گریست...!
شاداب:
تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:
جور می کنی...چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟خودت بگو این درسته؟اینآخه خدا جون...قربون مصلحتت برم...تو که اینهمه باهوشی...تو که اینهمه حواست جمعه...تو که در و تخته رو خوب جفت و
انصافه؟این خداییه؟
بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:
-الیزابت خانوم...پرنسس خانوم...مادموازل خانوم...تو چرا اینقدر خنگی آخه؟نه که کار ریخته...نه که همه منتظرن شما
افتخار بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن...حق داری االن دو دل باشی!منکه نمی دونم چه بالیی سر اون کردک
هیوال اومده.تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی...احتماال خدا زده پس کله ش،دلش خواسته یه حالی بهت بده...حاال
تو اینقدر ناز کن...اینقدر عشوه خرکی بیا...تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.
کارتی که شماره دانیار را روی خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه های صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد از
چک کردن دوباره شماره،گوشی را روی گوشش گذاشت.با ناراحتی گفتم:
-بیخود خودت رو خسته نکن...اون اصال اهل تلفن جواب دادن نیست..جواب برادرش رو نمیده..جواب من و تو رو می ده؟اونم
بعد از چهار روز...
تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-طبق محاسبات من...االن باید وقتش آزاد باشه..چون اول صبحی نه وقت تجاوزه...نه آدم کشی...در نتیجه...سالم...!
1401/11/11 19:51