سرگذشت پروا

236 عضو

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

1403/08/19 09:24

❤❤❤بریم سراغ داستان جدید❤❤❤

1403/08/24 22:11

#بی پروا قسمت 1

امروز هفدهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود روز عروسی منه..
از خوشی کم مونده مثل دیونه ها تو تنهایی برقصم..
وسط اتاق میچرخم دامن پفی عروسی ام باد کرده و مثل دیوونه ها میخندم..
دامنو با دودست بالا گرفتم جوری که کفش پاشنه بلند سفیدم دیده شه.... دو قدم با ریتم به چپ و دو قدم به راست...
سرخوشانه شونه ها و سرمو تکون دادم و با چرخش آخر روبروی اینه ایستادم...
نور از پنجره تا اینه رسیده انعکاسش چشمهای خمارمو براقتر نشون میده شاید هم از خوشی برق میزنن..
بینی کوچیکمو لوس جمع میکنم
لبهامو حالت بوسه در میارم و برای عروس زیبای توی اینه بوسه میفرستم..
از این زندگی فقیرانه هیچ ارثی به منو داداشام نرسیده بود جز قیافه جذابم که از عمه ام به ارث برده بودم که همونم کار خودشو کرد وگرنه من کجا و آقای کارخونه دار کجا؟؟ توی خوابم میدیدم باورم نمیشد!! اما حالا این رویای نشدنی واقعی شده بود..
عشق پولدار و خوشتیپم چند دقیقه دیگه میومد سراغم تا دستمو بگیره و عروس خونه اش کنه..
تودلم کرور كرور قند و شکر آب میشد..
کار ارایشگرم که تموم شد داماد ماشین فرستاد تا منو برسونه اینجا و خودش با فیلمبردار بیان از این باغ منو ببرن که فیلم عروسی قشنگتر شه..
زنگ زدو گفت: تا پنج دقیقه دیگه پیشمه..
درست پنج دقیقه بعد صدای باز شدن درو از توی حیاط شنیدم. یه لحظه خواستم برم سمت پنجره اما ایستادم..
بزار بیاد بالا و اینجا با دیدنم سورپرایز شه..!!
هیجان همه وجودمو گرفت
صدای قدم هاش که پله هارو یکی دوتا میکرد با ضربان قلبم یکی شد..
دستگیره رو پایین کشید از ذوق همه تنم گر گرفت..
به محض دیدن چهره نا اشنا و نگاه شرور مردی که نمیشناختم یکباره یخ زدم!!
هینی کشیدمو یه قدم عقب رفتم
ترسیده پرسیدم کی هستی اینجا چکار میکنی؟؟
یه ثانیه هم معطل نکرد دوید سمتم هلم داد، تعادلم بهم خورد.. روی کفش پاشنه بلند پام پیچید و افتادم.. تا به خودم بیام دامن پفی بالا داد دستش که بین پاهام رفت... جیغم همه خونه رو لرزوند...

1403/08/26 15:28

#بی پروا قسمت 2

تند تند پا زدم تا هم بهش ضربه بزنم و هم رو به عقب دور شم..
مرد لاغر انگار نه منو میدید نه صدامو میشنید.. زورم بهش نمیرسید.. به سر و صورتش چنگ زدم و جیغ پشت جیغ کشیدم..
با یه دست دستامو از صورتش دور کرد و شورتمو با دست دیگه پایین کشید..
داشتم عفتمو ،ابرومو خوشبختیمو همه رو باهم از دست میدادم..
زار زدم تورو خدا ولم کن ابرومو نبر مگه نمیبینی امروز عروسیمه؟
نه حرفام نه حرکتام یه ذره روش اثر نکرد.. جسورانه روناشو بزور بین پاهام جاداد یا به فشار از هم جداشون کرد...
جیغ دیگه ای کشیدم مردک کر بود..!!
شلوارشو که پایین کشید دلم ضعف رفت نزدیک بود از حال برم..
سرمو تکون دادم وقت از حال رفتن نبود..
نگاهم به میز کنارم افتاد و مجسمه کهنه و خاک خورده روش.. جون گرفتم سعی کردم از زیر اون تن سمج کمی عقب بکشم تا مجسمه رو بردارم توی سرش بکوبم....
چشمم به مجسمه بود دستمو سمتش بردم
پاهامو شل کردم تا با تنم کشیده شن اما قبل اینکه به مجسمه برسم مرد از شل کردن پاهام استفاده کرد و مردو نگیش رو از بین پاهام هل داد جلو و مثل شمشير توم فرو رفت !!
جیغی که کشیدم هم از درد تن بود؛ هم از درد خوشبختی به تاراج رفته ام!!!
درست مثل تیری ناگهانی از جایی که خبر نداری سراغم اومده بود و منو کشته بود!!
ناباورانه مرد رو نگاه کردم که کمتر از پنج دقیقه کارمو تموم کرد و جدا شد
و به خونی که دامن عروسمو لک انداخته بود خیره شدم
سرمو بالا آوردم .. درد بین پاهام پیچید انگار پاره شده بودم.. از شدت درد گریه ام گرفت.. هنوز مغزم بهم اجازه نمیداد بفهمم چی بسرم اومده.. تمام تنم از شوک اتفاقی که برام افتاده بود میلرزید.. دندونام روی هم نمیموند..
قیافه مرد جوون از پس پرده اشک به شکل
شیطانی بود که برای نابودی زندگیم نازل شده بود.... فرز بلند شد زیپ شلوارشو بالا کشید و همزمان با بستن کمربند لبخند کثیفی به لبش نشست...
گوشی توی جیبش رو بیرون کشید و بررسیش کرد
لبهای لرزونم بسختی باز کردم تو... تو.... کی هس... قبل اینکه جمله ام کامل شه صدای باز شدن در به گوشم رسید و همهمه چند
مرد..
زبونم لال شد و همون چند کلمه هم تو دهنم ماسید ..
حتما هیراد بود.. از شدت ترس قلبم داشت از سینه بیرون میزد..
مسخره بود اما سعی کردم خودمو جمع کنم !! دست از پایه صندلی گرفتم و قبل اینکه حتی بتونم نیم خیز شم در باز شد ..
هیراد با کت شلوار دامادی و دسته گل به دست وارد شد..
پشت بندش فيلم بردار با دوربین روشن..

1403/08/26 15:28

خب بریم سراغ داستان جدیدمون 😊

❌❌❌❌توجه ❌❌❌❌
این سرگذشت حاوی صحنه های باز و پر خشونت و الفاظ رکیک و عامیانه است اگه مناسب سنتون نیست یا نمیپسندید نخونید

1403/08/25 11:13

#بی پروا قسمت 3

مرد لاغر از پنجره برید فرار کرد ..
هیراد با دو قدم خودشو به پنجره رسوند و داد زد بگیریدش به پلیس هم زنگ بزنید..!! خیالش از گیر افتادن مرد راحت شد چرخید رو به فیلمبردار گفت: خاموش کن اون دوربین کوفتی رو...
بالای سرم ایستاد این داماد خوشتیپ این مرد چهار شونه جذاب که از تیپ و بوی تنش آدم حسابی بودن میبارید قرار بود شوهر من شه هنوز نیم ساعت نگذشته بود که سر خوشانه منتظرش بودم دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بلند شو پروا!!
دستای لرزونمو توی دست مردونه اش گذاشتم.. با یه حرکت بلندم کرد..
از بیچارگی و درد نالیدم و زار زدم
با دست دیگه صندلی جلو کشید و کمک کرد بشینم..
روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم حس آدم های هرزه و کثیف داشتم..
به فیلمبردار اشاره کرد بره بیرون..
صورتمو با دستهام پوشوندم و زار زدم ..
ازم دور شد از بین انگشتام هیکلشو تار میدیدم..
لب پنجره به پایین و توی حیاط باغ نگاه کرد اروم انگار نه با من که با خودش حرف میزنه گفت خوبه گرفتنش..
گوشیشو دراورد و شماره ای گرفت
الوو.. كيومرث.. بیا به ادرسی که برات پیامک میکنم .. نه همه چی بهم ریخته باید بیای ببینی!!
با شنیدن اسم داداشم خون تو رگام منجمد شد..
قیامت به پا میکرد منو و اون مرد بی مادر و این باغ رو باهم آتیش میزد.. کیومرث وقتی قاطی میکرد هیچکی جلو دارش نبود تا سر حد مرگ همه چیو نابود میکرد ..
از ترس عق زدم .. داشتم میمردم از حال خرابی و ترس دوست داشتم زمین باز شه و منو ببلعه.. گریه هام هیستریک شده بود و با هر هق زدن سرم بالا و پایین میشد ..
هیراد متوجه حالم شد خم شد صورتش نزدیک صورتم بود.. با انگشت اشاره رد اشکهای سرازیر شده روی گونه مو نوازشگرانه پاک کرد و لب زد: آروم باش قشنگم.... چیزی نشده..
همین جمله کافی بود تا دلگرم شم به بخشیده شدن.. دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با صدای لرزون و هق هق کنان گفتم من نمیشناسم اینو!! هیراد تو عمرم ندیدمش. نمیدونم سر و کله اش از کجا پیدا شد به خدا من بی تقصیرم زورم بهش نرسید. ...
دستامو اروم پس زد و ایستاد میدونم عروسکم... خودتو ناراحت نکن.. معلومه که بی تقصیری
كيومرث منو میکشه بفهمه همه چی بهم خورده و من دیگه عروس نمیشم
منو تیکه تیکه میکنه؟!
کی گفته عروس نمیشی؟؟ آروم باش پروا .. همه چی درست میشه فقط صبر کن ..
تعجب کردم.. هیراد از همچین فضاحتی چشم پوشی میکرد ؟! اونقدر دوسم داشت که از این بی آبرویی بگذره؟!

1403/08/25 23:07

#بی پروا قسمت 4

تعجب کردم... هیراد از همچی فضاحتی چشم پوشی میکرد؟! اونقدر دوستم داشت که از این بی ابرویی بگذره؟ و پا رو غیرتش بزاره؟! میخواست چکار کنه نمیفهمیدم اما ارامشش کمی هم به من سرایت کرد البته تا قبل اینکه صدای کیومرثو توی حیاط بشنوم و استخون های بدنم تیر بکشه...
من ساده بودم که خیال میکردم هیراد از این بی ابرویی میگذره.. چه میدونستم تازه اول ماجراهای زندگی من بیچاره است!!

((چند ماه قبل)) زنگ اخر مدرسه به صدا در اومد تند کیفمو روی دوشم میندازم و با اشاره به
نیلوفر از کلاس میزنیم بیرون
صدف توی حیاط منتظرمونه.. پایه پایین تر درس میخونه..
یه دونه رو شونه اش میزنم و میگم بزن بریم.. مثل همیشه مقعنه اش کجه..
دنبالم راه میافته و میگه باز میای محله ما ؟؟مامانم اگه ببینتت پوستتو میکنه..
بدون اینکه صبر کنم شونه مو بالا میندازم.. تو ازش میترسی چون مامانته میتونه بزنتت ولى عمه منه نميتونه دست روم بلند کنه تازه چند وقت دیگه که عروسش شدم رو سرش میگیرتم و حلوا حلوام میکنه ..
صدف پوفی کشید.. چه دلت خوشه میلاد همون یبار که اسم تورو اورد مامانم یه بلبشویی درست کرد بیا و ببین..
از خیابون رد شدیم و رو به بالا رفتیم..
نيلوفر مقنعه شو عقب داد و چتریاشو ریخت روی صورتش و با احساس گفت اگه میلاد پروا رو بخواد هرجور شده میگیرتش مامانتم نمیتونه کاری کنه..
به سر کوچه شون رسیدیم.. گفتم صدف برو یه سر و گوش اب بده اگه کسی مغازه نیست بیام..
خنگول جوری قدم برمیداشت و اینور اونور نگاه میکرد انگار میخواست دزدی کنه !!
از دم مغازه گذشت و چند قدم دور تر اشاره کرد همه چی اوکیه و راهی خونشون شد...
نیلوفر بغلم کرد و گفت خوش بحالت الان میری عشقبازی نمیدونم چرا هیچکی منو نگاه نمیکنه...
با حرفاش ذوق کرده تا مغازه دویدم.. از کنار قفسه پفکها گذشتم.. صدای یخچال بزرگ و پنکه سقفی سکوت مغازه رو پر کرده بود..
دم ظهری مشتری نبود .. سرک کشیدم و اروم گفتم میلاد؟
تند از پشت یخچال بیرون اومد.. خنده پخش صورت جذاب و مردونه اش شد.. سوتی زد به ببین کی اینجاست.. خانم خانوما نمیگی یهو میای غش میکنم برات..
کوله مو کنار ترازو گذاشتم و رفتم پیشش خودمو تو بغلش انداختم و گفتم: دلم برات یه ذره شده بود میلاد
دستاش دور تنم حلقه شد.. سرماى تنم با گرماى وجودش از بين رفت.. یه سر و گردن ازم بلند تر بود..
سرم روى سينه اش چسبيد .. جوجه فسقلى من قربون دلت برم من ! حيف كه اون كيومرث *** نميزاره بيام خونتون وگرنه هر روز ميومدم ديدنت..

1403/08/26 15:28

# بی پروا قسمت 5

دلخور گفتم همش تقصیر عمه است یه جوری از منو داداشام بدش میاد انگار مرگ بابام تقصیر ما بود..
میلاد صدف گفت مامانت به هیچ صراطی راضی نمیشه منو تو بهم برسیم.. گفت خودش برات چندتا دختر پیدا کرده... من میترسم
میلاد...
سرشو خم کرد و زل زد تو چشمای نگران من با سر انگشت شصت لب داغمو لمس کرد..
اروم لب زد.. کدوم دختری مثل تو فنچ خوشگل میتونه دل منو ببره... مامانم از پس من برنمیاد اول و آخر زن خودمی...
دلم پر شادی شد، غم توی دلم اه شد و تا از بین لبهام بیرون بره لبهای میلاد رو لبم نشست و لذت و به شادی وجودم اضافه کرد..
از میلاد که جدا شدم با پشت دست یه جوری لبمو پاک کردم انگار میشد اون قرمزی رو باپشت استین محو کرد.. خدا خدا کردم لبم کبود نشده باشه که كيومرث تنمو كبود نکنه... سر ظهر بود و تک و توک آدمی توی کوچه ها میگذشت .. هیچ دختر و زن با حیایی این وقت ظهر تو کوچه پس کوچه ها ول نمیگشت..
قدم تند کردم و دعا دعا که قبل کیومرث به خونه برسم... یه جوری پا تند کرده بودم که کم از دویدن نداشت.. به سر کوچه رسیدم کیومرثو دیدم که قبل من وارد خونه شد..
دلم هری ریخت، شک نداشتم بهم گیر میده و اگه نزنه حتما مخمو میخوره..
ناچار به اینطرف و اونطرف نگاه کردم سنگی برداشتم و با همه زورم سمت پشت بوم انداختم ، دقیقه نکشیده هیکل فریبرز رو دیدم قبل هر حرفی گفتم داداش دستم به دامنت کیومرث قبل من اومده الان پوستمو میکنه.
نیم نگاهی به حیاط خونه انداخت و فرز پرید پایین کنارم با اینکه میدونستیم دم و دودی داره ولی سرحال بود لاغر بود اما رگ دارو جوندار بود به قول مامان خدا بیامرزم و مهربون!! دقیق مثل مامانم
سعی کرد اخم کنه اونوقت جنابعالی تا حالا کجا بودی؟ هان؟! دستمو تو بازوش فرو بردمو و مظلومانه گفتم هیچی به جون داداش تو راه یکم موندم با دوستام حرف زدم همین
غیض کردن بهش نمیومد
دفعه اخرت باشه ها بیا بریم میگم خودم اومدم دنبالت از مدرسه اوردمت ..
در آبی زنگ زده با صدای غیزی پس زده شد و کنار فریبرز رفتم تو ...
تا از دالان کوتاه و نم دار گذشتیم کیومرث کنار حوض دیدم ..مثل بیشتر اوقات برزخ بود.. سرمای اول ابان شروع شده بود..
بهاره زن پا به ماهش حوله بدست از اتاق بیرون زد بوی دمی گوجه خونه نقلی رو برداشته بود ..
کیومرث حوله به صورت کشید و گفت: کجا بودید؟
فریبرز دستمو رها کرد فینی کرد و گفت سرماخوردم رفتم دارو بخرم گفتم سر راه پروارو هم بیارم ..

1403/08/26 15:28

# بی پروا قسمت 7

جمعه ها خونه دلگير تر ميشد براى ادمهاى فقير سركار رفتن و مدرسه رفتن خودش يه جور تنوع و تفريح حساب ميشه..
بجز كيومرث كه ميرفت تيكه هاى سيم مسى كه طى هفته اورده بود خونه و جمع كرده بود و ميبرد جداگانه بفروشه يه پول بگيره و بعدش بره قهوه خونه قليون بكشه بقيه خونه ميمونديم...
فريبرز بدجور سرما خورده بود.. زیر پتو افتاده بود و راديو گوش ميداد ..
بهاره سوپ پاى مرغ براش درست كرد و منو خودشم همونو خورديم..
هر چند ساعت يبار بهش خيره ميشدم و فكر
ميكردم اگه بدونه ديشب كامل ديدمشون خجالت ميكشه يا نه... طفلكى اصلا تو اين فكرا نبود..
لباس كار كثيف شوهرش رو توى تشت چنگ ميزد، يهو سر برداشت و نگام كرد با تعجب گفت: وا به چى خيره شدى دختر! يه زحمت بكش اون كترى اب جوشو بيار بريزم روى اين لباس ها ، چرك به جونشون نشسته ..طفلك كيومرثم باين كار مريضى پوستى نگيره خوبه!!
اسمشو اورد انگار موى كيومرثو اتيش زدن سر رسيد تا ديدمش فهميدم ازاون روزاى سگيشه...
روى بلوك سيمانى زير پنجره نشست..
كترى اب گرمو توى تشت خالى كردم..
داد زد: هى كره خر اب جوشو چرا ميريزى.. گوساله نميگى من چایى ميخوام
تند كترى رو بردم زير شير اب: بخشيد داداش الان اب ميكنم ميزارم جوش بياد..
دمپايى كنار پاشو پرت كرد سمتم جا خالى دادم از كنار صورتم رد شد.. ترسيده عقب كشيدم..
تخم سگ اون تا جوش بياد شب شده بدرد نخور...
بهاره لباس چلوند و زير اب سرد گرفت: اروم باش كيو. تا تو لباستو عوض كنى يه سيگار بكشى خودم چاى برات ريختم.. عزيزم خودتو عصبى نكن..
صداى كيومرث بلند تر شد: توى عنترم مثل اينايى فكر نميكنيد من چقدر بدبختى دارم... پول نون پول اب. پول برق پول نفت. پس فردا نميخواد اون توله توى شكمت بدنيا بياد.. اينا همه كمه مصيبت هم هر روز جلومو ميگيره ميگه
پول پيش بده .. اين خراب شده رهنش شده خدا تومن. از كجا بيارم ؟؟ اون فريبرز كه فقط بلده كفتر بازى كنه.. كى فكر خونه و بدبختيه...
شونه از لبه پنجره برداشتم و گوشه حياط موهامو باز كردم...
از كجا ميدونستم دنبال هر حركت منه كه عصبانيتشو خالى كنه ...
شونه رو به سرم نكشيـده اومد سمتم موهامو كشيد: گيس بريده نميگى اين خونه بى در و پيكره الان يكى از رفيق هاى ول تر از خود فريبرز پى كفتر بياد اين بالا گيس هاى تورو بينه ؟
حس كردم موهام دونه دونه دارن كنده ميشن..
لگدى به باسنم زد جيغم هوا رفت..
فريبرز پتو رو دوش اومد بيرون و غر زد: چه خبرته...ولش كن پروا رو زورت به اون رسيده .. بيا برو تو پروا ...

1403/08/26 23:08

#بی پروا قسمت 9

تا به خودمون بيايم شعله هاى سركش اتيش دست به دست هم دادنو حمله کردن به تنها دارو ندارمون..
توى دود و تاريكى داد ميزدم و ميشنيدم صداى
فریاد هاى بابام كيومرث و فريبرز، همديگه رو صدا ميزديم، دويدم توى حياط ..
با چيزى كه ديدم دو دستى توى سرم كوبيدم، اتيش از اتاق باباى فلجم شروع شده بود حالا از اتاق چيزى جز گله اتيش بزرگى كه تا اسمون تنوره ميبست نمونده بود..
كيومرث بهت زده مثل من اتاق نگاه ميكرد و فريـبرز مثل مرغ سركنده دور اتاق ميچرخيد و نعره ميزد باباااباباا
روز بعد جنازه جزغاله شده بابامم به خاك سپرديم توى سرما و ميون برف يكدست سفيد قبرستون لرزيدم از سرما و از بى كسى!
همه كه رفتن عمه هام ناله هاشونو تموم كردن و نفرينهاشون شروع شد...
همين عمه طاهره مامان ميلاد يه جورى پر نفرت نگاهمون ميكرد انگار عمدا و با دستهاى خودمون بابا رو کشته بوديم، برامون به سينه كوبيد و گفت
الهى سر خوش نبينيد سه تا بى خير كه گذاشتيد برادرم زنده زنده بسوزه !ا
شما كه ميدونستيد اون بدبخت پا نداره چرا نرفتيد كمكش مگه ميشه صداشو از اول نشنيده باشيد؟ والا كه شنيديد و گفتيد بزار بميره كه وبال گردنتون نباشه...
كيومرث گفت: كفتار مگه ما مثل تو ايم جنـده خانوم زندگيمون اتيش زديم بى خونه بمونيم؟؟ روانى مگه خليم؟!! *** تو اون مغز پوكته برو گمشو تا بیشتر از اين نرررريدم بهت...
بعد اون قطع رابطه شد..
خونه سوخته و فقط زمينش مونده بود همونم فروختيم يكم وسيله خریدیم و خونه خرابه رو از مصيب پيسه رهن كرديم..
حالا همينم نميتونستيم تمديد كنيم..
كيومرث حق داشت عصبى بشه
خواهرش ته اتاقش پشت پرده ميخوابيد و داداش تو مطبخ سه مترى زير اجاق گاز و اگه پاهاشو پشت يخچال نميكشيد اصلا جاش نميشد اون تو...
زنش بزودى زايمان داشت و هزينه هاى يه بچه ام بهش اضافه ميشد..
غصه دار بودم اما كارى از دستم برنميومد.. تو خيالم ميلاد زودى عمه طاهره رو راضى ميكرد و ميومد منو عروس ميكرد و اينجورى حداقل يه نفر كمتر ميشد..
هه چه دل خجسته اى داشتم گيرم اونا راضى ميشدن جهازت كجا بود پروا خانوم ؟
عصبى شدم و يه مشت كوبيدم روى بالشت
بهاره با كاموا كهنه لباس نوزادى ميبافت.. صداى مشت من روى بالش، شنيد...
بافتنى زمين گذاشت و با تعجب نگاهم كرد: پروا.چته؟؟ چرا اينقدر عصبى؟ا
گفتم؛ چرا عصبى ام؟ا چرا؟؟ يه نگاه به دور ورت بنداز اين سگدونى چيه كه همينم بخوان ازمون بگيرن؟! زندگيمونو نگاه...

1403/08/27 22:35

بی پروا قسمت 10

گفتم؛ چرا عصبى ام؟ا چرا؟؟ يه نگاه به دور ورت بنداز .. اين سگدونى چيه كه همينم بخوان ازمون بگيرن؟؟ زندگيمونو نگاه.. لباس هامون سه تا عيد به خودشون ديدن... ما زندگى نميكنيم ما مثل چندتا كرم زنده ميمونيم و بيخودى ميلوليم...
خدابزرگه پروا يه سيب ميندازى هوا صدتا چرخ ميخوره تا برگرده تو دستت..
زندگى هم همينطور بالا و پايين داره ولى همه چى ميگذره..
صبح براى مدرسه بيدار شدم قبل باز كردن چشام غم مهمون دلم شد... چشامو باز كردم چه خونه حقيرى.. چه وضع اسفبارى من بالاى سر يه زن و شوهر جوون به فاصله يه پرده ميخوابيدم، قسمت بدترش اين بود که همين خونه حقير رو هم قرار بود ازمون بگيرن...
بوى نون برشته دلمو ضعف اورد سوپ شام ديشب ته دلم روهم نگرفته بود ...
پرده كنار زدم بهاره با شكه گنده كنار چراغ علائ الدين نشسته بود و تيكه هاى نون گرﻡ ميكرد.. منو ديد لب هاش به خنده باز شد: صبحت بخير تا برى حياط بياى برات چاى شيرين ميكنم خانوم شيرییین!
پرسيدم: داداش كو؟!
اگه فريبرزو ميگى هنوز خوابه كيومرثم دم در كار داشتن الان مياد..
رو دوشى بافت بهاره از چوب رختى برداشتم و دور خودم بيچيدم و رفتم تو حياط كنار حوض نشستم ..
صداى كيومرث شنيدم .. شير رو بيچوندم اب سرد رو مشت كردمو به صورتم پاشيدم خوابم ام پريد و لرز گرفتم...
سرك كشيدم توى دالان دم در با ديدن كيومرث و مصيب صاحبخونه اونجا جا خوردم...
انتظار داشتم پشت در باشن اونام از سرى كشيدن يهويى من جا خورده بودن ..
مصيب انگار بيشتر چون چند دقيقه بهم زل زد و تا كيومرث به شونه اش نزد حرفشو ادامه نداد..
توى مدرسه بى حال بودم
زنگ اخر كه صدف توى حياط اومد پیشوازمو گفت: داداش بيرون منتظرمونه گل از گلم شكفت.. تو بدترين حالمم اسم ميلاد ميومد جون میگرفتم
ذوق زده جيغ خفه اى كشيدم: دروغ ميگى؟ چرا اومده؟ا
چشاشو با حالت مسخره اى چرخوند و گفت: اومده تورو بينه ديگه..
نيلوفر با حسرت گفت: چه خرشانسى هستى پروا پسره پاك خل و چل شده... اومده دم مدرسه دخترونه!
انگار دنيارو بهم داده بودن توى دلم قربون صدقه ميلاد رفتم... لبخند از روى صورتم جمع نميشد از جماعت دختراى تعطيل شده جدا شديم...
سر اولين كوچه ايستاده بود.
به ماشينش تكيه زده بود ديدنش مثل نور بود توى تاريكى زندگى وسط بدبختيام ...
همه دلخوشيم ميلاد بود ، تا رسيديم خنديد
دلم براى خندش ضعف رفت..
ـ چطوريد دخترا؟؟ بشينيد ..

1403/08/27 22:36

داستان بی پروا
nini.plus/dastanhayevagheir

داستان ساغر
nini.plus/sargozashtesaghar

گروه چت داستان
nini.plus/chatkadeee

پیج لباس و اکسسوری بچگانه
باتضمین کیفیت و قیمت
nini.plus/babystoreshikpush

1403/08/28 20:53

#بی پروا قسمت 20

خودمو جمع كردم
گفتم: خودم ميتونم بهاره، خوبم !
شرمنده اهى كشيد: عصبى ميـشه ديگه نه ميبينه نه ميشنوه .. كم مونده بود خفه ات كنه...اونقد ناراحتم كه دلم ميخوادزار بزنم... چرا رنگ خوشبختى نميبينيم ما... مگه چى از زندگى ميخوايم .. يه سقف و يه لقمه نون... كجاش
زياديه... بهش گفتم بره به ننه مصيب بگه نياد... رفت و برگشت چيزى نگفت منم نپرسيدم كه بيشتر عصبى نشه ..دلم بحال كيومرثم ميسوزه.. كل روز بوى اون همه اشغال خفه اش ميكنه... غذاش نون و سيب زمينیه وتهشم ارامش نداره...
به چشمهاى مشكى و پر مژه اش نڱاه كردم .. اونقدر قشنگ بودن كه قوز دماغ و لبهاى باريكش زياد به چشم نياد... از كيومرث بزرگتر بود و خييييلى عاشقتر..
مادرانه دوسش داشت.. نه بديهاشو ميديد و نه زشتياشو... براى هر كار اشتباهش توجيحى میديد و صبح تا شب فكر و ذكرش ارامش شوهرش بود...
لقمه رو ازدستش گرفتم..
كاسه كوچيك ترشى رو جلو اورد و گفت: ترشى هم بزار ... خوشمزه ميشه.. فردا صبح بيدار ميشم حموم برات گرم ميكنه بدنت اروم شه.. پروا!
دستمو گرفت، ادامه داد كيومرث نفرين نكنیا به اندازه كافى بيچاره هست..
سرمو اروم به بالا تكون دادم..
بوسه اى روى گونه ام گذاشت..
قربونت برم پروای مهربونم... غذاتو بخور بريم برات رختخواب پهن كردم الان فريبرز مياد...
اخر شب قبل اينكه بخوابم ﮔوشيمو چك كردم.. فكر كردم ازميلاد كلى ميس كال و پيام داشته باشم اما هيچى نبود...
پيام دادم مامانت يه اتيش انداخت تو دامن منو رفت!
صداى گوشىو قطع كردم.. جواب داد: چى ميگى مامانمو كجا ديدى..
ماجراى روزو نصفه نيمه براش تو چند پيامك تايپ كردم..
از اومدن عمه خبر نداشت.. عصبى شد چون نوشت: مرد نيستم اگه فردا زندگيشونۄ بهم نريزم.. منو نشناختن..
نوشتم: با اينكارا هيچى عوض نميشه..
جواب داد: سرم داره از درد ميتركه بايد فردا بينمت كى ميتونى بياى بیرون؟ا
زنگ اخر پرورشى دارم بيا دم مدرسه ساعت چهار..
بهاره بهم مسكن داده بود و خواب تنِ درد ديده مو به اغوش كشيد..

1403/09/01 23:36

#بی پروا قسمت 64

تاریخ ادبیات داشتيم.. هيچى از حرفهاى دبیر حاليم نميشد...
از پنجره به حياط خيره شدم و گوش به زنگ تا زودتر صدف رو ببينم...
اونقدر دلتنگ ميلاد بودم كه حتى به ديدن صدف هم اشتياق داشتم..
صداى زنگ قلبمو لرزوندو هيجانمو ده برابر كرد.. دويدم توى حياط دو دقيقه گشتم تا ديدمش.. كنار ابخورى ايـستاده بود و دور كفشهاشو تميز ميكرد يكى زدم به كمرش...
برگشت با ديدن من انگار برق گرفته باشدش كمى به عقب پرید..
تووويیی!
هى.. چته .. منم ديگه...
پارچه كثيف توى دستشو توى سطل انداخت و دستپاچه نگاهم كرد.. لبخندش الكى بود..
اين دختر ساده رو خودم بزرگ كرده بودم گفتم: نيلوفر نيومده.. هاشمى گفت نامزد كرده چه فورى... با كى ازدواج كرده ؟!
رنگش پريده تر شد، فقط گفت: اوووممم..
دست انداختم تو بازوشو قدم زنان كشوندمش سمت ديگه حياط...
صدف... نيلوفر چجورى شوهر كرد با اون مشكلش... خانواده خودش كه نميـدونستن.. نكنه دامادو گول زده باشه.. بلاخره كه شب عروسى ميفهمن بندو اب داده و دختر نيست، ابروش نره؟!! كاش امروز بود از خودش ميپرسیدم..
مردم از فضولى.. نامزديش نرفتى؟!
توى چشاى قهواى ش زل زدم..
بلاخره لب باز كرد: چرا رفتم..
چطور بود؟!
خوب بود!
اى بابا تو چت شده صدف نه به قبلا كه از بس حرف ميزدى مخمونو ميخوردى نه حالا كه انگار تلگراف ميفرستى كلمه به كلمه بايد پولشو بدى!
چی بگم پروا خوب بود ديگه..
نفس عميقى كشيدم: نيلو رو ول كن.. از ميلاد چه خبر؟؟ دارم براش ميميرم..
هيچ خبرى ازش ندارم... اخرين بار دعوامون شد ديگه بعد اون يه جورى ادا درمياره انگار دشمن خونيشم... ميخوام بينمش.. بعد مدرسه مغازه است بريم پيشش! بايد رو دررو باهاش حرف بزنم ..
نه..
نه چى؟؟ نيست؟ كجاست؟! جواب تلفنمو نميده، مهم نيست چقدر دلخوره شده بيام خونتون بايد ببينمش.. من اصلا حال و روزم خوب نيست صدف.. اصلا با گوشى خودت زنگ بزن باهاش قرار بزارم...
انگار اولين بار بود منو ميديد از بس با دقت نگاهم ميكرد..
دست بردم سمت كيفش: بده گوشيتو نميزارم مدير ببينه!!
كيفشو عقب كشيد و گفت: ميلاد زن گرفته!!

1403/09/16 13:43

سرگذشت ساغر
nini.plus/sargozashtesaqar

1403/10/05 14:50

#بی پروا قسمت 138

نه فرار كردم نه خودمو كشتم!
ياور درست ميگفت من ضعيف و اويزون
بودم
اويزون به هرچى و هركى كه منو نگه داره تا نفس بكشم و زنده باشم..
روز بعد حتى به اصرار گلين هم از اتاق بيرون نيومدم.. سردرد داشتم و بيشتر وقتمو خوابيدم.. اخر شب گلين اومد ازم خواست شاممو كامل بخورم و خوب بخوابم تا فردا جلوى مهموناش عروس سرحالى باشم..
گوش دادم اماده بودم تا هرنقشى رو اجرا كنم و ببينم دنيا چى برام تو چنته داره!؟؟
روز عروسى دوش گرفتم چشمهاى پف كرده از گريه هاى شبانه رو با اب سرد شستم..
تنها، همراه ناصر اقا راننده گلين راهى ارايشگاه شدم.. بخاطر سردى هوا مهمونى براى ناهار بود..
ارايشگر شيرين زبونى كرد تا از من يخ، لبخندى بيرون بكشه، چرب زبونى كرد و پز چشاى خوشرنگ عروس رو به شاگرداش داد
تو اينه نگاه كردم حرف ياور تو ذهنم تكرار شد اين فقط يه ماسک قشنگه كه روى صورت يه دختر بدبخت و اويزونه كه هيشكى نميخوادش...
از تصور ياور بغضم گرفت اما نزاشتم چشام ببارن..
ادم وقتی اميد داره گريه ميكنه.. اميد به اينكه كسى ازش دلجوي كنه... اوضاع بهتر كنه.. يا حتى با اون اشك غمش سبك شه ..
براى من نه دلجويى بود نه چيزى غممو سبك تر ميكرد!
ساعت يازده ظهر اماده بود و بجاى داماد ناصر اقا اومد دنبالم برگردوندم...
حياط ميز چيده بودن و ريسه هاى چراغونى براى تاريكى هوا از اين سر تا اون سر حياط كشيده شده بودن.
ياسين به دو كارگر غر زد: اون دوتا گل رو بزاريد دم ورودى و بريد غذاهارو بگيريد بياريد پنجاه تا اضافه تر گفتم كم نباشه طبق ليست بياريد..
كم كم مهمونا میرسن..
متوجه من شد
مثل هر مردى كمى روى صورت ارايش شده ام مكث كرد و نگاهشو روى لباس عروس سر داد.
لباس عروس پوشيده بود هم استين داشت هم يقه
شايد براى اينكه چيزى گفته باشه تا ديد زدنش رو ماستمالى كنه گفت:
با اين لباس ميتونى راه برى.؟ ياور كو؟؟ مگه نيومد سراغت؟!
دو طرف دامئمو بالا گرفتم جواب دادم: نه ازش خبر ندارم..
زنگ زدم گوشى جواب نداد.. مهرانگيز هم رفته ارايشگاه... فكر كردم شايد يه ارايشگاه باشيد.. دير شد.. بايد تا الان ميومدن برو بالا كم كم مهمونا ميرسن تا ياور نيومده تنها نبينتت بهتره..
رو به ديجى كرد و گفت: شروع كن بزن داداش..

1403/10/15 22:33