The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های عاشقان

202 عضو

آشپزخونه میومد صدای ضربان قلبمون بود...تند و وحشی...آب دهنمو به سختی فرو بردم اما بغض گلوم پایین نرفت و باعث شد چشمام پر از اشک بشه،نیما به آرومی یقه لباسمو رها کرد و ازم فاصله گرفت،ایستادن برام سخت بود،برای جلوگیری از افتادنم دستمو به کمد آشپزخونه گرفتم،باید حرفی میزدم و گرنه معلوم نبود تا چند دقیقه دیگه بتونم زیر این نگاهش دووم بیاورم:
-ببخشید آقای سلحشور...من قصد جسارت نداشتم...بخدا غذای روی میز فسنجونه...اگه فکر میکنید بد مزه اس و دوسش ندارید من فوری غذای دیگه ای درست می کنم...
نیما تک سرفه ای کرد و نگاشو از چشمای اشک آلودم گرفت،چرخید وقصد خروج از آشپزخونه رو داشت که بین راه ایستاد:
-همین خوبه بیارش توی اتاقم...
به جای خالیش خیره شدم و به اشکام اجازه ریختن دادم...چقد این عصبانیتها برایم آشنا بود...من این جنس زورگویی ها رو هم قبلا چشیده بودم...تلخ و زجرآور...اما هیچوقت نتونستم به طعم گس اون عادت کنم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و به طرف میز رفتم تا غذاش رو به اتاقش ببرم...با چیدن ظرف غذا تو سینی و مرتب کردن لباس فرمم به طبقه بالا رفتم ودوبار به در اتاقش زدم:
-بیا تو...
به آوامی در رو باز کردم،نیما روی تختش دراز کشیده بود که با ورودم دستاش رو از روی چشماش برداشت و سر جاش جابه جا شد:
-بذارش روی تخت...
خم شدم وسینی غذا رو روی تخت گذاشتم:
-امر دیگه ای ندارید؟
سینی رو به سمت خود کشید و با دستش اجازه خروج داد...با نفرت بالای سرش ادایی درآوردم وبه سمت در اتاق رفتم که صدایش میخکوبم کرد:
-اون دفترچه رو خوندی؟ همونی که توی آشپزخونه اس؟
سرم را برگرداندم:
-بله...
-تو اون دفترچه نوشته بود من فسنجون دوست دارم؟
-نخیر...
-خوبه...توی فسنجونت روغن زیاد ریختی؟
-نخیر...
-من به روغن زیتون و مربای هویج حساسیت دارم لطفا اون دفترچه رو با دقت بخون که بعداً مشکلی پیش نیاد!
یه لحظه تمام صفحات دفترچه از جلوی چشمام گذشت و یادم افتاد که من دفترچه رو تا آخر نخونده بودم برای همینم با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و با گفتن معذرت می خوام اونجا رو ترک کردم.
دفترچه رو به اتاقم بردم تا سر فرصت مطالعه اش کنم.عصر هم برای عصرانه به آشپزخونه اومد وسینی غذا رو روی اپن گذاشت،با کف دستم محکم به پیشونیم زدم...یادم رفته بود سینی رو از توی اتاقش بردارم.تمام ظهر تا عصر هم مشغول پختن کیک فنجونی های کوچیکی بودم...نیما به آرومی ظرف غذا رو تو سینک ظرفشویی گذاشت،هول شدم و سریع بشقابش رو گرفتم که دستم به نوک انگشتاش خورد و لرزی رو به جونم انداخت:
-آقا بدین خودم بردارم...متاسفم فراموش کردم!
نیما انگار متوجه حرفهام نشد

1401/10/13 23:36

وعمیق نفسش رو به داخل ریه هاش فرستاد:
-کیک درست کردی؟
اما من محو ظرف خالی فسنجون شدم:
-خاله ریزه کجایی؟ میگم کیک درست کردی؟
با شنیدن کلمه خاله ریزه دوباره عصبانی شدم ولی برای از بین بردن احساسم سریع برگشتم و به سمت میز بزرگ وسط آشپزخونه رفتم،در ظرف شیشه ای پایه بلندی رو برداشتم:
-بفرمایید...بله کیک درست کردم...توش هم چیزی نیست که شما بهش حساسیت داشته باشی!
نیما با تردید به ظرف شیشه ای پر از کیک های فنجونی خیره شد وبه آرومی به سمتش اومد و یکی از کیک ها رو برداشت،کاغذ دورش رو پایین کشید،یه لحظه از کاری که کرد خنده ام گرفت،با لذت خاصی کیک رو بو کرد وبعد با آرامش اولین گازش رو زد...نمی تونم بگم چقدر اون لحظه ذوق کردم وقتی برای اولین بار لبخند کجش را دیدم...نگاهی بهم انداخت:
-بد نیست خوبه...میشه خوردش!!!
همه حسم با گفتن دو تا جمله اش به باد فنا رفت...یعنی جون به جونش کنن اخلاقش از سگش بدتره...بدون گفتن جملاتی مثل"دستت درد نکنه ،گل کاشتی تو دختر یا مثلا عجب دست پختی داری" به سمت در آشپز خونه رفت اما با گفتن"میرم توی حیاط واسه من وعلی از این کیکا بیار" ذوقم ترکید وشاد وشنگول وسرخوش مشغول درست کردن قهوه شدم تا با کیک نوش جان کنن.
توی سینی یه فنجون قهوه برای نیما جوووون و یه فنجون چایی برای علی آقـــــا گذاشتم.تو این چند روز علاقه غذایی علی آقا هم توی دستم اومده بود.قهوه برای علی آقا ممنوعه.کافئین زیادش واسش ضرر داشت گرچه اگه هم بیماری نداشت بازم نمی خورد. بقول خودش تا وقتی چایی هست قهوه کیلویی چند؟.همین یه بار علی آقا گل گفتی...زبونت طلا...
نیما روی صندلی سفید رنگ توی آلاچیق نشسته بود وعلی آقا هم روی صندلی روبه روش مشغول نوازش سگ بدترکیبش بود...عجب ضد حالی...وسط راه ایستادم که نیما متوجهم شد...:
-وولف برو ته باغ...
سگ سریع ایستاد و به آرومی در حالی که دم زشتش رو تو هوا تکون میداد به ته باغ رفت... با گفتن خدا رو شکر سینی رو روی میز گذاشتم:
-آقا اگه چیز دیگه ای نمی خواید من برم استراحت کنم...
-می تونی بری اما قبلش...
ایستادم وسینی خالی رو با دو دستم گرفتم:
-بله آقا؟چیزی می خواید؟
-نه چیزی نمی خوام...فقط می خواستم بدونم می تونی کیک دیگه ای هم بپزی؟
-چه کیکی؟
نیما خم شد واز کنار میز مجله ای برداشت و عکس کیک شکلاتی رو که روش خامه های سفیدی کار شده بود نشونم داد:
-مثل این...
حس شیطنتم گل کرد وخنده ی شیطانی روی لبام اومد البته این خنده رو از درون انجام دادم وگرنه به دیلاق جون بر می خورد،صداموصاف کردم:
-اوهوم...ببخشید آقا راستش توی اون دفترچه نوشته چربی زیاد براتون خوب نیست واز ظواهر این کیک

1401/10/13 23:36

هم پیداست که بسیار پرچرب تشریف دارن...
وای که چه حالی کردم وقتی قیافه ی پنچرش رو دیدم...یعنی خدا دستت درست...دق دلیمو سرش خالی کردم...اوخیش...دلم واشد...
-همین یه بار اشکال نداره...خامه روش کم بزن...فردا واسه عصرونه آماده باشه...
ای تو روحت کنن نردبون...نگا تو رو خدا لنگاش از بس درازه سه مترش رفته زیر میز...کارت دراومد مهسا خانوم...
-چشم اقا...با اجازه...
نگاهی به آسمون کردم بلکه چهره خندون خدا رو ببینم که این بنده اش روبدجوری ضایع کرده...
***
صبح زود نیما با عجله به آشپزخونه آمد و آخرین کیک فنجونی رو از تو ظرف شیشه ای برداشت وبدون کلامی از عمارت بیرون زد،تو این چند روز حسابی سرم شلوغ بود،نیما بعد از خوردن کیک سفارش شده اش که خیلی ازش خوشش اومده بود دیگه هر روز صبح مجله ای رو ورق میزد و با ذوقی که هیچوقت ازش انتظار نداشتم سوال تکراریش رو می پرسید:"اینم بلدی درست کنی؟" وهمین جمله اش آه از نهادم در میورد، اما دیدن ذوقش که با هر بار خوردن کیک بیشتر میشد منم لذت می بردم واز اینکه استعدادم جایی بدردم خورد غرق خوشحالی می شدم...اما کیک فنجونی فرق داشت...اون ظرف شیشه ای که نیما اسمش رو ظرف کیک فنجونی گذاشته باید همیشه پرمیکردم چون آقا نمی تونستن از مزه اش دل بکنن...گرچه هیچوقت بخاطر درست کردن کیک ها از من تشکر نمی کرد ولی اون نگاش وقتی در خواست کیک تازه ای می کرد وبی شباهت به پسر بچه ای ملوس وخوردنی نبود دل بی طاقت منو میبرد ومجبورم می کرد با تمام خستگی که از کارهای خونه به جونم می نشست بازم براش بپزم...دیشب قبل از خواب بهم گفته بود فردا به عمارت نمیاد واین یعنی آزادی...قصد داشتم به ستایش زنگ بزنم تا با هم به بازار برویم وبه یاد قدیما حسابی خوش بگذرونیم...
بعد از انجام کارهای خونه و مطمئن شدن از اینکه کاری نمونده به سالن رفتم و با تلفن عمارت شماره ستایش رو گرفتم،طبق معمول خانم سرشون شلوغ بود وجواب نمی دادن،منم به اتاقم رفتم وبا گوشی براش اس دادم"امروز هستی بریم عشق وحال؟...بخدا پوسیدم تو این خونه..."...یه لحظه قیافه نیما جلوی چشمام ظاهر شد که مشغول خوردن کیک شکلاتی بود...سر خوش پیام رو برای ستایش فرستادم...که ای دل غافل پیام اشتباهی برای نیما رفت...با دو دستم محکم رو سرم کوبیدم و با التماس از ایرانسل تقاضا کردم پیاممو رد کنه ولی با اومدن گزارش ارسالش روی تخت وا رفتم...اونقداین دیلاق توی ذهن من رژه میره که بجای اسم ستایش،اسم نیما رو انتخاب کرده بودم...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نیما پیامی فرستاد:
-یو؟(شما؟)
تازه یادم افتاد که اون شماره منو نداره...فکری شیطانی به مغزم

1401/10/13 23:36

اومد...اونطور که ستایش گفته بود اهل دوست دختر بود بدجور...پس بذار منم یه سرگرمی جدید داشته باشم...اگه کار بیخ پیدا می کرد فوقش یه خط ایرانسل جدید می خریدم...برای همین اس دادم:
-سلام...
چند دقیقه ای گذشت ولی جوابی نیومد...بیخیال شدم که به ستایش زنگ بزنم که گوشی تو دستام لرزید:
-سلام...افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
ابروهایم از فرط تعجب بالا رفت...بیشعور با غریبه ای که نمیشناسه چه لفظ قلم حرف میزنه اونوقت به من که میرسه واق واق میکنه...ای حالتو بگیرم نیما خان سلحشور...
از اتاقم بیرون زدم و به سالن طبقه پایین رفتم،روبه روی تصویر امیر بهادر نشستم وانگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم:
-حالی از این نوه ات بگیرم که توئه خان زاده توی این تابلو نقاشی واسم بندری برقصی...
احساس کردم امیر بهادر بهم پوزخندی زد، خنده ای از روی حرص زدم وگفتم:
-باشه بخند....مهسا نیستم اگه پسرت رو به زانو در نیارم...به من می گن....به من میگن...خب هر چی....اصلا اسمم رو عوض می کنم میذارم عشرت...آره عشرت خوبه...
امیر بهادر با غرور نگاهی بهم انداخت وبا اون نگاش که نا کجاآبادم رو سوزاند فهموند که بچرخ تا بچرخیم... اس دادم:
-یه آشنا...شما خوبید؟
-منو میشناسی؟
-کم وبیش...
-خوبه...حالا این آشنا رو چی صدا بزنم؟
کمی فکر کردم..."مهتاب"...نه نه...یه اسم باکلاس...اووم"سارا"...نه نه سارا زیاد هست..."آنا"...آره آنا قشنگتره...سریع اسم دادم:
-آنا...اسمم چطوره،قشنگه؟
-عالیه...خوشم اومد...باید بهت بیاد...خوشگلی؟!
بهم برخورد...مرتیکه یلغوز،بی جنبه،دختر باز...حالا انگار خودش تحفه اس:
-همه بهم میگن نازم ولی من که نمی گم ماستم ترشه...
با فرستادن این پیام با صدای بلندی خندیدم که امیر بهادر اخم غلیظی کرد:
-چیه عسیسم...تو که منو خوردی...باز کن اخماتو...یک...هیچ...میگم بازنده ای خان عمو...
نیما اس زد:
-امیدوارم دختر صادقی باشی...می تونم زنگ بزنم صداتونو بشنوم؟
ای وای به این جاش فکر نکردم...سریع اس دادم:
-جایی هستم نمی تونم بحرفم...اشکال نداره اس بدیم؟؟
نیما بعد از چند دقیقه اس داد:"منم سرم شلوغه تو که باید منو بشناسی...کارم زیاده...شب بهت اس میدم"...
از روی مبل بلند شدم،دستگاه پخش رو روشن کردم و با شوقی که به جونم افتاده بود روبه روی سلحشور بزرگ مشغول رقصیدن شدم:
-بیا قر بده امیرررررجووووون...
صدای پخش زیاد نبود برای همین صدای تلفن رو شنیدم و با توجه به آخرین کسب اجازه ای که نیما خان فرمودن مبنی بر جواب دادن تلفن،من هم تلفن رو برداشتم:
-عمارت سلحشور بفرمایید...
باشنیدن صدای نیما که مشغول صحبت با کسی بود احساس ترس کردم...نکنه فهمیده من بودم...وای خدا غلط

1401/10/13 23:36

کردم...
-الو...الو...خاله ریزه؟...
با تحکم جواب دادم:
-بله...توی دلم داد زدم "نردبون"...بفرمایید...
-کجایی؟
-عمارت؟
-خوبه یه ساعت دیگه بیا به این آدرسی که میگم...سر وقت اونجا باش...
از لحن محکمش ترسیدم...مهسا اخراج شدی رفت...فهمید تویی...ای خدا یعنی شانسم اندازه انگشت کوچیکه مورچه هم نیست...
-چیزی شده آقا؟
-نه...فقط لباس مرتب وشیک بپوش...خاله ریزه تاکید می کنم لباس شیک ومرتب...شماره تلفنت چنده؟...
مچم گرفته شد....
-هااان؟؟
-تو چرا اینقد خنگی دختر...شماره موبایلت،همراه...می خوام آدرس رو واست اس کنم...
باید کاری می کردم وگرنه اخراج شدن که هیییچ،هم آبروی خودم می رفت هم آبروی ستایش که واسطه ی من بود...آخه چی بگم...آهان فهمیدم...
-آقا گوشیم دیشب افتاد توی ماشین لباسشویی و خراب شد...شما بگید من حفظ میکنم...
صدای نوچ نوچ کردن نیما به گوشم رسید...
-خیلی خب دفعه دیگه حواستو جمع کن...آدرس یادت نره...با آژانس بیا...
-چشم...
نیما که آدرس رو داد سریع قطع کردم...این اولین بار بود که نیما ازم می خواست باهاش جایی برم...یعنی کجا باید می رفتیم که نیاز به سانتال مانتاله...خدا بخیر کنه...باید گوشی رو جایی قایم می کردم اگه یه وقت تو دستم میدید لو نرم...برای همین سایلنتش کردم و تنها جایی که بذهنم رسید لباس زیرم بود...اینم از کاربردهای مفید لباس زیرخانوما...اما اگه ستایش بهم زنگ میزد چی؟؟...ای خدا عجب غلطی کردم ها...فکری به سرم زد،دروغی که به نیما گفتم به ستایشم می گم...اونوقت سر ماه یه گوشی ساده می خرم با یه خط ایرانسل...خوبه همین کارو میکنم...با تلفن عمارت به ستایش زنگ زدم....خدارو شکر جواب داد:
-الو ستایش سلام خانومی...
-مهسا تویی؟...چرا با گوشیت زنگ نزدی؟بخدا پیش خودم گفتم یعنی نیما چیکارم داره که بهم زنگ زده...خانم خدمتکار چشم اربابت رو دور دیدی...آره شیطون؟...
-اِ...ستایش...من خانوم این خونه ام...نمیشه افکارت مثبت باشه...
-تو که آره خانوم هستی ولی اون عمارت صاحب داره...
مشکوک پرسیدم:
-اونوقت خانومش کیه؟
-خب معلومه مامان نیما... مارال خانوم...زن عموی خوبم...
نمی دونم چرا اما اگه ستایش اسمی از دختری می برد جداً وا می رفتم...دوست داشتم فقط خودم توی این خونه خانومی کنم...گرچه خانومی من یعنی خدمتگذاری به نیما خان سلحشور...خانومی هم به من نیومده آخه...
-زنده باشن...نگفتی بی من بهت خوش میگذره؟
-خیلی بی معرفتی مهسا...نمی گی یه ستایشی هم هست...گناه داره...تنهاست...چقد زدم تو سرم گفتم نرو...این دل بی صاحب من خون شد...
توی دلم گفتم اگه تو با داشتن چنین خانواده ای تنهایی پس من چی باید بگم؟..
-مهسا فدای دلت بشه...قول می دم وسط همین هفته بیام

1401/10/13 23:36

پیشت...خوبه؟
-اولا خدا نکنه فدام بشی...من فدایی زیاد دارم...نمی خوام شما اتفاقی واست بیوفته...دوماً نیست وسط هفته پیش اومدی؟...
-اولا صدبار گفتم گور این اعداد رو کندی از بس اول دوم کردی...دوماً شازده قد بلندتون نذاشت بیام...چیکار میکردم؟
-خاک تو سرت...چهارتا ناز می اومدی وسط شاید دلش نرم میشد...
-ستایش میزنم میکشمت ها...من کجام ناز داره که بخوام ناز کنم...اصلا بلدم؟...
-همینه دیگه...موندی رو دسته ننه بابای من...بیچاره مادرم هی میگه ستایش بنظرت مهسا قصد ازدواج داره یا نه؟...موند رو دلش نوه هاشو ببینه...
-ستایش به قرآن اگه نزدیکم بودی میزدم دهنتو سرویس میکردم...اصلا حالا که اینطوره نمیام ببینمت...در ضمن زنگ زدم بگم،گوشیم سوخته کاریم داشتی زنگ بزن عمارت...خداحافظ...
-اِ...اِ...اِ...بچه پررو چه زودم بهش برمی خوره...خب باشه نوه نخواستیم داماد که می تونیم داشته باشیم؟...
-ســتایــــش....

با دادی که سرش کشیدم از ته دل خندید:
-باشه بابا غلط کردم خودتو عشق است...حالا با این موبایلت چیکار کردی که سوخته؟...زنگ زدی آمریکا؟...
-نخیییرم...افتاد تو ماشین لباسشویی...
-اووهکی...الحق والانصاف خانوم عمارت خودتی وبس...چه بهتم میاد...فک کن با لباسهای فاخر بری دم لباسشویی و بخوای لباسهای نیما رو بشوری...آخ تصور کردنت چقد خنده داره...جان ستایش بهش فکر کن...
گرچه از تشبیه ستایش خنده ام گرفته بود اما اگه صدای خنده ام رو میشنید خدا رو بنده بود ویه سوژه واسه مسخره پیدا میکرد:
-خیله خب تو هم با اون افکار پوچت...اگه تونستم میام پیشت...کاری نداری؟
-نه فدات...برو به خانومیت برس...
با حرص بدون اینکه حداحافظی کنم گوشی را گذاشتم.
-بچه پررو...خانوادگی عقل ندارن بخدا...مظلوم گیر بیارن رفتن رو مخش...اعصاب که واسه آدم نمی ذارن...
نگاهی به ساعت انداختم...ربع ساعت تمام ستایش خل وچل وقتمو گرفت...سریع به اتاقم رفتم ومشغول شدم...کمد لباسهام رو باز کردم...خدا روشکر نیما هفته پیش بهم پول داد تا برای خودم لباس بخرم...لابد می دونست یه جایی بدردم می خوره...منم از داغ دلم رفتم سه تا مانتو وشلوار خریدم...با وسواس زیاد مانتوی کرم رنگ وشلوار لی مشکی ام رو برداشتم...شال سیاه رنگی با حاشیه های کرم رنگ هم باهاش ست کردم...آرایش ملایمی کردم...نگاهی به خودم تو آینه قدی توی راهرو انداختم...قربون قد و بالای نداشتم رفتم وبا خوشحالی به سمت باغ عمارت رهسپار شدم...ای خدا یعنی میشه من یه روز خانوم این خونه بشم...صدای پوزخند توجه ام رو به عکس امیر بهادر چرخوند...ای بر پدرت...صلوات...چقدر دوست دارم حالتو بگیرم...روبه روی تابلوش ایستادم وچشمام رو تنگ کردم:
-چیه

1401/10/13 23:37

پوزخند میزنی؟...بایدم مسخره کنی من کجا ونیمای دیلاق شما کجا...یه زمین وآسمون بینمون فرق هست...ولی آقای امیر خان از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیست...حالا شما بخند...اشکال نداره...دور منم میرسه...ما که رفتیم عشق وصفا...
هنوز از تابلو دور نشده بودم که برای بار دوم زنگ تلفن تو سالن پیچید:
-عمارت سلحشور بفرمایید...
-نمیخواد هر بار تلفن زنگ زد این جمله رو بگی...فقط بگو بفرمایید...مگه شرکته که راهنمایی می کنی؟...کجایی؟
صدای نیما بود:
-سلام آقا...چشم...خونه ام...می خواستم زنگ بزنم آژانس...
-لازم نکرده...همپا پیدا کردم...بمون خونه و کیکتو درست کن...خداحافظ!
صدای بوق پشت خط مثل سوهان روی اعصابم کشیده شد...چی گفت؟...همپا؟...یه ساعته دارم خودمو آماده می کنم اونوقت آقا زنگ زده می گه همپام پیدا شد...خودت کم پا داری یه چلغوز دیگه هم انداختی پی خودت...چشمامو محکم روی هم فشار دادم...فکر کرده اگه بمونم واسش کیک درست میکنم...بلدم نیست تشکر کنه...برو بدرک...امیدوارم یکی از ماشینای خوشگل نمایشگاتو بدزدن ومجبور بشی همپاتونو بفرستی بره وبرگردی سرکارت...خدایا مرامتو شکر...پوسیدم تو این خونه...
به اتاق برگشتم ولباسهام رو با حرص در آوردم...آرایشم رو پاک کردم وبه آشپزخونه برگشتم...عمرا برات کیک بپزم...حوصله آشپزی نداشتم...ولی واسه ناهار علی آقا هم شده مجبور بودم چیزی درست کنم...توی یخچال گوجه زیاد داشتیم،تصمیم گرفتم برای خودمون املت درست کنم.
وقتایی که نیما نبود علی آقا به آشپزخونه میومد و با هم غذا می خوردیم...علی آقا روی بشقابش خم شده بود و با آرمش بدون اینکه صدایی از دهنش در بیاد غذاشو می خورد...پیش خودم گفتم این علی خان از شازده سلحشور مرموزتره...خیلی باهام کم حرف میزد...در حد سلام چطوری؟...از این مزخرفات روزمره...چیزی ازش نمی دونستم...برای اینکه این سکوت رو بشکنم رو بهش کردم وگفتم:
-غذا خوب شده؟
-اوهوم...
همین "اوهوم"؟...ای لال بشی...زبون نداری؟...من توی این عمارت دیوونه نشم خیلیه...دِ حرف بزن...
-میگم علی آقا تنها زندگی میکنی؟
با این حرفم طوری سرش رو بالا گرفت وحقیرانه نگاهم کرد که از سوالم پشیمون شدم:
-منظورم اینه که ازدواج نکردین؟
بدتر شد که...چرا قیافش اینجوری جمع شد....چی پرسیدم ازت یابو...اصلا می خوام صد سال سیاه حرف نزنی...بخدا این منظورمو چیز دیگه ای برداشت کرد...بزنم تو سرش مرد گنده:
-دستتون دردنکنه...خداحافظ
علی آقا از روی صندلی بلند شد بدون هیچ حرفی بیرون رفت...یعنی مهسا نیستم حال این عموبداخلاقو رو نگیرم...خجالت نمیکشه...آخه تو چی داری که من بخوام بهت نخ بدم...چه خودشو تحویل گرفته؟
-کی خودشو تحویل

1401/10/13 23:37

گرفته؟

1401/10/13 23:37

یکم اینترنت ضعیفه

1401/10/13 23:37

نمی خوام زیاد رمان هارو طولانی کنم

1401/10/14 13:46

اینم فصل دیگش

1401/10/14 13:47

با شنیدن صدای نیما که تو چارچوب در ایستاده بود شوکه شدم،از چشماش شیطنت میبارید:
-هیشکی آقا...بخدا داشتم با خودم حرف می زدم!
نیما مشکوک جلو اومد و پلاستیک سفید رنگی رو روی میز گذاشت:
-این عسل رو بذار تو یخچال...میرم استراحت کنم....واسه عصرونه بیدارم کن...راستی امشب همکارام میان...تمرین داریم...نمیخواد بیای پایین...فقط وسایل پذیرایی رو آماده کن،بذار دم دست...فعلا...
تمرین؟...از وقتی وارد این عمارت شدم این اولین باره دوستاش به اینجا می اومدن...یعنی باید صدای ساز وآهنگشون رو تا صبح تحمل می کردم...ای خدا...امشب چه شبی بشه...از یه طرف خوب شد دیگه لازم نیست از کسی پذیرایی کنم...شونه ای بالا انداختم وبا بی تفاوتی مشغول درست کردن کیک های فنجانی شدم...
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم،یه ربع به پنج بود...یه ساعت دیگه باید نیما رو بیدار میکردم...یعنی این پسر دوساعت کار می کرد اینقد خسته میشد؟...یکی مثه من که از بوق سگ تا زوزه گرگ کار میکرد دیگه چی باید میگفت...خدایا جمالتو...کیکهای داغ رو تو ظرف شیشه ای گذاشتم...چای و قهوه رو آماده کردم...باید دوش می گرفتم...با اینکه هوا بهاری بود ولی کار کردن توی آشپزخونه با گرمای تابستون فرقی نداشت...به سمت اتاقم رفتم،بدون اینکه حوله ولباس هام رو با خودم ببرم،با ذوق توی حمام پریدم...سریعاً لباس های فرمم رودراوردم،پوووف...آزادی، نفسی ازسر آسودگی کشیدم...دوش آب ولرم جون تازه ای بهم داد...ای کاش می تونستم با نیما حرف بزنم که اجازه بده لباس فرم نپوشم...از الان به فکر تابستونم...فرم لباس طوری بود که الان توی فصل بهار بدجوری توش عرق می کردم دیگه وای به حال تابستون...حمومم که تموم شد تازه یادم افتاد حوله ام رو برنداشتم...دودستی توی سرم زدم...یعنی آخرشی مهسا...در حموم رو به آرامی باز کردم...با ترس موهای خیسم را به پشت گردنم بردم وسرکی به بیرون حموم انداختم...خدا رو شکر کسی تو راهرو نبود...با مظلومت نگاهی به در اتاقم انداختم...دو در فاصله حمام تا اتاقم بود...نه...اصلا راهی نداشت...نمیشد با تن وبدن لخت توی خونه راه بیفتم...من که خدای شانس بودم...کافی بود با این وضع هم برم توی راهرو...ووووی...خدایا به دادم برسه...
چند دقیقه ای کنار در حموم ایستادم...پاهام خواب رفته بودن ونیم ساعت دیگه هم باید نیما رو بیدار می کردم...
-مهسا خنگیه که زدی باید جمش کنی...بقول ستایش تو چنین مواقعی آدم باید پررو باشه...آره...من می تونم...
تاخواستم دهن باز کنم ونیما رو صدا بزنم...
-نه نمی توووونم...
توی آینه به صورت سرخ از خجالتم نگاه کردم...
-آخه بیشعور چلمن...تو رو داری که پررو هم باشی...خدایا به فریادم

1401/10/14 13:47

برس...پاهام گس گس می کنن...
پنج دقیقه ای هم گذشت...عزمم رو جزم کردم...بالاخره که باید از جایی شروع می کردم...گلوم رو صاف کردم وبا تمام قدرت نیما رو صدا زدم:
-آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...آقــــــــــــــــــــــــــــای سلــــــــــــــحشـــــــــور...
نخییر صدامو نمی شنوه...کوه کندی که مثه خرس خوابیدی؟...اینبار همزمان با داد به در حموم هم زدم:
-آقــــــــــــــــــــــای سلـــــــــــــــحشور...آقا...تو روخدا صدامو میشنوید؟
-خاله ریزه؟
باشنیدن صداش پشت در حممم جیغ خفه ای کشیدم...نیما با شنیدن صدای جیغم با ترس گفت:
-خوبی؟باز کنن ببینم...چته؟؟چه خبره اون تو؟
با خوشحالی اشکای از سر ذوقمو پاک کردم:
-مهسا؟
ای خدا چی گفت؟...."مهسا"...چه با احساس، هیچکس اسمم رو اینطور صدا نزده بود حتی بابام:
-صدامو می شنوی؟باز کن این در لعنتی رو...می زنم می شکونمش ها
به در نزدیک شدم وتمام شرمم رو توی صدام ریختم:
-آقا من خوبم...ولی...چیزه...من...یعنی شما...نه...من...
-چی می گی تو ؟؟؟باز کن ببینم...چیزه دیگه چیه؟...بنال...
تموم حس های شیرین از وجودم پرکشید...مرتیکه...الله اکبر...هی می خوام با جنبه باشم نمی ذارن...با حرصی که توی کلامم بود پرروبودن رو یاد گرفتم:
-ببخشید...من حولمو با خودم نبردم...یعنی یادم رفت...میشه واسم بیارینش؟
صدای پووف کردن نیما رو شنیدم ولی متوجه کلماتی که بر زبان می اورد نمی شدم...اینبار بلند طوری که من بشنوم گفت:
-به من چه...مگه خدمتکارتم؟...اون تو میمونی تا یاد بگیری دفعه دیگه چیزی به این مهمی رو جا نذاری...
تو بهت حرفش بودم که صدای قدمهایی که از در دور میشد شنیدم...با ترس ومظلومیت سریع صداش زدم:
-آقا تو رو خدا...خیلی وقته این توئم...دیگه جون به پاهام نیست...معذرت می خوام!
صدای نیما توی حمام پیچید:
-نشنیدم که توی جملاتت لطفاً باشه...جملاتت رو تصحیح کن!
از عصبانیت لبهامو روی هم فشار دادم و چشمامو بستم:
-آقا...لطفا...حوله ...منو...واسم ...بیارید!
-نـــــــــــه...باید تنبیه بشی!!!
ای خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا منو بــــــــــــــــــــکـــــــــــــــش از دست این بیرحم سنگدل...نامرد...انسانیت توی وجودت نیست؟...صدای رفتنش رو شنیدم...با غمی که توی دلم نشست زانوهام سست شد...وقتی یادم میفته که توی اوج خستگیم اون کیک فنجونی ها رو درست کردم دلم بحال خودم میسوزه...تن خسته ام رو روی زمین انداختم..پاهامو تو شکمم جمع کردم وسرمو روی دستام گذاشتم...صدای هق هقم توی حمام پیچید...اولین عطسه ای که کردم محکم رو دستم زدم...سرماخوردگی رو توی وجودم احساس کردم...گلوم تیر

1401/10/14 13:47

کشید،اصلا حوصله ی سرماخوردگی رو نداشتم،مخصوصا سرماخوردگی های وحشتناکی که دچارش میشدم...نمی دونم چقد اونجا موندم که صدای نیما رو پشت در شنیدم...جونی تو بدنم نمونده بود که سرمو بلند کنم...تنم یخ زده بود...صدای برخورد دندونهام روی هم سوهان روحم شد:
-خاله ریزه زنده ای؟...بیا...نرفتم توی اتاقت...از حواله های تمیز توی کمدم برداشتم...پشت دره...بیا برش دار...من میرم پایین...دوستام یکی یکی دارن میان...پایین نیا...
دستمو با سختی به دیوار زدم و بلند شدم...پوست بدنم یخ زده و نوک دستام از سرما قرمز شده بودن...قفل دررو باز کردم...با ورود بادی سرد که از تهویه توی راهرو میومد بازم عطسه کردم...گلوم بازم تیر کشید...حوله رو که پای در بود برداشتم و دور خود پیچیدم...با اینکه حوله گرم بود ولی تنم رو گرم نکرد...با درموندگی به سمت اتاق رفتم...حسی تو بدنم نبود...لباسهامو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم،خودم رو زیر پتو جمع کردم...چند دقیقه ای گذشت...اما بر خورد مداوم دندونهام روی هم هنوز ادامه داشت...با اینکه بشدت سردم بود ولی از درون می سوختم...چشمام از داغی زیاد مدام پرآب میشد...می تونستم خیسی متکا رو زیر سرم احساس کنم...دیگه نتونستم سرما رو تحمل کنم...به سختی بلند شدم وبه سمت کمد کنار تختم رفتم واز زیر لباسهای در هم وبرهمم پتوی دیگه ای برداشتم...سرم گیج می رفت...حتی توان اینکه چهار تا فحش آبدار به نیما بدمم نداشتم...زیر هر دو پتو رفتم...صدای تمرین کردن وزدن مداوم آهنگاشون به گوشم می رسید...سرم گنجایش اون همه صدا رو نداشت...متکا رو از زیر سرم برداشتم وروی گوشهایم گذاشتم...اینطوری بهتره...با اینکه موسیقی که تمرین می کردن قشنگ بود ولی آدم مریض که چیزی حالیش نمی شد...این آهنگها بجای اینکه آرومم کنن بدتر حالم رو خرابتر می کردن...برای یه لحظه جلوی چشمام سیاهی رفت...از بچگی بدنم ضعیف بود...زود مریض میشدم...دلم برای شب بیداری های مادر وچشمان نگران پدرم تنگ شد...تنها صدایی که از گلوم خارج شد گفتن یه جمله بود"مامان دارم میمیرم..."
***
-مهسا خانومی...بیدارشو تنیبل چقد می خوابی؟
می تونستم صدای ستایش رو بشنوم...ولی پلکهام خیلی سنگین بودن!
-مهول خانم؟...
ای درد بگیری ستایش،صدفه گفتم بدم میاد بهم بگی مهول...خانوادگی تو کار چسبوندن صفت به آدمن...زبونم انگار قفل شده بود...پشت دست راستم می سوخت...برای اینکه بفهمن بیدار شدم انگشتای دستمو تکون دادم...که صدای بم وگیرای نیما توی اتاق پیچید:
-ستایش انگشتای دستش تکون خورد...
با لمس دستای ستایش رو دستم تونستم به آرومی پلکهامو باز کنم...صدای پر بغض ستایش رو شنیدم:
-مهول وارد می شود...خرس قطبی

1401/10/14 13:47

چقد می خوابی هااااان؟...
بوسه ی گرمی روی پیشونیم نشست...حالا می تونستم چشمای پر از اشک ستایش رو ببینم:
-م...من...کجام؟
-شبیه این فیلمای درپیت شد...عزیزم توی بهشتی...خدا رحمتت کنه...دختر خوبی بودی ولی زود بود بری جهنم برای همین برت گردوندن...خوووفی؟
خواستم دستم رو بالا بیارم که دستی روی دستم قرارگرفت:
-ای لال شی تو دختر...چیکار بچم داری...دور از جونش...سلام مامانم...خوبی؟...نگرانمون کردی!
خاله زهرا مامان ستایش حامی لحظه های پر از دردم...کسی که توی اوج بدبیاری و بی کسی دستاشو به سمتم دراز کرد...حالا با چشمای به غم نشسته اش واون لبخند مثه ماهش بهم خیره شده بود:
-خوبم خاله جان...ممنون...
باز هم صدای نیما بگوشم رسید:
-من باید برم سرکار...علی رو میفرستم کارای ترخیصشو انجام بده...
نگاهی به گوشه اتاق سفید رنگ انداختم...نیما به سمت در رفت وقصد خروج داشت ولی برگشت وبا نگرانی نگام کرد...توی نگاش پشیمونی رو میدیدم اما دلم باهاش صاف نشد..تموم حس نفرتم رو توی نگام انداختم و نثار وجود بی ارزشش کردم...نمیدونم چی شد که سرشو به زیر انداخت وبیرون رفت:
-خوردی بدبختو...طفلک فهمیده چه غلطی کرده...تو ببخشش...
خاله کنارم روی تخت نشست وکمکم کرد که بشینم:
-خدا رو شکر که بیدارشدی...نیما مثه مرغ پر کنده بالا وپایین می پرید...این دوشب به همه سخت گذشت!
-دو شب؟!
ستایش انگشتای داغمو بین دستاش گرفت:
-آره عزیزم...دو شبه که خواب وخوراک ازمون گرفتی...بابام تا دوساعت پیش پیشت بود ولی باید میرفت سرکار...الان خوبی؟
-آره خوبم...چه اتفاقی واسم افتاده؟
-هیچی فقط واسه دو روز مردی ما هم واست ختم گرفتیم...
خاله خم شد وپس گردنی جانانه ای به ستایش زد:
-ای دختره ورپریده زبونت واسه کلمات خوش نمی چرخه؟
-چرا میزنی مادر من؟...دروغ میگم بگو دروغ میگی...مهسا نمیدونی مامان چطور مثه ابر بهار واست گریه می کرد...بابا که کمرش خم شد...نیما هم که قربونش برم واسه اولین بار قیافه نگرانشو دیدم...
-اما من فقط سرماخورده بودم...چیزی یادم نمیاد...
-مهسا خدا بهت رحم کرد...دیروز که بهم گفتی گوشیت سوخته،منم دلم نیومد بی گوشی بذارمت...بهر حال اتفاقی چیزی پیش می اومد،لازمت میشد...برای همین عصر رفتم بازارو واست گوشی خریدم...ساعت 8شب بود که رسیدم عمارت...علی آقا در رو واسم باز کرد...گفتم با توکار دارم...گفت آقا مهمون داره...خلاصه سرت رو در نیارم...یه یک ساعتی با این نگهبان پسر عموم دست وپنجه نرم کردم تا اجازه داد بیام توی عمارت...وای مهسا دروغه اگه بگم وقتی پامو گذاشتم توی عمارت کر نشدم...کل خونه رفته بود رو هوا...لامصبا عجب آهنگی ساخته بودن...نمی خواستم مزاحمشون

1401/10/14 13:47

بشم...چون می دونستم اتاقای خواب بالا هستن دیگه پیش نیما نرفتم...طبقه بالا که اومدم هرچی صدات زدم جوابمو نمیدادی...اونقد این در اون در کردم تا بالاخره میون اون پتوهایی که دور خودت پیچونده بودی پیدات کردم....ولی چه پیدا کردنی...وای مهسا وقتی با اون صورت سرخ و زردت دیدمت رنگ از صورتم پرید...داشتی توی تب می سوختی...هر چی صدات زدم جواب ندادی... خیلی ترسیده بودم..دویدم طبقه پایین وبه اتاق کار نیما رفتم...هنوز قیافه متعجبشو وقتی که با صدای بدی در رو باز کردم و گفتم" مهسا مرد نیما"یادم نمیره...همچین از جاش پرید که سه متر بالا پریدم...با عصبانیت به سمتم اومد وسرم داد زد که چرا وسط کارش مزاحمش شدم...باورت میشه با گفتن..."مرد که مرد بدرک" چنان داغ شدم که نزدیک بود با همین چهار پاره استخونم فکشو پایین بیارم...از اون ورم سعی می کرد منو از میون چشمای بهت زده دوستاش بیرون کنه و منم با تقلا توی دستاش جون می کندم...بالاخره منو از توی اتاق پرت کرد بیرون...مهسا نمیدونی چقد بهم برخورد...دوباره درو باز کردم ولی اینبار اونقد مستاصل بودم یادم رفت سرش داد بزنم که حق نداره با من چنین رفتاری داشته باشه...فقط تونستم یه جمله بگم" نیما مهسا داره میمیره"...همین یه جمله باعث شد با عجله هر دومون به اتاقت بیایم...ولی...
ستایش نگاهی به مادرش انداخت،احساس کردم تردید داره بقیشو بگه:
-بعدش چی ستایش؟...چه اتفاقی افتاد؟
-ستایش بلند شد وعمیق چشمامو بوسید طوریکه احساس کردم این بوسه توی دلش مونده بود:
-الهی ستایش واست بمیره....چرا با خودت همچین کردی؟...بهت گفتم فقط کافیه بهم بگی نمیخوای کار کنی بخدا خودم غلامت میشدم...الان خوبه که همه رو نصف عمر کردی حتی اون نیمای بیچاره رو....
-ستایش چی شده؟...بخدا من حالم خوبه...ببین سالم سالمم...بخدا من مشکلی با کار کردن توی اون عمارت نداشتم...آخه چی اتفاقی افتاده که انقد تو رو بی تاب کرده...
ستایش به روی صندلی برگشت:
-وقتی رسیدیم به اتاقت که دیر شده بود...تو...تو...تو داشتی تشنج میکردی...من از ترس همون جا روی زمین نشستم ولی نیما سریع پرید روی تخت وروی زانوهات نشست وبا دوتا دستاش مچای دستتو گرفت...مهسا وحشتناک بود....دردناکه وقتی ببینی عزیزت جلوی چشمات داره جون میکنه...بخدا نکشیدم مهسا...
با تعریفی که ستایش از حادثه اون شب میگفت مو به تنم سیخ شد...تشنج؟...تا حالا تو عمرم تشنج نکرده بودم:
-اگه نیما نبود از زور تشنج میمردی...با فریادی که نیما سرم کشید بلند شدم وکمربندشو باز کردم...بهم گفت کمربند رو توی دهنت بذارم وگرنه فکت قفل میشه...بهر سختی بود کمربند روباز کردم...ولی فکت خیلی سفت شده

1401/10/14 13:47

بود...نیما هم فقط سرم فریاد میزد...نتونستم...زورم نمیرسید...نیما بهم گفت بیام بالای سرت ودستاتو سفت بگیرم...وخودش با زور فکتو باز کرد اما نتونست هم فکتو بگیره هم کمربندو تو دهنت بذاره برای همین سریع کف دستش رو به حالت عمود توی دهنت گذاشت...اگه بگم از درد می خواست فریاد بزنه بخدا دروغ نگفتم ولی هیچی نگفت...فقط با التماس بهت نگاه می کرد تا تمومش کنی...ولی توی نامرد هنوز ادامه میدادی ودل هردمونو سوزوندی...همینکه تشنجت تموم شد نیما بغلت کرد...سریع آوردیمت بیمارستان...بخاطر تب شدید دو روز توی کما بودی...مهسا تو روخدا بیشتر مواظب خودت باش...همهمون این دو روز داغون شدیم!!!
حرفای ستایش مدام توی سرم می پیچید...تشنج...نیما...دستش...تلاش برای نجات جونم...باورش برام سخت بود...اگه ذره ای احساس داشت نمی ذاشت یه ساعت توی حموم سرد بدون لباس بشینم...اما با حرفایی که ستایش زد دلم آروم شد...دیگه ازش متنفر نبودم ولی هنوز دوست نداشتم بخاطر کاری که باهام کرد ببخشمش...4ساعت بعد از بیدار شدنم دکتر بالاخره اجازه ترخیص داد ومن برای استراحت بیشتر به خانه عمو رضا پدر ستایش رفتم...نیما چند باری به عمو زنگ زده بود واحوالم رو پرسید ولی اینکارش هم باعث نشد ببخشمش...شب زود به تخت خواب می رفتم تا به بهانه خسته بودن تنها باشم...اگه میمردم از این زندگی سگی راحت میشدم...به زخم روی مچ دستم خیره شدم...خاطرات بد زندگیم به ذهنم هجوم آوردن...ساعت از 12شب گذشته بود که صدای ویبره گوشی که رو که دوساعت پیش توی لباس زیرم گذاشته بودم منو به خودم آورد...یادم اومد که قبل از اینکه به خونه عمو رضا بیام چند دست لباس به اضافه گوشیمو هم با خودم آورده بودم...اما چون این گوشی خراب بود پس باید در جای مخصوصش محفوظ میشد...خوشبختانه ستایش خواب بود...گوشی رو درآوردم...نیما اس داده:
-سلام...بیداری آنا خانوم؟...
دیلاق نامرد...میدونی چقد ازت بدم میاد...ای کاش سرما بخوری اونوقت تو تب بسوزی...منم بایستم بالای سرت وبهت بخندم...سریع نوشتم:
-علیک...بیدارم...کاری داشتی؟...
-اوه اوه انگار خانم بدجور عصبانی هستن...
-نخیرم من عصبانی نیستم...
-چرا دیگه عصبانی هستی...ولی من می دونم چرا اخم کردی...
لحظه ای اخمای گره کرده ام از هم باز شدولبخندی به لبم نشست...اینم یه راه واسه فراموشی مشکلاتم...با ذوق نوشتم:
-چرا اونوقت؟...
-پس اخم کردی؟...بخاطر اینکه بهت قول دادم اس بدم ولی ندادم...
-اوهوکی...چه تحویل میگیری خودتو...نخییییرم...مهم نبود اصلا...
نیما شکلک ناراحتی فرستاد وپشت بندش اس داد:
-یعنی من برات مهم نیستم؟
سریع اس دادم:
-چرا مهمی اما نه اونقد...
-چقدحالا؟
-چی چقد؟
-چقد

1401/10/14 13:47

واست مهمم؟
کمی فکر کردم...واقعا نیما برای آنا چقد مهم بود...صادقانه نوشتم:
-از 100درصد شاید 10درصد...بیشتر از این نمیشه...
-اگه مهم بودن من اینقد واست کمه چرا بهم اس دادی؟
-اگه پیام اولمو می خوندی می فهمیدی که پیامم اشتباهی واستون اومد...
-درسته...شماره منو از کجا آوردی؟...واقعا منومیشناسی؟
--شمارتو از یه دختر گرفتم ولی بهت نمیگم کیه پس اصرارنکن...
ازاینکه بهش دروغ نمی گفتم خیالم راحت بود...شمارشو از ستایش گرفته بودم:
-حیف خیلی دوست داشتم بدونم اون دختر کیه؟...نگفتی منو میشناسی؟
-دروغ بگم یا راست؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-دروغ:میشناسمت...راست:اصلا نمیشناسمت...
-چه مختصر ومفید... ازت خوشم اومده پس اجازه میدم منو بشناسی...اصلا بیا دوستای پیامکی باشیم...چطوره؟
-خوبه...موافقم...ولی من فقط شبا می تونم اس بدم...
-چرا؟...کار میکنی؟
-آره...رئیسم نمیذاره زیاد دور گوشیم باشم...
نیما شکلک متفکری فرستاد:
-نه دیوونه...من ازدواج نکردم...جایی کار میکنم که رئیسش زیادی بداخلاقه...
-مگه کارت چیه؟
-حالا...بماند...میشه سوال خصوصی نپرسی؟
-باشه...من خستم...باید فردا برم سرکار...فردا دوباره اس میدم...راستی مطمئنی رئیست بداخلاقه؟
-چطور؟
-گفتم شاید تو اذیتش میکنی که اون بهت گیر میده!
-اصلا اینجوری نیست...من کاری باهاش ندارم...خودش کرم داره...
نیما اینبار شکلک خنده داری فرستاد...منم هم همراه شب بخیرشکلکی که ابروهاشو بالا میندازه فرستادم...
نیما اما تک زد...یعنی توی اس ام اس دادنم باید نشون بده مغروره...خب تو هم میگفتی شب خوش...
ساعت نزدیک یک شب بود،با لبخندی که روی لبام نشست خواب رو مهمون چشمام کردم...

***
صبح فردا ستایش مرخصی گرفت وباهم برای گردش به بازار رفتیم...خط ایرانسلی خریدم وتوی گوشی که ستایش برام گرفته بود گذاشتم...کلی بابت روند بودن خطم ذوق کردم...ستایش با گفتن"مردم خط روند ثابت می خرن ککشونم نمیگزه اونوقت آباجی ما با چنین خطی از حال میره" باعث خندیدن جفتمون شد...کلی توی بازار گشتیم ولی من بجز اون خط ایرانسل چیزی نخریدم آخه هنوز سر ماه نشده بود گرچه ستایش اصرار میکرد چیزی بخرم ولی مورد قبول من نبود...اما بقول نیما خان همپای من پوست بازار رو از بیخ وبن کند...کافی بود از چیزی خوشش بیاد سریع کارت میکشید و بنگ،...خرید مورد علاقه اش به پاکتهای توی دستش اضافه میشد...میگن پول به آدم خوشی میده همینه...کی میشه منم با گفتن یه بنگ شایدم دوتا بنگ بنگ گفتن دستای خالیمو از عقده این پاکتهای خوشگل در میاوردم...
ظهر خسته وگرسنه به خونه برگشتیم ودلی از عزا در آوردیم...ستایش خل وچل با اون هیکل تپلش ته بشقابشو هم خورد و لیس

1401/10/14 13:47

زد...اونشب هم مثل شبهای گذشته به نیما تا نصفه های شب اس دادم...از هر دری میگفتیم...قرار بود حرفای خیلی خصوصی نزنیم...مثلا فامیلیت چیه...ننه بابات کین...کارت چیه...خلاصه از این حرفا...مث دو تا دوست از احوال پرسی شروع می کردیم وبا شب بخیر به اتمام می رسوندیم...نیما شخصیت شیطونی داشت...بعضی وقتا سعی میکرد حرفای 18+ بزنه ولی من بحث رو عوض می کردم...به گفته خودش تا حالا با هیچ دختری اینقد نخندیده...یعنی نیما پشت این اس ام اس ها می خندید؟....!!!!!!!باورش برام سخت بود...دلم برای عمارت مخصوصا آشپزخونه عزیزم تنگ شده بود...این نیمای بیشعورم زنگ نمیزد که حداقل بگه برگرد...همون چندباری که احوالمو از عمو رضا پرسیده بود دیگه خبری ازش نشد...بخاطر آرامش خودمم شده باید برگردم عمارت سفید خودم...اوووخ چه خودمی بهش چسبوندم هااااا....
* * *
از روزی که برگشتم عمارت نه نیما باهام کار داشت ونه علی آقا...انگار توی هفته پیش هیچ اتفاقی نیفتاده بود...من به شخصه توی انگیزه خلق این دوتا بشر مونده بودم...حاضرم قسم بخورم تنها کسی که از برگشتنم ذوق کرد امیر بهادر سلحشور بود اونم فقط برای اینکه سرگرمی مضحکش برگشته ...طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد واس دادنهای نیما هم کم شده بود...آخر هفته هم خاله فاطمه وهمسرش برای تمیز کردن عمارت وباغ اومدن ولی ستاره بخاطر شروع شدن امتحانات میان ترمش نتونست بیاد...همراه خاله عمارت رو توی دو روز تمیز کردیم وآشپزخونه روهم شستیم...منم با درست کردن کیک توت فرنگی همه رو به یه عصرونه ساده در انتهای باغ دعوت کردم،اون روز نیما و گروهش ضبط صدا داشتن برای همین دیر وقت به خونه اومد و بدون اینکه شامی بخوره به اتاقش رفت...
لباسهای فرمم رو با لباس خواب عروسکیم که با اولین حقوقی که نیما زودتر از موعد پرداخته بود خریدم،عوض کردم...لباسی سفید با حاشیه های صورتی...خرس پشمی ونرمی هم روی سینه اش خودنمایی میکرد...شلوارک کوتاهی داشت...حیف که برای حقوقم نقشه کشیده بودم وگرنه روفرشی های عروسکی اش رو هم می خریدم...موهامو باز کردم وبا دست اونا رو چند بار به هم ریختم...صبح با عجله شسته بودمشون و هنوز کمی نم داشتن...از خستگی زیاد زود خوابم برد...
نیمه های شب از خواب بیدارشدم...انگار کسی تو راهرو راه می رفت وپاهاشو روی زمین می کشید...از روی تخت بلند شدم وچراغ اتاق رو روشن کردم...در اتاق روبه آرومی باز کردم وسرکی توی راهرو کشیدم...اما کسی توی راهرو نبود... مطمئن بودم که صدای راه رفتن کسی از پشت اتاقم می اومد...بیشتر خودم رو خم کردم و سعی کردم سالن رو ازنظرم بگذرونم...از دیدن قامت بلند وسایه که انگار دنبال چیزی

1401/10/14 13:47

میگشت وحشت کردم ولی تشخیص هیکل پر وبلند نیما کار سختی نبود...به سمت تخت برگشتم ولباس حریر بلندی را دور خودم پیچیدم...از اتاق خارج شدم ویکی از لوسترهای کنار دیوارسالن رو روشن کردم...نیما تا کمر زیر مبلی خم شده بود وسعی داشت چیزی رو با نوک انگشتاش از زیر مبل رد کند...با روشن شدن سالن سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد:
-دنبال چیزی میگردید آقا...
نیما دوباره خم شد وتلاشش رو بیشتر کرد:
-نه...برو بخواب...
به سمتش رفتم که متوجه شد و داد زد:
-کری؟...میگم برو بخواب دیگه...
با دادی که سرم کشید وحشت کردم وقدمای آمده ام رو برگشتم:
-ببخشید آقا ...صدا می اومد منم بیدارشدم...گفتم شاید به ک...
نیما بلند شد وبه سمتم اومد...اینقدر حرکتش ناگهانی بود که بقیه حرفم تو دهنم خیس خورد وبا ترس به دیوار تکیه دادم اما اون با عصبانیت به سمتم اومد و بازوم رو بین دستاش گرفت و با خودش به سمت راهرو کشوند:
-هی بهش میگم برو بخواب حرف خودشو میزنه...من کمک نمی خوام...توی الف بچه می خوای چه کاری واسه من انجام بدی؟...
حرفش و کاری که داشت باهام می کرد واسم خیلی سنگین بود...برای همین به زور بازوم رو از بین دستش بیرون کشیدم و جلوش ایستادم:
-خیلی هم می تونم کمک کنم...
نیما ایستاد ودست به سینه گفت:
-مثلا تو با اون دستای کوچیکت که به زور به کمرت میرسه چه کمکی میتونی به من بکنی؟...
با پرویی توی چشماش نگاه کردم:
-خیلی کارا...
نیما که انگار سوژه ای برای فراموشی بی خوابی امشبش پیدا کرده بود به من با ابروهای بالا رفته نگاه کرد و سر تا پام رو مستفیض نگاه پر تمسخرش کرد:
-مثلا؟...
نفسم را با حرص بیرون دادم:
-دنبال چی میگردین؟
-هیچی...نصف شبی بیدار شدم ببینم فضولم کیه که خدا رو شکر پیداش کردم...راست می گن آدمای فضول قد کوتاهن...
-هرکی گفته غلط کرده با ت....
با دیدن اخمهای درهمش که منتظر کلمه آخرم بود لبهام رو به دندونم کشیدم وسرم رو پایین انداختم...تقصیر خودته که هی بهم گیر میدی:
-داشتی میگفتی؟
سرمو بلند کردم که نگاه نیما روی لبهام سر خورد،نگاش تنمو داغ کرد...سریع دندونم رو از روی لبم برداشتم و مثل خودش اخم کردم...اما نیما نگاش رو از روی لبهام برنداشت تا اخمهای غلیظم رو ببینه...منم از روی قصد به لبهایش خیره شدم....جووووون...لباشو...از نزدیک چه خوشملن...یعنی تا حالا کسی روهم بوسیده؟...ای حرومش بشه...محو لبهای نیما بودم که لبخندش را از نزدیک دیدم...سریع چشمامو بالا بردم...برق چشماش رو بوضوح دیدم...وای خدا من خواستم کارشو تلافی کنم ولی میخ لباش شده بودم...حالا این فک میکنه منم بعلــــــه...ای خدا آبروم رفت...آب دهنم رو قورت دادم وبا شرم به مبل اشاره

1401/10/14 13:47

کردم:
-شاید من بتونم کاری کنم...دست من ظریفتره...حتما زیر مبل میره...
صدای پوزخند نیما عرق شرم رو روی پیشانیم به راه انداخت:
-مبل خیلی سنگینه...نتونستم تکونش بدم...برو ببینم میتونی درش بیاری!
به سمت مبل بزرگ دونفره رفتم...راست میگفت این مبل خیلی سنگین بود حتی من و ستاره وخاله فاطمه هم نمیتونستیم اونو جابه جاکنیم...انگار با چسب به پارکت ها چسبیده بود...خم شدم ودستم رو به زیر مبل بردم...انگشتم به شی ریزی برخورد کرد...انگشتم رو بیشتر کشیدم تا اینکه تونستم انگشتر ظریفی رو تو دستم بگیرم...بلند شدم ودستمو به طرف نیما گرفتم:
-بفرمایید...
نیما با تعجب کف دستش رو بالا آورد و من انگشتری که نگین زیبایی روش قرار داشت روی کف دستش گذاشتم وبا گفتن شب بخیر با عجله به اتاق برگشتم...لباس حریرم رو در آوردم وروی تخت پریدم،صورتم رو بین متکام فرو بردم و جیغ خفه ای کشیدم...دستمو مشت کردم و چند بار روی سرم زدم:
-ای دختره خنگ...یعنی پیش خودش چی فکر میکنه؟...فردا چطور تو چشماش نگاه کنم؟...
برگشتم و چشمامو به سقف دوختم یه لحظه لبهای نیما روی سقف ظاهر شد:
-ولی عجب لبهایی داشت...خدایا همه چی بهش دادی هاااا...
تازه یاد انگشتر افتادم یعنی اون انگشتر برای کی بود؟...


***
فردا صبح نیما برای صبحونه به آشپزخونه اومد..منم مشغول آماده کردن میز بودم...نیما کمی از قهوه اش رو خورد...ابروهاش رو درهم کرد انگار قهوه خیلی داغ بود...مواظب خودت نیستی مواظب لبات باش که امانتن پیشت شازده....ولی چهره این ارباب ماهم دو حالت بیشترنداشت،یا اخمو بود یا در حال پوزخند زدن.فکر کنم لبهاش تا حالا به خنده باز نشده البته فقط واسه دید زدن لبای مردم...
میخواستم از آشپزخونه بیرون بزنم که گفت:بشین
خدا به دادم برسه.باز چی از جونم میخواد؟راه رفته رو برگشتم و روی صندلی مقابلش نشستم.سرمو پایین گرفتم و با انگشتای دستم بازی میکردم که گفت:
-فردا برای ناهار مهمون دارم!
حتما بازم تمرین داشت...بدون اینکه نگاش کنم پرسیدم:چند نفرن؟
-بیست نفر!!!
سرمو طوری بالا گرفتم که گردنم صدا داد.بیست نفر؟چه خبر بود؟لابد توقعم داشت من واسشون تدارک ببینم؟
-قبل از اینکه بیان باید همه وسایل پذیرایی رو آماده کنی،لیست غذاهایی رو که باید تهیه کنی بهت میدم؛حواست باشه!
لب باز کردم و گفتم:
-امامن تا حالا از اینهمه مهمون پذایرایی نکردم ممکنه...
حرفمو قطع کرد وگفت:
-این دیگه مشکل من نیست.موقعی که میخواستی اینجا باشی باید فکر این چیزاشم میکردی.من پول مفت به کسی نمیدم...فهمیدی؟
خدا لعنت کنه کسی رو که فعل"فهمیدن"رو ساخت.دیگه دارم بهش آلرژی پیدا میکنم.نه ولله.نفهمیدم.آخه من

1401/10/14 13:47

چطوری خودم تنها از پسش بربیام؟
بلند شد و بدون حرف دیگه ای رفت.این یعنی اینکه چه بخوای چه نخوای خودتو واسه فردا آماده کن.از همین الان استرس گرفتم.
وقتی خواستم وارد اتاقم بشم دیدم لیست غذاها رو به در اتاق چسبونده...
آخرلیست نوشته بود:وقتی اومدیم همه چی آماده باشه،...درضمن لباس فرمتو بپوش...مسئول پذیرایی هستی پس تمیز ومرتب باش...حواست به کارات باشه...کارت خوب انجام بشه پاداش میگیری...
دلم گرفت.بعد از اینهمه مدت که خوش خدمتی کردم واسه آقا تازه میخواد بعد مهمونی که تازه خوبم باید پذیرایی بشه بهم پاداش بده... دارم کم کم از دست این کاراش دیوونه میشم.
به خاطر لیست بلند بالای آقا کله سحر از خواب بیدار شدم.باز جای شکرش باقی بود که همه وسایل تو خونه بود و نیازی به خرید نداشتم.با اینکه تجربه اولم بود اما نمیخواستم جلوش کم بیارم.به من میگن مهسا...کم چیزی که نیستم...
خداروشکر آقا صبح زود بلند شدن وبدون صبحونه رفتن.فقط مونده بود تو این شلوغی و بازار شامی آشپزخونه ازم صبحونه بخواداونوقت دیگه چشماشو در می آوردم.یه نگاهم به غذاها بود نگاه دیگم به ساعت.تمام وسایلو آماده کردم و خسته از آشپزخونه بیرون اومدم.صبح لباس فرم نپوشیدم که کثیف نشن...تصمیم گرفتم آرایش ملایمی بکنم برای همین پای آینه نشستم ومشغول شدم...خط چشم،رژگونه صورتی کمرنگ ورژلب صورتی عروسکی تنها آرایش روی صورتم بود...دستی به موهای بلندم کشیدم ...آخ آخ آخ...همیشه دوست داشتم موهام فر باشن نه اینقد لخت که حالت نگیرن...یادم افتاد پارسال ستایش برای کادوی تولدم بهم اتو موی دو کاره ای داده بود... از روی میز بلند شدم و با گفتن اینکه خودش گفت شیک ومرتب باشم،خم شدم وجعبه اتو مو رو از زیر تخت بیرون کشیدم اما به مغز نداشته ام خطور نکرد که مهمونای یه پسر مجرد صددرصد میتونن پسر باشن وبا مهمونی های خانوادگی عمو رضا فرق دارن...فر کردن موهام یک ساعتی طول کشید ولی با دیدن قیافه ام که کلی عوض شده بود خستگی از تنم خارج شد...با پوشیدن لباس فرم از اتاق خارج شدم وبه آشپزخانه رفتم...
نگاهی به ساعت انداختم وآشپزخونه رو مرتب کردم...همه چیز آماده بود...صدای زنگ ناقوسی عمارت بصدا در اومد وپشت بندش با باز شدن در حیاط باغ ماشینهای مدل بالا یکی پس از دیگری وارد عمارت میشدن...ماشینهایی که بعضی هاشون رو تو عمرم هم ندیده بودم...از پنجره سالن فاصله گرفتم وپرده از بین دستام لیز خورد وبه سر جاش برگشت...با دست فک باز شده از تعجبم رو بستم ودوباره بین پرده پنجره مخفی شدم...حیاط پر شده بود از دختر وپسرهای جوونی که از سر ووضعشون مشخص بود از اون مایه دارای بی

1401/10/14 13:47

عار وبی دردن...شروع کردم به آنالیز پسرها...نزدیک به ده دوازده نفرشون با دوست دخترای آویزون وسانتال مانتال شده اومدن...پس این چند نفر نمی تونستم شاهزاده ی من باشن...خنده شیطانیم وقتی چند پسر رو تنها گوشه ای از حیاط دیدم پررنگ شد...صدای ستایش تو مغزم اکو شد"نیما مهمونی زیاد میده شاید شاهزاده شما هم میون اونا پیدا بشه..."...یعنی تقدیرتو شکر...خدایا میشه یکی از اینا مال من میشد؟؟...آخه چقد باید تنها باشم...تا کی باید خدمتکار بمونم؟...سرمو به طرف سقف سالن بالا بردم وخدا رو مخاطب قراردادم:
-قربون دستت از میون یکی از همینا...اون که از همه پولدارتره...خوشگل تره...باجذبه تره...ومهمتراز همه مهربوتره والبته درک وشعور بالایی داره بفرست واسه من...هر گلی زدی به سر خودتون زدین دیگه...الهی من فداتون بشم...
لحظه ای چهره خندون مادرم که روی صورتم خم شده بود تا پیشونیم رو ببوسه جلوی چشمام ظاهر شد...صداش تو ذهنم پیچید:
-"به *** کسونش نمیدم...به همه کسونش نمیدم...به کسی میدم که *** باشه....وای دردت بجونم یعنی میاد اون روزی که تو رو توی لباس سفید عروس ببینم؟..."
اشک بی اختیار روی گونه هام سر خورد...مامان نیستی ببینی که دختر دست گلت بجای خانومی توی خونه دامادت باید کلفتی آدمایی رو بکنه که واسه خودشون کسی ان...دلم گرفت...تموم افکارمو از تموم آدمهای توی باغ دور کردم وبه کارم یعنی خدمتگزاری از آدمهایی که با پول پدراشون بجایی رسیدن واصلا نمی دونستن درد چیه برگشتم...
در سالن رو باز کردم وگوشه ای به استقبال ایستادم...نیما با عجله از کنارم رد شد وجلوی درعمارت به دوستاش پیوست...لحظه ای از تیپ وجذبه ای که تو صورتش بود دلم لرزید... پیراهن مردونه آستین کوتاه صورتی رنگ که خطهای ریزسفیدی داشت رو با شلوار لی آبی روشنی ست کرده بود که چقد به پوست سفیدش میومد...یقه پیراهنش مشکی بود ودو دکمه بالای لباسش رو باز گذاشته بود...برق گردنبند ظریف طلاش لحظه ای چشمام روکور کرد...کفشهای سفید اسپرتش رو با دستبند آدیداسی هماهنگ کرده بود... به دستاش خیره شدم...کشیده وکم مو بودن...با اینکه دستاش با اون رگهای برجسته حسابی دل آدم رو می برد ولی انگشتای ظریفی داشت...چقد دوست داشتم انگشتام رو لابه لای انگشتاش بذارم...با صدای کسی که گلوش رو صاف می کرد به خودم اومدم...سرم رو بالا گرفتم و چشمام تو چشمای بهت زده نیما قفل شد...پس اونم داشت منو آنالیز می کرد...بیچاره تا حالا منو این شکلی ندیده...لحظه ای خوشحال شدم که مورد توجه اش قرار گرفتم اما با اخم غلیظی که به ابروهاش داد فهمیدم زیاد از کارم خوشش نیومده...پسری دستش رو روی کتف نیما گذاشت وخط

1401/10/14 13:47

ارتباطی ما رو شکوند...فهمیدم این همون پسریه که صداشو صاف کرده...پسر با چشماش به من اشاره کرد:
-کجایی پسر؟...تم جدیده؟...
نیما دست پسر رو گرفت وبه داخل هدایت کرد:
-ببر صداتو شایان...برو توببینم... کم زر بزن...با این هیکلت کل در رو گرفتی...
پسری که حالا اسمش رو می دونستم با چشمای خندونش بهم خیره شد،کمی خودش رو خم کرد:
-سلام عرض شد خانوم...خوبید شما؟...
-م...م...ممنون...خوش اومدید...بفرمایید داخل...
-خوش که اومدم...ولی...
با پس گردنی دختری که پشت سرش بود حرفش نیمه راه موند...ای دستت درد نکنه...گل کاشتی...اصلا ازش خوشم نیومد...
دختر-جمع کن خودتو...باز دوتا دختر دید نطقش باز شد...سلام نیما خان...پارسال دوست امسال آشنا...
-سلام شیما جون خوش اومدی...شایان برو تو دیگه...
نیما با شیما دست داد...شایان هم با دستی که به گردنش کشید از جلوی در ردشد...صدای پچ پچش را شنیدم:
-دراز بی خاصیت...هرچی خوبه واسه خودش بر میداره...
نمی دونم چرا ولی با گفتن" دراز بیخاصیت" لبخندی روی لبم اومد اما برای اینکه کسی متوجه نشه سرم رو پایین انداختم...پسرها ودخترا یکی یکی وارد میشدن ...یکی از یکی خوش لباس تر وشیکتر...بوی عطرهای مارکدارشون توی سالن پیچیده بود...منم که از بس دولا راست شدم کمرم به باد فنا رفت...نیما هم دست کمی از من نداشت ولی با آرامش به همه احوال پرسی می کرد...با پسرا دست وبا دخترا روبوسی ...خاک بر سر دوست پسرای بی غیرتشون...این دخترا از اوناش بودن...همچین به نیما که میرسیدن از ته دل ماچش می کردن که دل روده آدم تو دهنش میومد...تمام مدت از حسادتی که نمی دونم از کجام در اومده بود توی دلم بهشون چشم غره رفتم...بیچاره نیما با آب دهنشون یه حمام درست وحسابی گرفت...
بالاخره سالن پر شد ومنم به آشپزخونه رفتم تا از مهمونای عزیز ارباب پذیرایی کنم...وقتی که به مهمونا شربت می دادم نگاه هیز بعضیاشون حسابی کلافه ام کرده بود...یعنی خاک بر سرت نیما با این دوستای چلمن تر از خودت...خدا رو شکر که حداقل زیر دامن کوتاهم ساپورت پوشیده بودم وگرنه معلوم نبود نگاهی کثیفشون تا کجا می رفت...خوشبختانه میوه وشیرینی ها روی میز توی سالن بودم ونیاز نبود دوباره واسه پذیرایی به سالن برگردم...تنها کسی که وجودم رو نادیده گرفت وسرگرم صحبت با شایان چشم دریده بود ومن الان جلویش خم شده بودم:
-آقا من می تونم برم میز ناهاررو بچینم؟
نیما سرش رو به طرفم چرخوند و با پوزخندی که بی شباهت به تحقیر کردن نبود دستش رو تکون داد این یعنی برو هر غلطی دلت می خواد بکن...نمی تونستم بگم بهم بر خورد چون من یه خدمتکـــــــارم فقط یه خدمتکــــــــار...
بدون اینکه به نگاه های خیره

1401/10/14 13:47

ی شایان توجه کنم به آشپزخونه رفتم ومشغول آماده کردن وسایل ناهار شدم ویکی یکی اونا رو روی میز میچیدم...توی همین رفت وآمدا ناگهان قفسه سینه ام لرزید...اونقد این لرزه ناگهانی بود که جیغ خفه ای کشیدم...خدا رو شکر صدای ضبط بلند بود وهمه مشغول صحبت بودن...کسی متوجه من نشد...به آشپزخونه برگشتم وموبایل رو از توی لباس زیرم در اوردم...نیما اس داده بود...اولین بار بود که ظهر پیام میداد...بازش کردم:
-"همیشه هستی،همین نزدیکی،جایی میان دلم ویادم،اما دیدنت چیز دیگریست..."
چندبار پیام رو خوندم...حتما اشتباه فرستاده بود چون هیچوقت چنین اس هایی نمیداد...بیشتر حرف میزد... اما برای اینکه جواب پیامشو داده باشم آخرین پیامی رو که ستایش قبل از پنهان کردن گوشی ام فرستاده بود رو واسش سند کردم:
-"پفک نخور شور بشی...یه وقت ازم دور بشی...لیمو نخور ترش بکنی...منو فراموش بکنی...آدامس بخور تا باد کنی... منوهمیشه یاد کنی..."
به محض دریافت گزارش ارسالش زدم زیر خنده...تا تو باشی پیام اشتباهی نفرستی... چند دقیقه ای منتظر شدم...وقتی جوابی نیومد دوباره به سر کارم برگشتم...
سالن پر شده بود از صدای برخورد قاشق وچنگالها توی بشقابهای چینی...هرکس مشغول پذیرایی از خودش بود...به در خواست نیما میز رو به شکل سلف سرویس چیده بودم تا هر *** هر چی دوست داره بتونه برای خودش بریزه...بعضیا روی مبلها نشسته بودن وبعضیا روی میزبزرگ توی سالن...منم توی آشپزخونه کوفت می کردم...تمام بدنم از درد خستگی تیر میکشید...با اینکه اولین بارم بود ولی دست تنها تونستم از پس پذیرایی 20 نفر آدم بر بیام ...دستی به گردنم کشیدم...ای کاش ستایش پیشم بود تا کمی ماساژم میداد...اون دستای تپلش فقط بدرد ماساژدادن می خوردن...
با شنیدن صدای نیما که اسمم رو صدا میزد به سالن رفتم ودوباره دست تنها تمام میز رو جمع کردم...خیلی دوست داشتم بدونم توی سرش اصلا مخ هست یا نه...آخه من چطوری تنها تنها از پس این همه ظرف کثیف بر بیام...با دیدن این همه ظرف که توی آشپزخونه تلمبار شده بود آهی از ته دل کشیدم...حتی یکیشون ازم تشکر نکرد...خدا خفشون کنه الهی...تا خرخره خوردن اونوقت زورشون می یومد ازم تشکر کنن...بدرک...باید برای پذیرایی از مهمانها به سالن بر میگشتم...قهوه آماده بود...کیک فنجونی هایی که دیروز آماده کرده بودم توی ظرف بزرگی چیدم وبه سالن بردم...آهنگ ملایمی از دستگاه پخش شد که دختر پسرا رو دو به دو به وسط سالن کشوند...نیما کنار پیانو ایستاده بود وبا چند پسر به علاوه شایان خان صحبت می کرد... دستشوییم گرفته بود و نمی تونستم تحمل کنم برای همین از کنارشون گذشتم تا به راهرو برم ولی با

1401/10/14 13:47