The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

پارت #212

به افشین که از دور می آمد اشاره دادم و گفتم:
-کیس تو هم داره تشریف میاره...برو و اینقدر به من گیر نده.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-منظورت چیه "کیس تو هم"..از کی تا حاال این خاویاره کیس تو شده؟ها؟
با کالفگی گفتم:
-وای..چی می گی تبسم؟دیوونم کردی.برو دیگه.افشین منتظره.
دستم را کشید.
-تو هم بیا بریم...ولش کن این روانی رو...آخرش یه روز زنجیر پاره می کنه و یه بالیی سرت میاره ها..ببین کی گفتم.
ابروهایم را در هم گره زدم.این طرز صحبت را در مورد دانیار نمی پسندم.
-گناه داره..تا اینجا اومده..بذار برم ببینم چی می گه...از اونطرفم می رم خونه خودمون..شب زنگ می زنم واسه رودهن
هماهنگ کنیم..خب؟فعال...
دیگر اجازه حرف زدن به او ندادم..دانیار از انتظار بیزار بود.سریع عرض خیابان را طی کردم و سوار شدم و گفتم:
-سالم...!
-سالم...!
عزرائیل را با داس و چشمان آتشبارش در مقابل خودم دیدم...نفسم قبل از قلبم رفت...یعنی مرگ اینقدر وحشتناک بود؟
اگر جرات داشتم...اگر نمی ترسیدم...در ماشین را باز می کردم و خودم را بیرون می انداختم..من طاقتش را نداشتم.
-احوال شاداب خانوم بی معرفت.
حتی جرات نداشتم سرم را بچرخانم و صاحب صدا را ببینم...به تاب آوردن قلب بیچاره ام امید نداشتم.
-خوبی؟
ماشین دانیار بود..به سوراخ سمبه اش وارد بودم..شیشه را پایین زدم و کمی صندلی را خواباندم تا بتوانم نفس بکشم.
-شاداب؟حرف نمی زنی؟قهری؟
آب دهانم را قورت دادم..اینطور که نمی شد...اینقدر ضایع...اینقدر تابلو.
-ممنون.شما خوبین؟
خندید...تمام وجودم تیر کشید...در دل التماس کردم نخند...نخند...تو را به جان دانیارت مرا از این بیچاره تر نکن..!
-فکر کردم قهری.
مثل رباط سرم را چرخاندم...گردنم مثل رباط روغن نخورده...صدا داد...وای...خدا...خودش بود...
-قهر چرا؟فکر کردم آقا دانیاره..شوکه شدم.
صدایم مثل دختر جن زده فیلم جنگیر شده بود.
-دانیار می خواست بیاد..اما من آدرس گرفتم و خدمت رسیدم.اشکالی که نداره؟
مسخره می کرد..نه؟؟.آری..مسخره می کرد..!
-خواهش می کنم.
خواهش می کنم؟درجواب این سوال باید این را می گفتم؟درست گفتم یا گند زدم؟
اینبار با احتیاط بیشتری سرم را چرخاندم و نگاهش کردم...موهای کنار شقیقه اش سفید شده بودند..اما لبخند لعنتی￾خب..چه خبر؟تعریف کن خانوم بی وفا..!
اش..همان بود...!انگار تازه قلبم موقعیت را درک کرد...از شوک در آمد و به جای یک در میان زدن...وحشی شد.مقنعه ام را
روی سینه ام کشیدم...شاید که این پارچه نازک صدای بلند طپشم را کم کند.
-خبری نیست...مثل همیشه...
-وقت داری یه چیزی بخوریم و یه کم حرف بزنیم.
می دانستم مال من نیست..می دانستم مال من نمی

1401/11/15 06:19

شود...اما نتوانستم این دلخوشی کوچک را از خودم بگیرم.
امروز اگر بخواهم برگردم و آن رستوران را پیدا کنم...بی شک نمی توانم...!هیچ چیزش یادم نیست...هیچ چیز...نه￾بله..!
مکانش..نه اسمش..نه دکوراسیونش...نه حتی غذایی که خوردم...از آن روز فقط دو چشم خندان قهوه ای را به یاد دارم و
موهایی که برای به سپیدی نشستنشان غصه می خورد

1401/11/15 06:19

آزار دهنده باشه؟می دونم...من همه اینا رو می دونم..واسه
همینم هرچی فکر می کنم که واسه جبران لطفت چیکار می تونم بکنم چیزی به ذهنم نمی رسه...واقعاً چی می تونه این از
خودگذشتگی و فداکاری رو جبران کنه؟
دستم را زیر مقنعه ام بردم و دکمه اول مانتویم را باز کردم...داشت خفه ام می کرد و نمی گذاشت حرف بزنم و خیالش را
راحت کنم.نفس سطحی و بی جانی کشیدم و گفتم:
-شما هیچ دینی به من ندارین...اون روزا...به تنها چیزی که فکر نمی کردم شما بودین..حتی اتفاقی رو که واستون افتاده بود
فراموش کرده بودم...چون یه انسان...مهم نبود کیه...یه انسان! داشت از دست می رفت.من هرکاری کردم واسه شخص آقا
دانیار بوده..حتی اگه شما نمی خواستین..بازم تنهاش نمی ذاشتم.بعدشم...

1401/11/15 06:19

پارت #214

بی انصافی در مورد دانیار را نمی پذیرفتم.حتی برادرش هم به اندازه من آن سنگ را نمی شناخت.
-بعدشم...آقا دانیار اصال این چیزی که می گین نیست...من زندگی خودم و خونوادم رو بهش مدیونم...شاید یه کم بداخالق
باشه..اما غیرقابل تحمل؟نه اصال...بی انصافیه..!
سرش را با رضایت تکان داد...چشمانش برق می زد.
-خب پس احتماالً همین نگاه متفاوت تو باعث اینهمه تغییر شده..کسیکه به خاطر خود خودش هواش رو داره..کسیکه از روی
ظاهر و شایعات قضاوت نمی کنه...کسیکه باهاش صادقه و دنبال منافع خودش نیست...انگار با وجود تو داره باور می کنه که
همه آدما بد نیستن...اینم کمه؟اینم کاری نیست؟
حرف زدن در مورد دانیار از آب خوردن هم راحت تر بود.چون از زیر و بمش خبر داشتم.
-اشتباه می کنین...اگه تغییری هست به خاطر شماست..بعد از رفتنتون کلی خودخوری کرد..کلی حسرت خورد..اون شبی که...
برود آن شب و برنگردد.
-اون شبی که اون اتفاق افتاد...مرد و با زنده شدن شما دوباره زنده شد...هر تغییری.هر فعالیتی..هر تالشی که هست فقط
به خاطر شماست...شما دلیل زندگی آقا دانیار هستین...!
زبانم را گاز گرفتم که نگویم و "همچنین دلیل زندگی من"..!
همین چند کلمه نفسم را گرفت..باورم نمی شد بتوانم اینطور مقابلش سخنرانی کنم...اما حمایت از مردی که همیشه بی
رحمانه مورد قضاوت قرار می گرفت..به جانم توان داد..!
دستانش را باال برد و به شوخی گفت:
تا آخر غذا سکوت کرد...غذا که چه عرض کنم...کوفت گواراتر از آن بود...پیشخدمت که میز را جمع کرد..باز دستانش را روی￾تسلیم...خوشبحال دانیار به خدا...!
میز گذاشت و گفت:
-واقعیتش...عالوه بر دانیار...تو هم بدجوری منو شگفت زده کردی...اینهمه بزرگ شدن و منطقی شدن رو از شادابی که می
شناختم انتظار نداشتم...اما خوشحالم..چون حرف زدن رو واسم راحت تر کردی.
قلبم ریخت...من برخالف او دستانم را زیر میز قفل کردم که لرزشش به چشم نیاید.
-می دونی که من توی مدارس شبانه درس خوندم...تو دوران دبیرستان یه معلم داشتیم...زبان درس می داد...باورت
نمیشه..از روز اولی که دیدمش قلبم لرزید...بسکه شبیه پدرم بود...اصالً انگار بابام از اون دنیا برگشته بود..قد و
قامتش...حالت موهاش..رنگ چشماش...حتی صداش...!
لبخند محزونی زد.
بشنوم..حرفهاش رو بشنوم...مطالعاتش زیاد بود...به جز زبان کلی حرف واسه گفتن داشت...مریدش شدم...به نظرم همه￾روزهای دوشنبه به عشق اون از صبح تا شب کار می کردم...به عشق اینکه برم سر کالسش بشینم و صداش رو
چیش درست بود...همه چیش بهترین بود..همه حرفاش صحت داشت...همه عقایدش مورد تاییدم بود...سعی کردم مثل اون
لباس بپوشم..موهام رو مثل اون درست کنم..مثل اون

1401/11/15 06:21

حرف بزنم..کتابایی که اون می خونه بخونم...واسم بت بود...یه خدای
زمینی...یه اسطوره...یه قهرمان...کسی که هیچ وقت خطا نمی کنه...هیچ وقت کم نمیاره..هیچ وقت نمی شکنه...!
خندید..بی حواس...
-چقدر تقلید کردم...چقدر تعصبای الکی خرجش کردم...چقدر واسش سینه سپر کردم...انگار به مرحله پرستیدن رسیده
بودم...اما...یه شب شکست...مثل یه بت گچی...افتاد و هزار تیکه شد...می دونی چرا؟چی ازش دیدم؟
سرم را به عالمت نفی تکان دادم.
-دیدم پشت ساختمون مدرسه ایستاده و انگشت اشاره ش تا ته تو دماغشه.
باز خندید...بلندتر..
-نمی دونی شاداب...نمی دونی چی به سرم اومد...دنیام خراب شد..باورم نمی شد الگو و اسطوره من همچین کاری
بکنه...همچین کار زشتی..همچین حرکت دور از فرهنگ و ادبی...همین یه خطای کوچیک شکستش...خطایی که االن که بهش
فکر می کنم خنده م می گیره...می گم اونم آدم بود...شاید اون موقع اذیت بوده..شاید فکر نمی کرده کسی ببینش..یا
هرچی...اما اون موقع انگار قتل کرده بود..جنایت کرده بود...از چشمم افتاد...و وقتی از چشمم افتاد تازه عیبها و نقصهاش
یکی یکی به چشمم اومد..فهمیدم..نه...خیلی از تفکراتش خشک و افراطیه..خیلی از حرفهاش انحرافیه...خیلی از عقایدش
اشتباهه...فهمیدم من او آدم رو دوست نداشتم..بلکه اون چیزی که توی ذهن خودم ساخته و شکل داده بودم رو قبول
داشتم.من اون چیزی که ساخته تخیالتم بود..اون انسان بی نقص و معصوم رو می پرستیدم...نه اون معلم زبان حقیقی و
واقعی رو...!

1401/11/15 06:21

پارت #215

معنی این حرفهایش چه بود؟آهی کشید و ادامه داد:
-وقتی سنم باال رفت...وقتی یاد گرفتم ایده آل گرایی مال این دنیا نیست...وقتی فهمیدم اسطوره و بت و اینجور چیزا فقط
افسانه ست...وقتی فهمیدم انسان یعنی اشتباه..خطا...گناه و الغیر،بخشیدمش...به خاطر حس بدی که بهم داده بود..به خاطر
دنیایی که خراب کرده بود بخشیدمش...چون فهمیدم مقصر اون نبوده..اونم یه آدم بود مثل خودم...اونم اشتباه می
کرد..اونم خطا می کرد...مثل من..درست مثل من...!
توی چشمانم خیره شد..تاب نیاوردم..نگاهم را دزدیدم.
-من از حس تو خبر دارم شاداب...نمی گم که چیزی رو توجیه کنم...یا تو رو از خودم بیزار کنم که دل بکنی..یا هرچیز
دیگه...نه...فقط می خوام بگم تو منو یاد اون روزای خودم میندازی...عاشق شدی...اما نه عاشق یه شخصیت واقعی..عاشق
اون شخصیتی که خودت واسه من ساختی...منم یه مردم شاداب...مثل همه مردای دیگه...با تعصبات و اخالقای خشک
بیشتر...به اندازه موهای سرم خطا کردم...بدترینش..انتخاب کیمیا بود...چشم بستن روی منطق و انتخاب کسی که عقلم داد
می زد مال تو نیست و دلم خفه ش می کرد...اون تجربه به من نشون داد که واسه ازدواج..مهمتر از عشق تناسبه...! عشق
کور مثل حس منه به معلمم...بعد از یه مدت که بگذره و تب و تاب اولیه بخوابه...با کوچیکترین خطا، طرف مقابلت جلوی
چشمت می شکنه...تازه می گی این بود کسی که من عاشقش بودم؟جونمو واسش می دادم؟کسی که فکر می کردم با همه فرق
می کنه..از همه بهتره...خاص تره..این بود؟اینم که مثل بقیه آدماست...دو روز حموم نره بوی گند می ده..یه شب مسواک
نزنه نمی شه بری طرفش...خلقش که تنگ شه هرچی از دهنش میاد میگه.اینم که پوست و گوشت و استخونه...اینم که مال
همین زمین گرد خودمونه...! اون موقع است که رویات..دنیات خراب میشه...اما اگه به جای احساس از عقل کمک
بگیری...اونوقته که از اول می دونی داری با یکی مثل خودت ازدواج می کنی..یکی دقیقا مثل خودت با کلی نقطه ضعف و
قوت...دیگه توقعات عجیب غریب نداری...اشتباه کنه هنگ نمی کنی...با یه حرکت از چشمت نمی افته...
داشتم می لرزیدم..سرم توی گردنم فرو رفته بود.
سنی تا یه حدی...هرچیزی از حدش بگذره سر ریز میشه و از دست می ره...من این تجربه رو با کیمیا به دست آوردم..سعی￾ازدواجی که متناسب نباشه محکوم به شکسته...اختالف فرهنگ تا یه حدی قابل قبوله...اختالف اقتصادی تا یه حدی..اختالف
کردم خودم رو بهش نزدیک کنم که از دستش ندم...اما نشد..از حدش گذشت و سرریز شد...واسه همین دیگه حواسم
هست که در حق خودمو زنی که قراره وارد زندگیم بشه جنایت نکنم...دیگه از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسم...در مورد
تو...به خداوندی

1401/11/15 06:22

خدا...به روح مادرم قسم...بیشتر از خودم نگرانتم...تو حتی از دایان هم واسه من عزیزتری...به جان
دانیار..عزیزتری...من خودم رو می شناسم..سختگیری هامو می دونم...تو توی خونه من از جوونی کردن محروم میشی...چون با
مردی هستی که جوونی رو پشت سر گذاشته و به جای شر و شور و شیطنت آرامش می خواد...شب به شب بیاد خونه عینکش
رو بزنه و روزنامه بخونه و تلویزیون ببینه...باید با زنی ازدواج کنم که مثل خودم این شر و شور از سرش افتاده باشه و بودن
با من واسش کسل کننده نباشه...زنی که بتونه مادری کنه نه اینکه خودش هنوز بچه باشه...تو دانشجویی..داری مهندس
میشی...ازدواج با من از خیلی چیزا محرومت می کنه...چون من نه زن دانشجو می خوام و نه شاغل...می خوام بیست و چهار
ساعت زندگی زنم در اختیار خودم و بچه هام باشه...شاید تو االن قبول کنی که قید درس و دانشگاه رو به خاطر من بزنی..اما
سالهای بعد...وقتی خودت رو با دوستات..با همکالسیات مقایسه می کنی...از من متنفر میشی...از کسی که فرصت تجربه
کردن و جوونی کردن رو ازت گرفت متنفر می شی...اونوقت می فهمی که من اونی که فکر می کردی نیستم...زندگیت اونی که
می خواستی نیست..چون ازدواج قسمتی از زندگیه..نه همه زندگی...!
خدا دعایم را برآورده کرده بود..مرده بودم...هیچی حس نمی کردم.
واسم مهمتری...چون می تونم به اون زور بگم و از خیلی چیزا دورش کنم..اما به تو نه...تو رو نمی تونم حروم کنم...تو￾شاید فکر کنی شعار می دم...یا به خاطر دل تو این حرف رو می زنم...اما به یگانگی اون خدای باال سر...تو حتی از نشمین هم
حیفی...واسه مردی مثل من حیفی...و به هر قیمتی...حتی اگه جدایی از من اذیتت کنه..نمی ذارم آینده ت رو خراب
کنی...چون می دونم سنت که باالتر بره..معیارات تغییر می کنه و ازدواج با من حسرت خیلی چیزا رو به دلت می ذاره...
صدایم زد.
-شاداب؟
دستم را باال آوردم و روی صورتم کشیدم...خشک خشک بود...چطور گریه نمی کردم؟
-بابت آزاری که به خاطر من کشیدی و می کشی..در عذابم...!فکر نکن حالیم نیست...خیلی وقته که حالیمه.من اون بتی که
فکر می کنی نیستم...اما اگه ذره ای قبولم داشته باشی...اگه شناختت از من به اندازه سر سوزنی درست باشه...می دونی که
اهل نامردی نیستم...شاید تو به وجود اومدن این حس مقصر باشم..اما باور کن نمی خواستم اینجوری بشه...باور کن اذیت
کردن تو سخیف ترین کاریه که من توی این دنیا می تونم انجام بدم...شاید الزمه ازت عذر بخوام...شاید باید زودتر اینا رو

1401/11/15 06:22

لبخندی زدم و گفتم:
-مرسی کوچولو.شاداب خونه ست؟
خوشحالی اش زایل شد

1401/11/15 07:11

پارت #216

گفتم...اما شرایط یا شایدم سهل انگاری من اجازه نداد.بهت حق می دم دیگه نخوای منو ببینی...اما به خدا قسم...همونطور که
دلم واسه دایان و دانیار تنگ میشه..واسه تو هم تنگ میشه..کاش یه روز..وقتی که بزرگتر شدی و به حرفم رسیدی اجازه
بدی مثل یه برادر کنارت باشم و حمایتت کنم...چون تو نمی دونی داشتن یه خواهر چه لذتی داره و چقدر آرزومندشم...!
امروز..امروز اگر بخواهم برگردم و آن رستوران را پیدا کنم...بی شک نمی توانم...!هیچ چیزش یادم نیست...هیچ چیز...نه
مکانش..نه اسمش..نه دکوراسیونش...نه حتی غذایی که خوردم...از آن روز فقط دو چشم خندان قهوه ای را به یاد دارم و
موهایی که برای به سپیدی نشستنشان غصه می خوردم و اسطوره ای که شکست تا من نشکنم..!
دانیار:
به محض چشمک زدن اسم دیاکو،روی گوشی شیرجه زدم.انتظار هم جزو آن گزینه های نفرت انگیز زندگی ام بود.دیاکو با
آرامش سالم کرد.
-سالم.
دهان باز شده ام را بستم.ترجیح می دادم بدون سوال نتیجه را بشنوم.
-خوبی؟کجایی؟
-شرکتم.تو کجایی؟
-دارم می رم خونه.کی میای؟
-نمی دونم..فعالً کار دارم.
می خواست قطع کند؟؟؟نمی خواست توضیح دهد؟گاهی فراموشم می شد که او هم برادر من است...با خصلت هایی که گاهی￾آها...باشه...پس می بینمت..
به شدت مشابه می شد.
-آره..راستی...شاداب چی شد؟
صدایش دور و گرفته شد.
-چیزایی رو که باید می گفتم..گفتم.همونطور که تو خواسته بودی...رک و صریح و مثل یک آدم بزرگ.
شاداب را کشته بود..بی شک...!
-خب؟اون چی گفت؟کجاست االن؟
-هیچی نگفت..حتی یه کلمه...هرچقدرم اصرار کردم که برسونمش گفت می خواد تنها باشه.
چقدر این روزها برای ذره ای تنها بودن التماس می کرد!
-حالش خوب بود؟
خندید.
-هیچ وقت اینجوری حال منو نپرسیدیا...
کنایه اش را بی جواب گذاشتم.
-به نظر خوب می اومد.اصالً توقع نداشتم اینجوری محکم برخورد کنه.
اگر خوب بود..اگر محکم بود...فرار نمی کرد...!
-خوبه...یه سر به شرکت نمی زنی؟
-چرا..اما امروز نه...می خوام دایی و نشمین رو ببرم بیرون.تو نمیای؟
-نه...خوش بگذره...
گوشی را قطع کردم...خواستم چند خط آخر را روی نقشه ترسیم کنم..اما حتی گذاشتن یک نقطه هم برایم سخت شده
بود...شاداب فردا مهمترین میانترمش را داشت...امتحانی که از ابتدای ترم عزایش را گرفته بود و...
آنقدر سیگار کشیدم و راه رفتم تا هوا رو به تاریکی رفت...با غروب آفتاب آخرین سیگار را از پنجره بیرون انداختم و کاپشنم
را پوشیدم...علی رغم تمام پس زدنهایش نمی توانستم تنهایش بگذارم..چون او علی رغم تمام پس زدنهایم..تنهایم نگذاشته
بود...!
شادی در را باز کرد و با خوشحالی گفت:
-وای..آقا دانیار...خوش اومدین.
به زور

1401/11/15 07:11

حاال گفته بودم خندیدن با شاداب بسیار ساده و راحت
است؟
روسری اش را کشیدم تا چرتش پاره شود.با چشمان مخمور و نیمه خوابش التماسم کرد.
-دیگه مغزم نمی کشه.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا خواب از سرت بپره

1401/11/15 07:12

پارت #217

آره...ولی نمی دونم چشه..از وقتی اومده رفته تو اتاق...بیرونم نمیاد...
با قدمهای مصمم طول حیاط را طی کردم و به مادر که لنگ لنگان به استقبالم می آمد سالم دادم.قیافه اش درهم بود..اما با
خوشرویی گفت:
-سالم پسرم...خوش اومدی..چشمم رو روشن کردی.
زیرلب تشکر کردم.میان هال ایستادم و به در بسته اتاق شاداب خیره شدم.مادر آهی کشید و گفت:
-تو می دونی این دختر چشه؟
چه باید می گفتم؟
-چیزیش نیست..استرس امتحان باعث شده سیمای مغزش اتصالی کنه.
شادی سرخوشانه خندید.اما مادر باور نکرد.
-یعنی به خاطر امتحانه؟مگه بار اولشه که می خواد امتحان بده؟
مدت زیادی مادر نداشتم...اما همان خاطرات کوتاه یادم می آورد که به مادرها نمی توان دروغ گفت.
-اجازه بدین من باهاش حرف بزنم...خوب میشه.
مادر با چشمان نگرانش نگاهم کرد و گفت:
از راهروی کوتاه گذشتم..چند ضربه به در زدم و بدون اینکه منتظر اجازه اش شوم وارد شدم...چراغ خاموش بود...طول￾خدا خیرت بده...یه کاری کن بشینه سر درس و مشقش...از وقتی اومده یه کلمه هم نخونده...
کشید تا پیدایش کنم...سرش را روی زانویش گذاشته و موهای مشکی لختش شانه هایش را پوشانده بود.کلید برق را زدم.
-برو بیرون شادی..چراغ رو هم خاموش کن.
هیچ وقت فکر نمی کردم موهایش اینقدر بلند باشند.براقی و لختی اش را می دانستم...اما دیدن موجهایی که از کمر در ساقه
موهایش مینشست متعجبم کرد.
-یه شمع روشن می کردی عاشقانه تر می شد.
ترسید..این را از تکان ناگهانی شدید شانه اش فهمیدم.سریع برخاست...چرا نمی توانستم فکرم از دلنشینی صورت بدون
روسری اش منحرف کنم؟
-شما اینجا چکار می کنین؟
با شیطنت به سرتاپایش نگاه کردم.وای بلندی گفت و از روی چوب لباسی کنار اتاق شالی برداشت و روی سرش انداخت و با
ناراحتی گفت:
-همیشه همینجوری می رین تو اتاق یه دختر ؟
گرمکن قرمزش...با آن کش دور مچ پایش... روانم را شاد کرده بود..با خنده ای کنترل شده گفتم:
-آره...حیف نیست لذت دیدن همچین صحنه ای رو از دست بدم؟
به خودش نگاه کرد...صورتش همرنگ شلوارش شد...
-وای..تو رو خدا برین بیرون تا لباسم رو عوض کنم.
به دیوار تکیه دادم..ابروهایم را باال انداختم و گفتم:
-نه..اینجوری بیشتر شبیه عاشقای شکست خورده ای...!
لحظه به لحظه بیشتر سرخ می شد.
-آقا دانیار..تو رو خدا...زشته اینجوری...موهام همه بیرونه..لباسم مناسب نیست.
نچ نچی کردم و سرم را تکان دادم.
-چی زشته؟نگرانی من به گناه بیفتم؟اونم با این تیپ پسر کشت؟
با حرص موهای نا فرمانش را کنار زد و گفت:
-از دست شما...برین دیگه تا داد نزدم.
در حالیکه سعی می کردم خنده ام را پنهان کنم از اتاق بیرون رفتم.تا

1401/11/15 07:12

برگشتم.آماده بودم تا با یک اشتباه

1401/11/15 07:14

پارت #219

زود بخور تا شروع کنیم.
هر دو دستش را دور استکان حلقه کرد و لبهایش را به دهانه ی شیشه ایش زد و به اندازه چند قطره نوشید.
-تصمیمت واسه رفتن قطعیه؟
نگاهش را از فرش نگرفت.
-آره.
-فکر می کنی با اینکار چیزی عوض میشه؟
سرش را باال و پایین کرد.
-حال و هوام.
-اونجا چی داره که می تونه حال و هوات رو عوض کنه؟چی داره که اینجا نداره؟
-نمی دونم..همینکه از همه دورم کافیه.
چشمانش را باال آورد و نگاهم کرد.گوشی ام زنگ خورد.دیاکو بود.قطع کردم و جوابش را یک اس ام اس فرستادم...نمی￾از همه؟یعنی به خاطر دلخوری از یه نفر می خوای قید همه رو بزنی؟
خواستم ذهن شاداب بیش از این درگیر دیاکو بماند.گوشی را سایلنت کردم و کتاب را ورق زدم و گفتم:
-بریم سر مبحث بعدی.
جواب نداد.سرم را بلند کردم.در خیاالتش غوطه ور بود.صدایش زدم.
-شاداب..کجایی؟
پلک زد.
-ها؟همینجا...
استکان را زمین گذاشت و خم شد.دستانش را زیر چانه اش زد و گفت:
-مبحث بعدی.
توضیح دادم....نزدیک به نیم ساعت..حرف زدم و مسئله حل کردم.
-یاد گرفتی؟
جواب نداد.
حرصم گرفت.
-شاداب...با توام..یاد گرفتی؟
دستش از زیر چانه اش رها شد.
-آره..آره...یاد گرفتم.
سعی کردم خشمم را مهار کنم.
خودکار را از دستم گرفت و به کاغذ زل زد.دریغ از حتی یک کلمه که توی مغزش فرو رفته باشد.خودکار را از دستش بیرون￾پس اینو حل کن.
کشیدم.بازوانش را گرفتم و با یک حرکت به طرف خودم کشیدمش.آنقدر نگاهش کردم تا عصبانیت را در صورتم ببیند و
بترسد و وقتی که مردمک چشمانش موقعیت را درک کردند و رو به گشادی رفتند با انگشت اشاره به پیشانی اش زدم و گفتم:
-ببین دختر خانوم...چه تو بخوای چه نخوای...چه این ترم مشروط بشی...چه نشی...چه از این شهر فرار بکنی...چه
نکنی...چه مادرت رو با این لوس بازیا دق بدی..چه ندی...تغییری توی تصمیم و احساس دیاکو ایجاد نمیشه.یا واقعیت رو
بپذیر و باهاش کنار بیا..یا برو از پشت بوم خودت رو پرت کن پایین تا بمیری.
اشک توی چشمش جمع شد...لبش لرزید.
-من..فقط خیلی خوابم میاد.
لبم را از داخل گاز گرفتم.آخر این مرواریدهای اطراف مردمک سیاهش کار دستم می داد.آخرین فشار را به دستش دادم و
گفتم:
-تا من یه سیگار می کشم...این چندتا مسئله رو حل می کنی..درست..بدون غلط...!
لرزش چانه اش هم شروع شد.
-باشه.
دلم می خواست به جای به عقب راندن...جلوتر بکشمش...اما ولش کردم و به حیاط رفتم...به جای یک سیگار...سه تا
کشیدم...به جای ده دقیقه..چهل و پنج دقیقه در حیاط ماندم...و به جای آرام شدن...عصبانی تر شدم...خشمی که علتش را
نمی دانستم و همین بیشتر عصبی ام می کرد.آخرین سیگار را به دیوار کوبیدم و به اتاق

1401/11/15 07:14

پارت #220

کوچکش منفجر شوم...اما دیدن دختری که سرش را روی برگه هایش گذاشته بود و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و
آرام و عمیق نفس می کشید آبی بود روی آتش سوزانم.
کنارش زانو زدم...کاغذ حل تمرینش را آهسته از زیر دستش درآوردم...همه را حل کرده بود...بی غلط...جای چند قطره
اشک خشک شده هم روی کاغذ خودنمایی می کرد.دیگر طاقت نیاوردم...پشت دستم را روی گونه اش کشیدم...سرم را پایین
بردم...وسوسه لمس پوستش در جانم ریشه دواند...چشمم را بستم و پا روی نهیب وجدانم گذاشتم...پایین تر رفتم...اما
درست در یک میلی متری صورتش متوقف شدم و به خودم آمدم و با یک خیز از اتاق بیرون پریدم و بدون خداحافظی از مادر
خانه را ترک کردم.پشت فرمان نشستم و استارت زدم و پدال گاز را تا انتها فشردم و با تمام وجود داد زدم:
همیشه به مردانی که پایشان را روی زمین می کشیدند و صدای سایش کفششان با زمین به گوش جماعت می رسید، به دیده￾تو چه مرگته دانیار؟چه مرگته؟
تحقیر نگاه می کردم.به نظرم آنچه که از یک مرد باید شنیده می شد صدای کوبش قدمهای محکمش بود...قدمهایی که زمین را
به حرکت وادارد...اما آنشب فهمیدم که گاهی می خواهی اما نمی شود...وقتی هر پا قد یک فیل وزن پیدا می کند دیگر نمی
توانی کنترلش کنی...وقتی مغزت به هرکاری می پردازد به جز فرمان دادن به اعضای بدنت..نمی توانی محکم و با صالبت قدم
برداری...زور که نیست..نمی شود...نمی توانی..!
چراغ ها همه خاموش بودند...بهتر...حوصله یک سالم و احوالپرسی ساده را هم نداشتم.در نهایت احتیاط و سکوت به اتاقم
رفتم و با همان لباسهای ناراحت خودم را روی تخت پرت کردم.تصویر شاداب لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت...از
تصور خبطی که نزدیک بود مرتکب شوم بر خودم لرزیدم...
-باالخره اومدی؟
اوووف...نه...!بدون اینکه چراغ را روشن کند جلو آمد.
-تا االن خونه شاداب اینا بودی؟
سرم درد می کرد...وحشتناک..!
-آره...!
-چرا؟
واقعا انتظار داشتم دیاکو با یکبار مردن و زنده شدن تغییر کند؟
-فردا امتحان داره...تو هم که امروز گند زده بودی تو روحیه ش...باید یه کم جمع و جورش می کردم.
-جل الخالق...به حق چیزای ندیده و نشنیده...خودتی دانیار؟
بدتر از این میشد؟در شرایطی که با خودم دست به یقه بودم باید دست دیاکو را هم از یقه ام جدا می کردم...!
-آره..خودمم...!
برخاست...چراغ را روشن کرد و دوباره نشست.ساعدم را گرفت و از روی چشمم بلندش کرد..نور چشمم را زد.
-ببینمت..خبریه؟
چه می گفت نصفه شبی؟
-چه خبری؟
چشمک زد.
-نکنه عاشق شدی؟
حتی فرصت حالجی حرفش را خودم ندادم.
-زده به سرت ها...برو بخواب..بذار منم بخوابم.
مشتی به سینه ام کوبید و گفت:
-آخه تو

1401/11/15 07:15

اهل این حرفا نبودی.
نمی خواستم وارد عمق کلماتش شوم.
-االنم نیستم...خرابکاری جنابعالی رو درست کردم.
ابروهایش را باال برد..در چشمانش چیزی می دیدم که دوستش نداشتم.
-واقعاً؟از کی تا حاال؟
دیاکو هم کمی خصلت مادرانه داشت...گیر که می داد ول نمی کرد.
-از وقتی که تو افتادی تو خط شکستن دل دخترا...
بلند خندید.
-توام که بدت نمیاد..!

1401/11/15 07:15

پارت #221

نمی دانم چرا غیرتم به جوش آمد.
-داریم در مورد شاداب حرف می زنیما..!
خنده اش جمع شد...و بعد...لبخند زد.
-می دونم...منظور؟
کالفه بودم...کالفه تر هم شدم.
-منظورم اینه که شاداب از اون دخترایی که میان تو زندگی من نیست.
چشمانش را باریک کرد.
-اینم می دونم..!
چرا دلم می خواست با یکی دعوا کنم؟
-پس در مورد رابطه من و اون فکر اشتباه نکن.
زرنگ بود...تنها کسی که می توانست در مباحثه شکستم دهد..!
-حاال چرا رگ گردنت قلمبه شده؟گیرم اشتباه فکر کنم...مگه واست مهمه کی در موردت چی فکر می کنه؟
توی دامی که برایم پهن کرده بود اسیر شدم.بی حواس گفتم:
-در مورد من نه...اما در مورد اون چرا...!
از خیرگی نگاهش فهمیدم که خراب کردم...!چطور اینهمه دچار سوءتفاهم شده بود؟شاداب فقط نقش یک دوست را داشت و
اشتباه امشب من هم ناشی از کار زیاد و خستگی و حذف شدن زنها از زندگی ام بود...احساسی که از غریزه ی محرومیت دیده
ناشی می شد..نه بیشتر.
چرخیدم و پشتم را به او کردم و گفتم:
و ناگهان...پرده ها کنار رفت...سکه کجی که توی ناخودآگاهم گیر کرده بود افتاد و بوق آزاد مغزم را شنیدم...نقطه سرطانی￾ذهنت خرابه برادر من...فقط یه درصد فکر کن من عاشق کسی بشم که عاشق برادرم بوده...!
شده ذهنم را پیدا کردم و دلیل خلق تنگ این روزهایم برایم آشکار شد.
شاداب عاشق دیاکو بود...و دیاکو...برادر من بود...برادر دانیار...!
شاداب:
انگشت اشاره ام را روی بینی ام کشیدم.از دیشب بوی عطر دانیار به پرزهای بویایی ام چسبیده بود و جدا نمی شد.به اخمهای
درهم تبسم که نزدیک می شد نگاه کردم و گفتم:
-چیکار کردی؟
با همان اخم ها جواب داد:
-می خوام یه مقاله ISI چاپ کنم و به تمام کسانی که از مشکل یبوست رنج می برن رشته عمران رو پیشنهاد بدم...یعنی جواب
می ده در حد بنز...! تو چیکار کردی؟
چشمانم از بی خوابی می سوخت.
-من بد ندادم.
نیشگون دردناکی از بازویم گرفت و گفت:
-بله دیگه...منم اگه رتبه یک ارشد و شاگرد اول دانشگاه، استاد خصوصیم بود با همین ناز و ادا می گفتم بد نبود...!
دهنش را کج کرد و ادایم را درآورد.نگاه عصبی و چشمان ترسناک دانیار را به یاد آوردم و گفتم:
-خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه این استاد خصوصی رو...تا گریه مو در نیاورد ول نکرد.
به عادت همیشه..پشت چشمی نازک کرد و گفت:
آدمیزاد روش سوار نکردن که کردن...دیگه چی می خوای؟حاال گیرم این وسط یه تجاوزی ام بکنه...نوش جونش...گوشت بشه￾از خداتم باشه...خوش تیپ نیست که هست...با سواد نیست که هست...ترموستات بی ام دبیلو رو به جای ترموستات
بچسبه به تنش...حقشه اصالً...خیلی هم ناراحتی من حاضرم جورت رو بکشم...خراب رفاقتم دیگه...حالت

1401/11/15 07:16

بده...عشقت رفته
نیومده...روحیه ت خرابه...گناه داری...هزینه تدریسش رو من پرداخت می کنم.درسش رو که داد بفرستش سراغ من...می
دونم خیلی سخته...می دونم ممکنه اونقدر افسرده شم که خودکشی کنم...می دونم افشین طردم می کنه...اما چاره ای
نیست...یه شاداب که بیشتر ندارم...هرچی تجاوز تو این دنیاست یه تنه به جون می خرم تا تو به یه جایی برسی..فقط قول
بده درست رو خوب بخونی تا حداقل روح مادر مرده من تو اون دنیا شاد بشه...

1401/11/15 07:16

پارت #222

با کولی توی کمرش کوبیدم و گفتم:
-وای...بسه...سرم رفت..چقدر حرف می زنی...ماشاال اندازه یه ارزنم ادب و حیا نداری...من هربار دانیار رو می بینم یاد
ترموستات و چرت و پرتای تو می افتم.
راهم را سد کرد و دستانش را به کمرش زد و گفت:
-اِ...؟دانیار رو می بینی یاد ترموستات می افتی؟فقطم به خاطر چرت و پرتای من..آره؟
از طرز نگاهش خنده ام گرفت.
-خیلی بی ادبی تبسم...به خدا سر دو ماه افشین طالقت می ده.حاال ببین.
شانه ای باال انداخت و گفت.
پرسیدم مثه بز نگام می کرد و مثه گاو یه لبخند احمقانه می زد و مثه گوسفند می گفت "نمی دونم عزیزم..بلد نیستم"...دلم￾به جهنم...چیزی که زیاده شوهر...خدا رو شکر یکی از اون یکی خوش تیپ تر و پولدارتر...دیشب هر سوالی ازش می
می خواست مثه خر یه لگد سه امتیازی بزنم به اونجایی که نباید بزنم تا حالش جا بیاد..حیف که تعمیرکاری و بدبختیش گردن
خودمه...وگرنه...
-تبسم؟
با صدای افشین هر دو چرخیدیم.
برای جلوگیری از انفجار خنده ام...لبم را محکم گاز گرفتم.اما تبسم در اوج خونسردی جلو رفت و گفت:
اومدی؟دلت تنگ شد؟جیگر اون دل مهربونت...!اتفاقاً االن داشتم واسه شاداب تعریف می کردم...می گفتم خدا یکی افشین￾جووونم...آی به قربون این تبسم گفتنات...آی به قربون این سورپرایزات...مگه تو نگفتی امروز دانشگاه نمیای؟به خاطر من
یکی...جونم به نفسش بنده...مگه نه شاداب؟
نگاههای شیفته و از خود بیخبر افشین...تسکین دردهای این روزهایم بود...آرامش و عشقی که بین این دو وجود داشت مرا
هم آرام می کرد...تبسم با آن قلب عین آینه اش...سزاوار عاشقانه ترین زندگی دنیا بود...به زور تصویر دیاکو و روزهای
حضورش در دانشگاه را از ذهنم کنار زدم و گفتم:
-بشنو و باور نکن.
افشین خندید و رو به تبسم گفت:
-آره؟
تبسم دستش را زیر بازوی افشین انداخت..ایشی نثار من کرد و گفت:
-تو به حرف این عقده ایِ بدبختِ ترشیده گوش نده...!چشم نداره خوشبختی ما رو ببینه...بریم عزیزم...بریم تا حسودا
چشممون نزدن...!
افشین دستش را روی دست تبسم گذاشت و گفت:
-کجا بریم؟
تبسم مثل گربه صورتش را به بازوی افشین مالید و گفت:
-هر جا تو دوست داشته باشی عشقم.
افشینِ مست شده... از من خداحافظی کرد...اما تبسم رویش را برگرداند و لحظه ای که از من عبور کردند سرش را چرخاند و
زبانش را تا انتها از حلقش بیرون آورد و گفت:
-ساعت پنج می بینمت ترشی جون...برو خونه یه دوش بگیر که بوی سرکه ت کل عالم رو برداشته...دور و بر اون دانیاره هم
نری ها...با اون چشمای لوچش و اون هیکل کج و کوله و اون تیپ ضایعش...!مستقیم خونه...حموم...فهمیدی؟
با خنده سرم را تکان دادم...شکست دادن زبان تبسم کار

1401/11/15 07:16

من نبود.آهسته و خرامان به سمت در خروجی دانشگاه رفتم..خبری
از دانیار نبود..فکر می کردم حداقل نتیجه امتحان را بپرسد.شماره اش را گرفتم...تا آخرین بوق جواب نداد...سرمای کالمش
از همیشه بیشتر بود.
-بله؟
-سالم.
-سالم.
همیشه سخترین قسمت حرف زدن با دانیار همین قسمتش بود...شروع کردنش..!
-حالتون خوبه؟
-خوبم...کارت رو بگو.
دستهایم یخ کرد...از سردی اش...

1401/11/15 07:16

پارت #223

کاری که نداشتم..فقط خواستم تشکر کنم.
-تشکرت رو کردی...کار دیگه؟
کنفت شدم...هر موقع فکر می کردم کمی از خشکی و سختی اش کم شده...برجکم را نشانه می گرفت.
-هیچی...ببخشید مزاحم شدم.
تنها گفت:
-نیستی...!
و بدون خداحافظی قطع کرد...نه از امتحانم پرسید...نه از سفرم...نه از حالم...آهی کشیدم و گوشی را توی جیب کاپشنم
گذاشتم...دانیار بود دیگر...دانیار یعنی همین..!
دیاکو:
همیشه آخرین روزهای اسفند و آخرین زورهای زمستان و آخرین سوزهای سرما برایم لذت بخش بود.حال و هوای دم عید و
جنب و جوشی که هرسال تکرار می شد بدون اینکه تکراری شود...
دستهایم را بغل کردم...هنوز بدنها از دست و پا زدنهای آخرین ماه فصل سرد،به لرز می افتاد اما همینکه به تقویم و
روزشمارش فکر می کردی...پوزخند می زدی...اسفند مثل نفسهای آخر غول بزرگ بازیهای کامپیوتری...مثل آخرین تالشهایش
برای زنده ماندن و شکست نخوردن...درست مثل همانها رفتنی بود...این اسفند هم مثل تمام اسفندها رفتنی بود و فروردین
مثل تمام فروردین ها آمدنی...!
لغزش دست نشمین را احساس کردم...بازویم را گرفت و سرش را روی شانه ام گذاشت.
-نمی خوای بیای داخل؟چای تازه دم داریما...!
بوسه ای به موهایش زدم و گفتم:
-نمی تونم از این آسمون..از این شهر...از این مردم دل بکنم...تا وقتی اینجا زندگی می کردم تهران همیشه واسم غریبه
بود..غربت بود...اما از وقتی امریکا رو تجربه کردم، به معنای واقعی همه جای ایران سرای من شده است..! دیگه شمال و
جنوب و شرق و غرب نداره...فارس و کرد و لر و ترک نداره...تهران و کردستان نداره...فقط می گی وطن...هموطن...!
چانه اش را به بازویم زد و نگاهم کرد و خندید و گفت:
-اووووه...حاال خوبه سر جمع پنج شیش ماه بیشتر اونجا نبودی...قرارم نیست تا آخر عمرت اونجا بمونی...دوره درمانت که
تموم شه برمی گردی پیش وطن و هم وطنت.
هنوز هم نفسهای عمیق جوارحم را به درد می آورد...اما هوای آلوده تهران را از ریه هایم دریغ نکردم.
-آره...می دونم..اما بازم سخته...
دستم را کشید.
-بهش فکر نکن...بیا بریم...چاییمون کهنه می شه ها...
به صورت مهربانش لبخند زدم و همراهی اش کردم.استکان کمر باریک لب طالیی را جلویم گذاشت و کنارم نشست.
-دیشب با بابا کلی حرف زدیم.
گوشی ام را چک کردم...مثل همیشه خبری از دانیار نبود.
-در چه مورد؟
موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
-در مورد تو.
استکان را برداشتم و گفتم:
-فکر می کردیم اومدنت به ایران حالت رو بهتر می کنه..واسه روحیه ت و واسه سالمتیت خوبه...اما انگار برعکس شده.انگار￾خب؟
اشتباه می کردیم.
می دانستم چه می خواهد می گوید.اما پرسیدم.
-چطور؟
-االن چند روزه که همش تو

1401/11/15 07:17

خودتی...همش تو فکری...یا گوشه گیری می کنی یا اگه تو جمعی حواست پرته..با ما نیستی...مثالً
چند روز دیگه عقدمونه...اما انگار نه انگار..نه ذوقی..نه شوقی...نه نظری...هر چی هم که ازت می پرسم یا به شوخی جواب
می دی یا سرباال...
واقعاً اینطور بودم؟

1401/11/15 07:17

پارت #236شاداب اگه بهم خیانت کنه چی؟من خودمو می کشم.البته چرا خودکشی؟منم بهش خیانت می کنم..تا جونش در بیاد...یه کاری
می کنم اون بره خودش رو بکشه.تازه همه اینا به کنار..مادر شوهر و خواهر شوهر رو بگو..من هرکی بهم بگه باال چشمت
ابروئه صدتا لیچار بارش می کنم...فکر کنم هر روز موهای من تو دست مادر شوهر باشه..موهای خواهر شوهر تو دست
من...وای به حال افشین اگه طرف اونا رو بگیره..یه روزگاری واسش بسازم از روزگار ابن ملجم توی جهنم، بدتر باشه.
سرم به دوران افتاده بود...هم از درد خودم و هم از پرحرفی های تبسم.
-تو خر نشی شوهر کنیا..اگه بدونی چه مصیبتیه این زندگی مشترک تا آخر عمرت مجرد می مونی...واه واه از این مردا..به دم
خودشونم می گن پشت سرم نیا بو می دی...یکی باید دنبالشون راه بره و ادعاشون رو جمع کنه...خستگی و بداخالقیشونم که
تو خونه و واسه زن بدبختشونه...شوهر کنی یعنی سند ناز کشیدن از یه موجود بیخود رو تا آخرین روز زندگیت امضا
کردی...خدا نکنه مریض شن...وای...یعنی صدتا بچه نق نقو به گرد پاشون نمی رسه...یه خراش بیفته رو دستشون تا یه
هفته دراز به دراز می افتن یه گوشه و هی باید بهشون سرویس بدی.خالصه که یه چی می گم یه چی می شنوی..از من به تو
نصیحت خواهرانه و عاجزانه که فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن و آزادیت رو دو دستی بچسب.تازه اینایی که گفتم هیچی
نیست...بذار از زاییدن واست بگم...
دیگر نتوانستم بایستم...روی صندلی نشستم و گفتم:
-آی تبسم...یه امروز رو به این زبونت استراحت بده تو رو خدا...اینقدر حرف می زنی که سر سفره عقد دیگه فکت باز
نمیشه بله رو بگی...بذار دو روز از عروسیت بگذره بعد اینجوری بنال...سرم رفت به خدا...
تبسم آهی کشید و رو به ارایشگر گفت:
-می بینین خانوم؟می بینین چه دنیایی شده؟مثالً ایشون بهترین دوست منه..دوست چیه؟خواهرمه.من واسه این درددل نکنم
واسه کی بکنم؟می بینین چطوری جوابم رو می ده؟خیر سرم دارم نصیحتش می کنم که مثه من بدبخت نشه..که تو این فالکت
نیفته...که زندگیش رو نجات بده...........
با ورود ما صدای هلهله و کل بلند شد...باغ شلوغ بود...خیلی شلوغ...اما آنهمه ازدحام هم نتوانست دیاکو را از چشم من
مخفی کند...با یک نگاه پیدایش کردم...پشتش به من بود..مرا نمی دید...و من از گوشه و کنار..طوریکه به چشم
نیایم...خزیدم و خود را به خانه باغ رساندم.آنجا هم پر بود از زنها و دختران رنگارنگ...همه مشغول تجدید آرایش..مرتب
کردن موها...تعویض لباس...هیچ گوشه خلوتی وجود نداشت...هیچ گوشه ای که بتوانم با خودم اتمام حجت کنم.مانتویم را در
آوردم و از زن کنار دستی ام پرسیدم:
-ببخشید دستشویی کجاست؟
دنباله

1401/11/16 06:51

دامنم را زیر بغل زدم و وارد سرویس بهداشتی شدم.خوشبختانه کسی آنجا نبود.مقابل آینه ایستادم و به چهره جدید و
غریبه ام نگاه کردم.دانه های عرق روی پیشانی ام نشسته بود...با دست پاکشان کردم و به خودم گفتم:
رو تو صورتت ببینه...اگه کاری کنه که دلش واست بسوزه...اگه...به خدا شاداب...اگه امشب بازم خراب کنی می￾به خدا شاداب...به خدا اگه دستت بلرزه..اگه صدات بلرزه...اگه اشک تو چشمت جمع شه..اگه بهش خیره شی..اگه حسرت
کشمت...به خدا می کشمت...یه کم غرور داشته باش..شخصیت داشته باش..عزت نفس داشته باش..اینقدر دنبال کسی که
تو رو نمی خواد موس موس نکن...اینقدر خودت رو کوچیک نکن...
انگشتم اشاره ام را به عالمت هشدار تکان دادم...
امشب حق نداری ترحم برانگیز باشی...حق نداری تابلو باشی...حق نداری بیشتر از این کوچیک شی...حق نداری بیشتر از این￾دیگه بسه...می فهمی..بسه...وقتی امشب تموم شد...وقتی دیگه ندیدیش...می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی...اما
به چشم یه بچه دیده بشی..حق نداری شاداب...حق نداری...
دوباره انگشتم را تکان دادم:
-فهمیدی؟
شادابی که حرف می زد قاطع و مصمم بود..اما شاداب توی آینه مستاصل و هراسان...با خشونت دانه های عرق را از پیشانی ام
زدودم و چند نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم و از خانه باغ خارج شدم.تبسم و افشین در جایگاه مخصوصشان نشسته
بودند...از سنگینی و وقار و لبخند خانمانه ی تبسم خنده ام گرفت..به سمتش رفتم..به محض دیدنم دستش را دراز کرد و
دستم را گرفت و در حالیکه سعی می کرد لبخندش را حفظ کند نجوا کرد:
-معلوم هست کدوم گوری تشریف داری؟یهو کجا غیبت زد؟
شانه اش را مالیدم و گفتم:
-همین دور و برا...تو خوبی؟
-نه...دلم پیچ می زنه...فکر کنم از استرسه.

1401/11/16 06:51

پارت #237خندیدم و گفتم:
-حاال چه خاکی بریزم تو سرم؟با این لباس چجوری برم دست به آب؟آبرومم می ره..عروس کجاست؟مستراح...اونم هنوز از راه￾نخیر...مال اون آلوچه ها و لواشکایه که از صبح می ریزی تو شکمت.چقدر گفتم نخور؟
نرسیده.
هم خنده ام گرفته بود..هم حرص می خودم..هیچ چیز تبسم شبیه آدم نبود.
-حاال می گی من چیکار کنم؟
کمی روی صندلی جابجا شد و گفت:
-من چه می دونم.یه فکری بکن تا مهمونا شیمیایی نشدن و صورتشون تاولی نشده.
زدم زیر خنده و گفتم:
-بمیری الهی..یعنی اینقدر وضع خرابه؟
سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت:
-من با تو شوخی دارم؟اونم در مورد همچین مسئله ای تو همچین روزی؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
-چاره ای نیست...با افشین برو...هر دوتون نباشین کمتر جلب توجه می کنه.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-عمراً...می خوای اولین خاطره مشترکش با من شنیدن صدای دلنواز باد معده از پشت در مستراح در روز عروسیمون
باشه؟صد سال...!
دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم..بدتر از همه آن لبخند احمقانه ای بود که از روی لبش تکان نمی خورد.
-پس چاره ای نیست..مجبوری تحمل کنی.
از ال به الی دندانهای کلید شده اش گفت:
-عجب خری هستیا..می گم حالم بده...نمی بینی سفیدی چشمام قهوه ای شده؟
رسماً ترکیدم...افشین سرش را جلو آورد و گفت:
-شما دوتا چی در گوش هم پچ پچ می کنین؟بگین ما هم بخندیم.
تبسم جواب داد.
-هیچی بابا..از بس مردم به خودشون عطر زدن و بوی عطرا قاطی پاطی شده که همش بوی فاضالب میاد.تو احساس نمی کنی؟
افشین کمی بو کشید و گفت:
-نه...اینجا که هوا خوبه.
تبسم نگاه پر دردی به من کرد و گفت:
-پس هنوز بوش به تو نرسیده...گفتم بهت گفته باشم که آمادگیش رو داشته باشی و شوکه نشی.
از شدت خنده..دلم یک تکه سنگ می خواست برای گاز زدن...! سرم را پایین بردم و با صدای بلند گفتم:
-چند تا از سنجاقای سرت شل شدن..می ترسم اگه دستشون بزنم تورت بیفته...
یک لنگه ابرویش را باال داد و گفت:
-سنجاق سرم؟آها...چیز...وای راست می گی؟حاال چیکار کنم؟
افشین گفت:
-کو؟کجاست؟من که چیزی نمی بینم.
گفتم:
-اینطرفه..سرت رو نچرخونیا..می افته...آروم پا شو بریم تو خونه باغ درستش کنم.
تبسم لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
-باشه باشه بریم.
افشین برخاست و گفت:
-منم میام.
سریع دست تبسم را کشیدم و گفتم:
در توصیف ادا و اطوارهای تبسم و دستشویی رفتنش همین بس که آنقدر خندیدم تا دل من هم به پیچ زدن افتاد...در مسیر￾نه درست نیست..شما پیش مهمونا باشین..ما زود برمیگردیم.
برگشت خاله مریم مقابلمان سبز شد و با گفت:

1401/11/16 06:51

پارت #238

کجایی دختر؟مهمونا سراغت رو می گیرن.
تبسم که حسابی خوش اخالق شده بود جواب داد:
-گالب به روت این شاداب ذلیل مرده اسهال شده...یه بند تو دستشوییه...نگرانش شدم گفتم بیام ببینم کجاست.چیکار کنم
دیگه...حتی تو روز عروسیم هم به فکرشم...ولی کیه که جلو چشمش باشه و قدر بدونه؟
خاله با نگرانی گفت:
-بمیرم مادر...چی شده؟نکنه مسموم شدی؟می خوای بریم دکتر؟
چشم غره ای به تبسم رفتم و گفتم:
-نه خاله چیزی نیست...مامان اینای منو ندیدی؟
خاله دستش را دراز کرد و گفت:
-چرا خاله جون...اونجا نشستن.
مسیر دستش را گرفتم و پیش رفتم...تا به میز دیاکو رسیدم و مادر را مشغول گفتگو با او دیدم.سرم گیج رفت.بازوی تبسم
را چسبیدم.تبسم دستش را روی کمرم گذاشت و گفت:
-آخه خبر بد رو اینجوری می دن مادر من؟
و رو به من ادامه داد:
– توام ول کن...اصالً الزم نیست بری اونور..همینجا پیش خودم بشین.
باز هم عرق کرده بودم.آهسته گفتم:
-آخرش که چی؟باالخره باید باهاشون رو در رو شم.
تبسم ضربه ای به شانه ام زد و گفت:
-باشه...ولی لطفاً سرت رو باال بگیر...به خدا یه تار موی تو به صدتا از اون نشیمنگاه ها می ارزه...
و زیر لب غر زد:
-اسمشم مثه خودش ضایع است دختره نچسب...!
دستی به صورت ملتهبم کشیدم و گفتم:
-تو دیگه برو پیش افشین...منم یه سالمی می دم و زود میام.
-می خوای منم باهات بیام؟
لبخند مطمئنی به رویش زدم و گفتم:
-نه بابا...اونقدرا هم که فکر می کنی شل نیستم.
احساس کردم قلبم به دروغی که گفته بودم پوزخند زد.آب دهانم را قورت دادم..کمی دامنم را باال گرفتم و با قدمهایی که
سعی می کردم محکم به نظر بیاید به سمتشان رفتم و زمزمه کردم:
-محکم بشین دلم...این دور آخره...!
از سالم بلندم،خودم هم جا خوردم.انگار می خواستم استرسم را پشت فریادهایم قایم کنم.تمام نگاه ها به سمتم
چرخید.شادی دستش را دور گردنم انداخت و با ذوق گفت:
-وای خواهری...چه خوشگل شدی.
گونه شادی را بوسیدم و آرام کنارش زدم.همه به احترامم بلند شده بودند.سعی می کردم نگاهم به دیاکو نباشد.دستم را به
سمت نشمین دراز کردم و با لبخند کش آمده ای گفتم:
صورت ملیحی داشت...سادگی چهره اش را دوست داشتم...بر اساس داستانها باید از او متنفر می بودم...اما نبودم...نه از￾شاداب هستم.
او..نه حتی از کیمیا...صدایش هم به دل می نشست.
-به به...پس شاداب خانوم معروف شمایین؟
نه...من نبودم...! من نه شاداب بودم..نه معروف...من تنها یک نقاب بودم...نقابی که هرآن بیم فروریختنش می رفت.
-از آشناییتون خوشبختم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
-منم همینطور..تعریفتون رو از دیاکو خیلی شنیدم.واقعاً دلم می خواست ببینمتون.
چقدر راحت

1401/11/16 06:52