The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

پارت #284

و گذار در عمق چشمانش...به دنیای بیرون پرت شدم...صاحب صدا دختر زیبای مهندس بزرگمهر بود...سالم￾به به آقای مهندس حاتمی...!
کردم...جواب نداد...نگاهش به دست دانیار بود.
-چه تصادف جالبی...البته بابا گفته بود قراره برین سایت...اما فکر نمی کردم همسفر بشیم.
دانیار بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد یا دستش را بردارد با تمسخر گفت:
-تصادف؟ههه...آره...جالب بود.
چرا طرز نگاه این دختر به دانیار را دوست نداشتم؟
-من به فال نیک می گیرمش...اونجا پر از خاطره های خوبه واسه ما.
خاطره؟خاطره مشترک با دانیار؟اشتراک دانیار با این دختر چه می توانست باشد جز...؟به دانیار نگاه کردم..دلم می خواست
چشمانش سیاه باشد...همان گودال های تیره و بی احساس...
دانیار سرش را تکان داد و گفت:
بوی عطرش را دوست نداشتم...زیادی خوش بو بود...!لحن حرف زدنش را هم دوست نداشتم...صلح طلبانه بود...!خنده ای￾من به فال اعتقاد ندارم چه نیکش چه بدش..!
کرد...خندیدنش را هم دوست نداشتم...دلبرانه بود.
-باشه...هرچی تو بگی...خانوم رو معرفی نمی کنی؟
به دهان دانیار زل زدم...چقدر این مراسم معارفه برایم مهم شده بود.
-مهندس نیایش...!
دختر ابرویش را باال برد...نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم...تحقیرآمیز بود و معنی دار...!
-مهندس نیایش؟تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن.ارتقا گرفتن؟
کف دستانم عرق کرد...اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جای دانیار خودم جواب دادم.
-از اون جایی که شما یادتون میاد..خیلی زمان گذشته...!من االن دانشجوی ارشد هیدرولیکم.
شاید اشتباه می کنم..اما احساس کردم دست دانیار برای لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد...مهتا دستی به موهای مش کرده و
بی قید و بندش کشید و گفت:
و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد.کمی عقب رفتم و چشم از آنها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم...برخالف￾آها...
چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و مالل آور شده بود...به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم:
-بریم؟
مهتا بالفاصله پرسید:
-شماره صندلیتون چنده؟
دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت:
تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت...به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد...وقتی رفت سوالی را که توی￾از تو خیلی دوره...فعالً.
گلویم گیر کرده بود پرسیدم.
-شما قبالً با هم کار کردین؟
کمربندش را بست و با خونسردی پاسخ داد:
-کار؟نه...من با زنا کار نمی کنم.
کمی دست دست کردم و گفتم:
-ولی به نظر میاد خیلی وقته همدیگه رو می شناسین.
کارت ایمنی هواپیما را به دقت نگاه کرد و گفت:
-آره.
آخ..خدا لعنتت...نکند..دانیار...با این جواب دادنت...
-آها..از طریق

1401/11/17 21:20

پدرش می شناسیش؟
دیدم که گوشه چشمش چین خورد..اما لبخندی روی لبش نبود..کارت را به محفظه اش برگرداند و گفت:
-نه...!
دستم را مشت کردم...بیش از این پرسیدن جایز نبود...نفسش روی پوستم نشست..

1401/11/17 21:20

پارت #285

مهتا دوست دخترم بوده...به مدت طوالنی...
احساس کردم هاله ای نامرئی قلبم را احاطه کرد و فشرد...از دهانم پرید:
-هنوزم هست؟
چشمانش قهوه ایِ قهوه ای بودند.درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
-فضولی کار خوبی نیست خانوم کوچولو.
خجالت کشیدم...لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم و در حالیکه مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم:
-ببخشید.
این بغض برای چه بود؟
شب و دیرهنگام..بعد از یک راه طوالنی و خسته کننده که مهتا به کامم زهرش کرده بود به سایت رسیدیم...دانیار چمدانم را
توی کانکس کوچک اما جمع و جور و مرتب گذاشت و گفت:
-کانکس بغلی مال منه...در رو قفل کن...هر صدای عجیب و غیر طبیعی هم شنیدی با مشت بکوب به دیوار یا جیغ بزن.من
سریع میام.
به Service No زشتی که به جای خطوط آنتن روی گوشی ام خودنمایی می کرد نگاه کردم و گفتم:
-گوشیمم آنتن نمی ده.
لبخند مهربانی زد و گفت:
-آره اینجا آنتن صفره...تا چند کیلومتر اونور تر هیچ وسیله ارتباطی وجود نداره.
آه کشیدم.
-گشنه نیستی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-نه..با همون ساندویچه سیر شدم.
کمی کمرش را به عقب خم کرد و خمیازه ای کشید و گفت:
-دستشویی چی؟نمی خوای بری؟
اگر هم نیاز داشتم قطعاً با او نمی رفتم.
-نه...مرسی.
گردنش را ماساژ داد و گفت:
-باشه...پس من می رم...فعال هم بیدارم...اگه تنهایی حوصله ت سر رفت می تونی بیای پیش من.
خم شدم و چمدانم را باز کردم...ملحفه های سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
-واسه تو هم مالفه آوردم...یکی رو بنداز رو تشکت..یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روی پارچه ها کشید و گفت:
-باشه..اما اینجا این سوسول بازیا رو برنمی داره ها..!
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
-سوسول بازی چیه؟بهداشته بابا...راستی...
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
-اینم یه کم تنقالته...می خوای کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده اینبارش بلند بود.
-من همین کانکس بغلی ام مادربزرگ...سربازی که نمی رم اینهمه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم..بی دلیل اخمهایم درهم بود.
-حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد..
-واسه پسته نه..اما واسه چایی چرا...اون کتری رو ردیفش کن که بدجوری دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم...پاهایم درد می کرد..اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
-باشه..آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت...پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را
باز کردم.صندل هایم را پوشیدم...ملحفه ها را روی تشک انداختم..با اکراه پتو را برداشتم و پتوی مسافرتی خودم را

1401/11/17 21:20

پارت #286

درآوردم و پهن کردم.با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتری و قوری افتادم.فندک گاز برقی را زدم و
کتری را رویش گذاشتم و دراز کشیدم.با نامیدی دوباره گوشی ام را چک کردم..اما دریغ از حتی یک خط...احساس غربت
داشتم..اولین بار بود که از مادرم اینهمه دور می شدم...به دانیار که نمی توانستم بگویم..اما از همین حاال دلم تنگ شده
بود..برای مادر..برای پدر...برای شادی..برای خانه..برای اتاقم...این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود..چون
دانیار را از من دور می کرد...توجهش را می برد...می گفت دوست دخترش بوده...دوست دختر مهمتر از دوست معمولی
نبود؟بود دیگر...از مدتها قبل با هم در ارتباط بودند...خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت...طبیعی بود با او صمیمی تر
باشد..اما من چه؟من اینجا خیلی تنها بودم..به جز او کسی را نمی شناختم...اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم
کنم.
آب جوش آمد...برخاستم و چای دم کردم.لیوان هم به همراهم آورده بودم..هم برای خودم...هم برای
دانیار...شستمشان...سینی پالستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوانها را درونش گذاشتم و به جای قند کمی شکالت توی
ظرف ریختم..شالی روی موهایم انداختم و اتاقک را ترک کردم.با احتیاط از دو پله کانکس دانیار باال رفتم...اما تا خواستم در
بزنم صدای مهتا را شنیدم...دستم خشک شد و گوشهایم تیز...کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را
پاییدم...دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته..بی حجاب و البته...زیبا..!دستم کمی لرزید و چای توی سینی ریخت...آنجا ماندنم
درست نبود..حق جاسوسی نداشتم...راه آمده را برگشتم...سینی را توی اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم.می
دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است..اما واقعاً دلم گرفته بود...مادرم را می خواست.
چهره شب سد وحشتناک بود...یک غول بی شاخ و دم..با صدای خشمناک آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در و
دیوار می کوبید...با وجود گرمسیر بودن منطقه..باد خنکی می وزید...مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف
بخورد چه بالیی به سرم می آید.پشیمان شدم..خواستم بلند شوم که سایه ای را پشت سرم دیدم...قبل از اینکه داد بزنم
دانیار را شناختم...توی آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم...!برخالف نگاهش...صدایش آرام بود.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
این شکل حرف زدن..یک سوراخ موش می طلبید.
-چیزه...اومدم یه هوایی بخورم.
-تو خیلی بیجا کردی.
با بهت نگاهش کردم...اولین بار بود با من اینطوری حرف می زد.صدایش اوج گرفت.
-مگه بچه ای که باید هرچیزی رو واست صدبار توضیح بدم؟عقلت نمی رسه؟شعورت نمی کشه؟نمی فهمی وقتی

1401/11/17 21:21

می گم اینجا
امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم..خاک زیر پایم را چنگ زدم.
-اگه به جای من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چیکار کنی؟ها؟حتماً باید یه بالیی سرت بیاد تا هشدارام رو
جدی بگیری؟
زبانم در اختیارم نبود.
-آخه...حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه های سد را لرزاند.
-شهربازی که نیومدی خانوم...حوصله ت سر می ره بشین نقاشی بکشی...چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین...تازه هنوز شب
اوله...مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟مگه باهات اتمام حجت نکردم؟اینجوری می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توی گلویم شکست...دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
-ببخشید...دیگه تکرار نمیشه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
-اگه از پنجره ندیده بودمت..اگه دنبالت نیومده بودم..اگه نمی دونستم کجایی...می دونی چه بالیی به سرم می اومد؟می
دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است..از احساس مسئولیت است...اما من از صدای بلند بیزار بودم..می ترسیدم.با
پشت دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
-ببخشید.
کف دستش را روی تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
-روی همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور می رن...منظورم رو متوجه می شی؟مرد با مرد...!خیلی از اینایی که
اینجان تبعیدین...اونقدر بد و به دردنخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن.تو خیلی از کانکسا بساط مشروب

1401/11/17 21:21

پارت #287

تریاک و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست...اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه...کافیه چشمشون به تو
بیفته...می دونی چی میشه؟
نفسش تند و کالفه شد.
-می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشکهایم از گوشه لبهایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوری می بخشید.نگاهش کردم و گفتم:
-ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
-خیله خب...اشکاتو پاک کن.
دلم مادرم را می خواست...نه این دانیار میرغضب را...
-من اگه چیزی می گم به خاطر خودته...ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته...ممکنم هست...
پر شالم را گرفت و کشید:
-هی دختره..بسه دیگه...گریه نکن...تموم شد...منو ببین...دیگه عصبانی نیستم.اصالً..وایسا ببینم..مگه قرار نبود واسه من
چای بیاری؟
هنوز گوشه های لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
-آوردم...اما مهمون داشتی...برگشتم.
دوباره شال را کشید...برای اینکه از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
-مهمون کدوم خریه؟تو چای آوردی و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را باال کشیدم.
-نخواستم مزاحم بشم.
-شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
-تو از چیزی ناراحتی؟
ناراحت بودم...خیلی زیاد..دروغ نگفتم..اما همه راست را هم به زبان نیاوردم.
-دلم واسه خونه تنگ شده.
انتظار داشتم بخندد...اما نخندید...نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود.
-فقط همین؟
خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق...گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد.
-نه..فقط همین نیست.
-پس چیه؟
من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم...کم جان نفس کشیدم و گفتم:
-از فکر کردن به روزی که ازدواج کنی و بری غصه م میشه.
زد زیر خنده.
-چی؟
دلخور نگاهش کردم.یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟
-نخند...جدی می گم.
-یعنی تو از غصه روزی که من ازدواج کنم و برم...سر به بیابون گذاشتی؟
صادقانه سرم را باال و پایین کردم.
-زده به سرت نصفه شبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-حاال کی خواسته زن بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
-باالخره که این اتفاق می افته.
انگار موضوع برایش جالب شد.
-خب بیفته...تو از چیش ناراحتی؟
یعنی برای او دور شدن از من مهم نبود؟

1401/11/17 21:22

پارت #288

از اینکه دیگه نمی تونم ببینمت..از اینکه اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره...از اینکه تو هم مثل تبسم سرت گرم
زندگیت میشه و منو فراموش می کنی...از اینکه تو تنها دوست من هستی و...
اگر یک سانتی متر جلوتر می آمد دماغش به دماغ من می خورد.
-خب؟بقیه ش؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
-همین دیگه.
از اینکه خودش را با دیاکو مقایسه کرده بود بدم آمد..من رفتن دیاکو را با وجود او تاب آوردم...اما رفتن او تحمل نمی￾یعنی واسه عروسی منم میای رو به روی خونه و یه گوشه می شینی و گریه می کنی؟
کردم..دیاکو فقط عشق بود..اما دانیار تمام ابعاد زندگی ام بود.
-خیلی بدجنسی...دارم جدی حرف می زنم..یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوری؟
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
-نه...غصه نمی خورم...
غصه ام شد...چشمک زد و ادامه داد.
از شیطنت کالم و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت...چند ثانیه به تماشای￾شوهرت رو می خورم...!
خنده هایم نشست و بعد گفت:
-پاشو بریم...چایی که بهمون ندادی..حداقل کپه مرگمون بذاریم.صبح باید زود بیدار شیم.
تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم...موقع خداحافظی گفت:
-نمی ترسی که؟می خوای بیای پیش من بخوابی؟
هوای خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم:
-نه...نمی ترسم...اگه ترسیدم مشت می زنم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه...چیزی الزم داشتی خبرم کن...خودت راه نیفتی تو سایت.
من اگر می مردم هم...محال بود بی اطالع او جایی بروم...دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم.دستم را روی چشمم گذاشتم و
گفتم:
-چشم پسرم.
-آفرین..حاال دیگه برو..شب بخیر...
رفتم..صدایش را از پشت سرم شنیدم.
-قفل در یادت نره.
در را قفل کردم و روی تخت نشستم و فکر کردم:"یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟"
دانیار:
دستم را سایبان سیگارم کردم و فندک زدم.حوصله کانکس خودم را نداشتم.روی پله هایش نشستم و به چراغهای خاموش
اتاقک های دیگر نگاه کردم.خواب از چشمم فراری بود.وجود شاداب اذیتم می کرد.تحت فشارم می گذاشت.فهمیده بودم که
به مهتا حسادت می کند...بغ کردنش را از لحظه حضور مهتا متوجه شده بودم...بغض کردنش را به خاطر استرس ناشی از کم
شدن توجه من...یا حتی ترسش از تنها ماندن و رفتن من...همه را حس کرده بودم...اما تا خواستم لب باز کنم..تا خواستم
آرام و مطمئنش کنم..مرا با تبسم مقایسه کرده بود...به راحتی از ازدواجش با مرد دیگری حرف زده بود...از حساسیت های
همسر آینده من ترسیده بود و اینها یعنی...او اصالً به رابطه عمیق تر با من فکر نمی کرد...واقعاً فکر نمی کرد...چون شاداب
هرگز نمی توانست احساسات واقعی اش را

1401/11/17 21:23

پنهان کند...حداقل از من...!
-چه عجب...باالخره دل کندی...!
سرم را باال گرفتم...مهتا شنلی دور خودش پیچیده و توی چهارچوب درِ کانکس من ایستاده بود.زیرلب گفتم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
روی پله...کنار من نشست.
-منتظرت بودم برگردی...اینقدر با عجله رفتی که انگار نه انگار من پیشت بودم.
پک محکمی به سیگار زدم و گفتم:
-خب..حاال که برگشتم..حرفت رو بزن و برو.

1401/11/17 21:23

پارت #289

دستش را روی بازویم گذاشت.
-کجا برم؟من به خاطر تو اومدم تو این بیابون.
ههه...به خاطر من...!اجازه دادم پوزخندم را واضح و کامل ببیند.
-چیه؟دوست پسر جدیدت دلت رو زده که هوای قدیمیا به سرت افتاده؟
گرمای دستش از پیراهنم نفوذ می کرد و به گوشت و عصبم می رسید.
-خودتم می دونی که هیچ کسی نمی تونه جای تو رو واسه من پر کنه...اما آخرین برخوردت یادته؟داشتی منو می کشتی.
سرم را چرخاندم و میخ صورتش شدم.
-وقتی یادم میاد چه غلطای اضافیی کردی پشیمون می شم از اینکه نکشتمت.
با مالیمت فاصله بینمان را خزید و گفت:
-حق با توئه...من اشتباه کردم...نباید اون حرفا رو می زدم..هرچند که توام هرچی از دهنت اومد به پدر و مادر من گفتی..اما
گذشته ها گذشته...تو عصبانیت که حلوا پخش نمی کنن...من یه چیزی گفتم...تو هم به بدترین شکل ممکن جواب
دادی...دیگه فکر می کنم وقت آشتی رسیده.
خندیدم و سر تکان دادم و گفتم:
-تو دو تا گوش دراز رو سر من می بینی؟من صدتا مثل تو و پدرت رو لب تشنه از چشمه برمی گردونم.کاش حداقل صداقت
داشتین و حرفتون رو رک و راست می زدین...کاش پدرت اونقدر غیرت داشت که از تو واسه رسیدن به اهدافش استفاده
نمی کرد...به هرحال از قول من بهش بگو...گندی رو که تو سد داریان زده با صدتا دختر مثل تو نمی تونه درست کنه...من
گزارشش رو رد می کنم...تو هم خودت رو خسته نکن...اونقدر واسه من ارزش نداری که به خاطرت چشمم رو همچین خیانت
بزرگی ببندم.
بلند شدم و با حرص سیگار را روی زمین له کردم...چقدر سخت بود پذیرش مردانی که اینقدر راحت ناموسشان را به حراج
می گذاشتند.برخاست و مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد.
-آره...حق با توئه...پای بابام گیره...بدجورم گیره...شاید یکی از دالیل اومدنم به اینجا همینی باشه که تو می گی..اما
مهمترینش نیست...من دنبال یه بهونه بودم واسه برگشتن پیش تو...این موضوع همون بهونه ای بود که می خواستم.من به
بابا گفتم که محاله سر این قضیه کوتاه بیای.خودشم قبول داشت.واسه همینم اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر خودته.
جلو آمد.
-باور کن دنی...هیچ کلکی در کار نیست...من واقعاً دلم واست تنگ شده.
دستش را دور کمرم انداخت و سرش را به سینه ام چسباند.تا آمدم از خودم دورش کنم صدای سقوط جسمی به گوشم
رسید...سریع به عقب برگشتم و شاداب را نقش زمین دیدم.بالفاصله مهتا را به عقب راندم و به سمتش دویدم.
-شاداب؟چی شد؟
کنارش زانو زدم...قوزک پایش را مالید و بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
-هیچی...پام پیچ خورد.
دستم را جلو بردم.
-بذار ببینم.
پایش را عقب برد.
-چیز مهمی نیست.
چرا نگاهم نمی کرد؟
-دوباره واسه چی اومدی بیرون؟
به سینی

1401/11/17 21:24

افتاده بر خاک اشاره کرد و گفت:
-امشب قسمتت نیست چای بخوری.
مهتا عصبی و خشمگین پرسید:
-واسه چایی اومده بودی یا فضولی؟
به او نگاه کرد...از نوع عاقل اندر سفیهش...دم حجیمش را فرو داد...دستش را به پایه کانکس گرفت و بلند شد..خواستم
کمکش کنم...دستم را پس زد.
-خودم می تونم.
لنگ می زد...خم شد و سینی و استکانهای خالی و خاکی را برداشت و بی توجه به من به کانکسش رفت.پشت سرش رفتم..اما
در را بست و قفل کرد.هرچه قدرت داشتم توی انگشتانم ریختم و موهایم را چنگ زدم

1401/11/17 21:24

پارت #290

چیه بابا..چیزی نشده که...بزرگ میشه یادش می ره.
نیاز مبرمی به فریاد زدن داشتم...اما نمی خواستم کارگرها بیدار شوند...رخ به رخش ایستادم و آنقدر بازویش را فشردم تا
آخش درآمد.
چشمانش مثل یک ببر زخمی درخشید..دست آزادش را باال برد که توی صورتم فرود بیاورد...مچش را گرفتم و پیچاندم...جیغ￾یه لطفی کن و اینقدر دور و بر من نپلک...فعالً تختم با بهتر از تو پره...هر وقت خالی شد خبرت می کنم...!
آرامی زد و از شدت درد خم شد.منهم خم شدم و کنار گوشش گفتم:
-سری بعدی در کار نیست مهتا...یه بار دیگه با این دختر بد حرف بزنی قسم می خورم که با دستای خودم گردنت رو می
شکنم.حاال از جلوی چشمم گم شو.
هولش دادم...چند عقب عقب رفت و درحالیکه مچش را می مالید گفت:
-تو بیماری...مریضی...مشکل داری...عوضی بی لیاقت...روانی...وحشی...
آنقدر گفت تا بغضش ترکید و دوان دوان دور شد...!
شاداب:
سنگریزه های کف دستم را پاک کردم...پوستم خراشیده و ملتهب بود...بدتر از آن پایم امانم را بریده بود...دمپای شلوارم را
باال زدم و کمی ماساژش دادم.بدتر از آن قلبم بود که بدجوری سرناسازگاری داشت...بدتر از آن گلویم بود که با بغضی بی
دلیل راه نفسش بند آمده بود...بدتر از آن مغزم بود که مرتب تکرار می کرد..."به تو چه..به تو چه..به تو چه..."بدتر از آن
چشمم بود که هی پر و خالی می شد...بدتر از آن حافظه ام بود که مثل پرده سینما مرتب صحنه ها را تکرار می کرد...بدتر از
آن احساسم بود که احساس سرخوردگی داشت...احساسم احساس بدی داشت...احساسم احساس غم مبهمی داشت.
باز نمی کردم...نمی خواستم باز کنم...از دانیار بدم آمده بود...بی دلیل بدم آمده بود...انگار تازه دانیار واقعی را به یاد￾شاداب باز کن این در کوفتی رو.
آورده بودم...انگار تمام دانسته های گذشته ام در مورد او از قبر سر بلند کرده بودند و مثل زامبی های خونخوار چنگالشان را
توی تمام اعضا و جوارحم فرو می بردند...
-شاداب با توام..در رو باز می کنی یا بزنم بشکنمش؟
باز نمی کردم..دلم نمی خواست باز کنم...از دانیار بدم می آمد...از برادرش هم بدم می آمد..از همه مردها بدم می آمد.
اما به من ربطی نداشت..داشت؟به من چه که دانیار دختری را بغل می کرد؟آنهم دوست دختر سابقش را؟مگر زندگی شخصی￾شاداب...!
خودش نبود؟زندگی شخصی آدمها به من چه ربطی داشت؟دیاکو هم کیمیا را بغل کرده بود...دیاکویی که آنقدر معتقد به اصول
اخالقی بود...دانیار که دیگر...
ضربه محکم دانیار به در از جا پراندم...گفتم االن است که کل سایت را خبر کند...لنگ لنگان رفتم و در را باز کردم.چشمانش
دو کاسه خون بود و رگ پیشانی اش می زد.بی اجازه من داخل شد..نفسهایش مثل نفسهای اژدها

1401/11/17 21:25

بود...آتشین و داغ.
حق داشت..مسخره بازی بود دیگر...چه جوابی داشتم بدهم؟می گفتم چرا مهتا را بغل کردی؟می گفت به تو چه...خب راست￾این مسخره بازیا چیه؟چرا در رو باز نمی کنی؟
هم می گفت..به من چه؟
-می خوام بخوابم...نصفه شبه مثالً...بعدشم اگه کسی تو رو اینجا ببینه خیلی بد میشه...من مثل تو بی خیال حرفای مردم
نیستم.
این را خوب گفته بودم...مگر نه؟راست گفتم...من مثل او بی پروا نبودم.
چقدر خسته به نظر می رسید.
-االن اینی که گفتی متلک که نبود خدای نکرده؟
متلک؟متلک نبود...واقعیت بود.روی تخت نشستم و به کف دست های سوزانم نگاه کردم.
-بده ببینم چیکار کردی با خودت.
دلم نمی خواست ببیند...دلم نمی خواست باشد..بی هیچ دلیلی...از دستش ناراحت بودم.
-چندتا خراش کوچیکه...خوب میشه.
پیشم نشست..فاصله گرفتم...حس بدی داشتم...او هم داشت...از نفسهای عمیقی که برای کنترل رفتارش می کشید و از
نگاه دلخوری که به فاصله مان کرد فهمیدم.
-پات چی؟
-اونم خوب میشه.

1401/11/17 21:25

پارت #291

بذار ببینمش...نکنه مشکلی داشته باشه.
با غیظ گفتم:
-مگه تو دکتری؟
ماتش برد...اما به روی خودش نیاورد.
-دکتر نیستم...ولی اینقدر از این چیزا دیدم می تونم تشخیص بدم.انگشتات رو می تونی تکون بدی؟
می توانستم.
-آره.
جلوی پایم نشست..دستش را که به سمت شلوارم برد پایم را باال کشیدم.
سریع دستم را روی دهانم گذاشتم..اما بی فایده بود...چیزی را که نباید می گفتم گفته بودم.سرش را بلند کرد...آتش￾به من دست نزن و از اینجا برو...من مهتا نیستم...!
چشمش سرد شد...نگرانی صدایش خاموش شد و روح واقعی دانیار به جسمش بازگشت.
-منظورت چی بود؟
منظورم را فهیمده بود...نیازی به حرف زدن من نبود..پس سکوت کردم.
-منظورت چیه هی می گی من مثل تو نیستم مثل مهتا نیستم؟چته هی عقب می ری؟مگه می خوام بخورمت؟
چشمانش در نهایت سردی سرخ بودند...!
-چرا با کنایه حرف می زنی؟رک و پوست کنده هرچی تو دلته بگو.
پای دردناکم را روی زمین گذاشتم و گفتم:
-منظوری نداشتم.
زهرخندی زد و بلند شد.
-منظوری نداشتی؟فقط بابت یادآوری بود که پامو از گلیمم درازتر نکنم یه وقت..درسته؟خوبه...خیلی خوبه که یادآوری کردی
که تو کی هستی و من کی هستم...! اما من از چیزی که هستم ابایی ندارم...پنهونشم نمی کنم...بذار بگم تا بدونی که من نه
فقط با مهتا بلکه با دخترای زیادی تا تهش رفتم...تهش می دونی یعنی چی؟
لبم را گاز گرفتم.
– یادت میاد گفتم شایعاتی رو که در مورد من می شنوی باور کن؟بهت گفتم من همونی ام که مردم می گن؟یادت میاد گفتم من
آدم خطرناکی ام؟یادت میاد یا نه؟
یادم می آمد.
خطرناکه؟که اگه به قوزک پات دست بزنم ممنکه حالم خراب شه و هزارتا بال سرت بیارم؟که من دخترا رو فقط به خاطر یه چیز￾ولی تو گفتی بهم اعتماد داری...گفتی از من نمی ترسی...حاال چی شده که بعد از اینهمه مدت یادت افتاده که تنها بودن با من
می خوام؟چرا تا امشب این چیزا یادت نبود؟یا بهتر بگم واست مهم نبود؟چرا تا امشب از من نمی ترسیدی؟آها...باورت نشده
بود؟فکر نمی کردی همچین آدمای کثیفی هم پیدا بشن؟فکر می کردی همه از دم پاک و مطهرن... آره؟اما واقعیت اینه شاداب
خانوم...
دانیاری که بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری یا بهتره بگم داشتی اینه...دختربازی یکی از کوچکترین غلطاییه که من
کردم...پاکی و نجابت از من فراریه...دور و بر من از این چیزا پیدا نمیشه...دیاکو یه دونه بود و تموم شد...من دانیارم...یه
آدم بی آبرو...خونسرد و بی خیال...هر وقت عشقم بکشه میام تو کانکست...دلم بخواد اینجا می خوابم...اصالً هم مهم نیست
واسم که کی چی فکر می کنه...بنده خدا...همین که با من اینور و اونور میای کلی زیر سوالی...کلی حرف پشت

1401/11/18 05:53

سرته...ولی
اگه خیلی از تنها بودن با من می ترسی همین فردا برگرد تهران...پشت سرتم نگاه نکن...برو و بچسب به اون زندگی
پاستوریزه و بی گناه خودت...وجود من زندگیت رو نجس می کنه...برکت رو از زندگیت می بره...وجودت رو کثیف می
کنه.درسته دیر باور کردی...اما حاال که باور کردی خودت رو نجات بده...مطمئن باش من اونقدر سرگرمی دارم که نبود تو به
چشمم نمیاد.
چه گفته بودم که اینهمه برایش گران تمام شده بود؟دانیار که به هیچ چیز اهمیت نمی داد.
-االنم با اون شالت به جای خفه کردن خودت پات رو ببند.نترس اگه با دیدن موهات حالم بد شد مهتا هست...با تو کاری
ندارم.
دهانم خشک بود و گس...چه گفته بودم که مجازاتش اینقدر سنگین بود؟
-دانیار..من منظوری نداشتم...
نگاه سرد و سرخش درد هم داشت...پوزخند پررنگش تلخ هم بود

1401/11/18 05:53

پارت #292فردا بر می گردی تهران.
بحث فایده نداشت...برمی گشتم...می رفتم...بی دانیار نه سد را می خواستم...نه سایت را...!
پمادی را روی تخت پرت کرد و رفت...خالی شدم...بیشتر از وقتیکه دیاکو رفت...!
تهران بی دانیار جهنم است...!
این را روی یکی از صفحات جزوه ام نوشتم و به پشت خوابیدم و به سقف زل زدم.
تهران بی دانیار جهنم بود...پایتخت بی دانیار کوچکتر از قفس بود...دیگر مطمئن شده بودم که زنگ نمی زند..که نمی
آید...که مثل همیشه راست گفته و نبودن من برایش مهم نیست...روزهای اول با هر صدای زنگ و اس ام اسی از جا می
پریدم و ضربان قلبم تند می شد و هربار ناامید تر از قبل چشم از صفحه گوشی ام می گرفتم...دانیار رفت و تنهایم
گذاشت..به همین راحتی...چمدانم را گرفت...تا مرکز استان و فرودگاه همراهم آمد...برایم بلیط گرفت و روانه سالن
ترانزیتم کرد...همه اینها بدون حتی یک کلمه..بدون حتی یک نیمه نگاه...هیچ...بعد از آن هم هیچ...واقعاً هیچ..انگار هرگز
نبوده..انگار هرگز نبوده ام.
روزهایم بد شده بود..اما امان از شبهایم...امان از گریه های خفه و بغض هایی که میهمان دائمی گلویم شده بودند و امان از
اشک هایی که وقتی همه می خوابیدند قطره قطره می ریختند...بیشتر از نداشتن دانیار،عذاب وجدان اذیتم می کرد...عذاب
وجدان دلی که شکسته بودم...من دل دانیار را با حرفم شکسته بودم..دانیار از بی اعتمادی من شکسته بود...اما فقط خدا می
دانست که حرفهایم از زورِ...از زورِ...از زور غصه بود...و حاال که زمان گذشته و غم آن صحنه رفته بود..خودم را سرزنش می
کردم...منکه دانیار را با تمام گذشته اش قبول داشتم..منکه برخالف تمام شایعات یا واقعیات زندگی اش باورش کرده
بودم..او که باور کردن مرا باور کرده بود...چرا همه چیز را به خاطر یک حسادت بچگانه خراب کرده بودم؟به خاطر کدام
خطایش؟دانیار هرچه بود حریم مرا نمی شکست...اصالً او که بود...
دیگر با صدای زنگ موبایل از جا نپریدم...می دانستم دانیار نیست.
-چیه تبسم؟
-زهرمار...یخمک...این چه طرز جواب دادنه؟
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.
-جونم عشقم؟بفرمایید.
هین بلندی کشید و گفت:
-با منی؟
بی حوصله جواب دادم.
-تبسم حال ندارما...سر به سرم نذار.
صدای سایش ناشی از خشم دندنانهایش را شنیدم.
-اگه آخرش من دستمو به خون آلوده این دوتا برادر کثیف نکردم...حاال ببین.خبری از خبر مرگش نشد؟
انگار نیشتر به قلبم فرو کردند.
-زبونت الل بشه الهی خاله جغده.چطور دلت میاد؟
-تو که اینجوری جونت واسش در می ره چرا نمی ری منت کشی؟
غلت زدم.
-نمی تونم.
-چرا؟
-نمی دونم..شاید چون گفت بود و نبودم واسش مهم نیست.
-ای بابا...عصبانی بوده یه چیزی گفته.تو که

1401/11/18 05:54

کینه ای نبودی..!
به خاطر کینه نبود..بحث را عوض کردم.
-افشین خوبه؟
-آره بد نیست...طبق معمول پرایدوش رو برده تعمیرگاه.
خندیدم.
-باز خراب شده؟

1401/11/18 05:54

پارت #293

باز؟اینکه همیشه خرابه...می گم شاداب..می خوای بگم افشن دانیار رو دعوت کنه..بعد مثالً تو خبر نداری..یهو بیای..اونجا
همو ببینین آشتی کنین؟یه درختم واستون می ذاریم وسط پذیرایی دورش بچرخین و آواز بخونین..بعد تو بدویی..اونم دنبالت
بیاد...فقط باید دامن بپوشیا..که باد بخوره همچی مواج بشه...اون زیر میرا هم اندکی معلوم شه...
حرفش را قطع کردم.
-باز توهم زدی تبسم؟
-خب می گی چیکار کنم؟دلم می ترکه وقتی تو رو اینجوری پنچر میبینم.
-هیچی..خوب می شم..اصالً اینجوری بهتره..باالخره که این اتفاق می افتاد.
آهی کشید و گفت:
-راستش منم زیاد از این دوستی خوشم نمی اومد..شما دوتا هیچ سنخیتی با هم نداشتین...ولی تو خیلی وابستش
بودی...اینجوری یهویی...
سوز آه من بیشتر بود.
-آره..حق با توئه...
-تو می تونی فراموشش کنی..از دیاکو که سخت تر نیست.
سخت تر بود..به خدا سخت تر بود.
-بی خیال..تبسم پشت خطی دارم.خودم باهات تماس می گیرم.
پشت خطی نداشتم...فقط نمی توانستم بیش از این ادامه دهم.سرم را زیر بالش بردم و...
دانیار:
خوابالود و خسته کلید را توی قفل چرخاندم و وارد شدم.چمدانم را کنار دیوار گذاشتم و کتم را روی دسته اش انداختم.به
شدت به یک استکان چای پررنگ احتیاج داشتم.تا آشپزخانه هم رفتم..اما پشیمان شدم...خواب واجب تر بود.
-تو برو بشین من دم می کنم.
هم ترسیدم..هم تعجب کردم...سریع برگشتم و با دیدن دایی از ته دل لبخند زدم.
-دایی...
دکمه چایساز را زد و گفت:
-اینجوری مهمون دعوت می کنی پسر؟
پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.به میز تکیه دادم و گفتم:
-چرا خبر ندادین؟
تی بگی داخل لیوان انداخت و گفت:
-چجوری خبر می دادم؟گوشیت خاموش بود...تلفن خونه رو هم جواب نمی دادی.
-آره سر سد بودم...کی اومدین؟چجوری اومدین داخل؟
-دیروز..از دیاکو کلید گرفتم.
آب جوش را توی لیوان ریخت و روی میز گذاشت.
-حالتون چطوره؟
دستانش را از هم گشود و گفت:
-احوال پرسیمونم شبیه آدم نیست.
خندیدم و در آغوش کشیدمش و فکر کردم که چقدر نسبت به دو سال قبل الغرتر شده.
-چه خبر؟
می دانستم دنبال چه خبری ست.
-هیچی...مثل همیشه فقط کار.دیاکو چطوره؟
به صورتم دقیق شد.
-همیشه فقط کار نبود.
سرم را به زیر انداختم.
-چی شده؟
کاش می توانستم قبل از حرف زدن در این مورد کمی بخوابم.
-خیله خب...اگه گشنه نیستی برو بخواب..بعداً حرف می زنیم.

1401/11/18 05:54

پارت #294

به اتاق رفتم...نتوانستم بدون دوش گرفتن به تخت بروم..آبی به تنم زدم و بیرون آمدم.صدای سرفه دایی نگرانم کرد.
-خوبین؟
صورتش سرخ شده بود.
-خوبم.
کمکش کردم دراز بکشد.
-داروهاتون رو خوردین؟
-آره...تو برو...
لبه تخت نشستم.
-می مونم تا بهتر شین.
دستش را روی پایم گذاشت و هیچی نگفت.
-دایی؟
-جانم؟
-اون قضیه منتفیه...باید بهتون می گفتم که اینهمه راه رو تا اینجا نیاین.
-اما نگفتی.
نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم.
-فراموش کردم...ببخشید.
فشار ضعیفی به پایم داد.
-فراموش نکردی پسر خوب...
نیم خیز شد.
-ببین منو.
دیدمش...چشمک زد.
-من آخرین امیدتم..درسته؟
انکار کردم.
-نه دایی...اون قضیه تموم شده...شاداب به درد من نمی خوره.
هوشی که از چشمانش سرازیر بود معذبم می کرد.
-چه جالب..تا همین چند وقت پیش تو به درد شاداب نمی خوردی.جریان چیه؟
جریان را برایش تعریف کردم.کمی از آئروسل های اسپری را توی حلقش خالی کرد و گفت:
-االن دقیقاً مشکلت چیه؟
خواب از سرم پریده بود.
-اینکه شاداب بهم اعتماد نداره...حقم داره...ولی من با این بی اعتمادی نمی تونم بسازم.تو این مدت همه حریما و فواصل رو
حفظ کردم.مگه کم با هم تنها بودیم؟کوچیکترین حرکتی انجام ندادم که...
از یادآوری حرفهایش دوباره آتش گرفتم...
آگاهی کاملش نسبت به زندگیم..بازم بهم اعتماد داشت..چشم بسته وکامل...من از گوشه و کنایه و متلک خوشم نمیاد...از￾دایی من به گذشته م افتخار نمی کنم...اما هیچوقتم مخفیش نکردم...شاداب رو واسه این دوست داشتم که علی رغم
سین جیم شدن خوشم نمیاد...از مچ گیری خوشم نمیاد...اگه قرار باشه یه عمر بخوام بابت گذشته م جواب بدم و متهم
بشم...ترجیح می دم قید احساسم رو بزنم و خودم رو تو این چاه نندازم...در واقع می دونی چیه دایی؟مشکل از شاداب
نیست...از خودمه...من بازم برگشتم سر خونه اولم...من آدم ازدواج نیستم...به درد ازدواج نمی خورم...هم خودمو بدبخت
می کنم هم طرف مقابلم رو.
لبخند گوشه لب دایی از چیزی که بودم عصبی ترم کرد.با کف دست موهای خیسم را بهم ریختم و بعد با انگشتانم مرتبشان
کردم.
-برو بخواب پسرم...خسته ای مخت داغ کرده.
من ذاتاً آدم خونسردی بودم...اما خونسردی دایی عجیب و غریب بود...!
-مخم داغ نکرده دایی..شما خودت رو بذار به جای من...چیکار می کردی؟
خندید...وقت خنده بود؟

1401/11/18 05:55

پارت #295

الزم نیست من جای تو باشم...تو جای خودت باش و یه لحظه این چیزایی رو که می گم تصور کن...قول می دی بدون فکر
کردن...و مثل همیشه رک جوابم رو بدی؟
نفسم را محکم از طریق بینی به بیرون فوت کردم.
-خوبه..می خوام قشنگ صحنه سازی کنی.فکر کن تو سایتی...نصفه شب از کانکست میای بیرون...شاداب رو تو بغل مردی می￾آره.
بینی که از قضا قبالً یه احساسی هم بهش داشته...مثالً دیاکو...!تو از گذشته شاداب خبر داری...کامالً بهش اعتماد
داری...خیلی خوب می شناسیش..از علت این بغل کردن هم هیچ اطالعی نداری...فقط می بینی که دختر مورد عالقت...تو بغل
یه مرد دیگه ست...عکس العملت چیه؟
به جای جوشیدن،خون در عروقم یخ بست.
-می کشمش.
صدایی که این کلمه را گفت نشناختم...من بودم؟از خنده دایی به خودم آمدم.
-پس چه شانسی آوردی که هنوز زنده ای.
گیج بودم..دایی با من چه می کرد؟
-چیه؟مرگ فقط واسه همسایه خوبه؟فقط ما مردا غیرت داریم؟فقط ما حق داریم زنمون رو واسه خودمون بخوایم؟اونا حق
ندارن؟
نگاه سرگردانم را توی صورتش چرخاندم...ضربه ای به بازویم زد و گفت:
دوست داره همینه...اجازه نمی ده دستایی که یه زن دیگه رو لمس کرده...لمسش کنه...درسته که شاداب گذشته ت رو￾دایی جون...حرف شاداب از بی اعتمادی نبوده...از ناراحتی بوده...عکس العمل طبیعی هر زنی در برابر خیانت مردی که
پذیرفته...اما به شرطی که گذشته، گذشته باشه...اون چه می دونه دختره به تو چسبیده؟علم غیب که نداره...یهو میاد بیرون
و همچین چیزی رو می بینه...ببین چقدر بهش فشار اومده که حتی نتونسته تعادلش رو حفظ کنه...اونوقت تو اونو متهم می
کنی؟به جای توضیح دادن از خودت دورش می کنی؟گند زدی به تمام باوراش...قلدری هم می کنی؟
من هنوز درگیر جمالت ابتدایی دایی بودم...عکس العمل هر زن..به خیانت مردی که دوستش دارد؟شاداب دوستم داشت؟
-یعنی فکر می کنی شاداب منو...
نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم.
-حاال تصور کن...از کانکس میای بیرون و یه زن و مرد غریبه رو تو همچین حالتی می بینی؟بازم اون زن رو می کشی؟
واضح بود...نه...!
-ما فقط نسبت به رفتار کسایی که واسمون مهمن عکس العمل نشون می دیم...اگه شاداب دوستت نداشت اینقدر بابت این
موضوع اذیت نمی شد...!
خشمی که ده روز مثل جذام تمام وجودم را می خورد فروکش کرد.فشار پنجه اش دردناک شد.
-با وجود تموم این حرفا و با توجه به اتفاقایی که افتاده...من طرف توام دایی جون...باهات هم عقیده م.
قدرشناسانه نگاهش کردم...اما چشمانش اصالً مهربان نبودند.
-به نظر منم این ازدواج اشتباهه...و من هیچ اشتباهی رو تایید نمی کنم...بی خیال این دختر شو...!
وا رفتم...حاال که فهمیده بودم شاداب دوستم

1401/11/18 05:56

دارد؟حاال؟
شاداب:
دانیار برگشته بود...!
صدایش را شنیدم و یخ کردم...با مهندس سهرابی احوالپرسی کرد و من اینور دیوار..پشت در بسته...همزمان با ضربان های
وحشی و بی مالحظه قلبم سراپا گوش شدم...می خواستم دور و نزدیک شدن قدمهایش را بسنجم...آیا به اتاق من می آمد؟
نیامد...!اما نیامدنش باعث نشد که انقباض تنم از بین برود...دستانم بی حس و لرزان شده بود...سعی کردم سرم را به کار
گرم کنم...اما آنقدر سرد بودم که با کار هم گرم نمی شدم...چند قدم توی اتاق راه رفتم..تا دانیار از این شرکت خارج می شد
از شدت دلهره می مردم.نوای آرام موبایلم در فضا پخش شد...نفس عمیقی برای کنترل لرزش صدایم کشیدم و جواب دادم.
-بله؟
-سالم.
نمی شناختم..خودم را برای "نخیر اشتباهه" گفتن آماده کردم.
-بفرمایید؟

1401/11/18 05:56

پارت #296اسماعیلی هستم.می شناسی؟
-نه...با کی کار دارین؟
-با شما...شاداب خانوم.
حافظه درگیرم جرقه زد...این صدا آشنا بود.
-شما؟
-گفتم که..اسماعیلی هستم...دایی دانیار.
رویش دو شاخ را روی سرم حس کردم.
-شناختی؟
نشستم و پاهایم را به م چسباندم.با من چکار داشت.
-بله.
باید احوال پرسی می کردم؟
-می خوام باهات حرف بزنم.میشه؟
چرا اینقدر ترسیده بودم؟چرا از این مرد می ترسیدم؟حتی جرات نکردم بپرسم "در چه مورد"؟
-اگه می تونی بیا به این آدرسی که می گم.
صدایم را صاف کردم.
-االن؟
-آره..البته اگه می تونی.
حتی اگر نمی توانستم هم می رفتم...کنجکاوی و استرس دست به دست هم داده بودند و ...
-آدرس رو بگم؟
یادداشت کردم.
-منتظرتم..فقط این یه مالقات خصوصیه...دانیار نباید خبردار بشه.
چشمی گفتم و تماس را قطع کردم.برگه مرخصی را دستم گرفتم و به اتاق سهرابی رفتم.قبل از گشودن در دستی به مقنعه ام
کشیدم وبسم اللهی بر لب راندم و وارد شدم.
از دیدن خنده ی روی لب دانیار دلم گرفت...و باور کردم که نبود من واقعاً به چشمش نیامده.آهسته سالم کردم.به محض
دیدن من اخمهایش در هم رفت...نگاهم را دزدیدم و رو به مهندس سهرابی گفتم:
-ببخشید..من یه کاری واسم پیش اومده...اگه اجازه بدین می خوام برم.
از نگاه تیز دانیار بدنم سوزن سوزن می شد.مهندس سهرابی برگه را امضا کرد و گفت:
-خدانگهدار.
زیرلب تشکر کردم و بدون حتی یک نیم نگاه به دانیار از اتاق بیرون آمدم و نفس خفه شده ام را آزاد نمودم.
سفره خانه ای سنتی و دنج محل مالقتم با دایی بود...چشم گرداندم و پیدایش کردم و با طمانینه به سمتش رفتم.بلند شد...با
شرمندگی گفتم:
-بفرمایین تو رو خدا.
نشستیم...از آخرین باری که دیده بودمش مریض تر..خسته تر و نحیف تر به نظر می رسید...اما جذبه چشمانش همان
بود...همان میدان مغناطیسی قوی که هیچ راه گریزی برای هیچ ذره باردار و بی باری باقی نمی گذاشت.چشمانی که شباهت
عجیبی به چشمان دانیار داشت...همانقدر سرد..همانقدر خالی...همانقدر نافذ...
-خوبی دخترم؟
"دخترم" گفتنش کمی دلم را گرم کرد و از نگرانی ام کاست.
-ممنون.شما چطورین؟
شالش را دور گردنش محکم کرد.
-خوبم.
مثل دانیار جواب احوال پرسی را با "خوبم" می داد نه تشکر و تعارف.
-چی می خوری؟
مگر چیزی از این گلو پایین می رفت؟
-فقط یه کم آب.
برای خودش چای سفارش داد و برای منهم آب.

1401/11/18 05:56

پارت #297

خب...حتماً کنجکاوی علت این مالقات یه دفعه ای رو بدونی.درسته؟
انگشتانم را درهم قفل کردم.
-بله.
اشعه نگاهش از پوست و گوشت نفوذ می کرد و به اعصاب می رسید.
-خودت نظری نداری؟
از لحظه ای که زنگ زده بود هزار جور فکر و خیال کرده بودم.اما گفتم:
-نه متاسفانه.
پوزخند ناباورش هم مثل دانیار بود.
-خب پس بهتره بریم سر اصل مطلب.
این قلب من تاب نمی آورد..این ضربات را تاب نمی آورد..این نگاه خیره و ترسناک را تاب نمی آورد.
-هنوز دیاکو رو دوست داری؟
به صورت کامالً ناگهانی گلویم قفل شد و آب دهانم به جای مری در نای ریخت...همه رفلکس ها برای برگرداندن این ماده
اضافی از درون مجرای هوا، بسیج شدند و به تقال افتادند.سرفه های شدید اشک به چشمم آوردند.لیوان آب را از دستش
قاپیدم و به زحمت چند قلپ خوردم...و باالخره آرام گرفتم.
-بهتر شدی؟
به صورت خونسردش نگاه کردم...این موجود عجیب کی بود؟
-ممنون...بهترم.
-خوبه...پس دوباره تکرار می کنم...هنوز دیاکو رو دوست داری؟
پدرزن دیاکو...پدر دختری که همسر دیاکو بود...عجیب ترین سوال دنیا را از من می پرسید.
-منظورتون رو متوجه نمی شم.
لبخند زد.
-ببین دخترم...من نیومدم اینجا که اذیتت کنم یا بازخواستت کنم یا سرزنشت کنم یا هرچیز بد دیگه ای...آروم باش و جواب
سواالم رو رک بگو..بدون حاشیه...بدون نگرانی.باشه؟تو هنوز دیاکو رو دوست داری؟
دوست داشتم؟
-بله...اما مثل یه برادر.
لبخندش تمام تالش مرا به استهزا گرفته بود.
-البته بعد از ازدواجشون رو می گم...بعد از اون فقط یه برادر بودن واسه من.
کمی جلو آمد...صد رحمت به دانیار....!
-یعنی دیگه از اون حس عاشقانه قوی خبری نیست؟
به قلبم رجوع کردم.اما صبر نکرد تا جوابم را بشنود.
-یعنی اگه بهت بگم داره از دختر من جدا میشه و برمی گرده ایران خوشحال نمی شی؟
برق از سرم پرید.
-اگه بگم به این نتیجه رسیده که تو واسش همسر مناسب تری هستی و می خواد باهات ازدواج کنه جواب رد می دی؟
قلبم دست از تالش برای حیات برداشت و دیگر نزد.
-اگه بدونی من اینجام که تو رو واسه دیاکو خواستگاری کنم چه عکس العملی نشون می دی؟
با وجود اینکه نشسته بودم حس سقوط داشتم.
-دیاکو داره برمی گرده شاداب خانوم...نظرت چیه؟
نظر؟نظر نداشتم...!من مرده بودم...!آدم مرده را چه به نظر دادن؟
در کمال آرامش و بی توجه به برزخی که برای من ساخته بود، قلپ قلپ چایش را نوشید و بعد از دقایقی طوالنی سکوت، گفت:
-خب؟نگفتی؟نظرت چیه؟
چطور می توانست اینقدر راحت در مورد متالشی شدن زندگی دختر و ازدواج مجدد دامادش حرف بزند؟
-چرا هیچی نمی گی؟مگه دیاکو رو دوست نداشتی؟مگه ازدواج با اون آرزوت

1401/11/18 05:57

نبود؟فکر کن االن موقعیتش پیش اومده.جوابت
چیه؟

1401/11/18 05:57

پارت #298

دف داشت..از هر حرفش..از هر چرخش مردمکش..از هر نگاه مستقیم و زیر چشمی اش هدف داشت...من این مرد را خوب
می شناختم...او دانیاری دیگر بود...مانتویم را توی دستم گلوله کردم و گفتم:
اولش هم مناسب ایشون نبودم...شاید اون موقع نمی تونستم قبول کنم...اما حاال به حرفشون رسیدم...احساس من به آقای￾نمی دونم از گفتن این حرفا چه منظوری دارین..اما احساس من به آقای حاتمی...تو همون بیست سالگی جا موند...من از
حاتمی اسطوره وار بوده و هست..یه حس سراسر احترام...یه حسی که شاید ناشی از کمبودای زندگیم بود...بنابراین...
برای لحظه ای صدا در گلویم شکست..اما سریع خودم را جمع و جور کردم.
-مطمئن باشین من هیچ خطری واسه زندگی دخترتون ندارم..از اولم نداشتم...بعد از ازدواجشون حتی یک لحظه هم به خودم
اجازه ندادم در مورد آقای حاتمی فکر کنم.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-من در مورد زندگی دخترم حرف نزدم.یه سوال پرسیدم.هنوز دیاکو رو دوست داری؟اگه اون بخواد حاضری باهاش ازدواج
کنی؟
حاضر بودم؟
-آقای حاتمی همیشه به چشم خواهر به من نگاه کردن...محاله تو این دو سال نظرش عوض شده باشه.
کمی تند شد.
-دخترم...دیاکو رو ول کن...حس خودت رو بگو.دیاکو رو دوست داری؟باهاش ازدواج می کنی؟
خدایا..امان...
-دوستشون دارم...
چشمانش برق زد.
-خب؟
حرفهای دیاکو را مرور کردم.
-اما ازدواج نه...
اخمش ناشی از عصبانیت نبود...!
-چرا؟
برای گفتن حرفم هیچ تردیدی نداشتم.
-آقای حاتمی واسه من یه اسطوره ست...و من می خوام اسطوره بمونه...می خوام همیشه..تا آخر عمرم...تو زندگیم یکی رو
داشته باشم که همه چیزش واسم الگو باشه...سند باشه...خودشون گفتن همه بتها با یه اشتباه می شکنن..من نمی خوام بتم
بشکنه.
نگاهش فکری بود.انگشتم را روی نم زیر چشمم کشیدم.
-بعد از آقای حاتمی...سعی کردم دنیا رو اونجوری که هست ببینم...واقعی واقعی...من االن خوشحالم...خوشبختم...آقای
حاتمی رو ندارم...اما به جاش خیلی چیزای دیگه رو به دست آوردم که جبران نداشته هام رو بکنه...هم درس می خونم..هم
درآمد دارم...هم...
خواستم بگویم"هم دانیار را دارم"...
قانع نشده بود...من این چشمان ناباور را می شناختم..دندانهایم را روی هم فشار دادم.سعی کردم با صداقت نظرش را جلب
کنم.
-اگه بگم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم دروغه...هیچ آدمی نمی تونه عشق اولش رو فراموش کنه..حتی اگه اشتباه باشه...اما
منم مثل همه مردم این دنیا حق اشتباه دارم..حق به خطا رفتن..حق رویایی بودن..احساساتی شدن...خب اون موقع خیلی سنم
کمتر بود..خیلی خیاالتی بودم..اما االن یاد گرفتم با واقعیات کنار بیام...
تکان نامحسوسی به سرش داد و گفت:
-اینایی که گفتی

1401/11/18 05:58

همه واسه قانع کردن خودته...یه دلیل بیار که منو قانع کنه.چرا با دیاکویی که اونقدر واست عزیز و محترمه
ازدواج نمی کنی؟چرا نمی خوای اون اسطوره رو واسه خود خودت داشته باشی؟به حرف این و اون استناد نکن..شکستن بت و
احتماالت رو فراموش کن...حرف خودت رو بزن...دلیلت واسه جواب رد به دیاکو چیه؟
توی چه مخصمه ای گیر کرده بودم...! انگار حال خرابم را درک کرد...چون با مهربانی ادامه داد.
فکر کن که االن موقعیت ازدواج با دیاکو رو داری...دیاکو رو تجسم کن...فکر کن رو به روت نشسته...همون مرد￾ببین دخترم...به جای اینکه همش خودت رو با این فکر عذاب بدی که من پدر زن دیاکوام و دشمن خونی تو...فقط به ای

1401/11/18 05:58