The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

اشتیاق را گرفت.با تغیٌر به سمت دانیار چرخیدم و گفتم:-چرا
اینکارو کردی؟چرا به من نگفتی؟دایی ماسک را از روی صورتش برداشت...اسپری سیاهرنگی را از جیبش در آورد و گفت:-
آروم پسرجان،آروم...دانیار کار درست رو کرده.با شرمندگی گفتم:-شما خودت مریضی...یه روز در میان بستری میشی...سفر
و جابجایی واست قدغنه...آخه چطور اینهمه راه رو اومدی؟اسپری را استنشاق کرد...چند لحظه نفسش را حبس کرد و بعد

1401/11/12 05:02

پارت #138

گفت:-اومدم ببرمت...باید می اومدم.ببرد؟؟؟-منو ببرین؟کجا؟دایی نگاهی به دانیار کرد...دستان پیر و لرزانش را به صندلی
گرفت و نشست:-آمریکا...اونجا بهتر می تونن درمانت کنن...!با کمک دانیار همه چی رو مرتب کردم...فقط یه بلیط می گیریم و
والسالم..!در اوج ناباوری خندیدم!به دانیار خیره شدم.-آمریکا؟؟؟دیوونه شدی دانیار؟همه چی رو ول کنیم و بریم اونجا؟کار
من..کار تو..چیزایی که واسشون اینقدر زحمت کشیدیم...!زده به سرت؟دانیار تخت را دور زد و سمت دیگرم ایستاد و گفت:-
نگران اونا نباش...من می مونم و حواسم هست...هم به کار خودم هم به شرکت تو...!به هرحال هزینه های اونجا هم کم
نیست و باید تامین بشه.معده ام تیر کشید...شدیدتر از همیشه...با ناله گفتم:-دیگه بدتر...مگه من می تونم تو رو اینجا ول
کنم و برم؟صدای دایی با آنهمه مریضی و تکیدگی هنوز مقتدر بود و گیرا...!-دانیار بچه نیست...نزدیک سی سالشه...در
ضمن دو سه سال اینجا تنها بمونه بهتر از اینه که واسه یه عمر از دستت بده...!دوباره نیمخیز شدم و با فریاد گفتم:- دو سه
سال؟؟؟اخمهای دایی درهم گره خورد:-چه خبرته دیاکو؟؟؟چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟بله...دو سه سال...!دکتر می گفت
دردهای مزمن زمان زیادی واسه درمان می برن...راستم می گه...دردی که بیست و چهارساله عین جذام درونت رو خورده، با
یه روز و دو روز درست نمیشه...!خودم را روی تخت رها کردم و گفتم:-من نمی تونم...محاله بیام...حداقل بدون دانیار
نه...!دانیار دستهایش را توی جیبش فرو کرد و گفت:-هزینه های درمانی آمریکا باالست...تو که اونجا حتی بیمه هم نداری!می
تونیم هرچی داریم رو بفروشیم و بریم...اما باید به آینده هم فکر کنیم...تو می تونی دوباره همه چیز رو از نو شروع کنی؟می
تونی باز کارگری کنی؟آمریکا هم می دونم که نمی مونی...بر میگردی همینجا و اونوقت...کمی جلو آمد:-منطقی باش
دیاکو...فکر نکن واسه من راحته...به هر راهی که می شد فکر کردم تا منم بتونم بیام...اما نشد...نه آدم مطمئنی رو می
شناسم که شرکت تو رو بچرخونه...نه اینکه تنها،با درآمد اونجا میشه هزینه ها رو پرداخت کرد...به درآمد منم
احتیاجه...حرف یه روز و دو روز نیست...بحث پرداخت هزینه ها...به مدت حداقل دو سال...اونم به دالره...! شوخی بردار
نیست..!نه...نمی شد...من چطور می توانستم دانیار را با اینهمه فشار تنها رها کنم...!-نیازی به هیچ کدوم از اینکارا
نیست...من همینجا می مونم و خوب میشم...ایران کلی پیشرفت کرده...آمریکا چی داره که اینجا نداره؟اونجا بیام
بدتره...همش فکرم اینجاست..بیشتر اذیت می شم...!دانیار پوفی کرد و نگاه مستاصلش را به دایی دوخت...دایی چند تک
سرفه خشن زد و

1401/11/12 05:04

گفت:-چند دقیقه ما رو تنها بذار پسرم.دانیار سری تکان داد و بیرون رفت..به محض خروجش گفتم:-
دایی...مگه از شرایط دانیار واست نگفتم؟مگه نمی دونی؟مگه ندیدی؟چطور انتظار داری ولش کنم و بیام اون سر دنیا؟اصال
فکرشم دیوونه م می کنه...چه رسیده به انجامش...!دایی آهی کشید و گفت:-آره..می دونم...از اون چیزی که تو تعریف
کردی بدتره...-تازه این روز خوبشه...اینهمه سال به اندازه امروز حرف نزده...اگه من نباشم همین چهارکلمه رو هم
نمیگه...اگه من نباشم...دایی دستش را روی دستم گذاشت و گفت:-به این فکر کن که یه روز کالً نباشی...مگه نمی گفتی می
ره و ماه به ماه پیداش نمیشه؟حتی تلفناشم جواب نمی ده؟خب...فرض کن به جای چند ماه چند سال ازت دوره...اونجا هم
تلفن هست..هم اینترنت..هم می تونه بیاد بهت سر بزنه...!بذار اینبار اون یه کم احساس مسئولیت کنه...بحث مالی
نیست...درسته که چیز زیادی ندارم ولی همونی هم که دارم واسه شما و بچه هامه...! اما احساس می کنم دانیار نیاز به یه
تلنگر داره...یه عمر به دوش کشیدیش...نذاشتی خار به پاش بره...حاال نوبت اونه...بذار قدر عافیت رو بدونه...قدر تو رو
بدونه...بذار احساس مسئولیت نسبت به برادر، به زندگی..به جامعه برش گردونه...!بذار اونقدر خسته بشه که دیگه فرصت
کابوس دیدن پیدا نکنه.بذار مفید بودن..مقید بودن...و جبران کردن رو حس کنه...!بهش فرصت بده تا به خودش توانایی
هاش رو ثابت کنه...!تو باید قبول کنی که دانیار بزرگ شده..با همه تلخی هاش..با همه غصه هاش یه آدم مستقله...بذار طعم
این استقالل رو به معنای واقعی بچشه بلکه بتونه با زندگی آشتی کنه...!تا این سن هرکاری تونستی واسش کردی...به نظرم
حاال وقتشه که رهاش کنی...نه اینکه تنهاش بذاری..نه اینکه حواست بهش نباشه...فقط بهش بال و پر بده...تا بپره..تا دنیا
رو..آدماش رو از اون باالها ببینه...داشته هاشو..توانایی هاش رو کشف کنه و اینقدر راحت از کنارشون نگذره...!بذار
استرس بکشه...استرس از دست دادن عزیزش...تامین هزینه های زندگی...حفظ کار و سرمایه..!بذار بفهمه که درسته پدر و
مادرش مردن..بد هم مردن...اما هنوز کسی هست که باید به خاطرش ادامه بده و مبارزه کنه...!فرصت شناختن سرمایه های
زندگیش رو ازش نگیر...باز هم سرفه...آنقدر خشک که گلوی منهم سوخت...-یه عمر بهش چسبیدی و نازش رو
کشیدی...بذار بدون تو بودن رو تجربه کنه و بفهمه که همیشه یه بدتری هم وجود داره و هر لحظه باید به خاطر داشته هاش
شاکر باشه..!دانیار باید از این خواب بیدار بشه..اینو چهار سال پیشم که پیداتون کردم بهت گفتم...گفتم اینجوری درست
نمیشه...گفتم نیاز به شوک داره..به تلنگر..گوش ندادی...اما اینبار به خاطر

1401/11/12 05:04

دانیار و خودت باید بپذیری...!دستم را روی
چشمم گذاشتم:-اگه جواب نداد چی؟اگه بدتر شد چی؟دایی دستم را فشار داد و گفت:-خودت به من بگو دیاکو...از این بدتر
هم میشه؟؟؟دانیار با یه مرده هیچ فرقی نداره..اینو هر آدمی تو برخورد اول می فهمه...باالتر از سیاهی که رنگی
نیست..هست؟زمزمه کردم:-منم بدون اون طاقت نمیارم...نفسم به نفسش بسته ست دایی...!نمی تونم...دووم
نمیارم..!هنوز قدرت یک مرد کرد...یک رزمنده از جان گذشته در انگشتانش خودنمایی می کرد:-می تونی...باید

1401/11/12 05:04

پارت #140

بتونی...!چشمانم می سوختند...بد می سوختند...-به خاطر دانیار...به خاطر اینکه تو رو هم از دست نده باید تحمل کنی...تو
که جنگیدن رو خوب بلدی...یه بار دیگه به خاطر دانیار بجنگ و برگرد...تو باید سالمت جسمت رو به دست بیاری و اون سالمت
روحش رو...باید به جفتتون کمک کنی...این وظیفه توئه دیاکو...وظیفته...!می دانستم...و فقط خدا می دانست که چقدر
خسته ام از این وظایف نفس گیر و تمام نشدنی...دانیار:از گوشه چشم دیدم که لنگان و سرفه زنان آمد و کنارم نشست.هنوز
هوا خیلی سرد نشده بود اما شال ضخیمی دور گردنش پیچیده و کت ضخیم تری بر تنش بود.به خاطر شرایط بد تنفسی اش
سیگارم را خاموش کردم.-از کی سیگار می کشی؟اوف...از همانها که همیشه می خواهند نقش واعظ را ایفا کنند...نقش
بزرگتر...عاقل تر...-خیلی وقته..!دکمه های کتش را بست و با حسرت گفت:-خوش به حالت...فکر کردم مسخره ام می
کند..با اخم نگاهش کردم...-من خیلی وقته که دیگه نمی تونم سیگار بکشم...هنوزم که هنوزه عادت نکردم..همش فکر می
کنم یه چیزی کمه...!یکی به نفع او...! ترجیح دادم سکوت کنم.-وقتی دیدمت، فکر کردم بابات زنده شده...عجیب
شبیهشی...!هم قد و قواره ت..هم ریخت و قیافه ت..!دستهایم را بغل کردم و بی توجه به موضوع بحث گفتم:-راضی
شد؟چقدر سرفه هایش عمیق و خشک بودند...!چطور نفس می کشید؟-نگرانیش فقط بابت توئه...اما راضیش کردم..!انگار
کوهی در درونم ریزش کرد...!-خوبه...پس می رم دنبال بلیط...!دستش را روی زانویم گذاشت و گفت:-مطمئنی تنهایی
اذیتت نمی کنه؟نه..مطمئن نبودم.-آره...مطمئنم..!سرش را تکان داد و به دوردست خیره شد.-موقعی که بابات اومد
خواستگاری مامانت دو تا سیلی حسابی خورد...یکی از من...یکی از برادرم...! مادرت تک دختر یه خاندان بود و نورچشمی یه
ایل و تبار...و بابات...یه پسر آس و پاس و از دیدگاه ما بی اصل و نسب...!اصال باورمون نمی شد همچین جراتی داشته باشه
که بخواد از چشم و چراغ دل کدخدا عبداهلل خواستگاری کنه...!اونم اینقدر ساده..اونم تنها و بی کس...!نگاهش نور گرفته
بود...انگار در این دنیا سیر نمی کرد.-بابت یه سیلی..هم من...هم برادرم...دوتا سیلی خوردیم...! اونم از پدری که حتی تو
دوران بچگی هم دست روی ما بلند نکرده بود.رگهای گردنش بیرون زده بود و داد می زد"من چه مال حرومی به شما دوتا دادم
که اینجوری حرومزاده شدین و یه آدم رو به خاطر فقر و بی کسیش از در خونه من می رونید؟ یه عمره در خونه من به روی همه
باز بوده....غنی و فقیر هم نداشته..اما شما دوتا با این کارتون...دنیا رو که به جهنم...آخرت منو سوزوندین..! یه تار موی
امثال اون پسر می ارزه به وجود شما دوتا مفت خور...که اگه نون خالی سر

1401/11/12 05:05

سفرشه از زور بازوی خودشه نه ثروت
باباش...!"باز هم سرفه پشت سرفه...می ترسیدم ریه اش را باال بیاورد.-و همون زور بازو و مردونگی برگ برنده ش شد و
خواهر زیبا و کدبانوی ما رو..که صدها خواستگار رو با یه حرکت سر رد می کرد...شیفته خودش کرد و برد به خونه کوچیک و
محقر خودش...!خندید..-یادش بخیر...چقدر بچه بودیم...همه افتخارمون به شانه های پهن و بازوهای حریف افکنمون بود...تا
یکی دو سال از ترس بابام حرمت بابات رو نگه داشتم...اما بعد از اون که عقل جای غرور رو گرفت...به خاطر خودش مریدش
شدم...!تازه فهمیدم خواهری که یه عمر توی ناز و نعمت بزرگ شده چطور می تونه توی اون خونه ای که اسمش رو بیغوله
گذاشته بودم دووم بیاره و صورتش روز به روز عین گل شکفته تر بشه..!نمی خواستم بدانم..نمی خواستم بشنوم...لعنت به
روابط فامیلی...!-دیاکو منشا خیر بود واسشون...!همینکه به دنیا اومد کار و بار پدرتم رونق گرفت...تا اون موقع اجازه نداد
بود یه ده شاهی کمکش کنیم...اصال اونقدر عزت نفس داشت که رومون نمی شد اسم پول رو جلوش بیاریم...!خواهرمم به
همونی که داشتن راضی بود...هیچ وقت ندیدم شکایت کنه..یا حتی تو درددل هاش با مادرم اسمی از نداری ببره...! یه
روزم..همون اوایل ازدواجشون...که من و برادرم خواستیم..یواشکی یه پولی تو جیب خواهرمون بذاریم به شدت معترض
شد...! گفت نان آور زندگی من محمده...نه هیچ *** دیگه...داشته باشه می خوریم...نداشته باشه...با همدیگه گرسنه می
مونیم...شما با این کارتون نه تنها لطف نمی کنین بلکه غرور شوهر منو می شکنین...من سربلندی شوهرم رو با تموم مال و
دارایی این دنیا عوض نمی کنم...! و تا اونو دارم از همه چیز بی نیازم...!آخ..کاش بس کند...!-تو که به دنیا اومدی دیگه نور
علی نور بود..!خیر و برکت از در و دیوار براشون می ریخت...دست به هرچی می زدن طال می شد...هم وجود شما...هم توکل و
بلندنظری خودشون از خونه تون...کعبه آمال ساخته بود...!هر پسری حسرت زندگی محمد رو می خورد...هر دختری...حسرت
زندگی روژان رو...! زیبایی تو که زبانزد همه بود...تک بودی بین اون همه بچه آبادی...!خدا قشنگترینها رو از وجود پدر
ومادرت گلچین کرده بود و توی وجود تو گذاشته بود...!دندانهایم را فشار می دادم...نمی خواستم فریاد بزنم...-جنگ که باال
گرفت...امنیت که پایین اومد..منو پدرت تصمیم گرفتیم زن و بچه هامون رو از شهر دور کنیم...می خواستیم شما رو یه جای
امن بذاریم و خودمون دوباره برگردیم...مادرت راضی نبود اما هیچ وقت رو حرف پدرت حرف نمی زد...اون روز قرار بود
کارهای خونه خودم که تموم شد بیام دنبالتون و...دستم را مشت کردم و مشتم را در مشت گرفتم که مبادا مشت شود بر
دهان

1401/11/12 05:05

این مرد...!-که خبر آوردن به خونتون حمله شده...اینجا که رسید...باالخره صدای رسایش لرزید...!-دیر
رسیدم...خیلی دیر...!آه کشید و دستش را روی زانویم گذاشت.-از اون موقع سیگاری شدم...از همون روز...و روزهای
بعدش که بقیه هم مردند.پدرم،مادرم،برادرم، عموهام..پسرعموهام...دایی هام، دختر دایی هام..پسردایی هام...خاله هام و
خانواده هاشون..عمه هام از کوچیک و بزرگ...دوستهام..رفیقام..هم شهریام..هم وطنام...همه مردند...جلوی این چشمای

1401/11/12 05:05

پارت #141

لعنتی جون دادند و رفتند...به بدترین شکل..وحشیانه ترین شکل...ناجوانمردانه ترین شکل...!زانویم را فشار داد:-از همه
بدتر کابوسهاییه که حتی تو اوج مریضی و درد هم ولم نمی کنن...صدای فریاد مردم...منظره آتیش گرفتن خونه ها...گریه بچه
ها...سرهای بریده شده و...! هی...منم مثل تو بیست و چهار ساله که نمی خوابم...!به صورتش نگاه کردم..مشتم باز
شد..انقباض عضالتم از بین رفت...-وقتی جنگ تموم شد...هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم...!خیلی
چیزا واسمون عوض شده بود...رنگ باخته بود...به ایدئولوژی قبل از جنگمون می خندیدم...چون تازه فهمیده بودیم زندگی و
مرگ یعنی چی...!وقتی مرگ جبروتش رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندی...بی تفاوت میشی...!دیگه چیزی
وجود نداره که ازش بترسی..بی پروا میشی...!واسه ماها هم همین بود...!تغییر کردیم...عوض شدیم..پوست انداختیم...!
تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقالل و آزادی ایران بود...! اینکه غریبه تو خاکمون نمی دیدیم...اینکه پرچم سه
رنگمون هنوز اون باال باالها خودنمایی می کرد...اینکه زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی
کرد...!همینا تمام اون خونریزیها..اون از دست دادنها رو توجیه می کرد...می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و
تو...ناموس میلیونها زن ایرانی دیگه حفظ شده...به قیمت مردن بچه های فامیل من و تو...بچه های دیگه در آزادی و امنیت
بزرگ می شن و تحصیل می کنن...به قیمت از هم پاشیدن خانواده من و تو...هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می
مونن...! این بود آرمان من...آرمان ما...آرمان اونایی که شهید شدن...اونایی که اسیر شدن...اونایی که جانباز شدن...!
درسته...بعدها از اسممون، از حرکتمون...سو استفاده ها شد و کشوری که وحشیانه و به عمد جوونای ما رو از دم تیغ
گذرونده بود دوست و برادرمون شد...اونقدر که دیگه جای امثال وطن پرستایی با تفکرات متعصبانه ما نبود...اونقدر که یکی
مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود ترک کرد و رفت...اونایی هم که موندن سوختند
و ساختند و دم نزدند...یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند...یا سکوت کردند و با افسوس به اهدافی که یکی یکی
فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند...متاسفانه فراموش شدیم...بد هم فراموش شدیم...! به اندازه موهای
سرمون توهین شنیدیم...بی انصافی دیدیم...! همه چیز اشتباه برداشت شد...همه چیز اشتباه دیده شد...و این خیلی بیشتر
از اون روزهای جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد..سخت کرد..زهر کرد..!نسل جوون به ما بدبینه...قبولمون نداره...کنارمون
زده...حقم دارن..اینا بچه

1401/11/12 05:06

بودن...یا شاید اون موقع اصال نبودن...!نه چیز زیادی می دونن نه واقعیت رو اونطوری که هست
بهشون نشون دادن.توقعی ندارم... فقط آرزوم اینه که ای کاش می دونستن واسه این امنیت و استقاللی که دارن...واسه
این آرامش و عزتی که دارن...چه خونهایی ریخته شده...چه گلهایی پرپر شده...چه دلهایی داغدیده شده...! آرزوم اینه که
قدر این آب و خاک رو بیشتر می دونستن و اینقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن...!نفسش تنگ بود...خس خس
سینه اش را می شنیدم..-اما با همه اینها...اگه بازم جنگ بشه...اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو
ببینم...اگه بازم مجبور شم مرگ دونه به دونه اعضای خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم...باز هم همه رو می پذیرم...همه
رو به قیمت یک مشت خاک ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم...تا آخرین قطره خونم پای هر غریبه ای رو که به
کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع می کنم...! چون وطن...واسه هر آدمی هویتشه...و هیچ با غیرتی از هویتش نمی
گذره...!دستش را باال آورد و روی شانه ام گذاشت...چرخید و در صورتم نگاه کرد...چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.-اینا
رو اولین باره که به زبون میارم...مطمئنم هیچ رزمنده ای از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره...اکثرمون سکوت
کردیم...چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه..اما اگه اینا رو به تو گفتم...واسه اینه که تو هم از خودمونی...یه
قربانی جنگ...! اما باور کن نه اولیشی...نه آخریش...! مثل تو فراوونه...هم تو این کشور هم تو کشورای دیگه...! فکر نکن
تنهایی...نیستی...منم مثل توام... حالتو می فهمم...درکت می کنم...!با سیگار کشیدن هیچی درست نمیشه..اما بهت نمی گم
نکش...چون درکت می کنم...!محو نگاهش شده بودم...نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می
کند...!کسی که نگفت فراموش کن..زندگی کن..بگذر...کسی که حق داد به نابودی ام...کسی که درک کرد احساس ویران
شده ام را..!شعار نداد...نگفت زندگی هنوز جریان دارد...نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن...نگفت گذشته
ها گذشته..آینده را دریاب...! کسی که زندگی را مثل من دید..از نگاه من دید...کسیکه می فهمید کابوس یعنی چه..نخوابیدن
یعنی چه...سیگار کشیدن برای چه...!کسی که نصیحت نکرد...از زیبایی های زندگی نگفت...از یک درد مشترک گفت..از
همدرد بودن گفت...نگفت به ریه ات رحم کن...نگفت به خاطر بازمانده ها تالش کن...نگفت زندگی کن...درک کرد...زنده
نبودنم...مردنم را درک کرد..فهمید...چون مثل من بود..از من بود...و به همین خاطر،خاطر پریشانم را انسجام داد...انگار
دردهایم نصف شده بودند..انگار سنگینی شان سبک شده بود...چون کسی را مثل خودم یافته بودم و یا شاید حتی بدتر از

1401/11/12 05:06

خودم!آرام گرفتم و فهمیدم که چرا دیاکو نام این مرد را اسطوره گذاشته بود...!شاداببا بغض و غصه وسایل توی کمد را درون
ساک ریختم و به دست دانیار دادم.دیاکو روی تخت نشسته بود و موهایش را شانه می زد.خواستم کمکش کنم اما اجازه نداد و
گفت:-خودم می تونم.نشستم و حسرت وار به توانستنش نگاه کردم.امروز مرد من می رفت...اسطوره ام می رفت...عشق

1401/11/12 05:06

پارت #142نصفه و نیمه...همین محبتهای کوچک...همه را از دست می دادم و خودم می ماندم و دنیایی تنهایی و افسوس و نگرانی..که آیا
خوب می شود؟؟؟اگر خوب شود برمی گردد؟آیا ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟؟یکبار دیگر بگوید شاداب؟؟؟با همان تکیه بر
الف اسمم؟می شود؟-شاداب؟؟؟دستی به زیرچشمم کشیدم که مبادا خیس باشد.-بله؟-حرفایی رو که بهت زدم فراموش
نکردی که؟تمام زندگی اش دانیار بود..فقط دانیار...حسودی ام می شد...چرا ذره ای از این عشق سهم من نبود؟ذره ای از
احساسش به دانیار...مساوی بود با خروار خروار خوشبختی برای من...اما حیف...نتوانستم...نخواست...-نگران
نباشین...یادمه.دکمه های پیراهنش را بست و گفت:-امیدوارم وقتی برمی گردم تنها نبینمت.منظورش...مثل تیری که از یک
تفنگ دوربین دار خارج شود قلبم را نشانه گرفت.سکوت کردم.دانیار که تا آن لحظه از زیرچشم نگاهمان می کرد گفت:-سر
راه تو رو می رسونیم خونه و بعد می ریم فرودگاه...!نه...به هر قیمتی...حتی شکستن غرورم..اجازه نمی دادم این لحظات آخر
بودن با دیاکو را از من بگیرند.-اگه میشه..اجازه بدین منم بیام فردگاه...!نگاهی بین دانیار و دیاکو رد و بدل شد...دیاکو
دهان باز کرد اما صدای دانیار به گوش رسید.-باشه...پس بزن بریم.من و دیاکو عقب نشستیم و دانیار و دایی اش جلو.تا
فرودگاه دیاکو یکسره سفارش می کرد و دانیار با لبخندی که اینبار واقعا لبخند بود نه پوزخند...فقط سر تکان می داد.سعی می
کردم زیاد خیره اش نشوم..اما حتی سرم را هم که می برمی گرداندم مردمک هایم می چرخیدند و محو صورت زرد و خموده ی
مردم می شدند.دلم می خواست ساعت ها کش می آمدند...دلم ترافیک می خواست...راه بندان...ساخت و ساز..هرچیزی که
راهمان را دورتر کند...مسیر را طوالنی تر کند..!می گفتند فرودگاه امام خارج از شهر است...دور است...اما حتی نزدیک تر از
آزادی بود...می گفتند تا وقت پرواز چند ساعت مانده..اما زودتر از خواب دم صبح گذشت و مسافر مرا برد.من و دانیار کنار
هم..او و دایی رو در روی ما...!دلش به رفتن رضا نبود..این را ازچشمانش می خواندم...اما نه برای من...! تمام حواسش پی
دانیار بود...با برادرش...منهم که انگار نبودم.دانیار اما...مثل همیشه خونسرد بود...و دایی...این دایی آرام و عجیب...مثل
این چند روزی که دیدمش کم حرف و و تماشاگر...!صدای دانیار بهت و سکوت را شکست.-برو دیگه...نمی تونی سرپا
بایستی...دیاکو بی حرف دستش را باز کرد و دانیار را در آغوش کشید...آخ که با تمام فقر و نداشتن های مالی...هرگز اینقدر
احساس کمبود نکرده بودم...!داینار دستش را باال برد و دور شانه های برادرش حلقه کرد...رگهای گردنش بیرون بود...انگار
هزاران

1401/11/12 05:07

تن فشار را تحمل می کرد...دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را
نوازش می کرد.دردی که در صورتش موج می زد فراتر از دردهای جسمانی بود.در آغوش هم حل شده بودند...گم شده
بودند..یکی شده بودند...غصه خودم را فراموش کردم...دلم از بی کسی و وابستگی این دو برادر مچاله شده بود...اشک می
ریختم...هم برای دیاکوی خودم..هم برای دیاکوی دانیار و هم برای دانیارِ دیاکو...! صدای زن برای بار چندم در سالن پیچید و
آخرین اخطار را به مسافرین فرانکفورت اعالم کرد.دست دایی باال آمد و روی شانه دیاکو نشست.دیاکو عقب نکشید...اما دانیار
چرا...چشمان هردو برق می زد..از اشکی که به خاطر غرور مردانه شان فرو نمی ریخت...!دانیار دستش را روی پیشانی اش
گذاشت و با صدایی گرفته و خسته گفت:-برو دیگه...داره دیر میشه...اما دیاکو نرفت.-ایستادن بده واست...مگه نشنیدی
دکتر می گفت باید با تخت بیاریمت...حاال که نذاشتی...حداقل رعایت کن...برو...دست دایی اینبار بازوی دیاکو را گرفت.-
بریم پسرم...دیره...قامتش هر لحظه خم تر می شد...معلوم بود که درد فشار می آورد.-شاداب؟هنوز نگاهش به دانیار
بود.بریده و بی نفس تر از آنی بودم که جواب بدهم.-شاداب...!کاش این الف لعنتی در اسم من نبود.-بله؟باالخره چشمانش
را از دانیار گرفت و به من داد:-باز که تو داری گریه می کنی...!برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:-امیدوارم برین و با سالمتی
برگردین.لبخند زد..کاش نمی زد...کاش مثل برادرش اخمو بود..آنوقت اینقدر دوست داشتنی نمی شد..اینقدر خواستنی نمی
شد...اینقدر فراموش نشدنی..نمی شد!-مراقب خودت خیلی باش...گاهی با من تماس بگیر..خوشحال می شم خبر موفقیتات
رو بشنوم...!نگفت دلم تنگ می شود..نگفت دوست دارم صدایت را بشنوم..نگفت...-یه قولی هم به من دادی که باید بهش
عمل کنی...یادت نره...!یادم بود...باید با کسی به غیر از او خوشبخت می شدم.اشکم شدت گرفت...کاش این دم رفتن
اینطور بی رحم نبود..!به زور گفتم:-باشه...!لبخندش جان گرفت.-تو هم حواست به این دختر کوچولوی ما باشه
دانیار...هواشو داشته باش...خیلی زحمتمونو کشیده...بدهکارشیم...!نه اینکه نگرانم باشد..نه اینکه از نگرانی مرا به
برادرش بسپرد..احساس دین می کرد..بدهکار بود...همین..!-تو نگران هیچی نباش..برین دیگه تا جا نموندین...!یکبار دیگر
هر دو نفر دانیار را در آغوش گرفتند...دیاکو دستش را روی شانه من گذاشت و دوستانه آن را فشرد و رفت...در حالیکه تا
آخرین لحظه تمام احساسش...تمام حواسش درگیر دانیار بود.از پشت نگاهش کردم...به قدم هایی که آهسته و با کمک دایی
اش بر می داشت و دستی که روی معده اش جا خوش کرده بود...آنقدر

1401/11/12 05:07

نگاهش کردم تا از سالن ترانزیت گذشت و در میان
جمعیت گم شد...صدای دانیار را شنیدم:-اگه حالت خوب نیست...بیا اینجا بشین...حالم خوش نبود...اما ایستادم و به
احترام مرگ رویاهایم...یک دقیقه سکوت کردم...!چقدر دانیار برایم قابل درک شده بود...!تازه می فهمیدم چطور یک اتفاق
می تواند ریشه هر چه احساس است بسوزاند و چطور می شود که بخش عاطفه مغز از کار می افتد و دیگر نفس نمی کشد.گاهی
با یک حادثه تلخ...حس می کنی که محال است دیگر از جا بلند شوی..محال است دیگر قلبت بتپد...برای کسی دیگر

1401/11/12 05:07

پاسخ به

تن فشار را تحمل می کرد...دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را ...

پارت #143

بتپد...محال است چشمت دیگری را اینقدر زیبا ببیند...قشنگیها همه ته می کشند...رنگها تمام می شوند و تو می مانی و
دنیایی که اگر سیاه نباشد...حتماً خاکستریست...!-می خوای تا موقع برگشتنش به این شیشه زل بزنی؟پلک زدم....اشکی
نریخت.-خوب میشه؟مگه نه؟-نمی دونم...فقط می دونم اینجا موندن ما چیزی رو تغییر نمی ده.بریم دیگه.نمی شد فقط برای
دلخوشی من یک کلمه بگوید"آره"؟؟؟می دانستم که علی رغم ظاهر خونسرد و آرامش...درون او هم آشوب است...دیاکو تنها
فرد ارزشمند زندگی اش بود...!تنها کسی که دوست داشت...اما خیلی خیلی بیشتر از تمام کسانی که می شناختم بر خودش و
حرکات و حرفهایش مسلط بود!-ای کاش شما هم باهاش می رفتین...!صدایش خشن بود.-آره...به فکر خودم نرسیده
بودا...چرا زودتر نگفتی...؟با دلخوری نگاهش کردم...طعمش همیشه به تلخی زهرمار بود...حیف که دیاکو سفارشش را کرده
بود..وگرنه در این شرایط بی شک مثل خودش تلخ جواب می دادم!-من وقت ندارما...میای یا برم؟با حرص کولی ام روی دوشم
انداختم و جلوتر از او راه افتادم.با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:-چه خبرته بابا؟یکی دیگه دلتو سوزونده سر
من خالیش می کنی؟از گوشه چشم به پوزخند گوشه لبش نگاه کردم.دلم می خواست کیفم را با تمام قدرت توی سرش
بکوبم.بی هیچ حرفی روی صندلی نشستم و چشمم را به فضای بیرون دوختم.-شاداب؟جوابش را ندادم.حوصله نداشتم.-
خوشحال؟لعنتی..دیاکو سفارش کرده بود..!-بله؟نمی دانم چرا خندید...!-میشه لطفا مثل برج زهرمار نباشی؟تند جواب دادم:-
انتظار دارین چیکار کنم؟بندری برقصم واستون؟نگاه بی پروایی به سرتاپایم کرد و گفت:-آره...بدم نیست..دلمون وا
میشه...!چقدر دلم برای آن موقعی که حرف نمی زد و به زور صدایش را می شنیدم تنگ شده بود..مردک بی حیا...!از ترس
اینکه کار به جای باریک نرسد سکوت کردم.-خوشحال؟آخ خدا...چطور باید می فهماندم که حوصله ندارم؟-بلــــــــه؟؟انگار از
حرص خوردنم کیفور می شد...چون ابروهایش از بله بلند و کشیده من باال رفتند و چشمانش درخشیدند.-عشقت خوب می
شه و بر می گرده...نگران نباش...!چه عجب...یکبار مثل آدم حرف زده بود.سرش را کمی به سمتم کج کرد..چشمکی زد و
گفت:-البته اگه تو این دو سال چشم رنگیای آمریکایی قاپشو ندزدن.حرفم را پس گرفتم..این بشر بویی از آدمیت نبرده
بود...با عصبانیت گفتم:-واسه من مهم اینه که سالم برگرده...!خندید و سرش را تکان داد:-آره جون خودت...!با مشت روی
کولی ام کوبیدم و گفتم:-حاال که چی؟مثال می خواین منو حرص بدین؟چی عایدتون میشه؟نفس عمیقی کشید و در حالیکه هنوز
ردی از لبخند روی لبش بود گفت:-تا وقتی با خودت و

1401/11/12 05:08

پاسخ به

تن فشار را تحمل می کرد...دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را ...

احساست صادق نباشی و بابت اون چیزی که تو دلت می گذره خجالت
بکشی...همه می تونن حرصت بدن..!برای تمام کردن بحث گفتم:-شما که از دل من خبر دارین...لزومی نداره نقش بازی
کنم..سالمتیش واسم مهم تره..حتی اگه دیگه برنگرده یا به قول شما متاهل برگرده..!معلوم بود باور نکرده...چون تکانهای
سرش بیشتر و نگاهش تمسخرآمیز تر شده بود.نمی دانم چرا حرکاتش عصبی ام می کرد.معترضانه گفتم:-چیه؟چرا همچین می
کنین؟من که نمی تونم مجبورش کنم دوستم داشته باشه؟می تونم؟صورتش جمع شد...نیم نگاهی به سمتم انداخت...راهنما
زد و ماشین را متوقف کرد.از توی داشبورد بطری کوچک آب معدنی را در آورد..در پلمپ شده اش را گشود و گفت:-بیا یه کم
از این آب بخور...!دستش را پس زدم...کمی از آب روی لباسش ریخت..در هر موقعیت دیگری از عکس العملش وحشت می
کردم..اما افسارم گسیخته بود...بدجور هم گسیخته بود...!نگاهی به لکه روی بلوزش کرد و دوباره گفت:-از این آب بخور
شاداب..مخت داغ کرده...بخور یه کم آروم شی...!دوباره دستم را باال بردم اما مچم را گرفت و بطری را روی لبهایم
گذاشت...مقاومت کردم..آب در گلویم پرت شد...سرفه زدم...کمی آب توی دستش ریخت و به صورت من پاشید...یخ
زدم...شوکه شدم...با کف دست صورتم را پاک کردم و چشمانم را مالیدم.-بهتری؟شانه هایم لرزید...اشکهایم با خیسی
صورتم درهم آمیخت...!پوف کالفه اش حالم را بدتر کرد:-چته تو؟از حرف من ناراحت شدی؟فقط این نبود...!-تو افسرده ای
دختر...می دونستی؟چطور افسرده نباشم؟چطور؟دستش را به سمت صورتم جلو آورد و پس کشید و کالفه تر از قبل گفت:-
بدبختیش اینه که اگه انگشتمم بهت بخوره اسالم به خطر می افته...!حداقل حرف بزن ببینم دردت چیه؟زمزمه کردم:-حالم
خوب نیست...!دستش را روی پشت صندلی من گذاشت و گفت:-به خاطر دیاکو؟صورتم را بین دستانم پنهان کردم و گفتم:-
اون یکی از دالیلشه...!گرمای تنش را در نزدیکی ام حس کردم:-می خوای پیاده شیم یه کم قدم بزنیم؟می خوای حرف
بزنیم؟دانیار و اینهمه مهربانی؟؟؟-می خوای ببرمت خونه؟؟؟نه..خانه را نمی خواستم...-می خوای همینجا بکشمت و از این
زندگی راحتت کنم؟از میان قطره های اشک نگاهش کردم..لبخند می زد...بی هیچ تمسخری...!و بهتر از آن بی هیچ ردی از
ترحم و دلسوزی در چشمانش...!با این مرد می شد حرف زد و احساس خواری و حقارت نکرد...!چون او چیزی به نام ترحم را
نمی شناخت...!
دانیار:
حرکاتش هیستریک و عجیب بود...تا کنون اینطور ندیده بودمش...معلوم بود از چیزی بیش از حد توانش رنج می برد.نه
دلداری دادن بلد بودم و نه حالش را داشتم...اما این دختر واقعا در عذاب بود و باید طوری کمکش می کردم...برای اینهمه
فشار

1401/11/12 05:08

پاسخ به

تن فشار را تحمل می کرد...دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را ...

خیلی ضعیف بود.

1401/11/12 05:08

پارت #144

ماشین را از شانه جاده پایین بردم.کت پاییزه ام را پوشیدم و پیاده شدم.در سمت شاگرد را باز کردم.او هم پیاده شد.می
دیدم که تعادل ندارد.آهسته پرسیدم:
-سردت نیست؟
سرش را به عالمت نفی تکان داد و روی تخته سنگی در همان نزدیکی نشست.کنارش ایستادم..دستهایم را بغل کردم و گفتم:
-واسه من که حرف زدن جواب نمی ده...حالمو خوب نمی کنه..واسه همینم بهت اصرار نمی کنم که حرف بزنی..اما اگه فکر می
کنی کمکی از دست من برمیاد بگو...!
آهی کشید و گفت:
-زمستون واسه بعضیا یه تنوعه...پالتوهای جدید...پوتین های جدید...روسریهای رنگ به رنگ...مدهای جدید...بعضیا حتی
عطرشون و رنگ موهاشون رو هم بر اساس فصل سرد و گرم انتخاب می کنن..خیلیا عاشق برفن..دعا می کنن برف بیاد فقط
واسه اینکه عاشق آدم برفی درست کردنن...که یه کاله پشمی سرش بذارن..یه شال گرم دور گردنش بذارن..فیگور بگیرن و
عکس بندازن و خاطره بسازن...اما واسه امثال ما...زمستان فقط وحشته...واسه ما یعنی بازم لرزیدن...بازم دنبال نفتی
دویدن...بازم پالستیک روی جوراب پوشیدن...!واسه ما یعنی حسرت همون کاله پشمی آدم برفی رو داشتن...!
تاثیر این تورم و گرونی...واسه بعضیا روی سفرای خارجیشونه...مثال به جای پنج بار در سال چهار بار می رن...یا به جای اینکه
ماهی یه بار ماشین چند صد میلیونی و میلیاردیشون رو عوض کنن دو ماه یه بار اینکار رو می کنن...!اما واسه ما...یعنی هربار
کم شدن یکی از اقالم ضروری از سفره غذامون...لبنیات گرونه؟؟؟خب نمی خریم..گور پدر کلسیم...گور پدر سن رشد..گور
پدر استخونا...!گوشت گرونه؟؟؟عیبی نداره سویا می خریم...همون کارو می کنه...!مرغ و ماهی گرونه؟؟؟بازم مهم نیست...به
جاش نخود و لوبیا می خوریم...میوه گرونه؟؟؟عیبی نداره...به جاش...
اشکش را با آستین مانتویش پاک کرد.
-دیشب بازم بابام اور دوز کرده بود...مامانم از یه طرف جیغ می زد که وای داره می میره..از یه طرف ناله می کرد با کدوم پول
ببرمش بیمارستان؟
گریه اش شدت گرفت.
-واسه اولین بار رفتیم دم خونه همسایه ها...واسه اولین بار دست گدایی دراز کردیم...من مردم...مامانم مرد...شادی
مرد...هممون مردیم تا یه بابای معتاد و بیفکر رو زنده نگه داریم...!از یه طرف دلم می خواست بمیره...تا راحت شیم..تا نفس
بکشیم..از یه طرفم...
سرش را باال گرفت و با چشمان معصومش نگاهم کرد:
احساس تهوع داشتم..روی چمنهای تُنُک نشستم.نفسش تنگ بود..هم می خواست گریه کند..هم حرف بزند و همین ذخیره￾از یه طرفم...بابامه...دوستش دارم...دست خودم نیست...دوستش دارم...!
اکسیژنش را تمام می کرد.
بود که بهش فکر کنم...چیزی که قشنگ بود...یه حس عجیبی بهم می داد...ضربان قلبم

1401/11/12 05:09

رو باال و پایین می کرد...یه چیز￾یکی دو سال بود که وسط اینهمه بدبختی یه نوری دلم رو روشن کرده بود...شبا به جز نداری و نداشتن...چیز دیگه ای هم
شیرین...که همه تلخیها رو تحت الشعاع قرار می داد...یه انگیزه شده بود واسه زندگیم...فکرم رو از مشکالتم منحرف می
کرد...می دونین چطوری عاشقش شدم؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
شناختم پدرم بود که با یه وزش باد پس می افتاد...واسه همین دلم لرزید...اونقدر کمبود داشتم...اونقدر عقده￾تو یه روز زمستونی...لیز خوردم و دستم رو گرفت...تا حاال هیچ مردی رو اینقدر قوی ندیده بودم...تنها مردی که می
داشتم...که به همین راحتی دلم لرزید...!چشمم دنبالش بود..همه جا..اون اصال منو نمی دید..حواسش به من نبود...اما به
همین راحتی همه چیز من شد...می دونستم دوره..می دونستم مال من نیست..اما هرچی بیشتر می شناختمش...
صدایش گرفت..نیمه نفسی کشید و ادامه داد:
-اونم از زندگیم رفت...!
خدای من...!
-تحمل کردن این شرایط واسم سخت بود...با از دست دادن دلخوشیم سخت تر هم شده...دیگه طاقت ندارم هر لحظه بیشتر
آب شدن مادرم رو ببینم...نمی تونم دستای اگزمایی خواهرم رو ببینم...نمی تونم خرد شدنمون پیش در و همسایه رو
ببینم..من خسته شدم آقا دانیار...کم آوردم...نمی تونم...!حالم خیلی بده...احساس می کنم یه چیزی تو گلومه و می خواد
خفه م کنه...حس می کنم یه چیزی رو قلبم نشسته...قلبم درد می کنه..همه جام درد می کنه...!نمی تونم درس بخونم...نمی
تونم تمرکز کنم...مغزمم درد می کنه...انگار می خواد منفجر شه...چیکار کنم که خوب شم؟چیکار کنم؟

1401/11/12 05:09

پارت #145

ههه...از چه کسی می پرسید...!من اگر طبیب بودم..سر خود دوا نمودم...!
صدای هق هقش در دشت پیچیده بود...می دانستم اعتراف به همه اینها برای دختر مغروری مثل او چقدر سخت بوده و این
اوج عذابی را که می کشید نشان می داد...!کاسه صبرش لبریز بود...لبریز...!
اجازه دادم گریه کند...تا آنجا که می توانست...چون راه دیگری برای تسکینش بلد نبودم...اگر از غصه ی از دست دادن
دیاکو اینطور زاری می کرد لحظه ای تحملش نمی کردم...اما برای این دختر دیاکو فقط یک اهرم بود جهت تحمل فشارهای
جسمی و روحی اش...!درد این دختر فراتر از عشق بود..!
شاداب:
آرام که شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب داده ام...تمام زندگی ام را برای یک غریبه روی دایره ریخته و ته مانده
غرور و عزت نفسم را بر باد داده بودم...! اما با وجود عذاب وجدان از اشتباهم،آن ته ته دلم آرام گرفته بود...انگار از حجم
آن اندوه بی پایان کاسته و به جایش بی تفاوتی کاشته بودند.
از گوشه چشمهای متورمم نگاهش کردم.دستهایش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به دوردست می نگریست.از چهره اش
همچنان هیچ حسی خوانده نمی شد...انگار نه انگار که کسی اینهمه مدت دردودل کرده و اشک ریخته...انگار نه انگار...!
هرچند...توقعی هم نداشتم...دانیار همین بود..و اصال چون همین بود..به خاطر همین دانیار بودنش...اینقدر راحت حرفهایم
را به زبان آورده بودم...با هیچ *** به جز او نمی توانستم خودم باشم...بی هیچ نقابی...بی هیچ پوششی...!با دانیار می شد
عریان بود...همان که هستی...نیازی نبود بازی کنی...نیازی نبود به خاطر سرخی صورتت به خودت سیلی بزنی...و این خصلت
کم نظیر...از تمام آدمها متمایزش می کرد.
سنگینی نگاهم باعث شد که سرش را بچرخاند...چند ثانیه به صورت خیسم نگاه کرد و دوباره رویش را برگرداند و گفت:
کردم فقط منم که نمی تونم راحت بخوابم..فقط منم که کابوس می بینم...فقط منم که اون صداهای وحشتناک رو می￾از وقتی که فهمیدم کسی هست که به اندازه من و حتی بیشتر از من عذاب بکشه...یه کم آروم تر شدم...!همیشه فکر می
شنوم...فقط منم که با اون اشباح ترسناک دست و پنجه نرم می کنم...واسه همینم خیلی عصبانی بودم...شاکی بودم...گله
داشتم...اما وقتی داییم واسم تعریف کرد..وقتی از حالتاش واسم گفت...وقتی دیدم اونم مثل منه...وقتی گفت درک می کنه
چی می کشم...درک می کنه که چرا اینقدر سیگار می کشم...درک می کنه که چرا شبیه هیچ آدمی نیستم...حالم بهتر شد.تا
قبل از اون حال کارگری رو داشتم که کل وسایل یه خونه رو روی دوشش گذاشتن و مجبورش کردن که یه ساختمون پنجاه
طبقه رو باال بره...! اما االن احساس می کنم نصف اون بار روی شونه های داییمه...هنوز

1401/11/12 05:10

سخته...هنوز طاقت فرساست...اما
نسبت به قبل بهتره...قابل تحمل تره...! االنم من به تو می گم...که درکت می کنم...لرزیدن تو سرما رو...دویدن دنبال نفتی
رو...پالستیک کشیدن روی جوراب رو...نبودن خیلی چیزا سر سفره رو...حسرت یه دست کفش و لباس نو رو...همه اینا رو
منم تجربه کردم...باز تو خوشبخت تری...حداقل یه مادر خوب داری...پدرت هرچند معتاد..اما بازم هست...من اونا رو هم
نداشتم...من بودم و دیاکو و سیاهی...سالهای سال هیچ رنگی رو از همدیگه تشخیص نمی دادم..همه چی واسم سیاه
بود...دیاکو فکر می کرد چشمام مشکل داره...با همون نداری هر جوری بود می بردم دکتر...اما مشکل من چشم نبود...اون
قسمتی از مغز که باید رنگها رو تفکیک کنه و به چشم پیغام بده، سیاه شده بود و همه چیز رو سیاه مخابره می کرد...وقتی می
خوابیدم...احساس می کردم یه سری شبح دارن بهم نزدیک میشن و می خوان منو بکشن...واسه همین همیشه تنها می
خوابم...چون یه صدای پا..یه گرمی نفس...یا حتی بال زدن یه مگس خواب آشفته م رو آشفته تر می کنه...!
به عادت همیشه اش...دستش را روی گردنش کشید و گفت:
نبودم..دیاکو بود! جنس دیاکو واسه من متفاوت از جنس یه برادر واسه برادرشه...! دیاکو پدرمه...مادرمه..خواهر و￾تنها کسی که کنارش آروم بودم...حتی وقت خواب...دیاکو بود! تنها کسی که بهش اعتماد داشتم و از حضورش فراری
برادرمه...دوستمه...دکترمه...
سکوت کرد...پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-حتی در موقع لزوم..وقتی که پر از خشمم...به خاطر آروم کردن من...کیسه بوکسمه...!از همون بچگی به خاطر من کتک خورد
و عذاب کشید تا همین االن...!
آهی کشید و از جا برخاست...خاک شلوارش را تکاند و گفت:
-پس واسه از دست دادن دیاکو هم درکت می کنم...هرچند تو فقط عشقت رو از دست دادی...و من یکبار دیگه تمام خانواده
م رو...!
سرم را باال گرفتم و نگاهش کردم...انگشت شست هر دو دستش را توی جیب شلوارش فرو کرده و چهار انگشت دیگر را
آزاد گذاشته بود...گیج بودم...از حرفهایی که هرگز انتظار شنیدنش را از دانیار نداشتم...! دوست داشتم بپرسم...تو کی

1401/11/12 05:10

پارت #146

هستی؟چند چهره داری؟چطور می توانی هربار متفاوت از سری قبلت باشی؟چطور می توانی هربار مرا اینطور غافلگیر و شگفت
زده کنی؟شخصیت واقعی تو چیست؟کدام است؟بین اینهمه تضاد...تو کدامی؟دانیار اصلی...کدام است؟
نگاهی گذرا به چشمان پرسشگر و متحیر من کرد و با جدیت گفت:
-اگه یه کم دیگه اینجا بشینیم کمیته میاد سراغمون...اونوقت مجبورم عقدت کنم...تصور کن...! کل بدبختیهای زندگیم یه
طرف...تحمل یه دختر زِر زِرو که همیشه ی خدا آب دماغش آویزونه یه طرف...!
و بدون اینکه منتظر من بماند به سمت ماشینش رفت...!
دانیار واقعی کدام بود؟؟؟
تبسم مچ دستم را چرخاند و انگشتانش را روی پوست ساعدم کشید و گفت:
-شاداب...تو شمس الدین کشکولی رو می شناسی؟
کمی فکر کردم..
-نه...نمی شناسم...
دوباره دستم را چرخاند و همانطور که با دقت زیر و بمش را نگاه می کرد گفت:
-نمی شناسی؟شمس الدین کشکولی...نمی شناسی؟
-نمی شناسم خب...چطور مگه؟
-بابا از فامیالتونه...اون شمس الدینه...تو پشم الدینشونی...!
اول نگرفتم..اما بعد از چند ثانیه با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:
-گمشو اونور...بی ادب...دلتم بخواد...!
دهانش را جمع کرد و گفت:
-ایش...چی دلم بخواد مثالً؟پشم؟تو خجالت نمی کشی اینقدر دست و پات مو داره؟دختر اینقدر چرکول؟آدمو یاد خرس قطبی
میندازی...حالمو بهم زدی...اه...
بی حوصله گفتم:
-دلت خوشه ها...کی دست و پای منو می بینه آخه؟
روی زمین دراز کشید و پاهایش را به دیوار زد.
بدبخت مهم نیست که هربار می بینیمت عق می زنیم؟اصال ما هیچی...درسته که شرک رفته...اما کردک که هستش...اومد و￾من..مامانت...شادی...! ما آدم نیستیم..حتما باید شرک باشه که تو یه کم به خودت برسی؟فقط اون حسابه؟دل و روده ما
اون خوی خاویاریش گل کرد و خواست بهت تجاوز کنه...اینا رو ببینه که دلش می پوکه بچه...از هرچی تجاوزه بیزار میشه...!
آخه خدا رو خوش میاد این یه ذره تفریح رو هم از این بچه بگیری؟همین یه حرکتش شبیه آدمیزاده...ببین می تونی یه کاری
کنی کل ترموستات و دینامش رو یه جا بترکونی؟اونم تو این شرایطی که شرکم نیست...زده به سرش...روانیتش بیشتر گل
کرده...آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-تو نگران ترموستات اون نباش...یه حالی به فکر ترموستات آقا افشین کن که کار دستت نده یه وقت...!
آهی کشید و گفت:
-آی گفتی...بمیرم الهی...ترموستات نیست که...ماشاال اسب بخاره...منم که رادیاتور...هیتر...هیزم...! اصال پنبه و آتیش
شنیدی؟من پنبه...افشین آتیش...اگه آخرش ما نسوختیم...حاال ببین...!
کنارش دراز کشیدم و گفتم:
-حاال حرف حساب مادرش چیه؟
با حرص جواب داد:
-حرف حساب نمی زنه که..اصال

1401/11/12 05:11

حرف حساب بلد نیست که بزنه..میگه افشین کار نداره...سربازی نرفته...سنش کمه....خدا
وکیلی اینا حرف حسابه؟
با وجود غمی که در دلم انباشته شده بود خندیدم.
-اگه این حرف حساب نیست پس چیه؟
نیشگونی از رانم گرفت و گفت:

1401/11/12 05:11

پارت #147

می گم همه چی قبوله...اون میگه نه نمیشه...دختر مردم بدبخت میشه! دایه عزیزتر از مادر شده واسه من...من￾تو چی می گی پشمک؟این حرف حسابه یا حرف مفت؟مگه همه از اول زندگیشون همه چی داشتن که این طفل معصوم داشته
دلم بخواد بدبخت شم باید کیو ببینم؟
با مشت روی دستش کوبیدم و در حالیکه ران دردناکم را می مالیدم گفتم:
-وحشی...گیرم اونو راضی کردین...مامان خودت رو چه می کنی؟
دسته ای از موهایش را جلوی چشمش گرفت و با تارهایش بازی کرد.
-اونکه دیگه نوبره...به اون باشه منو هم می فرسته سربازی که مثالً آدم شم..کال منو به آدمیت نمی شناسه چه رسیده به
دختر دم بخت...!
با شنیدن صدای زنگ در از جا بلند شدم و گفتم:
-راست می گن بابا...حاال چه عجله ای دارین؟جفتتون بچه این هنوز.یه کم منطقی باش..!
نیم خیز شد و گفت:
-بیشین بینیم...نگاه کی اسم منطق رو میاره...ای خاک تو سر من...که تو می خوای واسه من درس منطق بدی...!
راست می گفت...عشق کور بود...منطق نمی شناخت و من این را بهتر از هرکسی می دانستم...!چادرم را روی سرم انداختم و
گفتم:
-عزیزم...تو دیاکو رو با افشین یکی می کنی؟
با خونسردی گفت:
-البته که نه...شرک کجا و...
نذاشتم حرفش را تمام کند و با خنده گفتم:
چشمانش را گرد کرد...دمپاییش را از پا در آورد...قبل از اینکه گارد پرتاب بگیرد در را گشودم و سرم را خم کردم و بیرون￾خر شرک کجا؟؟؟
پریدم...دمپایی نفیر کشان از بغل گوشم رد شد و متعاقب عبورش صدای آخ مردانه ای به گوشم رسید...!
صدا آنقدر آشنا بود که بدون اینکه راست بایستم در دل نالیدم:
-خدایا من چرا اینقدر بدشانسم؟
تبسم زیر گوشم نجوا کرد:
چسبیدش...!می گن دیه ش برابر یه زن کامله...!کی فکرشو می کرد به خاطر یه ترموستات چندش سرمون بره باالی￾خاک بر سرم شاداب..بدبخت شدیم...درست زدم وسط ترموستاتش...! سرتو بلند کن ببین چجوری دو دستی
دار؟بدبخت شدیم شاداب...بدبخت شدیم...!
به دست دانیار که روی شکمش بود نگاه کردم و گفتم:
-نه بابا...جایی رو نچسبیده که...دستش رو دلشه...!
زمزمه کرد:
-دقیقا چه انتظار داری تو؟ جلوی چشم سه تا دختر و یه زن بگه آی ترموستاتم؟من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم...همچین
کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید...!نمی شد اون سر وامونده ت رو ندزدی؟االن من چه خاکی تو سرم
بریزم؟تو عمرم اینجوری دقیق نشونه گیری نکرده بودم..می رم میچسبم به این سطل آشغاالی تو خیابون یه ساعت تنظیم می
کنم..نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور...شانسو می بینی تو رو خدا؟
از تجسم اتفاقی که افتاده بود...خنده ام شدت گرفت...سرم را بیشتر توی یقه ام فرو بردم

1401/11/12 05:13

که خندیدنم را نبیند...اما لرزش
شانه هایم کنترل نمی شد.صدای مادر را شنیدم:
-به هرحال به بزرگواری خودتون ببخشین...!بچه ن دیگه...شیطنت می کنن...!
دانیار ساکت بود..اما خیرگی نگاهش را حس می کردم.مادر باز گفت:
-مطمئنین طوریتون نشده؟می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم.
تبسم ریز خندید و زیر لب گفت:
-خاک بر سرم...آخه کیسه آب گرمو کجا می خوای بذاری خاله؟
آنقدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم االن است خون بیاید.دانیار همچنان ساکت بود.
-چرا نمی شینی پسرم...بشین واست چای نبات بیارم...شوکه شدی...شما دوتا هم اونجا نایستین...بیاین خراب کاریتون رو
درست کنین...!

1401/11/12 05:13

همینم...
نگاهش را بین چهره های متحیر ما چرخاند و گفت:

1401/11/12 05:14