202 عضو
رمان هم به پایان رسید
1401/10/18 23:58امروز یه رمان دیگه رو شروع می کنم
1401/10/19 12:16رمان عشقی
1401/10/19 12:18دستمو جلو چشمای گرد شده ترانه تکون دادم.حس کردم الان چشماش میپره
بیرون
ــ هووووی...چرا اینجوری زل زدی بهم؟
ــ اینی که گفتی شوخی بود دیگه نه؟
گردنمو چرخوندمو گفتم: نه...مگه من باهات شوخی دارم؟
ــ گوشای من درازه؟
از رو تخت بلند شدمو جلو پنجره بزرگ اتاقم ایستادم.
ــ گوشات دراز که هست ولی من هرچی گفتم حقیقته
ترانه هم بلند شدو اومد رو به روم ایستاد٬باز با چشمای متعجبش بهم زل زد.از
قیافه اش خنده ام گرفته بود.
ــ مرض٬نیشتو ببند ببینم.منو *** فرض کرده
اینبار بلندتر خندیدم که نگاه متعجبش رنگ عصبانیت گرفت.
ــ ببینم خر مغزتو گاز گرفته سایه؟ دیوونه شدی؟ میلاد؟اخه دختر جون میلاد
کل زندگی خانوادشو هم بفروشه نمیتونه یه چرخ ماشینتو بخره اونوقت قبول
کردی بیاد خواستگاریت؟اصلا فکر کردی چجوری قراره باهاش زندگی کنی؟
ــ همه چیز که پول نیست ترانه.من و میلاد همو دوست داریم و تو اینو
بهتر از هرکسی میدونی
ــ به خاله هم گفتی؟
ــ هنوز که نه٬فعلا فقط بین منو میلاده.گفتم بزار مامان اینارو اماده کنم بعد بیاین
سرمو پایین انداختمو رفتم تو فکر.انکار نمیکنم میلاد رو خیلی زیاد دوست داشتم
اونم منو دوست داشت.دقیقا این حس از سال اولی که وارد دانشگاه شدم بینمون
بوجود اومد.
میلاد 4 سال ازم بزرگتر بود.اونم مثل من و ترانه دختر خاله ام که مثل خواهرم
بود پزشکی میخوند اما بزرگترین تفاوت من و میلاد فاصله طبقاتی بود که
بیش از اندازه زیاد بود.
من توی خونه ای زندگی میکردم که از بزرگی توش گم میشدی٬اما میلاد با
خانوادش توی خونه ای زندگی میکردن که کلش اندازه اتاق من بود.
دست ترانه که روی شونه ام قرار گرفت از فکر بیرون اومدم.
ــ به چی فکر میکنی؟
ــ به خودمو میلاد.خوب تو راست میگی...من به شیوه زندگی اونا عادت ندارم
ولی خودت خوب میدونی چقدر همو دوست داریم.
ــ منو باش که فکر میکردم یه عشق الکیه و زود تموم میشه.ببین...میلاد قیافه
خوبی داره...یعنی جوری هست که هر دختری خوشش میاد
زدم تو بازوشو حرفشو قطع کردم: اوهو...کی به تو گفته اینقد دقیق به
قیافه میلاد توجه کنی؟
ــ برو بابا...تحفه....داشتم میگفتم هر دختری خوشش میاد
باز حرفشو قطع کردم: دخترا غلط کردن
ترانه که عصبانی شده بود یکم بهم نگاه کردو ادامه داد: سایه یه بار دیگه حرفمو
قطع کنی داغتو به دل میلاد میذارما
بازم از قیافه عصبانیش خنده ام گرفت: باااشه بگو
ــ چی میگفتم؟ آّّها... پزشکی هم که داره میخونه و چند وقت دیگه دکتر میشه
ولی بازم چجور میخواد خرج مادر و خواهر و زن و بچه اش رو بده؟
دستمو زدم زیر چونه امو بهش نگاه کردم.وقتی دید
چیزی نمیگم محکم زد پشت
گردنم
ــ چرا ماتت برده؟
ــ چرا میزنی؟خودت گفتی حرفتو قطع نکنم
ــ نخیر...عاشقی عقلتو زایل کرده کامل...پاشو پاشو بگیریم بخوابیم که صبح
خواب میمونیم.
اونشب ترانه خونه ما موند.تا صبح به خودمو میلاد فکر میکردم و اینده ای که
معلوم نیستسوار BMW عزیزم که خیلی دوستش داشتم شدم.عینک افتابیمو به چشم زدمو
با یه بوق کوتاه از ترانه خداحافظی کردمو حرکت کردم.میخواستم همین امروز با
مامان حرف بزنمو بهش بگم میلاد میخواد واسه خواستگاری بیاد.
2تا بوق زدمو آقا اسماعیل درو باز کرد.ماشین اوردم تو و کلید و دادم رضا پسر آقا
اسماعیل و گفتم ببرتش تو پارکینگ.از وقتی یادمه آقا اسماعیل و مهین خانم پیش
ما بودنو کار میکردن.خونشون ته باغ خونه ما بود و یه پسر داشتن که اونم به عنوان
راننده بود.
وارد خونه شدم.خونه که نمیشد گفت،در حقیقت خونه ما عمارت بزرگی بود که
وسط باغ قرار داشت و نقشه اش رو یکی از بهترین دوستای پدرم کشیده بود.
پدرم یه کارخونه بزرگ و موفق لبنیاتی داشت،مادرم با اینکه فوق لیسانس
ادبیات بود اما کار نمیکرد.
برادرم سامیار که 3سال از من بزرگتر بود و واسه خودش آقا مهندسی شده بود
و من که سال دوم پزشکی بودم.
وارد سالن شدم که مهین خانم رو مشغول چیدن میز ناهارخوری دیدم.
ــ سلام مهین خانم.مامان تو اتاقشه؟
ــ سلام مادر.نه خانم و اقا تو کتابخونه هستن
ــ بابا خونه است؟
ــ بله.یک ساعتی میشه که اومدن و دارن با خانم حرف میزنن
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.به اتاقم رفتمو لباسامو عوض کردم.
پشت در کتابخونه ایستادمو خواستم درو باز کنم که صدای حرف بابا مانعم شد.ــ یعنی چی اردلان؟ نمیتونیم مجبورش کنیم که
ــ اما چاره دیگه ای نداریم سمیه.باید راضیش کنیم.از این میترسم که اگه جواب منفی
بشنون بیخیال کمک به ما بشن.خودت که وضعیتو میدونی
صدای مامان یکدفعه بالا رفت: اگه قبول نکنه چی؟
ــ چرا قبول نکنه!کی بهتر از فرهاد
نمیدونستم دارن درباره چی حرف میزنن.
ــ ببین سمیه جان با سایه حرف بزن.بهش شرایطمونو بگو.
پس داشتن درباره من تصمیم میگرفتن.رفتم سمت اتاقمو دیگه نفهمیدم چی گفتن.
روی مبل گوشه اتاق نشستمو حرفای مامان و بابا رو یه بار دیگه مرور کردم.
میدونستم که قضیه ازدواج منه اما نمیدونستم اون شرایط سختی که بابا ازش
حرف میزدو الان توش بودیم چیه.
در اتاق باز شدو با دیدن سامیار همه حرفایی که چند لحظه قبل شنیده بودمو
فراموش کردم.
همون جور که دستاشو باز کرده بود اومد جلو و منم که از دیدنش بینهایت
خوشحال شده بودم پریدم بغلش.
ــ کی اومدی سامی؟
ــ
همین الان رسیدم جوجو.گفتم اول باید تو رو ببینم.
رو مبل نشستیمو همونجور دستشو انداخت دور گردنم.
ــ شمال خوش گذشت؟
ــ مگه میشه خوش نگذشته باشه.ولی دلم واسه ابجی جوجوم خیلی تنگ شد
ــ منم دلم واست تنگ شده بود سامی.راستی مامان اینا رو دیدی؟
ــ نه...گفتم که اول اومدم اینجا
چقدر خوشحال بودم رابطه ام با سامیار خیلی خوبه.همیشه هوامو داشت
و هر مشکلی داشتم صد در صد میشد روش حساب کرد.
به فکرم رسید از سامی بپرسم شاید از موضوع بحث مامان اینا خبر داشته باشه
ــ سامی تو از دوستای بابا کسی به اسم مهرارا میشناسی؟
ــ مهرارا؟ نه...مگه چی شده؟
ــ هیچی همینجوری.
ــ خیله خوب.من برم پیش مامان اینا بگم رسیم.
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم.فکرم حسابی مشغول شده بود.فهمیدم الان وقت
مناسبی نیست با مامان درباره میلاد حرف بزنم.
**************************
چشمامو به زور باز کردم.تمام دیشب رو به چیزایی که شنیده بودم فکر میکردم.
خدارو شکر کردم که امروز کلاس ندارمو بازم میتونم بخوابم.اما تا خواستم چشمامو
ببندم در باز شدو مامان اومد تو.خواب از کلم پرید چون حدس میزدم میخواد
باهام حرف بزنه.بلند شدمو رو تخت نشستم.
ــ صبح بخیر مامان
ــ صبح بخیر عزیز دلم.گفتم امروز کلاس نداری بیام بیدارت کنم یکم باهم حرف
بزنیم.ها؟
ــ حرف بزنیم؟درباره چی؟
ــ حالا میفهمی.زود لباساتو عوض کن بیا تو سالن پایین
ــ باشه.
دیگه کامل خواب از کلم پریده بود،میخواستم هرچه زودتر ببینم جریان چیه.
لباسمو عوض کردمو رفتم سالن پایین.دیدم صبحونه رو میز چیده شده.هم گرسنه
ام بود هم کنجکاوی داشت خفه ام میکرد.
ــ بیا سایه جان.به مهین گفتم صبحونه رو برات بیاره همین جا.بخور که کلی
حرف برات دارم.
همونجوری که پشت میز نشستم گفتم: خوب من میخورم شما هم حرف بزن.
مامان خنده ای کرد: نه عزیزم.بخور بعد حرف میزنیم.
میدونستم که حریف مامان نمیشم.نشستم و سریع شروع کردم به خوردن.
تموم که شد بلند شدو جلوی مامان نشستم.
ــ خیله خوب بفرمایید سمیه جون من در خدمتم.ــ ببین دخترم،تو الان دیگه 21 سالته.از خوشکلی هم که کم نداری.خوب
خواستگار اومدنم یه چیز طبیعیه دیگه.
به این جا که رسید سکوت کردو با نگرانی به من زل زد.منتظر اولین عکس العملم
بود.
ــ خوب؟
ــ پدرت یه دوست داره تو رو برای پسرش خواستگاری کرده.البته اون گفته
که اول باید با خود سایه حرف بزنم.
ــ خوب جواب من منفیه
مامان از جوابم جا خورد طوری که چند لحظه فقط نگاهم کرد
ــ اما چرا؟تو که هنوز پسره رو ندیدی.شاید خوب باشه.
ــ مامان!من الان امادگیشو ندارم
بلند شدم که برم که صدای مامان وادارم کرد
بایستم.
ــ خیله خوب.بشین تا حقیقتو بهت بگم
برگشتمو نشستم.داشت به جایی میرسید که میخواستم بفهمم.
ــ وضعیت کارخونه اصلا خوب نیست.پدرت داره ورشکست میشه.
ــ چی؟
ــ منم تازه فهمیدم.برای نجات کارخونه به پول زیادی احتیاج داریم
ــ ولی این چه ربطی به ازدواج من داره؟
ــ مشکل اینجاست که اون دوست پدرت که قول کمک مالی داده همونیه که
واسه پسرش از تو خواستگاری کرده.بابات نگرانه اگه جواب منفی بدیم دیگه
کمک نکنه.
ــ من مهمترم یا کارخونه؟
ــ معلومه که تو مهمتری عزیزم ولی خودت میدونی این کارخونه چقدر واسه
خونوادمون مهمه
نباید از میلاد میگفتم.فعلا وقتش نبود.چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم.
مامان راست میگفت این کارخونه برامون خیلی مهم بود اگه از دستش میدادیم
یعنی همه زندگیمونو از دست داده بودیم.باید چکار میکردم.
ــ یعنی هیچ راه دیگه ای نداره مامان؟
ــ نه عزیزم.باور کن پدرت همه راه ها رو امتحان کرده ولی بازم مشکل و حل
نمیکنه.
از جا بلند شدمو با گفتن من باید فکر کنم به اتاقم رفتم.نمیدونم برای بار چندم بود که داشتم طول اتاق رو میرفتم و میومدم اما هرچی
بیشتر فکر میکردم کلافه تر میشدم.باید بین کارخونه و عشقم یکی رو انتخاب
میکردم.
دو هفته گذشت و تو این مدت هیچکس در این مورد باهام حرفی نزد.هرچند که
نگرانی رو تو چشمای مامان و بابا میدیدم ولی نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم
تا اینکه یه روز همه چیز عوض شد.
روزی که بابا اومد خونه و ازم خواست تنهایی باهام حرف بزنه.تو کتابخونه
نشسته بودم و بابا هم روبه روم بود.میدونستم هرچی هست مربوط به
ازدواج من با پسر دوستشه،منتظر بودم که بابا شروع کرد.
ــ به خاطر اون پسره است که تا حالا جوابی ندادی؟
با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم: کدوم پسره؟
ــ همون هم دانشگاهیت.امروز اومده بود کارخونه.میخواست اجازه بگیره بیاد
خواستگاری.
ــ میلاد؟؟
ــ پس یادت اومد؟
با خجالت سرمو پایین انداختم
ــ میخوای با اون ازدواج کنی؟
ــ نه...یعنی اون چی گفت؟
ــ از خودش گفت،زندگیش،وضعیتش،واقعا انتخاب تو همچین پسریه؟پسری که
خرج خونوادشو هم به زور میده اونوقت میخواد زنم بگیره؟
ــ بابا میلاد پسره خوبیه
ــ سایه! تو به اینجور زندگی عادت نداری،فرهاد یه پسر همه چی تمومه.
از قیافه بگیر تا ثروت و تحصیلات.خونواده خوبی دارن.مطمئنم اگه ببینیش
نظرت عوض میشه.
ــ بابا شما هدفت فقط نجات کارخونه است و هیچ فکری به من نمیکنی.
بابا از جا بلند شد: با این ازدواج هم تو خوشبخت میشی هم کارخونه رو نجات
میدیم.فردا شب خانواده مهرارا برای خواستگاری میان اینجا بهتره
خودتو
اماده کنی.
بابا رفت و من رو تو بهت این خبر گذاشت.من نمیتونستم تن به این ازدواج اجباری
بدم.کاش میلاد عجله نکرده بود و پیش بابا نمیرفت.زودتر از چیزی که فکر میکردم شب خواستگاری رسید.ترانه هم نظرش این بود که به این خواستگاری جواب مثبت بدمو میلادو فراموش کنم.هنوز میلاد از این خواستگاری خبری نداشت و من قصد نداشتم فعلا بهش چیزی بگم.
با صدای مهین خانم که میگفت مهمونا رسیدن یه بار دیگه تو اینه به خودم نگاه کردم.اصلا به خودم نرسیده بودم تا شاید نظرشون عوض شه اما بازم به خاطر چشمای ابی و موهای روشن و پوست مهتابیم زیبا بودم.
از پله ها که پایین اومدم هنوز مهمونا داخل نیومده بودن.رفتم جلو و کنار مامان ایستادم.
اول از همه مرد جا افتاده ای با موهای جو گندمی همراه خانمش که اونم فوق العاده خوش پوش بود وارد شدن.خانم مهرارا صورتمو بوسیدو از چشماش میشد فهمید منو به عنوان عروسش پسندیده.
نفرات بعدی که وارد شدن دختری بود هم سن و سال خودم که بعد فهمیدم اسمش عاطفه است و دختر خونواده مهراراست و در اخر فرهاد بود که حسابی مشتاق بودم ببینمش.
چیزی که برام عجیب بود رفتار فرهاد بود.با مامان سلام کرد و به بابا و سامیار دست داد اما حتی نیم نگاهی هم به من نکرد.
انصافا پسر جذاب و خوشکلی بود.از اونایی که دست رو هر دختری میذاشت محال بود قبولش نکنه اما خوب دل من جای دیگه ای گیر بودو نمیخواستم زیر بار یه ازدواج اجباری برم.
بحث اولش سر چیزای معمولی بود.بازم برام جالب بود که با اینکه فرهاد رو به روی من نشسته بود اما بازم نگاهی به من نکرد که ببینه اصلا من چه شکلی ام.
بعد از اینکه مهین خانم برای همه چایی اورد اقای مهرارا صحبت رو شروع کرد
اما اصلا حواسم به این نبود که چی میگن.حواسم پیش میلاد بود.من واقعا حاضر بودم با همه مشکلاتی که زندگی با میلاد داره کنار بیام.
وقتی به خودم اومدم که بابا داشت ازم میخواست با فرهاد برم سالن پایین و با هم حرف بزنیم.از جا بلند شدمو راهنماییش کردم.بازم بدون اینکه توجهی به من داشته باشه دنبالم راه افتاد.منم داشتم پیش خودم فکر میکردم که براش همه چیزو توضیح بدم تا بیخیال ازدواج با من شه.
با دست به مبل اشاره کردمو خودمم روبه روش نشستم.واسه اولین بار فکر کنم برگشت و منو دید چند لحظه بی هیچ حرفی بهم زل زده بود.پسره پرو نه به اینکه از اون موقع تا حالا محل نمیذاشت نه به الان که زل زده به من.سرمو انداختم پایین که اونم رفت و رو مبل رو به رویی من نشست.پاشو انداخت رو پای دیگه و بازم خیره شد به من.اروم سرمو بالا اوردم.انگار الان راحتر میتونستم ببینمش.انصافا از قیافه و ظاهر چیزی کم نداشت.از چشماش میشد فهمید زیادی مغروره.مشغول برسیش بودم که شروع کرد حرف زدن.ــ خوب.من بگم یا تو شروع میکنی؟چه پرو.هنوز نیومده پسرخاله شده به من میگه تو.اب دهنو قورت دادمو گفتم شما تا بلکه بفهمه زود خودمونی نشه.اخمامو که ناخوداگاه تو هم رفته بود باز کردمو منتظر شدم حرف بزنه.ــ ببین،بهتره حالا که چه بخوایم چه نخوایم این ازدواج داره سر میگیره یه چیزایی رو بدونی.میدونم که تو هم مثل من به این ازدواج راضی نیستی و مجبوری پس بهتره خیالات ورت نداره که یه زندگی رویایی در انتظارته.تو این ازدواج هرکس سرش به کار خودشه.الانم که میبینی اینجام فقط به خاطر اجبارو تهدیدای بابامه وگرنه فکر نکن عاشق سینه چاکتم.با دهن باز بهش زل زده بودمو تو شوک حرفاش بودم.جوری حرف میزد انگار که من رفتم خواستگاریشو دارم التماسش میکنم شوهرم بشه.با صداش به خودم اومدم و از جا بلند شدم.به من و شخصیتم توهین کرده بودو حالا باید جوابشو میشنید.رفتم جلو و روبه روش ایستادم.سرشو اورد بالا و با چشمای گرد شده نگام کرد.میدونستم الان از عصبانیت قرمز شدم.با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم به حرف اومدم تا جوابشو بدمــ نخیر جناب.شما یه وقت خیالات ورت نداره که من واسه ازدواج باهات هولم.من جوابم منفی بوده و هست چون *** دیگه ای رو دوست دارم که یه تار موش به همه ادامای از خود راضی مثل تو می ارزه.منم اگه اصرار بابام نبود هیچوقت تو این جلسه خواستگاری مزخرف حاضر نمیشدم.از اینکه میدیدم هنوز با قیافه متعجبش بهم زل زده و حرفامو خوب فهمیده راضی بودم.با قدمهای بلند ازش فاصله گرفتمو رفتم سمت پله ها.سعی کردم خودمو اروم کنم تا بقیه متوجه قرمزی صورتم نشن.وقتی رسیدم پیش بقیه تازه متوجه حضور فرهاد شدم که اونم با من اومده.اصلا نفهمیدم کی به من رسیدو وارد سالن شد.تو چشمای مامان نگرانی بود.بابا با لبخندش داشت بهم میفهموند بهتره جوابت مثبت باشه و سامیار که اصلا تو باغ نبودو مات و مبهوت عاطفه خواهر فرهاد بود.نفسمو بیرون دادمو نشستم.اقای مهرارا با لبخند نگاهم کردو گفت: خوب دخترم نتیجه چی شد؟قبل از اینکه حرف بزنم با حرف فرهاد شوکه شدمــ
1401/10/20 15:27منو سایه خانم به این نتیجه رسیدیم که با هم ازدواج کنیماگه دست خودم بلند میشدمو به حد مرگ این پسره پرو رو میزدم.پوزخندی که گوشه لبش بود بیشتر عصبیم کرد.صدای دست و حرف بقیه که بلتد شد مهین خانم با ظرف شیرینی وارد شد.جلوی من که رسید برنداشتمو این از چشم مامان پنهون نموندو چپ چپ نگام کرد.تو بد وضعیتی بودم.فرهاد منو رسما تو عمل انجام شده قرار داده بود.چیزی که برام جالب بود این بود که چرا وقتی راضی به ازدواج با من نیست این حرفو زد.چشمامو بستم تا یکم اروم شم.وقتی چشمام رو باز کردم نگاهشو رو خودم دید.بازم اون پوزخند مسخره گوشه لبش بود.همونطور که از اول این مراسم کسی به خواسته من توجه نکرد بقیه اش هم همینطور گذشت.با وجود اصرارای اقای مهرارا که میگفت جهیزیه نمیخواد اما بابا قبول نکرد.مهریه رو 1000سکه تعیین کردنو قرار عقدو عروسی رو گذاشتن 1ماه دیگه.باورم نمیشد.دیگران داشتن قرار عروسی من با یکی دیگه رو میذاشتن در حالی که من کسی دیگه رو تو قلبم داشتم.موقع رفتن ستاره خانم مادر فرهاد منو بغل کردو از اینکه جوابم مثبت بوده ابراز خوشحالی کرد.بازم فرهاد حرفی زد که بیشتر به خونش تشنه شدم.فرهاد: اقای راد اگه اجازه بدین فردا بیام دنبال سایه خانم بریم برای خرید حلقه.بابا دستی به شونه اش زدو گفت: حتما پسرم.دندونامو رو هم فشار دادم.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم من فردا کلاس دارم.فرهاد: باشه پس وقتی تعطیل شدی میام دنبالت میریم واسه خرید حلقه.چه ساعتی کلاست تمومه؟با خشم به سمتش برگشتم٬کاش میتونستم دندوناشو خورد کنم.ـــ ساعت 5.فرهاد: باشه.پس ساعت 5 میبینمت.بعد از رفتم خانواده مهرارا دیگه نتونستم تحمل کنمو به سرعت سمت پله ها رفتم تا به اتاقم پناه ببرم اما صدای بابا مانعم شد.بابا: سایهبه سمت بابا برگشتم.مامان هنوزم نگران بود.بابا: کار عاقلانه ای کردی دخترم که جواب مثبت دادی.بغض اجازه بیشتر موندن رو بهم نداد.جوری از پله ها بالا رفتم که حس کردم هر لحظه ممکنه از پله پرت شم پایین.به محض ورودم به اتاق خودمو انداختم رو تخت و به بغضم اجازه شکسته شدن دادم.اونقدر گریه کردم که با همون لباسا خوابم برد.به دستام نگاه کردم.نمیتونستم لرزششو کنترل کنم.هنوزم نمیدونستم قراره چجوری به میلاد موضوع رو بگم.به سمت جای همیشگی حرکت کردم.از دور دیدمش که روی نیمکت همیشگی نشسته.تا منو دید از جا بلند شد به بدبختی لبخندی رو لبم نشوندمو قدمامو تند تر کردم.بهش دست دادم،شاید از لرزش دستام بود که فهمید حالم خوب نیستــ حالت خوبه سایه؟چرا یخ کردی؟دستمو از دستش کشیدم بیرون.دیگه اون لبخند زورکی رو لبم
1401/10/20 15:27نبود.نمیخواستم کشش بدم.نشستم رو نیمکت اومد جلوم وایساد.سرم زیر بودــ خیلی چیزا تغییر کرده...اتفاقایی افتاده که...که اصلا خوب نیست...ــ چی شده سایه؟تو که جون به لبم کردی...بابات...ــ نه...یعنی یه جورایی به اونم مربوطه...من...نمیتونم با تو باشم...ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم.سرمو اوردم بالا تا عکس العملشو ببینم.فقط بهم زل زده بود.یکم بعد انگار تازه فهمید چی گفتم با صدای گرفته گفت: چرا؟ــ کارخونه بابا داره ورشکست میشه...ــ این چه ربطی به ازدواج ما داره؟ــ تنها راه نجات کارخونه...یکی از دوستای باباست که...قراره کمک کنه...ولی از من واسه پسرش خواستگاری کرده...اگه جواب رد بدم ممکنه دیگه کمکمون نکنهاز جا بلند شد.کلافه دستی تو موهاش کشید.بلند شدمو با نگرانی پشت سرش وایسادمــ میلاد؟خوبی؟برگشت سمتم.تو چشماش عصبانیت نبود.یه حال عجیبی بهم میداد چیزی که تو نگاهش بودــ همش تقصیره منه...نباید به یکی از خودم بالاتر دل میبستم...همش تقصیره منه...نباید تو رو به خودم وابسته میکردم که حالا عذاب بکشیبا چشمای پر از اشکم بهش خیره شدم.نباید میذاشتم احساس گناه داشته باشه به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم که دارم اینجوری ترکش میکنم.اشکامو پاک کردــ سایه من...خواهش میکنم گریه نکن...تروخدا گریه نکن...ــ میلاد باور کن نمیخواستم اینجوری شه...این...این کارخونه واسه خوانوادمون خیلی مهمه...چاره دیگه ای ندارم...ــ تو... دوستش نداری؟دستشو از رو صورتم برداشتمو محکم گرفتمــ قسم میخورم که نه...من قلبمو به تو دادم میلاد...حاضر بودم با همه مشکلاتی که سر راهمونه بجنگم...نمیخوام بلایی سر تو...نمیخوام...گریه نذاشت حرفمو تموم کنم...تند تند اشکامو پاک میکرد...ــ سایه...گریه نکن...دیدن اشکات عمرمو کم میکنه...ــ حالا چی میشه؟نفس عمیقی کشیدو صورتمو گرفت بین دستاش..ــ همیشه دوستت دارم...همیشهچند لحظه بهم خیره شد...شاید میخواست تصویرمو تو ذهنش حک کنه...غم چشماش دو برابر شد...دستشو اورد پایین...بدون هیچ حرفی برگشتو رفت...نمیدونم چقدر طول کشید تا با نگاهم بدرقه اش کردم...وقتی به خودم اومدم که دیگه نبود...انگار از اولم نبوده...به ساعتم نگاه کردم.5 بود.از کلاس اومدم بیرون دعا میکردم کاش فرهاد قرارمونو یادش بره و نیاد.بدجور فکرم درگیر میلاد بود.با ضربه ای که به دستم خورد پریدم بالاــ چته؟ــ اونجارو شوهرت اومده دنبالتــ ترانهاز ته دل اهی کشیدمو رفتم سمت ماشینش.حتی به خودش زحمت نداد بیاد پایین،درو که باز کردم با ترانه سلام کردو منم انگار هویج بودم اونجا!!!با ترانه خداحافظی کردمو سوار شدم.درو با تموم قدرتم بستم که فرهاد برگشت
1401/10/20 15:27سمتمو چند لحظه بدون حرف نگام کرد.سری به نشونه تاسف تکون داد که دوست داشتم عینک دودیشو بردارم بکنم تو حلقش... پسره پرو...جلو جواهر فروشی بزرگی پارک کرد.خواستم دوباره درو محکم ببندم که با دیدن قیافه میرغضب فرهاد بیخیال شدمو دنبالش راه افتادم...انتخاب حلقه رو به من سپرد...با اینکه هیچ ذوقی نداشتم واسه خریدش اما بدمم نیومده بود...حلقه ساده اما شیکی انتخاب کردم که فرهادم تایید کرد...تو اون موقیعت خودمو با میلاد تصور کردم...کاش فرهاد،میلاد بود...به خودم نهیب زدم...اگه میلاد مثل فرهاد بود که دیگه عاشقش نبودی...با توقف ماشین به خودم اومدم...رسیده بودیم خونه...بدون اینکه بخوام خداحافظی کنم درو باز کردمــ صبح 6 در خونتونم بریم ازمایشگاه بعدم لباس عروس...بهتره وقتی میام اماده باشی وگرنه...دستامو مشت کرده بودم...هر لحظه ممکن بود کنترلمو از دست بدمو بکوبم تو سرش...عصبانیتم تبدیل به فریاد شدــ وگرنه چی؟ول میکنی میری و منتظرم نمیمونی؟ــ تو همیشه اینقدر بی اعصابی؟ــ تو هم همیشه اینقدر پرویی؟منتظر جوابش نشدم...از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه در حالی که داشتم پیش خودم فکر میکردم بدجور تاوان خودخواهیتو پس میدی اقا فرهاد.* * * * *ریملمو گذاشتم رو میزو و برگشتم سمت اینه قدی گوشه اتاق....اگه ترانه اینجا بود الان سوت میزدو میگفت چه جیگرررری شدی...تیپ صورمه ای که زده بودم با رنگ ابی چشمام جور شده بود..تو اینه چشمکی به خودم زدم...کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون...از پله ها که اومدم پایین دیدم مامان داره با تلفن حرف میزنه..ــ اره پسرم...بیداره...الان اومد داره میاد بیرونواسه مامان دست تکون دادمو رفتم سمت در...مثل دیروز تو ماشین نشسته بودو از جاش تکون نخورد...به موقه اش حالتو جا میارم...سوار شدمو زل زدم به جلو...ــ سلام...مرسی من خوبم...شما خوبی؟نمیخواستم جلوش کم بیارمــ سلام...ممنون من خوبمازمایشگاه حسابی شلوغ بود...بالاخره نوبتمون شد....کلی خودمو نگه داشتم تا موقع خون دادن جیغ نزنم...به جاش تو دلم کلی فحش فرهاد دادم که به خاطر اون دستم سوراخ شده...بازم اخمام رفته بود تو هم... فرهاد که قیافه امو دید خنده اش گرفتــ چیه؟خنده داره؟ــ ترسیدی کوچولو؟ــ نخیرم...ــ اره از قیافه ات معلومهحوصله کل کل کردن باهاشو نداشتم.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم...بازم میلاد...یعنی الان حالش خوبه...بلایی سر خودش نیاره...خدایا یه راهی نشونم بده...یه کاری کن از دست این بچه قرتی خلاص شم...از کلمه بچه قرتی خنده ام گرفت اما جلو خودمو گرفتم...نمیخواستم دوباره کل کل کردناش شروع شه...جلو مزون لباس عروس که
1401/10/20 15:27ایستاد دهنم باز موند...یکی از بهترین جاهایی بود که اسمشو شنیده بودم...به محض ورود خانمی اومد جلومون...یا دیدن من لبخندی زدو منم با لبخندی جوابشو دادم...اولین جایی نبود که میرفتمو با لیخند طرف مقابلم روبه رو میشدم...همیشه ترانه میگفت با این قیافه جذابی که تو داری مگه میشه کسی تو رو ببینه و بهت لبخند نزنه...خانمه به چند نفر دیگه گفت چند تا از بهترین نمونه های لباس عروسا رو برام اوردن...نمیخواستم فرهاد لباسارو تو تنم ببینه...بعد از پرو یکی رو انتخاب کردم...دوست نداشتم لباسم زیاد باز باشه...این یک ماه واسه همه زود گذشت جز من که هر روزش به اندازه یک سال بود برام.میلاد تمام ساعت های کلاسشو تغییر داده بود.با اینکه اون ترم بالاتر بود اما بازم تغییر داد تا توی رفت و امدم هیچ برخوردی با هم نداشته باشیم.مامان هم مثل من از این ازدواج راضی نبود اما اونم مجبور بود قبولش کنه.با صدای مهوش خانم چشمامو باز کردم.ــ اینم از ارایش چشمات عزیزم.تموم شد میتونی چشماتو باز کنی.اونشب شاید تنها عروسی که به جای خوشحال بودن و رقصیدن دوست داشت بشینه و گریه کنه من بودم.عاطفه و ترانه به عنوان همراه اومده بودن باهام.دوست داشتم این شب لعنتی هرچه زودتر تموم شه.تو اینه به خودم نگاه کردم.انصافا میگم که بیش از 5دقیقه مات خودم بودم.چشمای ابیمو انقدر قشنگ درست کرده بودم که یه لحظه ترسیدم فرهاد نتونه سر قولش بمونه.به هر حال من تا چند ساعت دیگه زن رسمیش میشدمو با اینکه بین خودمون قرارایی بود ولی دیگران که نمیدونستن و اونم راحت میتونست از این موضوع سو استفاده کنه.بازم صدای مهوش خانم بود که وقتی گفت داماد اومده منو از هپروت در اورد.نفس عمیقی کشیدمو به کمک ترانه و عاطفه رفتم بیرون.وقتی نگاه خیره فرهادو رو خودم دیدم تموم بدنم لرزید اما این نگاه خیلی طول نکشیدو فرهاد به خودش اومد.دستورای فیلمبردار شروع شدو نزدیک بود دیگه منو کلافه کنه اما فرهاد باز رفته بود تو جلد اون ادم عاشق و نقششو خوب بازی میکرد.عروسی تو باغ شخصی خانواده مهرارا بود .اینقدر از دست فیلمبردارا خسته شده بودم که تا نشستم تو ماشین یه نفس راحت کشیدم که فرهاد فهمید.ــ میشه حداقل امشب یکم نقش بازی کنی تا بقیه بهمون شک نکننیه نقشه به ذهنم رسید.به هر حال هرجور بود باید تلافیشو سرش در میاوردمــ اها میشه اما یه شرط دارهــ شرط؟چه شرطی؟ــ امشب که منو رسوندی خونه و همه رفتن بعدش تو هم بریطوری برگشت سمتم که احساس کردم گردنش شکستــ چی؟؟؟؟؟ــ همین که شنیدیــ ولی...کجا برم؟اونجا مثلا خونه منه ها!ــ مشکل خودته.میتونی بری هتل یا خونه دوستات یا
1401/10/20 15:27هر جا دیگه که میخوایــ اخه این چه شرطیه...من که به تو کاری ندارمــ جرئتشو نداریــ جدی؟ــ ارهــ حالا میبینیمیه لحظه ترسیدم،اگه واقعا بلا ملایی سرم بیارم چیــ به هر حال یا قبول میکنی یا کل مراسم با همین قیافه میشینمچند لحظه نگام کرد که به نظرم داشت نقشه میکشید چجوری تلافی کنه و وقتی گفت باشه لبخندی نشست رو لبم.وقتی رسیدیم به باغ از زیبایی باغ نمیتونستم چشم بردام.حسادت و تو چشم خیلی از دخترا دیدم.درسته که من خوشحال نبودم اما خیلی از دخترا اون لحظه دوست داشتن جای من باشن.بدون اینکه یک ثانیه هم تلف شه عاقد اومدو مراسم عقد شروع شد.هنوزم باورم نمیشد این عروسیه منه و دامادم کسیه که هر لحظه میخوام گردنشو بشکنم.از این تصور لبخندی رو لبم نشست که با احساس ضربه ای به پهلوم تبدل به اخم شد وقتی قیافه امو دید خندیدو زیر گوشم گفتــ خدا لعنتت کنه دردم گرفت بیشعور چنان حالی ازت بگیرم که اسمتم یادت برهاز لبخند مرموزی که رو لبش بود معلوم بود حرفامو فهمیده.داشتم براش نقشه میکشیدم که از جاش بلند شدو دسشو به طرفم گرفتــ افتخار رقص بهم میدی عزیزم؟جانم؟ این چی گفت؟عزیزم؟؟؟با تعجب نگاش میکردم که دستمو کشیدو منو دنبال خودش برد.فکر اینجاشو نکرده بودم.به محض رسیدن ما وسط جمعیت نور چراغا کمتر شدو یه اهنگ اروم پخش شددستاش که دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبوند نفسم بند اومد ای کاش میتونستم همونجا بزنم بکشمش.چنان کمرمو فشار میداد که حس کردم الان میشکنه.یه نگاه به دور و اطراف انداختم.تاریک بودو همه حواسشون به کار خودشون بود.پس میتونسم یکم اذیتش کنمو بگم من کم نمیارم.سرمو نزدیکتر بردمو تو چشماش زل زدم.اونم با تعجب به چشمام نگاه میکرد.یه لبخند بهش زدمو سرمو بردم کنار گوشش از اینکه هیچ عکس العملی نشون نمیداد معلوم بود تو شوک رفتارمه.از فرصت استفاده کردمو گوششو محکم گاز گرفتم.از فشاری که به کمرم داد فهمیدم دردش گرفته اما نمیتونه داد بزنه خنده ای که سعی میکردم جلوشو بگیرم تبدیل شد به یه لبخند عمیق و بهش نگاش کردم با اخم چشم دوخت بهمو اروم گفت امشب فقط خدا میتونه به دادت برسه.همونموقع اهنگ تموم شدو ازش جدا شدم.بقیه عروسی سعی میکردم ازش دوری کنم و زیاد دوروورش نباشم میدونستم منتظر تنها گیرم بیاره تا تلافی کنه.وقتی همه مهمونا رفتن فقط مامان باباها موندن.تو همون باغ بابا دستمو گذاشت تو دست فرهادو ازش خواست مواظبم باشه.بابای مارو باش...خبر نداشت این پسره نمیخواد سر به تن دخترش باشه.موقع خداحافظی مامان اروم کنار گوشم گفت اگه به چیزی احتیاج داشتی بهم زنگ بزن و همین یکم ته دلمو
1401/10/20 15:27گرم کرد.درپارکینگ رو با ریموت باز کردو وارد شد.تموم طول راه هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.جلو ساختمون ماشینو پارک کردو پیاده شد.وقتی دید از جام تکون نخوردم برگشت عقبــ خوابت برده؟چرا پیاده نمیشی؟ــ مگه قول ندادی منو که رسوندی بری؟من پیاده نمیشمــ تو هم مگه ندیدی به بابات قول دادم مواظب دختر سرتقش باشم.نمیخوای تو این خونه بزرگ تنهات بزارمو برم کهــ به تو چه...ترجیح میدم تو این خونه بزرگ تنها باشم تا با تو اینجا بمونمچند لحظه نگام کرد تا بلکه از رو برم اما من پروتر از قبل گفتم: اصلا من میرم تو همین جا بمونــ کجا اونوقت؟ــ هرجا جز اینجاــ اها...یعنی این موقع شب تو خیابون امنیتت بیشتر از اینجاست و پیش منبدون هیچ حرفی نگاش کردم.کلافه دستی تو موهاش کشیدــ باشه.بیا بریم اتاقتو نشونت بدم بعدش خودم میرمــ نه دروغ میگی...اصلا نمیخواد بیای تو خوم میفهمم کدوم اتاقمه.دستمو کشیدو با خودش برد تو.ــ سایه مجبورم نکن کاری که نمیخوامو کنمادستمو از دستش کشیدم بیرون: باشه...باشه...پس زود نشونم بده و برووارد خونه شدیم.بار اولی بود که اینجا میومدم.به بزرگی خونه خودمون نبود اما بازم بزرگ بود. سالن بزرگی که روبروم بود با تموم وسیله هایی که خریده بودم چیده شده بود.از وسط سالن دو تا پله میخوردو ادامه سالن از سطح زمین بالاتر بود.وقت نشد بقیه خونه رو دید بزنم چون فرهاد رفت سمت پله هایی که میرفت طبقه بالا و منم سریع همراهش رفتم.طبقه بالا فقط راهرو باریکی بود که منو بیشتر یاد هتلا انداخت با 4 اتاق خواب.فرهاد در یکی از اتاقا رو باز کردو گذاشت من اول برم داخل.اتاق بزرگی بود که با سرویس خوابی که خودم خریده بودم تزیین شده بود.اما بازم به بزرگی اتاق خودم تو خونه بابا نبود.بعد از یه دور نگاه کردن اتاق برگشتم سمت فرهادــ تو هنوز اینجایی؟ــ چرا میخوای من برم؟من اگه میخواستم بلایی سرت بیارم که تا حالا...ــ دوست دارم امشب تنها باشم.مشکلیه؟ــ کی میشه این زبون درازتو کوتاه کنم من؟رفت و در و بست.براش شکلکی دراوردمو مشغول بازکردن گیره های موهام شدم.تموم موهام چسبیده بود بهم.ترجیح دادم اول برم حمام بعد بخوابم.خداروشکر که تو اتاقم سرویس جدا بودو لازم نبود برم بیرون.حوله رو دورم پیچیدمو اومدم بیرون.رفتم سراغ کمد تا لباسمو بردارم.با دیدن لباس خوابا نفسمو فوت کردم بیرونــ اخه من این لباسارو چجوری جلو این پسره بپوشم حالا امشب نیستش شبای دیگه که نمیتونم از خونه بیرونش کنمهمونطور که داشتم غر میزدم یکی از لباسا رو برداشتمو قبل از اینکه بپوشمش در با شدت باز شدو با دیدن فرهاد لباس از دستم افتادو
1401/10/20 15:27جیغی زدم که از بنفشم رد شده بود.دستمو گرفتم به حوله و با وحشت نگاهش کردمــ تو...تو...تو مگه نرفتی؟با هر قدمی که میرفتم عقب یه قدم بهم نزدیکتر میشد.یه دفعه پام گرفت به تخت و قبل از اینکه پرت شم روش تو یه حرکت کمرمو گرفت و منو کشید بالا.از چشماش نمیفهمیدم میخواد چکار کنه.چشمامو بستمــ منو ول کن.ولم کن وگرنه جیغ میزنمــ ترسیدی؟ــ گفتم از اینجا برومنو از خودش جدا کردو بازوهامو با دست گرفت.واقعا ترسیده بودم.نمیدونستم چجوری از خودم دفاع کنم.بازوهامو بیشتر فشار دادو منو چسبوند به دیوار پشت سرم.هر لحظه احساس میکردم الان بین دیوارو فرهاد پرس میشم.با چشمای گرد شده از ترسم بهش نگاه میکردم.سرشو اورد نزدیک گوشم خواستم باز گازش بگیرم که حرفش مانعم شدــ ببین خانم کوچولو میبینی که جرئتشو دارم هرکاری بخوام بکنم،پس بهتره دیگه زبون درازی نکنی و دختر خوبی باشی حالا هم من میرم تا ببینم تو این خونه تنها میتونی راحت بخوابی یا نه وقتی ولم کرد تازه تونستم نفس بکشم.به حد مرگ ترسیده بودم.با یه لبخنده مسخره درو باز کردو گفت:ــ خواستی بخوابی درو قفل کن کوچولو اینجا شباش ترسناکهوقتی رفت لبه تخت نشستمو نفس عمیقی کشیدم.اینقدر محکم بازومو فشار داده بود که مطمئن بودم تا فردا کبود شده.قبل از اینکه لباسو عوض کنم در اتاق و قفل کردم.چشمامو که باز کردم از یاداوری دیشب از جا پریدم اما سریع یادم افتاد درو قفل کرده بودم.لباسامو عوض کردمو از اتاق اومدم بیرون.نمیدونستم دیشب فرهاد واقعا رفته یا هنوزم تو خونه است.از گرسنگی زیاد ضعف داشتم.رفته به اشپزخونه و تازه وقت کردم که اونجارو ببینم.دستی به موهام کشیدمــ حالا باید چکار کنم؟با دیدن دستگاه چای ساز لبخند رو لبم نشست.سریع دست به کار شدمو،یکم مربای البالو که خیلی دوست داشتم از یخچال بیرون اوردمو حسابی از خودم پذیرایی کردم.بعد از صبحونه تازه به این فکر افتادم که برم خونه رو دید بزنم.یه قسمت سالن جای دیوار سر تاسر پنجره ای بزرگ بود که به حیاط راه داشت.حیاط خیلی بزرگ بود.وسطش استخر بزرگی بود.یه گوشه حیاط میزو صندلی های راحتی گذاشته بودنو قسمت دیگه اش وسایل باربیکیو.یه تاب بزرگم ته حیاط بود که مطمئنا میشد بهترین قسمت مورد علاقه من.برگشتم داخل خونه.حس کنجکاوی که به جونم افتاده بود دیدن اتاق فرهاد بود.یکی از اتاقا که مال من بود دو تای دیگه خیلی ساده چیده شده بود که فهمیدم قطعا باید اتاق مهمون باشه و یه اتاق دیگه میموند.اتاق ته راهرو.به سمتش رفتم و درو باز کردم.خدای من...یه اتاق واقعا لوکس و شیک بود. مات اتاق بودم که با صدایی از جا پریدم.ــ
1401/10/20 15:27درست نیست بدون اجازه وارد اتاق دیگران بشیــ تو چرا اینجایی؟ــ ببخشید نمیدونستم باید برای اومدن به خونه ام از تو اجازه بگیرم.ــ اه...لعنتی چرا باید مجبور میشدم با تو ازدواج کنمداشتم با خودم حرف میزدم که با ضربه ای که به در خورد یک متر از جا پریدم.ــ بله؟در باز شدو فرهاد اومد داخل.دست به کمر جلوم ایستادــ تو چرا همش از من میترسی؟ــ من؟ نه...من نمیترسمــ باشه...اومدم بگم من دارم میرم بیرون تو که به چیزی احتیاج نداری؟ــ نه...داشته باشمم به تو نمیگمبازم بدون هیچ حرفی بهم نگاه کردو بعدم رفت بیرونــ پسره پرو...حتما داره میره پیش معشوقه اش...حتی نپرسید ناهار چی کوفت میکنی؟2 هفته خیلی سریع گذشت.واقعا تو این هفته اصلا فرهادو نمیدیدم.فقط شب واسه خواب میومدو دوباره صبح میرفت.نزدیک ایام عید بودو حال و هوای همه خونه ها بوی عید میداد جز خونه ما.مامان واسه سال تحویل کل خونواده مهرارا و خاله اینا رو دعوت کرده بود.با صدای ساعت گوشیم از خواب پریدم.تازه 7صبح بود.بلند شدم دوش گرفتمو اماده شدم تا زودتر برم پیش مامان بهش کمک کنم.ساعت 12 ظهر سال تحویل بود.لباسامو پوشیدم.لباسی که واسه اونجا میخواستم بپوشم رو گداشتم تو کاور تا همرام ببرم.نمیدونم چرا همش دلم میخواست لباسایی بپوشم که چشم فرهادو در بیارم.از اتاق اومدم بیرون.دیدم اقا راحت نشسته داره قهوه میخوره.رفتمو جلوش ایستادم.ــ به به...سایه خانم...چه عجب ما شمارو تو این خونه دیدیمــ باید برم خونه مامان کمکش کنم.منو میرسونی یا خودم برم؟ــ تازه 9 صبحه که.کو تا 12ــ گفتم که میخوام برم کمکش.خودش و مهین خانم از پس این همه کار بر نمیان کهــ باشه بابا چرا میزنی؟الان اماده میشم میامرو مبل نشسته بودم که بالاخره اومد.تیپ اسپرتی زده بود که خیلی بهش میومد.بلند شدمو همراهش رفتم.رژ لبمو پررنگ تر کردمو برگشت سمت ترانهــ چطور شدم؟انگشت شصتشو اورد بالا و گفت: عالیدوباره به خودم نگاه کردم.لباس ابی حریری پوشیده بودم که درست رنگ چشمام بود.کوتاهیش تا رو زانوم بود و قسمت سینه اش کار شده بود.بدون استین بودو بازوهامو به نمایش گذاشته بودم.به خاطر همرنگ بودن لباس با چشمام زیباییم چند برابر شده بود.میدونستم این فرهادو خیلی اذیت میکنه.زنی داشته باشی که ارزوی خیلیاست اما نتوتی نزدیکش شی.با صدای مامان از اینه دل کندیمو رفتیم پایین.نگاه خیره فرهاد بهم فهموند نقشه ام گرفته.بهش نگاه کردمو با لبخند ابرومو انداختم بالا.همه دور سفره هفت سین جمع شده بودیم.همه ساکت بودنو داشتن دعا میکردن.منم تنها دعایی که اون لحظه به ذهنم میرسید رهایی از این ازدواج
1401/10/20 15:27بود.با صدای تلویزیون که سال نو رو اعلام کرد بازار ماچ و بوسه و عیدی داغ شد.به فرهاد که رسیدم فقط باهاش دست دادم.پدر جونو مادر جون به عنوان اولین عیدی سوییچ پورشه بهم دادنو حسابی سورپرایزم کردن مامان بابا هم سند یه ویلا تو شمال که به اسم منو فرهاد بود دادن.بعد از ناهار فرهاد از همه معذرت خواهی کردو به بهونه سردرد خواست که استراحت کنه.میخواستم یکی از اتاقهای مهمان رو بهش بدم که با حرف مامان بازم تو عمل انجام شده قرار گرفتمو بردمش اتاق خودم.درو باز کردمو اول خودم وارد شدمــ به خاطر حرف مامان اوردمت اینجا اما اگه راحت نیستی اتاقای دیگه هم هستــ نه...من راحتم اگه خودت نخوای اینجا بخوابیبه علامت منفی سرمو تکون دادمو از اتاق اومدم بیرون. همه دور هم جمع بودنو داشتن از مسافرت حرف میزدن.تو این موقعیت حوصله مسافرت اونم با فرهادو نداشتم.هرکس یه جایی برای رفتن پیشنهاد میداد.ترانه: بریم شیراز الان هم هوا خوبه هم شهر قشنگهسامیار: نه بریم شمال هم خیلی وقته نرفتیم هم نزدیکتره هم ویلا داریمترانه: سایه اصلا تو بگو کجا بریم؟ــ من؟ نمیدونمعاطفه: بگو دیگه سایه جون تو تازه عروسی هرچی تو بگی همون میشهــ خوب...شاید شمال بهتر باشهسامیار: ایول...خواهر خودمیفرهاد: چی شده به منم بگید بدونممامان: عه پسرم نتونستی بخوابیفرهاد: چرا مامان جون به اندازه کافی استراحت کردمعاطفه: داداش سایه جون میگه بریم شمالفرهاد: جدی؟ خوبه کی بریم؟عاطفه: هنوز که برنامه نریختیمدر اخر قرار شد فردا صبح زود همه حرکت کنیم به سمت شمال.همینطور زیر لب غر میزدمو طول سالن رو طی میکردم.ــ ای بابا...مگه مردم انقدر طول میکشه تا لباس بپوشه...شیطونه میگه ولش کنم خودم برما...ــ کی میخواد منو قال بذاره و بره؟از ترس جیغ کوتاهی کشیدمو دستمو گذاشتم رو دهنم.از صدای خنده اش کفری شدم.برگشتمو انگشتمو به نشونه تهدید جلوش گرفتمــ بار اخرت باشه منو اینجوری میترسونیاــ تو خودت ترسویی...چرا میندازی گردن من؟کیفمو برداشتمو بدون توجه بهش راه افتادم.با خنده پیروزمندانه ای از اینکه منو عصبانی کرده اومدو سوار شد.اخ چقدر دلم خنک میشد اگه یه جوری حال این پسره پرو و میگرفتم.یه فکری به ذهنم رسید برگشتم طرفشــ فکر میکردم دلت میخواد تعطیلات و با شقایق جونت باشیــ درست حدس زدی واسه همین شقایقم میادچشام 4تا شدــ چی؟ــ اره...اونا هم دعوتن میانــ یعنی چی؟مگه خانوادش خبر دارن شما دو تا...ــ شقایق دختر خاله منه.به خاطر همین اومدنشون چیز عجیبی نیستدختر خاله اشه؟پس چرا من نمیدونستم؟نخیر اومدم حال اینو بگیرم حال خودم گرفته شد.خودش کم بود
1401/10/20 15:27باید معشوقه اش رو هم تحمل میکردم. اگه پدر جون با ازدواجشون مخالف بوده پس چطور حالا راضی شده با ما بیان.قرار بود همه جلو خونه مامان اینا جمع بشن بعد از اونجا حرکت کنیم.تا خونه مامان اینا اخمام ناخوداگاه تو هم کشیده شدو سکوت کردم.درسته که این یه ازدواج الکی واسه من و فرهاد بود اما اگه قرار بود من رعایت کنمو به کسی دیگه فکر نکنم پس فرهادم باید این کارو میکرد.وقتی به خونه مامان اینا رسیدیم همه منتظر ما بودن.از دست فرهاد خیلی حالم گرفته شده بود واسه همین وقتی قرار شد همه ماشین نیارن منم همراه ترانه و عاطفه سوار ماشین سامیار شدم تا حداقل در طول مسیر ارامش داشته باشم.مامان و ستاره جون و خاله با فرهاد اومدن که وقتی دید من با سامیار دارم میرم قیافه اش دیدنی بود و پدر جونو عمو خسرو شوهر خاله ام با بابا اومدن.خداییش انقدر سام مارو تو راه خندوند که گذر زمان رو حس نکردیمویلای پدر جون واقعا بزرگ و قشنگ بود.قرار بود چند روز اول تو ویلای اونا باشیمو بعد بریم ویلای ما.از دیدن قیافه اخمو فرهاد حسابی خنده ام گرفته بود.حالا دلم خنک شد که تو راه بهش اصلا خوش نگذشته.اتاق به اندازه کافی واسه همه بود فقط بدترین قسمتش که تا اون لحظه یادم نبود هم اتاق شدن اجباری من و فرهاد بود.تنها کسی که میدونست منو فرهاد واقعا با هم ازدواج نکردیم ترانه بود.مشغول چیدن لباسا تو کمد بودم که فرهاد اومد داخل.به محض اینکه تی شرتشو در اورد مثل برق گرفته ها پشتمو راه کردمــ چکار میکنی؟ــ لباس عوض میکنم.مشکلیه؟ــ نه...نه...فقط میتونستی بگی تا من از اتاق برم بیرونــ جنبه نداری نگاه نکنبا اخم به سمتش برگشتمــ من جنبه ندارم؟ــ نه...من جنبه ندارم پس؟ــ اون که اره...اقایون هیپکدومشون جنبه ندارندست از لباس پوشیدن برداشتو با نیم تنه برهنه جلوم وایساد.با یه قدم خودشو رسوند بهم نمیخواستم نشون بدم که ترسیدم به خاطر همین از جام تکون نخوردمو تو چشاش زل زدم.یه نفس عمیق کشیدو گفت:ــ اخه من اگه بی جنبه بودم که تا حالا...با صدای در حرفشو قطع کردو سریع لباسشو پوشید.ــ بله؟عاطفه بود: سایه جون زود بیا میخوایم دخترونه بریم کنار دریاــ باشه الان میامبه فرهاد که داشت بی صدا بهم نگاه میکرد نگاه کردم.زبونمو براش در اوردمو سریع از اتاق خارج شدم.براش نقشه ها داشتم امشب حالیش میکردم کی بی جنبه استنمیدونم استرسم واسه چی بود...از لحظه ای که فهمیدم شقایق اینا قراره شب برسن ویلا استرس گرفته بودم.ناخوداگاه دلم میخواست حسابی به خودم برسم تا از اون سر تر باشم.شلوار جین مشکی تنگی پوشیده بودم که پاهای خوش فرممو به نمایش گذاشته
1401/10/20 15:27بود.تونیک یاسی رنگمو که خیلی بهم میومد پوشیدم و مناسب رنگش ارایش ملیحی کردم.کلا ارایش کمرنگ بیشتر بهم میومد.موهامو بالا جمع کرده بودمو قسمتیشو ازاد رو صورتم گذاشتم.میدونستم چیزی کم ندارم اما روبرویی با دختری که منو رقیب خودش میدونست بی اراده باعث استرسم شده بود.با صدای ورود ماشین به ویلا از فکر بیرون امدم.همه از جا بلند شدن تا به استقبال مهمونای تازه از راه رسیده برن.تو نگاه همه کسایی که از وجود رابطه شقایق و فرهاد خبر داشتن میشد همون چیزی که تو نگاه من بودو دید.پدر جون فقط ناراحت نبود رگه هایی از عصبانیت رو میشد از نگاهش خوند.تا اینکه بالاخره وارد شدن.خاله فرهاد زن زیبایی بود.خیلی شبیه ستاره جون بودو با اینکه از قصه عشق دخترشو فرهاد خبر داشت اما با خوش رویی برخورد کرد.وقتی شقایق رو دیدم هم من محو زیباییش شدم هم اون خیره به من بود.واقعا خوشکل بود.موهای مشکی داشت و پوست سفید.وقتی داشتم باهاش دست میدادم نگاه پر از نگرانی همه رو رو خودمون حس میکردم.نمیدونم واسه حفظ ظاهر با خوش رویی باهام برخورد کرد یا خیالش راحت بود که من رقیبش نیستم.سر میز شام همش حواسم به فرهاد بود که ببینم برخوردش با شقایق چطوره.اما در کمال تعجب قیافه در همشو دیدم که سرش زیر بودو با غذاش بازی میکرد.بعد از شام به پیشنهاد شهریار برادر شقایق که هم سن سام بود رفتیم کنار دریا.بزرگترا خستگی رو بهونه کردنو ترجیح دادن تو ویلا بمونن.کنار دریا اتیش روشن کردیمو دورش نشستیم.شهریار: فرهاد؟افتخار نمیدی یه دور برامون گیتار بزنی و بخونیبعد از این حرف شهریار همه یه صدا از فرهاد میخواستن بزنه.من حتی هنوز نمیدونستم فرهاد گیتار میزنه!با وجود اصرارای زیاد اما فرهاد قبول نکردو گفت باشه واسه یه وقت دیگه.بی حوصله بودو بداخلاق. گذاشتم پای اینکه نمیتونه ازادانه با شقایق باشه و عشقشو ابراز کنه تصمیمم واسه اذیت کردنش بیشتر شد.موقع خواب تاپ شلوارک صورتیمو پوشیدم.موهامو باز کردمو دورم ریختم.خیالم راحت بود که با وجود این همه ادم تو ویلا نمیتونه کاری کنه.جلو اینه نشستم،خواستم ارایشمو پاک کنم اما بعد پشیمون شدم من که زیاد ارایش نداشتم پس بزار باشه
1401/10/20 15:27202 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد