The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

پارت 16🌺🌺

گفتم همون فامیلم نسل تو رو از رو زمین برمیدارن تو جرات داری دست بهشون بزنی خیلی دعوا کردیم توهین شد به فامیلا و شب شد اون خوابید صب گفت فاطی بریم خونه عموت گفتم ن ن ن ن چرا نریم خونه بابات گفت اونا بفهمن بیشتر 2روز راهمون نمیدن گفتم بابات وظیفش ها چی شد دوباره گذرت به ما افتاد

1403/03/17 03:45

پارت16🌺🌺

رامین خیلی غیر قابل تحمل شده بود خودش میزد و در خونه ها رو میشکوند لگد به دیوار میزد گفتم نگاش کن الهی ک الان پات درد بگیره دردی تو جونم زدی با کارات برامون از دادگاه نامه اومد گفتم بیا دادگاهی هم کردن بابا فرصت بدن میزنیم بیرون تا جا پیدا کنیم منو مجبور می‌کرد شماره رئیس ها رو می‌گرفت التماس میکردم اخراجش نکنین میگفتن نمیشه نامه دادگاه باز کردیم دیدم نوشته دکتر فلانی از رامین فلانی شکایت کرده گفتم رامین این همون دکتره بود ک دارو خرید گفت کتاب نگه کن چرا زده خیانت درامانت چی شده اینو راست بگو بهم دیگ بسه دروغ گفت فاطی کتاباش دادم به یکی گفتم برو بگیر گفت ینی دادم به چندنفر گفتم آخه کی پزشک بود ک کتاب پزشکی بدردش می‌خورد گفت نمیدونم ولم کن خودم فشار روم دیگ تحمل نداشتم نمیدونستم چیکار کنم

1403/03/17 03:51

بچه ها میخوابم ادامه صب میدم ❤

1403/03/17 03:51

ینی 1ساعت شد ک گفتم بخوابم خوابم نمیبره الان دوشبه نخوابیدم از ناراحتی از سردرد سرم منفجر میشه ولی هرچی تکون خوردم سرم کردم زبر پتو خوابم نبرد

1403/03/17 04:48

پریشب ک گفتم اینا بزور گفتن بیا کارت داریم تو بگو همون فامیل عروسه اومده بود معتاد بود معلوم بود قشنگ بهش گفتم ن من اگ ازدواجم کنم مورد ازدواج من نیستی رفتن بچه ها نوه ها هم گفتن برامون خوراکی درست کن دسر زعفرونی و پاستیل ژلاتین و آرد و زعفرون پودر ژله برام آوردن گفتم باشه فریادم دوست دارم بخوره هم خوبه خلاصه مشغول درست کردن بودم ک یهو نوه عموم اومد گفت دختره حرومزاده زنا زاده با بچه زنا زاده ات گم شین برین از زندگیمون همه نگاش کردن من برگشتم خنده از لبام رفته بود داشتم با بچه ها حرف میزدیم میخندیدم گفتم تو کیو میگی دوباره تکرار کرد گفتم خودتی گفت بی پدر مادر گفتم آدم بی پدر مادر باشه بهتر از اینه داشته باشه و ادب یاد بچه ندن دیگ عموم انداختش بیرون با ناراحتی زدم بیرون تو بگو اونجا جنگ بود همه حق دادن بهم عصرم بعد ک گفتم میزنم شارژ اومدن دعوا و منم زنگ زدم 110 بار اولی رفتن بار دومی همسایه ها ردشون کردن بار سومی دیگ 110 اومد گفت چخبره ینی چی چته اذیت میکنی این خانم گفتن اومده ما رو زده 😐من کی کجا من ک نشسته بودم داشتم داستان می‌نوشتم 😐خلاصه شکایتشون کردم گفتم شیرم قط شده شیر ندارم چون بهم شوک وارد شده وسایلم اومدن شکوندن گفتن برو این برگ شکایت برا دادگاه بفرست نوبت بهت بدن گفتم کوتاه نمیام ازشون بچم چقد زدن و گریه میکرد

1403/03/17 04:59

زنگ زدم به عموم رسید تا تونست هم زدشون ولی آبروم بردن گفتن این بچه امین نیس امین برا همین ولش کرده رفته این *** اس اینو همه میکنن مادرشم از جندگی مرد گفتم آقای مامور شیرم از ناراحتی خشک شد این تهمت هایی ک زدن بهم رو همین شیر خشک شدم نوشتم ک آه من و بچم بگیرشون روز خوش نبینن گفت نفرین نکن گفتم این اشکهایی ک داره میاد پایین آه همین اشکام به زمین گرم بزنشون

1403/03/17 05:01

گفت رفتی دادگاه نگو فوش دادن به هرحال ناموسیه گفتم به مادر مرحومم ک 26 سال پیش مرد تهمت زدن ببخشمش به خودم جلو خودتون چیا گفتن من ایتا رو چطور حلال کنم

1403/03/17 05:02

خوابم نمیبره تنها مونس الانم همین گوشیه ک دارم مینوسم اشک میریزم

1403/03/17 05:04

بچه ها زنگ زدم به یاسر پسر عموم شماره برادر عروسه رو خواستم بهم دادن به برادرش زنگ زدم گفتم شما منو میشناسی گفت ن خودم معرفی کردم گفت خوبی بچه ات خوبه گفتم والا بگم خوبم یا بگم ن گفت چی شده خیره گفتم من شمارو فقط 3بار دیدم یکبار ک برا عروسی دیدمتون یکبارم برا مهمانی ک دعوتتون کردن یکبار هم شما رو ما دعوت کردین دیگ بغیر این شمارو تو این 6 سال دیدم آیا گفت ن والا گفتم چرا خواهرت جلو همه گفت برادرم تو رو مرتب میکنه گفت یا خدا استغفرالله گفتم اینو شنیدی نفست گرفت ببین دیشب من چی شدم جلو همسایه ها بهم گفت کل اهواز تو رو مرتب میکنن بچه ات مال امین نیس مال همه اس گفت استغفرالله گفتم بچم از دیشب شیر خواست نداشتم بهش بدم خشک شده شیر پاستوریزه گرفتم نخورد خداحق این از خواهرت بگیره گفت خب چرا دعوا کردین گفتم مجتبی پسر عموتون یا پسر عمه تون کیه اونو گفت باهاش ازدواج کن رو اون گفت والا آدم سگ داشته باشه نمیده دست این پسره گفت گوه خورد غلط کرد ک مدعی اون شده واست گفتم بد کردم تا مریض بود من تو بیمارستان همراهش بودم تا چیزی میخواست من میرفتم کمکش گفتم خداشاهده الان بار چندم قالی پتوهاشون شستم یه تشکر نکردن گفتم نیازی نبود هم بکنن چون نمک نداشته دستم ولی صبرم تحملم بردین اینا حمله کردن به خودم بچم فوش دادن به پدر مادرم گفتم تو میدونی آیا مادرم کی بوده بابام کی بوده گفتم اونا 26 سال پیش مردن الان استخون هم نمونده اون تو قبر خجالت نمیکشن به پدر مادرم فوش زشت میدن میگن *** بوده گفتم حلالشون نمیکنم شکایت میکنم ازشون گفت تا صحبت کنم باهاشون بیان دستت میبوسن ما فامیل هستیم چ شکایتی بخدا زشته من ازت معذرت میخوام بخدا میایم چ خودم زن بچه ام چ مادرم چ خواهرام دستت میبوسن شکایت نکن گفتم بخاطر خانوادم پسرم میکنم

1403/03/17 13:45

بچه ها کل فامیل سمت من بود اینجا دختر عموم هم پرواز گرفته ک بیاد اینجا و دعوا کنه باهاشون خدیجه عموم عه پسره میشه زنگ زد گفت فاطی شکایتش کن گفتم میکنم گفت هردوشون شکایت کن ک دیگ اسیر مرگمون کردن همه پشتت هستیم گفت بابام گفته فاطی اگ زن اگ شیره باید شکایتش کنه گفتم شنبه میرم دفتر قضایی ثبت میکنم شکایتم

1403/03/17 14:53

🌺🌺ادامه داستان🌺🌺

1403/03/17 15:42

خونه بابات فاطی اینجا میمونه رامین گفت نمیزارم زنم 1روز بدون من جایی بمونه

1403/03/17 15:58

پارت 17🌺🌺

به رامین گفتم فک کن ببین کتابا رو به کی دادی بریم ازشون بگیریم گفت یه عده سرباز بودن یه عده همکار گفتم تو ک اومدی گفتی دکتر کتابا رو میخواد بردیشون گفت دروغ گفتم یه فکری کن گفتم چندتا بودن میدونی پولشون چنده گفت گرونن کتابای پزشکی گفتم چ کنیم چ داریم بجز دوتا کلیه گفت یه فکری کردم بیا مبل بفروشیم پولش بدیم به دکتر گفتم مال جهزیه بودن گفت بابا منو میندازن زندان جهزیه چیه 7سال پیش گفتم خب کی اینا رومیخره گفت اینجا سمسار هست رفت اوردشون گفتن 100 هزارتومن می‌خریم درسته وسایلم برا نزدیک 7سال بود اما هرکی میدید انگار تازه خریدم خیلی تمیز بودم و مراقبت میکردم از وسایلم اونموقع عموم 850 هزارتومن برام خریده بودشون گفتیم ن 100 تومن خیلی ارزون رامین گفت بده بره گفتم آخه مبل کی میده 100 تومن مگ با 100 تومن مشکلت حل میشه خلاصه قهر کرد یکی دوروز خونه نیومد ک من راضی شم آخرش هم دادمش سمسار 150 هزارتومن و به رامین زنگ زدم گفتم بیا اینم پول مابقی چیکار میکنی گفت حلش میکنم گفتم رامین ما چ داریم دیگ همون مبل تو چشم میومد ک اونم دیگ رفت دیگ به وسایل خونه چ نگاهی میکنی گفت ن فاطی ما ک داریم میریم گفتم خب گفت تا زنگ بزنم بیان 3تا کولر ببرن انبار الانم ک دیگ کولر فصل‌ نیس روشن کنیم گفتم باش بگو بیان شیشه هم بندازن گفت باشه اومد 3تا کولر بردن ما برگشتیم خونه عموم چندروز بودیم گفتن چیزی شده گفتیم دوباره آقا اخراج شده اینبار زن عموم خیلی به رامین حرف زد گفت 7سال ک قرار بود زمین بفروشین طلا لباس بخرین وسایل خونه بگیرین چ شد رامین گفت 3سال پیش بابام فروختش خودشون کولر و خرید کردن گفتم چی مگ اینا قول ندادن اگ فروختن ک بدن به من چرا بعد 3سال ک فروختن الان گفتی گفت ولشون کن اونا گدان یه مشت حیون حالا باز بد خانواده اش میگفت ولی وقتی همه چی اکی بود بد فامیل منو میگفت خیلی ناراحت شدم گفتم باید اگ دیدمشون بهشون بگم اینو خلاصه رامین گفت ن ایندفه کار میکنم ک بخوان عموم گفت چیه بابا هر 3سال بحثتون این باشه برو پیش داود پسر برادرم تو گاو داری حالا چ عیبی داره مهم نون حلال گفت چی میگین من 7سال راننده داشتم برو بیا داشتم حالا برم زیر گاو تمیز کنم گفتن رامین چرا اینقد خودت گول میزنی گفتم راننده بود بخاطر رانندگی بلد نبودی عموم اخم کرد بهش گفتم اون خونه هم نداشت اون ماشین پراید هم مال این نبود مال باباش بوده گفتم بابا این 7 سال گواهینامه جعلی دستش بود حتی شب عروسی نوه خاله اش ک رفتیم 6سال پیش مدرک جعلی حوزوی آورد ولی دم نزدم رامین گفت خب درست میکنم عموم گفت چطوری این همه دروغ گفتی برو

1403/03/17 15:58

پارت 18🌺🌺

دیگ به رامین محل ندادم بااینک چندروز بازم موند دید همه سرسنگین هستن باهاش رفت خونه مادرش شروع کرد به زنگ زدن بهم فوش زشت و تهدید می‌کرد مرتب ک فامیلم شکایت میکنه حتی وقتی باردار شدم سقط شد فامیلش به همه گفتن ک از عمد بچه ما رو کشت😐 هردقه از رامین پیام میومد تماس بی پاسخی ک جواب نمیدادم تو پیاما یا معذرت میخواست میگفت من دست خودم نیس یا تهدید می‌کرد خیلی دیگ از چشمم افتاده بودن از اینورم پسرعموم شروع کرد دعوا کردن ک تو چی بودی یه آخوند فراری دادی فردا جداشی باید شوهرت یه پیرمرد باشه گاهی کتک میزد رو بهانه کوچیک و خیلی تنش ایجاد می‌کرد عموم هم ناراحت بود و دلم نمیخواست تو خونه بخاطر من ارامششون بهم بخوره چون هردقه دعوا حرف و بحث بزن بزن داشتیم گاهی میرفتم پشت بوم ک دیگ دعوایی نباشه ولی تا کی آخه هوا هم داشت گرم میشد عموم گفت بیا یرقان میگیری میترسم چون مامانت اینجور بود تو باید بیشتر برسی به خودت رفتیم تو ساختمون دیدم دوباره اومد دعوا کرد دیدم فایده نداره به رامین پیام دادم امشب منتظرم بیا دنبالم بریم خونه بابات

1403/03/17 16:04

پارت 19🌺🌺
رامین عصر رسید نیومد داخل از همونجا دم در خداحفظی کردم هرچی عموم گفت نرو گفتم برم بهتره من رفتم برا خونه بابای شوهر..

وقتی رسیدیم باز اخم تخم اونا ک باز رامین چیکار کردی اخراجت کردن اون با خنده میگفت ک وسایل بردم اونام میخندیدن میگفتن باید حواسمون باشه و مسخره میکردن قبلی ک وارد خونه ای میشی بگو چیزای مهم قائم کنن من تو دلم خیلی حرص میخوردم ازشون ک اینقد بیخیالن هرچی گفتیم وسایل بزاریم اینجا گفتن ن حالا میگین وسایل خودتونم دیگ اینجا جاگیر میکنین ما خودمون جا نداریم همش یه اتاق داریم خودمون چ کنیم هرروز هم خونه یه فامیلش بودیم چ دور چ غریبه اینقد خجالت میکشیدم اینجور ک بخاطر یه شام ناهاری مجبور بودیم چیکار کنیم مادرشوهرم خیلی غر میزد دست به این نزنین دست به اون نزنین و هرکی میومد با خنده میگفتن باز رامین اخراج شده و هیچکس یه کمکی نمی‌کرد از نیروهوایی امیدیه براش پیام اومد اگ تا آخرهفته بعدی خونه رو خالی کلید تحویل ندادین قفل خونه رو شکسته وسایل میزارن دم در و رامین گفت فاطی بیا بریم اونجا گریه زاری کن گفتم چرا برم نمیخوام دیگ ابرو ندارم مجبورم کرد رفتیم هرچی قسمشون میدادم میگفتن فایده نداره چقد کوتاه بیایم چقد داره دزدی میکنه ن مدرکی ن چیزی گفتم ازاین به بعد گفت خانم 3ماه پیش با ماشین اداره رفت منزل کسی برا خواستگاری بعدش اونا ک فهمیدن زن داره ماشین دولت خراب کردن اومدن گزارشش اینجا زدن دیگ چیکار کنیم گفت ما ماشین گذاشتیم ک بره درس بخونه ن بره خواستگاری گفت کولر دولت فروخت ازاونورم دکتر کتاباش میخواد گفتم رامین پولش داد گفت چ پولی داده بیا شماره دکتر بگیرم ببینم پول گرفته من دیگ حرف نزدم گفتیم خالی میکنیم اینقد حرف زد با تلفن ک آخرش توی کیانشهر اهواز نیروی زمینی گفتن بیا اینجا تو مهمانسرا بازم رامین بهم گفت منو میخوان اینجا برا کار ولی اونا گفتن فعلا چندماه بمونین تا جایی پیدا کنین و اینک اینجا مهمانسراس یهو دیدی بازدید کننده اومد باید بیان اینجا برا استراحت رامین این چیزا رو بهم نگفت منو کشوند دوباره اهواز حالا نیروی زمینی خانواده اش مهربون شدن گفتن بیا ما سخت میگیرم میبینی میوفته دنبال کار گفتم آره 😕 چندروز گذشت ما اونجا بودیم وسایلم آورده بودیم یه گوشه گذاشتیم

1403/03/17 16:17

بچه ها یکم دیگ ادامه میدم فریاد بخوابونم

1403/03/17 16:17

ناراحتی شب رو صبح کردم

1403/03/18 03:10

پارت 24🌺🌺🌺

به محضی رفت من چشم غره به رامین رفتم گفت نگاه زن شوهر بهم باید با محبت باشه گفتم وایسا ک با این تسبیح میخوام جونت بگیرم گفت بابا فاطی دنیا کوچیک دختر دل نبند به مال دنیا گفتم تو خیلی شوتی یا واقعا میدونی من خرم اینجور رفتار میکنی گفت خدا بزرگ گفتم آره میدونم من چ مالی دارم ک بهش دل بستم بیا خودمون هستیم یه کم ظرف ظروف چی داریم گفت فاطی چیزی برا فروش نداریم گفتم چرا گفت سوپری ازم میخواد گفت یه نگاه بنداز ببین چی هست تو وسایلمون گفتم هیچی نیس نری از مهمانسرا باز دزدی کنی ها زشته ابرومون حفظ کن خندید زد تو پام گفت بخدا ذهنم میخونی گفتم دیگ شناختمت خو گفتم رامین دوتا کلیه داری یکیش بفروش مجبوری 😂گفت چند میخرن گفتم به بابات بگو اون خوب قیمت داره گفت خوبه تو این شرایط میخندیم گفتم نخندیم چ کنیم چ از دستمون برمیاد فرداش به هرکی می‌شناخت زنگ زد گفتن یا خونه نیستیم یا هم جا نداریم هرچی میگفت یه کم وسیله هستن گفتن بخدا هیچی جا نداریم بزور تونست جایی پیدا کنه ک بزاره اونجا ما جایی برا خواب نداشتیم تو پارک ساحلی تا صب مینشستیم خودمون باد میزدیم از گرما شرجی گفتم رامین یه جا پیدا کنیم بریم گفت باشه من پیام دادم به عموم ک باهام قهر بود گفت بیا خونه گفتم رامین تو چیکار کردی گفت منم عموی بابام گفت بیا خدافظی کردیم دوتامون رفتیم وقتی رسیدم بچه های عموم دست دادن منم دست دادم عموم یکم نشستیم و گفت شوهرت کجاست گفتم سرکار گفت خوبه چرا نیومد گفتم میاد گفتن شام چی درست کنیم گفتم حاضری رامین بیاد کاری نداره هرچی باشه میخوره من رفتم کمک زن عموم تو اشپزخونه عموم اومد گفت فاطی چخبرا بچه دار نشدی گفتم ن گفت ای خدا لباسش ببین از سرروت داد میزنه چقد داری بدبختی میکشی گفتم ن بابا چ بدبختی گفت میثم الان دو تا بچه داره گفتم بسلامتی گفتن اینقد زنش طلا رو دستاش هست ک جا نداره رو هم افتادن تو چی نگاش کن زن عموم گفت ولش کن بعد چندسال اومد چیا داره میگه بهش خلاصه رامین پیام داد جات راحته گفتم چاره نیس تو چی گفت منم میگذره دیگ فاطی شرمندم گفتم مهم نیس چ میشه کرد چاره نیس عموم گفت بیا رفتم پیشش گفت فاطی از زندگیت راضی هستی چرا بچه نخواستی چرا وضعت اینه گفتم آره راضیم گفت معلوم نیستی چون با بغض گفتی اینو گفت گریه کردم گفتم زندگیم خوب نیس حالم خوب نیس گفت خودت خواستی چقد گفتم گفت میدونی زن میثم چطوری زندگی میکنه گفتم عمو بیخیال من نیومدم از اون بشنوم کمکم کن گفت چی میخوای گفتم میتونی برام خونه رهن کنی بریم گفت ندارم تا توباشی لگد به بختت نزنی خیلی ناراحت بودم با کلی

1403/03/18 03:10

پارت 25🌺🌺🌺


اینقد غم غصه تو دلم تلنبار بود ک اگ یکی بهم میگفت تو ناخودآگاه اشکام می‌ریخت از همه جا بدبختی بود رامین چندروز بعدش گفت فاطی اینا دارن میرن مسافرت چ کنم گفتم رامین اینا اینقد باهام سنگین هستن ک خودمم خجالت میکشم گفت بیا پارک منم میام قبلش حموم کردم ک گرمم نشه خدافظی کردیم زدم بیرون رفتم پارک رامین اومد دست دادیم با لباس شخصی بود مامور اومد پیشمون گفت باهم چ نسبتی دارین گفتم زن شوهر هستیم گف کارت شناسایی بدین گفتیم خونه اس گفت بیاین کلانتری مارو بردن کلانتری هرچی گفتیم زن شوهر هستیم کسی باور نمی‌کرد گفت رنگ بزنین خانواده هاتون گفتیم بخدا هیچکس نمیدونه تو چ وضعیت هستیم بفهمن ابرومون میره رامین گفت من اخوندم جا ندارم گفت بعید میدونیم چون آخوندا خوب بلدن زندگی کنن گفت ما نیستیم اینجور زنگ زدن آخرش به فامیل خودمون ک اینا زن شوهرن گفتن بله

1403/03/18 03:20

بچه ها فعلا شبتون بخیر ❤❤

1403/03/18 03:20

میخواد گفتم باش اونام دلشون میخواد خرج تو نمیکنن

1403/03/18 13:49

پارت 26🌺🌺🌺

وقتی تماس گرفتن از کلانتری گفتن بله اونام یه عذرخواهی کردن و گفتن آخه شما رو گزارش دادن همش اونجا هستین یه چندروز نبودین دوباره اومدین گفتن احتمال دادان معتادی چیزی باشین گفتیم ن متاسفانه شرایط اینجور گفتن خدا کمکتون کنه و رفتیم بیرون تماس گرفتیم به عموم گفت چرا جواب نمیدی کجایی گفتیم هیچی تو پارک بودیم گفت تو این هوا پارک چیه بیاین اینجا منو رامین رفتیم عموم کلی دعوا کرد گفت گفت تو چرا عقلت دادی دست این مرد چرا میری ابرومون میبری رامین همین کارت مونده بود ک نکردی اونم همش سرش خم بود خجالت میکشید زن عموم گفت خانواده ات بگو بیان اینجا ببینیم این چ وضعشه رامین گفت نمیان اونا کاری ندارن به ما شما یه کاری کنین عموم گفت ها خوبه این دختر سال به سال نمیاری میگی عموهات اینن اونن ولی لنگ ک میشی فامیل زنه خوب میشه ها عموم شماره امیر برادر رامین گرفت دعوا کرد گفت بابا شما کی هستین چی هستین بیاین اهواز امشب همه بیاین منتظرم زود بیاین قط کرد امیر به رامین زنگ میزد رامین جواب نمی‌داد به من زنگ میزد میگفتن جواب ندین تا بیان پیام داد به رامین چقد گند میزنی باز چی شده رامین گفت فقط بیاین اینجا شب ساعت 9 رسیدن خونه عموم گفت والا نگرانمون کردین امیر زنش و بابا مامانش و امین زنش بچه هاشون نیاوردن گفتن چی شده گفت میدونین اینا کلانتری گرفته بود چندروز تو این شرجی تو پارک خوابیدن این چ غیرتی جا ندارین شما ک نداشتین شما ک اینجور بودین حق نداشتین بیاین دختر مارو بدبخت کنین همه گفتن درستش میکنیم والا ما از مشکلاتشون خبر نداشتیم دروغ میگفتن منم هیچی نمیگفتم رامین گفت من 10 بار به هرکدوم تون زنگ زدم عکس فرستادم گفتین به ما چ گفت کی ما گفتیم گفت پیام هست گفت حالا پاشین بریم ینی ما اینقد بدبختیم ک خونه نداریم دیگ بیاین اونجا عموم گفت ن طلاق فقط گفتن چی طلاق مگ میشه این دوتا همو دوست دارن گفتم ن من دوست ندارم من تا الان تو باتلاق بودم نمیتونم برگردم و قول دادن دیگ باهام خوب باشن و بهم برسن اینجور بود ک عموم ومن راضی شدیم برگردم امیر زنش و امین زنش تو یه ماشین بودن من رامین هم تو ماشین باباش مامانش بودیم رامین جلو نشسته بود مامانش پیش یکم ک حرکت کردیم من داشتم بیرون نگاه میکردم حرص میخوردم محکم زد رو دستم گفت کثافت تو چرا ارث از این قوم مغولت نمیگیری گفتم شماها قوم مغول هستین زد تو سرم گفتم حد خودت بدون رامین گفت راست میگ چرا نمیگیری گفتم رامین تو تا الان مث موش آبکشیده بودی وقتی خانوادت میبینی شیر میشی اینا هستن ک یه چوب کبریت برات خرج نمیکنن گفت دلشون

1403/03/18 13:49

پارت 27🌺🌺🌺

باباش هیچی نمی‌گفت درکل خیلی آرومتر از اونا بود ولی مادره فقط داد میزد و حرف می‌زد منم جواب نمیدادم بیشتر حرص می‌خورد رسیدیم خونه اونا تشک پتو پرت کرد سمتم گفت نیای حرف بزنی با ما گفتم ن شما با من حرف نزنین من حوصله حرف ندارم خوابیدیم صب ساعت 10 خانواده عموی بابارامین اومدن اونجا برا سرزنی گفتن عه رامین زنش هم اینجان خیلی وقته ندیدیم چیکار میکنین گفتم الان خوبه همه چی به اینا بگم ک آبروشون بره اینا چی هستن مادرش هربار به بهانه من ازاونجا دور می‌کرد میدونستم میخواد نباشم چون ازم سوال بپرسن میگفتم ک جریان چیه زن عموش فارسی درحد سلام خوبی خانواده خوبن بلد بود ولی عموش بهتر بود گفت رامین الان کجا زندگی میکنین گفت الان نیرو زمینی هستم من یه پوز خند زدم همه بهم نگاه کردن گفتن چی شده میخندی جات خوبه گفتم آره خیلی خوبم آخه جایی وجود نداره ما 1هفته اس تو پارکیم رایمن خانواده اش گفتن شوخی میکنه فاطی شوخ طبع و دیگ عربی حرف زدن ک من نفهممم و ماست مالی کنن بهشون گفتن ناهار بمونین گفت ن والا فقط سرزدیم شما بیاین سمتمون گفتیم حتما رفتن

1403/03/18 13:54

شرمنده بین داستان میرم رفتم ناهار دادم فریاد ❤️

1403/03/18 14:36

پارت 28🌺🌺🌺

وقتی رفتن اینقد دعوا کردن گفتن میخواستی ابرومون ببری تو پاقدمت بد بود صدا زدن امیر زنش و امین زنش هم اومدن به خواهر درحال طلاقم داشتن حسابی اون روز بهم ریختن دعوا کردن ولی دخترشون ک 40 سالش بود بعد 1سال از عقد عروسی من ازدواج کرد همش 2ماه با مرده بود برگشت خونه باباش مهریه گذاشت اجرا و حسابای بانک مرد بستن با اینک شوهرش پسر عموی باباش بود اینجور بودن باهم ولی به منی ک از دخترشون کوچیکتر بودم این همه توزندگی با پسرشون ساختم سوختم میگفتن چرا طلاق بگیری چی کم گذاشته برات تا فردا باهاشون حرفی نزدم اونام دیگ حرفی نمیزدن سفره مینداختن خودشون میخوردن میشستن میرفتم بعدش اشپزخونه هیچی نبود برمیگشتم تو اتاق چندروزی همینجوری گذشت به رامین گفتم مثلا اینا الان دارن به من میرسن یا به تو گفت خفه شو حق نداری به مامانم اینا چیزی بگی گفتم بخدا میرم دم در داد میزنم بیاین من چندروز گشنه تشنه اینجام مامانه اومد گفت چ مرگته تا نری ارث بگیری همینه گفتم دیدم پسرت با همون یکم مالم چیکار کرد همه اش داد جا بدهی هاش یه مشت گداصفت بودین هردوشون ریختن روم تا تونستن زدنم و گفتن عبرت بگیر زنگ بزن بگو ارث میخوام گوشی هم ازم گرفته بودن ک به فامیلم خبر ندم چیکار میکنن باهام

1403/03/18 15:07