The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

پارت29🌺🌺🌺

1هفته گذشت و خانواده یکی از خاله هاش اومدن خونشون گفتن رامین هست و زنش نیس منم همش تو اتاق زندانی بودم یه انبار داشت درش تو همون اتاق بود ک قابلمه هاش و وسایل ک بودن اونجا میذاشتن یه شیر ابم اونجا بود قبلا نورگیر بود ولی بعدها سقف گذاشته بودن روش...

رفتم در زدم گفتم در باز کنین اونام باز کردن گفتن چرا زندانی کردین دختر مردم گفتن بابادرخرابه دنبالمون هم حرف میزنین همشون چشم غره میرفتن ک چیزی نگم رفتم تو حیاط دست روم شستم و اومدم یه چایی خوردم بااونا خاله رامین گفت خوبی رنگت یه جوریه گفتم آره گفت رامین زنت مریضه به عربی بهش گفت ببرش دکتر اونم گفت ن من نگا خاله اش کردم گفت بهش گفتم اگ زنت مریض ببرش دکتر میگ ن خوبی گفتم اینا الان 1هفته منو زندانی کردن شوهر خاله اش گفت چی شده مگ گفتم دعوا ک من برم ارث بگیرم و رامین گفت به عربی ساکت شوهر خاله اش گفت بزار بزار حرف میزنه چیه ببینیم موضوع چیه حل کنیم اونام میگفتن ن چیزی نیس گفتم چطور بهش گفتم عمو برو از محل کارای قبلیش بپرس این چیکار میکرده همش اخراج میکردن خودش مامانش دنبال زن میگشتن خاله رامین و شوهرش دختراش پسراش و عروسش فقط نگاه به خانواده رامین میکردن میگفتن این چی میگ گفتن ن اونجور نیس گفتم عمو توروخدا کمکم کنین گوشیم ازم گرفتن برو بپرس از همکاراش این می‌رفته چیا می‌گفته درموردم درمورد خوابمون و رابطه هامون به همکاراش می‌گفته زناشون اومدن بهم گفتن توروخدا به این بگو این چیزا رو نگ زشته و رئیس عقیدتی اونجا همه چی بهم گفت من دم نمیزدم بازم باهاش اوارگی کشیدم تو پارک خوابیدم گفتم کی مث من با این مرد اینجوری تا کرد گفتم نگاه دختر خودشون 2ماه بیشتر نموند برگشت ولی من 7 سال با اوارگی این مرد سوختم ساختم شوهر خاله اش گفت یالا همه پاشیم بریم خونمون بچه ها جای ما اینجا نیست فاطمه عمو جم کن بریم رامین خانواده اش گفتن کجا بیاد اونجا نمیشه ینی ما خونه نداریم گفت ندارین اگ داشتین زندانی نبود اینجور زندگی نمی‌کرد شوهرخاله اش اومد پایین چادرم گرفت بوسید گفت حلالم کن من تا الان میگفتم اینا دارن ولی مث گداها میپوشن ک شک نکنیم خاله اش دستم گرفت گفت عزیزم چی کشیدی حلالمون کن بخدا اگ میدونستیم زودتر می‌آوردیم خونمون دم در بزور منو گذاشتن تو ماشین همه رفتیم خونه شوهر خاله اش رامین باباش دنبالمون اومدن ما رفتیم اونجا ولی راهشون ندادن گفتن زنگ میزنیم 110 بیاد ک زنم دزدیدین گفت اعدامم کنن نمیزارن دختر یتیم اینجور باشه برو هرکی میخوای بیار اینجا گفتم تا برم دردسر درست میکنه براتون خاله اش بچه هاش

1403/03/18 15:23

گفتن هیچی نمیشه بابای ما نترس تر این حرفاس اون تنش میخاره برا این داستانا تو بیا تو خاله گفت فاطی اگ میخوای یه حموم برو تا یه شامی آماده کنم خاله منم رفتم تا نیم ساعت زیر دوش حموم سرم خم بود بین پاهام گریه میکردم خودم شستم و دراومدم بهم گفتن این سشوار این حوله تمیز این لباسا رو مال زینب تن نکرده بیا خاله اینا رو بپوش دختر بزرگش نرگس اومد موهام سشوار کشید گفت چرا زودتر خبر ندادی تو خب این همه باهم تو رفت امد بودیم ینی غریبه بودیم بخدا ازوقتی زنش شدی همه میگفتیم این دختره سرتر همش میگفتیم خدا بهت رحم کنه با این رامین خانواده اش گفت خواهرم مگ عروسشون نیس چقد ازش بدمون میاد چون اونم شبیه خانواده رامین شده

1403/03/18 15:23

پارت 30🌺🌺🌺

گریه میکردم گفتن ول کن بابام نمیزاره بری 110 اومد خاله اش گفت فاطمه بیا عموت دم در مامور اومده رفتم گفتن خانم تو چرا بدون شوهرت اومدی اینجا و چی شده گفتم اونجا امنیت جانی ندارم گفتن چرا گفتم باید بدنم ببینین سیاه کبود شده منو تا تونستن زدن و زندانی کردن و بدون آب غذا رامین گفت به ما میاد اینجور باشیم ینی میخوای بگی با یزید طرفی خندیدن خاله اش گفت والا یزیدین با یتیم اینجور کردین گفت آقای مامور من رفتم دم حموم لباس بهش بدم از دستاش و پشتش کبود بود راست میگ این دختره کسی نداره این باید اینجور کنه گفت خب خانم شوهرش متاسفانه این باید رضایت داشته باشه گفت بره از دادگاه شکایت کنه ما هرچی قاضی بگ مشکلی نداریم رامین گفت صب میرم دادگاه شکایت میکنم تهدیدم می‌کرد اومدی خونه دیگ برگشتی نداری گفتن نگاه چطور تهدید میکنه مامور گفت برو شکایت کن خانم باشه اگ شما راضی هستین پس بمونه اینجا تا مراحل قانونی طی کنه فرداش شوهرخاله اش کارش ول کرد رفت تو پایگاه پرسید چی شده و همه حرفایی ک من گفتم بهش زدن اومد به خانمش به عربی میگفت و رفتم سلام علیک کردم خاله اش گفت فاطمه خب چی بگیم بهت چطور تو راضی شدی با این بری تو پارک بخوابی بس نبود این همه سختی این چی بود گفت تو خیلی قشنگی والا از همه خانواده خواهرم سری حتی دخترم ک عروسشون هم ازاون سرتری لیاقت نداشتن تو به چیزی فک نکن تصمیم گرفتن برا روحیه من عوض شه بریم یه سفر یکروزه رفتیم ایذه خیلی خوش گذشت برگشتیم باز خونه و خیلی باهام خوب بودن نزدیک 2هفته خونه شون بودم همه مث گل باهام رفتار میکردن وقتی میخواستم بخوابم به بچه هاشون میگفتن فاطمه رفته بخوابه ساکت اذیتش نکنین در این حد باهام خوب بودن خبری از رامین نبود دیگ هی هرروز خاله اش با اون یکی خواهراش حرف می‌زد جریان میگفت اونام میومدن بهم سرمیزدن میگفتن بخدا ما می‌خواستیم شب بله برون بهم بخوره دیدیم تورو دلمون نیومد با اینا وصلت کنی ولی خب امر خدا بود گفت بزار حاجی ولشون نمیکنه اینقد بمون تا پوستشون بکنه هردقه مامان رامین زنگ میزد تهدید می‌کرد شون دیگ 2ماه اونجا بودم ک از ماهشهر رئیس عقیدتی اونجا با شوهر خاله رامین تماس گرفت گفت رامین دیگ اینجا مشغول به کار شده به خانمش بگین بیاد رو زندگیشون حیفه شوهرخاله اش گفت من شب بله برون به این گفتم تضمین میکنم دیگ این خانم از این چیزا بهم نگفت حقیقتش وگرنه از اول نمیذاشتم به اینجا برسه خو من میام اگ والا کارشون درست شد فاطمه قبول کرد خودم میارمش رو زندگیش گفتن باشه صب روز بعد رفت برا ماهشهر و تحقیق کرد گفتن اره

1403/03/18 15:50

الان 2هفته ای میشه اومده اینجا دیگ یه خونه فعلا دارن بهش میدن نامه زدیم منتظر خالی شه یه چندروز بیان تو مهمانسرا بمونه تا خونه بدن گفتن واقعی دیگ گفتن بله چرا دروغ بگیم خب اینم نامه کارش دیگ خلاصه برگشت اومد براش ناهار گذاشتیم گفت فاطمه رفتم عمو همه چی نگاه کردم دیدم گفتن یه چندروز مهمانسرا بمونن نامه خونه رو هم نشونم دادن گفتن منتظرن خالی شه چیکار میکنی تصمیمت چیه میری یا ن دیگ میخوای تمامش کنی گفتم نمیخوام گفت بچه ها همه برن تو اتاقاشون کسی نباشه فقط خودش بود ومن زنش دیگ گفت عمو ما پشتت بودیم میدونیم سخته والا خودم دختر دارم دلم نمیاد اینجور زندگی کنن ولی چی میشه کرد طلاق بگیری الان سنی نداری مردم حرف درمیارن پشت دختر پیغمبرم میخوام بدونی هیچکس نمیگه تو سختی کشیدی میگن رفت پی خوشی هنوزم پشتت هستیم حتی میایم دادگاه میگیم چی شد ولی برگرد رامین هم خیلی پشیمون شده گفتم عمو این هزاران بار اینجور کرده پشیمون شده گفت حالا بخاطر این موهای سفید من کوتاه بیا اینبارم من رو زدم چی میگی گفتم باش گفت خب آماده شو ک فردا میبرمت با خاله ات اونجا گفتیم باشه عصر با خانمش رفتن بازار برام یه دست لباس و چادر مشکی و یه جفت کفش خریدن و یه عالمه مواد غذایی ک گذاشته بودن تو ماشین نمیدونستم ما رفتیم برا ماهشهر مهمانسرا پیاده شدیم دیدم اینا رو در آوردن گفتن بخدا نمیزارم گفتن بهش تو نزار گفتم ببرین چقد کمک میکنین آخه بسه خجالت کشیدم گفتن ن تو چرا از شیر مادر حلال باشه خاله اش گفت فاطمه دست ما رو رد نکن ایشاله این خونه برکت بیاره براتون گفتم آخه 2ماه اذیتتون کردم اینا چین گفت تو هم دختر ما چ فرقی داره چیزی کم داشتی خاله بهم بگو والا بتونیم انجام میدیم گفتم دستتون درد نکنه در مهمانسرا قفل نداشت خاله اش به رامین گفت برو درستش کن فاطمه تنها اینجاست یهو دیدی لخت بود تو خونه یکی درباز کنه بیادتو گفت امشب درستش میکنم گفت برو الان درستش کن تا هستیم گفت تا حقوق بگیرم خاله اش گفت اووی تو سرم حقوق بگیری به شوهرش گفت حاجی برو قفل بگیر بیار دختره تو این شهر غریب یهو چیزی نشه براش اونم رفت یه ساعت بعد برگشت یه قفل کتابی خرید یه قفل دستگیره ای برا اونجا گفت حتی خونه دادن بهتون اینا رو دربیارین ببرین اونجا رو اون در بزارین گفتیم باشه رفتن دیگ...

رامین گفت خوبی خانم جوابی ندادم گفت خانمم چقد دلم تنگ شده بود برات بیا اینم ازاین رفت تو اشپزخونه گفت فاطی نگاه کن چقد ظرف اینجاست گفتم خب ک چی گفت برات کارتن میارم اینا رو بنداز توش ببریم خونمون گفتم وای تو چرا آدم نمیشی گفتم ما همون ظرف

1403/03/18 15:50

ظروف بسمونه میخوایم چیکار اینا مال بیت المال گفت مال خودمون والا بیت المال حق منو خورد گفتم ن برشون داری گفت تو چیکار داری جگری میبرم ک کسی نفهمه ما بردیم 😐

1403/03/18 15:50

پارت 31🌺🌺

چندروز اونجا بودیم و یه خونه بهمون دادن 3خوابه بود در ورودی ک باز میکردی یه حال 4متری بود یه اشپزخونه سمت چپ اتاقی شکل باز و یه اتاقش ک در توش بود برا پذیرایی بود اون در هم حیاط پشت میشد 2 تا اتاق دیگم برا خواب بود یه انبار از قبل کسی ک توش بود قفسه بندی کرده بود برا وسایلش گفتم خوبه اینجا اگ قفسه هم نبود بهتر بود اینجا رو جای نماز خودم میکردم دیگ وسایلم آوردم و کم بودن چون مرتب برا خرج زندگی مجبور بودیم مقداری ازشون بفروشم سریع رفتم مسجد با خانما آشنا شدم گفتم من هنر عروسک بافی دارم اگ شماها خواستین بهم بگین گفتن نمونه کار داری گفتم بله تو گوشیم نشون دادم بهشون دوتاش گفت چندروز برامون درست میکنی گفتم سفارش دادین الان میتونم 2روز دیگ تحویل بدم چندتا رو انتخاب کردن گفتن چقد میشه گفتم دونه ای 20 هزارتومن گفتن خیلی ارزون هست کی تحویل میدی گفتم اینا رو میخواین دیگ گفت بله گفتم 3روز دیگ همه رو تحویل میدم 4تا میخواستن خدافظی کردم رامین گفت دم درم چون تازه رفتم اونجا مسیر میخواستم یاد بگیرم چندروز اول با رامین میرفتم میومدم

1403/03/18 15:57

پارت 32🌺🌺🌺

سریع شام درست کردم سیب زمینی و گوجه ماست خوردیم رامین رفت تلویزیون درست کنه آنتن رو من سریع کاموا وسایلم آوردم شروع کردم به بافتن گفتم رامین مشتری دارم گفت خوبه تازه رسیدی آفرین بهت خیلی دختر زرنگی هستی بگو دونه ای 50 تومن حداقل گفتم دیگ 20 دادم ک مشتری بشن گفت خب چشات کور میکنی برا 20 تومن گفتم مهم نیس فهمیدم مشتری جم میکنم دیگ کم کم گرون میکنم من تا چندروز یه دستم به غذا بود میشستم سریع میدویدم سمت کاموا ها روز آخری تمام شد از 10 صب خوابیدم تا 3ظهر ناهار خوردم و رامین هم ک صب ک میرفت نیومد تا شب رفتم مسجد و عروسک بردم گفتن چ خوشگله شب میلاد امام زمان بود خیلی هم شلوغ بود همه دورم جم شدن گفتن دونه ای چند گفتم 20 تومن شماره ام گرفتن گفتن برا ماهم اینجور بباف خیلی خوشحال بودم نمازم از سر خوشحالی باذوق خوندم 😂 یکم نشستم و بخاطر مراسم و حرف میزدیم گفتم تازه اومدم خونه مون کجاست هرکی خواست بیاد اونجا سفارش هم برام بگیرین میبافم گفتن باشه بعد مراسم خداحفظی کردم با خوشحالی مث بچه ها میخندیدم میرفتم به رامین پیام دادم کارم گرفت وقتی اومد خونه گفت چی شد گفتم کارم گرفت کارم گرفت 😂با خوشحالی میگفتم زنگ به خاله رامین میزدم از وضعیت میگفتم اونام گفتن خداروشکر فاطمه خیلی رو نماز دعات میکنیم بخدا...
فامیلا رامین بیشترشون نماز میخوندن ولی از خانواده رامین فقط باباش میخوند رامین حتی چندبار گفتم مامان چرا شما نماز نمیخونین میگفتن قبلا میخوندم دیگ سرد شدم همین...


سفارش هام پشت سفارش بود خیلی خوشحال بودم مامان رامین اومد خونه گفت خوبه خونتون رامین دیگ خرابی نکنی بزار بمونین اینجا گفتم آره سفارشم گرفتم خدا کنه رامین دیگ گند نزنه گفت چتونه نمیخواین بگین میدونم دیگ فهمیدم همه نامحرم هستن مامانش برا اولین بار بهش گفت مامان جلو کسی از رابطه با زنت چی نگو مگه اونا میان بهت میگن ک ما چطور زنم میکنیم تو چرا میگی گفتم همین بگو دلیلش چیه اینا شرم هستن گفتم دیگ اینجا کسی نمیشناست لطفا با ابرو زندگی کنیم ک هی بتونم برم مسجد زینبه شاید بتونم هی مشتری جم کنم زندگیمون یکم سرسامون بگیره مامانش گفت رامین گوش کن دیگ هم دیگر اذیت نکنین بمون زندگیت کن مامان وسیله برندار و الکی حرف بیهوده با کسی نزن اونا رفتن من هی سفارش میگرفتم مال یه عده ک تمام می‌شد تحویل میدادم نزدیک 1سال اونجا بودیم دیگ همه منو میشناختن وزنگ میزدن میگفتن وقت داری ببافی و من دیگ یه دفتر سالنامه رامین از محل کارش آورد اسم فامیل یادداشت میکردم با شماره تلفن وقت کی تحویل بدم چ میخواد همه

1403/03/18 16:13

می‌نوشتم کارم خوب بود دیگ مث قبل بی‌خوابی نمی‌کشیدم برنامه هام وقت ک میذاشتم میدونستم دیگ هرعروسک چقد بافته میشه میتونستم کنارش استراحت کنم با پولام اوایل گردو وپسته این چیزا رو میخریدم بعدش میرفتم لباسی چیزی میخریدم خدا اینبار حواسش بود بهم خوشحال بودم روزا می‌گذشت همینجور منو رامین هم بیشتر درحد همون سلام و خداحافظی رابطه میخوای حرف میزدیم دیگ هیچ حرفی بینمون ردوبدل نمیشد

1403/03/18 16:13

پارت 33🌺🌺

رامین گفت فاطی اینجا رو خالی کنیم گفتم چرا میگ باید بریم دودستی میزدم تو سرم تو صورتم اومد دستام گرفت گفت نکن گریه میکرد من زورم ازاون انگار بیشتر می‌شد میگفتم ولم کن تا بزنم خودم هی دستام محکم تر می‌گرفت و دردشون دیگ حس نمیکردم و فقط باهاش اینور اونور میرفتم میگفتم ولم کن بزنم گفت بیا تا بهت بگم چی شد گفتم نگو نگو نگو دیگ نمیتونم جونم گرفتی بسه هرشب یکی میومد خونمون میگفتن با تهران حرف میزنیم نگران نباشین همون موقع ها جشن نیروهوایی سالروزش بود از تهران چند نفر اومدن با محافظ شخصی ماهم گفتن بریم ک شاید بتونن برامون کاری کنن خلاصه هرخانواده ای رو یکی یکی میبردن داخل یه مقدار پول تو پاکت بود میدادن بهشون ما بعد 2ساعت نوبتمون شد سلام کردیم نشستیم گفتن خب حرف بزنین رامین گفت حاج آقا دوباره اخراج کردن اینبار من کاری نکردم واقعا گفت خانمم خیلی غصه میخوره توروخدا کاری کنین اخراج نشم اون حاج آقا مسن هم نگاه کرد گفت دخترم بیا این پاکت بگیر درست میشه گفتم توروخدا کمک کنین ما جایی نداریم بریم اوارگی باید تحمل کنیم گفت خدا بزرگ اسم فامیلت بنویس بده به رئیس عقیدتی آخر وقت بهم بده من پیگیر کارت میشم تهران خوشحال شدیم اینکار کردیم رفتیم خونه چندروز منتظر بودیم گفتن ادامه به کار بده فعلا رامین هم شروع کرد رفت سرکار این دفه باز دزدی ازبیت المال شروع کرد

1403/03/18 16:20

پارت 34🌺🌺🌺

منم همچنان عروسک میبافتم همه سفارشام گفت بده دیگ سفارش نگیرم گفتم چرا نگیرم خب خودش در آمدی هست گفت هرچی میگم گوش کن دیگ سفارش نگرفتم گفتم شوهرم نمیزاره کار کنم یه مدت رفتم تو زینبیه بعدش مسول شدم یه حقوقی ماهانه دولت میداد بهم دیگ ما رفتیم از فروشگاه شمس اونجا بخاری خریدیم یه سرویس خواب و چندتا پتو چندتا وسیله ظرف و کتری برقی چیزایی ک نداشتیم و داشتیم قبلا فروختم خریدیم بردیم خونه هرماه قسط میدادم رامین هم میگفت من هیچی فعلا ندادن بهم گفتم باشه تو کارت بکن من قسط میدم خیلی خوب بود مادرش اومد دید وسیله خریدیم دیگ از حسادت داشتن میمردن دعوا کرد گفت ندیده هستین شما اول پس انداز کنین ن اینجور ولخرجی و... رفتن تو کل فامیل مینشستن میگفتن اینا این چیزا رو خریدن و چرا خریدن بقیه میگفتن خب بخرن نداشتن یه عده هم میگفتن اره الان ندید بدید هستن میخرن حرفا به گوش می‌رسید من محل نمیدادم رامین 3ماه غیبش زد اصلا نبود ک نبود

1403/03/18 16:24

پارت 35🌺🌺🌺

از محل کار بارها براش زنگ میزدن و خبری نبود و بهم میگفتن چرا نیست کجاست میگفتم بخدا نمیدونم یه پولی از اعتبار تالار برداشت رفت همه رو انداخت تو جون من دیگ نتونستم برم زینبیه از سوال پرسیدن ها جوابی نداشتم بدم خسته بودم هرچی زنگ میزدم میگفت مشترک مورد نظر خاموش میباشد هرچی زنگ میزدم به اینور اونور میگفتن خبری نیس رامین نبود رئیس عقیدتی اونجا چندتا سرباز فرستاد دم خونم ک منو با وسایل از اونجا بندازن بیرون جلوشون گرفتم گفتم اگ دست بهم بزنین یا وسایلم شکایت میکنیم گفتن خانم ماهم سرباز هستیم گفتم برو بگو خانمش هست تماس بگیره ببینم چی میگ زنگ زد رو گوشی خونه گفت خانم زارعی لطفا همکاری کنین با سربازا خونه رو ترک کنین وسایل ببرین وگرنه طبق قانون پایگاه مؤظف میشیم ک بندازیم بیرون گفتم هیچکس نمیتونه منو بندازه بیرون

1403/03/18 16:28

پارت 36🌺🌺🌺

رامین خیلی نفرین کردم یهو با خطی ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم گفتم شما گفت فاطمه ازاونجا بزن بیرون گفتم تو کجایی همه رو انداختی تو جونم رفتی من این سری طلاق میگیرم گفت ببین حرف طلاق زدی زنده ات نمیزاریم ن تو رو ن فامیلت من خیلی میترسیدم و نمیدونستم چیکار کنم وسایلم موند تو خونه در قفل کردم رفتم به آدرسی ک رامین گفت اونجا گوشی ازم گرفت و گفت بمون اینجا گفتم اینجا کجاست چرا دوباره اومدی اهواز نیروزمینی گفت من اینجا هماهنگ کردم ک بیام سرکار اونجا رو ول کن

1403/03/18 16:31

پارت 37🌺🌺🌺

گفتم چ مسخره بازی منو میذاشت تو خونه میرفت تا شبم نمیومد ن گوشی داشتم ن چیزی دیگ داشتم دیونه میشدم از این وضعیت وقتی میومد فقط دعوا بود دعوا خودش میزد منو میزد میگفتم چکار پولا کردی گفت ازم دزدیدن گفتم برو بهشون برگردون کاریت ندارن گفت بابا چی میگ پول ندارم ازم دزدیدن فقط اسمش موند رو من گفتم خاک برسرت چیکار کردی این دفه تو کل فامیل من خودش پیچید این موضوع گوشی داد دستم گفت این دوستت خفم کرد هی میگه فاطی بهم زنگ بزنه ببین چیکار داره ولی نگی کجایی گفتم باشه پیشم وایساد ک من چیزی نگم ک شک نکنه گفت من اومدم دانشگاه خوابگاه گرفتم تو چیکار میکنی بیا بینمت گفتم فردا میام رامین علامت داد ن گفتم تا ببینم رامین کی میزاره گفت بزار رو آیفون بهش بگم گفتم خودش رو آیفون گفت حاج آقا بزار فردا بیاد پیشم گفت باشه میاد

1403/03/18 16:35

پارت 38🌺🌺🌺

شبش منو برد دم خوابگاه و سرباز هم راننده گفت بیشتر از 10 دقه نمیمونی اون تو وگرنه ابروتون میبرم گفتم باش چون میدونستم چیکار میکنه طیبه خواست بغلم کنه روبوسی گفتم وقت ندارم گوشیت بده گفت شارژ تمام شد گفتم وای وای چیکار کنیم گفت بزار ببینم با دستگاه پوز اینجا نمیخرن مسول خوابگاه گفت این آخرین بار ک اینکار میکنم دیگ نیای گفتیم باش گفت توام زود برو صاحب اینجا بجز خوابگاهی ها نمیزاره کسی بیاد گفتم چنددقه دیگ میرم طیبه گفت چی شده چی شده گفتم هیچی نگو زنگ زدم با 4مین بوق عموم جواب داد گفت فاطی کجایی چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدی رامین میگ یا دستت بند یا چی نمیگ کجایین ک بیایم سر بزنیم گفتم عمو بیا کمک کن رامین دیونه اس داره اذیتم میکنه گفت الان کجایی گفتم تو نیرو زمینی کیانشهر اهواز گفت باشه فاطی من تهرانم 3روز دیگ میرسم تحمل کن گفتم نمیتونم نمیتونم منو همش تهدید میکنه گفت نترس خودت بزن به اون راه میام اونجا میبرمت ن دعوایی کن باهاش ن بحثی هرچی گفت بگو باشه قط کردیم گفتم طیبه به عموم حتما زنگ بزن بگو بیا نجاتم بده

1403/03/18 16:40

پارت 39🌺🌺🌺

رفتم گفت دیگ داشتم داد میزدم ک اومدی گفتم خب چیه ینی حق ندارم دوستم ببینم گفت خفه شو بشین جلو سرباز تا رسیدیم کیانشهر حرفی نزدیم خوابگاهش فرهنگ شهر بود..

رسیدیم گفت گوشی کسی زنگ نزدی جایی گفتم کحا بزنم شماره کی حفظم گفت خوبه چندروز گذشت عموم اومد دم دژبانی راهش ندادن گفتن همچین کسایی اینجا نیستن گفت دخترم خودش گفت اینجاس گفت نمیشناسیم گفت بزارین برم تو گفت اینجا ممنوعه آدمای غیر رو راه نمیدیم چندساعت موند برگشت خبر به گوش رامین رسید درجا اومد اونجا به کتک زدن ودعوا کردن یه مقداری پول همراهم بود مال عروسکایی ک درآوردم رامین گفت بیا پول بزن به کارتم ندارم تونستم اون منطقه رو خوب ببینم ک آدرس خونم بلوک چنده با دقت به همه چی توجه کردم همه چی تو ذهنم هک میکردم میگفتم یادم باش کجاییم خلاصه رفتیم پول زدم همونجا براش پیاده بودیم برگشتیم دوباره همون بلوک 15 تو خونه

1403/03/18 16:44

بچه ها مابقی یکم دیگ میگم چشام خیلی درد گرفتن ❤

1403/03/18 16:45

پارت 40🌺🌺🌺


برگشتیم خونه گفت برو داخل رفتم از پشت محکم زد تو کمرم انداختم چندتا لگد زد بهم گفت دیگ نمیزارم جایی بری گفتم آخرش چی فامیلم میان دنبالم مطمئنم گفت خواهیم دید زنده شون نمیزارم گفتم تو گرگی تو لباس آخوندی تو باعث شدی من دین دنیام بهش شک کنم دیگ به آخوند اعتماد نمیکنم گفت اره تو خوبی با اون عموهات گفتم تو مرده اونایی تو هیچوقت خانواده ای نداشتی کمک کنن ولی اونا تو سرازیری شده دست همو میگیرن میدونم میان روزی دنبالم نجاتم میدن از تو دیوانه شبش رفت یه آخوند آورد باهام صحبت کنه ک فامیل چیه بچسبم به زندگیم قول گرفتن ک رایمن عوض شه فردا دوباره دعوا کرد ماه رمضون بود روزه بودم اینقد باهام دعوا کرد ک حد نداشت اومد بالاسرم بزور آب ریخت دهنم هی سرم اینور اونور میکردم بریزمش نخوردم دهنم محکم بست قورتش دادم گفت خوب شده حالا زجرت میدم اره من دیونم دیونه بودم کلی فوش زشت به خواهرش مادرش میداد من از ترس مرده بودم هربار ک کسی میومد میگفت چتونه خودش میزد به غش میبردنش دکتر به دروغ میگفت برین بهش بگین سکته کرده تا دعوا نکنه باهام با این وجود اینقد گریه میکردم نمیدونم برا خودم بود دیگ یا برا اون خیلی سخت می‌گذشت بهم بزور تونستم با یه خانواده ای دونفره از مشهد رفت امد کنم اونام بچه نداشتن شوهرش گفت حاج آقا بزار خانمم تازه عروس با خانمت رفت امد کنه حوصله شون سر نره خانمم اومده شهر غریب همش گریه میکنه مجبور شد قبول کنه و اون خانم اومد خونم و از خودش گفت بعد شروع کردم به حرف زدن کلی گریه کردم همه جریان رو گفتم گفت کمکت میکنم گفتم به رامین نگو فقط گفت ن نمیگیم گفت منتظر خبرم باش رامین از ترس دیگ هرروز وقتی این خانم میومد اونم میومد خونه هرچی می‌خواستیم آروم حرف بزنیم میگفت خانما چرا آروم حرف میزنین حرف ما عوض میکردیم درمورد غذا و رسم رسومات حرف میزدیم وفتی میرم چشمم دنبال اون زن میرفت ناامیدتر میشدم شماره عموم تونستم به زهرا همون همسایه ام بدم منتظر بودن ک خبرشون کنه ک بیان دنبالم فراریم بدن هرچی میکردم نمیشد رامین حواسش جم بود

1403/03/18 18:09

پارت 41🌺🌺


دیگ شب 19 رمضون شده بود گفتم رایمن بزار برم مسجد گفت همینجا تو خونه بخون چیه مگ گفتم دلم میخواد برم مسجد گفت نمیشه رفت فرداش هم تا ساعت 9 باید میرفت سرکار...


من خونه بودم اون رفت برا مراسم نمیدونستم چیکار کنم چ میشه این زندگی قرآن به سر گذاشتم و همه دعاهای خاص اون شب خوندم یچی داشت قلقلکم میداد و میگفتم حتما مورچه ای چیزی هست مجبور شدم شلوارم دربیارم دیدم عقرب زیر زانو پام چسبیده اولش گفتم نخ چیزی هست رنگش زرد زرد بود یهو دیدم تکون میخوره با همون مفاتیح هولش دادم رو زمین تکون خورد کشتمش اینقد گریه کردم گفتم خدایا این منو نزد چرا وصب ک رامین اومد بهش نشون دادم گفت اینو خدا فرستاد چون من ازت راضی نیستم رابطه دوباره نداری و خدا خواسته زجرت بده گفتم اتفاقا خدا با این کارش نشون داده ک هوام داره گفته برات زهر فرستادم ولی اینقد بدبختی ک عقرب هم منو نزد رفت خوابید منم جلو همون تلویزیون خوابیدم

1403/03/18 18:09

پارت 42🌺🌺🌺

از ناراحتی داشتم میمردم گفتم چیکار کنم زهرا اومد در زد گفت فاطی عموت میگ من چطوری بیام داخل رامین بلند شد زهرا بهش گفت سلام اومدم پیشش گفت ن متاسفانه امروز فاطی حالش خوب نیس میخوابه زهرا رد کرد رفت منم فقط با چشای پر ازاشک نگاش می‌کردم رامین گفت دیگ نمیخوام این زنه بیاد اینجا خیلی فضوله دیگ چیه با خانما رفت امد نکن گفتم من با هیچکس رفت امد نکنم تو هم ک دیونه ای منم داری دیونه میکنی مث خودت زد بیرون رفت گفتم تا اینجا رو مرتب کنم چقد نامنظم هست ظرفای سحری رو شستم و خونه رو مرتب کردم دیدم یچی مشکی رو مبل هست اولش توجه نکردم بعد نیم ساعت گفتم این انگار گوشی رامین هست رفتم جلو گرفتم گفتم خداروشکر با خنده بعد خشک شد رو لبم همون خنده گوشی انداختم رو مبل گفتم چ فایده این ک رمز داره چنددقه فقط نگاهش میکردم تو دلم خیلی آشوب بود و یه دلم میگفت برش دارم دوباره رمز اگ داشت امتحان کنم زدم روش صفحه روشن شد دیدم رمز نداره من چشام 😳😳😳 گفتم چیه این نمیدونستم چیکار کنم از شدت هول و استرس 10 بار کل اون مهمانسرا رو چرخیدم پرده ها رو میزدم کنار نگاه بیرون کنم ببینم ازاینجا تا پایین میتونم از پنجره بپرم بیرون هی میگفتم حتی کسی هم بیاد در قفل باید از پنجره نگاه کنم صبر کردم دیدم حتی رامین هم نیومد برا گوشیش ازاون تایم 15 دقه گذشته بود ک دیگ گوشی دیدم سریع شماره عموم زدم گفتم عمو عمو به رامین هیچی نگو گوشیش جا گذاشت راه بیوفت بیا دنبالم الان گفت فاطی آروم باش نمیتونیم از دژبان بیایم تو عمو کسی هست همسایه ات هست خونه جیغ میزدم گفتم چیکار زهرا داری در قفل اون چطور بیاد اینجا گفت باش فقط گوش کن فاطی از پنجره بپر بیرون اذیت نمیشی گفتم ن خار شیشه خورده زیاد ولی اشکالی نداره گفت جوری بپر زهم نشی زیاد گفتم باش گفت تا دژبانی چقد راه داری گفتم عمو من فقط پیاده تا عابر بانک رفتم نمیدونم دژبانی کجاست گفت من الان 1هفته اس پسرا فامیل به نوبت شیفت گذاشتم دم دژبانی الان جشمید دم در عمو فقط یه جور برسون خودت تا اونجا گفتم نمیتونم گریه میکردم جیغ میزدم میگفت نکن گفتم اها زنگ میزنم آژانس البته ببینم شماره اش تو گوشیه چون رامین چندبار با آژانس اونجا میزد بیرون گفت زهرا نداره گفتم نمیدونم قط کن تا نگاه کنم ببینم شماره از آژانس هست خدایا مخاطبانش اینقد زیاد بود ک نمیدونستم چطوری پیدا کنم و برگشتم تو شماره گیری های گذشته دیدم زده آژانس کیانشهر خیلی خوشحال شدم

1403/03/18 18:09

پارت 43🌺🌺


سریع زنگ زدم جواب نداد بوق قط شد دوباره زدم دوباره هم جواب نداد ناامید شدم دوباره زدم هیچکس نبود جواب بده فقط گریه میکردم میگفتم خدایا این حکمتت برام گذاشتی ولی راهش باز تر نکردی یه 4دقه بعد گذشت من هنوز گریه میکردم و گوشی تو دستم بود زنگ خورد گفتم عموم چی بگم وقتی نمیتونم بزنم بیرون چی بگم ولش کن انداختمش رو مبل دیدم نوشته اژانس سریع برداشتم گفت بله شما تماس گرفتین گفتم بله بله من خانم فلانی هستم الان ماشین میخوام تا دژبانی گفت بلوک چندی گفتم 15 گفت خب یه نیم ساعت صب کن سرویس نداریم الان گفتم توروخدا بیا تا نیم ساعت نمیتونم صبر کنم میرسه گفت کی میرسه گفتم حاج آقا گفت خوب بهتر گفتم ن ن خداحافظ گوشی قط کردم دوباره چنددقه بعد زنگ زد گفت خانم با گریه هات دلم لرزید بخدا ماشین ندارم وگرنه خودم میومدم زنگ زدم یه سرویس نزدیک پایگاس اما یچی بگم دژبان چند خیابون پشت خونه شماس چون بلد نبودم گفتم میترسم گم شم دیر شه گفت دردسترس باش شماره رو دادم راننده به محض زنگ زد درجا برو بیرون گفتم باشه

1403/03/18 18:09

پارت 44🌺🌺

یه 10 دقه کمتر گوشی زنگ خورد گفت خانم راننده اژانس هستم نزدیک بلوک 15 هستم گفتم الان میام پنجره باز کردم در خونه محکم بسته شد گفتم مگ درخونه قفل نیس برگشتم پنجره بستم از در رفتم فهمیدم خدا این آزادی بهم داد با خوشحالی وسط بلوک ایستادم و راننده اومد از دژبان خارج شدم پیش ماشین جمشید پیاده شدم رفتم اونجا نفس راحت کشیدم رسیدم خونه عموم علی آب خوردم و آب زدم به صورتم نشستم جریان گفتم گفتن اگ بیان زنده اش نمیزاریم عصر شد رامین حتی متوجه نشد گوشی دومش نبرده یهو زنگ زد رو گوشیش ک مثلا فاطی اونجاست یا جایی گم شده با خوشحالی میگفتم ن اینجاست گفت خداروشکر فک کردم گم شده گفت الان دارم میام خونه فاطی هی میگی اینجا تنهام دوتا همکار میگن خانم ما بچه نداره بزار با خانمت دوست شن امشب بیان اونجا گفتم آره بهشون بگو شام بیاین گفت باشه آقا خانمم میگه فقط شام بیاین صداشون میومد ک میگفتن ن مزاحم نمیشیم فقط برا آشنایی میایم و شروع دوستی گفتم ن فقط بگو شام بیان حتما گفت فاطی خیلی شادی چی شده گفتم هیچی بیا خونه خودت میبینی گفت باشه شب رسید خونه دید جا هست بچه نیس 😂زنگ زد گفت فاطی گوه خوردم فاطی غلط کردم بزن بیرون هیچی به فامیلا نگو من ببخش شوخی میکردم باهات گفتم برو بابا گمشو اشغال دیگ قط کردم از ترس نمیتونست بیاد دم خونه عموم اینا چون میگفت اگ برم ممکن نیس چی میشه یه چندروزی گذشت همه گفتن بگو بیاد ببینیم چشه

1403/03/18 18:09

پارت 44🌺🌺🌺


ایندفه همه طرفداری بودن و میگفتن نمیزاریم دیگ برگردیم من سیر تا پیاز میگفتم حتی عموم هام گفتن به ماهم میگفت چرا دخترتون دیشب بهم نداده از کجا تامین میشه 😕میگفت ما چیزی نمیگفتم ک فک میکردیم زندگیت خوبه نخواستیم خرابش کنیم خلاصه دیگ همه فهمیدن رامین چ آدمی هست و اول خودش اومد تا 1هفته موند دید دیگ محل بهش نمیدم همه باهاش دعوا میکنن و برگشت چندروز بعدش با خانواده اش اومد گفتن اشتباه کرده دیده هیچکس راضی نیس گفتن دخترتون خیانت کرده ما انداختیم بیرون گفتم والا من فرار کردم از دستتون دیگ جم کنین برین نبینمتون من اونا رو ازخونه عموم انداختم بیرون رامین زنگ زدم گفتم دیگ کسی نفرست گفت برگرد باهاشون گفتم برو دیدم خواهرش ک پیر دختر بود گفت *** حرومی *** تو قبر مرده هات ابرو داداشم بردی گفتم والا تو *** ای ک پیر بودی ازدواج کردی نموندی من ک نشون دادم ولی چطور برا تو مرغ کشتن خون مرغ نشون دادن😂 گفتم کی چندبار پسرهای کوچه نصف شب میومدن پیشش تو حیاط ابرو بابات اونجا برده بودی 😂😂 گفتم حقته شما ها همه تون بی آبرو هستین حالا طلا چ پاک منتش به خاک گفت رامین قطش کن دیگ جوابش نده گفتم جواب نده خداروشکر زندگیم نفس کشیدم دیگ رامین رفت ک رفت بعد دوهفته دوباره با خانواده عموش اینا اومدن پادرمیانی بازم ردشون کردیم دیگ فامیلاش چندتا از آخوندهای مسن میفرستاد پادرمیانی ولی هیچکس دیگ نمی‌خواست من برگردم کلا میگفتم رامین نمیتونم ببینم حاضر نمی‌شدم حتی 1ثانیه ببینمش

1403/03/18 18:09

🌺🌺زمانی ک درحال طلاق بودم 🌺🌺

1403/03/18 18:09

من دیگ کم کم به خودم میومدم و کلی مشکلاتی حالا خونه عموم با پسر بزرگش داشتم و دختر آخریش مرتب دعوا میکردن باهام خیلی از نظر روحی فشار روم بود نمیدونستم چیکار کنم..

هردقه میگفتن تو اضافه ای برگرد برو و خیلی این حرفا...

هرروز دعوا داشتیم هرروز بحث عموم خورد خسته از سرکار میومد باید میدید کی کتک میخوره و دعوا تمام کنه به عموم گفتم بزار برم خوابگاه بمونم طیبه هم ک اونجاست دیگ چی گفت ن زشته برامون گفتم ن زشت نیس بخدا میرم ولی راحت میشین میام سرمیزنم حالا خوبه تو همین شهر هستیم گفت میترسم رامین پیدات کنه اذیتت کنه گفتم ن مشکلی نیس بااینک خیلی از رامین می‌ترسیدم وقتایی ک اینجور میشد دیگ کلا روانی میشد همه کار از دستش برمیومد رامین ک کلا اخراج شده بود و اونم وسایلم تو ماهشهر بودن دیگ بعد 1سال ک خونه عموم بودم وارد خوابگاه شدم طیبه گفت چرا نمیری درخواست طلاق بدی گفتم هنوز ندادم گفت تو منتظر چی هستی بابا جراتم جم کردم رفتیم با زن عموم شکایت طرح کردیم ثنا درست کردم و رفتیم برا دادگاه ک بهمون نوبت بده بعد 1ماه شورای حل اختلاف نوبت دادن رفتیم با مامانش باباش اومد من تصمیم داشتم جدا شم و هیچ نگاهشون هم نمیکردم حتی سلام هم ندادم دیگ اون فاطی تمام شد برگشتم خوابگاه تعریف کردم گفتن الان داری سرعقل میای و خلاصه هی شورا میخواست هی میومدن گفتن ما از یه شهر دیگ هستیم نمیتونیم ماهی 10 بار بیایم اینجا گفتن باشه از طریق دادگاه باید اقدام کنین و نامه دادن ک اینجا مشکل حل نشد رفتم دوباره دفتر قضایی ثبت کردم برا دادگاه بعد 50 روز نوبت دادن اونم تو جلسه اول باز اومد با برادرش باباش بازم فایده نداشت دادگاه گفت تمام حرفای این خانم قبول داری گفت بله گفت هرچی اینجا نوشته ک کتک میزدی یا بی پولی آوارگی زندانیش تهمت زدن قبول داری گفت بله ولی الان پشیمونم رامین اوایل وکیل نگرفت بعد یه وکیل گرفت چون تو یه شهر دیگ بود نمیتونست بیاد وکیلش دیگ میومد منم وقتایی ک دادگاه داشتم خودم میومدم با عموم و زن عموم شاهد ببر بیار خلاصه همه این راه ها رفتیم و قرار تعیین شد 10 میلیون خانه داری و کل مهر سکه رو باید بهم میدادن 10 میلیون و 1سکه رو ماه اول مابقی هم هر 6 ماه یکدونه وسایل خونه هم ک رفتیم از ماهشهر بیاریم بیشتر چیزا رو برده بودن خودشون با اینک تمام پول وسایل رو من دادم رامین گفت اینا مال من بودن 😕

1403/03/18 18:09

پارت 45🌺🌺

وکیلش اعتراض زد و رای نهایی به نفع من اومد دوباره اعتراض زد و ایندفه باید دادگاه تجدید نظر میرفتیم اونم قاضیش تازه برادرش بخاطر کرونا فوت کرده بود ناراحت بود گفت همه پرونده خوندم میدونم حق داری ولی اینجور نیس هرکسی راحت طلاق بگیره گفتم من 8سال باهاش ساختم الان 3سال دم طلاقم هستم کجا راحت بود گفت بله ولی توافق فقط کنین این ک میگ ندارم گفتم بره زندان گفت زندان نمیره بابت این قاضی هم به نفع اون بود چون هم زبانش بود و فامیل دور هم داشتن باهم خلاصه میگفت فقط توافق کن منم خسته شدم از دادگاه و برو بیا نمیخواستم برگردم رو اون خونه ک خونه ای نبود گفتم باش گفتم 50 میلیون بده وسایلم بردن دیگ گفتن نداریم ما 20 میلیون عشایری جم کردیم همون بگیر طلاق بگیر من قبول کردم با اینک دروغ گفتن بیشتر ازاین جم کردن و من امضا زدم تمام و مدت باید می‌گذشت 40 روز بعد میرفتیم نامه می‌گرفتیم دوباره ک حکم بده ببریم برا کارای طلاق خیلی سخت بود این کارا

1403/03/18 18:09