پارت 11🌺🌺
نماز تمام شد و ذکر شمار از کیفم درآوردم ذکر میگفتم اونم همش نگام میکرد میگفت نچ هم به من هم یه دختر دیگ ک پشت سرمون نشسته بود میگفت امروز چ روز نحسی دوتا بچه ک مال بیرونن اومدن نماز منی ک 40 سال نماز جمعه خون بودم خراب کردن ن من ن اون دختر هیچی نگفتیم یه پیرزن جوابش داد گفت خواهر چته مشکلت چیه با این از وقتی نشستی غر زدی اینو ک گفت ومنم گفتم واقعا نمیدونم مشکلش چیه اخه کاری بهشم ندارم حتی رو نمازم مرتب میگفت نچ اتفاقا این نماز همه رو خراب کرده بعد به من گیر داده گفت خانم تو با این بی چادری اومدی رو صندلی هم تو هم این دختره پشت سر ینی میخواین بگین خیلی نماز خون هستین گفتم کافر همه رو به کیش خود پندارد اومد سمتم ک حمله کنه گفتم چته واقعا سنت زیاده ولی احساس میکنم خیلی کم داری آخه من حامله ام دم زایمانم هست نمیتونم خم شم همه گفتن دیدی گناه این دختر شستی اون دختری ک هم پشتمون نشسته بود چادرش زد کنار گفت منم دیسک گردن دارم گردنبند زدم همه با اون زن دعوا کردن و از مسجد زد بیرون اومدن دورم بهم گفتن اینقد حرف زد تو دل ما هم آشوب شد حلالمون کن بارداری گردنمون نباشه گفتم ن شماها ک دفاع کردین شما حلال کنین رفتم به سمت ک مردم جم میشن ک یکی یکی امام جمعه ببینن به همه یه کاغذ دادن گفتن اگ روت نمیشه ک بقیه مشکل بشنون داخل برگ بنویس منم همین کار کردم و چند نفر دیگ هم اومدن گفتن میشه برا ما هم بنویسی براشون نوشتم همه برا هم دعا میکردن میگفتن ایشالا مشکل همه حل شه
1403/03/24 02:09