پارت #100
مال من نبود.اما شاید می توانستم به جای اتوبوس از تاکسی استفاده کنم.با دستهای لرزان در را قفل کردم و با هر قدم خدا
را شکر گفتم که لباسهای تنم تیره بودند.همزمان با ورودم به خیابان به این نتیجه رسیدم که نمی توانم با این وضع تا خانه
بروم.باید به سوپری می رفتم و وسایل مورد نیازم را تهیه می کردم.دستم را به دیوار گرفتم و با احتیاط راه افتادم. کولی ام
را به شدت مشت کرده بودم..انگار می خواستم با اینکار از درد و فشاری که حس می کردم کم کنم...اما ترسی که از آبروریزی
در میان مردم داشتم حالم را وخیم تر می کرد.باالخره به سوپری رسیدم..از شانس بد غلغله بود...چطور بین اینهمه مرد
درخواستم را بیان می کردم؟آنهم من که همیشه خرید اینطور اقالم را به مادرم واگذار کرده بودم...!
دلم را به دریا زدم و به این امید که دیگر هرگز پایم را در این سوپری نمی گذارم..با سر فروافکنده خواسته ام را به مغازه
دار گفتم و تا وقتی که نایلون مشکی را تحویل گرفتم هزار بار مردم و زنده شدم.پول را حساب کردم و چرخیدم و محکم به
سینه مردی برخورد کردم.سریع عقب کشیدم و گفتم:ببخشید و رفتم..اما صدایش خشکم کرد.
-صبر کن شاداب..!
ترشی و سوزندگی اسید معده ام را توی گلویم حس کردم...مصیبت از این بدتر؟
چرخیدم و چشمم روی بسته های خریدش ثابت شد.نگاه تاریکش بیشتر عذابم می داد.
-بذار پول اینا رو حساب کنم میام.
حالم خوب نبود...واقعا نبود...! مشکل خودم به کنار..دیاکو به کنار..با این افتضاح چه می کردم؟
کنار در ایستادم تا بلکه هوای آزاد کمی از تهوعم بکاهد.قدمهای بلند و محکمش بر اضطرابم افزود.
-بریم.
کجا می رفتم؟من باید به شرکت برمی گشتم.
-چرا ماتت برده؟بیا دیگه.
غدد ترشحی معده و روده ام به نای و مری ام نقل مکان کرده بودند و تمام بافتهای داخلی ام را می سوزاندند.
-نمی بینی چقدر بار دستمه؟راه بیفت دیگه.
باالخره توانستم زبان چوب شده ام را تکان بدهم.
-شما بفرمایین.من خودم می رم.
"نچ" بلندی گفت و تمام نایلونها را در یک دست گرفت و با دست دیگرش مانتویم را گرفت و کشید و زمزمه کرد:
-همین ناز تو رو کشیدن رو کم داشتم.
با تکان تندی که به تنم دادم تمام آالرم های تنم فعال شدند.پاهایم را در هم قفل کردم و گفتم:
-چیکار می کنین آقا؟گفتم که خودم می رم.
برگشت...چشمانش می درخشید اما صدایش خونسرد بود..
-کجا می خوای بری با این وضع تابلوت؟از صد فرسخی داد می زنه که چه دردی داری.بیا بریم تا یه جایی برسونمت.
جهنم خدا را در تک تک اندامهایم حس کردم.پوست صورتم که رسما سوخت.آهسته گفتم:
-من باید برگردم شرکت.کار دارم.
نگاهی به نایلونی که تقریبا پشتم قایمش
1401/11/10 22:46