بهش گفته؟
-10 سال پیش یلدای عوضی به خودش جرات داد که در اوج ادعای عشق وعاشقی که داشت پشت سرم بایسته و به ریش نداشتم بخنده...
حرفاشو نمیفهمیدم...یلدا که توی مهمونی نبود...
- و از قضا برای یه هوس آشغال مزخرف با بهترین دوستم رو هم بریزه...یادته که با جزئیاتش برات تعریف کردم دیگه... یادت اومد؟
با شک پرسیدم:
-چی شده اقا؟
با فریاد نیما تو خودم جمع شدم ودستمو روی گوشم گذاشتم:
-تازه میگی چی شده؟..تو چشمای من نگاه میکنی ومیگی چی شده؟...لعنتی اونقد بهم فشار اومده که نتونستم تحمل کنم مهمونی تموم بشه بعد باهات حرف بزنم هرزه آشغال...
با شنیدن آخرین کلمه اش گنگ بهش خیره شدم...چشمای به خون نشسته و رگ ورم کرده گردنش ترس رو توی دلم انداخت...به من گفت هرزه؟...هرزه اشغال؟...نیما با من حرف میزد؟...با چشم اطرافمو نگاه کردم...بغیر از من کسی اونجا نبود...صدای دویدن چند نفر رواز راهرو شنیدم...نیما هنوز با خشم بهم نگاه میکرد...صدای شایان توی آشپزخونه پیچید:
-نیما چی شده؟چرا داد میزنی؟
با کج شدن صورت نیما به سمت شایان دلم بی تاب تر شد...اصلا از طرز نگاهش به شایان خوشم نیومد...بیچاره شایان هم با تعجب به نیما نگاه میکرد...بابک هم که کنار در ایستاده بود کمی جلو اومد وگفت:
-نیما چت شده؟
کم کم پشت سر شایان و بابک جمعیتی جمع شد...صدای آهنگ قطع شده بود...ستایش سعی میکرد از میون جمعیت خودش رو بگذرونه و به جلو بیاد...
نیما کلافه هر دو دستش رو به صورتش کشید...دیگه داد نمی زد ولی هنوز آثار خشم توی صورت و کلامش بود...
-بابک به همه بگو مهمونی تموم شده...میخوام تا نیم ساعت دیگه عمارت خالی بشه...
شایان جلوتر اومد و جاشو به ستایش داد:
-نیما آخه چی شده؟...چرا همچین...
با داد نیما شایان رسما خفه شد:
-تو یکی حرف نزن...به مولا اگه یه کلمه دیگه ازصدای نحست تو گوشم بره تک تک دندوناتو تو دهنت خورد میکنم...
با حرفی که نیما زد همه با تعجب به شایان نگاه کردن...بابک بین شایان و نیما قرارگرفت:
-هی هی هی....استپ کن نیما...این شایانه هااا.چرا اینطوری باهاش حرف میزنی؟
از اوضاع بوجود اومده اصلا خوشم نمی اومد...تشنج وحشتناکی بین جمع افتاده بود...حتی ستایشم میترسید حرف بزنه...
نیما-بابک یا همه رو از عمارت بیرون میفرستی یا خودم دست بکار میشم...خود دانی...
با دستور نیما و لحن محکم صداش...بابک نگاهی به شایان انداخت...نمیخواست خودش بره میترسید بین نیما و شایان درگیری بوجود بیاد...هنوز هیچکس نمیدونست جریان این دعوا از کجا آب میخوره...شایان منظور نگاه بابک رو فهمید...به سمت در رفت...صدای نیما بازهم بلند شد:
-کجا؟..حق نداری از اینجا بیرون بری نه تا
1401/10/18 23:58