پارت #284
و گذار در عمق چشمانش...به دنیای بیرون پرت شدم...صاحب صدا دختر زیبای مهندس بزرگمهر بود...سالمبه به آقای مهندس حاتمی...!
کردم...جواب نداد...نگاهش به دست دانیار بود.
-چه تصادف جالبی...البته بابا گفته بود قراره برین سایت...اما فکر نمی کردم همسفر بشیم.
دانیار بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد یا دستش را بردارد با تمسخر گفت:
-تصادف؟ههه...آره...جالب بود.
چرا طرز نگاه این دختر به دانیار را دوست نداشتم؟
-من به فال نیک می گیرمش...اونجا پر از خاطره های خوبه واسه ما.
خاطره؟خاطره مشترک با دانیار؟اشتراک دانیار با این دختر چه می توانست باشد جز...؟به دانیار نگاه کردم..دلم می خواست
چشمانش سیاه باشد...همان گودال های تیره و بی احساس...
دانیار سرش را تکان داد و گفت:
بوی عطرش را دوست نداشتم...زیادی خوش بو بود...!لحن حرف زدنش را هم دوست نداشتم...صلح طلبانه بود...!خنده ایمن به فال اعتقاد ندارم چه نیکش چه بدش..!
کرد...خندیدنش را هم دوست نداشتم...دلبرانه بود.
-باشه...هرچی تو بگی...خانوم رو معرفی نمی کنی؟
به دهان دانیار زل زدم...چقدر این مراسم معارفه برایم مهم شده بود.
-مهندس نیایش...!
دختر ابرویش را باال برد...نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم...تحقیرآمیز بود و معنی دار...!
-مهندس نیایش؟تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن.ارتقا گرفتن؟
کف دستانم عرق کرد...اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جای دانیار خودم جواب دادم.
-از اون جایی که شما یادتون میاد..خیلی زمان گذشته...!من االن دانشجوی ارشد هیدرولیکم.
شاید اشتباه می کنم..اما احساس کردم دست دانیار برای لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد...مهتا دستی به موهای مش کرده و
بی قید و بندش کشید و گفت:
و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد.کمی عقب رفتم و چشم از آنها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم...برخالفآها...
چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و مالل آور شده بود...به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم:
-بریم؟
مهتا بالفاصله پرسید:
-شماره صندلیتون چنده؟
دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت:
تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت...به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد...وقتی رفت سوالی را که تویاز تو خیلی دوره...فعالً.
گلویم گیر کرده بود پرسیدم.
-شما قبالً با هم کار کردین؟
کمربندش را بست و با خونسردی پاسخ داد:
-کار؟نه...من با زنا کار نمی کنم.
کمی دست دست کردم و گفتم:
-ولی به نظر میاد خیلی وقته همدیگه رو می شناسین.
کارت ایمنی هواپیما را به دقت نگاه کرد و گفت:
-آره.
آخ..خدا لعنتت...نکند..دانیار...با این جواب دادنت...
-آها..از طریق
1401/11/17 21:20