The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

گریست...!
شاداب:
تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:
جور می کنی...چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟خودت بگو این درسته؟این￾آخه خدا جون...قربون مصلحتت برم...تو که اینهمه باهوشی...تو که اینهمه حواست جمعه...تو که در و تخته رو خوب جفت و
انصافه؟این خداییه؟
بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:
-الیزابت خانوم...پرنسس خانوم...مادموازل خانوم...تو چرا اینقدر خنگی آخه؟نه که کار ریخته...نه که همه منتظرن شما
افتخار بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن...حق داری االن دو دل باشی!منکه نمی دونم چه بالیی سر اون کردک
هیوال اومده.تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی...احتماال خدا زده پس کله ش،دلش خواسته یه حالی بهت بده...حاال
تو اینقدر ناز کن...اینقدر عشوه خرکی بیا...تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.
کارتی که شماره دانیار را روی خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه های صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد از
چک کردن دوباره شماره،گوشی را روی گوشش گذاشت.با ناراحتی گفتم:
-بیخود خودت رو خسته نکن...اون اصال اهل تلفن جواب دادن نیست..جواب برادرش رو نمیده..جواب من و تو رو می ده؟اونم
بعد از چهار روز...
تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-طبق محاسبات من...االن باید وقتش آزاد باشه..چون اول صبحی نه وقت تجاوزه...نه آدم کشی...در نتیجه...سالم...!

1401/11/11 19:51

پارت #126

با از جا پریدن تبسم منهم از جا پریدم...سه بار دیگر سالم کرد و گوشی را توی بغل من انداخت.دوست داشتم خفه اش
کنم...الهه گند زدن بود این دختر...اگر دانیار اینها را شنیده باشد...؟؟؟!!!پشت دستم را به مانتویم کشیدم و آرام سالم
کردم.صدای سرد دانیار در گوشی پیچید.
-بله؟
نگاه پر خشمی به تبسم کردم و گفتم:
-شادابم.
-می دونم.
وای..چقدر این بشر حرف زدن را برای مخاطبش سخت می کرد.
-ببخشید مزاحمتون شدم.بابت...بابت کار تماس گرفتم.
انتظار داشتم بگوید دیر شده...یا پشیمان شده...
-امروز نمی تونم شاداب...
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-باشه اشکال نداره...معذرت می خوام...خداحافظ...
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-شاداب؟
صدایش یکطوری بود...یکطور عجیبی...
-بله؟
-دیاکو حالش خوب نیست.میگن...
باز هم مکث کرد.
-گفتم شاید بخوای ببینیش.
گوشهای ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم "میگن" بود.گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:
-چی شده؟
آهش بلند و پر سوز بود.
-اگه خواستی بیا بیمارستان...
و قطع کرد...!
******************
پله های بیمارستان را ده تا یکی کردم..به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا باالخره دانیار را نشانم دادند.مات مانده به
شیشه U.C.I !قدمهایم کند شد...مراقبت ویژه؟؟؟چرا؟دیاکو فقط زخم معده داشت...همین...نمی خواستم جلو بروم...نمی
خواستم چیزی بشنوم...نمی خواستم بفهمم آنهایی که "میگن" دقیقا چه می گویند..می خواستم برگردم شرکت....ببینم دیاکو
آنجاست...حتی بداخالق...حتی با کیمیا...
این دانیار بود؟این ریشهای نامرتب که سفیدی غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟این￾اومدی؟
صدای شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟این نگاه پر درد و مایوس...از گودالهای سیاه و بی روح
دانیار نشات می گرفت؟
نمی خواستم بپرسم...دلم گواهی شوم می داد...دلم آشوب بود...نمی خواستم بپرسم..نمی خواستم بدانم..
-چی شده؟
دوباره به شیشه زل زد...جلو رفتم...قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید...روی پنجه هایم ایستادم...به زور خودم را به
پنجره رساندم...اما چیزی جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود...دلم آشوب بود..آنهمه سکوت و سیاهی آشوب ترش
کرد...بی هوا آستینش را کشیدم.
-تو رو خدا حرف بزنین...بگین چی شده...
-میگن شوک هیپوولمیک...
اسمش که وحشتناک بود...
-یعنی چی؟؟؟خوب میشه؟
چرا چشم از این راهروی ترسناک برنمی داشت؟چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟

1401/11/11 19:57

پارت #127

امکانات نداشتن...حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن...اعزامش کردن سنندج...گفتن شوک هیپوولمیکه...به￾خونریزی گسترده داخلی داشته...از نوع نادرش...اونقدر که تا قبل از اینکه به بیمارستان برسیم بیهوش شد...تو اون شهر￾محض رضای خدا...دارم سکته می کنم...حرف بزنین...
خاطر از دست دادن خون...گفتم من خون دارم...هرچی دارم بهش بدین...اما کم بود...ههه انتقال خونشم خون نداشت...از
گروه خونیش کم داشت...اعزامش کردن تهران...بستری شد...میگن حالش بده...میگن این شوک واسه اونایی که یه کلیه
دارن خطرناک تره...فشار خونش که باال نمی ره هیچ...خونریزیش هم کامل کنترل نشده...
از حرفهایش هیچ نمی فهمیدم...کدام شهر...کدام سنندج؟کجا بودند این دو نفر؟چه بر سرشان آمده بود که یکی در یک قدمی
مرگ بود و دیگری یک مرده متحرک...!
پرستاری از کنارمان عبور کرد...مرا که دید جلو آمد و گفت:
-این آقا رو می شناسی؟
حتی نمی توانستم سرم را تکان بدهم...چشمانم را باز و بسته کردم.
-دو روزه که همینجور اینجا ایستاده...حالش خوش نیست...ممکنه بالیی سرش بیاد...یه جوری راضیش کنین یه کم
استراحت کنه...یه چیزی بخوره...
باز پلک زدم...بی حرف...چون می دانستم که این دکترها و پرستارها هرگز حال کسی مثل من و دانیار را درک نمی کنند...!
چشمانم سیاهی می رفتند.غم و غصه های این چند روزه به کنار،تحمل این مصیبت از توانم خارج بود...!به دیوار تکیه
دادم...ذهنم پر بود از ظلمت و تاریکی...بدون کوچکترین نور امیدی...!در نظر من مراقبت ویژه پایان خط بود...! اما مادرم می
گفت اگر ناامید شوی فرزند شیطانی...چون فقط شیطان است که از لطف خدا ناامید شده.
همانطور که پشت سرم را به دیوار زده بودم رویم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم...تنها شخص ارزشمند در زندگی
دیاکو...!اگر دیاکو بیدار می شد و برادرش را اینهمه آشفته می دید قطعا به کما می رفت.سعی کردم قوی باشم...چیزی که
هرگز در زندگی نبودم...!
-میشه خواهش کنم با من بیاین؟
لعنتی...پلک هم نمی زد...!
-کجا؟
-یه جایی که بشه یه کم دراز بکشین و یه چیزی بخورین.
سرش را تکان داد.
-گرسنه م نیست...!
باز آستینش را کشیدم...تنها راهی که بلد بودم تا کمی توجهش را جلب کنم.
-خواهش می کنم...اگه آقای حاتمی به هوش بیان و شما رو تو این حال ببینن...خیلی ناراحت میشن.
آه کشید و باالخره دستش را از در جدا کرد و راست ایستاد.
-گفتن ساعت دو اجازه می دن ببینمش.
به ساعت گرد آویخته شده از سقف بیمارستان نگاه کردم.دوازده بود.
-پس هنوز دو ساعت وقت داریم.
نگاهم کرد و گفت:
-کجا میشه دراز کشید؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-نمازخونه.
عجیب بود که به حرفم گوش داد و دنبالم

1401/11/11 20:10

آمد.او به نمازخانه رفت و من به بوفه.برایش ساندویچ و نوشابه گرفتم و
برگشتم.خوشبختانه به جز دانیار کسی آنجا نبود و من توانستم وارد شوم.دراز کشیده و دستش را روی چشمش گذاشته
بود.کنارش نشستم و گفتم:
-اول اینو بخورین..بعد بخوابین.
ساعدش را از روی چشمانش..به پیشانی اش هدایت کرد و به ساندویچ توی دستم خیره شد و گفت:
-ممنونم.
ساندویچ را به دستش دادم و زبانه فلزی نوشابه را کشیدم و نی کوچکی را داخل مایع سیاه رنگ غوطه ور کردم.
خودش را به سه کنج دیوار کشاند و با بی میلی گاز کوچکی به باگت دراز و تازه زد.نوشابه را کنار پایش گذاشتم و گفتم:

1401/11/11 20:10

پارت #128

آقای حاتمی خوب میشه..من مطمئنم...اون خیلی قوی تر از این حرفاست.
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-آره.
دستانم را در هم قفل کردم و گفتم:
-شما هم باید به اندازه اون قوی باشین.
پوزخندی که زد به من فهماند که هم حالش خوب است و هم هوش و حواسش سرجایش است...!
برای پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم...تجربه نشان داده بود که جوابهای بدی به سوالهای آدمها می￾آره...!
دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.
-میشه بپرسم چرا اینجوری شد؟
گاز دیگری به ساندویچ زد و گفت:
-آره میشه...!
و سکوت کرد...!عجب آدمی بود ...!در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد.پرسشگر نگاهش کردم.بی تفاوت نوشابه اش را
نوشید.دندانم را روی هم ساییدم و گفتم:
-خب چی شد؟
کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:
-رفتیم خونه بچگیامون...از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود...منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش...نتیجه
ش این شد که می بینی...!
چشمانم از تحیر گرد شدند...دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود...!
-با مشت زدین تو شکمش...چرا؟
دستش را روی گردنش کشید و گفت:
-خوشی زده بود زیر دلم.
ای کاش اینقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم...آنوقت بی شک خفه اش می کردم...!
-یعنی چی؟
تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:
-یعنی اینکه غذامو کوفتم کردی...حداقل بذار یه کم دراز بکشم...!
از تندی اش عقب رفتم...بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روی چشمش گذاشت.
برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم"من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداری است و یا به خاطر شرایطش کمی
نرمتر شده"..!
-شاداب؟
بند کفشهایم را گره زدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
-بله؟
-بابت ساندویچ مرسی...!
کاش به جای تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درک می کرد.
-نوش جون...!
-شاداب؟؟؟
-بله؟
-مرسی که اومدی...!
ماتم برد...سرم را بلند کردم...دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد...!
دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟؟؟
دانیار:
لباسهای بدرنگ و بدبو را پوشیدم.کفشهایم را با دمپایی های سفید و سورمه ای عوض کردم و وارد اتاق شدم.هر دو دستش
از زور جفای سوزنهای قطور و بی رحم کبود بود.پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره های فلزی و پالستیکی روی
قفسه سینه اش کار گذاشته بودند.از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد.اینها که با این کار

1401/11/11 20:11

پارت #129

عذابش را بیشتر کرده بودند...! کنارش نشستم و دستم را روی دستهای زحمتکشش گذاشتم.سرش را چرخاند... چشمانش
را باز کرد و لبخند زد.دوست داشتم جواب لبخندش را بدهم..اما نشد این لبها حتی به یک سالم ساده هم باز نشدند!صدایش
به شدت خش داشت...انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناک بود...!
-این چه ریخت و قیافه ایه؟
صدای منهم خش داشت...اما نه از زخم گلو...از زخم دلم...
-ریخت و قیافه خودت رو ندیدی..!
خندید...!
-من مریضم مثالً...!
ساعد قطورش را فشار دادم و گفتم:
-منم برادر مریضم...
مکث کردم و سپس آهسته گفتم:
-مثالً...!
پنجه ام را میان انگشتان بی جانش گرفت و گفت:
-خوب میشم...نگران نباش...!
دستش را از آرنج خم کردم و چانه ام را روی مشتش گذاشتم.
-اگه اون کلیه ت رو به من نمی دادی...زودتر خوب می شدی...!
باز خندید...چرا هرگز نفهمیده بودم که خنده هایش اینقدر دلنشین و قشنگند؟
-با همین یه کلیه هم خوب می شم...مطمئن باش..!
مطمئن نبودم...دکتر دم از بحران زده بود...!
با هر دو دست دستش را گرفتم و اینبار از بلندی ساعدش برای پیشانی ام ستون ساختم.
-چرا وقتی می زدمت جلومو نگرفتی؟تو که می دونستی به حال خودم نیستم.چرا از خودت دفاع نکردی؟
دست دیگرش باال آمد و روی سرم نشست.نفسش خس خس می کرد.
-چون باید این عقده بیست و چهار ساله سر باز می کرد...باید خشمت رو یه جوری خالی می کردی تا یه کم سبک شی...!مگه
می تونستم این فرصت رو ازت بگیرم؟
آرواره هایم از شدت فشار درد می کردند!کسی شانه ام را تکان داد.سر بلند کردم.پرستار مرد...خسته و بی حوصله نگاهم
کرد و گفت:
گردنم را به زور تکان دادم و رو به دیاکو کردم.لبانش هرچند خشک...اما هنوز لبخند داشت...چشمانش هرچند نیمه باز...اما￾وقت مالقات تمومه...لطفا مریض رو تنها بذارین.
هنوز عشق داشت...!دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
-من اینجام...پشت در همین اتاق...یه لحظه هم از اینجا دور نمی شم...حتی اگه این مراقبت ویژه تا قیامتم طول بکشه من
اینجا می مونم...پس به خاطر منم که شده زودتر از این اتاق لعنتی رو ول کن و بیا بیرون...باشه؟
انگشتانش را روی صورتم کشید و گفت:
-باشه داداش...!
پرستار باز تذکر داد...اما من نمی خواستم بروم...نمی خواستم تنهایش بگذارم...
-من همین جام...اگه صدا بزنی می شنوم...یه نیمکت هست چسبیده به در ورودی...فقط صدا بزن...من می شنوم...اگه
نیومدم..به پرستارا بگو...همه می شناسنم...زود میام...
لبخندش غلیظ تر شد:
پرستار با عصبانیت تذکرش را تکرار کرد.دستش را رها کردم و چند قدم عقب رفتم...چشمش به من بود...دلش با من￾باشه داداش...!
بود...چند قدم عقب رفته را برگشتم...خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و با سرعت

1401/11/11 20:11

از اتاق خارج شدم.شاداب جلویم ظاهر
شد و گفت:
-حالش چطوره؟
جوابش را ندادم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.

1401/11/11 20:11

پارت #130

دسته ست...از بین بیماران گوارشی کمتر از ده درصدشون اینقدر اوضاعشون وخیم میشه...خونریزی برادرت خیلی￾ببین پسرجان..بذار رک و پوست کنده بهت بگم...دردهای مزمن اگه حاد بشن خیلی خطرناکن...مشکل برادر تو هم از این
وسیعه...دستگاه گوارش طویل ترین ارگان بدنه...اگه قرار باشه از همه قسمتهاش خون بیرون بزنه یعنی فاجعه...من با این
سابقه کاری، تا االن فقط سه مورد اینجوری دیدم که یکیش برادر شماست...متاسفانه از قرار این مشکل از بچگی وجود داشته
و کنترل نشده..در نتیجه کار به اینجا کشیده.
حس می کردم پیشانی ام خیس شده..دستم را رویش کشیدم...اما خشک خشک بود...!
-وقتی ده ساله بود عراقیا با قنداق تفنگ زدن تو شکمش...چند بار...محکم...از همون موقع شروع شد...!
دکتر با افسوس سر تکان داد و گفت:
اون ضربه ها یه زخم هایی ایجاد شده که به دلیل فشارهای عصبی بعدش ترمیم نشده و به خاطر عدم درمان کار به اینجا￾البته این مشکل بیشتر عصبیه اما شروعش می تونه از همون ضربه ها و آسیب های ناشی از اون باشه...به هر حال در اثر
رسیده...!
"چقدر کور بودم...در تمام این سالها...چقدر کور بودم"
-خب االن باید چیکار کرد؟راهی هست؟
دکتر دستانش را به سینه زد و تکیه داد.
البته دنیا منسوخ شد...فقط یه کشور هست که با اطمینان باال اینطور مریضایی رو که به دارو جواب نمی دن عمل می￾واقعیتش...قبال همچین بیمارانی رو جراحی می کردیم...اما از بس ریسک جراحیش باال بود که این شیوه درمانی توی ایران و
کنه...اونم امریکاست...یه بیمارستان توی داالس می شناسم که این عمل رو انجام می ده...من خودم اونجا درس خوندم و می
تونم معرفیتون کنم...البته اگه به عنوان مجروح جنگی معرفی بشه بیشتر بهش رسیدگی می کنن...می تونی ببریش؟
لبه صندلی نشستم و با اطمینان گفتم:
-شما فقط اون نامه رو بنویسین...!
از اتاق دکتر بیرون آمدم.موبایلم را در آوردم تا کد معروف "111 "را بگیرم که شاداب را دیدم.دنبال هر دکتر و پرستاری که
از U.C.I بیرون می آمدند،می دوید و حال دیاکو را می پرسید.آشفتگی اش دست کمی از من نداشت.در عجب بودم از دیاکو که
به خاطر این دختر، روی اینهمه شیفتگی و شیدایی چشم می پوشید و خودش را از نعمت داشتن این گنجینه محروم می کرد.
موبایلم را توی جیبم گذاشتم و نزدیکش شدم.صورتش خیس خیس بود و دستانش می لرزید.آرام گفتم:
-شاداب...بیا بشین...
رنگ لبهایش به سفیدی می زد..قرار از مردمکهایش رفته بود.دلم برایش سوخت.بازویش را گرفتم و تا نیمکت کشاندمش و
مجبورش کردم بنشیند.با التماس نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده..درسته؟اتفاقی افتاده که به من نمی گین؟چرا هیچ *** جوابم رو نمی ده؟
برای اینکه

1401/11/11 20:12

کمی آرامش کنم گفتم:
-یادم باشه به محض اینکه دستم خالی شد یه سد واسه این اشکای تو بسازم.
باز مثل بچه ها از آستینم آویزان شد و نگاه پر آبش را به صورتم دوخت:
-تو رو خدا...آقا دانیار..بهم بگین..آقای حاتمی حالش خوبه؟خوب میشه؟
چطور بود که من "آقا دانیار" بودم و دیاکو "آقای حاتمی"؟؟؟
-آره..خوب میشه..االنم خوبه...
-به هوش بود؟باهاش حرف زدین؟می ذارن ببینمش؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
اشکهایش شدت یافت..اما نفسش کشیدنش آرامتر شد...جالب بود که حرفهایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره ای￾به هوش بود...حرف هم زدیم...فردا منتقلش می کنن به بخش..اونوقت می تونی ببینیش.
تردید باور می کرد.
-دکتر چی گفت؟
چقدر سوال می پرسید...!دستانم را در هم قالب کردم و پشت سرم گذاشتم..
وحشت به چهره اش بازگشت...با چشمان گشاد شده اش به چشمان من زل زد..اما تا خواست حرف بزند انگشت اشاره ام را به￾گفت اینجا امکان درمان کاملش نیست...باید بره امریکا...
سمتش گرفتم و گفتم:

1401/11/11 20:12

پارت #131

جیغ و داد و آبغوره گرفتن ممنوع...اگه یه قطره دیگه اشک بریزی هیچی بهت نمی گم...فهمیدی؟
لبش را گاز گرفت و سکوت کرد.زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
-آفرین..حاال گوش کن...من به کمکت احتیاج دارم..چون به جز تو کسی رو نمی شناسم که اینجوری نگران دیاکو باشه و بتونم
بهش اعتماد کنم.می خوام شیفت صبح تا ظهر رو تو اینجا بمونی که من بتونم کارای اعزامش رو درست کنم.نمی خوام تنها
بمونه.ممکنه چیزی بخواد یا الزم بشه دارو یا وسیله ای واسش بخری.می تونی بمونی؟
بدون لحظه ای مکث گفت:
-آره..می تونم!
خیالم راحت شد.بودن این دختر در کنار دیاکو...فرقی با بودن من نداشت...شاید حتی دلسوزتر و مسئول تر هم بود.
-خوبه..پس االن برو خونه..فردا صبح بیا...
-اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-نه..شما برین...یه دوش بگیرین و برگردین...وقتی شما اینجوری بهم ریخته باشین، روحیه آقای حاتمی هم خراب می شه.
حق با او بود..بعضی وقتها که پوسته مظلومانه و بچگانه اش می شکست منطقی ترین و قابل اعتمادترین آدم روی زمین می شد.
-باشه..می رم..تو چیزی نمی خوای؟
سرش را تکان داد و گفت:
-نه..برین..نگران اینجا هم نباشین.
تمام موجودی جیبم را درآوردم و توی کیفش گذاشتم..خواست اعتراض کند...انگشتم را روی لبم گذاشتم و گفتم:
-هیس...واسه تو نیست...واسه برادرمه..!
چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.دستانم را روی زانوانم گذاشتم و برخاستم.از بیمارستان بیرون زدم و به محض نشستن
پشت فرمان کد "111 "را شماره گیری کردم.
باید تماس می گرفتم...با کسی که قبالً یکبار جانمان را نجات داده بود...!
شاداب:
راس ساعت هشت صبح خودم را به بیمارستان رساندم.دانیار را دم اطالعات مشغول صحبت با پرستار دیدم.به سمتش رفتم و
سالم کردم.چشمانش چقدر سرخ بودند...!
-سالم..بیا...منتقلش کردن به بخش...
قلبم از تصور دیدن دیاکو هم ضربان گرفت و هم مچاله شد.شانه به شانه اش راه افتادم.
-حالش بهتره؟
بی حوصله جواب داد:
-آره...اتاق خصوصی گرفتم واسش که توام راحت باشی.
در را باز کرد و قبل از من داخل شد...! مقنعه ام را مرتب کردم و به خودم نهیب زدم:
اما به محض دیدن حال روزش...با آنهمه سرم و دستگاه های عجیب و غریب...با آن صورت تکیده و الغر شده...بغض خفه ام￾وای به حالت شاداب اگه گریه کنی...وای به حالت...!
کرد...!
دانیار صدایش را پایین آورد و گفت:
-فعالً خوابه...من زودتر برم که زودترم برگردم.کاری داشتی زنگ بزن...بیا این موبایل دیاکو پیشت باشه تا منم راحت بتونم
باهات در تماس باشم.اینم کارت بانکمه.رمزشم رو این کاغذ نوشتم.
آرام گفتم:
-باشه...!
نگاهی به دیاکو انداخت و گفت:
-می مونی تا بیام؟
ای کاش دانیار می دانست که او

1401/11/11 20:13

تنها کسی نیست که با نفسهای دیاکو زنده ست...!
-نگران نباشین...من از اینجا تکون نمی خورم.
کمی گردنش را ماساژ داد و گفت:
-ممنون...هرچی شد زنگ بزن...
و رفت

1401/11/11 20:13

نگاه کنم.
-حاال بگو با من قهری؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم...یعنی نه...!
-دلخور نیستی؟
سرم را تکان دادم...یعنی نه...!
-منو بخشیدی؟
دیگر نشد...نتوانستم...اشکم از اختیارم خارج شد...سرم را باال و پایین کردم...یعنی آره..!
-خب پس چرا نگام نمی کنی؟
انگار کوه دماوند را با آن عظمت و سنگینی روی گردنم گذاشته بودند...منقبض نمی شدند این ماهیچه های لعنتی...!
-شاداب...ببینمت...گریه می کنی؟
به زور سرم را بلند کردم و صورت خسته اش را از نظر گذراندم.دلم می خواست بگویم.."چرا دوستم نداری؟چرا به من
فرصت عاشقی کردن نمی دهی؟چرا اینهمه احساس را باور نمی کنی؟"...دلم گفت اما زبانم فرمان مغز را اجرا کرد:

1401/11/11 20:16

پارت #132

یفم را روی میز گذاشتم و به دستگاهی که قلب دیاکو را مانیتور می کرد نگاه کردم...کاش سر در می آوردم..کاش زبان این
خطوط کج و معوج را می فهمیدم...کاش به من از حال اسطوره ام می گفتند...اسطوره ای که روح بزرگش اسیر یک جسم بیمار
شده بود و همراه با خودش جان مرا هم قطره قطره به یغما می برد.
آه کشیدم و روی صندلی نشستم.آرزو کردم که ای کاش به جای عمران پزشکی خوانده بودم و یا پرستاری...تا حداقل می
توانستم کمی در تسکین دردهایش کمک کنم..اما االن چه از دستم میامد؟نشستن و خیره شدن به ساعتی که کند می
گذشت...نشستن و زل زدن به دیوارهای اتاقی که از زندان هم دلگیرتر بودند..نشستن و زل زدن به پیشانی شکسته ای که
حتی مجوز لمسش را هم نداشتم...!
سرش که چرخید..من از جا پریدم...چشمان بی فروغش تمام اتاق را جستجو کردند تا به من رسیدند...! باز سر خودم داد
زدم..."گریه نه شاداب...گریه نه.."
-شاداب؟؟تویی؟اینجا چیکار می کنی؟
تا حاال کسی توانسته بغضش را کنترل کند؟هرگز شده کسی بتواند اختیار اشک هایش را در دست بگیرد؟؟
گیرم اشکم را در پستوی چشمانم مخفی کنم...لرزش چانه ام را کجا ببرم؟
-حالتون چطوره؟
لبخند زد...این مرد..در بدترین شرایط هم لبخند می زد...
-خوبم...خیلی خوب...
دستش را..دست سیاه و زخمی اش را بلند کرد:
-بیا اینجا..بیا نزدیک تر...
گیرم که اشک نریزم...گیرم که آنقدر فکم را فشار دهم که لرزش چانه ام دیده نشود...با این قدمهای تند و بی اختیار چه
کنم؟
گیرم زانوانم را مجبور کنم به توقف...به ایستادن...به میخ شدن روی زمین...با این قلبی که دیوانه وار می کوبد و صدایش￾فکر می کردم با من قهر کردی...!
به عرش خدا هم می رسد...چه کنم؟
-فکر کردم دلت رو شکستم...فکر کردم دلخوری...!
گیرم قلبم را هم خفه کردم...توی دهانش زدم و نگذاشتم نطق بزند...مشتش کردم و از ضربان انداختمش..با این نفسی که
برای این مرد می رود و دیگر باال نمی آید چه کنم؟
اشتباه است؟حماقت است؟دیوانگی ست؟هر چه هست باشد...من این مرد را دوست دارم..!مرا نمی خواهد...نخواهد...من او￾بیا شاداب...بیا اینجا...!
را می خواهم...!مگر دوست داشتن منطق می پذیرد؟؟مگر با دل می توان از زبان عقل گفت؟اگر می شد یکی سنگ بر تیشه
نمی زد و یکی سر به بیابان نمی نهاد...!
-همش نگران بودم که دیگه نتونم ببینمت...
خدا را شکر...باالخره در یک چیز مشترک شدیم...این همان نگرانی شبها و روزهای من است...
-من یه عذرخواهی بهت بدهکارم...نسنجیده حرف زدم..می دونم...!دلت رو شکستم...می دونم...! اما ناخواسته بود.به جون
دانیار...همچین قصدی نداشتم..!
جلو رفتم...چسبیده به تختش ایستادم...چشم دوختم به بازویش...نتوانستم در چشمانش

1401/11/11 20:16

رحمانه از من قول بودن با کسی به غیر از خودش را می گرفت...چقدر بی رحمانه...!
پیشانی ام را روی ساعدش گذاشتم و همزمان با بغضی که ترکید زمزمه کردم:
-باشه...!

1401/11/12 04:52

پارت #134

بوسه بر پیشانی اش نشاندم...دانیار نبود...تا وقتی که سوار ماشین شدم با چشم دنبالش گشتم و درست لحظه ای که ماشین
حرکت کرد دیدمش...کنار دیواری ایستاده بود و سیگار می کشید...!دانیاربه جبران تمام فریادهایی که نمی توانستم
بکشم،سیگار کشیدم و به جبران اشکهایی که فرو نمی ریختند...دود فرو دادم!کابوس با قدرت بیشتر برگشته بود.هیوالی
وحشت آور مرگ دوباره دور سرم می چرخید.دوست داشتم از کسی بپرسم چرا من؟اینهمه بال فقط برای یکنفر آدم؟؟؟به
کدامین گناه؟؟؟کدام گناهم چنین عقوبت وحشتناکی را مستحق بود؟؟این دنیا بر چه اساسی استوار است؟چگونه می چرخد؟با
کدام عدالت اداره می شود که یکی در همان کودکی می سوزد و یکی حتی دوران جنینی اش را هم در خوشبختی محض می
گذراند؟؟؟تا االنم در عذاب از دست دادن خانواده ام سوخته بود و از االن به بعدم در عذاب وجدان کشتن دیاکو..!مگر نه
اینکه تمام عصبیت هایش به خاطر من بود؟؟؟مگر نه اینکه هربار خونریزی اندامهای داخلی اش از دردِ درد کشیدن من بود؟مگر
نه اینکه با مشتهایی که کیسه بوکس را چندین متر جابجا می کرد روده های بیمارش را نشانه گرفته بودم؟آخ..مرگ حق من
بود...نه دیاکو...!دیاکویی که قهرمان عصر خودش بود باید می رفت و من که خنثی ترین عضو این دنیا بودم باید می
ماندم...ههه...مسخره تر از این وجود داشت؟خدا آن باال چه می کرد؟؟؟کاش فقط یک روز این دنیا را به دست من می
داد...!فقط یک روز...!دنیای این آدمها...الیق اینهمه صبوری و مهربانی نبود...این آدمها الیق این خدای مهلت دهنده
نبودند...اگر من خدا بودم،"خدایی می شدم ظالم"..بی رحم...از یک خاطی هم نمی گذشتم...از یک قاتل..از یک متجاوز...از
یک زورگو...همه را از پا آویزان می کردم...تا با زجر بمیرند...با درد...با درد..با درد...!اگر خدا می شدم...خواب دیدن را
ممنوع می کردم! اجازه می دادم بنده هایم بخوابند...بدون کابوس...بدون وحشت...!اگر خدا بودم...به انسانها فقط حافظه
کوتاه مدت می دادم...آنقدر کوتاه که نتوانند هیچ خاطره بدی را به یاد بیاورند و درد بکشند...!اگر خدا بودم...اجازه نمی
دادم هیچ بنده ای...روح بنده دیگرم را بکُشد طوریکه تمام حواس و احساساتش از دست برود و یخ بزند..!اگر خدا بودم..ظالم
را در همان لحظه ظلم سنگ می کردم...و دست نوازش بر سر مظلوم می کشیدم و اجازه نمی دادم اینهمه احساس تنهایی و بی
کسی کند.اگر خدا بودم...شادیها را به نسبت مساوی تقسیم می کردم...برای همه به یک اندازه...غصه ها را هم
همینطور...!برای هرچیزی حد و مرز می گذاشتم و دنیا را اینطور ناعادالنه به حال خود رها نمی کردم...!اگر خدا بودم...تمام
دارایی های یک بنده

1401/11/12 04:59

ام را یک به یک نمی گرفتم...هربار به شکلی دلش را نمی شکستم...ظالم بودم..اما نه در حق مظلوم.ظلم
می کردم...در برابر ظلم! اینگونه بیرحمانه تاوان ظلم ظالم را از مظلوم نمی گرفتم...!آه...حیف...حیف که خدا نشدم و تمام
خشمم را با سیاه کردن ریه هایم خالی می کنم...حیف...!سیگار تا ته سوخته را توی سطل زباله انداختم و به سمت اتاق دیاکو
رفتم.هنوز چند قدم برنداشته بودم که چهره آشنایی توجهم را جلب کرد...دقت کردم...به قد بلندش...به راه رفتنی که حتی
در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد...کیمیا...!قدمهایم
را تند کردم و درست مقابل پله های ورودی سد راهش شدم...ترسید و جا خورد...دستش را روی سینه اش گذاشت و
گفت:-وای دانیار تویی؟نزدیک بود سکته کنم...!به سرتاپایش نگاه کردم...هرچند از پنج سال پیش زیباتر به نظر می رسید
اما هنوز هم به چشم من هیچ جذابیتی نداشت..!دستش را گرفتم و با خودم به نقطه ای دور از چشم همه بردم و گفتم:-اینجا
چیکار می کنی؟-رفتم شرکت..گفتن دیاکو اینجاست..چی شده؟دستانم را توی جیبم فرو بردم و گفتم:-هر چی که شده...به تو
چه؟سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند..با لبخندی مصنوعی گفت:-وای دانیار..تو هنوزم پاچه می گیری؟برو کنار دارم از
نگرانی می میرم.توی چشمانش خیره شدم و گفتم:-سگ خودتی و ...دلم نیامد به پدر و مادرش توهین کنم!-خودت...حرف
دهنت رو بفهم و زود بزن به چاک...!از خشونتم ترسید...این را در چشمانش دیدم.اما عقب نکشید.-چرا همچی می کنی؟برو
کنار می خوام دیاکو رو ببینم...به تو چه اصالً؟او عقب نرفت..من جلو رفتم..سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:-پنج سال دیر
اومدی...برگرد به همون خراب شده ای که بودی...دست از سر برادر من بردار...!دهانش را باز کرد...کف دستم را باال بردم
و در چند میلیمتری لبهایش نگه داشتم.-حرف نزن...بخش عمده ای از مشکالت االن دیاکو..به خاطر غلط پنج سال پیش
توئه...! اون موقع با وجودی که می دونستم تو واسه دیاکو زن بشو نیستی سکوت کردم..اما دیگه بسه...اجازه نمی دم بازم با
احساساتش بازی کنی...!عدسی روشن چشمانش کدر شد..لبهایش لرزید...-من...دستم را باالتر بردم...طوریکه ترسید و از
ترس کتک خوردن سرش را عقب کشید...!-"تو"...واسه من مهم نیستی...اینکه چی شد و چرا رفتی و چرا برگشتی هم مهم
نیست...!دالیلت منطقی بود یا نبود هم مهم نیست...دیاکو رو دوست داری یا نداری هم مهم نیست...واسش نقشه داری یا
نداری هم مهم نیست...االن حسی داری یا نداری هم مهم نیست...!پشیمون شدی یا نشدی...تغییر کردی یا نکردی...زن
زندگی شدی یا نشدی هم مهم نیست...تو پنج سال پیش...به بدترین شکل ممکن دل برادرم

1401/11/12 04:59

رو...غرور و شخصیت یه مرد
کُرد رو شکستی...!راههای بهتری هم واسه پیشرفت کردن وجود داشت...تو بدترینش رو انتخاب کردی...و حاال...!باز جلو
رفتم...دیگر فاصله ای بینمان نبود...!-و حاال...منم راههای زیادی واسه دور کردن تو از دیاکو بلدم...اما اگه همین االن
نری...یا اگه بری و برگردی...بدترینش رو انتخاب می کنم...!کم آورده بود..ترسیده بود..اما نمی خواست بشکند و فرار کند.-
برو کنار روانی...هیچ غلطی نمی تونی بکنی..فکر کردی کی هستی؟پوزخند زدم و گفتم:-کی هستم؟همونی که تو

1401/11/12 04:59

پارت #135


گفتی...روانی...!بترس از یه آدم روانی که هیچی واسه از دست دادن نداره...بترس که یه روز یه جایی خفتت کنه و بالیی که
الیقشی سرت بیاره...!می دانستم..می دیدم..که سیاهی چشمان بی فروغم...وحشت زده اش کرده...ضربه آرامی به پیشانی
ام زدم و ادامه دادم:-منو میشناسی...می دونی که جنتلمن نیستم...ادب و شخصیت و این چیزا هم حالیم نمیشه...حتما
شنیدی روشم در مورد زنهایی که زیادی می رن رو اعصابم چیه...اینم می دونی اونقدر معرفت ندارم که بخوام حتی به نامزد
سابق برادرم رحم کنم...اینم می دونی که از پلیس و دادگاه و زندان و اعدامم نمی ترسم...اینم می دونی که پای حرفی که
زدم می مونم و الکی تهدید نمی کنم...پس به نفعته دست از سر دیاکو برداری...وگرنه بهت قول می دم سری بعد که منو
ببینی..مرگت رو از خدا طلب می کنی...!باالخره شکست...هم خودش هم بغضش...-دانیار..دیوونه نشو...چطور می تونی
اینقدر بد با من رفتار کنی؟من فقط اومدم ببینمش...به خودشم گفتم...پشیمونم...نمی خواستم اینجوری شه...!به خدا..من
دوستش دارم...به خاطر پدرم...با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:-پای پدرت رو وسط نکش...که تومنی صد هزار
با تو فرق می کنه...هرچند اگه الزم شه تو روی اون هم می ایستم...!اون دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه...!شرایط دیاکو
حاده..یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه...پس تا قبل از اینکه همین یه ذره ادب و احترامم ته
بکشه...دمت رو بذار رو کولت و برو...برو و دیگه برنگرد...! اگه راست می گی و دوستش داری دست از سرش
بردار...برو..!دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:-تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟با بی تفاوتی گفتم:-کاری
نداره که...تو هم بلدی...یادت رفته؟چشمان براق و خیسش را به صورتم دوخت و بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و رفت...!با
رفتنش تمام انرژی منهم ته کشید...فشارها هر لحظه بیشتر می شد و دیوارها هر لحظه تنگ تر...!به اتاق دیاکو رفتم...خواب
بود...پاهایم را روی زمین کشیدم...چند شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره
شدم و زمزمه کردم...-به کجای این شب تیره...بیاویزم قبای ژنده خود را؟شاداب:صبح کمی زودتر از ساعت معمول
رسیدم.آرام و بیصدا در را باز کردم.هر دو خواب بودند.دیدن آرامش این دو برادر در کنار هم لبخند بر لبم نشاند.بین دو
تخت ایستادم و چهره های نه چندان مشابه شان را نظاره کردم.صورت دیاکو حتی در خواب هم آرام بود و صورت دانیار حتی در
خواب هم اخمو.دانیار پتو نداشت...با کفش روی تخت دراز کشیده بود و دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود...هوای اول
صبح نزدیک مهری سرد بود...ترسیدم سرما بخورد...پتو را که گلوله

1401/11/12 05:00

کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته
رویش کشیدم که ناگهان مچ دستم را توی هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد..از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و
سرم محکم به استخوان ترقوه اش برخورد کرد.صدای ضربان قلبش آنقدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم
لرزیدم..گیج بودم..اما سعی کردم تکان بخورم..از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روی شانه ام
گذاشت...نفسش را با شدت به بیرون دمید و گفت:-اوووف...دختره دیوونه...مگه از جونت سیر شدی؟و بعد تقریباً به عقب
هلم داد...!به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید...نیم نگاهی
به دیاکو کرد و انگشتش را به نشانه تهدید باال آورد و گفت:-دیگه هیچ وقت..هیچ وقت..هیچ وقت...موقعی که من خوابم دور
و برم نیا...فهمیدی؟تنها جوابی که توانستم بدهم باال و پایین کردن سرم بود.با غیظ پتو را کنار زد و ازتخت پایین پرید و از
اتاق بیرون رفت...هنوز توی شوک بودم...چقدر این آدم عجیب بود...!-شاداب؟؟؟از صدای ضعیف و خسته دیاکو به خودم
آمدم و نگاه مبهوتم را از در گرفتم.سعی کردم عادی به نظر بیایم.کمی جلو رفتم و گفتم:-سالم..حالتون چطوره؟چشمانش را
ریز کرد و گفت:-چی شده؟چرا ماتت برده؟چرا رنگت پریده؟چرا مچت رو می مالی؟به زور لبخند زدم و گفتم:-چیزی
نیست...خوبین شما؟صدای شاکی اش بند دل شیدایم را پاره کرد!-شاداب...!وقتی اینطور قشنگ و محکم صدایم می
زد...وقتی الف شاداب را اینطور خوش آهنگ ادا می کرد..کم می آوردم..تسلیم می شدم..!به تخت دانیار تکیه زدم و گفتم:-
آقا دانیار خواب بودن..خواستم پتو رو بکشم روشون...یه دفعه از خواب پریدن و عصبانی شدن...!دیاکو خندید...بی جان اما
طوالنی...خنده اش شاد نبود...از همانهایی بود که می گفتند:از گریه غم انگیز تر است"...کمی خودش را روی تخت جابجا کرد و
گفت:-پس شانس آوردی که سالمی...!و بعد در کسری از ثانیه خنده اش تبدیل به اخمی غلیظ و درهم پیچیده شد و ادامه
داد:-به دل نگیر...خوشش نمیاد وقتی خوابه کسی نزدیکش باشه یا نزدیکش بشه...این چند وقته همش بیدار
بوده...امروزم طرفای پنج و شیش خوابید...همین باعث شده شدیدتر واکنش نشون بده...آهی کشیدم و گفتم:-ناراحت
نیستم..دقیق تر نگاهم کرد و گفت:-ترسیدی؟راستش را گفتم:-آره...بعضی وقتا واقعاً ترسناک میشن.لبخندش پر از محبت
و عشق بود:-قبول دارم..ترسناکه اما خطرناک نیست...با وجود این اخالقاش هنوز یه نفر رو هم ندیدم که دوستش نداشته
باشه...المصب مهره مار داره...!حرفش درست بود..عمر کینه و نفرت من از دانیار به چند ساعت هم نرسیده بود..بعد از آن با
وجود تمام عذابهایی که

1401/11/12 05:00

از حرفهایش کشیده بودم...هرگز از او بیزار نشده بودم.بحث را عوض کردم:-نگفتین حالتون
چطوره..دردتون کمتر شده؟با افسوس نگاهی به سرم های آویزان و نصفه و نیمه کرد و گفت:-اگه ولم کنن و بذارن برم سراغ
کار و زندگیم خوب می شم.یعنی می شد؟می شد من یکبار دیگر او را سالم..در محیط کارش ببینم؟-اینم می گذره..عجله
نکنین..چیزی الزم ندارین واستون بیارم؟چشمانش را بست و گفت:- نه..ممنون...واقعا متاسفم که باعث زحمتت

1401/11/12 05:00

پارت #136

شدم...!زحمت؟؟؟از کدام زحمت حرف می زد؟او که نمی دانست تمام شب ثانیه ها را شمردم و به صبح التماس کردم که بیاید
تا زودتر بتوانم ببینمش...او که نمی دانست..همین پرستاری خشک و خالی هم برای من دنیایی ست و با وجود تمام اشتیاقم
برای بهبودش...دوست نداشتم تمام شود...!-نگین این حرفا رو..مامان و شادی هم احوالتون رو مرتب می پرسن...عصر هم
واسه مالقات میان...اگه تا االن نیومدن به خاطر اینه که نمی خوان مزاحم استراحتتون بشن...!لبخندی زد و تنها گفت:-لطف
دارن...!گوشه در باز شد و دسته گل کوچک تبسم قبل از خودش داخل آمد.با حجب و حیایی که از او بعید می نمود جلو آمد و
سالم کرد..هر دو جوابش را دادیم..دیاکو گفت:-چرا زحمت کشیدی تبسم خانوم؟منهم چشم غره ای رفتم و گفتم:-االن چه
وقت مالقاته کله صبحی؟گل را روی میز گذاشت و گفت:-بابا از بس این شاداب وق زد گفتم خودمو زودتر به دیدار آخر
برسونم...کلی نقش میگ میگ رو بازی کردم تا از دست نگهبان و پرستار در رفتم...ولی شما که خدا رو شکر حالتون
خوبه...!لبم را گاز گرفتم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:-زبونت رو گاز بگیر تبسم..این چه طرز احوال
پرسیه؟با بی خیالی روی صندلی نشست و گفت:-مگه دروغ می گم؟؟؟مردم از بس تو این چند روز فین فینای تو رو تحمل
کردم.دریغ از ذره ای شعور و ادراک در وجود این دختر...!دیاکو با خنده گفت:-به هر حال ببخشید..راضی به زحمتتون
نبودیم.تبسم پا روی پا انداخت و گفت:-حاال که اومدم...اصل حالتون چطوره؟تا دیاکو خواست جواب بدهد ضربه ای به در
خورد و دانیار داخل شد...موهایش خیس خیس بود و نگاهش همچنان خشمگین...تبسم را دید اما بی توجه به او به سمت
کمد رفت و حوله را برداشت و به موهایش کشید و در همان حال گفت:-به به..خوشحال و خندان...!تبسم نگاهی به دانیار کرد
و نگاهی به دیاکو و نگاهی به من و در آخر گفت:-خوشحال که تویی...خندان کیه؟نکنه با منه؟نامحسوس سرم را تکان
دادم..تبسم تند گردنش را چرخاند و رو به دانیار گفت:-به من می گین خندان؟دانیار بدون اینکه کوچکترین انعطافی در چهره
اش نشان دهد جواب داد:-مگه نیستی؟از حساسیت تبسم روی اسمش خبر داشتم..معتقد بود تنها چیز درست و حسابی ست
که در زندگی دارد...!-معلومه که نه...این چه عادت زشتیه شما دارین؟خوشتون میاد منم به شما بگم خاویار؟؟؟از یک طرف
خنده ام گرفته بود...از یک طرف دلم می خواست گریه کنم...!شوخی با دانیار...آنهم در این صبح شوم...!خنده قاه قاه دیاکو
کمی آرامم کرد.منهم به خنده ام اجازه رها شدن دادم...اما دانیار جلوی آینه موهایش را شانه زد و به سردی گفت:-می
دونستی که خیلی با نمکی؟؟؟تبسم پشت چشمی

1401/11/12 05:01

نازک کرد و گفت:-نه االن که خودمو با شما مقایسه کردم فهمیدم...!وای...به
دانیار گفت بی نمک..با نگاه التماسش کردم که ادامه ندهد...!دانیار گوشی دیاکو و عابربانکش را به دست من داد و گفت:-
حیف که االن حوصله ندارم...به وقتش باهات تسویه می کنم.خداحافظ آرامی گفت و از در بیرون رفت...تبسم سرش را
نزدیک گوشم آورد و گفت:-آخ جون..فکر کنم بساط تجاوز جور شد...!خیلی تالش کردم خودم را کنترل کنم...اما قیافه مضحک
تبسم اختیار از دستم خارج کرد...دیاکو هم با لبخند نگاهمان کرد و هیچ نگفت...!دانیار:باالخره بعد از ده روز...تاریخی که
منتظرش بودم رسید و هواپیمایی که چشم انتظارش بودم نشست.مثل دامادی پشت در آرایشگاه، قدم زدم و چشم دوختم به
ترانزیت ورودی.به نظرم باید گل می خریدم...اما نخریدم...! نه آدرس گل فروشی های شهر را می دانستم..نه هرگز به چشمم
آمده بودند و نه جدا کردن و سلیقه به خرج دادن را بلد بودم...!گل را از ذهنم بیرون کردم و ذهن همیشه بیدارم را به
کنکاش وا داشتم..کنکاش میان خاطره های مردی که گفت:"این کوه را که رد کنید در امانید"...رد کردیم...و دیگر
ندیدیمش...سالها بعد دیاکو از طریق یک دوست پیدایش کرد...گفتند از ایران رفته..گفتند بعد از جنگ...نتوانسته کشوری
را که برایش جان می داد تحمل کند...گفتند مثل همه آنهایی که خالصانه و برای خاک ایران جنگیدند گوشه گیری را انتخاب
کرده و رفته...!بار اولی که صحبت کردیم...نتوانست حرف بزند...فقط تکرار می کرد..خدا را شکر..خدا را شکر...زنده
اید...خدا را شکر...! بعدها بیشتر حرف زدیم...من که نه...با دیاکو مرتب در تماس بود...دختر و پسرش بارها و بارها به
ایران آمدند...اما او هرگز...!گفت من جایی در آن کشور ندارم و نیامد...! برای من... او هم نبود...مرده بود...! اما مراد
دیاکو بود...الگو و سرمشقش...! نمی دانم چه می گفت که دیاکو فقط سکوت می کرد و با شیفتگی گوش فرا می داد...هیچ
وقت نپرسیدم مکالماتشان در چه مورد است...مهم نبود...! مهم فقط ارادت دیاکو بود به این مرد...و عشق این مرد به
دیاکو..که باالخره بعد از اینهمه سال وادارش کرد به ایران بازگردد.دیدمش...شناختمش...نه از تصاویر مبهم توی سرم...از
شباهتی که به زن کابوسهایم داشت...به مادرم...! شناختمش و چشمانم سوخت...یادم آمد که روی دیوار سر خورد و نقش
زمین شد...یادم آمد که مرا از دیاکو جدا کرد و در آغوش کشید...یادم آمد و ای کاش که هرگز یادم نمی آمد...!گلویم را
مالیدم و جلو رفتم.او هم شناخت..از بین آن همه آدم...البته عکسم را دیده بود...برخالف من که هیچ وقت رغبتی به دیدنش
نداشتم...چمدانش را رها کرد..ماسک روی صورتش را کنار زد و آغوشش را گشود...بی ادبی بود اگر

1401/11/12 05:01

رد می کردم؟-چقدر
شبیه بابات شدی..!این اولین جمله نفرت انگیزی بود که بر زبان آورد...!فامیل این بدی را داشت..زنده کردن افرادی که مرده
بودند..!-خوش اومدین..!محکمتر مرا به خودش فشرد...داشتم نفس کم می آوردم...!-ولی معرفتت به اون نرفته
بچه...!اه...جمله نفرت انگیز دوم...خودم را از میان بازوانش بیرون کشیدم و چمدانش را برداشتم.اینطور موقع ها چه می
گفتند؟؟احوالپرسی؟تعارف؟خو ش آمد گویی؟اصال مهم بود؟؟؟در سکوت نگاهم کرد و کنارم قدم برداشت.تا چمدان را توی

1401/11/12 05:01

پارت #137

صندوق ماشین جا دادم..سوار شده بود.-وضع دیاکو چطوره؟استارت زدم و گفتم:-خوب نیست...!ماسکش را روی دهانش
گذاشت..ادامه دادم...-فقط شما می تونین از ایران خارجش کنین...لجبازتر از اونه که شرکت و کارش رو ول کنه و
بره...!صدایش از پشت ماسک خفه تر به نظر می رسید:-نگران نباش...همه چی ردیفه...می بریمش...!و لب بست و چشم
دوخت به خیابانها...حس می کردم گاهی چشمش تر می شود و دور از من خیسی اشک را از مژه های کم پشتش می
گیرد...سعی نکردم از حسم مطمئن شوم.مهم بود؟-چقدر همه چی عوض شده...!صدایش می لرزید.چه باید جواب می دادم؟-
بله...حتما همینطوره...!صورتش را چرخاند.-خوشحالم که می بینمت دانیار...خوشحالم که سالم می بینمت...!ادب حکم می
کرد که حداقل در برابر این مرد از پوزخندهایم فاکتور بگیرم...اما نگرفتم...-ممنون...!خندید.-دیاکو گفته بود ارتباط برقرار
کردن باهات سخته...ولی نمی دونستم تا این حد..!منهم باید می خندیدم؟-درسته..!-وقتی تو زنگ زدی...فهمیدم اوضاع
خیلی خرابه که خونت به جوش اومده...!چقدر راحت انگ بی بخاری و بی غیرتی به من می زد...!-همینطوره...!باز خندید:-حرف
زدن خیلی سخته؟؟؟یا می ترسی قحطیش بیاد که اینقدر صرفه جویی می کنی؟لبم را از داخل بین دندانهایم گرفتم و گفتم:-
سخته...!به نظر می آمد از آن چیزی که در تصوراتش بود خیلی افتضاح تر بودم...چون چندین دقیقه...با چشمهای ثابت..مات و
بی حرف نگاهم کرد و تا خود بیمارستان هیچ کلمه دیگری بر زبان نیاورد...!دیاکو:این روزها بیشتر از همیشه خواب می
دیدم...روحم زودتر و راحت تر جسمم را رها می کرد و از تن بیمارم فاصله می گرفت..!فاصله می گرفت و می رفت به
دوردستها...به طبیعت زیبای کردستان...به دامنه سرسبز کوههایش و به ساحل خرم رودها و چشمه های پربارش...!خوابهایم
از جنگ نبود...از آتش و خون و بمب و تجاوز نبود...از خانه سوخته و فروریخته نبود...! سراسر رنگ
بود..سبز..آبی..صورتی...همرنگ پیراهن های بلند و شاد مادرم...همرنگ نگاه های مردانه و پر غرور پدرم...!در خوابهایم
دانیار هنوز بچه بود...سالم و شاداب...!شیطان و زبل...!سکوت تنها خوابش را در برمی گرفت..نه کل زندگی اش را...!روی
سه چرخه کوچک قرمزش می نشست و تند تند رکاب می زد و از ته دل می خندید.مادر قربان صدقه پسر زیبا رو و شیرینش
می رفت و پدر با یک لبخند غلیظ...تمام احساسش را نشان می داد...! دایان هم بود...با آن صورت گل انداخته و خندانش...و
دستهای کوچکی که بر هم می کوفتشان و صداها قشنگی که تولید می کرد...!خوابهای این روزهایم سراسر خوشبختی
بود...سیاهی و تیرگی معنا نداشت...وحشت جایی نداشت...! می ماندم..فرار نمی کردم...!می خندیدم..گریه

1401/11/12 05:02

نمی
کردم...!تکیه می کردم...دیوار نمی شدم..!اما...اما بیداریهایم زیبا نبودند...درد داشتند..نگرانی داشتند...غم
داشتند...!درد جسمم در برابر درد تنها ماندن دانیار هیچ بود...! حاضر بودم تمام مصائب زندگی ام را یکبار دیگر تحمل کنم
اما برادرم را اینطور درهم شکسته و خراب و تنها نبینم...! حاضر بودم یکبار دیگر از چهارسالگی تا این سنش را مرور کنم اما
دوباره در چهره اش همان بی تفاوتی و خونسردی را ببینم نه این نگرانی و فشار را...!دلم حتی از روزهای جنگ هم کباب تر
بود...!وقتی می دیدم همان خواب دو سه ساعته هم از چشمانش فراری شده...وقتی می دیدم چشمانش از همیشه بی نورتر و
سیاه تر شده...وقتی می دیدم تمام شب پشت پنجره می ایستد و به تاریکی شب خیره می ماند،آتش می گرفتم...! روحم اسیر
شده بود...از یک طرف آرامش خوابهایم را می خواست و از طرف دیگر زنجیر به جان دانیار بود...!دلم برای شاداب هم هالک
بود...برای اشکهایی که به زعم خودش دور از چشم من می ریخت...برای عشقی که دیوانه وار اما با همان حجب و حیا و غرور
قشنگ خودش نثارم می کرد...!دلم می سوخت برای حال بدی که داشت...ترسی که در چشمش دودو می زد و صدایی که
لرزان و ملتمس دعا می خواند...دوست داشتم می توانستم در آغوشش بگیرم و کمی آرامش کنم...حسم نه هوسی داشت و
نه غریزه ای...! تنها محبت بود و نگرانی برای اینهمه آشفتگی و اضطراب...! دلم می خواست می توانستم سر کوچکش را روی
سینه ام بگذرام و بگویم...ببین...هنوز قلبم می زند...اینقدر خودت را عذاب نده..اینطور با خودت بد نکن...!اما نمی
شد...می دانستم او هم به این آرامش در آغوش من نیاز دارد...! اما با اینکار تا آخر عمرش را می سوزاندم...دیگر نمی
توانست فراموش کند و بگذرد...تا ابد تلخی عشق من در خاطرش حک می شد و نجات پیدا نمی کرد...!نزدیک شدن به من
سمی بود که می توانست تا روز آخر زندگی اش را مسموم کند و بسوزاند و من مرد اینکار و یا بهتر بگویم نامرد اینکار
نبودم...!این روزها حتی اگر خواب هم نبودم پلکهایم را روی هم می فشردم..چون طاقت دیدن حال بد دانیار و شاداب را
نداشتم...اما با دست ناآشنایی که روی پیشانی ام نشست...چشمم را باز کردم...کمی طول کشید تا تصویر برایم واضح
شد...مردی با موههای سپید و کم پشت...صورتی زرد و بیمار...دستهایی لرزان و تبدار..و چشمانی زنده و هوشیار! پلک
زدم...ماسک نیمی از صورتش را پوشانده بود...مغز مُسَکِن گرفته ام نمی توانست ارتباطی بین این چشمها و این صورت پیدا
کند...اما همینکه گفت..."مرد بزرگ" اثر آرامبخش ها دود شد و نیمخیز شدم...!اسطوره من برگشته بود...!آنقدر در
آغوشش ماندم تا آرام آرام حواسم به کار افتاد و خشم جای

1401/11/12 05:02