The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

نگاه های عاشقانه اش حک شده بود...حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از لحن و
آهنگشان احساس امنیت می کردم...اما در چشم من چه بود؟دو گودال..دو سیاهچال...دو دره یخ زده...حرفهایم چه؟همه تیز
و برنده...اخالقم چه؟هههه...دایی چه می گفت؟از کدام حق حرف می زد؟حق شاداب این وسط چه می شد؟آن روح لطیف و
نازک..چگونه کنار من دوام می آورد؟گیرم که من شاداب را از تمام مردهای دنیا دور نگه می داشتم...گیرم که دست همه را از
او کوتاه می کردم..اما آینده شاداب با من چه بود؟شاداب با من به کجا می رسید؟ای خدا...
بلند شدم...دستهایم را توی جیب بردم و سرم را پایین انداختم...دایی دانیار بود...اما دانیاری که در سن سی سالگی
فروریخت...نه این دانیار که در چهارسالگی مرد و برنگشت...من پسر همان پدر بودم...اما این قضیه تنها با آزمایش DNA
ثابت می شد چون هیچ اشتراکی دیگری با آن مرد نداشتم...پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود..محبت...راهی که
دروازه اش سالها پیش به روی من بسته شده بود.دایی چه انتظاری از من داشت؟دایی که خودش دانیار بود چه انتظاری از من
داشت؟دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟نه...نمی سپرد..چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن
کسی را نداشت...چون برای خوشبخت کردن باید خوشبخت بود...و بخت سیاه من...مثل آژیر خطر روی پیشانی ام خودنمایی
می کرد.
پاهایم دیگر قدرت نداشتند.لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم...نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت
خراب تر به که باید شاکی شوم...به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟همان خدایی که شاداب حل
شدن تمام مشکالتش را به حساب او می گذاشت؟همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدمها را اینچنین
گستاخ کرده؟به او شکایت می کردم؟فایده ای هم داشت؟می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم
بردارد؟می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟می توانست عمرم را..جوانی ام
را...احساساتم را...خانواده ام را..به من برگرداند؟نه...نمی توانست...آب ریخته شده برنمی گشت...شکایت هم بی فایده
بود..به آسمان سیاه نگاه کردم...بی ابر بود و پرستاره...پوزخند زدم...به تمام کائنات و به خدای آن کائنات گفتم:
-این رسمش نبود...!
موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال"...خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد...چشمانم را بستم و گوشی را روی گوشم
گذاشتم.صدایش پر گالیه بود.
-الو...آقا دانیار...
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازی کنم...حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم...حتی نتوانسته
بودم این آقای قبل از اسمم

1401/11/16 23:07

را پاک کنم.

1401/11/16 23:07

پارت #254

بگو شاداب...
-شما امروز قصد جون منو کردین؟چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟
من قصد جان هیچ *** را نکرده بودم...من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم.
-کارت رو بگو.
شاکی شد.
-یعنی چی؟من نگرانتونم..از صبح یه جوری هستین..چیزی شده که به من نمی گین؟آقای حاتمی طوری شده؟یا...خدای
نکرده..داییتون؟
خواستم بگویم چه از این مهمتر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردی؟
-نه..همه خوبن...اتفاقی نیفتاده.
مکث کرد و گفت:
-فردا میاین دنبالم؟بریم پیش مهندس بهرامی؟
تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود.
-نه..فردا نه...هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم.
-شما یه چیزیتون هستا...
یک چیزی بود...دلتنگش بودم.
-گفتم که...خوبم...
-فردا صبح می رین شرکت؟بیام پیشتون؟
خدا...این رسمش نبود...!
-نمی دونم..برنامم معلوم نیست..االنم خیلی خستم..کاری نداری؟
-کاری ندارم..فقط مراقب خودتون باشین.
مراقبت نمی خواست این جسم بی روح.
-هستم...خداحافظ.
کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:
"این رسمش نبود"
شاداب:
با هزار بدبختی...با وجود ترافیک وحشتناک سه شب به عید مانده..خودم را به شرکت دیاکو ساندم.به جای باال رفتن دکمه
پارکینگ را زدم..می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم.منشی جدیدی پشت میز سابق من نشسته بود...سالم کردم..نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
-فرمایشتون؟
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
-می تونم آقای مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
-آقای مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روی دیوار نگاه کردم..پنج بود...!
-حاال شما بهشون خبر بدین..شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
حق می دادم نخواهد سر مساله ای که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند...اما من اینهمه راه را نیامده بودم که برگردم.بی￾ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن.االنم شرکت تعطیله.می تونین فردا تشریف بیارین.
توجه به من موبایلش را توی کیفش انداخت و از جا بلند شد.پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم.ضربه ای به اتاق دانیار
زد..کمی الی در را باز کرد و گفت:
-آقای مهندس..من می تونم برم؟
خودش را ندیدم..اما صدایش را شنیدم.
-برو.

1401/11/16 23:07

پارت #255

سرک کشیدم و با صدای بلند گفتم:
-من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
-شما که هنوز اینجایین.مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صدای دانیار نه تغییری داشت و نه حسی.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندی پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم...پشت میز نقشه کشی￾مشکلی نیست خانوم...شما می تونی بری.
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد...دلم سوخت...تا ساعت چهار کارهای شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهای خودش...مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
-سالم.
با اخمهای درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفنهایم را نداده بود...اینطوری احوال پرسی می کرد.
-اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
-بابت چی؟
شانه هایم را باال انداختم و گفتم:
باالخره دل از نقشه کند...دستهایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست.سرتاپا قهوه ای پوشیده بود...و یک￾نمی دونم..بابت هرچی که باعث شده شما با من قهر کنین.
آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه ای برازنده اش است...با فاصله از من ایستاد و گفت:
چرا دروغ می گفت؟دانیار همیشه رک را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟با چشمانم مواخذه اش کردم..اما با لبهایم￾سرم شلوغه...آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
لبخندی زدم و گفتم:
-نیومدم که چیزی رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین...فقط اومدم به خاطر چیزی که نمی دونم چیه و باعث شده که شما حتی
جواب تلفنهام رو هم ندین عذرخواهی کنم... همین.
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد.منهم حرفی نداشتم..همینکه خیالم از سالمتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
همانطور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند....چیزی راه گلویم را بسته بود...یا بغض یا حرص...بند￾ببخشید مزاحم کارای آخر سالتون شدم...با اجازه تون.
کولی ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
-چند دقیقه بشین کارم تموم شه..می رسونمت.
در را باز کردم.
-نه ممنون.خودم می رم...آخر ساله...به کارتون برسین.
صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
-شاداب...بیا بشین.
چرخیدم.لرزش لبهایم را حس کردم.
-باید برگردم شرکت...آخه اونجا هم آخر ساله..ولی من دیگه طاقت نیاوردم..دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو
ببینم...و قول دادم به ازای این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم.همین االنشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لبهای او هم لرزید...اما به خنده...
دلم سماجت می خواست..از شدت ناراحتی..از شدت دلخوری..از شدت سرخوردگی...اما از عصبانیتش می￾سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
ترسیدم...یعنی...دلم نمی آمد.!
لحنش

1401/11/16 23:08

کمی مالیم شده بود.
-بیا بشین...تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه...به شرط اینکه ساکت باشی و بذاری تمرکز کنم.

1401/11/16 23:08

پارت #256

نشستم...با کمر صاف..پاهای بهم چسبیده و بغض خفه شده وصورت بغ کرده...او هم پشت میزش رفت...مداد را برداشت و
روی نقشه کشید...حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوی و اشتیاقم را تحریک کرد...کیفم را گوشه ای رها کردم و
نزدیکش رفتم...سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاری های پیاده شده روی کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
از صدای انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم...باورم نمی شد دانیار اینطور قهقهه بزند...آنقدر این￾یعنی میشه یه روزی دست منم اینجوری تند بشه؟
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم...یواش یواش...شادمانی جای تعجب را
گرفت...خیلی کم بلند خندیدنش را دیده بودم..شاید به اندازه انگشتان یک دستم..اما این شکل خنده اش را تا به حال
تجربه نکرده بودم...اینطور از ته دل و بی وقفه...حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه ای را ندیده
بود...باالخره آرام گرفت...با لبخندی که جمع نمی شد گفتم:
-به چی اینجوری می خندین؟مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد...
-هیچی.
چشمانش سیاه نبود...چاله نبود...قهوه ای تیره بود..همرنگ لباسهایش...قهوه ای که سوخته بود..سوزانده بودنش...!
-بگین دیگه..به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سراپایم را کاوید..نقشه را جمع کرد و گفت:
-عمراً تو بذاری به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم..می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
-ببخشید..دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توی کیف اداری چرمش گذاشت و گفت:
-کالً حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب..!
-خب منکه می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
-بیا برو بیرون..اینقدرم زبون درازی نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم...گردنم را کج کردم و گفتم:
-با مهندس سهرابی حرف می زنین؟
از آن گوشه چشمی های دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
-آره..می گم به جای امروز..فردا از صبح می ری...تایم ناهارت رو هم توی شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
-چی؟اینجوری که بدتره...من فردا صبح با تبسم قرار دارم...می خوام برم خرید...هنوز واسه هیچ *** عیدی نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
-جریمه ترک کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد...چقدر بی رحم بود...کلی برای چرخیدن توی بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
-من نگران شما بودم...وگرنه مرض که نداشتم اینهمه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام...همش تقصیر
شماست...اصالً..
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم:
-صبر کنین ببینم...شما واسه چی جواب تلفنای منو نمی دادین؟ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
-دوست داری دروغ

1401/11/17 04:27

بشنوی؟
آستینش را رها کردم.
-معلومه که نه...!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
-پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
-حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟

1401/11/17 04:27

پارت #257

احساس کردم دندانهایش را روی هم فشار می دهد.
-نه...به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت..راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
-پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمیشه...منو اذیت می کنین؟این انصافه؟یه هفته است که دارم اخبار دروغ به مادرم
می دم..همش می گم خوبه..خوبه..در حالی که هیچ خبری ازتون نداشتم...اگه به من مربوط نمی شد...پس گناه من این وسط
چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند...تیره نبودند..برای کسی مثل دانیار قهوه ای سوخته..روشن ترین رنگ دنیا محسوب می
شد...چشمانش امروز ثابت هم نبودند...خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند...دو دو می زدند.اما حرفهایش تلخ بود...مثل
همیشه..یا حتی بدتر.
-منکه دیگه تنها نیستم...واسه چی اینقدر نگران منی؟
از سوالش بوی خوبی به مشامم نرسید...دلم گرفت...شکست...احساس سربار بودن کردم..آویزان بودن..مزاحم
بودن...دستانم را پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم...حرف منهم تلخ بود انگار...
-چون فکر می کردم دوستیم...!
پنجه اش را توی موهایش قفل کرد و گفت:
-دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
-نیستیم؟
با یک بازدم محکم...دست از موهایش کشید و گفت:
-سوار شو...تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم...هرچند که شلوغ ترین اتوبوسها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم..اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
-جای من در زندگی این دو برادر کجاست؟کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
-هیچ جا...!
دانیار:
با ورود من به خانه...نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند...با یک ظرف آجیل روی پای هر
دویشان...نشمین آهسته سالم کرد...بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد...جوابش را دادم..دیاکو گفت:
-شام خوردی؟
نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم.
-گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم...اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد...لباسهایم را با یک￾حالش زیاد خوب نبود...خوابیده.
دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم...نشستن فایده نداشت...بلند شدم و سیگاری آتش زدم...سیگار را هم از
نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم...کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و
توی درایور لپ تاپم گذاشتم...اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی
گذشت...پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم
نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟
از

1401/11/17 04:27

اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است...شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده...فقط حالش را می پرسم و
برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده...برگشتم...اما هنوز در را نبسته
صدای ضعیفش را شنیدم.
-بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم:
-بیدارتون کردم؟

1401/11/17 04:27

پارت #258

نیم خیز شد و گفت:
-مهم نیست...چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
-نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم..حس کردم...می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم..
-چراغ رو روشن کن پسر جون...
کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند.
-شما باید بستری باشین...حالتون خوب نیست.
پتو را از روی پایش کنار زد و گفت:
-این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری...
حرف داشتم...اما گفتنم نمی آمد.
-چیزی نیست..بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم...
-بیا بشین اینجا...تو هیچی نگو..من می گم...
این معامله بهتری بود...لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نشد...نه؟
می دانستم منظورش چیست.
-نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
-زودتر از اینا منتظرت بودم...فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری.
سرم را باال گرفتم.
-خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم...به خاطر خودش...به خاطر آینده ش...اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته
دیدمش...امروز که اونجوری...
نفسم گرفت.
-نتونستم.
-امروز دیدیش؟
-آره..اومد شرکت...آخه...
-نگرانت شده بود...یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که الزم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
-آره.
-تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟
سرم را باال و پایین کردم.
-چرا؟
-چون من به درد شاداب نمی خورم...چون زندگیش با من خراب میشه....چون...
حرفم را قطع کرد.
-یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم...شاداب به درد من نخورد؟
-مشکل از اون نیست...از منه...
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
-ببین پسرم...تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصالٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج
رسیدی...باید به اونهم این فرصت رو بدی...باالخره یا جوابش مثبته یا منفی...هرچی که باشه تو حق دخالت نداری...
لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-خب االن معلومه که جوابش چیه.
خندید.

1401/11/17 04:28

پارت #259

االن قرار نیست اتفاقی بیفته...االن تو هم نمی تونی ازدواج کنی...هر دوی شما به زمان احتیاج دارین...اون واسه تفکیک
احساسش نسبت به تو و دیاکو... و تو واسه اثبات احساست به اون...
حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم.
-اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حاالشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش برای چه بود؟
-با این اخالقی که تو داری...بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت...دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
-مشکل منم همینه...اون یه دختر عاطفی و من...
نگاهش کردم...خسته و ناامید.
-من مثل بابام نیستم دایی....نیستم...نمی تونم باشم...
دستی به موهایم کشید و گفت:
-برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین.
اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
-ببین دایی جون...من نگفتم تو مثل باباتی...گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن...قرار
نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی...نه...دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو
دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن...شاداب تو رو شناخته..می دونه
با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد...خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره
و کنارته...هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو بشکنی..فقط باید صبور باشی...باید نرم
نرم اونقدر جای پاتو توی زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه...اون یه دختره...مثل بقیه دخترا...با
توجه..با حمایت...با محبت درست،رام میشه...وابسته میشه...حتی اگه نخواد.این قانون طبیعته...دیر و زود داره اما سوخت و
سوز نداره...تو هم عوض می شی...تو هم اینجوری نمی مونی...اگه تا این سن اینجوری سرد و خشن موندی به خاطر اینه که
جنس محبت زنونه رو درک نکردی..نداشتی...زن که فقط رابطه فیزیکی نیست...تو با زنها فقط در همین حد ارتباط داشتی و
نمی دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه...نه اون زنایی که تو می شناسی...زن خوب...زن خونه...زن درست...زن
نجیب..زنی که بدونی فقط مال خودت و زندگیته...زنی که ساعتی و لحظه ای نباشه...زنی که قسمتی از وجودت بشه...زنی که
شریک عمرت بشه...زنی که مونس و همدمت بشه...پرستار روز بیماریت...یاور روز تنگت...اون وقته که تو هم تغییر می
کنی...هیچ مردی نمی تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه...تو هم ناخودآگاه محبت می کنی...الزم نیست حتما به زبون
بیاری..با توجهت..با احترامت...با هزار راه دیگه بهش نشون می دی که دوستش داری...واسش ارزش قائلی...
راه نفسم کم کم

1401/11/17 04:29

باز می شد...انگار با آهنربای چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید.با زبان
لبم را تر کردم و گفتم:
-االن باید چیکار کنم؟
سرفه هایش وحشتناک بود..میان نفس زدنهای سختش گفت:
که هستی...اونطوری هم خودت راحتری..هم واسه اون بهتره...اگه قراره انتخابت کنه...با آگاهی انتخابت می کنه و تو دیگه￾اول اینکه خودت باش...آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه...سعی نکن چیزی رو نشون بدی که نیستی...همونی باش
مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاری بهت نمی زنن.دوم...اینکه خودت باشی دلیل نمی شه یه سری
چیزا رو ترک نکنی...هیچ دختری نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه...معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این رابطه به
سرانجام برسه..باید مرد باشی و پای کسی که دوست داری بایستی...مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره..مهم تویی که
می دونی دوستش داری و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پای بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی..اگه انتظار داری اون
فقط واسه تو باشه...تو هم باید فقط واسه اون باشی..یه طرفه نمیشه...و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی و حد و
حدودت رو نگه داری و بهش دست درازی نکنی..اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون..مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم...اما دایی...!سر به زیر انداختم و گفتم:
-اونقدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
واسش بازی کنی..غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه...می دونم سخته...خصوصا اینکه￾خوبه..و اما سوم اینکه..تو یه بحران رو باید پشت سر بذاری...اونم عروسی دیاکوئه...باید تو اون روزا نقش یه دوست رو
رقیب..برادرته...اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردی...می تونی...

1401/11/17 04:29

پارت #260

احساس می کردم یک کوه را از روی شانه ام برداشته اند.دل دل کردم و پرسیدم:
-اگه با وجود همه اینا...اگه...
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
-واسه اگه های بعدی..بعداً راه چاره پیدا می کنیم...فعالً تا اون اگه ها خیلی راه داریم...وقت بیشتری رو باهاش بگذرون...و
اجازه بده بفهمه که واست مهمه...
نفس کشیدن..به معنای واقعی برایش سخت شده بود...ماسک را به دستش دادم...دستانش قدرت چندانی نداشتند...اما
همینکه روی زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند.قبل از اینکه ماسک را روی صورتش بگذارد گفت:
-برو...من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟
دراز کشید...خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم...با چشمانش لبخند زد...نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در
پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت:
-همه چی بین خودمون می مونه...بین من و تو...
با این مرد...زبانم خسته نمی شد...!
باالخره توانستم لبخند بزنم...!به اتاقم برگشتم...مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم...صدای ظریفش که توی￾راستی...زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار...
گوشم پیچید چشمانم را بستم...
-سالم.
دلخور هم که بود..باز برای سالم پیش دستی می کرد.
-احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
-ممنون..شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
-خوبم...چه خبر؟چیکار می کردی؟
-هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم...قرار فردا رو کنسل کردم.
دلخور هم که بود...نصف و نیمه حرف نمی زد...بچه بازی در نمی آورد.
-کنسل واسه چی؟
-خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند باال رفتند...یادم نبود...
-آها..آره...باید بری.
دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
-اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم...باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
-راست می گین؟
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
-آره.
-ولی آخه...
-آخه چی؟
-فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه...
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
-آره..خوشم نمیاد...اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
-راست می گین؟
کاش می توانستم نرنجانمش...کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد.
-مگه ما دوست نیستیم؟
خندید

1401/11/17 04:31

وسوسه بود.
-پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟
قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن
مانتوی فوق العاده هم فکر کردم...قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"...گاهی که وقت می کردم و سرم را
باال می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم...نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه...انتظارش را در چنین شرایطی
نداشتم...که اینگونه عالف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن...اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را
تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی باال انداخت و گفت:
-ناهار نخورده بودی..درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته...! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
-چرا...ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در مال عام شوخی نمی کرد.

1401/11/17 04:32

پارت #261

هستیم.
مثل من نه فکر کرد...نه ترسید...نه تردید داشت...
-پس پنج میام دنبالت.
-کارای آخر سالتون چی میشه؟
به جای خودش شیطان هم بود.
-برو بچه...به خودت متلک بنداز...
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
-به آدمای بداخالق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟
-با آدمای بداخالق باید محترمانه رفتار کرد...چون اگه عصبانی بشن...
حرفم را برید:
روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم...فقط به صدایش...نه به حرفهایش...دایی راست می￾توپ تانک فشفشه...
گفت...آرامش با زن معنا پیدا می کرد...با زنی مثل شاداب..!
شاداب:
چهره جدیدی از دانیار حاتمی...!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید
کردن متنفر است...خوب هم می دانستم...اما اصالً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخالق نبود...نمی خندید...و
گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم...اما بردبارانه...پا به پایم...مغازه به مغازه آمد و
حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت...احساس خوبی داشتم...حس وجود یک مرد که هرچند اخمو...اما مراقبم بود...مردی که
علی رغم باورهایم...احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد...دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا
از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه
محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود...تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند...از شامه تیز شده
ام برای ذرت مکزیکی گرفته...تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود...بودن با مردی که چشم روی چشمان
آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد...و جالب تر بود داشتن
توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود...! و تمام اینها..وقتی اسم
دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند...حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش.
-با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه...برو بپوشش.
با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
الزم داشتم...خیلی چیزها الزم داشتم...تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی￾نه نمی خوام...الزم ندارم.
"یک" های دیگر گذرانده بودم...اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم...برای کالسهایش...کتابهایش...می
خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت...دندان پزشکی.!
سرش را نزدیک صورتم آورد...صدایش پر از

1401/11/17 04:32

پارت #262

چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود...به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
-آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم...دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم:
-بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم...این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
-این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
-چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
-آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت:
-اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون...دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه...بعدشم مگه تو چند سالته
که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم...مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
-شما اصالً شبیه کردا نیستینا...!
خندید و گفت:
-اینقدر حرف نزن وروجک...سایزت همینه؟
فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم:
-آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد...نگاهی به اندام من کرد و گفت:
-نه خانوم...بزرگه...ماشاال شما هم که باربی...این سایزتونه...
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
-یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
-چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-مهندس مملکت رو ببین...!
دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-حرفم رو پس می گیرم...از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
-پس حواست رو جمع کن.
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم...آنقدر قشنگ روی تنم نشسته بود که انگار برای من دوخته بودنش...موجودی کیفم را
سنجیدم...صالح نبود...اما واقعاً نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم... در را باز کردم و دانیار را صدا
زدم.
-خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرک فروشنده بود.آنقدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
-خوبه...!
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم.حاال که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد..می خریدمش...به هر
قیمتی...دست به سینه و منتظر ایستاده بود...لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم..دنبالم آمد و گفت:
-من حساب کردم..بریم.
معترض شد و گفتم:

1401/11/17 04:33

پارت #263

نه..نمیشه...خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
-یعنی من از تو کمترم؟تو واسه من عیدی بخری و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتری بود.سورپرایزم خراب شد.
-شما از کجا می دونین..اصالً کی گفته من واسه شما عیدی خریدم؟
چشمانش..که قهوه ای بودند و نه سیاه...رنگ شیطنت گرفت و گفت:
-پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس...فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده...آخر مشغول ذرت خریدن بود.عقب نشینی نکردم و با
اعتماد به نفس جواب دادم.
-واسه افشین...آخه تازه ماشین خریده...
چشمکی زد و گفت:
-واسه افشین..آره؟پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟چرا به من نشونش ندادی؟چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید...دستم رو بود...شکست خورده و غمگین گفتم:
-خیلی بدین..قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
-تو هم کادوی منو دیدی..اصالً خودت انتخابش کردی...این به اون در.
نه در نمی شد...حالم گرفته شده بود.
-حاال از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته های خرید را به یک دستش داد و گفت:
-آخه...نیم وجبی...اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بزارم و بمیرم.
حرصم گرفت...حتی برای دلخوشی من هم خودش را به بیخبری نزده بود...
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند...بیشتر غصه ام شد...حاال که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید￾حاال اونجوری اخم نکن..مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
سرم را باال گرفتم و نگاهش کردم...اثری از شوخی در صورتش نبود...حتی می توانستم بگویم...صورتش مهربان بود...!با￾و مهمتر اینه که تو خریدیش.
همین یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت.کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار...!
-جدی می گین؟
بسته های خرید را توی ماشین گذاشت..راست ایستاد و گفت:
-فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد..بداخالق...بی احساس؟چطور اینهمه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
-نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه ای بودند...چشمانی که جاذبه داشتند..چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را
ساطع می کردند..سخت بود...یقه خاکی شده کتش را با سرانگشتهایم تکاندم و گفتم:
-سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
چشمانش حتی قهوه ای هم نبودند...از قهوه ای روشن تر چه می شود؟فاصله اش را با من کمتر کرد...خطوط نامرئی روی لبش
از بزرگترین لبخندهای دنیا..بیشتر خودنمایی می کرد.
-شاداب؟
مجبور بودم سرم را باال بگیرم تا بتوانم ببینمش.
-بله؟
-موهات رو هیچ وقت رنگ نکن.باشه؟
ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم...چندین تاری که از زیر مقنعه بیرون

1401/11/17 04:34

بود.زمزمه کردم:
-موهام؟
دستانش را توی جیبش برد و گفت:
-آره...!

1401/11/17 04:34

پارت #264

چرا؟
نفس بلندی کشید.
-دلیل نپرس...فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟؟؟
-آخه...رنگشون رو دوست ندارم...
مردمکش روی موهایم لغزید و زیرلب گفت:
-ولی من دوست دارم.
شنیدم...اما چون باور نکردم پرسیدم:
-چی؟
گردنش را مالید و گفت:
-هیچی...بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو درآوردی.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم...داغ شده بودم..!!!
دانیار:
به پشتی تکیه دادم..چشمانم را بستم و هر دو دستم را روی گردنم گذاشتم.
-بازم گردنت درد می کنه؟آخه چرا یه دکتر نمی ری مادر جون؟
به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:
-چیزی نیست...فقط خستم.
به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله ای بیرون آمد و گفت:
-بیا...حوله واست داغ کردم...
کنارم نشست.
-کجاش درد می کنه دقیقاً؟
با دست نقطه دردناک را نشانش دادم.حوله را همانجا گذاشت و گفت:
-االن بهتر می شی.
تشکر کردم و گفتم:
-از پدر شاداب چه خبر؟
در حالیکه زانویش را می مالید گفت:
-بی خبر نیستم پسرم...امشب برمی گرده.
در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:
-به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن...نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه.چک کردین ببینین ریختن
یا نه؟
ظرف میوه را جلو کشید و گفت:
-آره مادر..شاداب چک کرده بود...خیر ببینی الهی...خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دوتا دختر کم نکنه به حق
علی...فقط...
برای گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.
-فقط چی؟
من و من کرد.
-می گم اینکه هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟اگه یه چیزی دلش بخواد چی؟یا زبونم الل اگه مریض شه...خب..می
دونی مرده دیگه..غرور داره...نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.
این زن رو به رویم بود و آنوقت من گاهی با خودم فکر می کردم که اینهمه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!
-اینطوری واسه خودش بهتره..پول یه عامل وسوسه کننده ست...غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده اش بشکنه..در ضمن
به اندازه احتیاجش بهش می دن..اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش..شما نگران نباشین...
چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروک های ریز کنار لبش را عمیق تر کرد.
-اگه شما اینجوری صالح می دونی حرفی نیست...بده حوله رو داغ کنم دوباره..
فشار انگشتانم را روی گردنم بیشتر کردم و گفت

1401/11/17 04:35

بیان..پسره رو ببینین..شاید خوشتون اومد.
با احساساتم جنگیدم..تا سرکوبشان کنم و بدون غرض حرف بزنم.بدون در نظر گرفتن خودم...!
-شاداب واسه ازدواج هنوز خیلی بچه ست...االن فقط باید به درسش فکر کنه...اونم نه گرفتن یه مدرک لیسانس...باید اون
باال باالها رو ببینه..سری تو اجتماع در بیاره..کسی بشه واسه خودش...مطمئناً اون موقع موقعیت های بهتری برای ازدواج
داره...!
صدای نفس راحت شاداب را شنیدم و تو دلم برایش خط و نشان کشیدم...اینکه هنوز هم به دیاکو فکر می کرد را نمی
توانستم تحمل کنم.مادر گفت:

1401/11/17 04:37

پارت #265

نه..خوبه هنوز..ممنون...
اجازه دادم..با این محبتهای به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم..هم او...! شاداب و شادی با سر و صدا از اتاق بیرون￾پس بذار واست میوه پوست بگیرم.
آمدند.شادی مانتوی شاداب را پوشیده بود و داد زد:
-مامان..ببین شاداب چه مانتوی خوشگلی خریده..از مال من خیلی قشنگ تره.
مادر لبش را گاز گرفت و گفت:
-اوا شادی؟بگو مبارک باشه دختر...بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها...
شاداب چرخی دور شادی زد و گفت:
-من نخریدم..آقا دانیار زحمتش رو کشیدن...بعدشم منکه گفتم..مال تو...اصال به تن تو قشنگ تره...!
چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت..شادی برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش
حلقه کرد و گفت:
-نه آجی جونم...مبارکت باشه..داشتم شوخی می کردم.
شادی هم مثل آنها بود..با تمام بچگی اش...پر از مناعت طبع و قانع...صدایش زدم:
-شادی..بیا اینجا...
با اشاره دستم سرش را نزدیک دهانم آورد..آهسته توی گوشش گفتم:
-عیدی تو از اینم قشنگتره.
با برق چشمانش می شد یک شهر را روشن کرد...با هیجان گفت:
-واقعاً؟
چشمانم را به معنای تایید باز و بسته کردم...شاداب معترض شد:
-وایسین ببینم..چی می گین در گوش هم؟بلند بگین ما هم بشنویم.
مادر خندید و ال اله اال الهی بر زبان راند و گفت:
-می بینی تو رو خدا؟عین بچه هان..انگار نه انگار یکیشون سال بعد دانشجو میشه و اون یکی وقت شوهرشه.
شاداب غر زد:
-ا..مامان...
مادر به تندی جواب داد:
-مامان بی مامان..اصالً چه خوب که آقا دانیار اینجاست.
رو به من کرد:
-تو رو خدا شما باهاش حرف بزن...خواستگار داره مثه دسته گل...خونواده دار...کار خوب..موقعیت
خوب..تحصیلکرده..آقا...همه شرایط ما رو پذیرفتن..درس خوندن شاداب..کار کردنش...خالصه هرچی بگم کمه..اما این دختره
پاشو کرده تو یه کفش که من نمی خوام شوهر کنم...شما بگو پسرم..میشه همچین چیزی؟بهش بگو که موقعیت خوب همیشه
نیست..به حرف من که گوش نمی ده..تا االن این بنده های خدا رو به بهانه اینکه پدرش اینجا نیست سر کار گذاشتم...دیگه
نمی دونم چی باید بهشون بگم.
خیالم از ظاهر خونسردم راحت بود..اما از درون داشتم می سوختم...اگر می شنیدم به خواستگارش جواب مثبت داده کمتر
آتش می گرفتم.شاداب نمی خواست ازدواج کند..چون هنوز...هنوز دلش با دیاکو بود و این،حرارت درونم را لحظه به لحظه
باالتر می برد...!به شاداب نگاه کردم...با اخم سرش را پایین انداخته بود و با گل قالی ور می رفت.برای اینکه بتوانم خشم
توی صدایم را کنترل کنم گازی به خیار پوست کنده زدم و گفتم:
-جوابشون مشخصه..یه کلمه..نه..!
مادر با تعجب گفت:
-آخه چرا؟بابا بذارین یه جلسه

1401/11/17 04:37

پارت #266

چی بگم مادر...شما بهتر می دونین حتماً..جوونا عوض شدن..زمان ما کی از این حرفا بود؟شماها همه چیز رو یه جور دیگه می
بینین..سخت می گیرین...چی بگم؟هرچی خیره همون بشه..شادی جان سفره رو بنداز مادر..باباتم که نیومد...
به همراه شادی به آشپزخانه رفتند..شاداب با نگاه تعقیبشان کرد و وقتی از رفتنشان مطمئن شد به سمت من خم شد و گفت:
جوابش را با یک نگاه تلخ و تیز دادم..اما آنقدر خوشحال بود که نفهمید...بدون شک در اولین فرصت ممکن طوری حالش را می￾یکی طلب شما...جبران می کنم به خدا...
گرفتم که برای همیشه ادب شود...روش دایی به تنهایی کارساز نبود..باید کمی از روش خودم را هم قاطی این ماجرا می
کردم...!
سر شام بودیم که پدر شاداب از راه رسید..با دستهایی پر از میوه...هر دو دختر از گردنش آویختند و صورتش را بوسه باران
کردند...مادر هم جلو رفت و پاکتهای میوه را از دستش گرفت و با محبت گفت:
-خوش اومدی..خسته نباشی...
چشمان مرد غرق غرور و افتخار بود.
-مرسی خانوم..پات چطوره؟
دیدم که لپهای مادر گل انداخت...انگار بعد از مدتها رابطه عاطفیشان دوباره شکل گرفته بود.
-خوبم...تا دست و روت رو بشوری شامت رو میکشم.
جلو رفتم و دستم را دراز کنم...خم شد که دستم را ببوسد..سریع پس کشیدم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
-این کارا چیه؟دخترات دارن نگات می کنن.
زیر گوشم زمزمه کرد:
-خیلی مردی به موال...زندگیم رو مدیونتم...خوشحالی زن و بچه مو...حس خوب خودمو...پاک موندنمو...همه
چیزمو...مدیونتم...
بازویش را فشردم و گفتم:
-پول این میوه ها رو از کجا آوردی؟
توی چشمانم نگاه کرد و با سربلندی گفت:
-هرچی دادن پس انداز کردم که دست خالی نیام خونه...
نمی توانستم حس یک پدر را درک کنم...حس در آغوش گرفتن فرزندانش را...فقط می دانستم این مرد..این پدر...دیگر خطا
نمی کند..!گوشه ای نشستم و نگاه کردم...به یک خانواده..خانواده واقعی...خانه واقعی..خانه ای که هم پدر داشت و هم
مادر..خانواده ای که بدون پول هم خوشبخت بودند...نگاه کردم..به شاداب...که برای پدرش بالش آورد تا کمرش را به آن
تکیه بزند...و بعد کنارش نشست و دستهایش را ماساژ داد...دیدم که گاهی خم می شد و بوسه بر دستان پدرش می زد...و
می دیدم که پدر سرش را بغل می کند و عاشقانه دخترش را می بوسد...به شادی نگاه می کردم که تمام برگه های امتحانی
اش را جلوی دستش ریخته بود و نمره هایش را یکی یکی نشان می داد...و پشت سر هم تعریف می کرد..از اینکه معلم هایش
گفته بودند آینده خوبی دارد...دانشگاه قبول می شود...و پدر دست دیگرش را در گردن دختر کوچک تر می انداخت و او را
هم می بوسید...به مادر نگاه می کردم که توی آشپزخانه طاقتش نمی

1401/11/17 04:38

گرفت..برای چند ثانیه هم که شده بیرون می آمد..به
جمع سه نفره آنها خیره می شد...گاهی نم اشک را از چشمانش می گرفت و گاهی هر دو دستش را به سمت آسمان می برد و
شکر می کرد...و دوباره به آشپزخانه برمی گشت...
چقدر اینجا آرام بودم...چقدر از این آرامش...آرامش می گرفتم...!چقدر خوب بود که بعد از سالها می توانستم یک خانواده
خوشبخت را ببینم...خانواده ای واقعی که دیوارهای ترک دار خانه شان کم اهمیت ترین موضوع مورد بحثشان بود...خانه ای
که امنیت را به سلولهایم تزریق می کرد..امنیتی که سالها قبل توی یک خانه دیگر از من دزدیده شده بود...حاال می فهمیدم
چرا اینجا از کابوس خبری نیست...حاال می فهمیدم چرا اینجا حس خفقان و سکوت ندارم..حاال می دانستم چرا اینجا حرف زدن
و خندیدن برایم سخت نیست...درد من نداشتن خانواده بود...همین...!منکه سوخته بودم...از دست رفته بودم..اما...دایی
راست می گفت...مرگ کردستان می ارزید به زنده ماندن ایران...به زنده ماندن خانواده های ایرانی...!
شاداب:
تمام اصرارمان برای ماندنش بی فایده بود...پاشنه های کفش را باال کشید و گفت:
-ممنون بابت پذیراییتون.
مادر دستش را به چارچوب در زد و گفت:
-اینجا خونه خودته پسرم..کاش می موندی.
چادرم را روی سرم انداختم...از زیر دست مادر عبور کردم و به حیاط رفتم.

1401/11/17 04:38

ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم...همان دانیار
شایعه ساز...!
-چرا؟واسه اینکه دیگه به امید یه مرد زن دار..خواستگارات رو رد نکنی..واسه اینکه عشق رو تو چشمای زنش ببینی و دیگه
شرمت بشه که بهش فکر کنی..واسه اینکه این دندون لق رو بکنی و بندازی دور...واسه اینکه خسته شدم از این احساس
مسخره تو...دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم...از اینهمه ضعفت بدم میاد...از اینکه اینقدر بدبختی که نمی تونی از کسی که
دوستت نداره دل بکنی حالم بهم می خوره.
زانوانم خم شد...دانیار از من بیزار بود؟حالش را بهم می زدم

1401/11/17 04:38

پارت #268

ممنون...شبتون بخیر.
کنارش ایستادم و گفتم:
-من تا پای ماشین همراهیتون می کنم.
سرش را تکان داد و بعد ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد ضربه ای به پیشانی اش زد و رو به پدر و مادر گفت:
برای لحظه ای دستم از چادر رها شد...حرکت تند چشمش را دیدم...دستش را توی جیب بغل کتش برد و کارت باریک و سفید￾راستی...سوم عید عروسی دیاکوئه...اومده بودم کارت دعوت بهتون بدم که نزدیک بود یادم بره.
رنگی را درآورد و به من داد...به من؟
-به به..به سالمتی..ایشاال خوشبخت شن...حتماً خدمت می رسیم.
چه می گفت مادر؟کجا خدمت می رسیدیم؟عروسی دیاکو؟
منظور دانیار از اینکار چه بود؟مگر نمی دانست من نمی توانم توی آن مراسم شرکت کنم؟چرا مرا مقابل خانواده ام قرار می￾مرسی...منتظرتونیم.فعالً.
داد؟کارت را توی بغل شادی انداختم و پشت سرش رفتم...به محض خروج از در طلبکارانه آستینش را گرفتم..بغض توی
گلویم را عقب راندم و پرسیدم:
-این چه کاری بود که کردین؟
برگشت...نگاهی به آستینش کرد و نگاهی به من...
-چه کاری؟
حس کردم گوشه لبم می لرزد.
-همین کارت دعوت...!
محکم دستش را کشید...صورتش سخت و خالی از هر احساسی بود.
-منظور؟نباید دعوت می کردم؟
باورم نمی شد اینقدر بی رحم باشد.
-شما که می دونین من نمی تونم تو اون مراسم شرکت کنم...واسه نیومدنم چه دلیلی بیارم؟به مامان اینا چی بگم؟
چینی روی بینی اش انداخت...مثل تمسخر..مثل استهزا..مثل نفرت...
-نه من هیچی نمی دونم...چرا نمی تونی بیای؟
شوخی اش گرفته بود؟سکوت کردم...چه می گفتم؟
چند لحظه صبر کرد و با اخم رویش را برگرداند و به سمت ماشین رفت..اما در نیمه راه ایستاد..چرخید و انگشت اشاره اش را
توی هوا تکان داد و گفت:
-توی اون مراسم شرکت می کنی...مجبوری...خودتم نیای من به زور می برمت...زیر سنگم باشی پیدات می کنم و می ذارمت
روی نزدیکترین صندلی به عروس و داماد...آخر شبم تا خونه بدرقه شون می کنی...خونه که نه...تا خود حجله...!
دهانم باز مانده بود...باورم نمی شد بخواهد همچین بالیی سرم بیاورد...شکنجه از این بدتر؟
اگه منم ازش نخوام انجام می ده...خودم میام دنبالتون..با هم می ریم و اولین روز زندگی مشترکشون رو تبریک می￾فردا صبحشم واسشون صبحونه عروسی می برین...تو و مامانت...ما که مادر نداریم...مادر تو میشه مادر ما...مطمئنم حتی
گیم...چطوره؟
گلویم خشک بود..به زور آبی در دهانم پیدا کردم و قورت دادم.
-با توام..چطوره؟
زبانم را روی لبم کشیدم..تمام قدرتم را جمع کردم و به زحمت گفتم:
-چرا؟
بیشتر منظورم از چرا این بود..."چرا اینهمه عصبانی هستی؟"
جلو آمد...عقب رفتم..از این دانیار می ترسیدم...این همان دانیار

1401/11/17 04:38