اما جز

1401/11/10 07:54

من و یه صندلی آهنی، هیچ چیز دیگه ای اونجا نبود.

پنجره یا در شیشه ای هم نداشت که بتونم از طریق اونا فرار کنم.

یه نگاه به صندلی کردم که یه فکری به سرم زد؛ البته باید خیلی حواسم رو جمع میکردم چون یه اشتباه کوچیک میتونست باعث بشه که به فنا برم.

صندلی رو برداشتم و بُردم پشت در گذاشتم، خودمم همونجا نشستم و منتظر شدم تا یکی در رو باز کنه.

کاش بهراد در رو باز میکرد، چون هم هیکلش نسبت به بقیه کوچیکتر بود و راحت تر از پسش برمیومدم و هم اینکه یکم از حرصم رو خالی میکردم...
میشه گفت تقریبا یه ساعتی منتظر اونجا نشستم تا اینکه دوباره صدای چرخیدن کلید تو اون قفل لعنتی، اومد.

صندلی رو تو دستام گرفتم و به محض باز شدن در بدون اینکه توجه کنم که کی اومده داخل صندلی رو بالا بُردم و محکم تو کمر طرف کوبیدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_476

آخی گفت و روی زمین پرت شد؛ منم حتی نگاه نکردم ببینم کیو زدم و فقط سریع از اتاق بیرون رفتم.

نباید جلب توجه میکردم پس به سمت درختا رفتم و پشتشون پنهان شدم تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست و بعد فرار کنم.

با دقت به اطراف نگاه کردم اما هیچ دوربین یا نگهبانی ندیدم پس تند تند به سمت در رفتم.

خدا خدا میکردم در قفل نباشه و البته اگه قفل هم بود از در بالا میرفتم.
همینطور از پشت شاخ و برگ درختها دویدم و رفتم تا به در رسیدم اما قبل از اینکه حتی دستم به در برسه صدای دست زدن از پشت سرم اومد و همین باعث شد هول بشم.

با ترس به سمت عقب برگشتم که بهراد رو دیدم؛ با لبخند ایستاده بود و مثل دیوونه ها برام دست میزد!
_ آفرین تلاش خوبی بود!
بدون جلب توجه دستم رو پشت سرم بردم تا در رو باز کنم که پوزخندی زد و گفت:
_ در قفله

دستاش رو پشت کمرش قفل کرد و همینطور که آروم آروم به سمتم میومد، گفت:
_ واقعا فکر کردی انقدر احمقم؟
با هر قدمی که بهم نزدیک تر میشد قلبم تند تر میزد و استرس میگرفتم اما هیچکاری نمیتونستم بکنم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_477

_ فکر کردی خیلی زرنگی و میتونی از دستم فرار کنی؟ آخی حتما فکر کردی این در رو باز میکنی و آزاد میشی نه؟
تو دو سانتی متریم ایستاد و همینطور که تو چشمام زل زده بود، گفت:
_ اون اتاق دوربین داره

احتمالا داشت یه دستی میزد چون من همه جا رو با دقت نگاه کرده بودم، پس پوزخندی زدم و گفتم:
_ اون اتاق دوربین نداره

_ واقعا؟
_ منو چی فرض کردی آخه تو؟
_ اگه باور نمیکنی میتونیم یه کاری کنیم
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با تفکر گفت:
_ خوبه فیلم رابطه ای که با هم تو اون اتاق داشتیم رو

1401/11/10 07:54

داخل اینترنت پخش کنم تا ببینیم اونجا واقعا دوربین داره یا نه!
با اینکه خیلی ترسیده بودم اما ظاهرم رو حفظ کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
_ دیگه نمیتونی منو با این چیزا بترسونی

_ مطمئنی؟
_ آره
_ یعنی امتحانش کنم؟

میدونستم انقدر کله خرابه که اگه بگه یکاری رو میکنه، حتما انجامش میده!
یه لحظه ترس کل وجودم رو گرفت، اگه یه درصد واقعا اون اتاق دوربین داشته باشه و بره پخشش کنه چی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_478

_ امتحان کنم یا نه؟ چرا هیچی نمیگی
_ نه
نیشخندی زد و گفت:
_ ترسیدی؟
_ نه
_ آره از چشمات مشخصه!

با حرص نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا عین یه بختک افتادی روی زندگیم؟ اصلا عذاب دادن من چه سودی برای تو داره؟

تار مویی که تو صورتم افتاده بود رو پشت گوشم گذاشت و با همون لبخند زشت و رو مخش گفت:
_ زجر دادنت رو دوست دارم

_ چرا من؟!
_ چون خودت این راه رو انتخاب کردی
با بغض و عصبانیت ضربه ای به قفسه سینه ام زدم و گفتم:
_ من؟ من انتخاب کردم بهم تج*اوز بشه و زجر بکشم؟ من انتخاب کردم پدر و مادرم به دست یه آدم کثافطی مثل تو کشته بشن؟

انگشتش رو تو هوا تکون داد و گفت:
_ جواب سوال اولت آره اس اما سوال دومت نه!
بغض تو گلوم رو قورت دادم تا جلوش ضعیف به نظر نیام و گفتم:
_ توی حرومزاده خودت اعتراف کردی که باعث مرگشون شدی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_479

فاصله ی بینمون رو پر کرد و با مشت محکم تو صورتم کوبید!
اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشتم و خیلی بد روی زمین پرت شدم.

با دستام صورتم که خیلی درد گرفته بود رو گرفتم و زیر لب گفتم:
_ وحشی عوضی
دستم رو که پایین آوردم با دیدن خون روش فهمیدم که دماغم داره خون میاد اما قبل از اینکه چیزی بگم؛ بهراد جلوم نشست، یقه ی لباسم رو گرفت و با صدای بلند گفت:
_ تو به چه حقی به من میگی حرومزاده؟

دستش رو پس زدم و با تمام بغض و عصبانیتم مشتی تو سینه اش کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
_ توی عوضی الان دقیقا یکساله که زندگی منو نابود کردی، فکر میکی از من چی مونده؟ فکر میکنی من الان زنده ام؟ دارم زندگی میکنم؟ فکر میکنی خیلی خوشحالم؟
سرم رو تکون دادم و از پشت پرده ی اشک تو چشمام گفتم:
_ نه، من الان یه مُرده ی متحرکم، یه کسی که فقط داره نفس میکشه و روزاشو میگذرونه
اینبار من یقه اش رو گرفتم و با همون تُن صدای بالا ادامه دادم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_480

_ تو پدر و مادر من رو کُشتی! میفهمی چی میگم؟ تو اونا رو کُشتی عوضی، تو جونشون رو

1401/11/10 07:54

گرفتی کثافط!

تمام این حرفا رو همینطور که یقه اش رو محکم‌ گرفته بودم و تکونش میدادم میگفتم؛ اونم بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم میکرد.

حرفام که تموم دستم رو از یقه اش کنار زد و گفت:
_ حرفات تموم شد؟

چیزی نگفتم که بازوم رو محکم گرفت و گفت:
_ دنبالم بیا

دستم رو محکم به کمرش کوبیدم و گفتم:
_ من با تو هیچ جا نمیام
_ عین آدم پاشو بیا حوصله ندارم سپیده
_ دستمو ول کن
_ خفه شو

اون سعی میکرد من رو بِکشه و من تو کمر و شکمش میکوبیدم تا فرار کنم که محکم تو صورتم کوبید و گفت:
_ آدم باش سپیده

دستم رو روی صورتم گذاشتم و با بغض گفتم:
_ دستت بشکنه عوضی
_ حقت بود، چموش نباش تا کتک نخوری
_ تو غلط میکنی روی من دست بلند میکنی عوضی
_ میتونم، میزنم
و کمرم رو محکم به ماشین کوبید و قفلم کرد تا نتونم تکون بخورم و گفت:

_ یه دقیقه ساکت باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_481

با حرص بهش زل زدم و چیزی نگفتم که یکم صبر کرد تا آروم بشم و گفت:
_ دلت برا مامان بابات تنگ شده؟
_ یعنی چی؟
_ بگو دلت تنگ شده یا نه؟
چشمام رو ریز کردم و با تعجب گفتم:
_ چی میخوای بگی؟
_ جواب سوالم رو بده
_ آره دلم تنگ شده

دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت:
_ به من اعتماد داری؟
_ نه!
پوزخندی زد و با حرص گفت:
_ خودت نمیخوای عین آدم باهات رفتار کنم!

دستش رو پس زدم و گفتم:
_ تو زندگی هزارتا آدم رو نابود کردی، زندگی من رو نابود کردی بعد انتظار داری بهت اعتماد داشته باشم؟ دیوونه ای چیزی هستی؟

چپ چپ نگاهم کرد، در ماشین رو باز کرد و پرتم کرد داخل و گفت:
_ پس گمشو بتمرگ تو ماشین

یه مَرد کچل پشت فرمون نشسته بود و بهراد هم کنارش نشست و سریع درها رو قفل کرد.

با مشت به شیشه کوبیدم و گفتم:
_ کجا میخوای ببری منو؟
_ خودت نخواستی بدونی پس خفه شو و بشین سرجات

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_482

_ بگو خب
_ گفتم خفه شو
حرصم رو با فشردن ناخنام تو پوست دستم خالی کردم و چیزی نگفتم.

نکنه میخواست دوباره من رو به شیراز برگردونه؟ نکنه قرار بود دوباره به اون جهنم بریم؟
_ ما قراره از کشور خارج بشیم

با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و با تعجب گفتم:
_ چی؟
_ من هرچیزی رو یبار میگم
_ ما قراره از کشور خارج بشیم؟
_ آره
_ ما؟!
_ واضح نیست برات؟
_ نه
_ خب واضحش میکنم برات، من و تو!

سرم رو با بُهت تکون دادم و گفتم
_ کجا میریم؟ من نمیفهمم!
_ خنگ نبودی سپیده
_ چرا من و تو باید بریم خارج کشور؟
_ چون ایران دیگه امن نیست
پوزخندی زدم و گفتم:
_ قطعا یه اعدامی ممنوع الخروجه
_ قطعا برای خروج راه دیگه ای هم جز راه قانونی

1401/11/10 07:54

وجود داره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_483

چشمام رو درشت کردم و با تعجب گفتم:
_ قاچاقی؟
_ بله
_ من چرا باید با تو بیام یه کشور دیگه؟ تازه اونم قاچاقی!
_ چون من میگم
_ تو خیلی چیزا میگی اما من دلیلی نمیبینم بهش عمل کنم
_ شاید مجبور بشی

برگشته بود داشت نگاهم میکرد منم چپ چپ نگاهش کردم و با نفرت گفتم:
_ دیگه هیچکس و هیچ چیز نمیتونه من رو به کاری مجبور کنه

_ زیادم مطمئن نباش
_ هستم
نگاه معنا داری بهم کرد و چیزی نگفت که سرم رو سوالی تکون دادم و گفتم:
_ چرا حرفت رو مبهم میزنی؟
_ مبهم حرف نزدم
_ یه چیزی شده نه؟
_ حالا میفهمی

از پنجره به بیرون نگاه کردم، داشتیم کم کم از شهر خارج میشدیم و این باعث میشد که بترسم!

_ بهراد کجا داریم میریم؟ شیراز؟
بلند زد زیر خنده و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_484

_ انقرر احمقم که برم شیراز؟ برم که هنوز نرسیده دستگیرم کنن؟
_ پس کجا میریم؟
_ چقدر حرف میزنی سپیده، خفه شو یکم الان میفهمی!

دندونام رو روی هم فشار دادم و آروم گفتم:
_ خودت خفه شو بیشعور

فکر کنم نشنید چون چیزی نگفت، منم ساکت شدم و سعی کردم به مسیر توجه کنم تا ببینم قراره کجا بریم و چه بلایی سرم بیاد!

نزدیک دوساعت بود که تو ماشین بودیم و نمیدونم به کدوم ناکجا آباد میرفتیم.

هرچی از بهراد میپرسیدم که کجا میریم فقط عین گاو لبخند میزد و میگفت خودت میفهمی، خودت میفهمی!
_ خب رسیدیم

به دیوارهای کاهگلی و در قدیمی که اونجا بود نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا دیگه کدوم جهنم دره ایه
_ خوشت نیومد؟
_ گفتم اینجا کجاست

_ خب پیاده شو تا بفهمی
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ تو چه نقشه ای داری بهراد
_ چرا فقط سوال میپرسی؟ خب پاشو بیا ببین قضیه چیه
_ عمراً نمیام

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_485

از ماشین پیاده شد، در عقب رو باز کرد و گفت:
_ بیا پایین
بدون اینکه حرکتی کنم سرجام نشستم که اونم نامردی نکرد و کتفم رو محکم گرفت و به سمت بیرون کشیدم.

انقدر بد کشید که روی زمین پرت شدم و دستم کف آسفالت کشیده شد و زخم شد!
_ آخ دردم گرفت وحشی
_ تا تو باشی وقتی میگم بیا بیرون عین آدم بیایی
دستم که بدجور میسوخت رو محکم گرفتم تا خونش بند بیاد و زیر لب چندتا فحش آبدار بهش دادم!
_ خب بریم؟
_ من هیچ جا نمیام!
_ مطمئنی؟
_ آره
شونه هاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
_ اوکی خودت خواستی
با دست به اون دوتا غول تشنی که پشت سرمون ایستاده بودن اشاره کرد؛ اونام اومدن دوتا دستهای من رو گرفتن و به زور به سمت در خونه بُردنم!

هرچی

1401/11/10 07:54

تلاش کردم از دستشون راحت بشم و به سمت اون خونه ای که نمیدونستم داخلش چی در انتظارمه، نرم، بازم فایده ای نداشت!
_ ولم کنید عوضیا، منو کجا میبرید؟
بهراد با دقت اطراف رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که هیچکس نیست، با کلید در رو باز کرد و رفت داخل.

اون دوتا هم من رو به داخل پرت کردن و همونجا بیرون ایستادن.
بهراد در خونه رو بست و با همون لبخند چندشش گفت:
_ خب رسیدیم به اصل مطلب
_ من میخوام برم
_ عجله نکن عزیزم
به سمت در رفتم و خواستم بازش کنم که لباسم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
از پشت تو بغلش افتادم، اونم از فرصت استفاده کرد و دستاش رو دور شکمم حلقه کرد و گفت:
_ چرا انقدر چموش شدی؟
شالم رو پایین انداخت و صورتش رو تو موهام فرو کرد و آروم گفت:
_ کاش میشد همینجا و همین الان ترتیبت رو بدم
آرنجم رو محکم تو شکمش کوبیدم که دردش گرفت و حلقه ی دستاش رو باز کرد و با حرص گفت:
_ چنان آدمت کنم من تو رو
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ حالا میبینی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_486

ازش جدا شدم و انگشتم رو به نشونه ی تهدید بالا آوردم و گفتم:
_ این دفعه کوتاه نمیام بهراد، این دفعه فقط یه شهادت نمیدم و رد بشم برم، این بار تا خودم صندلی زیر پات رو نندازم و به دار آویزونت نکنم ول کن نیستم، فهمیدی؟
بلند زد زیر خنده و با تمسخر گفت:
_ ببین کسی که دیروز داشت زیرم زجه میزد و التماس میکرد که بهش تعرض نکنم، الان چه زبونی درآورده!
با به یادآوردن اتفاقات دیروز چشمام رو روی هم فشار دادم و سکوت کردم...
_ چیشد؟ چرا خفه شدی؟
بغضم رو قورت دادم و چشمام رو باز کردم، با تمام نفرتم نگاهش کردم و گفتم:
_ ازت متنفرم
_ آخی چرا صدات میلرزه؟ یادآوری اتفاقات دیروز برات سخت بود؟
_ خفه شو
یه قدم بهم نزدیک شد و با پوزخند زشتی که روی صورتش بود، گفت:
_ از این به بعد برنامه ی زندگیمون همینه، هرشب باید مثل سگ زیرم جون بدی
با مشت محکم تو سینه اش کوبیدم و با داد و اشکهایی که ناخودآگاه روی صورتم سرازیر شده بودن، گفتم:
_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ هار نشو فعلا کارهای مهم تری داریم
خواستم باز به سمت در برم که مانتوم رو گرفت و به سمت داخل خونه رفت و گفت:
_ اگه میدونستی قراره چی ببینی اینطوری فرار نمیکردی
همینطور که به دنبالش کشیده میشدم، با عصبانیت گفتم:
_ کجا میبری منو عوضی؟
_ صبر کن الان خودت میبینی
در اتاق رو باز کرد و من رو به داخل پرت کرد؛ روی زمین پرت شدم و سرم محکم با کف اتاق برخورد کرد!
سرم رو بلند کردم و خواستم دوتا فحش آبدار به بهراد عوضی بدم که با دیدن صحنه ی روبروم سرجام خشکم زد.
خون تو رگهام یخ زد، حتی

1401/11/10 07:54

قفسه ی سینه ام از اکسیژن خالی شد!
مُردم، مطمئنم مُردم و باز زنده شدم.
نمیتونستم باور کنم چیزی که داشتم میدیدم حقیقته!
خواب بودم یعنی؟ اگه خواب بودم چرا همه چیز انقدر واقعی بود؟
بغضم تو گلوم شکست و اشکام باز سرازیر شد؛ دستم رو روی چشمام کشیدم تا مطمئن بشم بیدارم و زیر لب گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/10 07:54

تو چه عادتی کردی مبینا همش تو صحنه های اساس ولمون میکنی دختر ?

1401/11/10 08:11