The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما

306 عضو

پارت 46🌺🌺

چندبار رفتیم محضر گفتن باید بری دادگاه نامه قطعیت بگیری بیارین حالا روزی ک تو محضر برا طلاق رفته بودیم گفت وکیلم مگ نداد بهت گفتم چرا باید وکیل شما به من چیزی میداد گفت پس برین بگیرین بیاین به زن عموم گفتم بمون گفت ن میایم ک مشکلی نیاد اونجا درگیری نشه رامین فقط نگام می‌کرد من هیچ محل نمیدادم نامه رو گرفتیم دفتر بایگانی گفت آخه نامه رو دادیم به وکیل ک گفتیم محضر دار گفته نداده گفت اها حتما پولش ندادین اینو نگه داشته گفت چرا دادم بهش گفت حالا زنگ بزن بهش ببین چشه نمیده بهتون زنگ زد گفت پولم بده این بهتون بدم اصلش رو گفت ندارم تو فعلا اینو بده تا کارم تمام شه گفت نمیدم من زنگ زدم به وکیل گفت خانم زارعی 4میلیون باید بهم بده تو بده تا من نامه بدم گفتم برو بابا تو وکیل اون بودی از تو ام باید بخورم گفت پس نمیدم گفتم نده به محضر دار گفتم گفت باشه بیا همون نامه رو ببرین برابر اصل کنین کارتون انجام میشه

1403/03/18 18:09

پارت 47🌺🌺🌺

از 9صب ک رفتیم محضر تا ساعت 2ونیم ظهر طلاقمون تمام شد همش اینور اونور میرفتیم نامه امضا میگرفتیم رامین خیلی ناراحت بود همش نگاهم می‌کرد حتی امین امیر ک همیشه تو همه چی دخالت میکردن اونروز با تمام دوندگی هایی ک داشتیم ناراحت بودن و بعد از طلاق امضاها زده شد و رفتیم بیرون از محضر اول اونا یکی یکی حلالیت طلبیدن گفتن اشتباهات زیاد بود اما ما از ته دل دوست داریم و هروقت هرکاری داشتی رومون حساب کن شاید بشه جبران گذشته کنیم ایشالا اگ به صلاح بود یا برگردی به رامین یا ایندفه یه قسمت خوب باشه برات نشستن تو ماشین رامین گفت حلالم کن خیلی اذیت شدی گفتم حلالت کردم اما از ته دل نبود رامین گفت ایشالا ک صلاحت خوب رقم بخوره ماهم همین گفتیم عموم گفت بفرمایید ناهار اونا گفتن مزاحم نمیشیم خداحافظی کردیم برگشتیم خونه

1403/03/18 21:42

🌺🌺
فراموش کردم اینا ما بین طلاقم خیلی اتفاق افتاد...

زن عمو بزرگم مریض شد و بیمارستان بستری شد و همه گرفتار اون بودن هیچکس نمیدونست چ اتفاقی داره میوفته براش خیلی آزمایش گرفتن و فهمیدن سرطان خون گرفته و کار از کار گذشته حتی نمیشد شیمی درمانی شد چون دکترا جوابش کردن و 1ماه بیمارستان بقایی اهواز بستری شد تو اون یکماه خونه عمو بزرگم پراز آدم و براسلامتی نذر نیاز دعا و جز قرآن و ختم صلوات برداشتن و مهمان از راه دور نزدیک میومد و قیامت بود اون مدت سمت ما هم همه دم پذیرایی بودیم اون تایم همه میگفتن شوهرت نمیاد میگفتم ن دیگ اینقد سوال میپرسیدن گفتم دارم جدا میشم گفتن چ بد مرد خوب بود آخوند دیگ چی میخواستی از این بهتر لیاقت نداشتی جواب یه عده رو نمیدادم میگفتن همه خودشون ناراحت هستن منم بیام رو این حرفا دعوا به پا کنم یه ناراحتی جدید پیش میاد...

تا اینک دیدم پیش زن عمو کوچیکم خیلیا جم میشدن میگفتن جریان این چیه اونم ک کلا از زندگی من خبر نداشت ولی میگفت فاطمه لیاقت اونو نداشت همه نگام میکردن خدیجه عموم گفت فاطی بخاطر ما هیچی نگو ولش کن همه میدونن این چقد فتنه اس من توجه نمیکردم دیگ...


مامان عروسمون گفت فاطی چرا میخوای جدا شی گفتم والا چی بگم زن عموم گفت شکمش پر شده جدا میشه من خیلی بد نگاش کردم گفت اونموقع ک ما ازدواج کردیم عموت هیچی نداشت زندگیمون کردیم حالا دخترای الان تقی به توقی میخورن درجا میرن دادگاه گفتم زن عمو اونموقع ک ما خونه داشتیم بابام داشت یهو ناپدید شد چی شد راستی خونه ننه چی شد کی برد سهم رو ننه کلی گاو داشت کجا رفتن راستی ما نفهمیدیم دهنش بسته شد گفتم زن عمو تو با سهم ماها و خونه ما زندگیت گذروندی یادت باشه دیگ خفه شد و هیچی نگفت گفتم خاله چی بگم زندگیم اینجور گذشت و گفت ای داد چ شد گفت پسرمم داره طلاق میگیره شانس آوردی بچه نداشتی بچه هلاک میشد این وسط من خو زن پسرم دختر خواهرم هردقه میره قهر

1403/03/18 22:05

بچه ها دخترعموم اومده مابین حرف می‌زنیم و گوشی دستم هست رامین یه مرد قد بلند و هیکل بود چشمهای عسلی روشن و سبزه...
عکسای رامین داشتم زمانی ک رفتم ماهشهر وسایلم بیاریم همونجا دیدم وسایل خوبه ک مردم خریدم قسط دادم به راحتی بردن همه عکسا رو پاره کردم همونجا فقط یه دونه سه درچهار احتمالا خونه عموم تو آلبوم داشته باشیم ازش وگرنه هرچی بود پاره کردم

1403/03/18 23:09

🌺🌺

گفتم خب مشکلش چیه گفت بخدا همه چی براش خریدیم ولی هنوز ناراضی گفتم خدایا شکرت اینا فقط دوسری بهمون مواد غذایی دادن ک روش چقد حرصمون دادن طلا بماند یا لباس بماند بااینک مادر شوهرم خواهراش همه خیاط بودن تو اون 8 سالی ک بودم 1بار یه لباسی واسه من دوخت نکردن اینا رو گفتم زن عموم فقط نگاه میکرد گفتم متاسفانه کسی نمیدونه تو زندگی من چ خبره چی شد عموم زن عموم کلا خبری ندارن نمیدونم رو چ حسابی قضاوت میکنن منو خبر آوردن ک زن عموم فوت کرده و زن عموکوچیکم گفت فاطی برو به عموت بگو تا راضی شه قرآن پخش کنیم گفتم هنوز نمیتونه بپذیره بزارین تا از شوک دربیاد خودش میدونه دیگ همه راضیش کردن ک قرآن پخش کنن همه فهمیدن و جیغ میزدن همسایه ها میومدن خونه ما پذیرایی میکردیم و همه اومدن فاتحه تمام شد آخر هفته هم ک دعای کمیل زیارت عاشورا میذاشتیم مردم میومدن اونجا زن عموم گفت این زن میثم باهم اشناتون کنم از ظاهر خیلی ساده بود و میثم اومد سلام کرد و رفتن و چندروز بعدش با خانمش باز اومدن اونجا فهمیدن من دارم جدا میشم فقط نگاه میکردن بهم یه پسر 6ساله داشتن خیلی فضول بود و زن عموم گفت میشه براش آب بیاری گفتم ن متاسفانه من دارم میرم کار دارم خیلی ضایع شد ک چرا این حرف زدم توقع داشت من جلو اونام خودم کوچیک کنم پذیرایی کنم ازشون مدتها از فوت زن عموم گذشت من هنوز مشغول کارای طلاقم بودم ک شنیدیم زن میثم با یه مردی فرار کرده رفته بچه اش هم گذاشته خونه مادرش اون لحظه خیلی ناراحت شدم بخاطر بچه ولی ازاونورم خوشحال شدم ک همش زن میثم تو سرم میزدن عموم گفتم چی شد همش زن میثم میگفتی گفت ساکت تو نری چیزی بگی خودشون ناراحتن گفتم به من چ آخه خدا میدونه میثم چیکار کرده ک فرار کرده..

1403/03/18 23:19

بچه ها ادامه رو یکم دیگ میدم فریاد داره فقط جیغ میزنه اینجام فقط دارن داد بیداد میکنن بخاطر پسرعموم

1403/03/18 23:19

دوهفته بعد بهم گفت برو شرکت نفت پیش فلانی اون خودش میدونه رفتم 3تا ساختمون بودن زنگ زدم سارا کجا و کدوم ساختمون برم نگهبانی میگ با کی کار دارم فامیلش یادم رفت گفت گوشی بهش بده دادم آدرس داد نگهبانی اونم گفت بله بله الان راهنماییش میکنم بهم گفت از کدوم در برم داخل و برم پیش کی وقتی رسیدم داخل گفتن منتظر باشم جلسه دارن 40 دقه نشستم اونجا بعد گفتن میتونین بری داخل رفتم مدیر بلند شدن با احترام گفتن بشین یه پسر جون موهاشم یوری تافت زده بود و هیکل داشت منم نشستم و به درودیوار نگاه میکردم گفت سارا بهم گفت دنبال کار هستین گفتم بله سارا خانم پیش خودم میگفتم خدایا چرا این اسم سارا رو کوچیک صدا میزنه دلیلش چیه یه فرمی منشی آورد داد دستم گفت اینا رو پر کن خوندم دیدم نوشته سابقه کار و چندسال و... مدرک تحصیلی... گفتم ببخشید من 27سالم مدرک تحصیلی هم سوم دبیرستان بودم گفت باشه مشکلی نیس پرش کن فقط من انجام دادم و امضا زدم گفت شماره تماس هم لطفا بزار نوشتم و گفت بزودی خبر میدم بهتون گفتم خدا کنه بخوان واقعا زنگ زدم سارا گفتم چی شد گفت ایشالا زود خبرت کنن چندروز بعدش بهم زنگ زدن گفتن بیا من رفتم گفتن باید فرم اداری بیای اینجا و گفتم چشم از کی میتونم بیام گفتن ازالان کار منشی گری یاد بگیرین چون خانم فلانی باردار هستن دارن میرن دیگ شما سعی کنین این کار زودتر ازشون یاد بگیرین گفتم چشم خیلی به ظاهر آسون بود ولی در کل سخت بود 😂 اونروز ک رفتم خوابگاه خسته شده بودم خوابیدم سارا گفت چی شد گفتم خوب بود کارم گفت میدونم موفق میشی دیگ هرروز کارم خوب میشد حقوقم بار اولم گرفتم شوکه شدم گفتم وای من اینقد حقوق دارم سریع رفتم بازار خرید کردم مقداری برا خودم برا بچه های عموم خرید کردم براشون بردم بهم گفتن این چیه گفتم هدیه اس از اولین حقوق رسمی کاریم گفتن ایشالا ک موفق باشی خیلی خوشحال بودم گاهی بچه های عموم میگفتن فاطی اینو برامون نمیتونی بخری میگفتم چرا میتونم شماره کارت بدین خیلی دست دلم باز بود برا این چیزا حتی رامین یکبار پیام داد گفت فاطی مامانم داره عمل قلب میکنه ریالی پول ندارم کسی هم نیس ک کمک کنه گفتم چقد میشه گفت 5تومن گفتم کی عمل میکنه گفت دوهفته دیگ گفتم خوبه من بهت میدم گفت از کجا گفتم سرکار میرم گفت کجا از سادگی گفتم شرکت نفت گفت خوبه بسلامتی موفق باشی دوهفته بعدش 5تومن بهش دادم کلی تشکر کرد دیگ خبری نشد خیلی چیزای ک همیشه آرزوم بودن میخریدم لذت می‌بردم دیگ حس میکردم خوشبخت تر از من نیس میگفتم خیلی درسته پول ابرو میشه پول اعتبار میشه پول همه چی میشه وقتی پول نداشتم

1403/03/19 02:57

هیچکس زنگ نمیزد بگ کجایی ولی الان اینجور نیس همه میپرسن ازم دنیام خیلی خوب شده بود همه چی خوب بود نزدیک 6 ماه اونجا بودم رامین اومد دعوا کردن گفت این زن منه کی گفته بزارین سرکار... من خیلی محترمانه اخراج شدم رامین دنبالم میومد گفتم اگ اومدی بدجوری حالت میگیرم گفتم چ شوهری هستی تو طلاقیم گفت تو فعلا بگیر بعد برو دم دادن گفتم مگ من خواهرتم دیگ نیای دنبالم وگرنه بخاطر این حرفای زشتت حتما شکایتت میکنم

1403/03/19 02:57

دیگ نرفتم سرکار باز بیکار شدم همش رامین لعنت میکردم تا زن عموم گفت فاطی میتونی بری مامانم نگهداری کنی بهت هم یه پولی میدن گفتم آره

1403/03/19 02:58

شبانه روزی پیشش بودم برا ماهی 600 هزارتومن خورد خوراک و همه چی همه میومدن میرفتن پیشش هم دوست داشتم سرم شلوغ میشد یادم میرفت رامین چی میکنه با زندگیم هرکی هم می‌پرسید میگفتم هنوز جدا نشدم 8 ماه پیش مامان زن عموم بودم شب از دندون درد مرده بودم 2تا قرص خوردم ساعت 1نیم خوابیدم نمیدونستم اون گرسنه اس هست حتی قبلش گفتم چیزی نیاز نداری گفت ن بخواب اصلا تا صب بیدار نشدم صب با صدای دعوای دخترش بیدار شدم ک میگفت این دختره بنده خدا ترخشکت میکنه دستش باید ببوسی این یتیم آه‌ داره گفت داشته باشه گفتم خاله چی شده گفت هیچی صبحونه بخور نشستم صبحونه بخورم بازم خیلی دعوا کردن ظهر بود ک بهم گفت این حرف بهت زد من جات باشم پا نمیزارم اینجا خیلی ناراحت شدم صدای ترک خوردن قلبمم شنیدم حرفی نزدم بزور اشکام نریخت به عموم زنگ زدم گفتم بیا دنبالم اومد گفت خسته شدی گفتم ن گفت خوب کردی اذیت شدی به محض رسیدن به خونه رفتن تو حموم با همون لباسام زیر دوش بودم گریه میکردم جیغ آروم میکشیدم شنیدن اون حرفا برام خیلی سنگین بود انتظار نداشتم اونا اینجور بهم بگن

1403/03/19 03:04

خواهر زن عموم خیلی طرفدارم بود شب آخری ک بودم اونجا بااینک تا دیروقت بیدار بودیم گفتم ننه چیزی نمیخوای گفت ن گرسنم نیس دیر وقت هست من از همون صب زود ک بیدار میشدم تا همون آخر شب یا نشسته بودم یا سرپا بودم مرتب میگفت اینو بیار اون ببر ک همه بهش میگفتن اینجور نکن اذیتش میکنی میره من اون شب خوابیدم تا صب بعد خاله زن عموم گفت ناراحت نشی بهت گفت میخواد طلاق بگیره *** بشه احتمال هم هست بوده آخوند طلاقش میده این ک گفت صدای شکستن قلبم حس کردم گفتم من هرچی خواست براش انجام دادم نگفتم ننه خسته شدم رفتم زیر دوش حموم نفرینش کردم با عصبانیت و گریه هام گفتم حلالش نمیکنم خدایا جونش بگیر از حموم در اومدم برا عموم شام آماده کردم زن عموم دیگ رفت اونجا بمونه پیش مامانش چندروز منم شام نخوردم رفتم تو اتاق در بستم صب زن عموم گفت فاطی خوابگاه میری گفتم ن هستم تا بیای گفت ننه نمیدونم چشه همین ک گفتم میخوام برم داره میگ پام درد میکنه ناله میکنه

1403/03/19 11:31

گفتم ننه رو شناختم بهانه هاش اینجورن عصرش زنگ زد گفت ننه قسم میده نرم خونه میگ دارم میمیرم دروغ میگ گفتم خب شاید واقعا درد داره ببینین چ شه شبش به عموم گفتم گفت هیچیش نیس این ن الان همه دورش میخوان خلوت کنن دوباره داره کلک میندازه فردا عصرش زن عموم زنگ زد گفت پاش کبود شده ما 2شبه نخوابیدیم اگ میتونی بیا جا من بمون ک برم حموم کنم با عموم رفتیم اونجا وضعش خیلی بد بود هی میگفت فاطمه بیا پیشم بشین دستت بهم بده رفتم دیدم میخواد بوسش کنه گفتم ننه این چیه گفت حلالم کن گفتم کاری نکردم بااینک نمیتونستم حلالش کنم برادر زن عموم گفت نمیخواد بری خونت شاید میخواد فوت کنه دیگ تو بمون فاطمه بره دیگ ما برگشتیم خونه و شب ساعت 10 بهم زنگ زدن گفتن فاطمه بیا بیمارستان بمون چون زن عمومم 2روز نخوابیده بود نمیتونست من رفتم شب پیشش گفت دارم میمیرم حلالم کن گفتم این چ حرفیه ایشالا خوب میشی بماند پرستار چطوری رفتار می‌کرد ک رفتم یه دعوای اساسی بپا کردم گفتم ازت شکایت میکنم با یه بیمار دم مرگ اینجوری رفتار میکنی اومدن گفتن خانم اشتباه کرده گفتم من براش غریبم اینجور رفتار نمیکنم چرا پرستار ک داره وظیفه اش میکنه رو بیمار داد میزنه و دستش هل میده رو تخت گفتن ببخشین خسته بود دست خودش نبود دیگ رفتم پیشش ننه پرده کشیدم اونم میگفت حلالم کن مرتب آب میذاشتم رو لبش قرآن میخوندم فرداش جام عوض کردم عصرش برم اونجا ک خبر دادن فوت شده...

من سال 99 طلاق گرفتم زمانی ک25یا 26سالم بود رها شدم از اون...

1403/03/19 11:43

🌺🌺

بعد از طلاقم با رامین یکم دیگ میام میگم

1403/03/19 11:45

پارت 1 بعد از طلاق🌺🌺


ما تا 2ونیم ظهر از همدیگه خداحافظی کردیم اونا رفتن شهر خودشون ماهم رفتیم خونه با اینک ازش متنفر بودم چون چیزی برا گفتن نداشت ک بگ چ زندگی برا من ساخته میگفت فاطمه با من همخوابگی نداشت از جاهای دیگ تامین میشد و خیلی دوست پسر داشت من این چیزا رو شنیدم خیلی نفرینش کردم هرکی ازم می‌پرسید تیری بود تو قلبم میزدن آخه به چندنفر میگفتم اینجور حقیقت زندگی من بود میگفتن اخی چقد سختی کشیدی ولی خدا میدونه تو دلشون میگفت من دروغ میگم..

شب روز طلاق دیدم تو وات یه پیام اومد سلام هنوز ناراحتی لطفا به خودت سخت نگیر این روزا تمام میشن من بعد 40 دقه رفتم سمت گوشیم این متن دیدم براش نوشتم شما گفت رامینم خوبی گفتم خیلی ممنون گفت فاطی منم خیلی ناراحتم خیلی دوست داشتم براش نوشتم هرچی بود گذشت ایشالا بهترین صلاحت رو مسیرت بیاد گفت من چشمم دنبالت گفتم نباشه تمام شد چیزی ک تمام شه دیگ برگشتی نداره گفت خدارو چ دیدی من الان ک جدا شدیم درس شد برام دوریت برام سخت شده میشه ازت خواهش کنم گفتم بله گفت توروخدا به روح پدر مادرت قسمت میدم ک برام یه عکس بگیری از خودت بفرستی به کسی نمیگم گفتم میشه لطفا دیگ مزاحمم نشی من چرا باید از خودم عکس بگیرم بفرستم تو دیگ نامحرمی واسه من گفت بیا اینجوری گاهی پیام بدیم از حال هم خبر داشته باشیم بخدا روزی میرسه ک دست پر میام خواستگاری اینو الان بهت قول میدم گفتم من خیلی کار دارم خدافظ اونم گفت گاهی فقط پیام میدم لطفا تونستی جواب بده..

من خیلی دلم براش میسوخت چون میدونستم خانواده اونم خوب نیستن ذره ای برا این وضعیت رامین تلاش نمیکنن می‌دونستم رامین هم برا اونا اضافی خیلی براش ناراحت بودم با اینک دلم خیلی خون کرده بودن دعاهام براش این بود ک زندگیش خوب باشه منت خانواده اش نکشه

1403/03/19 13:09

پارت 2🌺🌺🌺

چندروز بعد ظهر بهم دیگ زنگ زد گفت توروخدا عکسای عروسیمون بده حداقل ک من دلم برات تنگ شده گوشی قط کردم 1ماه بعدش پیام میداد و جواب نمیدادم همش ازم عکس میخواست براش نوشتم چ عکسی میخوای تو مگ چیکاره من هستی ک ازم عکس میخوای گفت به حرمت اون سالها گفتم من حرمتی ندیدم هرچی فک میکنم میبینم چقد تو اون زندگی خار شدم بخاطر تو ولی تو پشت زنت چی میگفتی حلالت نکردم دیگ هم زنگ نزنی پیام ندی مسدود میکنم دیگ خبری از رامین نشد تا مرداد 1400 بهم زنگ زد گفتم شما گفت نمیشناسی گفتم ن گفت صدام برات آشنا نیس گفتم بفرما گفت هنوز ناراحتی گفتم چیکار کنم از دستت خلاص شم مگ من *** نیستم چی میخوای از جونم گفت ن من اینجور نگفتم برادرام چون ناراحت بودن نمیخواستن بپذیرن من بد بودم آبروم میخواستن جلو بقیه حفظ کنن اینا رو درمورد تو گفتن منم شنیدم باهاشون قط رابطه کردم گفتم آره خب میشناسمت میگ ینی فک میکنی درارتباطم من الان خیلی وقته خبر از خانوادم ندارم گفتم رامین 8سال تو یه خونه بودیم چیو میگی میخوای نشناسمت از خودتم بهتر میشناسمت کارت بگو من سرکارم گفت چ کاری گفتم به توچ میخوای دوباره بیای ابروریزی گفت ن قصد ازدواج نداری گفتم کاری کردی باهام ک نمازم بزور میخونم به خدا شک دارم شوهر کنم گفت فاطی حضرت عباس قسم میخورم طلاق برام سنگین بود 2ماه نشستم و گریه میکردم خیلی فک کردم به تمام روزا رو کارامون فهمیدم لیاقت نداشتم زندگیم خراب کردم منتظر فرصتم این دفه پر اومدم دیگ خانوادم حق دخالت ندارن فقط میخوام زندگی کنم تعهد همه جا میدم ک زندگیت سختی نزارم بهترین لباس بپوشی بهترین غذا بخوری قول میدم گفتم 8سال هرروز قول میدادی خسته نشدی گفت طلاق گرفتم فهمیدم بخدا درست میگی الان میدونم میخوام بیام خواستگاری من خودت میدونی علاقه به ماکارونی به سیب زمینی سرخ شده نداشتم ولی هرجا میرم میگم توروخدا به یاد فاطمه اینا رو درست کنین حتی چندماه سمت خونمون نرفتم مامانم التماس کرد به یاد فاطمه سفره گذاشتیم مامان درست میشه تو دیگ شاغل شدی ایندفه بریم خواستگاری مطمئن باش قبول میکنن گفتم چقد به خودتون اعتماد دارین گفت خب خیلی فرق کردیم خیلی با رفتنت ناراحت هستیم گفتم آقا زنگ نزن دارم ازدواج میکنم گفت دروغ میگی گفتم چرا دروغ بگم زنگ نزن گفت خب میشه بهش بگی باهام تماس بگیره گفتم دلم نمیخواد شوهر آیندم با تو حرف بزنه خدافظی کردم...

دخترا تو کارگاه گفتن فاطی خیلی پشیمون شده اگ میتونی میدونی صلاحت هست بهش یه فرصت بده گفتم من 8 سال حتی 3سال ک دم کارای طلاق بودم فرصت دادم ولی چی شد گفتن حق

1403/03/19 14:36

داری ولی از صداش معلوم خیلی پشیمون شده گفتم فایده نداره دیگ بهم زنگ نزد خداروشکر هوا خوب بود من بخاطر ک پول اسنپ ندم برم بیام مسیر کارگاه تا خوابگاه پیاده میرفتم چون خیلی فاصله هم نبود همش نیم ساعت بود..

عموم زنگ زد گفت سرکاری یا خوابگاه گفتم ن دارم میرم خوابگاه گفت کجایی گفتم فلکه شهدا گفت وایسا اونجا تو مسیرم میام گفتم باشه دور میدون دور زد علامت داد ک بیا این سمت رفتم گفت فاطی بریم تهران گفتم خونه بره گفت ن منو تو گفتم چرا بریم اونجا گفت دایی هات تماس گرفتن و گفتن حال بابابزرگت خوب نیس گفتم چ کنم گفت خب میخواد ببینت گفتم نیازی نیس این همه سال کجا بودن گفت حالا هرجا بودن بلیط هواپیما میخوام بگیرم بریم اینقد گفت راضی شدم بلیط گرفت رفتیم اونجا خونه دایی هام رسالت تهران بودن یه خونه ویلایی خیلی بزرگ و چند طبقه گفتم اینجا خونه اوناست گفت اره تماس گرفتن ک اومدیم اومدن دم در سلام احوالپرسی کردن رفتیم داخل من فقط نگاه به اون خونه میکردم چ خونه ای چ درخت هایی چقد خوبه گفتن بفرمایید تو سالن تا شربت بیاریم وناهار خوردین گفتیم بله رسیدیم چیزی خوردیم گفتن الان دایی ها از سرکار میرسن خوشحال میشن ببینن تون ن من ن عموم حرفی نمیزدیم دایی ها اومدن بعد نیم ساعت هم بابابزرگ از خواب بیدار شد رفتیم بالاسرش زن بزرگ داییم گفت حاجی میشناسی اینا رو گفت ن گفت دقت کن ببین کیه منو نگاه کرد گفت بیا بشین رو تخت تا چشام ببیننت نشستم گفت دختر فریده ای گریه کرد گفت چشام خشک شد این همه سال نبودی گفتن این نمیاد سمتمون با فامیلا باباش هست چندبار هم اومدم قبرستون ولی ندیدم تورو خوبی بابا گفتم خب مگ آدرس عموهام نداشتی گفت خب با دایی هات بودم میگفتن نریم مزاحم میشین اونام خجالت کشیدن گفتن خب مزاحم میشیدیم

1403/03/19 14:36

گفتن یه خونه هست ک اهواز مونده باید بدین جا ارث دخترم به نوام همه گفتن ن عموم هم گفت چیزی نمیخواد فقط اومد دیدنت ولی تو دلم اینقد خوشحال بودم گفتم آخه تا کی خونه نداشته باشم هرجا میرم اضافه هستم تا کی تو خوابگاه بمونم خیلی وسواس داشتم این خیلی برا من خوب بود گفتم نمیخواد گفت من میخوام پسر کوچکش گفت چیه خب بهش مقداری پول میدیم بره چرا سهم به این بزرگی ببره گفت زحتم خودم بوده نمیخوام برم دخترم نگاهم نکنه بگ با دخترم بد کردین گفت کاراش کن بنام شه خلاصه بزور رفتیم سند زدن برام و اومدیم اهواز تو دلم عروسی بود😂

1403/03/19 15:01

پارت 3 🌺🌺

هرکی می‌رسید میگفت وام بگیر روش یا نمیدونم بده ما بسازیم و... من سریع خوابگاه وسایلم جم کردم رفتم تو خونه 😂

عموم هم همون مقدار وسایلی ک داشتم برام آورد و گفتم خب دیگ خونه دارم وسایلم به اندازه خودم دارم سرکارم میرم کم کم برا خودم وسیله میخرم میزارم تو خونه...

هرروز میرم سرکار به هیچکس حتی دخترا همکارم از دوستای خوابگاه نگفتم خونه دارم تنهام گفتم اگ بگم میوفتم تو رو دربایستی هی میگن بیا خودم خسته از صب میرم سرکار تا شب دیگ راحت باشم یکی بگ با دوست پسرم بیام یکی بگ اینجور... برا همین به هیچکس چیزی نگفتم...


روزا گذشت یه عصری پیاده بودم اومد خونه امین چندروز بود ک تو اون مسیر عصرا منو دیده بود و تعقیب کرد اخرشم مجبور شد هی علامت میداد محل ندادم و رفتم تو بلوار ک کسی نتونه مزاحمت ایجاد کنه هی بوق میزد بوق بوق محل ندادم فرداش دوباره همینجور چندروز گذشت دیگ رفتم گفتم ینی چی چرا مزاحم میشی برو به 110 زنگ میزنم گفت به بابای 110 زنگ بزن من ازت خوشم اومده میگم بهشون گفتم دیونه *** راهم گرفتم رفتم نزدیک خونه گفتم آقا میشه اینجا نیای گفت دیگ دیونم سیم قاطی گفتم برو خانوادم ببینن بد میشه گفت نمیرم خیلی پشت سرش بوق بوق میکردن گفتم راهت بکش برو گفت تا نشینی من حرکت نمیکنم مجبور شدم بشینم گفتم برو با سرعت رفت گفتم خوبه من اینجا خونم گفت ن من 1هفته مردم تا جواب دادی بریم اول یه آبمیوه ای چیزی تا برسیم به شماره گفتم آقا نگه دار مگ من اینجورم گفت مگ من گفتم تو با همه سوار میشی گفتم خب پیاده کن کن گفت مگ من هرکسی هستم من میخوامت قصدم ازدواج گفتم ندارم متاسفانه 1ساعت تو خیابونا چرخ زد کلی حرف زد گفت بخد مزاحم نیستم قصدم واقعی شماره گفت بده گفتم تو بده گفت تک بزن بیوفتی ها گفتم باش پیادم کرد داد گفت منتظرم گفتم بمون منتظر من رفتم دیگ مزاحمت کنی شکایت میکنم رفتم خونه فردا جمعه تعطیل بودیم و شنبه عصر اومد گفت شماره چی شد گفتم آقا مزاحم نشو گوشیم گرفت گفت رمزش چیه گفتم به تو چ آقا گوشی بده گفت من تا شماره نگیرم ولت نمیکنم شمارم گرفت با خطش زنگ زد رو گوشیم گفت بیا کاری داشت

1403/03/19 15:12

من تو کارگاه ک بودم کارم خیلی سخت بود 8 صب تا 8 شب برا ماهی 800 هزارتومن همش هم باید سرپا بودم هرچی به صاحبکار میگفتم میگفت قانون این کار این به سارا پیام دادم گفتم میشه برام یه کاری پیدا کنی بخد ایندفه گند نمیزنم گفت بزار ببینم چی میشه قول نمیدم

1403/03/19 15:13

🌺🌺

یه تایمی گذشت و داشتم تعطیل میکردم عموم زنگ زد گفت یچیزی میگم ناراحت نشی گریه نکنی گفتم ن بگو گفت رامین فوت کرده گفتم چی خندیدم شوکه شدم گفت دارم میام دنبالت فاطی ناراحت نباش گفتم چطور گفت کرونا گرفت خودشم ک بیماری قبلی داشته فوت کرده انگار یکی آب یخ روم ریخت اشکام همینجور می‌ریخت و پیاده رفتم تا خونم هرکی میدید نگاه میکردن برام مهم نبود خیلی گریه میکردم عموم گفت فاطی در باز کن تا بیایم پیشت گفتم برو خودم میام سمتتون بزور راهیش کردم رفت بدون اینک در باز کنم اون شب تا صب گریه کردم رفتم حموم آماده شدم رفتم سرکار ن شام خوردم ن صبحونه دخترا قیافم دیدن گفتن بسم الله الرحمن الرحیم چی شد من بزور گریه هام تمام کردم وقتی بهم گفتن چی شد دوباره اینقد گریه کردم گفتم رامین فوت کرد همه اون روز ناراحت بودن و باهام حرف میزدن فاطی قسمتش اینجور رقم خورد تو چرا باخودت قهر کردی گفتم دیدین میگفت پشیمون شدم باورش نکردم خدا میدونه چی شد ک مرد عموم اینا رفتن برا خاکسپاری من نرفتم همه گفتن تو نرو پسرشون 1سال طلاق گرفت کلی التماس کردن جواب رد دادیم شاید الان ناراحت باشن کتکت بزنن هم اینک دلم میخواست برم خلاصه خانواده فامیلشون باورشون نمیشد ک از سمت ماها کسی بره کلی احترام کردن به تک تک فامیل حلالیت از سمت رامین طلبیدن و شماره برادر رامین از عموم گرفتم زنگ زدم شماره منو داشت گفت فاطی خاک برسرمون شده گریه میکردم میگفتم چرا نگفتین مریض شده بخدا میومدم گفت فاطی به روح رامین به روح پدر مادرت از وقتی طلاق گرفتی براش کم کاری نکردیم دیگ فرق کردیم به همون خدا هرروز بهش می‌رسیدیم قسمتش بود گفت بیا فردا پنجشنبه اس 3روزه اس بیا تو تا نیای میدونیم اینقد گریه میکنی خودتم هلاک میکنی فاطمه رامین دوست داشت ما دوست داریم نمیخوایم اذیت شی بیا خودمون میایم دنبالت گفتم ن خودم میام به عموم زنگ زدم خودش زن عموم گریه کردن گفتن برو ماهم خیلی گریه کردیم ولی رفتیم رو مزار خاک سرد بهت آرامش صبر میده برو ولی اگ بحثی چیزی شد حرف نزن داغدارن

1403/03/19 15:25

کردم رسیدیم کرایه تاکسی تا اهواز دادن گفتم خودم میدم گفت تو اومدی رامین دیدی رامین الان خوشحال کرایه بدی بری خودمون خجالت میکشیم بیا این پول تو دستت گفتم ن دیگ چی گفتن توروخدا بگیر فاطمه قبلا نبودیم نکردیم الان جبران کنیم ک رامین راضی باشه گفتم دستتون درد نکنه اومدم اهواز خیلی براش ناراحت بودم جون مرگ شده بود

1403/03/19 15:39

خلاصه پنجشنبه مرخصی گرفتم امین گفت کجا میری گفتم میرم قبرستون جریان گفتم گفت من باشم نمیرم ولی چقد دلت دریاس با تاکسی ها رفتم شهرشون تااونجا 45هزارتومن کرایه بود و تاکسی گرفتم دوباره رفتم تا قبرستون کسی نبود اونجا و مث دیونه ها گریه میکردم و دنبال قبرش میگشتم یه بنر دیدم رفتم اونجا عکسش بزرگ چاپ کرده بودن نشستم گریه کردم گفتم رامین اومدم دیر شد تو بیمارستان ک بود بهم پیام داد من خوبم تو فکرتم بزودی میایم خواستگاری آماده باش من باورم نشد ک تو ازدواج میکنی مامانم ایندفه گفت برات سنگ تمام میزاریم هیچوقت جوابش ندادم نمیدونستم بیمارستان بود هی میگفتم چرا نگفتی بیمارستانی تو ک میشناختی منو میومدم خودم نگهداری میکردم باز خاطرات خوب بد براش گفتم گفتم الان ک بیان من دیگ برم رامین حلال ابدی راحت بخواب دل از اونجا نمیکندم میگفتم مقصرم اگ میدونستم بیمارستان برمیگشتم نگهداری میکردم و....


رفتم جلو عکسش گریه کردم دستم به عکسش زدم گفتم راحت بخواب خداحافظ... یه صدای ماشینی اومد دیدم چندنفر نزدیک میشن اومدن جلوتر دیدم خواهر و یکی از جاری های سابق بود گفتم ن سلام کنم ن چیزی شاید دعوا کنن برگشتم ک برم چندتا قبر رد کردم خواهرش صدام زد گفت فاطمه فاطمه برگشتم دیدم دنبالم دوید اومد بغلم کرد گریه کردیم گفتم رامین مرد باورم نمیشه گفت فاطمه تا لحظه آخر میگفت فاطمه فاطمه رامین حلال کن فاطمه تورو قسمت به خدا رامین از سر دوست داشتن بود گفتم حلال کردم جاری اومد گریه کردیم بغل کردیم گفتن بیا مامانم همش این چندروز میگ رامین فاطمه میاد بالا سرت منتظر وایسا بیاد گفتم برم بهتر گفت ن خواهش میکنم نشستیم سرود عربی میخوندن گریه میکردیم یه جمعیت اومدن دست باباش بوسیدم بغل کردیم گریه کردیم باباش گفت بابا فاطمه مامان اونجا نشسته میگ پا ندارم به فاطمه بگین بیاد بردنم بغلش کردم 5دقه فقط گریه میکردیم اومدن گفتن الان حالتون بد میشه بسه مامانش گفت فاطمه پشیمون شدیم چ سودی داشت رامین رفت قسمت بود قسمت بود جدایی داغ رفتنت سخت بود مامان بخاطر رامین بیا بهمون سر بزن تو عزیزکرده رامین بودی همیشه میگفت فاطمه همه میگفتن بخدا راست میگن مامان رامین نمیدونی دیونه شده بود بعد تو هی میومدن میگفتن فاطمه آخ رامین گریه میکردن دیگ از همه خدافظی کردم و امین برادر رامین با دایی رامین منو رسوندن تا ترمینال گفتن بمون برا شام کجا میری فردا خودمون میرسونیمت گفتم ن مزاحم نمیشم گفتن تو مزاحم ما ازخدامون بیای داییش گفت فاطمه دایی حلالمون کن مخصوصا رامین دیگ دستش کوتاه شده از این دنیا گفتم حلال

1403/03/19 15:39

امین گفت ببینمت گفتم حالم خوب نیس میرم استراحت کنم گفت بدون تو نمیتونم باید ببینمت اومد ترمینال دنبالم خیلی حرف های قشنگی میزد هیچوقت رامین بهم نگفته بود این حرفارو خیلی به دلم می‌نشست حرفاش شوخی هاش و غیرتی بودنش خیلی جذبم کرد روزبه روز بیشتر امین میخواستم و دوستش داشتم هردقه بهم پیام میداد میگفت کجایی زود بگو خوشم میومد تا اینک سارا گفت فاطی برو تو همون شرکت پیش اون آقا گفته بیاد دوباره برگشتم اونجا گفتن ایشالا ک دیگ این اتفاقا نیوفته امین گفت خوبه تو کارت ایشالا موفق باشی خودت خوب بگیر و.. و گفتم خوب گفتی نمیدونستم امین میومد دنبالم میرسوندم خونه روحشم خبر نداشت ک من تو اون خونه تنهام فک می‌کرد با خانواده ام زندگی میکنم تو ماشین چرخ خوردیم مرتب دایی کوچیک بهم پیام میداد ک اون خونه رو ازت میگیرم سهم تو نبوده مال ماست ازاین حرفا من گاهی جواب میدادم گاهی ن میگفتم من الان سرپناه دارم اونا دارن چرا الکی بدم اینا دوباره کجا برم و..... اینقد زنگ میزد امین میگفت چیه همین رفتی شرکت وا دادی گفتم درست حرف بزن این داییم گفت خو چرا جواب نمیدی گفتم خوشم نمیاد رفتم خونه جواب نمیدم گفت پس داییت نیس من خودم فهمیدم زیر سرت بلند شده گفتم متاسفم واست پیادم کرد با قهر رفت چندروز خبری نبود ازش بعد اومد برام یه دست گل آورد گفت نبودم چی شد گفتم هیچی دایی هم ول کن نبود هردقه زنگ میزد گفت جواب بده یالا زد رو بلندگو ک ببینه واقعا دایی من یا ن به محض وصل شدن گفتم بله گفت بلا چرا جواب نمیدی اون خونه ک الکی سهم گرفتی مال ماست مادرت مرده از قبل بابام ارثی تعلق نمیگیره گفتم نمیدم گفت میام اهواز حالیت میکنم امین قط کرد گفتم دیدی گفت اره جریان چیه بهش گفتم گفت اها باش بهش نده تا بهت خبر بدم بزودی گفتم چیو گفت تو کاریت نباشه من میدونم چیکار کنم ولت کنن

1403/03/19 15:47

بچه ها یکم دیگ میام

1403/03/19 15:52

بچه ها مهمان دارم وقتی خوابیدن دیگ میشینم مینویسم ادامه رو...

دختر عموم برا خودم دوتا شلوار خونگی آورد با دو دست لباس برا فریاد..

امشب چمدون باز کرد اینقد فریاد ریخت بیرون گذاشت داخل ک هم دختر عموم اذیت شد هم اون 😂

1403/03/19 22:44