آشپزخونه میومد صدای ضربان قلبمون بود...تند و وحشی...آب دهنمو به سختی فرو بردم اما بغض گلوم پایین نرفت و باعث شد چشمام پر از اشک بشه،نیما به آرومی یقه لباسمو رها کرد و ازم فاصله گرفت،ایستادن برام سخت بود،برای جلوگیری از افتادنم دستمو به کمد آشپزخونه گرفتم،باید حرفی میزدم و گرنه معلوم نبود تا چند دقیقه دیگه بتونم زیر این نگاهش دووم بیاورم:
-ببخشید آقای سلحشور...من قصد جسارت نداشتم...بخدا غذای روی میز فسنجونه...اگه فکر میکنید بد مزه اس و دوسش ندارید من فوری غذای دیگه ای درست می کنم...
نیما تک سرفه ای کرد و نگاشو از چشمای اشک آلودم گرفت،چرخید وقصد خروج از آشپزخونه رو داشت که بین راه ایستاد:
-همین خوبه بیارش توی اتاقم...
به جای خالیش خیره شدم و به اشکام اجازه ریختن دادم...چقد این عصبانیتها برایم آشنا بود...من این جنس زورگویی ها رو هم قبلا چشیده بودم...تلخ و زجرآور...اما هیچوقت نتونستم به طعم گس اون عادت کنم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و به طرف میز رفتم تا غذاش رو به اتاقش ببرم...با چیدن ظرف غذا تو سینی و مرتب کردن لباس فرمم به طبقه بالا رفتم ودوبار به در اتاقش زدم:
-بیا تو...
به آوامی در رو باز کردم،نیما روی تختش دراز کشیده بود که با ورودم دستاش رو از روی چشماش برداشت و سر جاش جابه جا شد:
-بذارش روی تخت...
خم شدم وسینی غذا رو روی تخت گذاشتم:
-امر دیگه ای ندارید؟
سینی رو به سمت خود کشید و با دستش اجازه خروج داد...با نفرت بالای سرش ادایی درآوردم وبه سمت در اتاق رفتم که صدایش میخکوبم کرد:
-اون دفترچه رو خوندی؟ همونی که توی آشپزخونه اس؟
سرم را برگرداندم:
-بله...
-تو اون دفترچه نوشته بود من فسنجون دوست دارم؟
-نخیر...
-خوبه...توی فسنجونت روغن زیاد ریختی؟
-نخیر...
-من به روغن زیتون و مربای هویج حساسیت دارم لطفا اون دفترچه رو با دقت بخون که بعداً مشکلی پیش نیاد!
یه لحظه تمام صفحات دفترچه از جلوی چشمام گذشت و یادم افتاد که من دفترچه رو تا آخر نخونده بودم برای همینم با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و با گفتن معذرت می خوام اونجا رو ترک کردم.
دفترچه رو به اتاقم بردم تا سر فرصت مطالعه اش کنم.عصر هم برای عصرانه به آشپزخونه اومد وسینی غذا رو روی اپن گذاشت،با کف دستم محکم به پیشونیم زدم...یادم رفته بود سینی رو از توی اتاقش بردارم.تمام ظهر تا عصر هم مشغول پختن کیک فنجونی های کوچیکی بودم...نیما به آرومی ظرف غذا رو تو سینک ظرفشویی گذاشت،هول شدم و سریع بشقابش رو گرفتم که دستم به نوک انگشتاش خورد و لرزی رو به جونم انداخت:
-آقا بدین خودم بردارم...متاسفم فراموش کردم!
نیما انگار متوجه حرفهام نشد
1401/10/13 23:36