نگاه های عاشقانه اش حک شده بود...حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از لحن و
آهنگشان احساس امنیت می کردم...اما در چشم من چه بود؟دو گودال..دو سیاهچال...دو دره یخ زده...حرفهایم چه؟همه تیز
و برنده...اخالقم چه؟هههه...دایی چه می گفت؟از کدام حق حرف می زد؟حق شاداب این وسط چه می شد؟آن روح لطیف و
نازک..چگونه کنار من دوام می آورد؟گیرم که من شاداب را از تمام مردهای دنیا دور نگه می داشتم...گیرم که دست همه را از
او کوتاه می کردم..اما آینده شاداب با من چه بود؟شاداب با من به کجا می رسید؟ای خدا...
بلند شدم...دستهایم را توی جیب بردم و سرم را پایین انداختم...دایی دانیار بود...اما دانیاری که در سن سی سالگی
فروریخت...نه این دانیار که در چهارسالگی مرد و برنگشت...من پسر همان پدر بودم...اما این قضیه تنها با آزمایش DNA
ثابت می شد چون هیچ اشتراکی دیگری با آن مرد نداشتم...پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود..محبت...راهی که
دروازه اش سالها پیش به روی من بسته شده بود.دایی چه انتظاری از من داشت؟دایی که خودش دانیار بود چه انتظاری از من
داشت؟دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟نه...نمی سپرد..چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن
کسی را نداشت...چون برای خوشبخت کردن باید خوشبخت بود...و بخت سیاه من...مثل آژیر خطر روی پیشانی ام خودنمایی
می کرد.
پاهایم دیگر قدرت نداشتند.لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم...نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت
خراب تر به که باید شاکی شوم...به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟همان خدایی که شاداب حل
شدن تمام مشکالتش را به حساب او می گذاشت؟همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدمها را اینچنین
گستاخ کرده؟به او شکایت می کردم؟فایده ای هم داشت؟می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم
بردارد؟می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟می توانست عمرم را..جوانی ام
را...احساساتم را...خانواده ام را..به من برگرداند؟نه...نمی توانست...آب ریخته شده برنمی گشت...شکایت هم بی فایده
بود..به آسمان سیاه نگاه کردم...بی ابر بود و پرستاره...پوزخند زدم...به تمام کائنات و به خدای آن کائنات گفتم:
-این رسمش نبود...!
موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال"...خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد...چشمانم را بستم و گوشی را روی گوشم
گذاشتم.صدایش پر گالیه بود.
-الو...آقا دانیار...
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازی کنم...حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم...حتی نتوانسته
بودم این آقای قبل از اسمم
1401/11/16 23:07