پارت #239
وقتش بود..وقت یک نگاه مستقیم..بدون دو دو زدن..بدون فرار کردن...بدون لرزش مردمک..بدون لرزش عدسی...بدون
ریزش اشک.
-شما خوبین؟کسالت برطرف شده؟
نگاه او برخالف من پر از حس بود...شاید محبت...شاید تحسین...شاید...شاید ترحم...نمی دانم..! اما حس
داشت...قوی..مثل برق فشار قوی...مثل برق صاعقه.
-ممنون.خوبم.
دور میز...دنبال دانیار گشتم...نبود....نیامده بود...همه نشستیم.من و دیاکو رو در روی هم...شانس من بود؟یا روزگار لج
می کرد؟صدای مادر را شنیدم.
-خالصه اینکه این پسر رو خدا دوباره به ما برگردوند...با اون حال و روزی که داشت هر لحظه انتظار یه اتفاق بد رو می
کشیدیم.بازم خدا رو شکر که اون روزا گذشت و هردوتون سالمتین.
دیاکو آرنجش را روی میز گذاشت و گفت:
-اول خدا..بعد هم شما...واقعیتش من باید زودتر خدمت می رسیدم و حضوری تشکر می کردم.متاسفانه حال جسمی دائیم
زیاد جالب نیست..منتظر بودیم یه شب که شرایط بهتری داشته باشه مزاحمتون بشیم.چون اونم اصرار و عالقه زیادی واسه
دیدن شما داره.
مادر آهی کشید و گفت:
شبا از غصه این پسر خواب ندارم.گاهی حتی به خدا شاکی می شم و بعد توبه می کنم.ای کاش بیشتر از این از دستم بر میدانیار واسه من مثل پسر خودم می مونه.کاری که نکردم اما اگرم کرده باشم واسه بچه خودم کردم.خدا خودش شاهده که
اومد.ای کاش می تونستم یه کاری واسه این همه تنهایی و غمش کنم...شکر به حکمت خدا...شکر...
چطور باید به مادر هشدار می دادم که این بحث را تمام کند؟دیاکو نباید عصبی می شد...! اسطوره بی وفا با متانت همیشگی
اش جواب داد:
-این دردیه که سالهاست باهاش دست به گریبونم...نه من تونستم این مشکل رو حل کنم و نه اون خواست...اما بازم واسه
بودنش خدا رو شاکرم.دانیار تموم زندگی منه.
هوا سنگین بود...نفسم در نمی آمد.مادر آه کشید:
-واقعاً هم باید به خاطر وجودش شکر کرد.مردونگی ای که این پسر در حق من و بچه هام کرده هیچ جوره قابل جبران نیست.از
همینه که دلم میسوزه.مگه چندتا مرد واقعی مثل دانیار تو این دنیا هست؟حیف از این پسر...بخدا حیف...
نخیر...مادر دست بردار نبود.
صدای لطیف نشمین وادارم کرد سر بلند کنم.به چشمانم اجازه انحراف ندادم و مستقیم به دختر باریک اندام رو به رویم خیرهشاداب جون چرا اینقدر ساکتی؟
شدم.
-دارم از صحبتهای شما استفاده می کنم.
حواس دیاکو متوجه من شد.
-خب شاداب خانوم...چه خبر؟از درس؟کار و بار؟
عجب کارزاری در دلم برپا شده بود...نوک تیز شمشیرها را روی رگ و پی قلبم حس می کردم.
-همه چی خوبه.ممنون.
و برای اینکه کوتاهی جمله ام زیادی تابلو نباشد پرسیدم:
-آقا دانیار کجا موندن؟
نگاه سریعی بین دیاکو
1401/11/16 06:53