اومد.گوشی مخصوص آنا رو به دست گرفتم و به این امید که نیما بیدار باشه بهش اس دادم:
-سلام...دلم گرفته،بیداری؟!
ده دقیقه ای طول کشید تا جواب داد:
-سلام،تو مرحله خوابیدن بودم...چی شده؟چرا دلت گرفته؟
با حسرت نوشتم:
-امشب تولدم بود!!!
-جدی؟!؟!؟من نمیدونستم....مبارک باشه!پس چرا ناراحتی؟
-آخه بجز دوستم،هیچکس یادش نبود...
-عجب دوستای بیمعرفتی...چطور تونستن تولد آنا خانومو یادشون بره؟!
لبخندی زدم و در جواب نوشتم:
-به خاطر اینکه من اصلا دوستی نداشتم که بخواد بهم اس بده!!!
-مگه میشه؟(شکلک متعجب)
-فعلا که شده!!!
-در هر حال من از طرف خودم متاسفم،واقعا نمیدونستم!
تو دلم گفتم"میدونستی هم فرقی نداشت نیما خان"...گناه داره امروز به اندازه کافی تشنج فکری داشت...پشیمون شدم بهش اس دادم سریع نوشتم:
-مهم نیست...مزاحم خوابت نمیشم....شب بخیر
-شب بخیر...بازم تبریک میگم!
گوشی رو کنارم پرت کردم و چشمامو روی هم گذاشتم.نمیدونم چقدر به سقف اتاق خیره بودم که کم کم چشمام سنگین شد.
"ولم کن...ولم کن لعنتی...من با تو جایی نمیام...بابا کمکم کن..."
با جیغ از خواب پریدم.از ترس به گریه افتاده بودم.
در اتاقم به تندی باز شد و نیما به سمتم اومد.روی تختم نشست و با نگرانی گفت:
-چی شده؟چرا جیغ میزدی؟
من اما بی هیچ حرفی گریه میکردم.نیما دستاشو دور کمرم گذاشت و منو تو آغوشش گرفت.کمرمو نوازش کرد و گفت:
-گریه نکن خانوم کوچولو...خواب بد دیدی؟دیگه نمیخواد بترسی،من پیشتم!
من که مست آغوش گرمش شده بودم،سری تکون دادم و با هق هق گفتم:
-شب...تولدم بود...مامان و بابامم بودن...خیلی...خیلی خوشحال بودیم...اما یهو...یهو داداشم اومد جلو،دستمو گرفت و خواست...خواست منو با خودش ببره،جیغ میزدم،التماس میکردم اما...اما فایده ای نداشت...هیچکس کمکم نکرد...من نمیخوام باهاش برم...تو رو خدا نذار منو ببره...خواهش میکنم نذار...
نیماحلقه دستاشو تنگتر کرد و گفت:
-تا من هستم هیچکس نمیتونه به تو آسیبی برسونه...هیچکس!
انگار همین جمله ش آبی بود روی آتیش دلم!آروم آروم شدم.سرمو بلند کردم و به چشمای مهربونش نگاه کردم.خدایا چه نیرویی تو این چشماست که منو تا این حد دلگرم میکنه:
-ببخشید...شما رو هم از خواب بیدار کردم!
نیما لبخند مهربونی به روم زد و گفت:
-مهم نیست...دوست داری در مورد خانوادت باهام حرف بزنی؟... شایدبا گفتنش سبک بشی من حاضرم به حرفات گوش بدم!
سرمو پایین انداختم.نمیدونم شاید خودمم منتظر بهونه ای بودم تا با کسی درد ودل کنم.چه بهونه ای بهتر از امشب و چه کسی بهتر از نیما!
نگام به شونه هاش افتاد.دلم میخواست بازم بغلم کنه،اینطوری آرامشم بیشتر میشد.خجالتو کنار گذاشتم
1401/10/17 19:04