پارت #212
به افشین که از دور می آمد اشاره دادم و گفتم:
-کیس تو هم داره تشریف میاره...برو و اینقدر به من گیر نده.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-منظورت چیه "کیس تو هم"..از کی تا حاال این خاویاره کیس تو شده؟ها؟
با کالفگی گفتم:
-وای..چی می گی تبسم؟دیوونم کردی.برو دیگه.افشین منتظره.
دستم را کشید.
-تو هم بیا بریم...ولش کن این روانی رو...آخرش یه روز زنجیر پاره می کنه و یه بالیی سرت میاره ها..ببین کی گفتم.
ابروهایم را در هم گره زدم.این طرز صحبت را در مورد دانیار نمی پسندم.
-گناه داره..تا اینجا اومده..بذار برم ببینم چی می گه...از اونطرفم می رم خونه خودمون..شب زنگ می زنم واسه رودهن
هماهنگ کنیم..خب؟فعال...
دیگر اجازه حرف زدن به او ندادم..دانیار از انتظار بیزار بود.سریع عرض خیابان را طی کردم و سوار شدم و گفتم:
-سالم...!
-سالم...!
عزرائیل را با داس و چشمان آتشبارش در مقابل خودم دیدم...نفسم قبل از قلبم رفت...یعنی مرگ اینقدر وحشتناک بود؟
اگر جرات داشتم...اگر نمی ترسیدم...در ماشین را باز می کردم و خودم را بیرون می انداختم..من طاقتش را نداشتم.
-احوال شاداب خانوم بی معرفت.
حتی جرات نداشتم سرم را بچرخانم و صاحب صدا را ببینم...به تاب آوردن قلب بیچاره ام امید نداشتم.
-خوبی؟
ماشین دانیار بود..به سوراخ سمبه اش وارد بودم..شیشه را پایین زدم و کمی صندلی را خواباندم تا بتوانم نفس بکشم.
-شاداب؟حرف نمی زنی؟قهری؟
آب دهانم را قورت دادم..اینطور که نمی شد...اینقدر ضایع...اینقدر تابلو.
-ممنون.شما خوبین؟
خندید...تمام وجودم تیر کشید...در دل التماس کردم نخند...نخند...تو را به جان دانیارت مرا از این بیچاره تر نکن..!
-فکر کردم قهری.
مثل رباط سرم را چرخاندم...گردنم مثل رباط روغن نخورده...صدا داد...وای...خدا...خودش بود...
-قهر چرا؟فکر کردم آقا دانیاره..شوکه شدم.
صدایم مثل دختر جن زده فیلم جنگیر شده بود.
-دانیار می خواست بیاد..اما من آدرس گرفتم و خدمت رسیدم.اشکالی که نداره؟
مسخره می کرد..نه؟؟.آری..مسخره می کرد..!
-خواهش می کنم.
خواهش می کنم؟درجواب این سوال باید این را می گفتم؟درست گفتم یا گند زدم؟
اینبار با احتیاط بیشتری سرم را چرخاندم و نگاهش کردم...موهای کنار شقیقه اش سفید شده بودند..اما لبخند لعنتیخب..چه خبر؟تعریف کن خانوم بی وفا..!
اش..همان بود...!انگار تازه قلبم موقعیت را درک کرد...از شوک در آمد و به جای یک در میان زدن...وحشی شد.مقنعه ام را
روی سینه ام کشیدم...شاید که این پارچه نازک صدای بلند طپشم را کم کند.
-خبری نیست...مثل همیشه...
-وقت داری یه چیزی بخوریم و یه کم حرف بزنیم.
می دانستم مال من نیست..می دانستم مال من نمی
1401/11/15 06:19