236 عضو
#بی پروا قسمت 37
چونمو بالا تر برد و گفت: چرا از اينكه بهت دست زدم اونقدر حالت بد شد..
ميدونى ارزوى هركدوم از اون دختراست من بهشون يه لبخند بزنم!! كنجكاو صورتمو وارسى كرد و چونمو رها كرد...
پاشو روى گاز فشار داد و گفت: ادرس رو بهم بگو به اندازه كافى وقتمو گرفتى... نميدونم امشب چه مرگم بود كه خودم رسوندمت بيمارستان بايد
ميسپردمت طاهر !!
محله به محله چند مسير بهش نشون دادم نزديـک شديم گفتم همينجاست رسيديم..
۔كجا؟؟ کدوم ﺧونه؟!
اون محله به اندازه كافى درب و داغون بود و از همه خونه ها بدتر خونه چوبى نم برداشته ما بود...
فكر كردم چكاره زندگيمه؟اصلا به درک كه هرفكرى کنه!!!
اشاره كردم: اونه...
قبل اينكه پياده شم تازه يادم اومد چه وضعى هستم .. خداروشكر كردم تو كوچه پرنده پر نمیزد ...
پس چرا نمياى؟؟ بايد بازم بغلت كنم؟
ترسيده گفتم: وااای داداشم منو ميكشه.. با اين لباس ها برم تو چى ميگه..
كتشو دراورد و انداخت روى پام: بپوش زود راه بيافت امشب كل زندگى منو زير و رو كردى...
كت برام بلند و گشاد بود..
دنبالم اومد، در زنگ زده رو دوبار زدم..
فورى باز شد، فريبرز هراسون زد بيرون: اومدى؟؟ خوبى؟؟
چشمش به هيراد افتاد: سلام اقا گفتن پروا حالش بد شدت زحمت كشيديد رسونديد بيمارستان...
صداى كيومرث رو شنيدم و بعد خودش بيرون اومد...
يه جورى صورتش از ديدن هيراد شاد شد انگار عزيزش رو بعد سالها دورى ديده بود..
به به ... اقاى امينى تعريفتونو از داداش شنيدم، نگاه حقيرانه اى به من انداخت: ابجى براتون دردسر درست كرده شرمنده كرديد.. خوبى پروا؟!
گفتم خوبم و از كنارش رد شدم..
از روى طناب چادر برداشتم كت دراوردم و
برگشتم
كيومرث گفت: بفرماييد اقاى امينى.. یه چاى در خدمت باشيم!
ممنون من خيلى ديرم شده...
كت رو گرفتم سمتش..
گفت: از فردا نيا سركار..
خنده روى لب كيومرث خشكيد: چيزه.. ميگم حالا بزاريد بياد.يه امروز حالش خوب نبوده. از فردا ميچسبه به كارش!
براى كارى كه من ميخوام مناسب نيست اماا ، اگه بخواد ميتونه از فردا بياد پرستار مادرم باشه! البته اگه دوست دارى..
قبل اينكه جواب بدم كيومرث گفت: دوست داره معلومه دوست داره اصلا کی بهتر از مادر شما... حتما میاد.. اصلا خودم میارمش .. شادی برای منم یه کاری تو دم و دستگاهتون پیدا شد هان؟!
نگاه هیراد سرد بود: فردا هشت صبح میبینمتون ..
#بی پروا قسمت 38
كيومرث توى اتاق چرخى زد و قرى به شكم گنده و پشمالوش داد..
مادر بهار، نوزادو روى پاش تاب داد و نگاه پر حسرتى به داماد بیخودش انداخت...
كيومرث قر كمرشو با يه بشكن تموم كرد و گفت: يعني باااا کووون افتادى تو ظرف عسل دختررر! فريبرز ميگفت اين پسر اون امينى معروفه است رفتى پيشش كار گفتم نديده خوب كاريه، اما شنيدم تورو برده بيمارستان كرک و پرم ريخت... اين ادم كم ادمى نيستا چيشد كه بردت دكتر؟ خوشگليت يه جا به درد خوردااا... اين پولدار مولدارا دوست دارن كنيز كلفت هاى دورشون همه خوشگل باشن، دورشون بچرخن لامصبا بهشت و براى خودشون ساختن ...
فريبرز استكان نيمه پر چايشو زمين گذاشت و گفت: اذيتت كه نكرد؟؟ چيزى نگفت بدت بياد.. فكر نكنى پولداره اجازه داره بهت بگه بالا چشت ابروعه...
كيومرث نشست: پ نه ميبره ملكه خانوم رو ميزاره بالاى خونه اش... خوب كارگر گرفته بهش دستور بده... منو ببين پروا ... من بخاطر تو مصيبو دست به سر كردم، دو دستى اون خونه رو بچسب و هركارى كردى پول درار ازش كه
ويلووون كوچه و خيابون نشيم ... ببينم خودمم فردا يه جورى پیتونم بچسبونم به اين يارو يا نه...
فريبرز استكانهارو برداشت و بلند شد: شب بخير...
مثل شبهاى ديگه پرده وسط اتاق كشيدم ورختخوابمو ته اتاق پهن کردم ...
ﮔوشیمو برداشتم.. لب پايينيمو گاز گرفتم و تو دلم خدا خدا كردم پيامى از ميلاد داشته باشم.
با ديدن پاكت كوچولوى روى صفحه از خوشحالى قلبم تند تر زد...
باز کردم و با ديدن تبليغ اه از نهادم براومد..
ﮔوشى رو انداختم يه طرف و خزيدم زير پتو...
اشک تو چشام جمع شد... دلم براى ميلاد يه ذره شده بود..
عادت داشتم به اينكه هرشب بگه خوب بخوابى چش قشنگ من... بايد بود تا همه چىو براش تعریف ميكردم. تا بخاطر لباس تنم غيرتى ميشد، بخاطر بيهوش شدم ناراحت ميشد و قول میداد زود بیاد دستمو بگيره و عروسم كنه.
قلبم از دوريش ميسوخت، چشامث بستم وبا همه وجود گفتم: خدايا اندازه جونم دوسش دارم، برام نگهش دار ... جور كن كه مال هم شيم ...
صداى كيومرثو شنيدم زير لب غر ميزد: بهش بگو بره ديگه... نفميبينه نيم وجب جا زن و شوهر چپیديم؟؟؟ اينم لنگر انداخته...
خودت كه سرپا شدى .. اصلا دارم ميميرم برات..
صداى بهاره پر خواهش بود: كيو دردت بخوره تو سرم يه امشبه رو مراعات كن.. فردا يه كارى مـكنم بره.. پيـش مادرم خجالتم نكن...
خجالت اون بايد بكشه نميگه مرد و زن جوون كناد هم خوابن شايد دلشون بخواد...
كيو من هنوز خونريــزى دارم..
باشه اگه درى بستس ز حكمت ، ز در ديگه وارد ميشم. اوووف بهاره راست كردم برات...
#بی پروا قسمت 39
مادر بهاره اومد تو و گفت: جاى بچه رو عوض كردى؟! رختخوابا پهن كنم؟!
كيو گفت: اره دستت درد نكنه بنداز، براى خودتم ببر اونور پرده، پيش ابجى من بخواب... نه كه بيمارستان بوده ميترسم شب حالش بد شه...
مادر بهاره پرده كنار زد.. زير لب جورى كه منم نشنوم غر ميزد... سگرمه هاش تو هم بود .. طفلك بعد اين همه زحمت بى حرمتش كرده بود...
بدتر از اون هنوز خواب به چشممون نيومده باز سايه درشت و لخت كيومرث روى پرده افتاد!!
تنش رو چرخوند.. پايين تنش مثل سيخ ايستاده بود از شرم مردم... انگار تقصير من بود.
كاش به بهاره گفته بودم نور تير چراغ برق توى كوچه توى اتاق ميافته و سایه شونو روی پرده میندازه ...
سرمو نامحسوس چرخوندم ..مادر بهاره هه ديده بود چون چرخيد رو به ديوار شد..
سايه كيو بهاره رو نيم خيز كرد و زمزمه وار گفت: به پشت. به پشت. بده بالا...
اهاا..
شنيده بودم از عقب درد ﻭحشتناكى داره اما صدا از بهاره درنميومد..
بيچاره حدس ميزد مادرش صداشو بشنوه بیچاره چه ميدونست همه چی رو میبینیم ..
قبل اينكه مادرش فكر بدى هم در مورد من كنه منم رو به ديوار چرخيدم و بعد اون فقط صداى تاپ تاپ كوبيده شدن شنيديم و
صبح روز بعد مادر بهاره قبل ناشتا لباس پوشيده و چادر بدست اماده شد...
بهاره گفت: چه خبره مامان اول صبحى.. صبر كن من تا عصر تنهام..
غم و خجالت صداى مادرشو حس ميكردم
خودت ماشالا سر پا شدى... همين روزاست باز يكى درست كنى...
رنگ از روى بهاره پريد.. اما كيومرث با دهن پر از نون و پنير گفت: همين يه توله هم زيبادمونه... اگه خوش روزى باشه امروز كار برام جور ميشه... پروا بخور اماده شو بريم..
بهاره گفت: خب مامان كيو تا دم ايستگاه اتوبوس باهات مياد
كيو شكر پاش برداشت: بهار تو هم *** خلی! مگه ماشين دارم برسونمش يا شبه که مرد همراش باشه خودش ميره ننه ات... من كار دارم بايد زود برسيم..
اخم هاى مادر بهاره توى هم رفت: خودم ميرم بهار جان... نخواد غصه بخورى شيرت تلخ شه بچه پس بزنه... به هيچى فكر نكن طفلك مهربون كم شانسم!
افتاب جون ميگرفت و از سرماى صبح پاييزى كم ميكرد كه دوباره به عمارت رسيديم...
كيومرث لباس پلو خوریاشو پوشيده بود و جورى حرف ميزد انگار همكار هيراده نه يه زباله جدا كن!
به اقاى امينى بگيد همونايى كه ديشب دم خونشون بودن خودشون گفتن بيايم!
#بی پروا قسمت 40
زن چند دقيقه رفت و زود برگشت: بفرماييد راهنماييتون ميكنم...
دنبالش راه افتاديم..
پا گذاشتم طبقه همكف دلهره مهمونى شب قبل دوباره تو وجودم رخنه كرد..
كيومرث با ديدن خونه و تشريفات چشاش چارتا شده بود...
زن در چوبى سفيدى رو باز كرد و گفت: فقط شما بريد بالا كه به حاج خانوم معرفى شيد..
كيومرث گفت: من چی!!
شما رو همينجا ميبينن، بشينيد لطفا..
وارد سالن شدم...
هيراد كت و شلوار پوشيده كراواتشو محكم ميكرد..
بدون اينكه به من نيم نگاهى كنه روى ميز صبحانه نشست و مشغول شد..
پنج دقيقه همونجورى منتظر موندم.. هيچ حركتى نكرد انگار منم يكى از گلدون هاى بزرگ سالن باشم...
اين پا و اون پا كردم و يه قدم جلو گذاشتم..
تند سر برداشت ترسيدم و پشيمون از تكون خوردنم كمى عقب رفتم..
نگاهش تند و تيز بود.. فكر كردم از اين مرداییه كه صبحا سگ اخلاق ميشن ..
به صندلى كنارش اشاره كرد: بشين بخور..
گفتم: صبحانه خوردم ممنون..
كارى كه گفتم بكن!
دوباره جواب دادم: تازه صبحانه خوردم
عادت دارم فقط، بشنوم چشم!
ته دلم لرزيد.. انگار پاهامو به زمين ميخ كرده بودن.. از جذبه هيراد حتى زبونم بند اومده بود..
لقمه ى ديگه اى گرفت و بلند شد.. با هر قدم كه به سمتم ميومد، نگاهم وق زده تر ميشد
نزديكم شد خيلی نزديك اونقدر كه برزخ چشاى پف كرده اش درست بالاى سرم بود...
لقمه رو سمت دهنم گرفت.. بى هيج مقاومتى دهن باز كردم لقمه بزرگ بود بزور توى دهنم چپوندش، نزديک بود عوق بزنه اما از ترس خفه خووون گرفتم
سعى كردم دهنمو ببندم.. غر زد: وقتى ميگم بيا خودت لقمه بگير همين ميشه راه بيافت..
و بر زرق و
وارد سالن ديگه اى شديم اين قسمت انگار ربطى به عمارت لوكس و پر زرق و برق امينى نداشت.. لبا لب فرش هاى قديمى قرمز بود ..
يه سمت سالن شاه نشين و پشتى و سمت ديگه اش چند كاناپه راحتى بود..
قسمت روبرو بجاى ديوار سرتا سر درو پنجره هاى شيشه اى بود و اونطرف شيشه ها حياط بزرگ و پر دار و درختى با برگ هاى زرد و نارنجى شبيه تابلو جوندار به نظر ميرسيد
نور از ميون اونهمه شيشه به سالن سرازير شده بود..
پیرزنی ته سالن چادر رنگی به سر نشسته بود.. روبروش سجاده پهن بودو تسبیح زمردی توی دستش دونه دونه پایین میافتاد..
هیراد امینی صدا زد: مادر !
#بی پروا قسمت 44
به چشم هاى ريز اما خمار و پر مۯه فريبرز نگاه كردم.. محبت و مهربونى از صورت اين بشر چكه ميكرد
دلم به داشتنش شاد بود ميدونستم پول نداره گفتم: پول اينا دارى داداش؟!
خنديد؛ ديگه اينقدر نمرديم نتونيم دوتا ساندويچ براى خواهرمو عشقم نگيرم؟
عشقت؟!
مريممم گفته بیاد.. اوووو پس داداشم الكى مهربون نشده... جيبش پر پول شده ميخواد عشقشو ببره دور دور منم پوشش كار ميبره؟!
به شوخى شونه اشو بهم زد و گفت: پوشش كدومه؟؟ بيرون موندن خودتم خلافه ولى يه روز كيومرث سرخوشه داره يكار ميكنه ما بريم خوش بگذرونيم..
سر خيابون تاكسى گرفتيم
عصر بخاطر مريم زود برگشتيم..
مريم دختر بزݛگ خونه بود باباش كفاشى داشت سركوچه و چندتا داداش كوچولو داشت توى كوچه فوتبال بازى ميكردن..
تقريبا همه محل ميدونستن فريبرز و مريم عاشق و معشوقن.. خودم چند بار حرف زناى تو كوچه رو شنيده بودم حيف دختر به اين قشنگى نيس؟ چقدرم خانومه پسره عمليه، زير چشاش سياه شده، چند سال ديگه با دوتا بچه ميو فته
توى جوى، عشق و عاشقى يادش ميره!!
اى خواهر،دختره قشنگه، درست!! ولى اخه كى مياد دختر ناقص بگيره؟؟ دستش از مچ نداره!! چطور قراره بچه دارى كنه؟ اينم نگيره هيچکى نميگيره...
عقب تاكسى نشستيم سه نفرى ... مريم سر روى شونه فريبرز گذاشت و گفت:
چقدر خوش گذشت فری مگه نه؟!
نگاه مستقيم فريبرز پر از ارامشى بود كه از مريم ميگرفت
لب باز نكرد: اوووهووومم
فرى. قول دادى خونه جا به جا شد برى كمپ بخوابى اين ماه ميرى ديگه اره؟!
ميرم عزيز دلم بزار يكم پول بياد دستم!
صورت مریم از غم جمع شد: دوباره بهونه جديد!! تو نميرى!! بخدا که نمیری، گیسم مثل دندونم سفيد ميشه و زن تو نميشم!
فريبرز اخم تكونى به خودش داد: عهههههه.. يكم خوش گذشت از دماغمون بيرون نكش بابا، گفتم ميرم عزیزدلم ديگه..
مريم با همون دستى كه از مچ نداشت روسرى شو جلو كشيد و درست نشست:
باشه فرى بازم منتظر ميمونم ...
وقتى رسيديم غروب بود.. مريمو تا سر كوچشون رسونديم و رفتيم خونه جديد...
اونقدر همه عمر تو خونه هاى پر لك و نم زده و كوچيک زندگى كرده بودم كه تا وارد حياط سيمان سفيد خورده خونه جديد شدم دلم وا شد...
#بی پروا قسمت 45
خواهر بهاره، حياط رو شسته بود و شيلنگ اب رو جمع ميكرد..
سلام دادم تند جواب داد و نگاه بدى به فريبرز انداخت..
خونه بزرگ و دلباز بود.. همه خنده به لب داشتن حتى مادر بهاره كه دفعه ى قبل با اخم و ناراحتى رفته بود..
كيومرث پيژامه اشو تا روى ناف بالا كشيده بود تلويزيون روى ميز گذاشت و گفت: اومديد؟!
دستاش رو شبیه برنده ها باز كرد و گفت: كيف ميكنيد چه خونه اى گرفتم؟؟
كاغذ اجاره رو با يعقوب نوشتم رفتم خِر مصيب رو چسبيدم، گفتم اون رهن منو بده ببینم پدسگ! از بس تهديدمون كردى واسه اين اشغالدونيت پيرمون كردى ...
هه.. باورش نمیشد مرتيكه شبيه سگ هاى خالدار سفيـد سياهه... فكر كرده تا آخر عمر لنگ اون میمونيم..
قاه قاه خنديد و شكمش همراه خنده اش بالا و پایین شد..
انگار نه انگار همين چند روز پيش قرار بود منو بده بهش !!
رفتم سمت نى نى..
بهاره گذاشتش بغلم... گردنشو بوييدم چقدر حس ارامش داشت گفتم: دلم براى اين نقطه كوچولو تنگ شده بودا .. راستى وسايل منو كجا گذاشتى؟!
بهاره نيم خيز شد: گذاشتم اتاق پنجره داره.. اون اتاقم براى فريـبرز الان میرم ميچينم..
خواهرش سقلمه اى بهش زد و كنار گوشش غر زد..
تو چرا مگه نوكرشونى بزار خودش و داداش مفنگيش برن..
بهاره حين بلند شدن پاشو كوبوند به پهلو خواهرش..
بلند شدم بچه رو دادم بغل خالش و گفتم؛ تو بگير يكم بيشتر ببينى بچه رو، اخه مهمونى و مهمونم رفتنى.. !
تا با بهاره چند تيكه وسيله منو فريبرز بچينيم بوى جوجه كباب پخت كيومرث هم خونه رو برداشت..
داد زد پروا دوتا نون بيار..
نونارو دادم دستش لپمو كشيد: دستت درد نكنه ابجى خوشگلم... ببين اين فقط حقوق يه ماه منو توعه پيش پيش... اين پولا براى امينى پول خورد ته جيبشه..
اينا از صدقه سرى خوشگليته ها!! ميگم يه وقت خر حرف كسى نشى لگد بزنى زير شانسمون..
نگاهش بين دوچشمم چرخيد منظورش ميلاد بود..
به ذغال هاى گرفته نگاه كردم درست مثل دل من از دورى ميلاد جلز و ولز ميكردن..
سرمو تكون دادم: نه داداش كارمو دوست دارم..
اها عشق داداش.. هميـنه... دنيا رو پول میچرخه فكر پول باش فقط بقيه چيزا كشكه..
بقيه شب نفهميدم چطور گذشت جسمم تو جمع بود و غرق خيال ميلاد گوشى توى دستم ميفشردم...
بالاخره طاقتم تموم شد بايد نخ اين لجبازى رو يكى پاره ميكرد..
به بهونه دستشويى زدم بيرون، قبل اينكه غرورم مانع ام بشه شماره ميلادو گرفتم... پوست لبمو خوردم و چشمم به در بود كسى نياد حياط ..
صداى بوق ممتد شد !!
ناباورانه به گوشى نگاه كردم !! رد تماس داد؟؟!
#بی پروا قسمت 46
بعد اينهمه دلتنگى حالا كه من غرورمو زير پا گذاشته بودم رد تماس داد..
گوشى دو دستى گرفتم به روبروم خيره شدم اب دهنم رو قورت دادم ،
يعنى چى... ميلاد بدون من يه روز هم سر نميكرد ميگفت تا صداتو نشنوم خواب به چشمام نمياد ... قبلا هم بارها دعوا كرده بوديم لج كرده بوديم اما اينبار، بد منو سوزوند..
گوشىو دوباره روشن كردم حالا كه غرورم له شده بود بايد جواب پس ميداد..
پيام دادم: ميفهمى دارى چكار ميكنى؟؟ چرا جوابمو نميدى؟؟
فكر كردم شايد جواب نده اما لرزش گوشى دلمو لرزوند..
نوشته بود اتفاقا خوب فهميدم! اون شب كه همه زندگى و ابرو و اعتبارمو برداشتم تابراى داشتنت فدا كنم تو بودى كه به مرد بودن من اعتماد نكردى و گذاشتى رفتى ... اون موقع فهميدم كجاى زندگيتم!! ديگه به من زنگ نزن!!
به ديوار پشت سرم تكيه دادم.. چشام روى پيام بالا وپايين ميشد و جمله اخر مثل خنجر هر بار توى چشام فرو میرفت: ديگه به من زنگ نزﻥ!!
بغضمو توى گلو نگه داشتم و خدا خدا كردم تا رسيدن به اتاقم جلوى تركيدنش رو بگيرم..
اون شب بالشتم خيس اشك شد و دم صبح با صداى نم نم بارونى كه روى شيشه به ارومى انگشت ميزد بيدار شدم...
دلم نميخواست از زير پتو بيرون بيام.. بى حس بودم، نه شاد نه غمگين..
حتى تكون دادن خودمم برام بى معنى بود. شب قبل تا خوابم بگيره گريه كرده بودم..
بازم با فكر پيامك ميلاد اه كشيدم...
دستمو زير بالش بردم وگوشی رو بيرون كشيدم هيچ پیام جديدى نداشتم...
زير لب گفتم: كينه اى... بلاخره كه مياى... يه ميلاد ازت بسازم كيف کنی!! حيف دوست دارم وگرنه همين الان بيخيالت ميشدم...
كيومرث سرک كشيد توى اتاق: عه بیدارى پروا؟! بلند شو بپوش دير نكنيم.. د يالا..
به عمارت رسيديم... ماشين هيرادو نشونم داد و گفت: از امروز داداشت ميشینه پشت فرمون این.. هى هى كى فكرشو ميكرد يه روز صبح بيدار شم و بجاى اشغال سوا كردن بشينم پشت فرمون همچین ماشينى... پروا برو اوناهاش داره
مياد...
هيراد كت و شلوار پوشيده و شيك از پله هاى عمارت پایین ميومد ... شبيه ادم پولداراى فيلم بود پس واقعيشون اينجوریه ...از كنارم رد شد سلام دادم حتى سرشو تكون نداد... شك كردم حتى شنيده باشه...شونه مو بالا انداختم و رفتم
براى همصحبتي با خانوم بزرگ مهربون
#بی پروا قسمت 47
خانوم بزرگ تازه چرت سر ظهرشو زده بود داشتم قرص هاشو بهش ميدادم هما اومد..
هما خواهر بزرگتر طاهر بود.. سفيـد و خوش برو رو بود و چهل ساله.. هردو همه كاره عمارت بودن..
سرحال و سرزنده همونطور كه همه جارو به دنبال بهم ريختكگى و بى نظمى ميگشت گفت: ظهر بخير خانوم بزرگ... براتون اب سيب تازه گرفتن.. گفتم خودم بيارم و ببينمتون...
خانوم بزرگ ليوان اب ميوه رو برداشت: مرسى هما... از خونه چه خبر؟؟از اين دختره ؟!!
سرشو سمت در تكون داد
هما به من نيم نگاهى انداخت خانوم بزرگ جواب داد: بگو پروا مطمعنه..
هما از گوشه به آينه نگاه كرد: اينو خوب برق نداختن!! بهشون گوشزدميكنم...
والا خبر جديد كه چيز خاصى نيست با دوستاش مهمونى رفت اخر شب سرخوش و تو ههروت بود برگشت، امروز صبح باباش زنگ زد شنيدم گفت: همه چی خوبه و هيراد خان داره به اسم باباى فرنوش كار ميكنه... تهشم گفت دست از پا خطا كنه بهش خبر ميده!
خانوم بزرگ ليوان روى ميز گذاشت انگار اشتهاش كور شد: مثل درد افتادن تو زندگیمون،هم دختر هم پدر..
اگه دختره يه ذره ادم ﺑود اينقدر دلنگرون هيراد نبودم...
از حرفاشون سر در نياوردم.. زندگى پولدارا هميشه پر از رمز و راز بود..
خانوم بزرگ گفت امشب شامو با هيراد ميخورم وقت شام صدام كن...
خانوم بزرگ عادت داشت زود شام بخوره بعد نماز گفت: بريم شام پروا...
همراهش رفتم و روى ميز بزرگ پذيرايى نشستم... جز ما و دختركى که میز رو اروم ميچيد كسى نبود...
در باز شد و فرنوش اومد
بلاخره اين دخترو از نزديك ديدم ... بلند بود و لاغر، نه زشت نه زيبا اما عجيب.. شايد هم براى من عجيب بود كه پرسينگ لب و دماغ و گوش داشت ... موهاش بهم ريخته دور سرش ازاد بود و رژ تيره روى لبش با پیراهن جذب سياه و لاك سياه حالت مرموزى بهش داده بود.. بى قيدانه راه ميرفت..
صندلى روبرویى رو عقب داد و بى توجه به خانوم بزرگ ادامس توى دهنشو انداخت توى پياله جلوش...!
چنگال رو بين دوانگشت گرفت و تاب داد.. سرشو بالا اورد و روبه خانوم بزرگ گفت: ﭼﻄورى؟
مغزم هنگ كرده بود حتى به بيرزن گدا سر كوچه هم به حرمت سنش مودبانه سلام ميدادم !
دستامو توى هم قفل كردم حس ميكردم جاى من روى اون ميز نيست اما چاره ای نداشتم..
خانوم بزرگ اه كشيد: خوبى فرنوش؟؟ بابا خوبن ؟!
در دوباره باز شد اينبار هيراد بود..
#بی پروا قسمت 48
استين پيراهن سفيدش روتارنج تا زده بود... يقه پيراهن بيش از اندازه باز بود..
دورتر لحظه ای مكث كرد و هممونو از زير نظر رد كرد و جلو اومد ، از پشت صندلى فرنوش خم شد و دستشو دور تن فرنوش حلقه كرد و ﮔونه اشو بوسيد...
فرنوش سگرمه هاشو توى هم برد: اوووه هيراد چند بار بگم قبل اينكه دوش بگيرى اينقدر به من نچسب..
ـ چشم عزيزم..
روى صندلى كنارى نشست: مامان خوبى؟! ببخش منتظرت گذاشتم... به من نيم نگاهى هم نكرد اما من زير چشمى حواسم بهش بود.. جذاب بود رنگ پوستشو از خانوم بزرگ به ارث برده بود و البته لبهاى قرينه اش، اما چشمهاى ابيش دل ميلرزوند... هر بار كه نگاهش بهم ميفتاد از ترس زبونم بند ميومد...
از اون مردهایى بود كه اگه دستور ميداد بمير ناخواسته ميمردى ... اين ترس از لحظه اولى كه ديدمش توى دلم نشسته بود و براى همين خاص و جذاب ميديدمش...
براى منم مثل بقيه غذا كشيدن ...اصلا راحت نبودم..
سعى كردم كمترين صدايى حين غذا خوردن نداشته باشم و سر بزير اين جو سنگينو از سر بگذرونم...
اما صداى افتادن چنگال فرنوش حواس هارو به سمت خودش جمع كرد..
هيراد به خدمتكار اشاره كرد: چنگال خانومو بردار!
فرنوش توى چشاى هيراد زل زد، لطفا خودت برام بردارش !
هيراد لبخند بيخودى زد: عزیزم خدمتكار برميداره ، غذاتو بخور!
فرنوش بدون تغيير حالت صورتش تكرار كرد: خودت بردارش هيراد امينى!
خيلى به خانوم بزرگ نزديك بودم، نبض شقيقه ش بخاطر خشم فروخورده تند ميزد،
هيراد خم شد و چنگال برداشت و لبه ميز گذاشت...
قبل اينكه دوباره به صندليش تكيه كنه ارنج فرنوش به چنگال خورد و صداى افتادنش بلند شد و صداى پر ناز فرنوش همراهش: عهههه هيراد بردارش و بده دستم... چرا اينجا گذاشتى ا
خدمتكار شرمزده و دو دل به چنگال نگاه ميكرد مثل من...
هيراد دوباره خم شد چنگال برداشت و اينبار سمت فرنوش گرفتش...
فرنوش لبخند مرموزانه اى زد و رو به خدمتكار گفت: از دست اقا بگيرش دستم كثيف ميشه!
بعد با ارامش خاصى چنگال جديدى برداشت و به غذاخوردنش ادامه داد...
خدمتكار هول كرد تند چنگال از دست هيراد قاييد وتو كمتر از يه ثانيه دستش به ظرف سوپ خورد و سوپ رو چپه کرد...
سوپ از روى ميز راه گرفت تا زير ميز...
همين كبريت شد و به انبار باروت هيراد زده شد..
#بی پروا قسمت 49
سوپ از روى ميز راه گرفت تا زير ميز همين كبريت شد و به انبار باروت هيراد زده شد...
هيراد تند بلند شد و داد زد: بى پدر...حروومزاده چه غلطى كردى.. اشغااال...
پدررر سوخته.. ميدم از هرسوراخ صد بار بگانت...
خدمتكار از ترس كم مونده بود خودشو خيس كنه مثل برق گرفته ها به هيراد زل زده بود...
هيراد روسرى گره خورده از پشت سر خدمتكارو به چنگ گرفت و ادامه داد: من مسخره توام؟؟ هرررزه؟ ميمون زشت!!
سرشو خم كرد و مجبورش كرد زانو بزنه ..
دخترى روى دوزانو خم شد و گريون نالييد: غلط كردم... غلط كردم اقا...
صورت هيراد از فشار عصبى به سرخى شفق بود و درياى چشاش رو قرمزى خوون دوره كرده بود..
زبون بزن.. ! همه سوپى كه ريختى رو زبون ميزنى و ميخورى تا تميز شه...
يالااا دهنتو وا كن!
از ترس تنم يخ زده بود و دستام ميلرزيد..
فرنوش حتى نيم نگاهى به همه اين اتفاقا ننداخت و با ارامش لقمه به دهن ميذاشت..
خدمتكار ميون هق هق زدناش چند بار سوپ روى زمينو ليس زد...
هيراد روسرى دختركو كشيد و سوپ روى زمينو باهاش پاك كرد و داد دست خدمتكار: برو گمشو بگو تسويه كنن باهات بى پدر...
خدمتكار بهم ريخته و گريون رفت..
هيراد سر جاش نشست..
هنوز صورتش از خشم ملتهب بود...
نگاه دلسوزانه خانوم بزرگ روى صورت هيراد و لبهاى بسته با مهر سكوتش غمگينم كرد..
فرنوش غذاشو تموم كرد دستمال گوشه لبش رو پاك كرد به صندليش تكيه داد
نيم نگاهش به هيراد بود: اووه عزيزدلم عصبى شدنت هم جذابه.. خوب ادبش كردى خوشم اومد.. براى امشب دوتا چيز خوب برات اماده كردم... دوس دارم همينقدر باهاشون خشن باشى.. يكم ديگه ميگم بيان! ميرم سيگارمو بكشم..
دستشو سمت هيراد گرفت..
هيراد بدون هيج حرفى دستشو گرفت تا بلند شه و گفت: نوش جون قشنگم...
باورم نميشد چقدر اين دختـرو دوست داشت.. تو هر شرايطى باهاش اروم بود..
تا دور شد خانوم بزرگ لب باز كرد: خدا اون باباتو نيامرزه كه اين اتيشو تو دامنمون گذاشت..
#بی پروا قسمت 50
هيراد محكم روى ميز كوبيد؛ اونقدر ناگهانى كه از ترس سكته ناقصى زدمو ناخواسته عقب كشيدم..
صداش بلند نبود اما پر خشم بود: من الان یه جورى عصبى ام كه ميتونم يه نفرو بكشم!! پس شروع نكن... اجازه ندارى اسم فرنوشو بد به زبون بباری .. حق ندارى دلمو بهش سياه كنى... اين چيزیه كه خودم خواستم...
بعد يهو سرشو به ارومى مارى كه طعمه شو پيدا كنه سمت من چرخوند..
با ديدن اون چشاى پر خشم نفسم تو بسينه حبس شد.. معصومانه بهش زل زدم..
لبهاش باز شد: اين گدا اينجا روى ميز من چه غلطى ميكنه؟؟ تو خوابشم همچىخونه و ميز و تشريفاتى نديده همينه شبيه منگولا خيره شده به من... اره خوب نگاه كن من هيراد امينى ام... كسى كه ميتونه با يه چِک همه خاندانتو بخره..
پس اونجورى نگاهم نكن و برو گمشو جايى كه بايد باشى...
خانوم بزرگ گفت: با اين بيچاره چكار دارى ؟!هميشه همخونه هام بامن غذا ميخوردن..
صداش رو نميشنيدم فقط جملات هيـراد تو گوشم تكرار ميشد: گدا.. منگول..
چرا تحقيرم ميكرد؟؟ من همونقدر بى گناه بودم كه خدمتكار بيچاره صرف شام...
چرا خشمشو سر ما بيچاره ها خالى ميكرد ... دست روى دست كنار خانوم بزرگ ايستادم: خانوم اجازه ميدى من برم تختتونو اماده كنم؟اپ!
برو دختر جون.. يكم ميرم حياط هوا بخورم.. تو برو با هما برميگردم..
روتختى رو مرتب كردم و بالش نرم رو چند بار كوبيدم.. دلم پر بود مشتمو گره كردم و تند تند روى بالش كوبيدمو و كوبيدم...
پر از حقارت بودم... مرتيكه چشم زاغ منو بيخودى چرا كوبيدى؟! كم درد به دلم بود؟؟
يهو گريه ام گرفت غم دورى از ميلاد رو اين چند روز هرچه توى خودم جمع كرده بودم و حالا با نيشتر هيراد تركيد و اشك شده بود...
روى تخت نشستم پاهامو توى تنم جمع كردم و
يه دل سير گريه كردم... مهم نبود كسى بياد و ببينه اصلا ببينه ادم بدبخت بيچاره كه ديدن نداشت... اون از ميلاد كه همه دنيام تو دستاش بودو و باهام لج كرده بود اينم از كارى كه بخاطر خوشگلى بهم داده بودن و كيومرث ميگفت با جون و دل نگهش دار...
اشكام تموم شد و دلم اروم نشد... دستمال هاى كنارمو برداشتم و ريختم توى سطل...
يكم ديگه هم منتظر موندم ساعت به يازده نزديك ميشد و وقت قرررص هاى خانوم بزرگ بود..
حتما با هما درباره اتفاقاى روى ميز حرف ميزد... بايد ميرفيم سراغش...
از كنار پذيرايى گذشتم.. دو نفر زير ميز رو تى ميكشيدن و تميز ميكردن...
از پشت شيشه نگاه كردم نم نم بارون ریزى ميزد كسى تو حياط نبود ...
كلافه سر چرخوندم بايد خانوم بزرگ رو پيدا ميكردم...
از پله هاى چوبى براق بالا رفتم..
#بی پروا قسمت 51
دفعه قبل همينجا بود از مهمونا پذيرايى ميكردم حالا تاريك بود و توى سكوت بايد برميگشتم.. اجازه دور زدن و گشتن خونه رو نداشتم اما حس كنجكاويم ميگفت به طبقه بالاتر هم سركى بكش...
طبقه سوم هم بزرگ بود مبله تميز و البته اينم توى سكوت و تاريكى..
فقط از ته سالن نور كمرنگى ديده ميشد...
اهسته سرك كشيدم.. صداى خنده و اهنگ شنيدم... جلوتررفتم صداها بنظرم عجيب بود..
خم شدم و چشم به گوشه در گذاشتم...
از شدت هيجان صحنه ی روبرو دست رو دهنم گذاشتم و هين ارومى كشيدم..
حموم بوود!!
اگه ميـشد اسمش رو حموم گذاشت چون خيلى بزرگ بود...
هيراد امينى درست روبروم توى وان دو نفره اى دراز كشيده بود... كنارش دختـر موبلوندى سرمستانه ميخنديد و بالاى سرش دختر ديگه اى شونه هاشو ماساژ ميـداد ..
بايد دور ميشدم اينجا حريم خصوصى هيراد بود و اگه منو ميديد هر بلايى ممكن بود سرم بياره... همون لحظه از گوشه ی حموم چند بند چرمى سگک دار پرت شد كنار وان و صداى فرنوش توى حموم اكو شد: بلند شو هيراد وقتشه اين دوتارو
ببندى ويه جورى بکنيشون كه صداشون گوشمو پر كنه ميخوام جگرم حال بیاداااا...
باورم نميشد فرنوش باشه ... ريسك كردم و كمى لاى در و باز كردم.. مگه نامزد هيراد نبود؟؟ يعنى اشتباه فهميده بودم؟؟
خودش بود... لخـته لخت.. حتى لباس زير به تن نداشت فقط موهاى ژوليده بلندش تا روى سـینه هاى كوچيكش پايين اومده و نصفشونو پوشونده
بود...
رفت بالاتر و روى صندلى تخت شو دراز كشيد ليوان شرابو توى دستاش بالا اورد و گفت: به سلامتى هيراد جون كه الان پارررتون ميكنه... د يالا دخترا شما با اونا همو ببنديد..
قهقه مستانه اى زد و پاشو بالا اورد و سمت هيراد گرفت و با لذت گفت: هيراد بيا اينجا... شروع كن لـیس بزن پامو...
هيجان انگيزترین و عجيب ترين چبزى بود كه تو عمرم میدیدم نميتونستم چشم از اين صحنه بردارم...
هيراد از اب بيرون اومد.. بدن ورزيده اش خيس و براق بود.. موهاى خيسش رو با يه دست عقب داد... لبمو گاز كوچكى گرفتم ..
پپايين پاى فرنوش نشست و شروع كرد لیسیدن پاهاش...
اروم اروم ميبوسيد و نوازش ميكرد و ليس ميزد...
انگار اون بدن بت بودو هيراد ميپرستيدش!
فرنوش دهنشو بالذت باز كرده بود.. موهاى هيراد رو انگار گربه دست اموزش باشه نوازش كرد..
فرنوش روى صندلى تاب ميخورد... چشاشو بسته بود... كمى بعد درست وقتى كله هيراد تا بين روووونهاش بالا اومده بود نشست و بى قيدانه با يه دست سر هيرادو عقب زد... با دست ديگه شررراب به دهن برد و جرعه اى نوشيد
#بی پروا قسمت 52
هيراد بلند شد.. فرنوش دوباره قهقه زد و سرخوش گفت: اوووم... خوبه اونقدر
راست كردى كه برام دوتاشونو جر بدى! شروع كن ببينم...
دخترا با اون تیكه هاى چرم خودشونو بسته بودن...
هيراد سمت اول رفت موهاشو كشيد و هلش داد تا بيافته... دختر چهار دست و پا افتاد هيراد روى زانو پشتش نشست... از هيجان نفس نفس ميزدم و استرس داشت جونمو ميخورد يهو كسى چنگ به بازوم زد..
از ترس ديد زدن دزدكى و استرس چيزايى كه ديدم جيغ زدم و كمى عقب رفتم..
به در خوردم در كمى عقب رفت هيراد سرگرم بود و متوجه نشد اما فرنوش براى چند لحظه خيره به من نگاه كرد...
دست چنگ زده توى بازوم منو تند بيرون كشيد..
با ديدن چشاى هما توى تاريكى هل شده گفتم؛ خانوم بزرگ نيستش!!
خانوم بزرگ پيش من بود نيم ساعته برگشته اتاقش خبرى از تو نبود حدس زدم بايد اينجا باشى.. اگه اقا هيراد ميديدت معلوم نبود چه بلايى سرت مياورد.
چرا موندى ديد زدى؟! چند دقيقه هست اينجام ديدم چسبيدى به در!
منو دنبال خودش كشوند و با تحكم ادامه داد: چيز ديدنى براى منو تو وجود نداره.. يكم ديگه داد و هوار اون *** ها بلند ميشه بعد خانوم مثل ديونه ها غش غش ميخنده:
نتونستم جلوى زبونمو بگيرم و پرسيدم: مگه نامزدش نيس چرا اينكارو ميكنه!؟؟
پايين پله ها ايستاد: نامزد؟؟ هيچى اين ادمها معلوم نيست.. فقط ميدونم اون فرنوش يه شيطانه!
ميدونى چرا اينكارو ميكنه؟! يبار به من گفت زن اگه باكره بمونه هميشه جوون ميمونه.. گفت من با ديدن لذت مببرم و تا اخر عمرم باكره ميمونم! وقنى پرسيدم بچه چى؟! از اون خنده هاى سياهش كرد و گفت: من از توله زاييدن متنفرم... تو به اينى كه قراره باكره بمونه و نزاد ميگى نامزد؟!
حس كرد زيادى حرف زده، شايد خوشحال بود كه بغير خودش كسى ديگه اين رازو باهاش سهيم شده..
بالاخره بازومو رها كرد: خب دختر هرچى امروز ديدى از ذهنت پاك كن.. برو سر كارت و بعد از این سر بزير بيا و برو نميخواى كه كارتو از دست بدى هان؟!
صداشو اروم تر كرد: اینجا هرچه چشات نبينه و گوشات نشنوه بنفع خودته!
گفتم چشم...
اما اون شب تا صبح يه لحظه هم اون تصاوير از جلوى ذهنم كنار نرفت.. وقتى ياد نگاه اخر فرنوش افتادم ترسيدم.. حتما دوست نداشت كسى تو كاراش فضولى كنه اونم اونجور كارا...
دعا كردم توى مستى فراموشش شده باشه:
صبح روز بعد با ديدن يه ميس كال از ميلاد انگار هرچى شادى و خوشيه يهو به زندگيم سرازير شد...
از خوشى گوشى رو محكم بوسيدم.. بلاخره از خر شیطون پایین اومده بود..
#بی پروا قسمت 53
صبح روز بعد با ديدن يه ميس كال از ميلاد انگار هرچى شادى و خوشيه يهو به زندگيم سرازير شد..
از خوش ﮔوشى رو محكم بوسيدم.. بلاخره از خر شيطون پايين اومده بود اقا ميلاد...
ديگه وقت اشتى بود چقدر دلم براش تنگ شده بود...
هزار بار به اسمش روى صفحه گوشيم زل زدم و هر هزار بار ذوق كردم خواستم بهش زنگ بزنم اما دو دل شدم. بعد اونهمه دورى و خودشو چس كردن نبايد سريع وا ميدادم... اصلا خوب شد ﮜوشی سایلنت بود و جوابشو ندادم... دور دور
پروا جونه! اره اقا ميلاد...
صبحانه رو كنار خانوم بزرگ خوردم...
هنوزم ريز ريز بارون ميزد و صداى بارش بارون روى برگ هاى ريخته كف حياط و سكوت ارامش بخشش يه طرف و لذت برگشتن دوباره ميلاد از طرف ديگه حالمو خوب كرده بود...
خانوم بزرگ چایی شو نصفه خورد و گفت: پروا جان، من دوروز میرم يه خانه سالمندان اونجا مهمونم هرماه دوروز ميرم.. اين دوروز ميتونى برى خونت..
ممنون خانوم بزرگ الان لباس هاتونو میارم..
كمكش كردم لباس هاشو پوشيد...
چادر به سر كشيد در باز شد و هيراد و فرنوش اومدن تو... خندون دست تو دست هم...
همه كارهاى شب قبلشون يادم اومد.. به فرنوش زل زدم ميخواستم ببينم يادشه ديشب منو ديد...
سر روى شونه هيراد گذاشته بود و تو حال خودش بود..
هيراد گفت: به طاهر گفتم برسونتت اين دخترم باهات بياد؟!
نه مادر.. بزار بره خونش دوروز با خانواده اش باشه. مرضيه اونجا هست مراقبمه...
هيراد پيشونى فرنوشو بوسيد و گفت: قشنگم من مامانو ببرم خودمم ديرم شده.. تو امروز چكار ميكنى؟؟ جايى نميرى؟!
فرنوش لبهاى باريكشو غنچه كرد: اوووممم، احتمالا ارايشگاه، بازار و يه سولاريوم...
بگم كيومرث برتت؟!
اره عشقم ...
لبهاشو جلوى ما روى لب هيراد گذاشت و بوسيد..
هيراد كمرشو اروم نوازش كرد و لبهاشو جدا كرد: عزيزدلم... تا ميام مراقب خودت باش...
ـ هستم و امشبم يه سورپرايز قشنگ برات دارم
تو همه چيت قشنگه !!
هيراد و خانوم بزرگ رفتن...
فرنوش موند نميدونستم بايد تنهاش بزارم يا نه... يه لنگه پا موندم ...
كمى وسايل خانوم بزرگ زيرورو كرد... بعد يهو برگشت سمت من و گفت : کیفمو برام تا كنار ماشين بيار دختر...
راه افتاد از كنار در خروجى بارونى بلند كلاه دارى پوشيد...
كيومرث از ماشين پياده شد و در عقب رو براش باز كرد..
فرنوش ايستاد و به در جلو اشاره كرد: كنار خودت ميشينم..
لبخند كم جونى روى لب كيومرث شكل گرفت و زود جمعش كرد: هرجور شما بخوايى خانوم...
#بی پروا قسمت 54
فرنوش نگاه خريدارانه اى به بازوهاى كيومرث انداخت و گفت: انگار همه سهم قد و هيكل خانوادتون رو شما برداشتى و چيزى به اين طفلك نرسيده...
پوزخندش حال بهم زن بود
گفتم: داداش من ميرم خونه!
فرنوش بجاى كيومرث جواب داد: جايى نميرى! خانوم بزرگ نيست ولى تو كارگر اين خونه اى و من لازمت دارم منتظر باش تا برميگردم..
مجبورى برگشتم... كارى نداشتم..
سركى توى اشپزخونه كشيدم.. هما تنها اونجا بود روي ميز خمير پهن ميكرد
چشمش به من خورد گفت: نرفتى پروا؟!
با ترديد يه قدم جلو گذاشتم: فرنوش گفت نرو!
بيا اينجا... فرنوش چيه؟؟ بگو فرنوش خانوم... همه كاره اين عمارت اونه..
باهات چكار داشت؟؟
نميدونم گفت بمون!
وردنه رو كنار گذاشت و مرباى البالو رو وسط خمير گذاشت: كاش اونشب ديد نميزدى... ميترسم ديده باشتت!
اره خب ديد!
با تعجب نگاهم كرد: ديد اونجايى؟؟
اره هما خانوم!
كمى فكر كردو گفت: از اين زن بايد ترسيد... خدا كنه سوزنش به توهم گير نكنه.. تا جايى كه ميتونى خودتو ازش دور كن... تو دست و پاش نچرخ...
گوشه هاى خمير رو به هم رسوند و اشترودل مربايى توى سينى فر گذاشت: اون ظرف كره رو بده... اون فرچه هم همينطور... روى اينارو كره بمال.. دخترا رفتن گردگيرى عمارت.. تا دوساعت ديگه ميان... ذهنمو درگير كردى دختر...
فرنوش كسى رو ادم حساب نميكنه، روى صندلى جلو نشست پيش داداشت بنظرم نقشه اى داره!
دستاشو كش داد و گفت: خسته شدم. شايدم از بس از اين دختر بدى ديدم اينجورى فكر ميكنم..
معصومانه پرسيدم: حالا چكار كنم؟!
هيچى دختر جون.. فقط حرف گوش كن باش و زیاد تو دست و پاى اينا نچرخ..! بشين بيست دقيقه ديگه اينا حاضر ميشن يه دونشو با چاى بدم بخورى تا دخترا كارشون تموم نشده...
چاى رو خودم ريختم و به حرفاى هما درباره پدر مادرش و تنها داداشش طاهر كه دست راست هيراد بود حرف ميزد گوش دادم: اگه طاهر نبود منم اينجا موندگار نميشدم... اون هوامو داره ميگه اينا مثل افعى ميمونن اگه زیاد بهشون نزديك شى نيشت ميزنن اما اگه فاصلتو حفظ كنى از گنج زيرشون ميتونى استفاده کنی...
#بی پروا قسمت 55
بوى اشترودل البالو اشپزخونه رو برداشته بود... دوتا چاى خوش رنگ روى ميز گذاشتم...
هنوزم نم نم بارون بى وقفه ميباريد و باد ارومى برگ هاى نيمه جون زرد شده درختهارو اينور و اونور ميريخت...
توى سكوت با هم چاى خورديم..
حس خوبى به هما داشتم..
وقتى ده سالم بود يبار مامانم گفته بود ذات ادمها يكيه و بهم وصله واسه همين وقتى يه نفر خوبه، كنارش راحتى!! و وقتى رو مود بد بودنشه، حس بدى میگیری!!
هميشه به احساسى كه به ادمها دارى اعتماد کنپروا!!
كم كم سر و كله دخترا پيدا شد هر كدوم توى برگه ای كاراى انجام شدشونو مينوشتن و تحويل هما ميدادن..
ديدم سرش شلوغه زدم بيرون...
به گوشيم نگاه كردم پيامك از بهاره بود: دلم برات تنگ شده كى مياى ؟!
اهى كشيدم.. حالا كه ميس كال ميلاد رو ديده بودم منتنظر بودم بازم ازم خبر بگیره..
دیگه کمکم داشتم کم مياوردم.. دوست داشتم چندتا سيـلى محكم تو ﮔوش ميلاد بزنم و بعد خودمو بندازم تو اغوشش و یه عالمه گريه كنم...
جواب بهاره رو دادم..
ناهارو توى اتاق خانوم بزرگ خوردم خودمو با كتاباش سرگرم كرده بودم...
بعد از ظهر بود اسمون بلاخره كوتاه اومده بود و بارون بس شده بود...
اما باد دوره افتاده بود و تو نبود بارون شلاق وار روى تن و برگ درختا مينشست، برگهاى زردو ضعيف اروم روى زمين خيس فرود ميومدن...
چنان غرق زندگى شخصيت توى كتاب شده بودم حساب زمان و مكان از دستم در رفته بود...
در باز شد.. كتابو بستم.. دختر لباس فرم پوش گفت: فرنوش خانوم گفتن بالا منتظرتن!
از سوييت زدم بيرون، وقتش بود چراغ هارو روشن كنن هوا رو به تاريكى رفته بود..
دختر به بالا اشاره كرد و رفت پى كارش...
حرفاى هما روى فرنوش حساسم كرده بود..
بالا بخاطر پرده هاى ضخيم تاريكتر هم بود..
كمی صبر كردم تا چشمم دخترک لاغر سياه پوش با موهاى ثوليده رو بينه!!
ترس زير پوستم خزيد.. حرف هاى هما توى ذهنم تكرار شد: فقط بگو چشم..
سكوت بينمون رو شكست: چراغ برق رو بزن!
با روشن شدن اطراف ترسم بنظرم مسخره اومد..
اين دختر هرچقدر پول داربود.. رئيس زندگى خودش بود.. كافى بود بخوام اينجا نباشم چه قدرتى داشت؟!
بلاخره از جاش تكون خورد: ميخوام با من شام بخورى... بعدش منو ببرى حموم...
اقا گفتن رو ميز شام نیام...
پوزخند هميشگى روى لبش نشست: اقا خيلى بيخود ميكنه من چیزى بخوام بگه نه.! هوووم... به هر حال مهم نيست امشب شام نمياد...
تا شام حاضر شه بلند شو وسايلمو جمع كن...
بلند شد راه افتاد دنبالش راه افتادم...
#بی پروا قسمت 59
انگار اسمش ورد حضورش بود كه در همون لحظه باز شد و هيكل ورزيده هيـراد ظاهر شد..
دستمو از دست فرنوش بيرون کشیدم..
روى سينه هامو چليپا پوشوندم..
هنگ كرده تا جايى که ميشد به اميد پوشوندن تنم زبر اب فرو رفتم...
هيرادم انگار هنگ كرده بود به من خيره مونده بود..
صداى فرنوش رو انگار از دور دست ها به گوشم میرسيد..
نترس هر چيزى قيمتي داره... ميخوام ببينم هيراد چجورى ميكنتت.!
بنظرم خيلى ديدنى باشه.. ميدونم با بقيه فرق داره من زنم حس ميكنم روتو حساس شده... بزار بدونه توهم چيز خاصى نيستى! در ازاش هرچى بخواى بهت ميدم...
چشام دو دو ميزد .. انگار روحم از جسمم جدا ايستاده بود، بجز لرزش تنه هیچى حس نميكردم...
هيراد قدم اولشو برداشت.. ته مونده جونمو جمع كردمو دست و پا زدمو از وان خودمو بيرون كشيدم..
كاشى ها خيس و تن من هول كرده و دست به سینه دويدنم باعث شد هنوز دو قدم نشده پام ليز خورد...
دست چسبیده به تنم به کمکم نيومد و به پشت زمين خوردم ... پشت سرم داغى حس كردم...
بايد بى حال ميشدم اما هنوز چشمام سقف رو و بعد چشماى ابى هيراد رو ديد كه نگران اومد بالاى سرم و داد زد اين اينجا چكار ميكنه؟!
صداى فرنوش سردو بى تفاوت بود: نترس فقط هول كرده.. باهاش صحبت كردم راضيه...
تو يه روانى هستى.. چرا اين بيچاره؟! داره ميلرزه... هر بازى كردى باهات راه اومدم اما هنوز اونقدر ديوث نشدم به دختر مردم تجاوز كنم!
گفتم راضيه.. فقط ترسيده... حتى داداششم ..
اخرين چيزى كه شنيدم و بعد توى تاريكي عميقى فرو رفتم...
كسى طبل ميكوبيد، نزديك بود خيلى نزديک.. اونقدر كه گوشام پر بود از صداى طبل و چوب ضرب هاى طبل به شاهرگ هاى گردنم ميخورد... كسى روى گردنم دست كشيـد و داد زد: معلوم نيست چی به خوردش داده...
سعى كردم چشامو باز كنم.. دو نفر بالاى سرم بودن تار و محو..
يكيشون سمتم خم شد: هى پروا...خوبى.. خداروشكر.. چشم باز كردى...
نتونستم دهن خشكمو باز كنم همه زورم فقط يه اممم شد بين لبهاى قفل شده ام...
بهش يكم اب بده هما.. هى دختر منو ميبينى...
#بی پروا قسمت 60
چندبار پلك زدم تصوير مبهم هيراد بود...
ذهنم هوشيار شد.. دستام روی تنم خزيد.. با حس كردن لباس هام خيالم راحت شد..
دستى زير سرمو بلند كرد و كمى اب به دهنم ريختن..
راه گلوم باز شد و ناليدم: من ميخوام برم خونمون..
و همه ترس و اضطرابم اشك شد و ريخت بيرون..
هما ليوان كنار گذاشت و دستمال كاغذى زير چشمام كشيد: گريه نكن هيچى نشده.. اقا امينى اينجاست.. مراقبت بود..
حالم بد بود از اون عمارت و همه ادمهاش متنفر بودم .. نيم خيز شدم: ميخوام برم..!
سرم شديد درد ميكرد.. هنوزم منگ بودم اما چشمام خوب ميديد.. توى سوييت خانوم بزرگ روى تخت خودم بودم و هما و هيراد كنارم..
هيراد نگران و اخمو نگاهم ميكرد: نميتونى برى.. بشين بايد مطمعن شم حالت خوبه بعد ميتونى برى...
جونم به لبم رسيده بود داد زدم: به تو چه...! اصلا تو كى هستى كه حال من برات مهم باشه..كثااافتااا.. ولم كنيد مرده شور خودتونو پولتونو ببره... ميخوام برم تو همون خراب شده خودم... ميرم پيش داداشام..
هما با چشمهاى گرد شده عقب رفت انگار باورش نميشد كسى اينجورى با اقاى امينيش حرف بزنه..
بلند شدم هنوز تلو تلو ميخوردم..
هيراد مچ دستمو محكم گرفت: هى... ببند دهنتو بتمرگ قبل اينكه بگم ببندنت یه تخت ...
ميبينى كه كسى اذيتت نكرده..
خودم اوردمت توى اين خونه و خودمم مراقبت بودم... اسم اون داداشاتم براى من نيار وقتى سر ناموس خواهرشون با فرنوش معامله ميكن!!
انگار تیر خوردم با اين حرفش... وا رفتم نشستم لبه تخت و به لبهاش زل زدم..
داداش من اين كارو نميكنه..
مچ دستمو رها كرد نگاه ازم گرفت: بشين سرجات حالت خوب شد ميگم طاهر ببرتت خونتون...به اندازه كافى اذيت شديم، شب مسخره ای بود...
قبل اينكه درو پشت سرش ببنده و بره به هما گفت: مراقبش باش .. هرچى بهش خورونده از سرش پريده يكم بهتر شد بفرستش بره با طاهر..
هما دست روى دوشم گذاشت و گفت: چيزى بيارم بخورى!!
ديـگه گريه هم درمون دردم نمیشد.. دست به دامن هما شدم و زار زدم: تورو خدا بگو حرفاش چرته و كيومرث به فرنوش چراغ سبز نشون نداده!
#بی پروا قسمت 61
فقط اهى كشيد اروم باش پروا... دنيا بالا و پايين داره... بخيرگذشت... داداشتو نميدونم چيزى گفته يا نه چون فرنوش شيطونم درس ميده ولى تا حالا نديدم اقا اينجورى نگران و مراقب كسى باشه... بهت گفتم هزار تا از اين دخترا اومدن
و رفتن خيلى هاشون بيهوش از اينجا رفتن بعضيا كارشون به گرفتن ديه و هزارتا دادگاه رسيده ولى همه رو طاهر و وكيل اقا جمع و جور کردن..
حتی نپرسيده زنده موندن يا مردن... عجيبه اينجورى بياد مراقبت باشه.. بيست ساله
اينجا كار ميكنم تا حالا كسى بدون مجازات توروى اقا گستاخى نكرده... بنظرم فرنوش خيلى باهوشه روى تو حساس شده چون اونم اينو زودتر از من فهميده...
نميخوام هما مراقبتشونو.. اينا بويى از انسانيت نبردن... ميخوام برم... بايد به فريبرز بگم داداشمون چه بى غيرتيه.. كاش ميمردم و اينو از كيومرث نميشنيدم..
گريه ارومم نميكرد چون دردى ازم دوا نميشد..
هما كمك كرد دراز بكشم.. بهم اصرار كرد بشقاب غذامو خالى كنم: اگه تمومش كنى بعدش طاهرو صدا ميزنم ببرتت!
هرچى بود رو تند تند بلعيـدم.. تو اون خونه نفسم بند میومد..
خفقان ميگرفتم...
دور خودم چرخيدم: ببين سرحالم بزار برم بهت قول ميدم هواى بيرون كه نفس بكشم بهترم ميشم...
باشه دختر جون... تا اماده شى ميگم طاهر ماشين روشن کنه..
عقب ماشين نشستم سرمو به شيشه سرد تكيه دادم و به بخار روى شيشه زل زدم.. ميلاد اگه ميدونست امشب تو چه وضعيتى بودم حتما اون عمارت رو با خاک يكسان ميكرد...
ياد كيومرث افتادم از حرص دندون بهم ساييدم...
گند اخلاق و بى احساس و پول دوست بود اما چطور سر تنها خواهرش معامله كرده بود!
هنوزم خبرى از ميلاد نبود.. ديگه كم اورده بودم.. تتمه غرورمو زير پا ميزارم و ميرم سراغش..
از ماشين پياده شدم و دويدم سمت خونه، درو محكم پس زدم و داد زدم: كيومررررث
به جون رسيده بودم.. يه عمر داداش صداش زده بودم اما دشمن هم اينجورى كسى رو نميفروخت!
بهاره هول كرده پا به حياط گذاشت و ترسيده گفت: يا خداااا چيشده پروا!!
لبهام ميلرزيد و بغض داشت خفه ام ميكرد دنبال تنها پناه زندگيم گشتم: فريبرز كو؟؟
بهاره دامن پيراهنشو با دست گرفت و از ايوان پايين اومد: چيشده پروا؟؟
جون به سر شدم..
از شوهرت بپرس كه رگ غيرتشو براى اهل محل باد ميكنه اما پاى پول بياد وسط خواهرشم ميفروشه!
سر و كله كيومرث پيدا شد.. بى خيال حال من لقمه توى دهنش رو جويید و قورت داد: چته بى حيا.. انگارى جونت ميخاره؟!
#بی پروا قسمت 62
اره خواهرت ميخاره كه ميسپريش به پولدارا براى يشب؟ از كدوم حيا حرف ميزنى وقتي همه تنمو مرد غريبه ديده اونم با اجازه تو؟!
بهاره وسط شصت و سبابه اش رو به دندون گرفت و با چشای گشاد شده كيومرث رو نگاه كرد...
كيومرث مثل سگ ول شده يهو دويد سمتم چنگ انداخت به موهام كشيـد دنبال خودش : خفه شو... ابروى منو نبر.. هرگوهى خوردى خوردى... من كاریت ندارم پس لازم نيست داد و هوار كنى چون من صداى بلند بشنوم اون روم بالا مياد و تیکه تيكه ات ميكن..
بزور از ايوون بالا كشيده شدم ... بهاره به دست و پاى كيومرث افتاد: ولش كن كيو...
هنوز دهنش باز بود، لگد كيومرث به پهلوش نشست و از ايوون پرت شد و ناله اش بلند شد... توى دستاش پیچ خوردم و توى اتاق افتادم ... نوزاد كوچولو گوشه اتاق بیدار شده بود از گريه ريسه ميرفت...
خون صورت كيو رو گرفته بود... حالا فقط ميترسيدم فريبرز نبود ممكن بود هر بلايى سرم بياره..
صورتم داغ شد و گوشم دينگ صدا داد و پشت بندش سيلى پشت سیلی ...
ماده سگ... بى صاحاب كاريه كه خودت پيدا كردى وقتى براى خوشگليت و كمر باريكت قبولت كردن بايد ميفهميدى تهش همينه... كون خودت میخارید كه برى پولدار شى... منم چشم بستم رو غيرتم كه از گشنگى نميريد... تو كه حروم
ميشدى چه با اون پيسه چه با اين پولدااره..
حالا هم كه رفتى دادى نيا اعصاب منو خط خطى كن بى پدر...
با هر سيلى یه قدم عقب ميرفيم.. به ديوار رسيدم با سيلى اخر سرم با شدت به ديوار خورد و جلوى چشمم تاريك شد... روى زانو نشستم سرمو بغل كردم و خدا خدا كردم صداى اكو شده توى سرم و دردش منو از پا درنياره...
اون شب جهنمى رو چجورى صبح كردم نفهميدم...
صبح روز بعد با صداى گريه بچه بيدار شدم...
از اون بچه معصوم هم دلگير بودم نذاشت توى عالم خواب از اين زندگى مضخرف دور بمونم ...
اضطراب مثل كرم به جونم افتاده بود و ذره ذره دلمو ميخورد..
پاهامو توى دلم جمع كردم و هواى سرد رو نفس عميق كشيدم بلكه دلم رو خنك كنه... گوشى رو روشن كردم... هیچ!
كيومرث قربون صدقه پسرش ميرفت: شير پسر بابا... مرد كوچولو بابا...
هه شير پسر حتما مثل خودش ... چقدر از فرنوش گرفته بود تا منو تقديم هيراد كنه... شايدم وعده یه شغل بهتر..
فقط يه راه نجات داشتم.. ميلاد..
اشتباه كردم همون شب نزاشتم زنش شم حتما تا حالا عروسى مونم گرفته بودم حالا وسط اخم و قهر كيومرث و عمه طاهره...
بايد ميدیدمش ميگفتم اگه فقط همين راهشه باهاش ميرم هر جا بخواد.. گور باباى كيومرث و عمه.. منم خود خواه ميشدم
#بی پروا قسمت 63
سرمو از بالش بلند كردم از جمجمه ام تا چشمم درد گرفت...
چشمهام پف كرده بود... اشک هاى ديشب رو صورتم خشک شده بود.. دلم ضعف رفت.. حالم خوب نبود..
بايد اين بدبختى رو تموم ميكردم ..
منتظر موندم تا كيومرث بره ...خودشم ميدونست چه غلطى كرده كه مثل هر روز نيومد بيدارم كنه باهم بريم..
ده دقيقه به هفت بود كتابامو تو كوله ام انداختم و از اتاق زدم بيرون...
بهاره نگران نگاهم كرد: صبح بخير..خوبى؟؟ ميرى مدرسه؟؟ بيا ناشتا بخور ..
كنار سفره نشستم كمی پنير لاى نون گذاشتم.. دلگیر بودم از همه عالم، حتى بهاره ى معصوم و اروم!
دست بردم استكان چاى بردارم دستمو گرفت و گفت: پروا.. ديشب تا حالا خواب به چشمم نيومده چى ميگفتى ديشب؟!
سرد نگاهش كردم..
كلمات به سختى و با ترديد از دهنش بيرون اومد: الان دختر نيستى ؟!
حرفش قلبمو اتيش زد..
هستم !!
بلند جواب دادم انگار ميخواستم غير اون خودمم بشنوم...
نفس حبس شده شو بيرون داد: هووووف...خدا خيرت بده دختر... مردم و زنده شدم... گفتم كيومرث بميره هم به همچى كارى رضايت نميده...
كيومرث رضايت داده بود من نذاشتم.. اون پسره هيراد نذاشت... اون غيرت داشت...
نااميدى تو صورتش موج ميزد: يعنى چى؟!
دستمو از دستش بيرون كشيدم نصف چاى مو سر كشيدم و راه افتادم سمت در: كيومرث براى من مرد... دلم برات ميسوزه كه قراره يه عمر باهاش باشي بهاره..
دستامو تو جیب كاپشن زردم كردم و راه افتادم سمت مدرسه..
بايد صدف رو ميديدم و بعدش ميلاد رو..
كلاس خلوت بود... پيش دانشگاهى بوديم وهركى دوست داشت ميومد و نداشت نميومد...
چشم گردوندم توى كلاس دنبال نيلوفر... نبود.. دلم براى اونم تنگ شده بود...
يكى زدم رو شونه ى هاشمى: نيلوفر نيومده؟!
هاشمى وقت حرف زدن شين ميزد: نيلوفر شوهر كرده!
واقعا؟؟
اره دیروز نامزدیش بوده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1403/09/15 23:20🌸🌸🌸🌸🌸🌸
# بی پروا قسمت 71
با من ازدواج كن پروا!
هيچ كلمه اى به ذهنم نميرسيد كه جوابشو بدم... اگه پسر تزار روسيه از پنجره ميپريد داخل و ازم خواستگارى ميكرد برام قابل باورتر بود..
مسخره ام ميكنى؟!
مسخره چرا؟ تو خوشگلى و من پولدار.. تو به پول ميرسى و من يه خانوم خوشگل دارم بنظر معامله خوبيه!
معامله؟ ازدواج كجاش معامله است؟!
دختر كوچولو... همه چى معامله است ادمها حتى براى كوچكترين رابطه هاشونم سود و منفعت خودشونو در نظر ميگيرن... نكنه هنوز باور دارى عشق وجود داره؟؟ اونى كه عاشقه براى حال خوب خودش عاشقه به محض اينكه حالش بد شه بيخيال عشق و كشك ميشه ، پاى پول و سود كه وسط باشه خانواده ادمم ميفروشنش!
باور نكردنى بود هيراد جدى جدى داشت از من خواستگارى ميكرد پرسيدم: فرنوش خانوم چى ميشه؟!
ميره دنبال زندگيش!
ولى شما عاشقشى... نامزدتونه.. از روزى كه ديدمتون بجز فرنوش به كسى محبت نداشتى!
نامزدم نيست! ميفرستمش بره.. باهام ازدواج ميكنى؟!
حال عجيبى شدم.. انگار يهوويى براى ملكه شدن انتخاب شده بودم... من كجا و زن هيراد امينى شدن كجا... اين چيزا رو فقط تو رويا و قصه ميشه ديد... كيومرث چه حالى ميشد اگه ميفهميد هيراد منو خواسته.. يا اون ميلاد اشغال اگه
ميفهميد هيرادى كه ميتونه هزار بار زندگى خودشو نيلوفرو بخره و بفروشه منتظر جواب بله روبروم ايستاده...
ذهنم جلوتر رفت كافى بود لب باز كنم و بله رو بگم تا لباس عروس به تن و تاج به سر دست تو بازوى هيراد بزرگ ميون جمعيت مهمونها عروس اين خونه و زندگى بشم ..
تصورش درد و غصه رو ازم دور كرد ديگه پروای بى ارزشى كه نامزدش رهاش كرده بود و داداشش تنشو فروخته بود نبودم۔..
ديگه دخترى نبودم كه از لج زندگى چوب حراج به عفتم زده باشم.. من خانومى بودم كه يه مرد چشم ابى جذاب پولدار ازم خواستگارى ميكرد و بخاطرم فرنوشو بيرون مينداخت...
چرا دوساعته فقط زل زدى به من: پرسيدم باهام ازدواج ميكنى؟!
به تته پته افتادم: من... من... نميدونم.. بايد با داداشام...
حرفمو قطع كرد: خب پس خودت راضى.. بلند شو بنظر خوب مياى!
كجا برم؟!
ميريم خونتون براى خواستگارى .. لباس هاتو بپوش ميرم بالا كت وشلوار بپوشم...
236 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد