The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

من هردقه میرفتم طلا رو فروختم برا بدهکاری رامین اصلا انگار بهم طلا نیومد و ماشین نیومد هیچ کیف ذوقشون نکردم همش دوهفته ماشین تو حیاط خونم زده بود 1ماه طلا ها رو داشتم برا بدهکاری رامین باز کم آوردیم رامین گفت به امیر گفتم ماشین بفروش چون طلبکارها دیده بودن یهو من طلا گرفتم ماشین گرفتیم شورش کردن دم خونه وگرنه تا اونموقع کسی نمیومد چیزی بگ میگفتن خودشون ندارن ولی خودمون کردیم تو چشم همون موقع امیر رفت ک رفت خبری نشد حالا دوتا برادرش ماشین داشتن باباشم ماشین داشت ایناهم حمله کردن واسه ماشین ک این مال منه اون میگفت مال منه و اون میگفت تو دعواها شیشه هاش شکوندن و کلی به ماشین ضربه زدن و دوهفته پیش اونا بود و ما نمیدونستیم اونجا چخبره و چ دعواهایی برپا شده واسه این ما‌شین من خواب بودم ساعت 7 صب دیدم مامانش بالاسرم نشسته اولش ترسیدم گفتم خوابه بعدش گفت بیدار شدی گفتم مامان تو کی اومدی اینجا با کی اومدی گریه کرد گفت بابات و پسرها منو از خونه انداختن بیرون گفتن هرچی داریم مال ماست و بابات گفت تو برو خونه فاطی بمون من نمیزارم خونه رو بالا بکشن گفتم ماشین ما گفت خدا لعنت کنه فاطی این چ ماشینی بود ک زندگی برامون نذاشت بیا بریم اونجا ماشین بیارین یه 1هفته ای خونمون موند رفتیم خونه پدرشوهر دیگ دیدیدم بله پلیس پلیس کشی هست و هردقه دعوا رو این موضوع ها گفتم رامین زود ماشین بلند کن بریم گفت رانندگی من بلد نیستم گفتم تو چی بلدی پس اومدی زندگی منو گند زدی توش حقوق دارم رییسم و فلان بهمانم و خونه ماشین دارم چی داری داشتی دروغگو ها زود یکی بگیر بیاد ماشین برداریم ببریم خونه دیگ نمیزارم یه ثانیه بمونه رامین زنگ زد یکی از دوستاش گفت امشب میام میریم گفتم بابا خیلی زشته تو مردی رانندگی یاد بگیر گفت باشه ما رسیدیم تو پایگاه نزدیک 6نفری مرد تو حیاطمون نشسته بودن منتظر این میگفت من اینقد بدهکارم اون میگفت من اینقد بدهکارم گفتم باش صبر کنین ما اینو می‌فروشیم و همه بدهی ها رو میدیم من قول میدم ن رامین گفتن باشه زن هستی دیگ حرف نداریم حرفت حساب میکنیم منم زنگ زدم داود پسر عموم گفتم داود کسی میشناسی بیاد این ماشین بخره گفت عصر میام گفتم الان بیا گفت الان فاطی شبه چشم آبجی نمیبینه بخدا بزار صب پس بیام گفتم صب منتظرم تا صب چشم رو هم نذاشتم گریه بود و رامین تمام اون شبایی ک من از ناراحتی خواب نداشتم اون با خیال راحت با خروپف زیاد هم تو رویا بود انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده

1403/03/16 15:35

داود صب اومد گفت چی شده این ماشین گفتیم فقط به قیمت بده بره گفت این خیلی داغون شده 8 تومن میبرن گفتم خودمون 15 خریدیم گفت فاطی نگاه کن عزیزم من چرا باید سرت کلا بزارم سپرش تصادفی رنگی و شیشه هاش همه شکسته این درش کنده بوده رنگ خدا میدونه کدوم یکی باهاش تصادف کردن این جور کردن ما ماشین زیر قیمت دادیم بدهکاری ها رو کامل دادیم

1403/03/16 15:37

یارانه من رو عموم بود یارانه رامین هم رو باباش گفتم رامین بیا این 45هزار 500تومن جدا کنیم بشه 90 هزارتومن حداقل بتونیم یچیزایی بخریم اونا نیازی به این 45هزار 500 ندارن ک ولی ما میشیم 90 تا گفت مامانم اجازه نمیده گفتم من زنگ میزنم میگم زنگ زدم کلی بهم فوش داد دختره *** کثافت بی شرف گوه خوردی ک میگی جدا میکنم تو جدا کن میام لختت میکنم گفتم این چیه میگ گفت ناراحت شد گفتم این همه فوش گفت حق داره گفتم پس برو کارکن کارگری کن مگ من نکردم توام کن برام پول بیار خسته شدم از بس زنای 45ساله پایگاه دورم بودن و اونا از من باکلاس تر و تمیز تر من یه لباس زیر نو ندارم همه پاره پوره چادرم تو سرم سرخ شده روسری تو سرم سرخ خودت خجالت نمیکشی اینجور میگردم گفت به بقیه چی ما نداریم مگ باید مث بقیه باشیم گفتم اونا میان میگن من چی دارم ک بخوام بگم گفت تو بگو ما پس انداز داریم گفتم آره ک باز بریزن روسرم بگن پول بدهکاری شوهرت بده

1403/03/16 15:41

خیلی لباسام داغون بودن ولی هرپولی میومد تو دستمون رامین فقط برا خودش خرج می‌کرد لباس میخرید دیگ عادت شده بود واسم ک از خودم بگذرم ولی رامین لباس خوب بپوشه رامین بخاطر خیلی مسائل و جعل در مدارک از محل کار اخراج شد بعد از 3سال زندگی من 3سال تا اون موقع فامیلم ندیدم بعدش ک خونه رو ازدست دادیم و تایم گذاشتن خالی کنیم رفتیم خونه پدرشوهرم گفتن ما نمیتونیم بزاریم بیاین برین خونه فامیل خودتون همونا بودن ک میگفتن قید اونا رو بزنین و تو اون شرایط سخت کمک نکردن رامین به همون فامیلام ک میگفت و فوش میداد پناه آورد آخرش مجبور شدیم بریم خونه فامیلام بمونیم خونه رو تخلیه کردیم

1403/03/16 15:44

بچه ها مابقی بمونه برا بعد برم ببینم فریاد چیکار میکنه

1403/03/16 15:44

اول خونه عموم علی رفتیم اونا هم میگفتن جامون تنگ خودمون میخوایم دختر عروسی بدیم شلوغ پلوغ هست نمیشه خیلی اونجا تردد بود و وقتی نسرین میدیدم میگفتم چقد خوب ازدواج کرده خودش دانشگاه شوهرش مهندس هست و وقتی میاد دیدنش کلی طلا و لباس و وسایل آرایشی میاره تازه هردقه باهم بیرون تفریح و گشت گزار هستن من هیچوقت بجز همون شبی ک بعد عروسی رفتیم پارک و یدفه دیگ ک با خاله اش رفتیم پارک و یدفه دیگ با همکار رامین رفتیم دیگ هیچوقت معنی بیرون گشتن رو نفهمیدم حتی وقتی مجرد بودم بجز مدرسه خونه فامیل دیگ جایی نمیرفتیم ولی نسرین خیلی میگشتن هردقه بازار و خرید و جاهای تفریحی میرفتن خیلی برا خودم غصه خوردم یه مدت اونجا بودیم ک شلوغ تر شد و دیگ نزدیک عروسی نسرین بود من هیچ لباسی نداشتم همون لباس عقدمون پوشیدم همه گفتن نمیتونستی حتی یه لباس بخری ینی چی مگ تو چقد بدبختی گفتم فعلا نمیتونم بخرم و مجلس حنابدون نسرین خیلی مجلل پیش می‌رفت میگفتن چشم حسود بترکه ندیده چشمش نبینه منظورشون با من بود 😕😂 خیلی اون حنابندون قشنگ بود مال من درسته ک گفتن حنابندون اما حتی یه ذره حنا هم نبود تو مجلس من ولی اینا حنا تزئین کرده بودن خونه عموم حنا بندون برگزار کردن و خیلی مهمانی بود خیلیا نتونستن عروسی باشن کادوهاشون همون شب دادن همه هم دادن به نسرین به زن عموم گفتم زن عمو چرا دادی نسرین گفت پس به کی بدم گفتم خب مگ تو نگفتی نگ میداری ک جبران کنی براش چون خیلی جاها تو جای نسرین دیگ باید بری گفت اره ولی مهم نیس بهش میدم شاید نیاز خودشون باشه تو دلم گفتم من ک هیچی نداشتم چرا نداد بهم من ک بیشتر ازاین نیاز داشتم چرا ازم اینقد دریغ کردن اما اینا ک ندار نیستن این همه شوهرش خرج کرده کجا نسرین مونده این کادوهاشون هست و رفتم یه گوشه نشستم رامین اومد گفت خانم گل گفتم بله گفت ناراحتی گفتم رامین نگاه چی درست کردن چقد کادو وجشن گفت فدا سرت گفتم آخه هیچی من نداشتم رامین گاهی مهربون میشد گاهی اینقد کتک میزد ولی همش ادا بود جلو بقیه همیشه با لقب های خوب باهام حرف می‌زد همه میگفتن با اینک ندار هستین ولی چقد خوبه باهم خوشین تو دلم میگفتم اره خیلی خوشم رامین به همه میگفت من نمیزارم فاطی تو خونه دست به سیاه سفید بزنه من هم میگفتم اره راست میگ 😂 همش صورتم جلو دیگران سرخ بود ک نفهمن ک من چطوری زندگی میکنم صب عروسی نسرین بود رفتن آرایشگاه و زن عموم گفت امشب چ لباسی تنت میکنی گفتم همون لباس عقدم گفت وا دیشب اونو پوشیدی امشبم همون گفت حداقل یه مانتو تن کن ک تکراری نباشن منم ک 1مانتو بیشتر نداشتم همون

1403/03/16 17:04

پوشیدم خیلی کهنه بود چادر سفید سرم کردم و رفتم برا عروسی یه آرایش ساده از وسایل آرایشی دختر عموهام زدم همه گفتن تو چی کادو میدی هیچی نداشتیم ک بدیم یه جفت گوشواره موند برام ک اونو شنبه رفتم فروختم 1میلیون 200 هزارتومن 400 هزارتومن به زن عموم گفتم کافیه ک بهش بدیم گفت اره 100 تومن من میزارم ک 500 باشه گفتم باشه خوبه گذاشتیم تو جلد کادو بهش دادم برا 3روزه عروس نسرین و شوهرش گفتن بابا از شما انتظار نداشتیم چرا زحمت کشیدین گفتم ن قابل نداره رفتیم نشستیم خیلیا بهشون طلا هدیه دادن کادوهای پولی هم زیاد بود ما اون شب رفتیم خونه عموم دیگ بعد عروسی خونه رو مرتب کردیم و خوابیدم درجا دعوتشون کردن برا شام و عموم بهشون هدیه یه نیم ست طلا دوباره داد و عموهای دیگم هرکدوم یه انگشتر براش خریده بودن ما شام آماده کردیم رو سفره هدیه عروس دادن و خوشحال بودن من خیلی گریه مو نگه میداشتم ک نفهمن چقد ناراحتم آخه این چیزا رو برا خودم ندیده بودم تازه بعد 1ماه اینقد به رامین گفتم ببرم تا بزور دعوا بردم هیچی هم هیچکس هدیه نداد

1403/03/16 17:04

چندماه از اون چیزا گذشت و دیگ خیلی سخت گذشت بهمون گفتن کی پس کار میکنی چرا خرج ما بدیم به رامین گفتن برو خونه بابات اینا ینی تو با این عزمت میخوای سرخونه عموی زنت شی

1403/03/16 17:05

خلاصه منو رامین باهم بلند شدیم رفتیم ترمینال عموم ما رو سوند کرایه حساب کرد رفتیم اونجا بهشون گفتیم این شرایط داریم گفتن به ما چ ما خودمون بدبختیم ما چ داریم گفتیم چطور خب اون دوتا پسرت سر کار هستن یه شغلی براش پیدا کنن گفت وا این چ مدرکی داره اخه کی میخوانش ینی چون یه آخوند کسی میخوانش خودت باید بری سرکار گفتم من نمیتونم من خانمم سخته گفتن اینم براش سخته خودت تلاش کن رامین گفت برگردیم خونه عموی بزرگت گفتم اونا خودشون اینقد بچه نوه عروس دورشون ریخته ک نمیدونن به کی چی بدن ما رو کجا بزارن بمونیم

1403/03/16 18:12

بچه ها رامین برا مامانش سرویس چاقو و یه سرویس کفگیر و یه سرویس برش و سوهان چاقو همون گاز یخچال و سرویس ناهار خوری و یه سرویس قابلمه با همون لباسشویی رو خرید رو اونا بدهکار بود به فروشگاه شمس نیروهوایی

1403/03/16 19:05

خلاصه برگشتیم خونه عمو بزرگم اینقد خونه اونا ک دیگ واویلا شلوغ همه میرفتن میومدن خانواده عروساش و... یه دوروز موندیم رامین مجبور کردم بره نامه بزنه ک اخراجش کردن شاید بتونن بزارنش جایی سرکار خیلی شرایط بدی بود روزا منو رامین میزدیم از خونه بیرون ک مزاحم کسی نباشیم غذا نمیخوردیم شب میومدیم یه نون ماستی چیزی میخوریم کسی نگ اینا خیلی میخورن گذشت از این اخراجی 7 ماه شد رفت نامه زد رئیس کل عقیدتی بهش گفت بیا ببینم موضوع چیه رفت یه شهر دیگ جریان گفت ک من زنم این شرایط داریم بزارین پیش نماز بمونم و ک یه خونه ای بالا سرمون باشه و رامین چندروز بعد زنگ زد گفت فاطی خبر خوبی ندارم برگشتم خونه بابام امین ک ادعای خوبی و همه چی می‌کرد میگفت خانوادم نمیشناسین اونا بدتر بودن به رامین گفت من برادرتم من میبرمت تا تهران درست میکنم کارت رامین گفت امین اینجور گفت گفتم خداروشکر رامین تا درستش نکردین نیاین توروخدا گفت باشه با خبر خوب ایشالا میام رامین اون موقع دزفول رفته بود به حرف امین رفت امیدیه امین از سرکار برداره ببرن با باباش برادرخانم امین ک تهران کار رامین درست کنن اومدن اهواز همگی شب ساعت 19 بود تا 1 اینجا بودن گفتن ما کاری از دستمون برنمیاد بریم این همه راه چی بگیم برادرم همه مدارکش قلابی خودمون میگیرن اگ بریم ولش کن به عموم گفت تو پیگیر باش براشون همه مون گفتیم دست شما درد نکنه ک دستور دادین ما بریم جلو درستش کنیم عموم هم خیلی زخمت کشید واقعا تهران رفت و امیدیه رفت بهبهان رفت دزفول رفت با خیلیا جربحث کرد گفت این اقا 3سال پیش نماز بود بدون ریالی ک بهش بدین این جرم براتون اگ شکایت کنیم ک حق حقوق الافی باید بدین و این چندسال اینارو معطل کردین

1403/03/16 19:14

دیگ یه روزنه ای باز شد ما رفتیم دزفول مهمانسرا اونجا گفتن بهتون خونه میدیم شرایطتون ایشالا خوب میشه و ازاین حرفا عموم خیلی زور زد درست شد بازم رامین نمک نشناسی کرد و تمام کارای خانواده اش ک مارو پس زدن فراموش کرد و بده عالم باز فامیل من بود گفتم رامین ما هنوز مهمانسرا هستیم باید اینجا نماز شکر بخونیم ک بازم خونه اومد بالاسرمون والا من دیگ با خانواده تو رفت آمدی نمیکنم شناختمشون رامین فرستادن یه منطقه دوراز من تو رادار ک برا نظامی های اونجا نماز بخونه گفتم من اینجا تنهایی تو یه شهر غریب چ کنم برگشتم خونه عموم گفتم تا رامین بیاد من میرم

1403/03/16 19:17

تا زمانی ک تو نیروهوایی اهواز بودیم از هرقشر زبانی توش بود و زنای رئیس هاش سرهنگ سرگرد و عقیدتی رامین میگفت برو کاراشون کن ک مبادا ما رو بندازن بیرون اخرم دستم نمک نداشت من میرفتم بچه نگه می‌داشتم با اینک بچه داری بلد نبودم چون بچه نداشتم ک یاد بگیرم زن یه آخوند رئیسیش گفت بیا اینقد بلد نیس چه غلطی کردم به این گفتم بیاد شوهرش گفت میشنوه حداقل میدادی جارو کنه گفت همین کار کردم بچه هام بدم دست این ک بلد نیس بغل کنه بچه رو میخواستن برن همدان مادربزرگ زنه فوت کرده بود من اصلا ن آهنگ گوش میدادم ن چیزی ولی اون زنه اهل آهنگ بود و می‌رقصید تعجب میکردم میگفتم خب چرا من اینجور نیستم اونم ک زن آخوند چرا اون در این حد راحتن و کلی ازم ناراضی ک بلد نیستم کاراش به اون خوبی ک میخواد انجام بده من خیلی برا رامین زحمت کشیدم روزایی ک باید راحت بودم دم استرس و اضطراب و خونه تمیز کردن بقیه بودم ک مبادا ما رو اخراج کنن ک اخرم کردن رامین میگفت مقصر تویی خدا میدونه چیکار کردی راض نبودن منو اخراج کردن 😑من شبایی بود ک دلم میخواست خودکشی کنم چندین بار ک رامین نبود تو خونه گاز باز میکردم ک کبریت بزنم بسوزونم خودم ولی میگفتم بقیه ک خونه اشون وصله به ما چ گناهی کردن منصرف میشدم خیلی زجر کشیدم با رامین و حرفاش و خانواده اش ک هیچوقت زبونی نداشتم ک بگم این جور نیس منم زندگی میخوام حق حرف زدن به نفع خودم نداشتم

1403/03/16 19:24

خلاصه رفتم خونه عموم رئیس کل عقیدتی دزفول مارو فرستاد نیروهوایی امیدیه و رئیس اونجا هم میگفت نگران نباشین دیگ من هواتون دارم میرفتم مسجد اونجا نماز میخوندم و خلاصه برمیگشتم خونه با زن های اونجا حرف میزدم و بهم میگفتن ختم قرآن میای گفتم آره میخونم هربار دوجز برمی‌داشتم ک آرامشم بیشتر بشه و میرفتم میگفتم خوندم میگفتن چرا اینقد زود میخونی کم کم بزار بقیه هم برسه بهشون میگفتم خب حوصلم خونه سر میره چ بهتر ک قرآن بخونم

1403/03/16 19:26

برمیگشتم خونه دیدم سرباز رامین میذاشت پایین یه عالمه میوه و بادمجون و گوجه خیار و ازاین چیزا تو کارتن مگز بود هرهفته همینجور گاهی هم میداد سرباز می‌آورد میگفتم رامین اینا از کجا میگفت خودم خریدم گفتم تازه شروع به کار کردی حقوقت چ قدر شده ک به اندازه اون خرج کنیم گفت هنوز معلوم نیس گفتم باش ولی حتما دیگ تعیین کن حقوقت چقدر ک بدونیم اندازه اون خرج کنیم الکی هم ولخرجی نکن ک روز مبادا داشته باشیم و من همیشه کنار رامین بودم و رامین حتی اگ سرما میخوردم منو نمی‌برد دکتر میگفت پول نیس میگفتم مگ رایگان نیس دکتر پدافند چطور خودت میری گفت برا پرسنل تنها رایگان تو پول میخواد حتی یه دارو هم نمی‌آورد خونه خیلی همیشه اذیت بودم و هروقت مریض میشد من دوا داروهاش سرساعت تا دون آخر میدادم می‌خورد

1403/03/16 19:29

ازونجایی به رامین شک کردم ک وقتایی ک خونه بود میگفت من به سرباز گفتم بیاره این چیزا رو گفتم باش تا اینک رفتم مسجد دیدم زن همون آخوند چندتا خانم پیششون بودن داشتن میگفت عه فاطمه اومدی گفتم آره من همیشه شبا اینجام چی شده دیدم همه نگا میکنن میگفت اون چیزا بهت رسید گفتم کدوم گفت همونا دیگ گفتم نمیدونم والا چی میگی گفت بابا حاج آقا میوه سبزیجات داده دست سرباز هرهفته میاره حالا دیشب خریدیم ولی خب نمیدونم داد به کسی بیاره یا مغازه موند من دنیا رو سرم اوار شد گفتم دستتون درد نکنه اره رسید اصلا نفهمیدم نمازم چطور خوندم یکم هم نشستم ک شک نکنن ناراحت شدم ولی جز دیگ برنداشتم چون نمیخواستم برم مسجد حس میکردم آبروم رفته بود با یکی از زنای همسایه تو لاین خودمون اومدم خونه میگفت دختر خوب هستی توروخدا من سن مادرت دارم منو جای مادرت بدون بیا بهم سر بزن یه دختر دارم ک شوهر کرده شوشتر تو بیا من با تو حالم خوبه گفتم چشم بتونم میام یه دونه کلید هم بیشتر نداشتیم برا در خونه ک دست رامین بود

1403/03/16 19:33

بچه ها گوشیم دودرصد شارژ داره میزنم به شارژ یکم گرفت میام ادامه میدم

1403/03/16 19:34

چالش کنم گناه داره بندازیم تو راه آب رامین شروع کرد به گریه فوش دادن به خانواده اش گفت ما بعد چندسال بچه خواستیم خبر مرگمون اومدیم خوشحالتون کنیم خودش میزد

1403/03/17 03:17

پارت 8🌺🌺

دیگ نماز شب هم باهم میخوندیم صبم بعد نماز دعای عهد میخوندیم و اون میرفت بعدش سرکار من یکم میخوابیدم بیدار میشدم مشغول کار میشدم رامین تماس گرفت ناهار چی داریم گفتم فعلا نمیدونم گفت میخوام از رستوران بیارم گفتم چی گفت خب چی میخوری گفتم نمیدونم کوبیده بگیر آورد گفتم رامین غذا آوردی گفت خب چیه مگ نباید بهت برسم و چندبار منو می‌برد خونه رئیسش گفت حاج آقا به خانمم لطفا بگین ک من دیگ حقوق ثابت دارم ماهم بچه دار شیم گفت خدا رزق بچه میرسونه بله کارش خوبه راضی هستیم گفتم خداروشکر چندروز بعدش بدون جلوگیری رابطه داشتیم و چندبار مرتب داشتیم ک یهو پریود نشدم به رامین گفتم نشدم گفت خیره گفتم ایشالا تا 1ماهی گذشت و بهش گفتم رامین بریم رامشیر آزمایش بدم گفت بریم جواب مثبت شد باردار بودم بعد 4سال از زندگی مشترک و تصمیم گرفتیم ک بریم خونه باباش این خبر بهشون بدیم یه تاکسی گرفت ما رفتیم خونه باباش حالا تا خونه باباش با ما 3ساعت بود وقتی اهواز بودیم 2ساعت مسیر بود رفتیم ناهار کشیدیم میخندیدیم مامانش باباش گفتن چیه مشکوک میزنین گفتم هیچی بعد ناهار میگیم امیر برادرش هم اومده بود با زن بچه میگفتن بخدا اینا یچیشون هست گفتیم حالا بخوریم ناهار میگیم یهو در باز شد با تفنگ امین میاد خونه باباش و میگیره سمت همه مون میگه باید زنده تون نزارم من ترسیدم رامین گفت فاطی بیا پشت من تو چیزیت نشه گفتم وای تو خدا این چیه امین چیکار میکنه جیغ میزدیم داد میزد میگفت خفه شین بابا باید بکشمت خونه رو زدی به نام امیر پس من چی گفت بابا زدم بنامش ک بره کنتور برق بگیره همین بهم میده گفت این دیگ نمیده چرا اینکار کردی دعوا بالا گرفت رامین با یه ترفندی تفنگ از امین گرفت و گفت میزنه به نام بابا دوباره نگران نباش امین گفت میرم تا فردا مهلت میدم بديش بابا دوباره امیر گفت گوه خوردی یه تخته چوب بود تو حیاط باباش وقتی ماهی یا سیب زمینی یا بادمجون میخواستن سرخ کنن رو اون مینشست مامانش سرخ می‌کرد اون برداشت بندازه به امیر دستش چلاغ بود انداخت به من همونجا از کمرم یهو یچی کنده شد انگار😔 حس کردم بعد چندساعت خونریزی کردم و بردنم همونجا دکتر گفت متاسفانه سقط میشه خودش میوفته چون هنوز کوچیک ن دارویی ن چیزی من برگشتم خونه مامانش از تب لرز افتادم و یا سردم میشد یا گرمم میشد مادرشوهرم گفت فاطی بیا این میز تلویزیون تکون بده ک زودتر بیوفته من تکون دادم یهو حس کردم یچیزی ازم خارج شد بهش گفتم گفت بیا بریم حموم ک ببینم رفتم شورت کشیدم پایین گفت اره خودش حالم خیلی بد بود گفت بیار من برم تو باغچه

1403/03/17 03:17

پارت 9🌺🌺

باباش گفت نکن خب بابا جون هستین دوباره میشه حالا چیه مگ امیر زنش هم میگفتن بهش به فاطی روحیه بده اون الان بیشتر داغون شده گریه کردیم مامانش گفت خب چیه بازم میشه همون خدا میدونه کی بده مامان حتما صلاح نبوده اگ بود بخدا زمین آسمون یکی میشد این بدنیا میومد خدا نخواست جون هستین چیه گریه میکنین اون شب مارو بردن بیرون ک روحیه مون عوض شه رفتیم خونه بابای زن امیر به همه گفتن فاطی سقط کرده مامانش داشت میگفت رفتم خاکش کردم گریه کردم مامان جاری گفت بخدا صلاح نبوده اگ بود میموند مامان گریه نکن خدا میده باز چتونه جون هستین سالم خدا بهتون میبخشه با گریه کفر نگین به حکمتش خیلی روحیه دادن برگشتم خونه مامانش و اونام ناراحت بودن از این وضعیت تا اینک رامین به امین پیام میده بیا فلان جا کار دارم رامین یه چاقو میبره با خودش ک امین بزنه باباش اینا جلوش گرفتن گفت چته دیونه شدی برادرت میزنی اون بچه داره بفهم گفت اون بچه منو کشت میرم بکشمش گفتم نکن رامین بیا ازاینجا بریم یه مدت نمیایم ک یادمون بره اره راست میگن بخدا قسمت نبود اگ بود خدا نگهش می‌داشت ما هنوزم بچه دار میشیم ینی فقط همین یکی بود

1403/03/17 03:22

پارت 10🌺🌺

رامین راضی کردیم ک دیگ نره رو قرار مامانش گفت برین خونتون رامین دیوانگی نکنه میایم بهتون سر میزنیم باباش ما رو رسوند 80 هزارتومن بهش کرایه دادیم اون رفت تا چندروز خیلی تو فک بودیم ناراحت رامین صب ک میرفت سرکار نمیومد تا شب من همش تو اون خونه تنها بودم آخه چقد تلویزیون فیلم تکراری خسته شدم ازاون وضعیت مدتی گذشت ک رامین شروع کرد گفت زن میخوام فلانی زن گرفته زنش راضیه گفتم اونی ک میگی اینقد درآمد میلیونی داره ک میتونه زن دوم راضی کنه تو ک تو همین یکی موندی من راضی نیستم دوباره دعواها کتک بحث شروع شد گفت من باید زن بگیرم گفتم باشه بگیر والا ک ازت راحت شم مدتی گذشت باهم خیلی سرسنگین بودیم همش دنبال زن بود یا خونه هر همکاریش میرفتیم خیلی هیز بازی درمی‌آورد جوری ک طرف از نگاهش موذب میشد ومیومدیم خونه میگفتم چرا اونجور نگاه زن مردم دختر مردم میکردی گفت بنظرت دخترش نمیدن بهم اما انگار سینه هاش کوچیکن گفتم بابا توبه کن چرا چشم میبری تو بدن مردم من ک زن هستم سرم خمه نگاه نمی‌کنم وقتی مارو دعوت میکنن ینی به ما اعتماد دارن نباید چشم چرونی کنیم خیلی این ور اونور تو اون روستا اون روستا می‌گشت دنبال زن حتی ماشین براش گذاشتن ک بره درس بخونه ولی متاسفانه میرفت دنبال زن می‌گشت مث زمانی ک ماشین بهش دادن اومد خواستگاری اون همه کلاس میذاشت حالا اونجا هم میرفت خونه مردم کلاس میذاشت

1403/03/17 03:28

پارت 11🌺🌺

دیگ روابط نزدیکی رو باهاس محدود کردم ولی وقتی میخواست میگفتم خدا قهر میکنه دیگ پشتم بهش بود ک نبینه من چندشم میشه از رابطه باهاش حس میکردم اینجور تجاوز هست ن از سر دوست داشتن هیچ لذتی نمیبردم میگفت بچه دار شیم میگفتم شرایط ندارم فعلا تنها شانسم واقعا همین بود ک هیچوقت بعدش نذاشتم بچه ای از رامین باشه

1403/03/17 03:30

پارت 12🌺🌺

دیگ ازش متنفر شدم با اینک من با همه چی ساختم باهاش اون هربار باهام یجوری تا می‌کرد ک من تو خلوت خودم کارم گریه باشه خیلی نفرینش میکردم میگفتم خدایا اگ این زجر من تمامش کن بکشم راحتم کن اگ میدونی تقاص این زجرام میده زجر کشش کن دیگ نماز کم زیاد میکردم میگفتم من دیگ نماز نمیخونم خب من چرا هیچوقت نباید شانس داشته باشم مثلا نماز بخونم چی میشه

1403/03/17 03:33

پارت 13🌺🌺

رامین گفت دیگ نماز نمیبینم بخونی گفتم ن گفت چرا گفتم تو با تمام کارات منو از خدا زده کردی ک به بودنش شک کنم گفت فاطی من مشکل روحی روانی دارم خب دستم نیس کمکم کن بخدا میرم روانشناس پایگاه هم تو بساز تا خوب شم دیگ کم کم نرم شدم گفتم آره برو زن بگیر خانواده اش میگفتن مرده میتونه هربار هرچی میخواستم بگم ک دعوا کنم زبونم بسته میشد و حرفام نمیتونستم بگم وقتی تنها بودم میگفتم اگ دیدمشون اینا رو میگم بهشون ک بدونن چقد دارم سختی میکشم با دیدنشون حرفم خورده میشد خیلی رامین تو فشار پول روح جسمم گذاشته بود بعد از 6سال از زندگیمون تونسته بودم با عروسک بافی برا خودم چندتا شورت سوتین بخرم من 6سال با شورت سوتین های قدیمی پاره دوخته شده سرکردم 6 سال چادر سرخ شده تو سرم بود با دوتا مانتو رنگ رو رفته و کفشای پیرزنی کم کم با فروش عروسکم تصمیم گرفتم برا خودم خرج کنم گفتم تا کی به رامین برسم اون ک هی خوشتیپ میکنه من چی چرا این جور بگردم

1403/03/17 03:39

پارت 14🌺🌺

رامین میگفت فرق کردی همیشه با پول برا من خرید میکردی گفتم دیگ برا خودم خواستم بخرم گفت باش خوبه من دیگ محل ندادم بهش اینقد تو امیدیه هم دزدی و خرابکاری کرد ک ازاونجا هم باز بعد 3سال نیم زندگی تو نیروهوایی اونجا اخراج شد ایندفه 2ماه اخراح بود بهش مهلت دادن قبل از عید خالی کنه خونه رو بهم نمی‌گفت دیگ الکی میزد بیرون زود میومد میگفتم قبلا صب میرفتی شب میومدی چی شده گفت خب خیلی کار می‌کردم خسته شدم از کار ینی نباید منم به خودم استراحت بدم گفتم چرا خوبه من نشسته بودم عروسک میبافتم گفت فاطی اگ یکروز بگم اخراجم کردن چی میگی گفتم یا خدا گفت ن مثال زدم گفتم یچی شده ها تحمل دارم بگو چی شده خو گفت ن فاطی اخراج شدم گفتم خاک عالم برسرت زبونم تو این 6سال نیم مو درآورد گفتم درس بخون چی شد بازم اخراج حالا چی کجا بریم من دیگ تحمل زندگی با تو رو ندارم برمیگردم گفت اگ رفتی فامیلت تیکه تیکه میکنم

1403/03/17 03:44