آماده شو...من فقط ده دقیقه منتظر میمونم؛گفته باشم...
بعد دسته چمدونشو گرفت و از در بیرون رفت.هنوز مات حرفاش بودم... نکنه تونسته بلیط جور کنه؟وای خدا باورم نمیشه.سریع به اتاق برگشتم.همه وسایلمو تو چمدون گذاشتم و بعد از آماده شدنم به پایین رفتم.دم در دیدم که نیما توی ماشین خودش نشسته و داره برام چراغ میزنه...به طرفش رفتم...پیاده شد وچمدونمو توی صندوق عقب گذاشت ..با هم سوارشدیم...نیما نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو عمرت اینقدرسریع آماده شده بودی؟
خندیدم و گفتم:
-نه...خودمم نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم.
-از شالی که برعکس زدی معلومه!!!!
نگاهی به شالم انداختم.دوباره خندیدم و گفتم:
-گفتم که هول هولی شد!
لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد.توی راه به ستایش اس دادم و گفتم که دارم با نیما میرم.رو به نیما گفتم:
-بلیط مال چه ساعتیه؟
-بلیط؟کدوم بلیط؟
-بلیط شیراز دیگه!!!
-اما من بلیط نگرفتم!
متعجب گفتم:
-منظورتون چیه؟
-منظورم واضحه...تو این وضعیت هوا بلیطم گیرمون می اومد بازم نمی تونستیم بریم...پروازا پشت سرهم دارن کنسل میشن..شاید مال منم کنسل میشد...ریسکه دیگه!
-پس...پس ما الان داریم کجا میریم؟
-شیراز!!!
سیخ تو جام نشستم...شیراز؟...یعنی چی؟
-شیراز؟با ماشین؟!شما که خودتون بلیط داشتید...ممکن بود کنسل نشه...
-آره تو راست میگی من بلیط داشتم ولی تو که نداشتی...!
باورم نمیشد...یعنی نیما بخاطر من میخواست با ماشین تا شیراز بره؟...اسم این کارش رو هم باید میذاشتم قلب پاکش؟؟نه..این کارش فراتر ازقلب مهربون داشتنه...تصور اینکه نیما هم منو دوست داشته باشه و بخاطر علاقه اش این کارو کرده خون رو توی رگهام منجمد میکرد......خواستم چیزی بگم که نیما گفت:
-من صبحونه چیزی نخوردم...تو هم که نخوردی، درسته؟!
-بله!
-همین نزدیکی یه رستوران سرراهی هست...یه چیزی میخوریم بعد به راهمون ادامه میدیم...
حرفی نزدم.من هنوز تو شوک این کار نیما بودم حرفی نداشتم بزنم.بعد از صبحونه ای که برام خوشمزه ترین صبحونه تمام عمرم بود دوباره به حرکت افتادیم.خوابم می اومد و مدام خمیازه میکشیدم.میدونستم نیما چقدر از این کار بدش میاد اما دست خودم نبود.آخرشم نیما گفت:
-به جای خمیازه کشیدن بگیر بخواب...
-ببخشید،دست خودم نیست.
-منم که میگم بخواب...راهمون طولانیه بهتره استراحت کنی
منم که از خدا خواسته،به صندلی تکیه دادم و چشمامو روی هم گذاشتم و خیلی زود به خواب رفتم.
چشم که باز کردم متوجه شدم ماشین متوقف شده اما نیماتوی صندلیش نبود...به خودم نگاه کردم ومتوجه پالتوی نیماشدم که روم کشیده شده بود....پالتو رو جلوی بینیم گرفتم و با تمام وجود عطر تنش رو به ریه هام
1401/10/18 14:05