The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

پارت #112

خاله مریم آنها را نداشت و فکرش آزادتر بود...! به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم دردل می کردم و
حرف می زدم...سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت...سنتی نبود...افراط و تفریط نمی کرد اما به
فرهنگ ایرانی و اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود...!
هر سه با هم روی زمین خوابیدیم و هرسه با هم به سقف زل زدیم...تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده
بود...حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت..با تشر او را از من دور کرده بود...برای میوه خوردن هم اصرار
نکرد...هیچی نگفت..هیچی...! هنوز هم ساکت بود...فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می
کرد...همین...!
-خاله؟
-جون خاله؟
-نمی خوای حرف بزنی؟نمی خوای هیچی بگی؟نمی خوای سرزنشم کنی؟
سفیدی دندانهایش را در تاریکی دیدم..لبخند می زد...!
-سرزنش چرا عزیزم؟
پلکهایم ورم کرده بود...سنگینیشان را حس می کردم.
-می خوام حرف بزنم...اما نه واسه اینکه سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختری ممکنه پیش بیاد...و نه واسه
اینکه نصیحتت کنم چون تو االن از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداری...!
پیشانی ام را به شانه اش چسباندم...عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم...
ممنوعه و دور از دسترس بوده فکر نکرده؟نمی بینی اینهمه دختری رو که عاشق فوتبالیستا..ورزشکارا،هنرمن دها و هنرپیشه￾کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توی زندگیش...توی یه رویاهاش...توی تنهاییاش...به یه مرد...که شایدم
ها می شن؟عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن...اما با همون مرد...توی رویاهای
خودشون...تا کجاها که پیش نمی رن...آخر همشم...ازدواجه و بچه دار شدن...و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی
کردن...!درست مثل قصه ها...!در عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟
یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون...یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم...!ببین دخترا واسه یه
هنرپیشه مرد محبوبشون...واسه دیدنش چطوری صف می کشن...ولی تا حاال کدوم هنرپیشه زن رو دیدی که پسرا به خاطرش
سر و دست بشکنن و ساعتها یه جا منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟می دونی چرا؟
زمزمه کردم:
دارن...و به شدت ایده آلیستن...! اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا..هدر نمی دن و کلی نگرن...دختر از بچگی...با￾نه...اینا به خاطر حماقت نیست...به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره...دخترها ذهن خالق تری واسه رویاپردازی￾چون ما دخترا احمقیم.
عروسکاش تمرین مادر

1401/11/11 05:11

بودن می کنه...یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و
مرکز توجه بودن شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه...مادر داشته باشه..بچه داشته
باشه...و با همین تفکر هم بزرگ میشه و همیشه توی ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه...!اما پسر نه...الگوش
پدرشه...دوست داره وقتی بزرگ شد مثل اون قوی بشه...کار کنه...پولدار بشه...رانندگی یاد بگیره...و تشکیل خانواده تا
سالهای سال بعد از بلوغش هم به ذهنش راه پیدا نمی کنه.با همین تفکر هم رشد می کنه...!همه پسرا عاشق
ماشینن...عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و ساختمون سازی و اینطور چیزاست...اما لباس و آرایش و خرید...مهمترین
بحث زندگی دخترا رو تشکیل می ده...!چرا؟چون دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسکهاش زیبایی طلبه...و اولین
چیزی که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه...!اما واسه یه پسر...مسائل مهمتری از اینکه دخترا در موردش چی فکر می کنن
وجود داره...همیشه واسشون اهداف درسی، کاری و تفریحی اولویت بیشتری نسبت به عشق و عاشقی داره...واسه دخترا
عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه...و این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و
افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه...! و البته پسرها با اطالع نسبت به این قضایاست که به خوبی سواستفاده کردن از
احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد شدن...! خوب می دونندخترها با دو تا جمله عاشقانه و
وعده ازدواج زود وا می دن و با پدری که فکر می کنن واسه خونوادشون پیدا کردن دنیای قشنگی می سازن و به خاطر از دست
ندادن این کانون کذایی خانواده...ممکنه تن به خیلی کارای اشتباه و نابودگر بدن...!
اشکهایم قطره قطره روی شانه های خاله می چکید...سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند...نمی خواستم
سکوت باشد..از بازگشت هیوال می ترسیدم.

1401/11/11 05:11

پارت #113

باز هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سواستفاده کرد...خداوند زن رو پر از احساس￾این خصلت دخترا...مال سن و سال خاصی نیست....درسته که با باال رفتن سن عاقالنه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن...اما
آفریده...که بتونه مادری کنه...اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه..نمی تونه نه ماه بارداری و سالهای سال رنج بچه
رو تحمل کنه...! اما این احساسات..این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه...و هیچ *** نمی تونه کنترلش کنه جز
خود ما...نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه...این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره...احساساتی می
شیم؟؟؟درست..عاشق می شیم؟؟ درست...!وقتی عاشق می شیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟؟؟نه...این
اشتباهه...! هر دختری...تو هر رابطه ای...اگه به اعماق قلبش رجوع کنه...می فهمه که کارش درسته یا اشتباه...!ساده ترین
راه تشخیصشم اینه...وقتی تو یه چیزی رو از پدر و مادرت مخفی می کنی...یعنی کارت اشتباهه...!استثنا هم نداره...!مشکل
جوونای ما اینه که خودشون رو عالمه دهر می دونن و پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده...!اما
وقتی خودشون مادر بشن..پدر بشن...تازه می فهمن که واسه هر انسانی...توی این دنیا..هیچ موجودی عزیزتر از بچه ش
وجود نداره...پس محاله بدشون رو بخوان...محاله ناراحتیشون رو بخوان...محال طاقت یه قطره اشکش..یه لحظه دردش رو
داشته باشن...شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن...شاید خیلی از پدر و مادرا هم توی حرکات و تربیتشون اشتباه
کنن...اما این قانون استثنا نداره...عزیزترینِ هر انسانی..بچشه...! نمیشه کسی بد عزیزترینش رو بخواد...محال
ممکنه...نمیشه...اما کو گوش شنوا؟
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
-خالصه اینکه...دختر جماعت اگه حواسش نباشه...به فنا رفته..خصوصا توی محیط بسته ایران..با فرهنگ خاص و سنتی
ما...!تو ایران اگه لغزیدی خدا هم نمی تونه به دادت برسه...پس باید حواست رو جمع کنی...مطالعه کنی...خودت رو
بشناسی..جنس مخالفت رو بشناسی...نیازهای خودت رو بفهمی...نیازهای اونو بفهمی...تفاوت ها رو درک کنی...تا یه وقت کم
نیاری...خیلی اشتباهات هستن جبران می شن..خیلیاشونم نه...کمترین آسیبی که یه رابطه اشتباه به دختر می زنه...همین
حال و روز االن توئه...! دیگه خدا به داد آسیب های بزرگتر برسه...!پسرا تو بدترین شکست عشقی بعد از دو روز حالشون
خوب میشه.اما یه دختر ممکنه تا آخر عمرش چوب یه دلبستگی نابجا رو بخوره و آینده ش تباه بشه.
برخاست و توی تشک نشست...دست من و تبسم را روی زانوانش گذاشت و رو به من گفت:
-و اما تو...کاری به این ندارم که اون مرد

1401/11/11 05:13

کیه...فقط می دونم خدا خیلی بهت رحم کرده که اهل سواستفاده نبوده...با
تعریفهایی که کردی معلومه آدم خوبیه...اما اینو بدون..مرد جماعت..از زمان حضرت آدم به اینطرف..از زن تسلیم...از زن
سهل الوصول بیزار بوده...با همچین زنی نیازش رو برطرف می کنه و می ره...! ایرانی و امریکایی هم نداره...زن اگر غرور
نداشته باشه...اگر عزت و نفس و شخصیت مستقل نداشته باشه....اگه واسه جسم و روحش ارزش قائل نباشه...هیچی
نداره و تا آخر عمرش تو سری خور و طفیلی و دستمال هزار دسته...!تنها چیزی که می تونه یه مرد رو اسیر و رام کنه..قدرت
زنانگی زنه...!برو تاریخ رو بخون...رفتار زنهای قدرتمند رو ببین و یاد بگیر...! به خاطر هیچ کس...حتی اگه به قول خودت
نفست به نفسش بند بود...شخصیتت رو خورد نکن...! منظورم غرور کاذب و بچه بازی و لج بازی الکی نیست...منظورم کرامت
انسانیته...ارزش زن بودنته...یه جاهایی باید کوتاه بیای...اما واسه کسی که مرد زندگیته...شرعی و رسمی و قانونی...! نه
واسه کسی که به جز تو کلی آدم تو صف داره...یا کسی که هنوز نمی دونه چی از زندگیش می خواد یا کسی مثل دیاکو که به
قول خودت، اصال به چشمش نمیای...!
باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و صدای های هایم کل اتاق را در برگرفت.دست خاله مریم روی موهایم نشست...!
بدون دخترم...این دنیا..هیچیش پایدار نیست..نه خوشی و شادیش..نه عزا و غمش...زمان همه چیز رو حل می کنه...مهم￾روزایی تو زندگی هر آدمی میاد که فکر می کنه محاله جون سالم به در ببره...مطمئنه که از شدت غصه می میره...اما اینو
اینه که آدم بعد از هر زمین خوردنی...با قدرت بیشتر از جا بلند شه و از نو شروع کنه...!کسی که تو زندگیش شکست
نخوره...قدر پیروزی رو نمی دونه...شکست خوبه...به شرط اینکه درسی بشه واسه راند بعدی بازی...و بردن کاپ
قهرمانی...!من حال خرابت رو درک می کنم...اما می دونم اونی که این بازی رو می بره توئی...چون هنوز با ارزشهای اخالقی و
بازی جوانمردانه غریبه نشدی...چون بلدی اونجایی که الزمه پا رو دلت بذاری و از حیثیتت دفاع کنی...چون هنوز مثل یک زن
اصیل ایرانی...با زیباییهای درونت به میدون جنگ می ری...!تو نباید غصه بخوری...حسرت مال اون کسیه که شاداب رو
نداره...!نجابتش رو..خانومیش رو...خانواده دوستیش رو...هوش و استعدادش رو...صداقت و یکرنگیش رو...!حسرت مال
اونه عزیزم...!
آهسته می راندم و با دقت به اسم کوچه ها نگاه می کردم تا مگر نام آشنایی به چشمم بیاد..اما با دیدن دختر الغر اندام و سر
به زیری که سنگ کوچکی را با نوک پایش به جلو هدایت می کرد، کارم راحت شد. "از کجا می آمد این وقت صبح؟"

1401/11/11 05:13

پارت #114ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و از سمت مقابل،نزدیکش رفتم و رو به رویش ایستادم.بدون اینکه سرش را باال
بگیرد،همراه با سنگش مرا دور زد و به راهش ادامه داد.کولی اش خیلی سنگین به نظر می آمد...شانه هایش را پایین کشیده
بود..."یعنی دیروز بعد از شرکت خانه نرفته؟"
جلو رفتم و پایم را روی سنگش گذاشتم.نگاهش روی کفشم ماند و آرام آرام باال آمد.از دیدنم به وضوح جا خورد."چقدر الغر
شده بود..!" در ظرف همین بیست و چهار ساعت گذشته...! گودی و سیاهی زیر پلکهایش در کنار قرمزی وحشتناک سفیدی
چشمانش... منظره رقت باری ایجاد کرده بود.سعی کردم کمی از قالب خشکم خارج شوم تا این دختر بیشتر از این ترسیده و
دلزده نشود.
-احوال خوشحال خانوم فراری؟
حس کردم عدسی لغزانش تر شد...زیر لب سالم کرد! این خصلتش را دوست داشتم..تحت هر شرایطی سالم می کرد.جواب
دادم.
-سالم.
نگاهش مصرانه روی کفشم دو دو می زد...مثل بچه ای که عروسکش را گرفته باشند تکه سنگش را می خواست.
-کجا بودی؟این وقت صبح؟
شانه های کوچکش با وجود بار سنگینی که بر دوش داشتند،باال و پایین می رفتند.
-خونه تبسم اینا...االنم دارم می رم خونه.
توضیح می داد...مثل بقیه دخترها در اوج دلخوری هم نمی گفت "به تو ربطی نداره...هرجا که دلم بخواد..شما چکاره ای..."
دلخور بود...دلشکسته بود...اما رفتار چندش آور و لوس از خودش نشان نمی داد.
_آها...خوشحال شماره 2!..
نگاه خسته اش پرسشگر بود.چشمکی زدم و گفتم:
-معنی اسم اونم همین میشه دیگه!
کمی نوک کفشش را به کفش من نزدیک کرد..انگار می خواست سنگش را نجات دهد..اما با یک حساب سراگشتی فهمید که از
عهده من برنمی آید.آهی کشید..پایش را پشت پای دیگر قایم کرد و گفت:
خواست برود...خواستم دستش را بگیرم...خواستم متوقفش کنم..اما ترسیدم به دستش دست بزنم..من...دانیار...از￾آره...با اجازه تون.
گذشتن از خط قرمزها و نگاه سرزنشگر یک دختر ترسیدم...!بند کولی اش را گرفتم...کیف و شانه اش یک طرفی شدند.
-صبر کن...!
بازویش را باال انداخت و بند پهن ارتشی رنگ را به جایش برگرداند.دور و برش را نگاه کرد و گفت:
-خواهش می کنم از اینجا برین...یکی ببینه واسم بد میشه.
-برای من مهم نیست..اما تو اگه دوست نداری بیا سوار ماشین شو...می ریم یه جای دیگه.
به تندی گفت:
-اگه واسه عذرخواهی اومدین...خیالتون راحت باشه..من از کسی ناراحت نیستم.
لبم کمی کج شد...پوزخندم اخمهایش را درهم کرد.
-یه درصد فکر کن من از تو عذرخواهی کنم...!حاال سوار می شی یا همین جا حرف بزنیم؟
صراحت کالمم چشمانش را گرد کرد.زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-در چه مورد حرف بزنیم؟
دستانم را بغل کردم و گفتم:
-پس تصمیمت

1401/11/11 05:14

رو گرفتی...
پایم را بلند کردم و ضربه محکمی به سنگ زدم که تا وسط خیابان رفت.هول گفت:
-نه نه..اینجا نه...همسایه ها می بینن...حرف در میارن...بریم...!
و خودش جلوتر از من راه افتاد و به سمت ماشین رفت.در دل گفتم:
"اگه من از پس تو نیم وجبی برنیام که دانیار نیستم کوچولو."
دکمه ریموت را زدم...و از پشت کولی را از دوشش جدا کردم و روی صندلی عقب انداختم.کمی با دهان باز نگاهم کرد و بعد
از بررسی شرایط کوچه شان...با عجله سوار شد.
شاداب:

1401/11/11 05:14

پارت #115

عینک تیره آفتابی را روی چشمش گذاشت و کمی از استرسم کاست.از چشمانش بی دلیل می ترسیدم.شاید هم بی دلیل
نبود...نگاهش مثل یک مرداب ژرف خطرناک...مثل نفسهای یک تمساح آرام و بی حرکت اما گرسنه...ترسناک بود.وقتی
چشمانش را نمی دیدم راحت تر می توانستم حرف بزنم.
-میشه زودتر حرفاتون رو بگین؟
ابروهایش را باال انداخت.
-نچ...نمیشه...!
-من حالم زیاد خوب نیست.می خوام برم خونه.مامانم نگران میشه.
-مامانت می دونه قهر کردی و از شرکت اومدی بیرون؟
بگذار به دیروز فکر نکنم...یادم نیاور آن دردی که کشیدم.
-نه نمی دونه.
باد کولری که مستقیم توی صورتم می نشست سینوسهایم را اذیت می کرد.سعی کردم کمی مسیر دریچه ها را تغییر￾پس االن فکر می کنه سرکاری و نگران نمیشه.
دهم.دست برد و کولر را خاموش کرد و شیشه ها را پایین کشید و گفت:
-دیگه چی؟
سرم را چرخاندم و به نمیرخش نگاه کردم.پیراهن خاکی رنگش را تا روی ساعد باال زده بود...هرگز ندیده بودم این دو برادر
در محیط بیرون تیشرت بپوشند یا حتی شلوار جین...!همیشه پیراهن و شلوار پارچه ای...! با این تفاوت که یک ساعت صفحه
درشت مشکی روی مچ دیاکو خودنمایی می کرد ولی دانیار همان را هم نداشت.هیچ وقت ساعت نمی بست.موبایل هم در
دستش ندیده بودم...هیچ وقت..یعنی نداشت؟؟
-نمی ترسی بخورمت؟
قلبم ریخت...منظورش چه بود؟
کوتاه نگاهم کرد..به خدا قسم که برق چشمش را از پشت آن عینک بزرگ سیاه دیدم...بی اختیار به در چسبیدم...!
-منظورتون چیه؟
نیشخندش عذابم می داد.
-تو مگه دانشجوی عمران نیستی؟
چشم از صورتش بر نمی داشتم.
-هستم.
لبش می خندید...اما بین ابرویش چین داشت.
-پس حتما شنیدی که من آدمایی رو که زیاد تو نخم برن... سر می برم و گوشتشون رو خام خام می خورم.
این یک مورد را نشنیده بودم.
-نه...نشنیدم.
سرش را باال و پایین کرد.
-خوبه...ولی حاال که شنیدی...بهتره احتیاط کنی..!
صاف نشستم و گفتم:
-منو آوردین بیرون که تهدیدم کنین؟اما من از شما نمی ترسم..!
دروغ می گفتم مثل...
نگاهش اینبار کوتاه نبود.عینکش را روی موهایش زد و مستقیم خیره ام شد.
-واقعا نمی ترسی؟
اگر عینکش را روی چشمش می گذاشت با قاطعیت بیشتری جواب می دادم.
-نه...!
خندید...به جان خودم ایندفعه خنده اش خالص بود...بی تمسخر..بی پوزخند.
دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:
-اینجای آدم دروغگو..حاال پیاده شو.
دور و برم را نگاه کردم.بازار تهران؟؟؟
-اینجا؟
داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.

1401/11/11 05:15

پارت #116

آره..بپر پایین...!
-اینجا می خواین حرف بزنین؟
همانطور که خم بود سرش را باال گرفت..باز اخمهایش درهم رفته بود.
-خوبه شکست عشقی خوردی و اینقدر حرف می زنی...پیاده شو بابا...
چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که اینهمه روحیه اش را باخته بود دلداری بدهد..!!!؟؟؟
بوی جگر خام دلم را بهم زد.با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:
-اینجا کجاست دیگه؟
صندلی فلزی با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:
بدون شک با کالس ترین...خوش نما ترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود...!مغازه ای با وسعت نهایت￾قیافتو اونجوری نکن...جیگر اینجا حرف نداره...بشین...!
دوازده متر و فضایی پر مگس و میزهای شکسته و کثیف....!
دلم نمی خواست به صندلیها دست بزنم یا روی آنها بنشینم.همانطور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:
-من گرسنه نیستم...شما راحت باشین.
به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباسهای خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:
-بشین شاداب...اینقدر ادا در نیار...من همیشه خوش اخالق نیستما.
دو سیاهچال خاموش توی صورتش ادعایش را ثابت می کرد.با نوک دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم...پسر ریز نقش
و جوان جلو آمد و سفارش گرفت.
-ده سیخ جیگر...دو سیخ دل...با دو تا نوشابه...!جیگرش آبدار باشه لطفاً.
از تصور جگری که از آن خون بچکد عقم گرفت.من اینجا چکار می کردم؟
تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت.حتی به من نگاه هم نمی کرد...پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه به
بیرون خیره شده بود.زیرچشمی براندازش کردم..از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به دیاکو نداشت...پوست گندمگونش نسبت
به دیاکو تیره تر بود..رنگ موها و چشمانش نیز همینطور...قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش الغرتر...اما قطعا هرکس
این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند...انگار توی پیشانی شان نوشته شده بود.
سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:
-مشغول شو.به جای اینکه منو بخوری...جیگر بخور...!
از تبسم محوی که کنار لبش بود شرمم شد...از خودم حرصم گرفت که اینقدر تابلو بودم.من و من کنان گفتم:
-من گرسنه نیستم...در واقع معده م یه کم حساسه..می ترسم...
لقمه بزرگی برای خودش گرفت و گفت:
-می ترسی مسموم شی؟
دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوری اش شود...اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزی بخورم.
-نه...به خاطر معدمه...با هر غذایی سازگار نیست.
گازی به لقمه اش زد و گفت:
نه...چون نزدیک بازار و پر تردده...جیگرش تازه ست...نمی مونه...به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده...آتیش هرچی￾نگاه به در و دیوار اینجا نکن...من سالهاست که مشتریشم...از غذای

1401/11/11 05:16

معروفترین رستورانای شهر مسموم شدم...اما از اینجا
آلودگی باشه می سوزونه...!با خونی که تو از دست دادی و با این رنگ و روی زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.
با جمله آخرش...از جگر خودم خون چکید...چقدر این مرد بی پروا و راحت بود...!اصال این دو برادر عادتشان بود که هرچیزی
که باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.
سرش را بلندکرد...لبهایش پوزخند داشت...احتماال از سرخی بیش از حد صورت من...!ابرویش را باال انداخت و گفت:
تنها راه خالصی از دست این مرد...تن دادن به خواسته هایش بود.لقمه اول را مزه کردم...راست می گفت..خوشمزه بود...بی￾د بخور دیگه...!
اختیار دستم را برای لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخهای متعدد خالی جلوی دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور
خودنمایی می کرد.چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم...و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده
بودم...!
-اگه سیر نشدی بگم بازم بیارن.

1401/11/11 05:16

پارت #117

این حرفش یکجوری بود...اینکه از زبان دانیار بیان شده بود...از زبان آدم سردی مثل او...!
-نه..ممنون...خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
-خوبه..از این به بعد یاد می گیری که به من اعتماد کنی...!
از این به بعد؟؟؟من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناک و عذاب آور او ایمان آورده بودم.
-پاشو بریم...هنوز کلی کار داریم...!
ای کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.
-کی حرف می زنیم؟؟؟
بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت.چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.
-آقا دانیار...با شمام.منکه بیکار نیستم...!
چرخید...به شدت...آنقدر که سنگریزه های زیر پایش صدا دادند...سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
مرده چشم و ابرو و قد و باالتم نیستم...گفتم حرف می زنیم...پس می زنیم...! اما به وقتش...تا اون موقع لطفا ساکت باش و￾محض یادآوری...منم بیکار نیستم...و در ضمن هیچ عالقه ای هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی ندارم.کشته
بذار به کارم برسم...!
نفرت انگیزتر از این آدم...توی این دنیا...نبود...به خدا نبود...!
دانیار:
بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد...دیاکو حق داشت...وقتی اینطور ساکت می شد از یک بچه دو
ساله هم بچه تر به نظر می رسید...در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازی شدم...کار و زندگی ام را رها کرده بودم
تا جگر به خورد این دختر دهم...!
نگاهش کردم...با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود...لبخند زدم...با او زیاد هم بد نگذشته بود...تماشای غذا
خوردنش جالب بود...نه نگران پاک شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش...! هرچند ثانیه یکبار هم با دستمال دهانش
را تمیز نمی کرد...حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهای دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را
بفهمم...راحت و بی ریا غذا می خورد..مثل هر آدم دیگری...! می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین
صبحانه های دو نفره را تجربه کرده بودم!
همیشه سکوت را ترجیح می دادم...حتی در جمع...! اما اینبار دلم می خواست این سکوت شکسته شود...دلم می خواست
حرف بزند...از اینکه صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم...ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا اینطور
مظلوم و آرام بنشیند و با دکمه مانتوی ساده اش ور برود.
-خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
-بله؟
چقدر شبیه دیاکو بود...قهر نمی کرد..لج نمی کرد...! و زیباتر از همه اینکه خوشحال را به عنوان اسمش پذیرفته بود و جواب
می داد.
-اون دکمه ای که بهش گیر دادی جای بدیه...اگه بکنیش زیپ شلوارت معلوم میشه...!من نخ و سوزن ندارما...!
سریع دستش را از دکمه

1401/11/11 05:17

جدا کرد و زیرلب چیزی گفت که من نشنیدم..اما حاضر بودم قسم بخورم که فحش داده...!
-خوشحال؟
-چیه؟
چیه" به جای "بله"..یعنی عصبانی بود.
-نمی پرسی دیاکو خوبه یا نه؟
برای چند لحظه نفسش برید و بعد جواب داد.
-حتما خوبه که شما رو فرستاده سراغ من.
به زور جلوی خنده ام را گرفتم.
-از کجا می دونی اون منو فرستاده؟
-شما که از چشم و ابرو قد و باالی من بیزارین...حتما به درخواست اون اومدین دیگه...!
دیگر نتوانستم نخندم...!

1401/11/11 05:17

پارت #118

یعنی اون عاشق چشم و ابرو و قد و باالته؟
دلخور و رنجیده نگاهم کرد.
-منظورم این نبود.
-پس منظورت چی بود؟
با کالفگی نفسش را فوت کرد و جواب نداد.توی منگنه گذاشته بودمش...گناه داشت...!
-کسی منو نفرستاده...و البته کسی نمی تونه منو مجبور کنه کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.دلمم به حال تو
نسوخته...واسه دلداری دادنت هم نیومدم.
دوباره دکمه اش را مچاله کرد.
-پس چی؟
سعی کردم اگر حسی در صدایم هست بمیرد و بی تفاوتی ام واضح باشد.
-می خوام از حیثیت رشته م دفاع کنم...!
با تعجب گفت:
-یعنی چی؟
-یعنی حاال که اشتباهی وارد این رشته شدی...بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدی.
کامال مشخص بود گیج شده...از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
-اونجا شرکت ماست...اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آینده ت بخوره و جای پیشرفت داشته باشه...!
با دهان باز..نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند...اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
بیابونم...اما می دونم چند تا منشی می خوان...! می تونم معرفیت کنم...البته اگه دوست داری...! اگر هم که جای بهتری￾منم اونجا کارمند معمولی ام...نه پستی دارم و نه سهمی...ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمی افته..چون همش تو بر و
سراغ داری...اصراری نیست...!
شانه هایش خم شد.
-من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
-باشه..هر طور راحتی...!
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد...احتماال انتظار داشت بیشتر اصرار کنم...!تند گفت:
-البته خیلی ممنون از لطفتون...ولی من از دلسوزی و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم...آنقدر غلیظ که به چشمش بیاید.
-می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد...دور زدم و گفتم:
-اعتماد به نفس پایین...!چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاری...!
بادش خوابید...سکوت کرد...!
-مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توی گردنش فرو برده بود..آرام گفت:
-نه...!
در حالیکه سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
-شایعات رو باور نمی کنی...! اگه باور می کردی...یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردی.. می فهمیدی که من آدمی نیستم که
واسه کسی دل بسوزونم..!
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم..!
-در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخوای یدک بکشی... با این اعتماد به نفس و آی کیوی پایینت...!
دیاکو:
تمام روز در خانه ماندم...بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش!تنها تماس تلفنی نامربوط به او... به مهندس بود و پرسیدن حال
کیمیا...همین...! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم...اما نرسیده بود...کجا بود دانیار؟کجا بود این برادر بی عاطفه و
بی رحم من؟؟؟کجا بود خدا؟

1401/11/11 05:17

موهام روز به روز
داره بیشتر میشه...ببین دانیار..بفهم که دیاکو خسته ست...بفهم که تنهاست...
صدایم شکست...سرم پایین افتاد...شانه هایم خم شد...
-بفهم که از این تنهایی خسته شدم...بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم...بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها
عضو باقی مونده از خونوادم...می تونه خودمو بکشه...بفهم و اینقدر منو اذیت نکن...!
باز هم سیگار...باز هم صدای زشت و زمخت فندک...باز نگاه کردن به مسیر دودی که در ریه برادرم...جانم..می
نشست...!آخ خدا...
درگیر جنگ تن به تنم...با تنی که نیست...
دارم شکست می خورم از دشمنی که نیست...
سیگار را با لبهایش گرفت و با دست دکمه های پیراهنش را باز کرد...انگار نه انگار.به خدا...انگار نه انگار...!
با سینه ای که محض دریدن سپر شده ست...
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست...
نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد...!طعم خون را در گلویم حس می کردم...خمیده و پر درد
برخاستم و کمد را باز کردم..ساک سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار برای خودم...داخلش
گذاشتم...لباس زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم...انتظار نداشتم دنبالم
بیاید اما آمد و با لحن خونسردش پرسید:
من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام￾داری می ری قهر؟خونه بابات؟

1401/11/11 05:19

پارت #120

تصویر کن خطوط مرا..خواندنی که نیست...!
اینبار من به جای او پوزخند زدم.
نمی دانم آتش سیگار بود...یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد!جلو رفتم...هنوز آنقدر در خودم قدرت می دیدم￾آره...دارم می رم خونه بابا...
که این بچه چموش را رام کنم...هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگتر یعنی چه...!
-دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم..نگرانت باشم...
دستش را گرفتم و روی معده ورم کرده ام گذاشتم...
در نگاهم هرچه بود مثل برق از تنش رد شد......چشمانش مثل المپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد...سوخت و خاموش￾ببین...دیگه نمی تونم...
شد...!
سیگار هم می سوخت...آنقدر سوخت که خاکسترش روی فرش ریخت...مچ پهنش را بین دستانم گرفتم...هنوز آنقدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد...کمی هلش دادم..اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد
استوار بر سرجایش ماند...وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود..اما هنوز من دیاکو بودم...برادر بزرگترش...و باید از
من حساب می برد...و می دانستم که می برد...به وقتش خوب حساب می برد...!
-سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردی...بلکه اینجوری زجرکش نشم...
دو دخمه ویران شده ی سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
-تو هم که الزم نیست چیزی به خودت بقبولونی...واسه تو...منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم...!
و رفتم...
چون...این آخرین راه برای نجات دانیار بود...!
دانیار:
لعنتی...اینبار به سیم آخر زده بود...! شوخی نداشت و حتی بدتر...دیاکویی که قهر نمی کرد...از خانه رفته بود...!
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه های پیراهنم را بستم...منتظر آسانسور نشدم و راهِ پله ها را در پیش
گرفتم...قطعا با این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست...و نمی گذاشتم رانندگی کند.نفس زنان خودم را توی کوچه
انداختم...همزمان با ورود من در پارکینگ روی پاشنه چرخید و ویتارای سفید از شیبِ نیمه تند سنگی باال آمد. وسط
راهش...در مسیر ماشین ایستادم.ترمز کرد...دستهایش را روی فرمان گذاشت و چشمهایش را به من دوخت...سیگار تا انتها
سوخته را به زمین انداختم و با کف کفشم روی آسفالت ساییدمش.نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و
گفتم:
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد.با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی￾برو اونور...من رانندگی می کنم.
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روی گاز گذاشتم.سرش را روی داشبورد گذاشت.پرسیدم:
-درد داری؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
-دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
-وقتی

1401/11/11 05:20

اونهمه واسه نجات دادن من دست و پا زدی..باید به این روزاشم فکر می کردی...خوشت بیاد یا نیاد...خوب باشم یا
بد...تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش...تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم...!
سرش را بلند کرد...پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد.انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
-اونقدر از دستت عصبانی ام که همین االن می تونم خفه ت کنم...پس خفه شو و حرف نزن...
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟انگار خونسردی و لبخندهای من بیشتر عصبی اش می کرد.
من بادمجون بمم و بالیی سرم نمیاد؟کی می خوای قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟چرا منو همینجوری￾نه...انگار واقعا پیر شدی..تازگیا خیلی گیر می دی...اعصاب نداری...بداخالقی..بهونه گیری...بابا کی می خوای قبول کنی که
که هستم قبول نمی کنی؟از چی می ترسی؟اگه قرار بود بالیی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود.من محکومم به این
زندگی!هنوز اینو نفهمیدی؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضالت صورتم در هم شد.داد زد:
-یا خفه شو...یا بزن به چاک...!

1401/11/11 05:20

nini.plus/maryamiii75

1401/11/11 06:08

پاسخ به

nini.plus/maryamiii75

لینک گروه محصولات زیبایی خودمه دوس داشتین عضوشین???♥♥♥?

1401/11/11 06:09

و گفتم:
نگاهم کرد...نگاهش درد داشت...غصه داشت...زجر داشت...التماس داشت...اما هیچی نگفت...اینبار سکوت کرد...مثل￾تو بشین...من زیاد حالم خوش نیست.
اکثر دوران زندگی اش...صندلی را خواباندم و سعی کردم دردی را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می
شد، نادیده بگیرم.برای عوض کردن جو پرسیدم:
-از شاداب چه خبر؟

1401/11/11 19:43

پارت #121

کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
-باشه بابا...خفه می شم..فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
مغزم بالفاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد...خودم هم نفهمیدم چرا...اما با تمام وجود روی ترمز کوبیدم و با تحیر￾کردستان...!
گفتم:
-کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
-دیوانه...این چه طرز ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
-منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
-کردستان یکی از استانهای غربی ایرانه.حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره..می خوام برم اونجا...منظورم
اینه...!
شوخی خوبی نبود...اصال شوخی خوبی نبود.آهسته گفتم:
-تو حالت خوش نیست...بیا برگردیم خونه...یه کم استراحت کن..بعد حرف می زنیم...
کمربندش را باز کرد و گفت:
-برو پایین...!
چشمانم را بستم..ای خدا...
-دیاکو...االن عصبانی هستی...می خوای بری اونجا چیکار؟کردستان جای من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
-کسی از تو دعوت نکرد که بیای...برگرد خونه...!
البته که نمی رفتم...هرچند چیز زیادی یادم نبود...اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدمهای آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم...دستانم را یکبار به کمر زدم و یکبار میان موهایم فرو بردم.برای
بار آخر نالیدم:
-دیاکو...از خر شیطون بیا پایین...تو حالت خوش نیست...دووم نمیاری...به اونجا نمی رسی...
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست...با بی قراری پاهایم را بر زمین می کوبیدم...می دانستم که نمی توانم
متوقفش کنم...با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم...
صدایی در سرم داد می زد که این رفت...برگشت ندارد...!
دیاکو:
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم...همانطور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند.ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش
نگریستم..هنوز برای من همان بچه چهارساله بود که صبحا...وقتی من به هوای کمی پول..کمی غذا از خانه بیرون می
زدم...دنبالم می دوید...گریه نمی کرد...حرف نمی زد...تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد.می
ترسید...از اینکه بروم و برنگردم می ترسید...همیشه می ترسید..و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازی را راه
انداختم...بازی ای که باید سالها پیش شروع می شد...اما به خاطر ناتوانی خودم...به خاطر ترس خودم...از آن چشم
پوشیدم...!
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت...از دیدن صورت ملتهب و
موهای بهم ریخته اش رگهای قلبم تنگ شدند...چون جای دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از کار می
انداخت.پیاده شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم

1401/11/11 19:43

پارت #122

گردنش درد می کرد انگار...چون مرتب یک دستش روی آن بود.
-خوبه.
-خوبه یعنی چی؟دیدیش؟
-آره.
نمی خواست حرف بزند.همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیری از خشم مجدد من به زبان می آورد.
-کجا دیدیش؟واسه کارش فکری کردی؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
-آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم...بچه تخس و چموش من قهر کرده بود!
**************
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهای شدید جاده چشم باز کردم.جاده های کوهستانی کردستان شروع شده بود.ضربان قلبم
اوج گرفت.به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود.با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
-بزن کنار...تو خسته شدی، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد.کم کم مناطق...سنگها...کوهها و حتی درختها آشنا و آشناتر می شدند.تمام
اندامهای درونی ام می لرزید....دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد.مرتب به خودم می گفتم:
-نکنه اشتباه کرده باشم..نکنه دووم نیارم...نکنه دووم نیاره....نکنه دووم نیاریم..!
سنندج را پشت سر گذاشتیم...مسیرها زیاد در خاطرم نبودند...چندجا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع
گویششان حالم را بدتر کرد.شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم.هشدارهای معده ام هر ثانیه قوی تر می
شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم...همین یک روز را باید روی پاهایم استوار می ماندم.
باالخره کوهی که روستای ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد.فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه
کردم.هنوز و همچنان به جلو خیره بود...با نگاهی سرد و دستانی که با القیدی روی سینه قفل شده بودند.به نظر نمی آمد چیزی
یادش آمده باشد...اما من یادم بود...دایان را جایی در همین نزدیکی خاک کرده بودیم...!کوه را دور زدیم...روستا نمایان
شد...معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید.پاهایم بی حس شده بودند.نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی
کنم.نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا...پیاده شدیم.نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود.دوست داشتم
دستش را بگیرم...بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم.اما مقاومت کردم...امروز...دانیار...بیشتر از هر
وقت دیگر به برادرش احتیاج داشت.
هرچند اکثر خانه ها باسازی شده بودند اما هنوز رنگ و بوی جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جای ترکش ها و گلوله
ها روی بعضی از دیوارها دیده می شد.خاطرات بچگی بدون ذره ای تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان...!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر

1401/11/11 19:45

خیره.از حال خودم هیچ نمی گویم...
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم.حیاطمان پر بود از علفهای هرز بلند شده...در گوشه
و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد...مثل میز زیر سماور...یا میز چرخ خیاطی مادر...فکم قفل کرده بود...چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم...اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید...دیگر نتوانستم ادامه بدهم...گوشه ای روی زانوهایم نشستم و به فضای مرگ آور رو
به رویم نگاه کردم.
-اینجا خونمون بود؟
خدا...
چرخید...سرش را گرفت...موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما اینبار نه با لحن پرسشی...!
-اینجا خونمون بود...آره...خونمون...
شقیقه هایش را فشار داد...
-بابا واسم لباس محلی خریده بود...می گفت مرد شدی...باید از اینا بپوشی...
یادش بود...دانیار یادش بود...کدام بچه ای چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
-رنگش قهوه ای بود...با شال دور کمر سیاه...با پیرهن سفید...!
دیدم که پنجه اش...قفسه سینه اش را چنگ زد.

1401/11/11 19:45

پارت #123

دوچرخه هم داشتیم...یادته دیاکو؟
یادم بود...بهتر از او..اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
-نه...من نداشتم..تو داشتی...منو ترک خودت سوار می کردی...اینجا دور می زدیم...
دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد...دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
-من و تو...پشت اون پنجره بودیم...یادته؟
یادم بود...
-بابا رو کشتن...یادته؟
یادم بود...
خم شد...روی زانو نشست...
-همین جا افتاد...یادته؟
یادم بود...
زبانش را روی لبهایش کشید.
-چند تا تیر بهش زدن؟یکی...دو تا...هزارتا؟زیاد بود...خیلی زیاد...یادته؟
یادم بود...!
از جا پرید...با قدمهای بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود...دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم...نباید تنهایش می گذاشتم....دیدن آن اتاق کوچک...از کشیدن تک به تک
ناخنهایم..دردناک تر بود...هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم...زانوهایم میل شدیدی به تا شدن
داشتند...اما لرزش وحشتناک اندام دانیار از سقوط من جلوگیری می کرد...ای خدا...از میان آنهمه وسیله...که همه غارت
شده بودند...چرا این کمد لعنتی...باید اینجا...درست همانجایی که بود...به ما دهن کجی می کرد؟
صدای دانیار می لرزید...مثل بقیه ی وجودش...!
-توی کمد بودیم...
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد...
-من می دیدم...کمده یه سوراخ داشت...
با قدمهای نااستوار جلو رفت...در دل نالیدم...
-خدا کمکش کن...خدا کمکم کن...
-نگاه کن...این همون سوراخه...
نالیدم...
-خدا به دادمون برس...
نالید...
-با موهای سرش می کشیدنش...
بغضم را عق زدم...مگر بشکند...
-دیدم...
می لرزید...اگر سنکوپ می کرد...چه می کردم؟
-انداختنش این وسط...
کمد را چنگ زد...پیراهنم را چنگ زدم.
-دیدم...
چرخید...به من خیره شد...
-دیدم که لباساش رو پاره کردن...دیدم که جیغ می زد...
خدایا نفس بده...نفس بده...
-دیدم...چند نفر بودن؟شیش تا؟یا هفت تا؟
خیس شدن اندامهای داخلی شکمم را حس می کردم...
کمی جلو آمد...انگار مرده بود...
-تو ندیدی...من دیدم...یکی یکی...دو تا دوتا...دسته جمعی...من دیدم...دیدم چیکارش کردن...!
تلو تلو می خورد...عین مردی که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد...
-موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن...همون موهایی که گاهی تو شونه می کردی...

1401/11/11 19:47

پارت #124

شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
-من دیدم دیاکو...دیدم که چاقو در آوردن...
دستش را دراز کرد...به سمتی که مادرم بود...
-جلوی چشم من...دیدم...دیدم دیاکو...
صدایش ضعیف می شد...داشتم می مردم...اما از ترس مرگ او جان گرفتم...به سمتش رفتم...شانه هایش را گرفتم و
محکم تکانش دادم و التماس کردم:
-گریه کن دانیار...گریه کن عزیزم...گریه کن داداش...!
چشمهایش را باز کرد...چشمهای خون گرفته و نابود شده اش را...
-جلوی چشم دو تا پسرش...جلوی چشم من و تو....هم بهش تجاوز کردن...هم کشتنش...!
خدایا...چطور تمام آن روز..اینطور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
رگهای پیشانی اش بیرون زد...رگهای روی فکش هم همینطور...دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد...به دیوار￾گریه کن دانیار...تو رو به روح مامان گریه کن...!
خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
-بی غیرت...!
فریادش همچون دندانهای نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
-ترسو...!
…-
-بزدل...!
…-
-بی ناموس...!
یقه پیراهنم را میان مشتهایش گرفت...دیوانه شده بود...
-چطور تونستی بی خیال توی اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوی اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد...از شدت درد جمع شدم.
-چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد..لگد می زد...و من دفاع نمی کردم...
-چرا نرفتی کمکش کنی؟چرا نذاشتی من برم؟نهایتش ما رو هم می کشتن...بهتر نبود؟؟؟می مردیم بهتر نبود تا یه عمر با این
ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
– تو رو هم می کشتن...دایان رو هم می کشتن...من نمی خواستم...نمی تونستم...
از تقال ایستاد...دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم...چقدر غریبه بود این دانیار...
-خب...چی شد؟تونستی دایان رو زنده نگه داری؟منو چی؟تونستی؟؟به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توی دهانم باال آمده بود فرو دادم.تکانم داد...شدید...بی رحمانه...
-به من نگاه کن!من زنده م؟آره؟به نظر تو من زنده م؟آدمی که نتونه بخنده...نتونه گریه کنه...نتونه بخوابه...نتونه عاشق
شه...نتونه بدون درد نفس بکشه...زنده ست؟
رهایم کرد و از من فاصله گرفت...دستهایش می لرزید:
کنن؟یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو...از آدما خوشم نمیاد...باهاشون کنار نمیام...کنارشون نمی￾فکر می کنی نجاتم دادی؟زندگیمو نمی بینی؟نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟؟ندیدی که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم
مونم...باهاشون نمی جوشم...این زندگیه؟این همه تنهایی...زندگیه؟چرا فکر نکردی بچه ای که همچین صحنه هایی رو می
بینه دیگه آدم نمیشه؟چرا واسه

1401/11/11 19:49

کسی که توی همین کمد مرد...تو همین کمد کشتنش...اینهمه بیهوده تالش کردی؟چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
-کمکم کن خدا...اگه منم تو این خونه بمیرم...دانیار دیگه قد راست نمی کنه...بهم قدرت بده خدا...قدرت بده...
صدای فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
ببرن...که منو هم مثل مامان سر ببرن..خودتو جلو انداختی؟؟؟کتک خوردی که منو نجات بدی؟آخه چرا؟منکه به مرگم راضی￾چرا؟؟؟چرا یه مرده رو مجبور کردی با زنده ها کنار بیاد؟منکه راضی بودم..تسلیم بودم..چرا وقتی دستمو کشیدن که
بودم...

1401/11/11 19:49

پارت #125

زانوهایش تا شد...روی زمین نشست...منهم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم.با خودش حرف می زد:
-همش صدای جیغ می شنوم...خواب اون مردا رو می بینم...تو وجودم سرده...حس می کنم یخ زدم...آخه این چه کاری بود
که با من کردی؟چه کاری بود که با جفتمون کردی؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
-دلم می خواد بمیرم...از همون موقع تا همین امروز...دلم خواسته که بمیرم...اما نمیشه...نمی میرم...
دستهای مردانه اش..بچگانه و با ناامیدی پیراهن مرا جستجو کرد...محکمتر به خودم فشردمش و گفتم:
-اگه تو بمیری من چیکار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید...بغضم ترکید...از اینهمه ناامیدی و روحیه از دست رفته برادرم...
-تو خیلی چیزا دیدی که من ندیدم...منم چیزی رو دیدم که تو ندیدی...من نگاه مامان رو دیدم...نگاهش به خودم و تو
رو...نگاهی که تو لحظه آخر داد زد خواهر و برادرت رو نجات بده...مامان می خواست تو زنده بمونی...می خواست ما زنده
بمونیم...من می دونستم که نمی تونم اونو نجات بدم...اما همه تالشم رو واسه حفظ زندگی شما کردم.نه به خاطر خودم...به
خاطر مامان...به خاطر بابا...می دونستم ما رو می بینن...می دونستم از من انتظار دارن...توقع دارن...نمی خواستم
ناامیدشون کنم...نمی خواستم تو اون دنیا هم در عذاب باشن...
دستم را محکمتر دور شانه هایش حلقه کردم.
-باشه..من بی غیرت...اما به کشتن دادن تو...واسه من غیرت نمی خرید.نتونستم از ناموس مامان حفاظت کنم...اما واسه
اینکه به تو دست درازی نکنن تا اونجایی که تونستم جنگیدم...هنوزم می جنگم...تا وقتی نفس داشته باشم واسه نفس
کشیدن تو می جنگم..چون می دونم یه روز خوب می شی...یه روز عاشق می شی...یه روز پدر می شی...و اون موقع می فهمی
که یه پدر حاضره جون خودش و تموم آدمای روی کره زمین رو فدا کنه تا بچه ش سالم بمونه...من می جنگم...تا روزی که
برگردی به زندگی و ببینی که این زندگی هرچقدر هم سخت...بازم قشنگه و ارزش جنگیدن رو داره.
شانه هایش میان آغوشم باال و پایین می شد...سرش را بلند کردم...گریه می کرد...بعد از بیست و چهار سال گریه می
کرد...میان اشک خندیدم...
از نفسم بگذرم؟چطور توقع داری از تنها انگیزه زنده بودنم بگذرم؟چطور می تونی از من بخوای که از زندگی زندگیم￾تو خوب می شی دانیار...هین االنشم خوبی...واسه من بهترینی...تو شاهرگ حیات منی...دلیل زندگیمی...چطور توقع داری
بگذرم؟چطور؟
سرانگشتان لرزانش را باال آورد و روی مسیر اشکهایم کشید.خم شدم و قطره های گرم اشکش را بوسیدم و کامل در آغوشش
گرفتم...
بعد از بیست و چهار سال...برادرم...برادرانه دستهایش را دور گردنم انداخت و های های

1401/11/11 19:51