#پارت_449
قطره های اشکم انقدر زیاد شد که عکس مامان بابا رو تار میدیدم پس با حرص پاکشون کردم و گفتم:
_ بسه مزاحما، بذارید خوب ببینمشون
فکر میکردم با اومدن به اینجا دلم آروم میگیره اما آروم که نگرفت، تازه بیشتر آشوب شد!
نمیدونستم چی میخوام؛ نمیدونستم قراره چیکار کنم؛
تنها چیزی که میدونستم این بود که دیگه دلم نمیخواست نفس بکشم!
دلم میخواشت بمیرم و برم پیش مامان بابا، دلم میخواست پیش اونا باشم!
گوربابای پول و انتقام و هرچیز دیگه، من دیگه نمیخواستم نفس بکشم...
پس سرم رو بلند کردم و رو به آسمون با صدای بلند گفتم:
_ خدایا میشه جونِ من رو بگیری؟
دست مشت شده ام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
_ دیگه نمیخوام این زندگیِ پر از درد رو، بسه دیگه خسته شدم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_450
سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و از ته دلم گریه کردم، انقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.
آب دهنم رو به زور از گلوی خشک شده ام قورت دادم و از روی زمین پاشدم
تمام لباسام خاکی شده بود، دستام رو به مانتوم کشیدم و به سمت ماشین رفتم.
انقدر گریه کرده بودم که سرم به شدت درد میکرد و جلوم رو تار میدیدم؛ یه چند قدم که رفتم حس کردم زمین داره دور سرم میچرخه پس دستم رو به درخت گرفتم و سرجام ایستادم.
_ چیشده سپیده؟
با شنیدن صدای میلاد سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ سرم گیج میره
_ چرا؟
_ نمیدونم
_ میتونی راه بیای؟
_ آره
دستم رو از درخت برداشتم و یه قدم دیگه جلو رفت که سرم گیج رفت و زیر زانوهام خالی شد
اما میلاد سریع بین زمین و هوا گرفتم و گفت:
_ آره خیلی میتونی!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_451
دستم رو به پیشونیم گرفتم و گفتم:
_ خوبم ولم کن
_ هنوزم لجبازی دقیقا مثل قبل
دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ تا ماشین کمکت میکنم
بعد هم پوزخندی زد و گفت:
_ البته اگه اذیت نمیشی!
_ الان تو وضعیتی نیستم که بهم تیکه بندازی
_ تیکه ننداختم
_ کاملاً مشخصه!
دیگه چیزی نگفت و تا ماشین همراهیم کرد، وقتی سوار شدیم به سمتم برگشت و گفت:
_ میخوای بریم بیمارستان؟
_ نه
_ حالت خوب نیستا
_ خوبم
_ اوکی
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و اونم با سرعت شروع به حرکت کرد.
نزدیک خونه بودیم که ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ اب پرتغال یا هلو؟
_ نمیخورم
_ پرسیدم آب پرتغال یا هلو، نگفتم میخوری یا نمیخوری!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ گفتم که.. نمیخورم
با لجبازی تو چشمام زل زد و گفت:
_ پس آب پرتغال میخرم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_452
از
1401/11/02 20:53