The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های عاشقان

202 عضو

اومد.گوشی مخصوص آنا رو به دست گرفتم و به این امید که نیما بیدار باشه بهش اس دادم:
-سلام...دلم گرفته،بیداری؟!
ده دقیقه ای طول کشید تا جواب داد:
-سلام،تو مرحله خوابیدن بودم...چی شده؟چرا دلت گرفته؟
با حسرت نوشتم:
-امشب تولدم بود!!!
-جدی؟!؟!؟من نمیدونستم....مبارک باشه!پس چرا ناراحتی؟
-آخه بجز دوستم،هیچکس یادش نبود...
-عجب دوستای بیمعرفتی...چطور تونستن تولد آنا خانومو یادشون بره؟!
لبخندی زدم و در جواب نوشتم:
-به خاطر اینکه من اصلا دوستی نداشتم که بخواد بهم اس بده!!!
-مگه میشه؟(شکلک متعجب)
-فعلا که شده!!!
-در هر حال من از طرف خودم متاسفم،واقعا نمیدونستم!
تو دلم گفتم"میدونستی هم فرقی نداشت نیما خان"...گناه داره امروز به اندازه کافی تشنج فکری داشت...پشیمون شدم بهش اس دادم سریع نوشتم:
-مهم نیست...مزاحم خوابت نمیشم....شب بخیر
-شب بخیر...بازم تبریک میگم!
گوشی رو کنارم پرت کردم و چشمامو روی هم گذاشتم.نمیدونم چقدر به سقف اتاق خیره بودم که کم کم چشمام سنگین شد.

"ولم کن...ولم کن لعنتی...من با تو جایی نمیام...بابا کمکم کن..."
با جیغ از خواب پریدم.از ترس به گریه افتاده بودم.
در اتاقم به تندی باز شد و نیما به سمتم اومد.روی تختم نشست و با نگرانی گفت:
-چی شده؟چرا جیغ میزدی؟
من اما بی هیچ حرفی گریه میکردم.نیما دستاشو دور کمرم گذاشت و منو تو آغوشش گرفت.کمرمو نوازش کرد و گفت:
-گریه نکن خانوم کوچولو...خواب بد دیدی؟دیگه نمیخواد بترسی،من پیشتم!
من که مست آغوش گرمش شده بودم،سری تکون دادم و با هق هق گفتم:
-شب...تولدم بود...مامان و بابامم بودن...خیلی...خیلی خوشحال بودیم...اما یهو...یهو داداشم اومد جلو،دستمو گرفت و خواست...خواست منو با خودش ببره،جیغ میزدم،التماس میکردم اما...اما فایده ای نداشت...هیچکس کمکم نکرد...من نمیخوام باهاش برم...تو رو خدا نذار منو ببره...خواهش میکنم نذار...
نیماحلقه دستاشو تنگتر کرد و گفت:
-تا من هستم هیچکس نمیتونه به تو آسیبی برسونه...هیچکس!
انگار همین جمله ش آبی بود روی آتیش دلم!آروم آروم شدم.سرمو بلند کردم و به چشمای مهربونش نگاه کردم.خدایا چه نیرویی تو این چشماست که منو تا این حد دلگرم میکنه:
-ببخشید...شما رو هم از خواب بیدار کردم!
نیما لبخند مهربونی به روم زد و گفت:
-مهم نیست...دوست داری در مورد خانوادت باهام حرف بزنی؟... شایدبا گفتنش سبک بشی من حاضرم به حرفات گوش بدم!
سرمو پایین انداختم.نمیدونم شاید خودمم منتظر بهونه ای بودم تا با کسی درد ودل کنم.چه بهونه ای بهتر از امشب و چه کسی بهتر از نیما!
نگام به شونه هاش افتاد.دلم میخواست بازم بغلم کنه،اینطوری آرامشم بیشتر میشد.خجالتو کنار گذاشتم

1401/10/17 19:04

...چشماشو بستم وگفتم:
-ما یه خانواده چهار نفره خوشبخت بودیم...من،پدر و مادرم که عاشق هم بودن و برادرم میلاد که ده سال ازم بزرگتر بود.بابام تاجر فرش بود و مادرم خونه دار،پدر و مادرم از خانواده هاشون طرد شده بودن چون برخلاف میل اونا با هم ازدواج کرده بودن اما واسشون مهم نبود چون عاشق هم بودن.زیادی بابایی بودم اونقدر که مامانم ازم کفری میشد.وقتی که بابا بودش دست به سیاه و سفید نمیزدم اما وقتایی که نبود مامانم وادارم میکرد که آشپزی یاد بگیرم.میگفت دختری که خونه داری بلد نباشه میمونه روی دست مامانش!انگار میدونست آینده دخترش به همین کارا ختم میشه!
آهی کشیدم و ادامه دادم:
تا اینکه زد و میلاد عاشق شد،عاشق دختری که یه زمانی باباش عاشق سینه چاک مادرم بوده و البته رقیب کاری بابا،خانوادم مخالفت کردن دلیلشونم این بود که پدرش تو کار مواد مخدر بود،اینو بابا به خوبی میدونست و به میلاد هم گفته بود اما میلاد گوشش بدهکار این حرفا نبود.حرف،حرف خودش بود.بابا گفت از ارث محرومش میکنه چون میدونست میلاد زیادی اهل مادیاته و شاید کوتاه بیاد اما فایده ای نداشت.چقدر سخته که بچه آدم تو روش بایسته و بگه"پولتو واسه خودت نگه دار،من عاشق اون دخترم و به خاطرش حاضرم از تو هم بگذرم"بابام دیگه قید میلادو زده بود.میگفت این پسر دیگه واسه من پسر نمیشه!چند وقتی ازش خبری نداشتیم تا اینکه از طریق پست کارت عروسیش به دستمون رسید.اون حتی حاضر نشده بود شخصا به خونمون بیاد.پیر شدن و شکسته شدن پدر و مادرمو دیدم.با اینکه دلم میخواست تو عروسی تنها برادرم شرکت کنم اما نرفتم.اون غرور پدرشو شکست.از گریه های مادرش گذشت.زندگی ما همچنان ادامه داشت اینبار بدون میلاد...شبا صدای گریه مادرمو میشنیدم و همپاش گریه میکردم.میدونستم چقدر دوری میلاد براش سخته،آخه اون عاشق میلاد بود.بابامم ناراحت بود اما تو خودش میریخت.
بیچارگی ما از زمانی شروع شد که انبار بابا آتیش گرفت و تمام فرشاش سوخت.کمر بابام شکست اما بازم طاقت آورد.حداقل جلوی ما چیزی نشون نمیداد و بهمون امیدواری میداد که همه چی درست میشه.چیزی برامون نمونده بود جز همون خونه ای که توش بودیم.یه شب...یه شب از توی اتاقشون صداهایی شنیدم.نمیخواستم فالگوش واسم اما وقتی اسم میلادو شنیدم کنجکاو شدم.اون شب،بدترین حرف تو تمام عمرم رو شنیدم.تمام اون اتفاقا،آتش سوزی انبار،همه به دستور پدرزن میلاد و با اطلاع خود میلاد انجام شده بود.اون شب برای اولین بار صدای گریه بابامو شنیدم.قلبم داشت میترکید.رفتم تو اتاقم و اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.صبح...صبح با صدای جیغ

1401/10/17 19:04

مامان از خواب پریدم...بابام...بابام تو خواب تموم کرده بود!
با یادآوری مرگ پدرم،دوباره به هق هق افتادم.نیما دستامو محکم فشار دادولی حرفی نمیزد.میدونست به این اشکا احتیاج دارم.بعد از چند لحظه ادامه دادم:
--بابام برای همیشه رفت...رفت و ما رو تنها گذاشت...کار پسرش باعث شد که از غصه دق کنه!روزگار سیاهمون،سیاهتر شد.پدرمو تنهای تنها خاک کردیم.میلاد سنگدل حتی برای خاکسپاری هم نیومده بود.انگار طلسمش کرده بودن.دوری از بابام از یه طرف،حال روز مادرم و دلتنگیهاش از طرف دیگه خیلی بهم فشار می آورد!منم که هنوز سنی نداشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم!حتی چند بارم میخواستم از میلاد کمک بگیرم اما پشیمون شدم.برادری که اون همه بلا سرمون آورده بود دیگه مهر و عاطفه ش کجا بود؟دو ماه بعد فوت بابا...درست تو روز تولدش...مامانمم از دست دادم...من یه دختر تنها...که هیچکاری بلد نبود و هیچکسی رو نداشت حالا دیگه نه پدری داشت نه مادری!
بعد فوت مامان بالاخره میلاد رو دیدم.انگار یادش افتاده بود خواهری هم داره.گفت منو میبره پیش خودش تا تنها نباشم.نمیخواستم قبول کنم چون به طرز عجیبی ازش کینه گرفته بودم اما چاره ای نداشتم.نمیتونستم تو اون شهر تنها باشم.خونمون...تنها یادگار پدر و مادرمو فروخت و منو برد پیش خودش!فکر میکردم اونجا...تو خونه برادرم خانومی میکنم اما اینطورام نبود...من شدم خدمتکار مخصوص خانومش،از صبح تا شب باید مطیع امر اون میشدم.اگه یه کار اشتباهی میکردم تنبیه میشدم.یه بار جلوی داداشم بهم سیلی زد.ضربه اون سیلی از سکوت برادرم در مقابلش اینکار برام دردناکتر نبود...منی که از گل نازکتر بهم نمیگفتن حالا توی اون خونه حتی حق خندیدنم نداشتم.تنها کاری که اجازه میدادن انجام بدم و از نظر خودشون لطف بود این بود که میذاشتن پنجشنبه ها سر خاک برم و با خانوادم باشم!
یه سال به همین منوال گذشت.یه سال که برای من بدترین سالهای عمرم بود.یه شب داداشم یه مهمونی ترتیب داد.تو اون مهمونی متوجه نگاههای حریصانه یکی از همکاراش روی خودم میشدم.یه مرد چهل ساله که از زنش جدا شده بود.بعد مهمونی رفتار میلاد و زنش به کل باهام عوض شد.ازم کار نمیکشیدن،اجازه میدادن هر کاری میخوام بکنم تا اینکه فهمیدم علت این تغییر رفتارشون واسه چیه؟میلاد...میلاد میخواست منو وادار کنه که با همون همکارش که خیلی هم پولدار بود ازدواج کنم!
سکوت کردم.نگاهی به ابروهای گره خورده نیما انداختم ...ای کاش میتونستم تو آغوشش برم:
--وقتی دیدن راضی نمیشم کتکم زدن،تهدیدم کردن،اونقدر اذیتم کردن که ناچار به قبول کردن این کار شدم...اما شب عقد...خودکشی

1401/10/17 19:04

کردم!!!
سرمو پایین انداختم و آستین پیراهنمو بالا زدم.دستمو به نیما نشون دادم و گفتم:
اون شب حاضر بودم هر کاری بکنم اما دستم تو دستای اون آدم نره،رگ خودمو زدم،دیگه نمیخواستم تو این دنیا باشم اما...اما از شانس بد من به موقع فهمیدن و نجاتم دادن!
نیما با اخم به زخم توی دستم نگاه کرد و گفت:
-چرا هیچوقت متوجه این زخم نشدم؟!
نگاش کردم و گفتم:
-آخه اون لباس فرم دستمو کاملا می پوشوند...البته منم راضی بودم چون اینطوری کمتر چشمم بهش میفتاد،میخواستم چشمم به گذشته خودم نیفته،نمیخواستم هر بار که چشمم به این زخم میفته یاد بدبختیهام بیفتم.یاد اینکه برادرم چطور به من به چشم یه کالا نگاه میکرد.یه کالا که با فروختنش به جاهای بالاتری میرسید.بعد اون شب دیگه بهشون اهمیتی نمیدادم.خودمو تو اتاق حبس میکردم.هر کاری میگفتن عکسشو انجام میدادم.اونا هنوزم بیخیال این ازدواج نشده بودن.یه روز...یه روز که هردوشون بیرون بودن وسایلمو جمع کردم و فرار کردم.برام مهم نبود کجا برم فقط دیگه نمیخواستم پیش اونا باشم.پیش کسایی که از غریبه ها هم بدتر بودن.شب تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...جایی رو نداشتم برم،مزاحمای خیابونی،دخترای فراری تو پارک،من فرار نکرده بودم که مثه اونا باشم؛من فقط یه کم آزادی و آرامش میخواستم،میخواستم واسه خودم زندگی کنم.توی پارک یه پسری همش دنبالم بود،خیلی ترسیدم.اونجا...اونجا خانواده ستایشو دیدم.فوری رفتم پیششونو ازشون کمک خواستم.میدونم که خدا اونا رو سر راهم گذاشت،گذاشت که دیگه بدبخت تر از اینی که هستم نشم.ماجرای زندگیمو براشون تعریف کردم.وقتی اونا بهم گفتن قراره باهاشون به تهران برم باورم نشد.نمیدونم خدا زیادی دوسم داشت یا اون خانواده زیادی مهربون بودن که اینقدر کمکم کردن.هر بار که میخواستم واسه کار جایی برم باید نگاههای عصبانی عموتونو به جون میخریدم.همیشه میگفت تو هم مثه دختر خودم میمونی و نمیخوام خونه کسی کار کنی اما من راضی بودم.تا کی میخواستم به کسی متکی باش؟گهگاهی یاد گذشته م می افتادم.وقتی یادش می افتادم تمام تنم می لرزید.از این فکر که اگه می موندم چه بلایی سرم می اومد.دیگه هیچوقت پامو تو شیراز نذاشتم فقط یه بار...اونم چند مدت بعد فرارم،میخواستم ببینم میلاد چیکار میکنه که فهمیدم با خانواده زنش رفته آمریکا....برای همیشه؛اون خیلی مفت و ارزون من و خانوادش رو فروخت.منم برای همیشه فراموشش کردم.ستایش همیشه مثه یه خواهر در کنارم بود.آخرین جایی که بودم خانواده ای بودن که یه پسر مجرد داشتن که یه بار میخواست...میخواست بهم دست درازی کنه منم از اونجا زدم

1401/10/17 19:04

بیرون.یه مدت بیکار بدوم که ستایش...شما رو بهم معرفی کرد.گفت که کارگر تمام وقت میخواین؛عمو رضا اجازه نمیداد،میگفت"نیما تا حالا هر کی رو رفته خونش فراری داده؛نمیخوام یه وقت با تو هم همین کار رو بکنه اما اونقدر ازش خواهش کردم تا اجازه داد بیام اینجا...و الانم که در خدمت شما هستم!
لبخند نیماباعث شد منم لبخند بزنم...احساس سبکی میکردم واینو مدیون نیما بودم...
- بابت خانوادت متاسفم،همینطور به خاطر سختی هایی که کشیدی اما...اما تو واقعا قابل ستایشی...چون تونستی رو پای خودت بایستی،تونستی دووم بیاری؛شاید هر *** دیگه ای جای تو بود کم می آورد!
-ممنونم
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-بله...حتما
-تو...نمی ترسیدی با من...زیر یک سقف زندگی کنی؟!
لبخندی زدم و صادقانه جواب دادم:
-چرا...میترسیدم،اتفاقا از اینجا بیشتر از جاهای دیگه میترسیدم!
متعجب پرسید:
-چرا اونوقت؟
-خب...خب جاهای دیگه ای که کار میکردم به صورت نیمه وقت بود یا خانواده های شلوغ و پر رفت و آمدی بودن اما اینجا فقط من بودم وشما...درسته که ستایش شما رو کاملا تایید کرده بود اما خب...زمانه با من کاری کرده بود که نمیتونستم به کسی صد در صد اطمینان کنم.اینکه شما زیاد توی خونه نبودید و یا گاهی برای کنسرت به شهرای دیگه میرفتید خیالمو راحت تر میکرد!
نیما شیطون نگام کرد:
-حالا چی؟هنوزم ازم میترسی؟!
چه جوابی باید میدادم؟میگفتم"حالا از چشمام بیشتر بهت اعتماد دارم؟اونقدر که حتی اگه یه شبی مثه امشب در کنارم باشی با اطمینان کامل در کنارت میمونم بدون اینکه از چیزی بترسم"
چیزی نگفتم و به چشماش خیره شدم.نیما هم چند لحظه نگاه کرد،بعد لبخندی زد و گفت:
-ساعت سه صبحه خانوم کوچولو...اجازه میدی بخوابیم؟!
خجالت زده گفتم:
-وای تو رو خدا ببخشید...شما رو هم از خواب بی خواب کردم!
نیما-اخمی به خودش داد و گفت:
-بگیر بخواب بچه!!!
از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت وادامه داد:
-خوابای قشنگ ببینی خاله ریزه!!!
و رفت.نفس عمیقی کشیدم و روی تخت افتادم.فکر آغوش گرم نیما یه لحظه هم رهام نمیکرد.نگاهی به گوشیم انداختم و روی شماره نیما مکث کردم.میخواستم بهش پیام بدم.دستم بی اختیار روی دکمه های گوشی لغزید:
"از اینکه پای درد و دلم نشستید یه دنیا ازتون ممنونم و متاسفم که خوابتونو به هم زدم"
چند لحظه بعد،جوابش دوباره خنده به لبم آورد:
"بخواب دیگه بچه...چه معنی داره کوچولوها تا این وقت شب بیدار باشن؟"

تو دلم گفتم:قربون این مهربونیهات،یعنی میشه تو مال من باشی؟
***

***
یک هفته از روز کنسرت گذشت...نیما برای تحویل گرفتن ماشینهایی که توی گمرک گیر کرده بودن چند روزی درگیر شد...کلافگی از

1401/10/17 19:04

صورتش میریخت:
-د آخه من چی بهت بگم؟...مگه قرارنبود یه کاری کنی؟...دو روزه گذشته کی میخوای ماشینا رو از گمرک رد کنی؟
-ببین من نمیدونم...تورو استخدام کردم که این حرفا رو تحویلم بدی؟...فقط یه روز وقت داری...ختم کلام...بسلامت...
با قطع کردن تلفنش اونو به شدت روی مبل کوبوند...حسابی عصبانیه...با اون چشمای بخون نشسته فقط کافی بود حرف بزنی دوتا ازاون میخوردی چهارتا از دیوار... با صاف کردن گلوم جلو رفتم:
-آقا؟
-چیه؟
با دادی که زد دوقدم عقب رفتم...نیما نگاهی به چهره وحشت زده ام انداخت و آروم گفت:
-ببخشید...چی شده؟
-تلفن از لندن دارید...پریساخانوم هستن!
نیما با شنیدن اسم پریسا سریع بلند شد وتلفن رو از دستم گرفت:
-الو...سلام خواهر گلم...
نگاه توروخدا الان داشت از عصبانیت میترکید...ای مورماز آفتاب پرست...
-ممنون منم خوبم...چیکار میکنید؟...خبری ازتون نیست؟...
صدای خنده اش کل سالن رو برداشت...آخ که چقد دلم واسه خنده هاش تنگیده...پریسا دستت درست...بموقع زنگ زدی...
-جان من؟...الهی نیما فدات بشه چرا که نه...یه عمارت و یه پریسا...دلم نمیاد آخه...کی راه میفتید؟...خوبه...پس من بلیط برگشتتون رو چه روزی بگیرم...اوکی حله...باشه باشه برو...میبینمتون...خداحافظ
نیما با خوشحالی بسمتم چرخید وتلفن رو توی دستام گذاشت وگفت:
-یه ماه دیگه خانوادم میان ایران....میخوام همه چیز آماده باشه...
-چشمتون روشن...چشم آقا...قول میدم تا اون موقع همه چیز آماده باشه...
دوهفته از تماس پریسا گذشته بود،ماشینها از گمرک رد شدن وقرارشد تا جمعه به تهران برسن...نیما گاهی به نمایشگاه سر میزد وگاهی هم برای تمرین وضبط به استودیو میرفت...مهمونیها و بیرون رفتناشم از نو شروع شد...
همه کارهای خونه رو انجام دادم وحالا توی اتاقم دراز کشیده بودم و با هندزفزی ام پی فورم آهنگ گوش میدادم...باویبره گوشیم که توی سینه ام جاسازی شده بود تکون خوردم...به زحمت تونستم درش بیارم...نیما بود:
-سلام آنا خانوم...خبری ازتون نیست...تحویل نمیگیرید؟کجایی؟
- سلام نیما جان...بخوبی شما...نتونستم اس بدم...خونه ام چطور؟
-هیچی همینطوری گفتم یه خبری از دوستم بگیرم...چیکار میکردی؟
-ممنون...بیکارم...کاری ندارم انجام بدم...شما کجایید؟
-من استودیوام...امروز ضبط داریم...
-اسم آهنگ جدیدیتون چیه؟
-بانوی زیبا...چطوره؟
-باید قشنگ باشه...احیاناًبرای من که نساختینش؟
-شاید برای شما باشه...
-جدی؟؟؟...اونقدر هم زیبا نیستم که واسم آهنگ بسازید...
-نفرمایید لیدی...همه چیز که به زیبایی صورت نیست...آدم باید سیرتش زیبا باشه...
-ببخشید اینو میگم...ولی شما پسرا فقط شعار میدین...
-چطور؟
-یعنی می خوای بگی چهره زیبا رو

1401/10/17 19:04

دوست ندارین وجذبش نمیشین؟
-البته که منم زیبایی رو دوست دارم ولی وقتی چهره زیبا باشه و پشت این زیبایی هر کثافتکاری که فکر کنی نشسته باشه،بازم به دل میشینه؟
میدونستم کنایه امثال یلدا رو میزنه...اون که نمیدونه من یلدا رو میشناسم برای همین اس دادم:
-یه جوری حرف میزنید انگار خنجرخورده اید!
-کم وبیش...
-خب حالا که پای زیبایی وسط اومد،دوست دارم بدونم ملاک شما برای دوستی با دخترا چیه؟
چنددقیقه از اس دادنم گذشته بود که پیامش رسید:
-من دخترای قد بلند رو خیلی دوست دارم...معمولا دوست دخترای من قدای بلندی داشتن...البته خوش هیکل و خوش برخوردم بودن...
جاااااانم؟؟؟...مرگ من این یه چیزی میدونه وگرنه از کجا میدونست من رو قدم حساسم؟
-حالا چرا باید قدبلند باشه؟!
-بنظر من دخترای قد بلند فهمیده وعاقلترن...
-خب رفتارشون چه ربطی به قد بلندشون داره؟
-نمی دونم...هرکسی یه نظری داره...اما...
-اما چی؟
-اما دخترای قد کوتاه با شعورتر،مهربونتروصدالبته عاقلتر وزیباترن...من هیچوقت دوست دختر قدکوتاه نداشتم...
با خوندن پیامش کلی ذوق کردم...سریع اس دادم:
-پس از کجا میدونید دخترای قد کوتاه چه ویژگی هایی دارن؟
-میدونم دیگه...ببینم تو قدت کوتاهه یا بلند؟
-چه فرقی میکنه...شما که هر دوشون رو دوست دارین،نه؟...
از اینکه اینطوری براش نوشتم کلی توی دلم خندیدم...بعداز چندقیقه اس نیما رسید:
-اینم حرفیه...ولی خب من که قرارنیست شما رو ببینم پس برای من فرقی نمیکنه...
مثه بادکنک که بادش خالی میشه،وا رفتم...عجیب آدمیه هااااا...نمیدونستم در مورد چه موضوعی باهاش حرف بزنم که خودش دوباره اس داد:
-میتونم یه سوال خصوصی بپرسم؟
-مثلاً چه سوالی؟
تا حالا عاشق شدی؟...کسی توی زندگیت بوده که دوسش داشته باشی؟-
خیلی سریع جوابشو فرستادم:
-نه...عاشق نشدم...البته هیچکس رو به اندازه پدرومادرم دوست نداشتم...
-که اینطور...پس عشق رو تجربه نکردی؟
دوست داشتم براش بنویسم اگه دیوانه وار تو رو دوست داشته باشم این یعنی عاشقتم؟؟اگه اینطورباشه که من روانی توام...
-نمیدونم عشق چه مزه ایه که اگه میدونستم الان حس وحالش رو درک میکردم...
-پس کسی توی زندگیت هست ولی نمیدونی که دوسش داری یا نه؟
-یه همچین چیزی میشه گفت...شما چی،به غیراز دوست دختراتون عاشق کسی نشدین؟
-صادقانه بهت بگم منم حالی مث تو دارم...سردرگمم...
یعنی شماهم کسی رو دوست دارین؟-
این پیام رو به زحمت تایپ کردم...چه کسی توی زندگی نیما بود که حتی نمیدونست عاشقش هست یا نه؟...ناخن انگشتم رو با حرص میجوییدم تا پیام نیما بیاد...با لرزش موبایل پیام رو باز کردم:
-وجودش برام مهمه...نگفتی اون پسر خوشبخت

1401/10/17 19:04

کیه؟
-ببخشید نمیتونم بهتون بگم!
-فکر میکردم با گذشت این چند ماه از دوستیمون بتونی بهم اعتماد کنی...
-مسئله اعتماد نیست...فقط نمیتونم بگمش...
نیما توروخدا گیر نده...اگه به تو بگم که عاشقت شدم که میفهمی من آنا ام...
-باشه هر طور که تو راحت باشی منم راحتم..باید برم سر تمرین....فعلا...
-خوش بگذره...فعلا...
دوباره هندزفری رو توی گوشم گذاشتم وچندآهنگ رو جلو زدم تا به آهنگهای آلبوم نیما برسم...دوست نداشتم به این فکر کنم که نیما عاشق دختر دیگه ای شده باشه...با گوش دادن به آهنگ افکارم رو از نیما دور کردم...
***
26آذرماه بود...دوهفته دیگه جشن کریسمس شروع میشد وخانواده سلحشور میتونستن برای تعطیلات کوتاهی به ایران بیان...همونقدر که نیما منتظر دیدار خانوادش بود منم مشتاق شدم...حالا دیگه لازم نبود اونا رو تنها توی قاب عکسایی که توی عمارت زده شده ببینم...از نزدیک لطف دیگه ای داشت...
حتی می تونستم بگم امیربهادرم خوشحاله...اون غرور نگاهش بدجوری چشمک میزد...هوا خیلی سرد بود و دیشب بی وقفه بارون زد...کل باغ وعمارت پر شده بوداز بوی بارون وخاک نم زده...تقریبا تموم درختا لخت و عریون شدن...علی آقا با کمک مجتبی تمام برگهایی که توی حیاط ریخته بودن جمع کردن و انتهای باغ سوزوندن...
قرار بود فاطمه و ستاره هم آخر هفته بیان وعمارت تکونی اساسی داشته باشیم...
توی آشپزخونه مشغول پختن کیک توت فرنگی بودم که صدای ممتد بوق ماشینی تو حیاط عمارت پیچید...به سمت پنجره سالن رفتم وپرده رو کمی کنار زدم...هیوندای مشکی شایان رو تشخیص دادم...بعد از مهمونی تولد یلدا وفهمیدن اینکه یلدای بیچاره بدجوری چزونده شده باهام صمیمی ترشد...پسر خیلی باحال و مهربونیه...هیچوقت به خاطر اینکه یه خدمتکارم باهام بد رفتار نمیکرد...مودب وسر به زیر بود البته منکر شیطون بودنش نیستم...تو این یک ماه خیلی کم به عمارت سرزده...حالام که اومده کل عمارت رو روی سرش گذاشته...برگشتم وبه عکس امیر بهادر خیره شدم...بیچاره بازم بق کرده...میدونستم از شایان خوشش نمیاد چون همیشه سوژه مسخره اش بود...با خنده به آشپزخانه رفتم...
کیک رو تو فر گذاشتم که صدای سلام کشداری توجهم روجلب کرد:
-ســـــــــــــلـــــــام بر کدبانو...درود بر شهربانوی مشرق زمین...به به عجب بویی...مادر زنم دوسم داشته...به موقع وسر وقت...کی حاضر میشه؟
لبخندی زدم وصاف ایستادم وگفتم:
-سلام بر شهردار عمارت...چطورید؟
-تا وقتی نگی این کیک خوشمزه که توی فر داره بمن چشمک میزنه کی آماده میشه از حال واحوالم خبری بهت نمیدم...
خنده ی بلندی سر دادم...دلم برای شیطنتش تنگ شده بود:
-نیم ساعت دیگه آماده اس ولی باید

1401/10/17 19:04

20دقیقه هم توی یخچال باشه...
شایان شروع کرد با دستانش زمان رو شمردن...
-نیم ساعت میشه 30دقیقه...20دقیقه هم اونجا...اوووووه 50دقیقه دیگه آماده میشه...بابا نیما که اجازه نمیده بیشتر از نیم ساعت تو عمارتش باشم...میگم هااا تو میتونی باهاش حرف بزنی و راضیش کنی من بیشتر بمونم؟
-چشم من بهشون میگم ولی فکر نکنم اقا نیما به حرف خدمتکارشون گوش بدن...
شایان کمی سرش رو خاروند ومثه احمقا نگام کرد...با دیدن قیافش نتونستم خودم رو بگیرم وبا صدای بلند بخندیدم...شایان هم با شروع کرد به خندیدن...حالا هر دومون مثه دیونه ها میخندیدیم...
با شنیدن صدای نیما که شایان رو صدا میزد هردو هم زمان لال شدیم و با ترس به در آشپرخونه نگاهی انداختیم...وقتی صدای نیما توی سالن پایین پیچید شایان فشنگی به سمت در رفت و داد زد:
-مهسا خانوم هستیم در خدمتتون...برم رو مخ نیما بلکه بذاره بیشتر بمونم...
با رفتن شایان به کارم برگشتم...باید وسایل پذیرایی رو آماده میکردم...با چیدن میوه وشیرینی توی ظرف مخصوص به سمت سالن رفتم...شایان ونیما روبه روی هم نشسته بودن ودرباره موضوعی بحث میکردن...
-نیما این تن بمیره...جان شایان بذارمنم باهات بیام...
-اصلا حرفشم نزن...تو همینطوری هم آبروی آدمومیبری...در ضمن گفتن همراهت یه خانوم باشه نه یه پسر...
-ای بابا...باشه لباس زنونه می پوشم،خوبه؟
-شـــــــــــایــــــــــــان....
باز معلوم نیست این شایان چه آتیشی سوزونده که نیما اینطوری سرش داد میزنه...طفلی شایان با فریاد نیما هفت پشت بعد از خودش لال شدن...
-خب حالا چرا دادمی زنی؟...به به مهسا خانوم...دستت دردنکنه...موزم هست؟
نیما-ای کارد بخوره اون شکمتو پسر...
شایان به سرعت موز روی ظرف میوه رو برداشت ،پوستش رو بازکرد و به دهن برد:
-نفست از جای گرم بلند میشه نیما خان...تو پیشت کدبانو داری وگرنه من بدبخت فلک زده همش غذای بیرون می خورم...چرا؟...چون مامانم ممکنه دستاش اوخ بشه...
-شایان به خاله توهین نکن وگرنه آمارتو کف دستش میذارم!!!!
-بچه میترسونی؟...اصلا هیکل خودت رو دیدی...شدی بشکه...نافرم شکم درآوردی...دست پخت مهسا خانوم بهت ساخته هااااا...
نیما کوسن روی مبل رو برداشت وبه سمت شایان پرت کرد...نمیخواستم مزاحم خلوتشون بشم برای همین به سمت آشپزخونه رفتم که نیما صدام زد:
-مهسا خانوم؟
-بله آقا...
-برای دونفر کیک وقهوه بیار...
-چشم
با گفتن این جمله به سمت شایان نگاهی انداختم...دیوونه از ذوق زیاد ابروهاش روبالامی داد ومیخندید...لبخندی تحویلش دادم وبه سمت آشپزخانه رفتم...با آماده شدن کیک،قهوه رو توی فنجون ریختم وبه سالم برگشتم...نیما با تلفن همراهش حرف میزد وشایان

1401/10/17 19:04

سرش توی گوشیش بود...درحالی که فنجون ها رو روی میز میگذاشتم شایان هم سرش رو بلند کرد ولبخند زد:
-به به ...کیک و قهوه...چه کردی دختر...دستت درد نکنه...باید خوشمزه باشه...
-امیدوارم خوشتون بیاد...
شایان کمی از کیک رو توی دهنش گذاشت:
-محشره دختر...محشر...حرف نداره...
-نوش جونتون...
نیما هم به جمع ما پیوست وظرف کیکش رو برداشت،شایان با اخم ریزی به نیما نگاهی انداخت وگفت:
-به سلامتی تموم شد حرفاتون؟
-شایان شروع نکن...
-من از این دختره خوشم نمیاد...از قیافش تظاهر و دروغ میباره...چرا حرفاشو باور میکنی؟
با شنیدن اسم یه دختر چیزی ته دلم فرو ریخت...پس نیما کسی رو دوست داشت ولی چرا شایان میگفت اون دختر خوبی نیست؟؟؟
-شایان من نظرت رو نخواستم...میشه لال مونی بگیری؟...مهسا میتونی بری...
لعنتی می خواست منو دک کنه...اون دخترکیه؟؟...
-نیما من بهت اجازه نمیدم خودتو بدبخت کنی...
-شایان بس کن...من میدونم دارم چیکار میکنم...
با دستور نیما مبنی بر ترک سالن مجبور شدم از اونجا برم...داشتم دیونه می شدم...نفس کم آوردم و روی صندلی آشپزخانه نشستم،دستم رو روی قلبم گذاشتم....نیما بگو که کسی توی زندگیت نیست...اگه اون دخترانقدر مورد حمایت نیماست پس چرا شایان اینطوری در موردش حرف میزد؟یعنی باز دختری توی زندگیش بود که میخواست گولش بزنه؟...وای نیما...چرا روزای خوشم انقدر کوتاهه؟....خدایا خودت مواظب نیمای من باش...
با رفتن شایان خودم رو توی اتاقم حبس کردم...توی دلم آشوب بود...نمی تونستم قبول کنم نیما کسی رو دوست داشته باشه...کمی توی تخت جابه جا شدم...موبایلم رو چک کردم،هیچ پیامی از نیما نداشتم...خیلی ناراحت بودم...اشکم روی بالش زیر سرم افتاد...احساس بی کسی وپوچی میکردم...مث 4سال پیش...مث موقعی که عزیزامو ازدست دادم وکسی که از گوشت وپوست وخونم بود بهم خیانت کرد...قلبم گرفت...اگه نیما رو هم از دست میدادم قطعا میمردم...آره نیما بهانه زندگیمه...کسی که هر روز صبح میدیدمش وشب با شب بخیرش به خواب میرفتم...به ساعت نگاه کردم...نیما شام بیرون دعوت بود...منم غذا درست نکردم...گرسنه ام نبود...امشب نیما حتما با اون دختره قرارداره...نمیدونم چقدر گذشت که صدای نیما رو از پشت در اتاقم شنیدم:
-مهسا...کجایی؟...چرا جواب نمیدی؟
بلند شدم و با صدای گرفته ام رو صاف کردم:
-بله آقا...چیزی میخواید؟
-در روباز کن...
سریع با کف دستم صورتم رو پاک کردم،کمی چشمامو ماساژدادم ،به سمت در رفتم وبازش کردم...نمی خواستم نیما چشمای قرمزم رو ببینه برای همین سرم رو پایین انداختم...
-بله آقا...
-چرا در روقفل کردی؟
-من همیشه در روقفل میکنم...چیزی می خواید؟
-سرت رو بالا بگیر

1401/10/17 19:04

ببینم...صدات چرا گرفته اس؟
ترسیدم از توی چشمام به حقیقت قلبم پی ببره برای همین کمی از در فاصله گرفتم وعقب رفتم:
-چیزی نیست آقا...از خستگیه...بفرمایید؟
-بهت میگم سرت رو بالا بگیر...
لعنتی چرا نمی فهمی که نمی تونم...با تردید سرم رو بالا گرفتم...با دیدن کفش های ورنی قهوه ای کم رنگش،شلوار کتون قهوه ای سوخته اش،کت چرم قهوه ایی وپیراهن خاکی رنگش مطمئن شدم که برای دیدن یه خانوم میره...بوی عطر خنک و تندش اذیتم میکرد...برای کی اینقد خوشتیپ کرده بود؟...تو چشمای سیاهش خیره شدم...با تعجب صورتم رو نگاه کرد:
-گریه کردی؟
-نه آقا..
-دروغ نگو...من از آدمای دروغگو بدم میاد...چرا گریه کردی؟
هول شدم،نمی دونستم چی باید بگم...چشمامو چرخوندم ودنبال راه فراربودم...
-اشکال نداره...نمیخواد بگی...سکوتت بهتراز دروغیه که دنبالش میگردی...
-دلم گرفته آقا...دلم برای خانوادم تنگ شده بود...
-هرشب به یادشون گریه میکنی؟
-من هر روز وشبم به فکرشونم ولی امشب نبودنشون بیشتر بهم فشار آورد...
-چرا؟
باید بحث رو عوض میکردم:
-با من کاری داشتین؟
نیما نفسش رو کلافه بیرون دادوگفت:
-شام خوردی؟
-گرسنه ام نیست آقا...شما مگه بیرون نمیرید؟برم غذا درست کنم؟
-نه...نه...همینطوری گفتم...می خواستم چیزی بهت بگم...
-چی آقا؟
-چطوری بگم؟...من امشب بیرون دعوتم...
-بله آقا می دونم...عصر بهم گفتین...
-نه منظورم اینکه بیرون دعوتم با گروه موسیقی...تولد بابکه...دیوونه توی رستوران جشن گرفته...
با شنیدن حرفای نیما با تعجب تو چشماش نگاه کردم...داشت برای من توضیح میداد که شب با کی بیرون قرارداره؟؟؟؟؟امکان نداره،یعنی غیرممکنه...آخه چرا؟؟؟
به زور لبهامو باز کردم:
-خو...خوش بگذره...
نیما عقب گرد کرد واز اتاقم دورشد...هنوز داشتم بجای خالیش نگاه میکردم که صداشو انتهای راهرو کنار پله ها شنیدم:
-شایان دهنش چفت وبس نداره...حرفاشو باور نکن...همیشه پیاز داغشو زیاد میکنه...بعد از یلدا دیگه طرف چنین دخترایی نمیرم...
سرم رو به سمت راهرو کج کردم ولی نیما رفته بود...با این حرفش رسماً خل شدم...در اتاقم روبستم..چند دقیقه ای طول کشید تا بتونم جملات نیما رو هضم کنم...شایان الکی گفته؟؟؟....یعنی با هیچ دختری نبود؟؟؟؟این وسط چرا برای من توضیح داد؟؟؟....
توی آینه ی قدی سر تا پامو نگاه کردم...با اون لباس خواب عروسکی سفیدم ،صورت رنگ پریده وچشمای و بینی قرمز رنگ چقد بامزه شده بودم...یعنی نیما فهمید من دوسش دارم؟؟؟؟
با دوتا دستام محکم زدم تو سرم....نه امکان نداره فهمیده باشه...
با یادآوری حرفاش ضربان قلبم روی هزار رفت...با ذوق توی هوا پریدم وجیغ خفه ای کشیدم...به سرعت سمت ام پی فورم رفتن

1401/10/17 19:04

وهندزفری رو توی گوشم گذاشتم...دوست داشتم تا خود صبح تخلیه انرژی داشته باشم...برای همین شروع کردم به رقصیدن...


***
دستم رو سمت ساعت بردم تا صدای نکره شو ببندم...به سختی بلند شدم...گلوم میسوخت...دستی به پیشونیم کشیدم واز روی تخت بلند شدم...باورم نمیشد تمام بدنم خیس عرق بود...میدونستم تب دارم ولی نه تا این حد...حوله کوچیکیمو برداشتم وبه سمت دستشویی رفتم...با آب سردی که بصورتم خورد خواب وتب از وجودم رفت...با پوشیدن لباس فرم و پلیور گرمی که گلومو هم میپوشوند از اتاق بیرون زدم...با اینکه عمارت سیستم گرمایی داشت ولی هنوز سردم بود...دستامو توی سینه ام جمع کردم وسرم رو پایین انداختم...بخاطر ابری بودن هوا کل عمارت تاریک بود...همزمان با روشن کردن لوسترهای سالن پایین عطسه ای زدم...نمیخواستم نیما هم سرما بخوره...از توی جعبه کمکهای اولیه چند تا قرص خوردم و ماسک سفید رنگی هم جلوی صورتم گذاشتم...خیلی سردم بود ولی می دونستم تب دارم اینو ازچشمام که
بدجوری می سوخت،فهمیدم...صبحانه رو با هزاربدبختی درست کردم ومنتظر نیما روی صندلی نشستم
...ساعت8 شد ولی نیما پایین نیومد...امروز استودیو ضبط داشتن نباید دیر میرفت...به زحمت از جام بلند شدم وبه سمت اتاقش رفتم...وای که این پله ها جون آدمو میگیرن...پشت در اتاقش ایستادم ودر زدم:
-آقا نیما...خوابید؟...امروز تمرین دارین...آقا نیما...
چند بار دیگه ام به در زدم ولی جواب نداد...با تردید در اتاق رو باز کردم وسرم رو جلو بردم...تخت به هم ریخته ولی خالی بود...زیر لب گفتم:
-پس کجاست؟...یعنی رفته بیرون و من متوجه نشدم؟
اینبار تمام هیکلم رو جلو بردم...عطسه خفیفی زدم...تمام اتاق رو نگاه کردم،نبود...شونه ای بالا انداختم،میخواستم از اتاق بیرون برم که صدای ناله ای از توی دستشویی توجهمو جلب کرد...برگشتم و گوشامو تیز کردم..صدای خفیف ناله رو باز شنیدم...به سرعت سمت دری که نیمه باز بود رفتم...با دیدن نیما که توی دستشویی کنار توالت فرنگی افتاده بود وحشت کردم...پیراهن تنش نبود...تمام کف دستشویی مایع زرد رنگی ریخته شده ورنگ به چهره نیما نمونده بود...کف دستشویی زانو زدم وسرش رو با دستام بلند کردم... خیلی سنگین بود...با وجودی که خودم جون نداشتم فریاد زدم:
-نیما تو رو خدا چت شده؟...نمیتونم بلندت کنم...
با دیدن وضعیت نیما و جسم نیمه جونش وحشت زده جیغ میکشیدم و گریه میکردم...با تمام قدرتم بلندش کردم و نشوندمش...سریع پشت سرش رفتم تا دوباره نیفته...بدنش سرد سرد بود...داد زدم:
-نیما جون هرکی دوست داری یه چیزی بگو...آخه چت شده؟...
صدای هق هقم توی دستشویی پیچید...یاد سینا افتادم...باید شمارشو توی

1401/10/17 19:04

گوشیش داشته باشه...نمیتونستم اینجا ولش کنم...حال خودمم خوب نبود...دستمواز زیر بغلش رد کردم و جلوی سینه اش بهم قلاب زدم...
یاد حرف بابام افتادم...وقتی میخوردم زمین وبلندم میکردومیگفت:"یا علی"...اشکم روی شونه های لخت نیما افتاد...من بلندت میکنم...میدونم که میتونم...با گفتن یا علی تمام قدرتمو توی دستام بردم و نیما رو روی زمین کشوندم...پای تختش که رسیدم، بریدم وهر دومون روی زمین افتادیم...بدن نیما هنوز سرد بود...پتوی روی تختش رو کشیدم وروش انداختم...به سرعت موبایلش رو از کنار آباژور برداشتم...
-لعنتی...این که رمز داره...
نیما رو تکون دادم:
-نیما توروخدا یه چیزی بگو...موبایلت رمز داره...من چیکارش کنم؟
صدای خس خس سینه نیما تنها جوابی بود که شنیدم...سرم رو روی سینه اش گذاشتم...درست نمی تونست نفس بکشه...ضربان قلبش خیلی پایین بود...سرش رو روی پام گذاشتم و شروع کردم بلند گریه کردن...
-نیما...جون مهسا بلندشو...دیشب کجا بودی که دیروقت اومدی؟...چت شده؟...چی خوردی که تو رو به این حال انداخته؟...نمی دونم چیکار کنم...
سرش رو روی قلبم فشردم...بدن سردش وجودمو بی حس کرد...چشمامو بستم وپیشونیشو بوسیدم...چیزی یادم اومد با فریاد صداش زدم:
-شــــــــــــایـــــــــــــان....
سر نیما رو روی زمین گذاشتم و به اتاقم برگشتم...موبایلمواز تو کشو بیرون کشیدم...شایان چند روز پیش شمارموگرفت تا برای خریدن چند تا وسیله به کمک مادرش برم...خدایا شکرت...پیداش کردم...
صدای خواب آلود شایان جون دوباره ای بهم داد:
-الو...
-الو شایان به کمکت احتیاج دارم...تو روخدا اگه شماره سینا رو داری سریع زنگ بزن بیاد عمارت...تورو خدا عجله کن...
-وایستا...وایستا دختر چی شده؟...چرا انقدر مضطربی؟
دادزدم:
-الان وقت سین جیم کردن نیست شایان...نیما حالش خوب نیست...تورو جون عزیزت عجله کن...
-باشه اومدم..
-سینا...شایان..سینا رو خبر کن...
-اوکی...نگران نباش الان خبرش میکنم...
با قطع شدن تماس با تمام سرعتم به اتاق نیما برگشتم...هنوز بیحال روی زمین افتاده بود...باید گرمش میکردم...چند تا پتوی دیگه ام از توی کمد برداشتم وروش انداختم...بالشش رو هم زیر سرش گذاشتم و کنارش نشستم...چشمای نازش بسته بودن...دستمو روی صورتش کشیدم...ته ریشای زبرش دستمو اذیت میکرد...لبهای نیمه بازش رو که به زور اکسیژن وارد دهانش میکرد و باز کردم،دلم مث سیر وسرکه می جوشید:
-نیما حالم خوب نیست...داری داغونم میکنی...من تحمل درد کشیدنتو ندارم...بدن تو سرده ولی من دارم تو آتیش وجودم میسوزم...چشماتو باز کن بذار یه بار دیگه تو مهربونی نگات آب بشم...خانوادت 4روز دیگه میان...من چی جوابشونو بدم...
با دستم روی

1401/10/17 19:04

سینه اش زدم:
-لعنتی بزن...حق نداری از حرکت بایستی...تو پیش نیما امانتی...نایست...خواهش میکنم...
تو صورتش نگاه کردم...رنگ سفیدش قلبمو بدرد اورد...لباش بنفش شده بودن...خم شدم و با دستام صورتشو قاب گرفتم...حلقه های اشکم یکی یکی توی صورتم میریخت...یاد بوسه اش افتادم...وقتی منو بوسید لباش قرمز شدن...سرمو پایین آوردم و اروم روی لباشو بوسیدم...تو چشمای بسته اش نگاه کردم وگفتم:
-چشماتو باز کن نیما...
حس کردم پلکش کمی تکون خورد...عقب رفتم وپتو رو تا زیر چونه اش بالا کشیدم...
-این جواب بوسه من نبود نیما...نمی خوام پلکاتو تکون بدی...بازشون کن...من دارم میمیرم...
ربع ساعت از آخرین تماسم با شایان گذشته بود...بدن نیما با وجود اون پتوهایی که روش انداختم کمی گرم شد ولی هنوز رنگ پریده و بیحاله...صدای علی آقا رو شنیدم:
-باید تو اتاقش باشه...
صدای قدمهای تند چند نفر توی راهرو پیچید...به در اتاق خیره شدم با دیدن قیافه وحشت زده شایان و چهره نگران علی آقا امید دوباره به وجودم برگشت...
-برو کنار شایان بذار رد شم...
با کنار رفتن شایان،سینا با عجله بالای سرمون اومد وگفت:
-چش شده؟
-نمی دونم...اومدم صداش بزنم که صدای نالشو شنیدم...تو دستشویی با بدنی سرد افتاده بود...فکر کنم حالش به هم خورده چون تمام دستشویی پر از ماده زرد رنگه...
سینا گوشی پزشکیش رو روی سینه لخت نیما گذاشت...اخماش تو هم رفت...نبض زیر گردن و دست چپش رو گرفت...دهنش رو باز کرد و روی زبونش دست کشید...سریع از توی کیفش سرم وچند تا آمپول بیرون آورد وگفت:
-شایان...علی آقا...بیاین بلندش کنید بذارینش روی تخت...
به محض خوابوندن نیما رو ی تخت،سینا توی رگ دستش آنژوکت گذاشت وسرمش رو وصل کرد...دوتا آمپول هم بهش زد بعد رو به من کرد وگفت:
-یه سوپ گرم واسش درست کن...
-چشم آقا..
اصلا حواسم نبود بپرسم نیما چش شده...سریع بلند شدم وایستادم تا به آشپزخونه برم که صدای شایان متوقفم کرد:
شایان-چش شده؟
سینا- دیشب کجا بودین؟
شایان-مهمونی تولد رفتیم
سینا-شام چی خوردین؟
-کباب دنده ومخلفاتش...ولی هممون خوردیم چرا فقط نیما حالش بد شد؟
-نمیدونم شاید چیز دیگه ای هم خورده...بذار به هوش بیاد ازش میپرسیم...حتما بهش حساسیت داشته...
نموندم ببینم چی بهم میگن از کنار علی آقا که هنوز با نگرانی به حرفای سینا گوش میداد گذشتم...نفسی از سر آسودگی کشیدم...خدایا شکرت...ممنون که نیما رو دوباره برگردوندی...
با تمام عشقم واسش سوپ درست کردم...یه ساعت گذشته بود...ظرف داغ سوپ رو توی سینی گذاشتم...هنوز تب داشتم ولی فکر خوب شدن نیما به کل سرماخوردگی رو از ذهنم دور کرد...صدای شایان رو شنیدم:
-پسر نصف عمرمون

1401/10/17 19:04

کردی...بیا ببین...موهای پرکلاغیم سفید شدن...هر کی ندونه فکر میکنه حالا مگه من چندسالمه...
سینا-چرا دروغ میگی؟...کو ببینم سفیدی موهاتو...
دوبار به در زدم و وارد شدم...شایان سرش رو به سمت سینا کج کرده بود تا سفیدی موهاشو نشون بده...لبخندی زدم...نگاهم روی تخت نیما میخ شد...چشمای مهربون و نگاه گرمش روی من بود...رنگ به صورتش برگشته و تی شرت قرمزی تنش رو پوشونده بود...یه چیزی توی قلبم فرو ریخت...سرم رو پایین انداختم و ظرف سوپ رو گوشه تخت گذاشتم...صدای سینا به گوشم رسید:
-نیما پاشو که باید یه چیزی بخوری...در ضمن اگه این خانوم نبودن الان هفت کفن پوسیده بودی...
زیرلب "خدا نکنه" ای گفتم..اگه طوریش میشد زنده نمی موندم...شایان با لودگی جواب داد:
-ای کوفت بخوره...اول صبحی زابراه شدیم...نه صبحونه ای ...نه غذایی...از صبح فقط حرص خوردم...
صدای خشدار و گرفته نیما فضای اتاق رو گرفت:
-ببند دهنتو...حرف نمیزنه نمیزنه وقتی هم میزنه چرت میگه...وظیفت بود...
سینا با صدای بلندی خندید وگفت:
-خوردی شایان جان...این یعنی پاشو برو خونه خودت غذا کوفت کن...
شایان با لحن ناراحتی بلند شد و گفت:
-بفرما...مار تو آستینم پرورش داده بودم خودم خبر نداشتم...باشه...دفعه دیگه که مهسا خانوم زنگ زد و گفت داری سقط میشی از رختخواب گرم و نرمم جدا نمیشم...حالا خود دانی...
دلم نیومد ناجی نیما رو ناراحت ببینم...اگه شایان نبود نمیدونستم چی پیش می اومد...به سمتش رفتم و گفتم:
-اقا شایان بشینید...صبحانه آماده اس...میرم براتون بیارم...
برگشتم و با التماس توی چشمای نیما نگاه کردم...دوست داشتم نیما حرفم رو تایید کنه ولی اصلا متوجه حرفم نشد...فقط به من نگاه میکرد...خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم...صدای سرفه خشک سینا جو سنگین اتاق رو شکوند...
سینا-دستت دردنکنه مهسا خانوم...پس اگه میشه صبحونه رو تو اتاق نیما بیارید...نیما جان تو هم سوپتو تا داغه بخور...اسید معدت مسیر گوارشتو داغون کرده...چند روزی باید استحراحت کنی...در ضمن حواست به غذایی که میخوری باشه ...تو که میدونی به زیتون حساسیت داری..
-باشه...حواسم هست... نمیدونستم به کباب روغن زیتون زدن...
از اتاق بیرون رفتم تا برای اماده کردن صبحونه به آشپزخونه برم... شایان وسینا یک ساعت دیگه هم موندن وقبل از ظهر با کلی سفارش غذایی برای نیما عمارت رو ترک کردن...
ظرف ناهار رو به اتاق نیما بردم...سختم بود از پله ها بالا برم...هنوز تب داشتم ولی از صبح بهتر بودم...در اتاق رو با چند ضربه باز کردم و داخل رفتم...نیما کمی توی تخت خودشو بالا کشید و نشست،ظرف غذا رو روی تختش گذاشتم وگفتم:
-آقا به چیزی احتیاج ندارید؟
-نه

1401/10/17 19:04

ممنون...
میخواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد:
-مهسا...
قلبم ایستاد...یه جوری اسممو صدا زد که تموم تنم لرزید...برگشتم وگفتم:
-بله آقا...
-از اینکه جونمو نجات دادی ممنونم...صداتو شنیدم که وارد اتاقم شدی ولی نتونستم جوابتو بدم...یعنی دست خودم نبود...کلمات روی زبونم نمیچرخید...بازم ازت تشکر میکنم...راستی رمز گوشیمم چهارتا هشته!!!
با تعجب به چشمای شیطونش که میخندید نگاه کردم...زمان برام متوقف شد...اب دهنم رو قورت دادم...یعنی تموم حرفامو شنیده...خدای من ...من...من...بوسیدمش...حالا چیکارکنم؟...عجب گـــــــــــــندی زدم...نیما سینی غذا رو روی پاش گذاشت و با خودش گفت:
-حواسم باشه اگه خواستم دوباره زیتون بخورم حتما پیشم باشی...
مهسا رسماً وعلناً آب شد...قد کوتاهم با این حرف نیما به نصف تقلیل پیدا کرد...دستای لرزونم رو توی هم قلاب کردم تا لرزشش به بقیه اعضای بدنم سرایت نکنه گرچه موفق نبودم...باید اتاق رو ترک میکردم ولی نیما با سوالش باعث شد از جام تکون نخورم:
-بازم سرما خوردی؟
با لکنت زبون گفتم:
-ب...ل..له...آقا...
-سینا که اینجا بود بهش میگفتی...الانم نمیخواد دیگه کاری انجام بدی میتونی بری استراحت کنی...قرص خوردی؟
-بل..ه...خو..ردم...
-زبونت رو گاز گرفتی؟
-نه...
-پس چرا تیکه تیکه حرفاتو میزنی؟
دوست نداشتم دیگه تو اتاق باشم...با یاداوری بوسه ای که بهش زدم از خجالت تموم بدنم عرق کرد...
-میتونم...برم؟
-بله...درضمن یه مسکن بخور...دستا و تنت خیلی داغ بودن...نمیخوام دوباره مث دفعه پیش حالت بد بشه...
نیما ادامه نده جون مادرت...هی باید یادش بیفته من چیکار کردم...ای کاش زمین زیر پام باز میشد و منو درجا قورت میداد...با سری پایین "چشمی" گفتم و از اتاق بیرون زدم...تا نزدیک اتاقم دستامو مشت کردم..به محض ورود به اتاقم جلوی دهنمو گرفتم وشروع کردم به جیغ خفه کشیدن...حالا کی بکش کی نکش...تنها راه تخلیه احساساتم...آخه دختره *** اون بوست رو از کجا درآوردی...دستمو مشت کردم و چند بار توی سرم زدم:
-آخخخخ...حقته دختر...بزنم با دیوار یکیت کنم...دهنت رو باید با خاک پرکرد...
کنار دیوار ایستادم و پیشونیمو چند بار بهش زدم...خدایا امروزو بخیر کن...اصلا نیما فراموشی بگیره...وای نه...خب فقط اتفاقای صبح رو فراموش کنه...
تا بعدازظهر از اتاقم بیرون نرفتم...شایان یه بار باهام تماس گرفت و حال نیما رو پرسید...هنوز خجالت میکشیدم از اتاق بیرون بیام ولی ممکن بود نیما کارم داشته باشه...جلوی آینه ایستادم و سرتاپامو نگاه کردم...کمی موهامومرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق نیما رفتم...دراتاق نیمه باز بود...در زدم و منتظر شدم:
-بیا تو...
سرم رو

1401/10/17 19:04

انداختم پایین و وارد اتاقش شدم:
-سلام...حالتون خوبه؟
صدای خنده ریز نیما باعث شد سرم رو بالا بگیرم...با لبخندی روی لبش بهم نگاه میکرد...با دیدنش کنار پنجره سریع جلو رفتم وگفتم:
-آقا چرا کنار پنجره رفتید؟...هوای بیرون سرده...باید استراحت کنید...لطفا برگردید به تختتون...
نیما لبه پنجره نشست و کاغذهای توی دستش رو روی پاش گذاشت:
-حالم خوبه...نگران نباش...توی تخت خسته شدم ...
-اما آقا سینا گفتن شما نباید از جاتون تکون بخورید...
نیما صورتش رو به سمت پنجره برگردوند و بخار روی شیشه اش رو با دست پاک کرد:
-من عاشق زمستونم...مخصوصا روزایی که برف میاد...دلم نیومد تو تخت باشم...
کمی به سمت پنجره رفتم...دونه های ریز برف آروم آروم ازکنار پنجره پایین می اومدن...به نیما نگاه کردم...چقدر خوشحالم که حالش خوب شده...گرمکن آبی رنگی تنش بود با شلوار گرم مشکی...جورابایی که شایان دیوونه به زور توی پاش کرده تا سرما نخوره هم در نیاورده بود...دوست داشتم برم نزدیکش و از پشت بغلش کنم وهر دومون به ریختن برفای سفید نگاه کنیم...صدای نیما منو از افکارم بیرون آورد:
-گیتارموبرام میاری؟
سرم رو اطراف اتاق چرخوندم و گیتارشو کنار میز عسلی پیدا کردم...برش داشتم و به دستش دادم:
-بشین روی تخت...
-برای چی آقا؟
-بخاطر لطف بزرگی که در حقم کردی می خوام ازت تشکر کنم...لطفا بشین...
نیما میخواست ازم تشکر کنه؟؟...چقدر لحن صداش آروم وخواستنی شده...نمیتونستم خلاف درخواستش کاری کنم یعنی اگه هم می تونستم این کارو نمی کردم...روی تخت نشستم و نگاش کردم...با لبخند زیبایی که روی لباش نشست گیتار رو روی پاش گذاشت و شروع کرد به زدن...آروم انگشتاشو روی تارها تکون میداد...آهنگش خیلی قشنگ بود،با شنیدن صداش که با ساز گیتارش یکی شده بود چشمامو بستم:
خیلی وقته نفساتو کم دارم
واسه من آخه مثه تو کی میشه
آخه کی مثل توپاک و مهربون
واسه من مثل فرشته ها میشه
تو یه احساس عجیبی که برام
معنی سادگی و نجابتی
تو یه احساس قشنگی تو برام
تو برام یه عشق با شرافتی
نذار بمونم تو کما
به قلب من نفس بده
زندگیمو فقط چشات
به من میتونه پس بده
نذار تو سایه های شب
بدون تو تموم بشم
بیا تو دستامو بگیر
هرچی بخوای،همون میشم
با قطع شدن آهنگ چشمامو باز کردم...صداش از تمام صداهای دنیا واسم شنیدنی تربود...رد اشک توی چشمام دیدمو تار میکرد...با دستم چشمامو فشاردادم و پاکشون کردم...باورم نمیشد، من این آهنگ رو خیلی دوست داشتم و وقتایی که نیما توی عمارت نبود میذاشتم تا تو تنهایی گوش بدم ولی اون از کجا فهمیده؟؟...با زبونم لبمو تر کردم...نمی دونستم چی باید بگم...صدای نیما بازم سکوت

1401/10/17 19:04

اتاق رو شکوند:
-چند روز پیش واسه کاری برگشتم عمارت و صدای این ترانه رو شنیدم...فکر کنم حداقل 4بار گوشش دادی...اونجا بود که فهمیدم این ترانه رو دوست داری...امیدوارم تشکر خوبی ازت کرده باشم...
از صمیم قلبم گفتم:
-ممنون...بهتر از این نمیشد...بنظرم صدای شما بیشتر به این ترانه میاد...
نیما خنده بلندی سر داد وگفت:
-تا این حد؟؟؟؟...بیچاره خوانندهه کارش کساد میشه...
منم خندیدم...دلم واسه خنده هاش ضعف رفت...ای کاش می تونستم لپاشو محکم بکشم و بعد یه دل سیر ببوسمش...نیما هم به لبهای خندونم خیره شد وگفت:
-خوبه که تونستم خوشحالت کنم...ولی دیگه وقت استراحت تموم شده...عصرونه چی داریم؟؟
بلند شدم وبه سمت در اتاق رفتم وگفتم:
-میارم توی اتاقتون...
-نه...پایین میخورم...
برگشتم و با نگرانی نگاش کردم:
-آقا سینا...
نذاشت ادامه بدم...دوباره اخماشو تو هم کرد و شد همون نیمای بداخلاق...با لحن دستوری گفت:
-پایین میخورم...
چی میتونستم بهش بگم؟...کی به حرف من گوش داده که این بار دومش باشه...با گفتن "چشم آقا" از اتاق بیرون زدم...
نیما بعد از خوردن عصرونه به سالن رفت و مشغول خوندن مجله شد...منم دستمالی برداشتم تا کمی قاب امیربهادر خان رو تمیز کنم...البته بیشتر برای اینکه پیش نیما باشم این تصمیم خطیر رو گرفتم...
امیربهادرهم با اون چشمای سیاه وسردش به جلو خیره شده بود...چشم غره ای بهش رفتم و مشغول تمیزکردنش شدم...بیچاره شیشه قاب از تمیزی برق میزد ولی من همچنان به قاب عکس دخیل بسته بودم...صدای زنگ تلفن توی سالن پیچید...میخواستم برم برش دارم که نیما سریع بلند شد و گوشی رو جواب داد:
-الو...سلام...بفرمایید...
احساس کردم از آدم پشت خط خوشش نمیاد چون بدجوری ابروهاشو بهم گره زده...پشت به من کرد ومشغول صحبت شد:
-نگار مگه قرار نبود تمومش کنیم...
نگـــــــــــــــار؟؟؟...نفسم تو سینه حبس شد:
-من هیچ قولی بهت نداده بودم...بس کن...هرگز...نمیخوام دیگه به عمارت زنگ بزنی...هرکی شماره اینجا رو بهت داده غلط کرده با تو...
صداش کم کم بالا میرفت:
-نگار اون روی سگم رو بالا نیار...بهت گفتم نه...د آخه اگه واسم مهم بودی که ولت نمیکردم...قبلا بهت گفتم تو نمیدونی دوستی چه معنی میده...دوبار تو صورتت خندیدم که نشد دوستی...برداشتت غلط بوده...نگار داری اذیتم میکنی...هر غلطی که میخوای بکنی بکن...
با برخورد گوشی روی تلفن یه قدم عقب رفتم و به قاب عکس خوردم...نیما برگشت و با عصبانیت بهم نگاهی انداخت...صورتش اونقدر ترسناک شده که از وحشت زبونم بند اومد...کلافه دستی تو موهاش کشید و دوباره روی مبل نشست وگفت:
-این دختره اگه زنگ زد یه جوری دست به سرش کن...خودم پراشو قیچی

1401/10/17 19:04

میکنم...عجب روزگاری شده...تا به یکی لطف میکنی میشه وظیفت...
نفسش رو با شدت بیرون داد...دستمال توی دستم رو جابه جا کردم و به کارم برگشتم...همزمان با برداشتن تکیه ام از قاب عکس امیر بهادر که کج شده بود پاکتی از پشتش پایین افتاد...خم شدم و پاکت قهوه ای رنگ رو برداشتم...شبیه بسته های اسناد و مدارک مهم بود...مث سند خونه مهر و موم شده...به سمت نیما رفتم وگفتم:
-آقا نیما...
سرش پایین بود که جوابمو داد:
-بله...
پاکت رو جلوی صورتش بردم وتکون دادم:
-این بسته از پشت قاب عکس پدربزرگتون افتاد...
نیما سرش رو بلند کرد و با تردید به بسته نگاهی انداخت...دستشو جلو اورد و ازم گرفتش...با سردرگمی نیما منم تعجب کردم...پس اونم نمیدونست این بسته چیه؟...منتظر بودم تا بازش کنه ولی صدای تلفن دست نیما رو متوقف کرد...به سمت تلفن رفتم وجواب دادم:
-الو...
فیروز بود...مدیر نمایشگاه ماشین نیما...
-سلام خانوم...نیما هست؟...همراهشو جواب نمیده...
-سلام...الان صداشون میکنم...
گوشی تلفن رو به سمت نیما گرفتم وگفتم آقا فیروزه...نیما بسته رو روی میز گذاشت وتلفن رو از دستم گرفت:
-الو فیروز...چی شده؟...خب...آره خودم فرستادم...غلط کرده مرتیکه چلغوز...چکشو ننویس تا خودم بیام...باشه..
نیما با عجله تلفن رو گذاشت و بسته رو از روی میز کش رفت...ای فیروز بترکی...حالا از کجا بفهمم توی پاکت چی بوده؟...به تصویر امیر بهادر خیره شدم ولی نه اونم امروز هیچ حرکتی نمیکرد...پوفی کردم وبه آشپزخونه رفتم تا شام درست کنم...
چند روز از پیدا شدن بسته گذشته بود ولی نه من میتونستم بپرسم چی توش بوده ونه نیما درموردش حرف میزد...ولی متوجه شدم که چراغ اتاقش تو این چند روز تا دیر وقت روشنه...سابقه نداشت تا این موقع شب بیدار بمونه...منم بعد از مسموم شدن نیما ترسیده بودم و گاهی نصف شب از خواب پا میشدم و پشت دراتاقش میرفتم تا مطمئن بشم حالش خوبه...
فردا خانواده سلحشور به ایران می اومدن...نیما باید صبح زود به فرودگاه میرفت...چراغ اتاقش مثه شبای پیش روشن بود...پیش خودم گفتم شاید داره آهنگ جدید مینویسه...ولی از توی اتاقش صدای هیچ سازی نمی اومد...این نیمائه داره زیرزیرکی یه کاری انجام میده...دیگه پاپیش نشدم...اگه توی بسته یه مسئله شخصی بوده به خودشون مربوطه...بیخیال شدم وبه اتاقم رفتم...فردا کلی کار داشتم...دوست داشتم زودتر با خانواده نیما آشنا بشم...گرچه چندباری صدای پریسا رو از پشت تلفن شنیده بودم ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن...چشماموبستم وبه خواب شیرین پرانتظاری فرو رفتم...
***

1401/10/17 19:04

8ماه از روزی که من وارد این خونه شدم میگذشت.مدتی که برام بعضی وقتا سخت و گاهی اوقات شیرین و لذت بخش بود... صبح زود از خواب بیدارشدم تا برای صبحانه همه چیز آماده باشه...نیما رو هم بیدارکردم چون باید دنبال خانوادش میرفت...
ستایشم بعد صبحانه بهم زنگ زد وگفت اونام دارن میرن فرودگاه برای استقبال... بیچاره تو فرجه امتحاناتش بود ولی کلی ذوق وشوق داشت و یه ریز پشت تلفن حرف میزد...اونقد از خانواده عموش گفت که صبر و تحملم تموم شد وخدا خدامیکردم هواپیماشون زودتر تو فرودگاه بشینه... کارامو انجام دادم...وسایل پذیرایی رو آماده کردم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم.تونیک لیمویی رنگی با شلوار جین مشکی پوشیدم،موهامو مثل همیشه دم اسبی بستم...هوا سرد بود برای همین پلیور آبی نفتیمو هم تنم کردم...خداروشکربه کمک فاطمه خانوم وستاره کل عمارت مثه الماس میدرخشید...ساعت 10صبحه و هنوز اونا نیومده بودن... واسه گذروندن وقتم پای تی وی نشستم...برنامه خاصی نداشت...پی ام سی رو گرفتم ومشغول ترانه گوش دادن شدم...

با دیدن خواننده یاد چشمای مشکی نیما افتادم..خیلی شبیه هم بودن... با همون اخم و جذبه همیشگیش...
با شنیدن صدای بوق که توی حیاط می اومد با عجله برای استقبال به سمت در بزرگ ورودی رفتم وبازش کردم...لباسام خوب بود...نیما صبح بهم گفت نمیخواد فرمم رو بپوشم...کلی تو دلم قربونش رفتم...
ماشین شاسی بلند عمورضا پشت پورشه نیما پارک کرد...اول نیما پیاده شد...حیاط پر از برف بود ولی جاده وردی رو علی آقا از برف پاک کرده بود تا مشکلی پیش نیاد...مرد قد بلند و چهارشونه ای که موهای یکدست سفیدی وظاهری آراسته وشیک داشت از ماشین پیاده شد...توی دلم گفتم"بابای نیماست...نگاه توروخدا قدبلندش به باباش رفته..."...خاله زهرا وعمورضا وستایشم پیاده شدن...کنارستایش خانوم مسنی ایستاده بود...برخلاف سنش خیلی خوشتیپ وخوش هیکل بود،معلومه خیلی بخودش میرسه..."اینم مادرشه..پس خواهرش کجاست؟"...هنوز حرفم رو تموم نکرده بودم که دختر جوونی که نسبتا قدبلندی داشت از ماشین پیاده شد...پریساهم دست کمی از مادرش نداشت...خانوادگی خوش لباسن...امیدوارم مثه نیما مغرور واز خودراضی نباشن...
جلوتر رفتم و با استرسی که سعی میکردم مخفی کنم گفتم:سلام...رسیدن بخیر...
هر هفت نفر به سمتم برگشتن و نگام کردن...وقتی جواب سلاممو دادن مادرش جلوتر اومد،روبه روم ایستاد،توچشمای سبزش خیره شدم که با خنده گفت:
-تو باید مهساباشی، درسته عزیزم؟
یعنی قربون این عزیزم گفتنت برم من...چه روز اولی خوب تحویلم گرفت...پس نتیجه میگیریم که نیماخان به مادرش نرفته باید ببینم اخلاق پدرش

1401/10/17 20:43

چطوریه...
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...من مهسا هستم؛خیلی خوش اومدید...
-ممنونم،تو چقدر ظریف و کوچولویی دخترم...
آی آی آی...اینم که تیکه رو انداخت.کلا اینا انگار خیلی به قد آدما توجه میکنن...نگاهی به نردبون انداختم که در مقابل حرف مادرش لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت...حرصم گرفت...رو به مادرش گفتم:
-البته خانوم باید بگم...ماشاالله شما خانوادگی قدبلندین،واسه همینم من در برابر شما ریزه میزه به نظر میام
پدرنیما خندید و گفت:
-حق با توء دخترم...حالا خانوم اجازه بده بریم داخل که خیلی خسته م...
وقتی نیما از کنارم گذشت آروم گفت:
-خاله ریزه وسایل پذیرایی رو آماده کن...
قربونت برم خدا...خودش کم بود خانوادش رو هم اضافه کردی؟؟؟فقط کاشکی جلوی اینا خاله ریزه صدام نکنه که دیگه میفتم روی زبونشون...
تو این هوای سرد مطمئن بودم یه قهوه داغ حسابی حالشون رو جا میآورد...بعد از تعارف فنجونهای قهوه خواستم جمعشونو ترک کنم که مادرش گفت:
-کجا دخترم؟بشین همینجا...میخوام بیشتر باهات آشنا بشم...پریسا بهم گفته بود نیما خدمتکارشو باز عوض کرده ولی نگفت که یه دختر جوونه...
با ترس روی مبل نشستم و سرمو پایین انداختم...حرفش دوپهلو بود یعنی چون دختر جوونیم نباید خدمتکار میشدم...شایدم...نه ...امکان نداره چنین فکری کرده باشه...به نیما نگاهی انداختم...خودش رو با گوشیش مشغول کرده بود...یه چیزی بگو نیما وگرنه گوشی رو تو سرت خرد میکنم....وقتی دیدم از نیما آبی گرم نمیشه به صورت ستایش مظلومانه نگاهی انداختم... پدر و مادرش هر دو بهم نگاه میکردن....با شنیدن صداش به خودم اومدم:
-چند سالته عزیزم؟
-بیست و دو سال خانوم
-جدی؟اما خیلی کم سن و سال میزنی...
لبخندی زدم و گفتم:
-لابد خوب موندم...شماروکه دیدم فکر کردم از منم جوونترید...
با این حرفم همه خندیدن... پدر نیما رو به همسرش کرد وگفت:
-بفرما خانوم...دیدی گفتم شما هنوز جوونید...اوووه کو تا شما زنا پا به سن بذارین...
صدای اعتراض خانوما و خنده های بلند مردا بلند شد...حتی نیما هم میخندید...
پدرش دوباره گفت:
پریسا بپر از نیما یه عکس بگیر...شکار لحظه هاست...خانومی پسرت داره میخنده...یادش بخیر...خیلی زمان گذشته هاااا
صدای نیما بلند شد:
-بـــــــــــــابـــــــــــاااااا
پریسا که چشمایی همرنگ مادرش داشت کنار من روی مبل نشست وگفت:
-خدایشش راستشو بگو تاحالا چندبار دیدی این بشر بخنده؟...انگشت شمارن نه؟
نیما با گفتن "پریسا میزنمت هاااا "دوباره باعث خنده همه شد...فضای شادشون رو دوست داشتم...انگار جزیی از خانوادشون بودم...اصلا منو به چشم یه خدمتکار نمیدیدن...با چشمکی که ستایش بهم زد فهمیدم آمارمو کف

1401/10/17 20:43

دست خانواده سلحشور گذاشته...مهم نبود بدونن من کسی رو ندارم و تنها زندگی میکنم...همینکه بهم احترام میذاشتن ومثه یکی از اعضای خانوادشون باهام رفتار میکردن برام یه دنیا ارزش داشت...
پریسا نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
-فکر میکنم همسن و سال باشیم.اسم منو که میدونی،چند باری پشت تلفن صداتو شنیدم...امیدوارم بتونیم تواین مدت دوستای خوبی برای هم باشیم.
-افتخار بزرگیه واسم دوست ماهی مثه شما داشته باشم...
اخمی کرد وگفت:
-شما چیه؟به من بگو پریسا...من از این القاب خانوم و آقا و شما شما کردنا بدم میاد...ریلکس باش..من از ستایش شیطونترم...از الان گفته باشم...میشیم سه تفنگ دار...مگه نه ستایش؟
ستایش نشگونی از بازوم گرفت وگفت:
-سه کله پوک بیشتر بهمون میخوره...
منو پریسا هم زمان توی سرش زدیم و خندیدیم...نگاهم به نیما افتاد...چشماش روی من زوم شده بود...لبخندم روی لبام خشکید...کسی حواسش به ما نیست...چشمای سیاهش سردرگم بودن...چه اتفاقی برات افتاده پسر که اینطور نگاهت دلمو میسوزونه...نمی خواستم کسی متوجه نگاهمون بشه...سرم رو به طرف ستایش گرفتم ومشغول حرف زدن شدیم...گرچه همه حواسم پیش نیما بود ولی خوشبختانه کسی متوجه نشد البته من فکر میکردم کسی متوجه نشد چون پریسا یه لحظه به من وچند دقیقه به نیما نگاهی می انداخت...انگار دنبال یه جواب واسه سوالش میگرده...سوالی که نه من ونه نیما حاضر به پاسخ دادنش نبودیم...
وقتی همگی برای تعویض لباس به اتاقاشون رفتن منم به کمک ستایش وخاله زهرا میز ناهار رو چیدم...خورشت قیمه،مرغ شکم پر و لازانیا درست کرده بودم...سر میز ناهار که به اصرار مادر نیما منم نشسته بودم از هردری حرف میزدن...از کار گرفته تا تفریحاتشون...همه خوشحال بودن و از کنارهم بودن لذت میبردن...صدای خنده هاشون منو یاد خانوادم انداخت..شوخی های بابا وغرغرکردن مامان پای سفره که میگفت خدا قهرش میگیره آدم با دهن پر سر سفره حرف بزنه...چهره مهربون مامانم دلم رو بدرد آورد... روزای خوشی با هم داشتیم...تا اونا بودن خنده هیچوقت از من دور نشده بود اما بعد از اینکه هردو رو از دست دادم زندگیم نابود شد...اما حالا درکنار این خانواده...نمیدونستم باید چطور از خدا تشکر کنم...اگه تو اون پارک خانواده ستایش رو نمیدیدم شاید الان خندیدن رو هم از یاد میبردم..
بعد از ناهارم همگی توی سالن جمع شدن و شروع به بحث و گفتگوکردن...درواقع جمع زنونه مردونه شد... قهوه رو همراه کیک فنجونی های مورد علاقه نیما بینشون تعارف کردم و سرجای قبلیم بین ستایش و پریسا نشستم...مارال خانوم مادر نیما روکرد بهم وگفت:
-آشپزیت حرف نداشت مهساجون...اول فکر

1401/10/17 20:43

کردم نیما غذا از بیرون سفارش داده ولی ستایش گفت خودت درست کردی...دستت دردنکنه
-نوش جونتون...بله خانوم این از وظایفمه...
مارال-حتما مادرت خیلی به فکر خونه داریت بوده آره؟
با یادآوری دوباره مادرم انگار به قلبم چنگ زدن...بغض تو گلوم نشست.سرمو پایین گرفتم و آروم جواب دادم:
-بله...خیلی واسش مهم بود...
مارال-مشخصه دخترم...میتونم یه سوال خصوصی بپرسم؟
-بله خانوم...بفرمایید...
-نمی خوا م ناراحتت کنم اما...پدر و مادرت مشکلی دارن که تو باید تو این سن بجای درس خوندن کار کنی؟
جملاتش مثه خنجر رو قلبم خط می انداخت...پس ستایش همه چیز رو هم بهشون نگفته بود...آره مشکل داشتن...مشکلشونم پسر بی غیرتشون بود...مشکلشون اینه که مردن و دستشون از این دنیا کوتاهه که اگه بودن و منو تو این وضع میدیدن صدبار خودشون رو میکشتن...اشکی رو که لجوجانه قصد پایین اومدن داشت با سر انگشتم گرفتم.لبامو روی هم فشردم و گفتم:
-پدر و مادرم شش سالی هست که...فوت شدن.اگه...اگه بودن که من الان اینجا نبودم خانوم...
سنگینی نگاهشونو فهمیدم...بیشتر از همه نگاه سنگین نیما روی خودم احساس کردم...زیرچشمی حواسم بهش بود...اونم داشت به حرفای ما گوش میداد... نمیخواستم کسی گریه مو ببینه...بلند شدم و با گفتن"ببخشید"به طرف اتاقم رفتم.خودمو روی تخت انداختم.سرمو توی بالش فرو بردم تا صدای هق هقم بلند نشه...با به یاد آوردن دستای مهربونیهای پدرم که روی سرم میکشید، گریه م بیشتر شد...آخه از همچین پدری باید...
حتی یادآوریش هم عذابم میداد.جای اون زخم روی دستم همیشه گذشته مو به یادم میاورد.گذشته ای که هیچوقت تلخیش از یادم نمیره.
دستی روی شونه م نشست.سربلند کردم و پریسا رو دیدم.از روی تخت بلند شدم و نشستم.ستایشم توی چارچوب درایستاده بود...اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
-معذرت میخوام...متوجه اومدنتون نشدم...
پریسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:
-مامان ازت معذرت خواست...قصد ناراحت کردنتو نداشت...ستایش یه چیزایی از تو بهمون گفته بود ولی واقعا نمیدونستیم که...خدابیامرزتشون...دیگه گریه بسه...مامان مارالم دلش نازکه...الاناست که اونم بزنه زیر گریه...پاشو یه آب بزن به صورتت...پاشوکه دستور اکید نیماست...
سری تکون دادم و گفتم:
-چشم...
-چشم چیه دختر؟...نمیدونم با نیما چطور برخورد میکردی ولی تا موقعی که ما اینجاییم تو میشی خواهر کوچیکه خودم...لحظه اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست...
-منم همینطور...
-پاشو صورتتو بشور...
تا عصر دیگه پایین نرفتیم...اونقد با ستایش و پریسا مسخره بازی درآوردیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد....مارال خانومم که برای استراحت به طبقه بالا اومده بود

1401/10/17 20:43

بهمون سر زد وبازم از طرف خودش ازم عذرخواهی کرد...خیلی دوسشون داشتم...خیلی بیشتر از خیلی...
ستایش وخانوادش شب نموندن وبعد از قول وقرارهایی برای تجدید دیدار با همدیگه ازهم جدا شدن...قراربود آخر هفته جشن کوچکی توی عمارت گرفته بشه...گرچه رسم ما نبود ولی میخواستن شب کریسمس رو با هم بگذرونن...
شب پریسا مجبورم کرد توی اتاقش بخوابم...هردومون روی تخت دونفره زرشکی رنگش دراز کشیدیم...پریسا به سقف اتاق خیره شد وگفت:
-هیچوقت دوست نداشتم تنهایی توی اتاق بخوابم...دلم یه خواهر میخواست که شبها بشینیم باهم حرف بزنیم...کلی راز داشته باشیم...شیطنت کنیم و از بودن در کنار هم خوشحال باشیم...نمیگم نیما برادر خوبی نیست...اتفاقا توی هر شرایطی کنارم بوده و من دیوونه وار دوسش دارم ولی خب یه خواهرکوچیکتر یا بزرگتر داشته باشی فرق میکنه...دوست داری از خانوادت بهم بگی؟
به پهلو خوابیدم تا بتونم چهرشو ببینم...صورتش رو برگردوند وگفت:
-احساس میکنم هنوز بغض نبودنشون توی گلوته...این اشکایی که ذره ذره میریزی برای آروم کردن دلت کافی نیست...بذار من خواهرت باشم...بهم بگو چی رو دلت سنگینی میکنه؟
پریسا آدم شناس خوبی بود...ستایش بهم گفته روانشناسی میخونه...چقد خوبه آدم دو تا گوش مفت داشته باشه و حرفای ته مونده دلشو بهش بگه... همینطور که چشمه اشکام دوباره میجوشید گفتم:
-اره حرف تو دلم زیاد دارم...کسی نبود که براش تعریف کنم...که سبک بشم از تموم دردی که 6ساله روی دلم نشسته و هر روزم سنگین تر میشه...دلم نمی اومد ستایش رو با حرفام ناراحت کنم...هیچوقت از توی دلم خبر نداشت فقط حرف چشامو می خوند...مث یه دوست...بهم گفتن روانشناسی می خونی...آره؟
-اوهوم...بگو حرفاتو مهسا...نذار این بغضها بعدا واست بیماری بشه...پیشگیری بهتر از درمانه...بغضتو همین جا پیش من بشکن...
-از کجا بگم پریسا که گفتنی هام زیاده... نمیدونی چقدر سخته نبودن پدر...نبودن آب حیات خونت...تکیه گاه لحظه لحظه زندگیت...وچقدر سختتر به فاصله دو ماه مادرت،شاه قلبت..آرامش خونه...نسیم مهربون روحت رو از دست بدی...نمیدونی وقتی محرم رازتو، درمون درداتو،جون و دلتو به خاک بسپاری یعنی چی؟...من با دستای خودم خوشبختی و آرامشمو به خاک دادم،بابام برام یه دوست بود...وقتی بودن همه چی داشتم،شخصیت،غرور،آرامش اما...اما وقتی رفتن کمرم شکست...نابود شدم.الان هیچی ندارم جز یه قلب شکسته،غروری که خیلی وقته خرد شده.من هیچی ندارم پریسا...هیچی...
نفهمیدم خودمو کی تو بغلش انداختم. هیچوقت اینطوری خودمو خالی نکرده بودم.با این که این تمام ماجرای زندگیم نبود اما بازم این اشکها،این نوازشهای محبت آمیز

1401/10/17 20:43

پریسا قلبمو تسکین میداد.نمیدونم چقدر تو حال خودم بودم که پریسا گفت:
-آروم باش مهسا...خوبه گریه کن...مسکن تو فقط گریه هاته...تموم احساستو باهاشون بریز بیرون...اطرافتو ببین...پدرومادرت تنهات نذاشتن...اونا به کمک خانواده عمو رضا و ما دوباره برات تکیه گاه شدن...دستای پدر من و عمورضا رو مثه پدر خودت بدون...میدونم هیچ *** نمیتونه جای اونا رو واست بگیره ولی اجازه بده ما این تلاشو بکنیم...بذار ما خانوادت باشیم...
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
-ممنونم پریسا...تو دختر خیلی خوبی هستی...حالا متوجه شدم وقتی گفتی ای کاش خواهر داشتی...ببخشید اگه ناراحتت کردم.الان خیلی بهترم...
اخمی کرد وگفت:
-تو که هنوز هیچی نگفتی؟...امشب باید کلی باهام بحرفی...یالا بریز بیرون اطلاعات شخصیتو...
خندیدم و صاف توی جام نشستم:
-واسه امشب کافیه...من اونقدر بی چشمو رو نیستم دیگه...تازه امروز اومدین...بگیر بخواب که وقت واسه حرف زدن زیاد هست...
-اول قول بده؟
-قول میدم...
-اوکی پس شب بخیر
-شب تو هم بخیر...
با خاموش شدن آباژور،اتاق تاریک شد ومنم با لبخند به خواب رفتم...
***
بی اختیار از زبونم در رفت:
-اما تو نردبون رو نمیشناسی
دستمو محکم روی دهنم گذاشتم.عجب حرفی زدم.پریسا اول متعجب نگام کرد اما بعد کم کم لبهاش به خنده باز شد.قهقهه ش تمام اتاقو پر کرده بود.اونقدر خندید که اشک از چشماش دراومد.میون خنده گفت:
-وای...وای خدا...دلم درد...گرفت...تو چقدر...باحالی...اگه نیما بفهمه...
با ترس گفتم:
-تو رو خدا بهش چیزی نگید،من همینجوری هم ازش حساب میبرم...
در حالیکه هنوزم میخندید بلند شد و گفت:
-پس اگه میخوای بهش چیزی نگم...بگیر بخواب...بابا خودش واسه صبحانه کله پاچه میگیره...
وقتی بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم.چه زود مهر این خانواده به دلم نشسته بود.مخصوصا پریسا که برعکس برادرش که توروزای اول کارم اخمو وبداخلاق بود اون خیلی خوش صحبت و مهربونه...البته نیما هم پشت چهره سنگیش پنهان شده وگرنه هیچی توی دلش نیست اینو که دیگه نمیتونستم انکار کنم...
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم.ساعت9.5صبح بود....وای چقدر خوابیدم؟....ولی انصافا این خواب حالمو جا آورد... آبی به سر و صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم.درسته که اونا ملاحظه منو میکردن اما دلیل نمیشد که منم کارامو درست انجام ندم.خونه در سکوت مطلق بود...تصمیم گرفتم برای ناهار قیمه درست کنم...وسایل موردنیازمو آماده کردم...میخواستم شعله گاز رو روشن کنم اما هر کاری میکردم روشن نمیشد...ای بابا اینکه دیشب خوب بود...دیگه داشتم عصبانی میشدم که با صدای نیما از جا پریدم:
-شیر اصلی بسته

1401/10/17 20:43