The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

نالید:
-یا علی...
شاهو مشتش را به دیوار کوبید و فریاد زد:
-نه...
نشمین جیغ کشید:

1401/11/13 07:34

پارت #163

خدا...
دستم را باال آوردم...چه شد؟sorry که همیشه معنای تاسف نمی دهد...گاهی یعنی ببخشید...شاید منظورش این بود که
ببخشید برو کنار...ببخشید...وقت ندارم...ها...یا missing…همیشه که معنای از دست دادن نمی دهد..شاید منظورش این
بوده که دلش تنگ شده...دلش تنگ شده حتما...سرم را چرخاندم...شاداب با صورت سفید و دهان باز به مانیتور نگاه می
کرد...صخره را قورت دادم و گفتم:
-شاداب...sorry به فارسی چی میشه؟
با چرخاندن مردمکش هزاران قطره اشک با هم چکید.
نه...اینها ترجمه بلد نبودند...
-نشنیدی می گن you miss I؟ یعنی دلم تنگ شده...معنیش این میشه...مطمئنم...
با دستانش صورتش را پوشید و همانجا کنار میز نشست...!
شاهو را صدا زدم...اما هیچ *** صدایم را نمی شنید...
دستم را جلو بردم و اتاق سبز را لمس کردم...چرا نفسم منقطع شده بود؟انگار تمام پله های برج میالد را تا آخرین طبقه
دویده باشم...
-دیاکو...
جواب نداد...هیچ *** جواب نداد...
-داداش...
مانیتور را بغل کردم....به جای دیاکو...
تنگه...حتی این پرستار خارجیه...اونم دلش تنگته...زود باش داداش...یاال...همه منتظریم...بسه هرچی اون تو بودی...بیا￾می بینی؟حواست هست؟من اینجام...منتظرم...منم دلم تنگ شده...بیا بیرون دیگه...بیا همه دلشون واسه خنده هات
بیرون مرد...بیا بیرون و بخند...بیا بیرون و داد و بیداد کن..بیا بیرون و بزن تو گوشم...فقط بیا...اونجا جای تو نیست...اونجا
حق تو نیست...بیا بیرون...من دیگه غلط بکنم عذابت بدم...غلط کنم تنهات بذارم...غلط کنم باعث نگرانیت بشم...بیا
بیرون...خودم نوکرتم...تا ابد..دربست...دیگه نمی ذارم اذیت شی...هرچی تو بگی..هرجور تو بخوای...فقط بیا...
کسی بازویم را کشید...با خشونت هلش دادم:
-من این حرفها حالیم نیست...sorry و missing نمی فهمم...تو نمردی...اینا تو رو نمی شناسن...مگه عزرائیل می تونه جون
تو رو بگیره؟مگه خدا می تونه اینقدر ظالم باشه...اینهمه آدم بیخود و به درد نخور...چرا باید تو رو از من بگیره؟چرا؟
صدای ظریف و گریانی در کنار گوشم التماس می کرد و دستم را می کشید.مانیتور را رها کردم و راست ایستادم...باز که این
دختر گریه می کرد...انگشتم را روی اشکهایش کشیدم و گفتم:
شه..وقتی که مطمئن شه مریض نیست..بیاد خواستگاریت...آخه..همه نگرانیش این بود تو جوونی بیوه شی...حاال که دیگه￾چیه شاداب؟چرا گریه می کنی؟دیاکو حالش خوب میشه...برمیگرده خونه...پیش من...پیش تو...اصال شاید وقتی که خوب
خوبه...دیگه مریض نیست..دیگه درد نداره...توام که دوستش داری...همه چی درست میشه..فقط باید زود واسش یه بچه
بیاری..آخه داداشم عاشق بچه ست...یکی و دو تا هم نه...زیاد...آخه داداشم خونواده شلوغ دوست داره...نگران

1401/11/13 07:35

درستم
نباش..من کمکت می کنم...واسشون پرستار می گیریم که تو هم به درست برسی...فکر کن...تو مامان شی..داداشم بابا..من
عمو...منم با شماها زندگی می کنم...آخه داداشم طاقت دوری منو نداره..ازم بی خبر بمونه نگران میشه...وقتی برگرده دیگه
تنهاش نمی ذارم...حتی یه دقیقه...از نظر تو که اشکالی نداره؟ها؟..منم با شما زندگی کنم..نزدیک داداشم؟
سیلی سختی توی صورتم نشست...آنقدر سنگین که سرم به سمت مخالف پرت شد...قلبم نزد...آنقدر نزد تا مردم و دوباره
زنده شدم...و وقتی به این دنیا برگشتم...نشستم...کف دستانم را روی موزاییک سرد گذاشتم...شانه هایم فروافتادند و
مصیبت با قدرت هرچه تمام تر...صخره به صخره افزود و ته مانده نفسم را قطع کرد...!
دریغ از ذره ای شعور تو اون کله ی پوک تو...
کتابهایم را توی کولی گذاشتم و گفتم:
-آخه خنگ خدا...واسه حلقه و طال و لباس خواب خریدن که لشکرکشی نمی کنن.خودتون دوتا برین..بی سرخر..بی مزاحم...
پا روی پا انداخت و گفت:
-می گم خری واسه همینه...آخه من چطوری با این پسره برم لباس زیر بخرم.
خندیدم:
-وا...تو رو چه به این حرفا...از بس ترموستات ترموستات کردی که دیگه منم مشخصات دقیقش رو می دونم...اونوقت االن
شده پسره؟ازش خجالت می کشی؟

1401/11/13 07:35

پارت #164

خودش را جلو کشید و گفت:
-اولش اینکه تو غلط می کنی مشخصات ترموستات شوهر منو بدونی دختره ی بی حیا...بعدشم حاال من یه غلط اضافه کردم...تو
که می دونی تا حاال انگشتمونم به هم نخورده...
لپش را کشیدم و گفتم:
-آخرش که چی؟باالخره که باید قید این خجالتا رو بزنی.چه بهتر که از همین لباس خواب و لباس زیر شروع کنی...
چشمکی زدم وادامه دادم:
-اصال اصلش اینه که این چیزا با سلیقه اون باشه.
صورتش گلگون شد...نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:
-کوفت...بی تربیت...از موقعی که با این کردکه می چرخی خیلی چشم و گوشت باز شده ها...اثر منفی گذاشته روت...فکر
نکن من حواسم نیست.
با لبخند از جا بلند شدم و گفتم:
-جهت اطالع و سوزوندن یه جایی از شما...االنم دارم می رم پیشش.
با حرص گفت:
-ما رو ببین یه عمر رو دیوار کی یادگاری نوشتیم...اینه رسمش شاداب خانوم؟حاال اون کردکِ اوزون بُرُن از من واجب تر
شده؟می خوای تو حساس ترین مرحله زندگیم منو رها کنی بری بچسبی به اون؟معنای دوستی اینه؟خیلی نامردی...
ضربه ای به بینی اش زدم و گفتم:
-االن که حساس نیست...ولی قول می دم تو قسمت حساسش حضور داشته باشم...فقط تخت پایه بلند بگیرین که اون زیر جا
شم...آخ که چه برنامه هایی دارم واسه اون مرحله حساس زندگی تو...
چشمانش را ریز کرد و گفت:
که خوردی...حاال نوبت این یکیه؟اصال لیاقتت همون اَرٌه ماهیه...برو تا منو هم به انحراف و راههای خالف نکشوندی...رفیق￾خیلی بی ادب شدی شاداب...گمشو برو دیگه نبینمت...مامانم گفته با دخترایی مثل تو نگردم...آویزون...سر برادر اولی رو
ناباب...دوست نا اهل...
دستم را برایش تکان دادم و گفتم:
-باشه..پس من رفتم...خوش بگذره...اتاق پرو که رفتی حواست به خودت باشه...
صدایش را از توی کالس می شنیدم...
-زهرمار..نامرد..بی وفا...بی معرفت...نوبت تو هم میشه..حاال می بینی...شاداااب...کجا می ری؟صبر کن...ای بمیری الهی...
موبایل ارزان قیمت اما محبوبم را از جیب درآوردم و دوباره پیامکی را که از طرف دانیار رسیده بود خواندم.
-تا ده دقیقه دیگه می رسم.
ساعت گوشی را نگاه کردم...هنوز ده دقیقه نشده بود.کمی مقابل در ورودی دانشگاه قدم زدم تا صدای تک بوقهای خاص
خودش توجهم را جلب کرد..مثل همیشه...سه بوق کوتاه..اما بی فاصله...می دانستم از فس فس کردن بدش می آید.سریع
خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم.
-سالم...خوبین؟
-سالم...
و بدون حتی یک احوال پرسی ساده حرکت کرد.
-چه خبر؟
با ذوق گفتم:
-طرحم رو قبول کردن...یه ایرادای کوچولو ازش گرفتن...اما در کل خوششون اومده بود...شماره حساب خواستن که پولم رو
واریز کنن...منم چون اسم شما پای طرح بود شماره حساب خودتون رو

1401/11/13 07:36

دادم.
دستانم را بهم کوبیدم:
-وای..نمی دونین چقدر خوشحالم...
لبخند محوی زد و گفت:
-آره معلومه..احساس مهندس بودن بهت دست داده...!
با اخم ساختگی به صورت تکیده و رنگ همچنان زردش نگاه کردم و گفتم:
-درسته که شما خیلی کمکم کردین...منم خیلی ازتون ممنونم...اما بی انصاف نباشین دیگه...خودمم خیلی زحمت
کشیدم...مثل یه عدد حیوون دراز گوش ازم کار کشیدین...!

1401/11/13 07:36

پارت #165

لبخندش گسترش نیافت..اما کنار چشمانش چین خورد...!
-اون طرح افتضاحی که تو کشیده بودی به این راحتیا درست نمی شد...در ضمن اسم من پای اون کار بود...میخواستی آبروم
رو ببری؟بازم خوبه که تونستی به موقع برسونیش.حاال پولش چقدری میشه؟
با دلخوری جواب دادم:
-نمی دونم..روم نشد بپرسم...!
اینبار خندید...کامل و بدون خساست...
-به به...اینجوری می خوای کار کنی بچه جون؟بازار روم نشد و خجالت کشیدم و این حرفها سرش نمیشه...گرگ نباشی..پاره
پاره ت می کنن.
چقدر از من ایراد می گرفت...از همه چیزم...کارهایم..رفتارهایم...ب رخوردهایم...سرم را پایین انداختم و با دکمه مانتویم
بازی کردم.
-یاد می گیرم خب...یه کم بهم مهلت بدین.
باز هم خندید..از آن خنده های کمیاب...که برای من حکم کیمیا را داشت...دانیارِ این روزها...خیلی کمتر از دانیارِ چند ماه
پیش می خندید.
-حاال نمی خواد قهر کنی...همین االنشم کلی از همکالسیات جلوتری...درسته خسته میشی...بهت فشار میاد...اما در عوض
همه اینا تجربه کاریه..وقتی فارغ التحصیل بشی کلی کار بلدی...نه مثل بقیه که بعد از چهارسال درس خوندن بازم فرق
تیرآهن هیجده و بیست و چهار رو نمی دونن.
گل از گلم شکفت...حرفهایش گوشت شد و به تنم چسبید.
بادم خالی شد...مگر امکان داشت دانیار عوض شود؟اعتراض کردن هم فایده نداشت...از پس زبان رک و تلخش بر نمی￾هرچند که...هنوزم معتقدم دختر جماعت به درد این کارا نمی خوره...!
آمدم.
-از شرکت چه خبر؟
-خوبه...از وقتی اتوکد رو یاد گرفتم...
مکث کردم...
-از وقتی که اتوکد رو بهم یاد دادین یه پله ترقی کردم..دیگه منشی نیستم...یه سری کارای کوچیک رو به من می دن...کلی
انگیزه پیدا کردم.
سرش را تکان داد.
-خوبه...امتحانت چی شد؟استاتیک...!
تمام دلخوری هایم فراموش شد...از جا پریدم و مورب...به سمت او..نشستم.
کنه...ولی حدستون درست بود...سواال همونایی بود که باهام کار کردین...من و تبسم خوب دادیم...مطمئنم نمره مون عالی￾وای..استاتیک نه...اُفتاتیک...نصف بچه های ترم پیش افتادن...این دکتر محبی خیلی سخت گیره...واقعاً اذیت می
میشه...
و ناگهان سکوت کردم...چقدر موفقیت های این روزهایم را مدیون دانیار بودم و خودم نمی دانستم...!
دستش را روی گردنش گذاشت و ماساژ داد..بعد از آن اتفاق دردهایش بیشتر شده بود.
-خوبه...دیدی که افتاتیک رو هم میشه پاس کرد...پس دیگه اینقدر به خاطر درس به خودت استرس وارد نکن..حاال کجا
بریم؟
می دانستم اگر مجبورش نکنم...غذا نمی خورد...ماهها بود که به اجبار من و با ترفندهای مختلف من لقمه بر دهان می
گذاشت.
-گشنمه...!
نگاهم کرد...از همان گوشه چشمی ها...
-تو چرا تا منو می بینی گشنه ت

1401/11/13 07:37

میشه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چیکار کنم خب؟از صبح دانشگاه بودم...تازه شم..خودم حساب می کنم اصالً...
ابروهایش را باال انداخت و گفت:
-بابا پولدار...!
دستانم را بغل کردم و گفتم:

1401/11/13 07:37

پارت #201

نه..هیچی...کاش نه...همینکه سالمی..همینکه خوبی...واسم کافیه...بیشتر از این چیزی نمی خوام..خدایا..چیزی نمی
خوام..!
پوستم می سوخت..چشمم می سوخت...هرچه داشتم می سوخت...سر که بلند کردم دیگر ندیدمشان...!
اشکهایم را پاک کردم و بند کولی ام را در دست گرفتم و سرم را پایین انداختم و رفتم..هم از فرودگاه...و هم از...
دانیار:
اعصابم له بود..پاهایم همراهی ام نمی کردند..اینکه در اوج عصبانیت و کالفگی مجبور بودم بخندم بیشتر اذیتم می
کرد...عادت به تظاهر نداشتم..اما به خاطر شاداب مجبور به تحمل بودم...از غیب شدن ناگهانی اش خشمگین بودم..اما درکش
می کردم...حق می دادم نخواهد بیشتر از این پیش چشم من و برادرم خوار شود...شاید اگر منهم جای او بودم همین کار را
می کردم...از دست خودم هم عصبانی بودم..نباید به آمدن ترغیبش می کردم...منکه از احساس دیاکو خبر داشتم..نباید
اجازه می دادم بیاید...از دست دیاکو هم عصبانی بودم...با این سورپرایز مسخره اش..باید به من می گفت که تنها نیست و
مرا در چنین موقعیت افتضاحی قرار نمی داد.
به طور نامحسوس سرم را چرخاندم...بلکه ببینمش...ببینم که خوب است...اما ندیدمش..و می دانستم که خوب
نیست...سواالت دیاکو را با "بله و نه" های سرسری جواب دادم و در نهایت تصمیم را گرفتم...! نمی توانستم شاداب را رها
کنم...آن هم تنها...اینجا...کیلومترها خارج شهر..در حالیکه نمی دانستم پول برای بازگشت دارد یا نه...!جانی برای راه رفتن
دارد یا نه...!امنیتی در این بیابان دارد یا نه...!نمی شد...هرچه با خودم کلنجار رفتم نشد...حق شاداب این نبود...مرام منهم
این نبود!
به ماشین که رسیدیم سوییچ را به دست دیاکو دادم و گفتم:
-می تونی برونی؟
تعجب کرد:
-چرا خودت نمی شینی؟
از دروغ گفتن بیزار بودم...بیزار..!
-من باید اینجا بمونم...چند تا مهمون خارجی داریم که تا یه ساعت دیگه می رسن...باید واسه استقبالشون باشم...ارزش
نداره تا خونه بیام و برگردم...شما برین منم خودم رو می رسونم.
دایی خندید..دستی روی شانه ام زد و گفت:
-چه آدم خوش اخالقی رو هم واسه استقبال فرستادن..!
به زور لبخند زدم و گفتم:
-اونا به اخالق من کاری ندارن...فقط کار واسشون مهمه...!
نشمین با شیطنت گفت:
-خانومم همراهشون هست؟
از دست این یکی که حسابی شاکی بودم.
-آره...
با چشم اشاره ای به دستش کردم و گفتم:
-ولی نه از ایناش...!
دیاکو اخم کرد.اما نشمین بدون اینکه ناراحت شود جواب داد:
-داداشت تازه سرپا شده...می ترسم تعادلش رو از دست بده.
ابرویم را باال انداختم و با پوزخند گفتم:
-اینطوری که تو وزنت رو انداختی روی داداش من...به نظر میاد که قضیه برعکس باشه.
دایی سرفه ای کرد و

1401/11/15 05:05

سرش را پایین انداخت.دیاکو با چشم و ابرو اشاره ای داد و گفت:
-دانیار...برو به کارت برس...من خودم رانندگی می کنم.
دستم را توی موهایم فرو بردم..هنوز از راه نرسیده دلخورش کرده بودم...
و سریع برگشتم...محوطه بیرونی را با دقت جستجو کردم و بعد به سالن رفتم...شماره اش را گرفتم...جواب نمی داد...هجوم￾باشه...برین..منم میام..!
جمعیت اجازه نمی داد بیابمش...او با آن اندام ظریفش میان اینهمه آدم گم می شد...دوباره شماره اش را گرفتم...باز جواب
نداد..به زور خودم را کنترل کردم که گوشی را به در و دیوار نکوبم...دور خودم چرخیدم...جرات نمی کردم در خروجی را ترک
کنم..می ترسیدم بیرون برود و من نبینمش...دوباره زنگ زدم و اینبار با صدای نیمه بلند گفتم:

1401/11/15 05:05

پارت #202

جواب بده لعنتی...!
دختری از کنار گوشم گفت:
-به من زنگ بزنی جواب می دما...!
به گریم وحشتناک صورت و گنبد روی سرش نگاه تحقیر آمیزی کردم و بدون اینکه جوابش را بدهم رویم را برگرداندم...!
-واه..چه بداخالق...باز کن اون اخما رو ..زشتت کرده...!
چقدر افسوس خوردم که وقت و حوصله پایین آوردن فکش را نداشتم...! در حالیکه چشمم را در سالن می چرخاندم گفتم:
-برو خانوم...برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه...!
با عشوه حال بهم زنی گفت:
-خب بذار همینجا حواله ش کنیم..!
اوف..خدای من...چه کثافتی دنیا را در بر گرفته...مزاحمین نوامیس جنسیت عوض کرده اند...!
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و گفتم:
-گمشو از اینجا..وگرنه به جای روزی یه چک حواله اون چاله چوله های صورتت می کنم که حالت اساسی جا بیاد!
رو ترش کرد و گفت:
-برو بابا..فکر کرده نوبرش رو آورده..خالیق هرچه الیق...!
و در حالیکه با هر قدم تمام پایین تنه اش را تکان می داد دور شد.پوفی کردم و دوباره شماره شاداب را گرفتم...با اولین بوق
صدای قهقهه بچه ای را شنیدم...زنگ موبایل شاداب بود...گردنم را با تمام قدرت در جهت مخالف چرخاندم و با دیدنش نفس
گرفته ام را رها کردم.
سرش را توی یقه کاپشنش فرو برده بود و کولی اش را دنبال خودش می کشید.تمام هیکلش شکستگی را فریاد می زد...من
با این دختر ساده و احساساتی چه کرده بودم؟گردنم تیر کشید...محل ندادم و جلو رفتم...صدایش زدم...انگار نه
انگار...بازویش را گرفتم..انگار برق از بدنش رد کردند..خشک شد...!
-صبر کن ببینم..معلوم هست کجایی؟
رد اشک بر صورتش مانده بود اما دیگر گریه نمی کرد...با معصومیت جواب داد:
-گم شده بودم...در خروجی رو پیدا نمی کنم...!
دلم لرزید...برای اولین بار در زندگی دلم برای یک دختر لرزید...!
ناگهان عدسی چشمانش گشاد شد.هراسان گفت:
-بقیه کجان؟مگه نرفته بودین؟االن منو می بینن..!ولم کنین تو رو خدا..!
چطور باید آرامش می کردم...این گنجشک سرما زده و ترسیده را؟
-اونا رفتن...نترس...!
دور و بر خودش را نگاه کرد..سرک کشید و پشت سر مرا هم پایید.
-رفتن؟پس شما چرا نرفتین؟
چشمان سرخش آتشم می زد..ترسیدم با کمی بیشتر دست دست کردن مرتکب اشتباه شوم..!
-نکنه انتظار داشتی اینجا ولت کنم؟
موهایش را زیر مقنعه داد و گفت:
-بهشون گفتین من اینجام؟گفتین می خواین بیاین پیش من؟
برای سرپوش گذاشتن روی احساسات خروشانم از روش خشونت استفاده کردم.
-نخیر...نگفتم...میای بریم یا نه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-نه..خواهش می کنم برین..من می خوام تنها باشم.
بازویش را کشیدم و گفتم:
-که چی مثالً؟
مقاومت نکرد..التماس کرد:
-تو رو خدا...می خوام قدم بزنم...می

1401/11/15 05:06

خوام تنها باشم..!
از سالن بیرون رفتیم...در خودش جمع شد و لرزید.
-اینجا جای قدم زدن نیست...وقتی برگشتیم تهران هرجا خواستی می تونی قدم بزنی..!حتی می تونی خودت رو بکشی..ولی
اینجا جاش نیست..!

1401/11/15 05:06

پارت #203

به سمت ایستگاه تاکسیرانی رفتم..دنبالم دوید و گفت:
-تو همین محوطه قدم می زنم..بعدش از همینجا تاکسی می گرم و می رم..فقط شما برین...تو رو خدا آقا دانیار...!
کیف پولم را در آوردم و گفتم:
-نه..با هم اومدیم..با همم بر می گردیم...!
بغض کرد:
-چرا به حرفم گوش نمی دین.
کولی اش را از دستش گرفتم و گفتم:
-از یکی دیگه عصبانی هستی..منو واسه چی دک می کنی؟
در تاکسی را باز کردم و منتظر ماندم سوار شود...ملتمسانه نگاهم کرد اما چون هیچ انعطافی ندید آهی کشید و سوار
شد.کنارش نشستم گفتم:
-االن این اداها یعنی چی؟مگه قبالً نمی دونستی؟مگه بهت نگفته بودم؟
نای حرف زدن نداشت...اما نمی خواستم در خودش فرو رود...باید حرف می زد...کاری که من در شرایط بحرانی زندگی ام
نکردم و...
-ادا در نمیارم...فقط دلم تنهایی می خواد...همین..!
چرا گریه نمی کرد؟کاش گریه می رد..کاری که من در شرایط بحرانی زندگی ام نکردم و...
-تنهایی می خوای یا ندیدن ریخت حاتمی ها؟
باز آه کشید.
-همینکه حال هردوتون خوبه واسه من کافیه..!
در این حال خوب...شاداب بیشترین نقش را داشت...کدام مردی و مردانگی این را فراموش می کرد؟
نگاهم کرد..جا خوردم...دو حفره دیدم...دو حفره سیاه...دو چاله عمیق آشنا...مثل همانهایی که هر روز صبح توی آینه می￾جدی؟پس چرا اینقدر بهم ریختی؟
دیدم.
-من حالم خوبه..فقط خوابم میاد...خیلی خستمه..انگار صد ساله که نخوابیدم.حاال که خیالم از شما و برادرتون راحته فقط می
خوام بخوابم.
و پیشانی اش را به شیشه زد و چشمانش را بست...!
به تهران که رسیدیم سرش را بلند کرد و گفت:
-من آزادی پیاده میشم...می خوام برم خونه تبسم اینا...!
ساعت گوشی را چک کردم و گفتم:
-آدرس بده می رسونیمت.
با قاطعیت گفت:
-نه...خودم می رم...اینجا دیگه تهرانه...
انگار واقعاً نیاز داشت تنها باشد...اصرار نکردم..اما نگران بودم.راننده نگه داشت..پیاده شدم تا او پیاده شود.از نگاه کردن
به چشمانم اجتناب می کرد.فقط گفت:
-خداحافظ...
مثل روح از کنارم گذشت.دست دراز کردم و بند کیفش را گرفتم.
-شاداب؟
درآن سرمای کشنده...داغی نفسش یخ را هم آب می کرد.
-بله؟
-رسیدی خونه بهم خبر بده...!
فقط سرش را تکان داد و رفت.
کلید اندختم و وارد خانه شدم.دایی و نشمین توی پذیرایی نشسته بودند.سالم کردم و گفتم:
-دیاکو کو؟
دایی ماسکش را برداشت...خس خس سینه اش شدیدتر از قبل بود.
-خسته شده بود..خوابیده

1401/11/15 05:07

پارت #204

کتم را در آوردم و به سمت اتاق رفتم..دستگیره را آهسته پایین کشیدم و وارد شدم...با لباس و بدون اینکه پتویی رویش
بکشد دراز کشیده بود...ایستادم و نگاهش کردم...هنوز بعد از پنج ماه باورم نمی شد که نمرده...که هست...که همچنان
هست...!وجودش آرامشی داشت که با تمام سختیهای دنیا برابری می کرد...شاید بهتر بود بیدارش نمی کردم...اما دلم تنگ
بود...دلم برای تنها تکیه گاهم در این دنیا تنگ بود...
جلو رفتم و لبه تخت نشستم...از سنگینی من و پایین رفتن تشک بیدار شد..چشمانش مست خواب بودند...اما لبخند
زد...چطور یک لبخند می توانست شب را اینچنین چراغانی کند؟
-اومدی؟
میل شدیدی به لمس صورتش داشتم..می خواستم واقعی بودنش را باور کنم.
-آره...بیدارت کردم؟
دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
به فضای اندک کنارش نگاه کردم...فهمید چه می خواهم...برایم جا باز کرد و گفتک￾نه...منتظرت بودم.
-بیا...
دراز کشیدم...چقدر *** بودم که قدر بودنهای برادرم را نمی دانستم.
هر دو به عادت بچگی...دستهایمان را قالب کردیم و روی سینه گذاشتیم و به سقف زل زدیم.
-تعریف کن واسم.
چه می گفتم؟من تعریف کردن بلد نبودم.
-از چی؟
-از همه چی...از خودت...از کار و بار...از شاداب...
شاداب...!
-چی بگم؟
-شاداب کجاست دانیار؟االن چند ماهه که حتی یه تماسم با من نگرفته...هرچی می پرسم همش می گی درس داره..کار
داره...نکنه چیزی شده که به من نمی گی؟اتفاقی واسش افتاده؟
شاداب...!
-فکر می کردم حداقل امروز واسه استقبال بیاد...اصالً خودت گفتی میاد..پس چی شد؟
چه شده بود؟مرده بود..!
-دانیار؟چیزی هست که من ازش بی خبرم؟
خواستم بگویم هست...از عشق شاداب بی خبری...! اما جلوی دهانم را گرفتم.
-نه..حالش خوبه..درگیر کار و درسه...
-مطمئنی؟
مطمئن بودم...اما نه از خوب بودنش...از نابودی اش...!
-آره...خوبه...خیالت راحت..!
-خدا کنه...دلم می خواد ببینمش...باید ببینمش...باید تشکر کنم...به نظرت چطوری می تونم از خجالتش در بیام؟
خدا را شکر که تاریکی پوزخندم را می پوشاند...خبر نداشت که همین امروز از خجالتش در آمده بود.
-نمی دونم...!
-تو مرتب می بینیش؟
-آره.
-پس باالخره با هم کنار اومدین...!
هنر من نبود...!شاداب...با همه کنار می آمد..با همه راه می آمد..در مقابل همه صبوری می کرد..!
-آره...!
می دیدم...صدای اون رو می شنیدم...تو هیچی نمی گفتی...اما اون همش می گفت خدا..خدا..خدا...هر خدایی که اون می￾باورت میشه تو اون لحظاتی که مرده بودم و تالش دکترها رو واسه نجات زندگیم تماشا می کردم صداش رو می شنیدم؟تو رو
گفت من رو یه قدم به جسمم نزدیک تر می کرد...نمی دونم چطور برگشتم...اما مطمئنم حرف شاداب اون باال پیش خدا
بدجوری

1401/11/15 05:07

نفوذ داره..مطمئنم...!
خواستم بگویم..دل شکسته اش چه؟آنهم پیش خدا نفوذ دارد؟

1401/11/15 05:07

همونطور که من حق دارم دوستش داشته باشم اونم حق داره منو نخواد...!
چکیدن های اشک تبسم را احساس می کردم.
-بسکه بی لیاقته خاک بر سر...!
سرم را بلند کردم و انگشتم را روی لبش گذاشتم.

1401/11/15 05:08

پارت #205

همیشه به دایی می گم...می گم اگه خدا دایان رو ازمون گرفت در عوضش شاداب رو بهمون داد...نمی دونم چطوری بابت
خیال راحتی که حضورش در کنار تو، به من می داد ازش تشکر کنم...اگه از دلسوزی و قلب مهربون و محبت بی دریغش به تو
خبر نداشتم محال بود دووم بیارم.
چشمانم را روی هم فشار دادم..همان قلب مهربان اینطور به خاک سیاهش نشانده بود.
-تو اولین فرصت..اصال همین فردا می رم سراغش...حقشه که دستش رو ببوسم...
همان دستهایی که اثر گاز دندانهایش تمام پوست و گوشتش را کبود کرده بود...!
-شاید بهتر باشه بریم خونشون...اونجور که تو تعریف می کردی پدر و مادرش هم کم نذاشتن...موافقی؟
موافق نبودم...دیاکو برادرم بود..جانم بود...اما نمی خواستم به شاداب نزدیک شود...نمی خواستم بیشتر از این عذابش
دهد.
-خوبه...!
خندید.
-فکر می کردم عوض شدی...ولی هنوزم جوابات یه کلمه ایه...!
دستهای قالب شده ام را زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-چرا نگفتی دایی و نشمین هم میان؟
چرخید و به پهلو خوابید.
-می خواستیم سورپرایزت کنیم..!
فکر کنم اینبار پوزخندم را دید...!
-یعنی به نظرت دیدن دایی اینا اینقدر هیجان انگیزه واسه من؟
ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دیدن اونا نه...اما شنیدن خبر نامزدی من چرا...!
تا کنون دنیا دو بار بر سرم آوار شده بود...ایندفعه بار سوم بود...!
شاداب:
-قربون اون شکل ماهت برم الهی...دورت بگردم...عزیزم...بیا یه کم از این غذا بخور...ببین سوپ ورمیشل درست کردم
واست...یه کم بخور که این لرز از جونت بیرون بره...هنوز دستات یخه...اصالً حموم گرمه...برو یه دوش بگیر...حالت جا
میاد...!
من یاد گرفته بودم...یاد گرفته بودم که خدا را فقط به خاطر داشته هایم شکر کنم و چشم روی نداشته هایم ببندم...شکر
کردم..به خاطر داشتن تبسم...دوستی که حتی دلخوری اش را به رویم نمی آورد...دوستی که به جای من اشک می ریخت و
غصه می خورد...دوستی که تنها پناه روزهای دلتنگی ام بود.دستم را باال آوردم و روی صورتش کشیدم.
-منو بخشیدی تبسم؟
دستش را روی دستم گذاشت:
-چیو ببخشم؟چرا اینجوری حرف می زنی؟داری حالل خواهی می کنی؟می خوای خودت رو بکشی؟
خندیدم..از همان ها که وقتی کارت از گریه می گذرد..بر لبت می نشیند!
-نه دیوونه...خودکشی چیه؟مگه خلم؟
خیسی اشک را از صورتش گرفت و گفت:
-چه می دونم..وقتی با اون حال و روز دیدمت فکر کردم مردی...
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-نه بابا...من پوستم کلفته..فقط خیلی سردم شده بود..از آزادی تا اینجا پیاده اومدم.
موهایم را نوازش کرد.
-یعنی واقعاً خوبی؟
نمی دانم چه بودم..خوب یا بد..نمی دانستم...!در نوعی خال و بی حسی شنا می کردم.
-آره..خوبم...چون می دونم

1401/11/15 05:08

پارت #206

هیش...نگو...دیاکو لیاقت بهترینها رو داره...بهترین زن...بهترین زندگی...تو فقط یه جنبه از زندگیش رو می بینی...ولی
من از همه چیش خبر دارم...حقشه با کسی که خودش انتخاب می کنه و خودش می خواد...زندگی کنه...فقط من می دونم
امثال دیاکو چقدر تو این دنیا کمه...من می دونم چقدر این دنیا بهش بدهکاره...من می دونم سهمش از خوشبختی چقدر
بیشتر از منه...حاال تنها کاری که می تونم بکنم اینه که باشه...وجودش یه نعمته..یه وزنه واسه خیلیا...من به همین بودنش
دلخوشم...بسمه..بیشترش رو می خوام چیکار؟اون موقع که مرده بود...فکر می کردم مرده..حاضر بودم هرچی دارم و ندارم
رو بدم تا اون برگرده...واسه منی که اون روزا رو تحمل کردم و دووم آوردم...اینا دیگه چیزی نیست...دیگه می دونم که نمی
میرم..می دونم که باالخره حالم خوب میشه..!
با انگشت اشکهای غلتان روی صورتم را پاک کرد:
-ولی اون حق نداشت با تو این کار رو بکنه...اون که می دونست تو دوستش داری...اون که می دونست چقدر مدیونته...
سرم را به شدت تکان دادم:
-عیبی نداره...می دونی چه روزایی رو پشت سر گذاشته؟می دونی با چه دردی کنار اومده؟می دونی چه چیزای رو دیده و
تحمل کرده؟اگه حاال کسی هست که بتونه آرومش کنه...بذار آروم شه..بذار یه کمم روی قشنگ زندگی رو ببینه...
درد داشت گفتن این حرفها..درد داشت...سرم را توی سینه تبسم فرو بردم.
-حق داره منو نخواد..من که چیزی از مردا نمی دونم..چیزی از شوهرداری و خونه داری و بچه داری بلد نیستم...من چطور می
تونم بهش آرامش بدم در حالکه هنوز دست چپ و راستم رو از هم تشخیص نمی دم؟منم جای اون بودم با دختری مثل شاداب
ازدواج نمی کردم..شاداب چه هنری داره به جز گریه کردن؟چی بلده به جز نالیدن؟شاداب چی داره واسه خواستن؟چی داره؟
تبسم محکم در آغوشم گرفت...صدایش دورگه شده بود.
بهم گفته که با شاداب بودن لیاقت می خواد..دیاکو هرچقدرم خوب..هرچقدرم پاک..هرچقدرم همه چی تموم...بازم واسه تو￾باشه شاداب...باشه عزیزم...هرچی تو بگی...اینجوری با خودت نکن...اینجوری نکن...تو نمی دونی...تا حاال افشین صدبار
کمه...کسی که بتونه از این همه مهربونی...از این ذات مثل شیشه راحت بگذره..کسی که قدر همچین گوهری رو
ندونه..واسه تو کمه..!
هق زدم...این حرفها مرهمم نمی شد...نمی شد...!
-اما به قول خودت می گذره..به قول خودت تموم میشه...اگه دور این دو تا برادر رو خط بکشی همه چی درست میشه...دیگه
بسه هرچی اشک به خاطر این دو نفر ریختی..بسه هر چی غصه این دو نفر رو خوردی...ببین..حتی یه زنگم نمی زنن بپرسن
مردی یا زنده ای...!
پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:
دوست ندارم...شرکت رو دوست ندارم...کاش می شد

1401/11/15 05:09

برم...اگه به خاطر مامان اینا نبود انتقالی می گرفتم..می رفتم یه￾کاش می شد چند روز برم یه جایی که کسی نباشه...کاش می شد برم تبسم...دیگه تهران رو دوست ندارم..دانشگاه رو
شهرستان دور..جایی که دست هیچ *** بهم نرسه...کاش می شد.
خم شد و موهایم را بوسید.
-شاید بشه یه کاریش کرد..سه چهار روز با هم می ریم رودهن...خونه مامان بزرگم...هیچ کی نیست...فقط من و تو و مامان
بزرگ...خوبه؟ می خوای؟
می خواستم...بیشتر از هرچیزی در این دنیا...دیگر نگران ناهار و شام و تنهایی و مریضی کسی نبودم...دیگر بار مسئولیتی
روی دوشم سنگینی نمی کرد...فقط خودم بود و خودم...باید می رفتم...مهم نبود کجا...مهم نبود که برگشتنی در کار باشد
دانیار:
صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم و از سرفه های خشن..به حضور دایی پی بردم.بی اختیار خودم را جمع و جور کردم
و پک محکمی به سیگار تازه روشن شده زدم و دورش انداختم.
-راحت باش پسر جون...هوای تهران خیلی آلوده تر از سیگار توئه...!
دستانم را زیر بغلم فرو بردم..چرا این هوا گرم نمی شد؟ گفتم:
-بهتره برین داخل..خیلی سرده...!
لبه های کتش را باال داد و ماسکش را روی دهانش زد.
-خب؟چی باعث شده که توی این هوای سرد بیای بیرون؟
باد سردی هم می وزید...!
-سیگار..!

1401/11/15 05:09

پارت #207

نگاه گوشه چشمی اش مثل خودم بود.
-سیگار؟یا اون چیزی که از وقت اومدن ما مثل خوره به جونت افتاده؟
انگار رک گویی اش هم مثل خودم بود.
-هر دوش...!
سرش را تکان داد.
-اون خوره رابطه دیاکو و نشمین نیست؟
تیزی و ذهن خوانی اش هم مثل خودم بود.
-اصل قضیه این نیست...اما بی ارتباط هم نیست!
-کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهش کردم.وجودش مثل آهنربا مغناطیس داشت.
-نه...!
او هم نگاهم کرد...چشمانش هم مثل خودم بود...سرد و سخت.
-اگه اشکالی تو این ازدواج می بینی بگو..!
نگاه مستقیمش حرف زدن را سخت می کرد.هوای یخ زده را به ریه هایم فرستادم و گفتم:
-به نظرتون چطوری با دیاکو حرف بزنم که عصبی نشه؟
ماسکش را برداشت...پوزخند روی لبش هم مثل خودم بود.
-یعنی اینقدر کار سختیه؟حرف زدن بدون دعوا؟
موهای آشفته ام را چنگ زدم و گفتم:
-اگه سخت نبود از شما نمی پرسیدم.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
این بود که اعصابش آروم باشه...یعنی عصبی شدن واسش از تحت نظر نبودن خطرناک تره.پس اگه چیزی هست که فکر می￾دیاکو بیست روزه که مرخص شده...هنوزم خوب نیست...اگه قبول کردیم ریسک اومدنش به ایران رو بپذیریم فقط به خاطر
کنی اذیتش می کنه بهش نگو..!
دقیقاً نمی دانستم باید چه کسی را به خاطر این شرایط لعنت کنم.
-پس چیکار کنم؟
همان چشمان سرد و سخت..هوشیاری تمام عالم را در خود داشتند.
-یعنی اینقدر مهمه؟
چشمم را باز و بسته کردم.
-مهمه...!
-یعنی مهم تر از سالمتیش؟
نه...اما شاداب...!
-نه...!
-اگه االن باهاش حرف بزنی تغییری توی شرایط پیش میاد؟اون مشکلی که هست حل میشه؟
فکر کردم...اگر می گفتم تغییری در رابطه شاداب و دیاکو پیش می آمد؟
-نه..حل نمیشه...!
چشمش را تنگ کرد.
-خب پس گفتنش چه ارزشی داره؟
شکمم را به نرده های حصار تکیه دادم و خم شدم و خیابان را نگاه کردم.
سکوت کرد.آنقدر طوالنی که فکر کردم رفته..سرم را برگرداندم و دیدم که متفکرانه به صورتم زل زده...ماسکش را روی￾وجدانم آروم می گیره.
صورتش گذاشت..شانه ام را فشرد و گفت:
-پس بگو...اگه وجدانت ناراحته،یعنی خیلی مهمه...! وجدان چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت...
اینبار من متفکرانه نگاهش کردم...چقدر این مرد عجیب بود...وجدان حتی باالتر از زندگی یک آدم..!نباید می پرسیدم..اما
پرسیدم..!
-اگه این بحث رابطه مستقیم با آینده نشمین داشته باشه چی؟

1401/11/15 05:09

پارت #208

خندید...دستش را از روی شانه ام برداشت..ماسکش را زد و گفت:
-همیشه خیر در آن چیزی ست که پیش می آید...!
نمی توانستم چشم از جاذبه نگاهش بگیرم...چند بار سرفه زد و گفت:
-بیا داخل...با ذات الریه گرفتن حال وجدانت خوب نمیشه...!
راست می گفت..سکوت و خودخوری هرگز به اندازه این چند کلمه حرف زدن حالم را خوب و دلم را مطمئن نکرده بود.
در اتاق را بستم و شماره شاداب را گرفتم..دیر وقت بود و هنوز خبری از او نداشتم.کالفه بودم چون امشب اس ام اس نداده
بود که "توی سرما سیگار نکشین" اس ام اس نداده بود که:" رادیاتورها رو چک کردین؟" اسم اس نداده بود که" شام
خوردین؟" اس ام اس نداده بود که " پنجره رو باز نذارین"...اس ام اس نداده بود و این فقدان اس ام اس هایش...!
با دومین بوق صدای شاکی اما آهسته تبسم توی گوشی پیچید:
-بلــــــه؟
اه...حوصله این یکی را اصال نداشتم.
-گوشی رو بده به شاداب.
-گربه سالمتون رو خورده یا ادبتون رو؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-واسه حرف زدن با تو زنگ نزدم که سالمت کنم.گوشی رو بده به شاداب...
-شاداب خوابه...!
-بیدارش کن!
-نمی کنم...!
اوف...!صدایش کمی باال رفت.
-چی می خواین از جونش؟چرا دست از سرش برنمی دارین.
قطعاً یک روز این دختر را تا حد مرگ کتک می زدم و زبانش را کوتاه می کردم.
-به تو ربطی نداره...کاری رو که گفتم بکن...!
-گفتم خوابه...به زور آرامبخش خوابوندیمش...یه ساعت خواب رو هم باید زهرش کنین؟
به جای گردن او، رو تختی را فشار دادم.
-منم گفتم بیدارش کن...تو کاری هم که به تو مربوط نیست سرک نکش..یاال...
جیغهای خفه اش اعصابم را خراش می داد.
-بیدار نمی کنم...می خوای چیکار کنی مثالً؟
خدایا..صبر...
-مثالً همین االن بلند میشم میام دم خونتون..دوست داری؟
ههه بلندی گفت:
-خونه ما رو بلد نیستی..!
عجب رویی داشت.
-می خوای امتحان کنی؟
کمی مکث کرد و گفت:
-تهدید نکن...در حال حاضر آرامش شاداب از همه چی واسم مهم تره.
صدای خواب آلودی از آنطرف خط گفت:
-کیه تبسم؟
تبسم هول شد و گفت:
-هیچ کس...مزاحمه...!
و قطع کرد...با کالفگی دوباره شماره را گرفتم..کسی جواب نداد..سه باره گرفتم...!
-سالم..!
قلبم آرام گرفت...با آن صدای آرام..آن متانت همیشگی..!
-سالم...خوبی؟
-بله.ممنون.شما خوبین؟چیزی شده که اینوقت شب تماس گرفتین؟

1401/11/15 05:10

پارت #209

یزی شده بود؟نه..فقط..اس ام اس نداده بود..!
-قرار بود وقتی رسیدی بهم خبر بدی.
صدای غرغر تبسم را شنیدم...عصبی شدم.
-شاداب برو یه جایی که قدقد این دختره رو نشنوم.
چند لحظه چیزی نگفت و بعد زوزه باد توی گوشی پیچید:
-بفرمایین.
-تو حیاطی؟
-آره...!
گفتن این حرف برای خودم هم عجیب بود.
-چیزی تنت هست؟سرما نخوری.
انگار برای او هم عجیب بود.چون تنها گفت.
-آره.
توی حرف زدن کم آورده بودم...نمی دانستم چه باید بگویم...فقط می خواستم صدایش را بشنوم.
-خب؟چرا خبر ندادی؟
-ببخشید...یادم رفت.
باورم نمی شد...شاداب یادش نمی رفت...!
-فردا میام دنبالت...می ریم یه جایی می شینیم و حرف می زنیم..خوبه؟
آه کشید.
-نه نیازی نیست...ممنون..!
-نگفتم که تشکر کنی..باید حرف بزنیم...
-آقا دانیار...
صدایش شکست.
-خواهش می کنم بذارین تنها باشم.
پیشانی ام را به تاج تخت زدم.
-باور کنین حالم خوبه...خیلی وقته که با این قضیه کنار اومدم..فقط خستم...می خوام چند روز با خودم خلوت کنم.
چند روز؟؟؟
-شایدم یه مسافرت برم...امتحان پس فردا رو که بدم می رم...حالم بهترم میشه...
می خواست برود؟؟؟
-از هیچ *** هم دلخور نیستم...اصالً مگه میشه دلخور باشم؟قهرم نیستم...اصال قهر کردن رو بلد نیستم...! باشه؟
می خواست برود؟چند روز؟
-کجا می ری؟
-رودهن...
-چند روز؟
-سه چهار روز.
ناخنم را روی لحاف مشکی و طوسی کشیدم.
-باشه...تو پس فردا می خوای بری...من فردا می خوام ببینمت..!
صدایش بغض داشت.
-اما من نمی خوام ببینمتون...!
عصبانی شدم.
خودم از این عکس العمل بی سابقه جا خوردم...از این حس بدی که از رفتنش داشتم..از این غمی که "مرا نخواستنش" در￾چرا؟گناه من چیه این وسط؟چون برادر دیاکوام؟
دلم نشانده بود...!
احساس کردم گریه می کند.
-نه...مشکل شما نیستین...دلم دیدن هیچ *** رو نمی خواد.
صدای تبسم آمد:

1401/11/15 05:10

پارت #210

شاداب...بیا تو..االن یخ می زنی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
-باشه...فعال برو بخواب...فردا حرف می زنیم...!
نفسش را فوت کرد و گفت:
-خداحافظ.
موبایلم را روی دهانم گذاشتم...حالم بدجوری گرفته بود...دراز کشیدم...گوشی را روی نقطه ای از تخت پرت کردم و کف
دستانم را روی چشمانم گذاشتم.
-بیداری؟
دیاکو بود.
-آره.
-فکر کردم داری تلفنی حرف می زنی.
وقتش بود.
-آره با شاداب...
-با شاداب؟پس اونقدرا هم خارج از دسترس نیست.
دستم را برداشتم و گفتم:
-واسه کسی که بخواد پیداش کنه...نه!
نشست.
-پس مشکل منم...درسته؟از من دلخوره؟
سالمتی دیاکو یک طرف...غرور شاداب از طرف دیگر قشر خاکستری مخم را به تفکر واداشت...!
-دلخور نیست...فقط دیگه نمی خواد باهات در تماس باشه.
اخم کرد.
-به خاطر نشمین؟
پس می دانست.گردنم را مالیدم.
-نه...اون که از نامزدیت خبر نداره.فقط فهمیده که به درد همدیگه نمی خورین.
ابروهایش را باال برد و گفت:
-واقعاً؟چطور یه دفعه ای به این نتیجه رسید؟
بالش را پشت کمرم هل دادم و نشستم.
-همونطور که تو یه دفعه ای به نتیجه رسیدی که نشمین واست مناسبه.
لبخند زد:
-به نظر میاد اونی که دلخوره تویی.واقعاً در مورد شاداب منو مقصر می دونی؟
مقصر؟نه..نبود...اما شاداب...!
-نه...عاشقی که به زور نیست...به دله...!
باز لبخند زد.
-عاشقی؟فکر می کنی من عاشق نشمینم؟اشتباه می کنی...چون نیستم..هرچی دنبال اون حس تندی که به کیمیا داشتم می
گردم...پیداش نمی کنم...انگار دوران اون احساسهای شدید و داغ واسه من گذشته...! اما اینو می دونم که دختر
خوبیه..دست پرورده داییه...مثل خودمون بدختی و آوارگی کشیده و به راحتی به اینجا نرسیده.فرهنگ منو می فهمه و درک
می کنه...همه شرایط منو پذیرفت...بیماریم رو...تعصباتم رو...اعتقاداتم رو...!نجیبه..بچه دوسته..خانواده
دوسته...دلسوزه..! دایی پیشنهاد داد...منم قبول کردم.نه به خاطر رودروایسی و این چیزا...واسه اینکه احساس نیاز می
کردم...نیاز به یه خانه و کاشانه نرم بعد از اینهمه آوارگی...نیاز به یه همدم بعد از اینهمه بی همدمی...نیاز به یه همسر بعد
از اینهمه تنهایی...نشمین دختر مهربونیه...بی شیله پیله و ساده...کنارش آرومم...حس خوبی بهم می ده...و اینا واسه مردی
تو شرایط من مهمترین مالکه واسه ازدواج.یه محرمیت ساده خوندیم و اومدیم که جشن عقد رو اینجا بگیریم...می خواستم
عقدم تو کشور خودم و کنار برادرم باشه.فکر نمی کردم اینقدر تلخ برخورد کنی.
پوفی کردم و جواب ندادم.
-شاداب هم...خودت می دونی که همیشه واسم عزیز بوده...خیلی خیلی عزیز...اما حسم نسبت به اون هیچ وقت فراتر از
حس یه برادر به خواهرش

1401/11/15 05:11

نرفت...حس کمی نیست..خیلی قویه...اما خواهر برادریه...شرمم می شد بخوام حتی به ازدواج

1401/11/15 05:11

پارت #211

باهاش فکر کنم...می دونم که اونم بعد از چند سال...وقتی یه کم بزرگتر بشه با تجربه تر بشه می فهمه که اون آدم ایده آلی
که دنبالشه من نبودم...! چیزی که شاداب رو به سمت من کشوند خال پدرش بود...خال مردی که حمایتش کنه...خال مردی که
بتونه بهش تکیه کنه...احساس شاداب از کمبوداش ناشی می شد اما اونقدر به رویاهاش بال و پر داد که ...! باور کن..به
شرافتم قسم...تو بزرگ شدن این بادکنک توخالی..من هیچ نقشی نداشتم...از وقتی احساسش رو فهمیدم از هر فرصتی
استفاده کردم تا بدون رنجوندنش اشتباهش رو گوشزد کنم.مستقیم و غیر مستقیم...باور کن دانیار...این اتفاق تقصیر من
نیست...!
می دانستم...دیاکو را بهتر از هرکسی می شناختم...اما شاداب...!
دستم را توی موهایم فرو بردم و گفتم:
-باشه...می دونم اون عالقه ای به دیدنت نداره...اما اگه دیدیش...لطفاً مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف بزن و واسش توضیح
بده...!تو دوتا گوش واسه شنیدن شاداب،بهش بدهکاری!
لبخند گرمی زد و دستش را به معنای اطاعت روی چشمش گذاشت.
شاداب:
-25 ./هم نمی گیرم...خیلی افتضاح دادم.
تبسم درحالیکه تند تند جزوه را ورق می زد گفت:
-منکه فکر کنم یه چیزیم به استاد بدهکار شدم.
از بی خوابی و گریه های دیشب سرم گیج می رفت و تهوع داشتم.
-حاال این به جهنم..امتحان فردا رو بگو...نصف نمره پایان ترمه...چه خاکی تو سرم بریزم؟
تبسم نچ نچی کرد و گفت:
-وای..اینم اشتباه جواب دادم...شاداب این المصب شکست عشقی بود یا مسهل؟ ببین چجوری شکممون رو روون کرد...تو
عمرم اینجوری چیز نکرده بودم...همشم وسط ورقه امتحان بی مروت...!
در هر شرایطی تبسم می توانست خنده بر لبم بیاورد.
-من شکست عشقی خوردم...تو چته؟
-من چمه؟دیشب تا صبح داشتم واسه افشین نقشه می کشیدم...به جان خودم دست از پا خطا کنه از ترموستات و کاربورات و
انژکتور ناامیدش می کنم..منکه مثه تو نیستم،هرکی هر بالیی سرم بیاره فقط زر بزنم...!مستقیم وارد عمل میشم...خاک بر
سریش رو نشونه می گیرم تا دیگه غلط اضافه نکنه.
یاد دمپایی که برای دانیار پرت کرده بود افتادم.
-آره..مثل اون بالیی که سر دانیار آوردی.
صورتش را به عالمت چندش جمع کرد و گفت:
-ایش...خاک بر سرِ خاک بر سری اون...بی ادب بی شخصیت..میگه پرتابت سه امتیازی نبود...ترموستاتش رو گُل فرض
کرده...ایش..ازش متنفرم...!
یاد دانیار حالم را گرفت.دیشب در اوج عصبانیت از یک پسربچه دو ساله هم مظلومانه تر گفته بود"گناه من چیه این وسط؟"
-خبر مرگشم..عین میرغضب منتظرته...شاداب چرا اینا رو شوت نمی کنی برن گم شن؟
به سرعت مسیر نگاه تبسم را دنبال کردم و گفتم:
-کوش؟
دستش را دراز کرد و گفت:
-اوناها..مگه اون ماشین

1401/11/15 06:18

سیاهه مال اون نیست؟با اون رنگ مزخرفش..آدم یاد نعش کش می افته...!
راست می گفت..دانیار بود...فراموش کرده بودم که برنامه لحظه به لحظه زنگی ام را می داند.
-بهش گفته بودم نیاها..!
تبسم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-اگه با این لحنی که االن داری به من می گی بهش گفتی که از صدتا حرف خاک بر سری بدتر بوده گاگول...!
حواسم پرت بود.
-چجوری گفتم مگه؟
ضربه ای که با هر دوستش بر سرم کوفت برق از چشمم پراند.
-امممم...واقعاً تو ثابت کردی انسان زاده خر است نه میمون...! گمشو از جلوی چشمام..دیگه نبینمت.

1401/11/15 06:18