پاسخ به
تن فشار را تحمل می کرد...دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را ...
پارت #143
بتپد...محال است چشمت دیگری را اینقدر زیبا ببیند...قشنگیها همه ته می کشند...رنگها تمام می شوند و تو می مانی و
دنیایی که اگر سیاه نباشد...حتماً خاکستریست...!-می خوای تا موقع برگشتنش به این شیشه زل بزنی؟پلک زدم....اشکی
نریخت.-خوب میشه؟مگه نه؟-نمی دونم...فقط می دونم اینجا موندن ما چیزی رو تغییر نمی ده.بریم دیگه.نمی شد فقط برای
دلخوشی من یک کلمه بگوید"آره"؟؟؟می دانستم که علی رغم ظاهر خونسرد و آرامش...درون او هم آشوب است...دیاکو تنها
فرد ارزشمند زندگی اش بود...!تنها کسی که دوست داشت...اما خیلی خیلی بیشتر از تمام کسانی که می شناختم بر خودش و
حرکات و حرفهایش مسلط بود!-ای کاش شما هم باهاش می رفتین...!صدایش خشن بود.-آره...به فکر خودم نرسیده
بودا...چرا زودتر نگفتی...؟با دلخوری نگاهش کردم...طعمش همیشه به تلخی زهرمار بود...حیف که دیاکو سفارشش را کرده
بود..وگرنه در این شرایط بی شک مثل خودش تلخ جواب می دادم!-من وقت ندارما...میای یا برم؟با حرص کولی ام روی دوشم
انداختم و جلوتر از او راه افتادم.با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:-چه خبرته بابا؟یکی دیگه دلتو سوزونده سر
من خالیش می کنی؟از گوشه چشم به پوزخند گوشه لبش نگاه کردم.دلم می خواست کیفم را با تمام قدرت توی سرش
بکوبم.بی هیچ حرفی روی صندلی نشستم و چشمم را به فضای بیرون دوختم.-شاداب؟جوابش را ندادم.حوصله نداشتم.-
خوشحال؟لعنتی..دیاکو سفارش کرده بود..!-بله؟نمی دانم چرا خندید...!-میشه لطفا مثل برج زهرمار نباشی؟تند جواب دادم:-
انتظار دارین چیکار کنم؟بندری برقصم واستون؟نگاه بی پروایی به سرتاپایم کرد و گفت:-آره...بدم نیست..دلمون وا
میشه...!چقدر دلم برای آن موقعی که حرف نمی زد و به زور صدایش را می شنیدم تنگ شده بود..مردک بی حیا...!از ترس
اینکه کار به جای باریک نرسد سکوت کردم.-خوشحال؟آخ خدا...چطور باید می فهماندم که حوصله ندارم؟-بلــــــــه؟؟انگار از
حرص خوردنم کیفور می شد...چون ابروهایش از بله بلند و کشیده من باال رفتند و چشمانش درخشیدند.-عشقت خوب می
شه و بر می گرده...نگران نباش...!چه عجب...یکبار مثل آدم حرف زده بود.سرش را کمی به سمتم کج کرد..چشمکی زد و
گفت:-البته اگه تو این دو سال چشم رنگیای آمریکایی قاپشو ندزدن.حرفم را پس گرفتم..این بشر بویی از آدمیت نبرده
بود...با عصبانیت گفتم:-واسه من مهم اینه که سالم برگرده...!خندید و سرش را تکان داد:-آره جون خودت...!با مشت روی
کولی ام کوبیدم و گفتم:-حاال که چی؟مثال می خواین منو حرص بدین؟چی عایدتون میشه؟نفس عمیقی کشید و در حالیکه هنوز
ردی از لبخند روی لبش بود گفت:-تا وقتی با خودت و
1401/11/12 05:08