سرگذشت پروا

236 عضو

#بی پروا قسمت 126

بسه ديگه‌.. ياسين اگه ميدونست ميشد كارى كرد اين دخترو با خودش نمياورد... الانم نميخوام اسم و رسم صد ساله مو از دست بدم.. چيشد اين دختر عروس ما شد رو هيچكى جز اين جمع نميشنوه!! يه عروسى بزرگ ميگيريم انگار كه ياور عاشق شده و دل باخته..
چشم هاى بادومى ترسناكش رو روى من زوم كرد و گفت:
اونقدر قشنگ هست كه باور كنن.. اين حرف همينجا تمومه.. دختر دنبالم بیا..
عصا رو سمتم گرفت
سمت راهرو چرخيد.. سر بزير از بين جمع رد شدم دنبال پيرزن رفتم توى اتاقش
ﮔوشه تخت نشست و گفت: دزو پشت سرت بیند..
كارى كه گفت انجام دادم
بشين روبروم.. اسمت چيه؟!
پروا..
ـ ياسين گفت كلفت كنيز بودى.. ياور بى عقلى كرد درست اما از شانس خوبت من راضى ام به اين وصلت..!! نه اینكه فكر كنى مشكلى داريم.. من دختر نواده قاجارى ام و اين خونه ارثيه خاندان دولتشاهی..
از جبر و شكوه خاندانم چيزى نمونده اما اصالت و ابرو برام از هرچيزى مهمتره..
اومدنت رو به فال نيك ميگيرم و تقدير بر این كه قسمت ياور بودى ..
از رنگ و رخ كم ندارى اميدوارم دلبرى هم به اندازه بلد باشى تا دل مردتو بدست بيارى.. حرفى براى گفتن ندارى؟!
بغض مثل يويو توى گلوم بالا و پايين ميشد
جسمم اونجا بود و روحم مرده بود
نگاهش فهميده بود ريز ريز سرتكون داد: قسمت و روزگار گاهى سخت ميشكننت دختر!! اما از من پيرزن بشنو.. هيچ ادمى بى زجر نبوده و دنيا
هيچوقت روى خوشش رو مادام نشون يه نفر نميده.. همونطور كه درد و غمم دوام نمياره..
روز بدى داشتى.. از چشات بيچارگى ميباره.. اتاق روبرويى اتاق مهمانه.. فعلا اونجا استراحت كن تا باز باهم حرف ميزنيم.. ميتونى برى..
سخت لب باز كردم و گفتم: بله خانوم..
گلين خانوم صدام كن..
از اتاق بیرون زدم: به فاصله ده متر اتاق مهمان بود.. فقط ميخو استم خودمو به اتاق برسونم و توى تنم جمع شم حجم از اضطراب رو كه جونمو ميخورد كنترل كنم..
صداى ياور به گوشم رسيد
اينكارو بخاطر تو كردم..
سر چرخوندم توى پذيرايى خبرى از سرهنگ نبود زنش رو ديدم با شكم گنده روبروي ياور ايستاده بود..
قبل اينكه بفهمم جريان چيه دستشو بالا برد و روى صورت ياور پايین اورد

1403/10/10 23:51

#بی پروا قسمت 128

روز بعد با صداى قارو قور شكمم بيدار شدم.. دلم ضعف رفت.. اخرين چيزى كه خورده بودم صبحانه خونه هيراد بود..
صداى جيك جيك گنجشكها خبراز روز گرم و خوشى ميداد..
فقط چند روز به عيد مونده بود..
يادم اومد پارسال همين موقع از ذوق خريدن يه جفت كتونى و مانتوى ارزون روى هوا بودم.. چطور يكساله اينقدر بزرگ شده بودم؟!
زن شده بودم و كتونى و مانتو برام مسخره ترين دلخوشى های دنیا!!
حس غريب بودن داشتم.. روم نميـشد بلند شم برم بيرون.. برم بگم چى؟؟ بگم عروس زوركى تونم.. تو چشاى كدوم نگاه كنم كه ازم متنفر نباشه..
سرمو توى نرمى بالش فرو بردم و فكر كردم چرا ديگه گریه نميكنم؟؟ چرا از غصه منفجر نميشم چرا از اين همه درد و بيچارگى نميميرم؟!
گفتم پروا گريه نميكنى چون اب از سرت گذشته، گریه هاتو وقت جدا شدن از ميلاد كردى.. اميدتو وقت شناختن هيراد باختى.. بالاتر از سياهى رنگى نبود!
فقط بشين و نگاه كن بزار دنيا بدونه چيز بدترى نداره كه به يه روح مرده نشون بده..
در باز شد و منو از فكر و خيال بيرون كشيد..
گلین خانوم بود تند نشستم.. درد توی دلم نشست و چهره ام توی هم رفت.. دست گذاشتم روی شکمم و اخ گفتم..
متوجه حالم شد یه سمت لبش کشیده شد..
شايد نيم خندى زودگذر بود يا اشتباه ديدم..
گفت: ديروز ديدم لباس عروستو.. خووني بود انداختمش دور.. كثيف بود اما خوشم اومد كه پاک بودى و ياور خانومت كرده، حالا كه قراره باهم یه عمر زندگى كنيد!
بنظرت مسخره مياد؟؟ منم اينجورى بار اومدم تو يه خانواده سنتى.. هميشه ديدن اين چيزا برامون مهم بوده..
شايد باور نكنى ولى ته دلم از ديدن اون لكه بزرگ قرمز لذت بردم و ازت خوشم اومد... مهر انگيز و ياسين نذاشتن اين لذتو تجربه كنم ..
اه پر حرصى كشيد: يه زن گرگ اگه قشنگ ھﻢ باشه ميتونه خدارو هم فریب بده!! ديگه بمونه پسرى مثل ياسين كه چشاش جز مهر انگيز كسى رو نميبينه..
ميدونى پسرا هيچوقت بزرگ نميشن؟!صداشون كلفت ميشه، هيكلشون گنده ميشه اما براى هميشه يه پسر بچه تخس و شيطونن كه دنبال مادر جديدى ميگردن كه بشه باهاش خوابيد..!!
منظورم اينه زنى كه مثل مادر قلقشونو بدونه و مثل زن بشه تو تخت بغلش كنن!
مهر انگيز اينو ميدونه
هه.. چه روده درازى ميكنم.. عادت ندارم با كسى اينقدر حرف بزنم تو چى دارى كه اين حرفارو بهت ميگم؟ بلند شو.. ميخوام چيزى رو نشونت بدم..‌ رنگ و روتم خوب نيست بريم يه چيزى بخوريم..

1403/10/12 04:20

#بی پروا قسمت 129

مهر انگيز توى اشپزخونه بود صداى پا که شنيد بدون اينكه برگرده گفت: صبحانه ياسين رو دادم ياور چیزى نخورد ناراحت رفت بيرون، بشين گلين خاله براتون نيمرو درست كنم..
دستمال روى اجاق كشيد و تابه بدست برگشت، با ديدن من كنار گلين ماتش برد..
گلين گفت: دستت درد نكنه بيشتر درست كن مهمون هم گشنه است..
ابروهاى كمونى مهر انگيز بهم گره خورد تابه رو كنار اجاق گذاشت و گفت: گلين خاله.. شما كه نميخوايد براى اين كلفت هيراد عروسى بگيرى و ببنديش گردن ياور؟ امروز صبح به ياسينم گفتم اصلا خود اين دختره هم ادم همون هيراده با اين نقشه اومده سر از كار ياسين دربیاره!
مهرى از خودت ماجرا نساز.. ياور اگه دخالت نميكرد اون مرده قاچاقچى ميدونست ديگه ياسين كاريش نداره... حالا هم زيادى جوش نيار.. بلاخره بايد براى ياور زن ميگرفتم!! قسمتش اين بوده؛ منم راضى ام..
همين كه سرگرم زندگى خودش شه وبچه اينارو هم ببينم خيالم راحت ميشه.. ياسين كى برميگرده ؟!! ميخوام راجع به عروسى باهاش حرف بزنم..
مهرانگيز دست روى شكم گنده اش گذاشت و گفت: برات مهم نيست زن ياور خانوم باشه نه این...این...
با تنفر به من نگاه كرد
گلين اينبار اخم كرد: اين چى؟؟ مثل ماه ميمونه.. گناهى هم نكرده.. اگه گناهى هم بوده پسر *** من انجامش داده !!
مهرانگيز دوباره دستمال برداشت و شروع كرد به پاك كردن وسايل اشپزخونه..
با اون وزن بالا و وضع باردارى فرز بود.. فكر نميكردم با اونهمه ناز و ادا كار خونه هم بكنه..
شونه بالا انداخت: من هميشه خوبى ياور رو خواستم الانم رفت سراغ برادراى اين دختره بگه نميخوادش!
گلين تشر زد: تو نميخواد خوبى ياور رو بخواى! دست از سر پسر من و زندگيش بردار.. خوبى ياسين رو بخواه.. چشت دنبال اون باشه... كو اون گوشى وامونده...
گوشى بى سيم رو كنار يخچال پیدا كرد شماره اى گرفت و رو به من گفت: اون تابه رو بزار، نيمرو درست كن..
از كنار مهرانگيز رد شدم تن لاغر و كوچولومو جمع كردم تا از كار باسن گنده اش رد شم و بهش نخورم.. بوى عطرش زير بينيم زد، بوى گل مغازه
ﮔلفروشى ميداد..
پشتش به من بود اما تنفرش رو با همه وجود حس ميكردم..
گلين گفت: الو ياسين كجا رفتی پسرم؟! نه باید ميموندى يه هفته وقتى نيست براى عروسى.. مهرى ميگه ياور رفته دم خونه اين دختر با داداشاش حرف بزنه... برو يه بلايى سرش نيارن پسره *** رو..

1403/10/12 04:20

#بی پروا قسمت 130

اونقدر گشنه ام بود كه اگه قيامت هم ميشد بايد صبحانه مو ميخوردم.. دستام كمى از ضعف میلرزيد..
بعد خوردن نيمرو از سماور چايى ريختم..
تمام مدت مهرانگيز از گوشه چشم زير نظرم داشت.. چايى رو كه خوردم حالم جا اوم چشامو بستم..
صداى مهرانگيز توى گوشم پیچید: دقيقا شبیه كلفت كنيزا نخورده..! هركسی جاى اين بود از شرم كارى كه سرش اوردن و ناراحتى بسترى بود... از شما بعيده خاله گلين همچى دخترى براى ياور قبول كنيد!
گلين خانوم فنجون چايى روى ميز گذاشت با انگشت سبابه لبه طلايى اش رو لمس كرد نيم خندى زد و گفت: مهرى عزيزم... ميشه دايه دلسوز تر از مادر نباشى؟؟ نكنه چون اين دختر خوشگله حسوديت ميشه!!
مهر انگيز قيافه شو تو هم برد: كجاش خوشگله دختره ریزه پيزه؟! ﺍنگار جون به تن نداره.. درضمن خاله جون به قول خودت ما خووون قاجار تو رگامونه قيافمون هم خوشگله هم اصيل..
گلين بلند شد
منم به تبع از اون بلند شدم..
قبل اينكه بزنيم بيرون جواب داد: سياست و گرگ بودنتو از مادرت به ارث نبردى!! طفلك خواهرم از سادگى زياد زن بابات شد كه اسطبلدار پدرم بود.. همون موقع از ارث محرومش كرد
بعدش شما از كلفت هاى ماهم بيچاره تر بوديد اما سياستو از بابات به ارث بردى و تونستى مخ پسر منو بزنى حالا هم سرت به كارت باشه.. اومدن اين دختر چيزى از سهم تو كم نميكنه!
براى اتمام حجت رو به من گفت: بريم اتاق من ميخوام لباس عروسيتو بهت نشون بدم..
گلين راست راست راه ميرفت.. فكر كردم اصلا به عصا نياز نداره بشتر براش حكم بزرگتر و ريیس خونه بودن رو مياورد..
در كمد رو باز كرد.. بوى چوب و عطر صندل پخش شد.. رديف لباس هاى اويزون شده رو يهو كنار كشيد..
لباس سفيد ساتن بود با دامن پـليسه پف و استین سه ربع..
وقى تنم كردم كمى برام از قسمت شكم گشاد بود.. گلين خانوم از دو طرف پهلوم لباسو كمى جمع كرد و گفت:
یه ساسون كوچيك ميخواد، سوتينتم ازاين جديدا بايد ببندى كه بند نداره اسمش چيه.. يادم نمياد.. اها.. مادام.. پرتر میکنه سینه رو.. اون تورم به سرت وصل ميكنى..
برام هيچ فرقى نداشت چى قراره بپوشم.. فكر كردن به ياور كافى بود تا همه ذوقم بميره و اشك تو چشمم جمع شه..

1403/10/12 04:20

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/12 04:20

#بی پروا قسمت 134

ياور جواب داد: گوووه زيادى ميخورد مردک!! نذاشتى وگرنه بلايى سرش مياوردم خودش بياد دست اين عتيقه رو بگيره ببره.. مرتيـكه اداى غيرتيا رو درمياره كه خواهرشو از گردن وا كنه وگرنه اين اينجا چكار ميكنه بدون صيغه و
عقد!!؟
گلين سرشو بالا گرفت به روبرو نگاه كرد و گفت؛ ياور كورى يا چشات نميبينه؟؟ از اين دختر قشنگتر و معصوم تر كجا ميخواستى پيدا كنى!.؟ نكنه يادت رفته خودت بلا سرش اوردى و زندگيشو به اينجا رسوندى..!
گناه اين دختر چيه؟؟ اين عروسى فردا بايد گرفته شه از پس فردا بهتره.. دست دست نكن
ياسين ، نميخوام ابروى صدساله خونواده بره.. فردا فاميل درجه يك رو دعوت كن.. اشپز و ارگ و چراغونى هم رزروش كار يه صبح تا ظهره.. نگران پولش نباش براى همه كارا كارگر بگير!
بده حياط رو ميز بچينن هوا به اندازه كافى
گرم هست سرد هم شه خونه بزرگه.. پس فردا عروسيه.. ديگه صدایی نشنوم ميخوام غذامو بخورم ..
لقمه به لقمه غذا مثل زهر بود كه قورت ميدادم و لحظه شمارى ميكردم تا اون شام لعنتى تموم شه...
خودمو كه به تخت رسوندم و چپيدم زير پتو پشت سر هم نفس عميق كشيدم تا اون حس تنفر مزخرف ازم دور شه..
باورم نميشد كسى كه يساعت هم دووم نمياوردم كنارش بشينم، چجورى يه عمر همراه زندگيم ميشد..
چشامو بستم و ذهنمو خالى كردم از هر گذشته و اينده اى تنها چيزى كه اين روزا نجاتم میداد همين بود رهايى.. توى خودم مچاله شدم تا خوابم گرفت..
چند ساعت گذشت..
بعد شام خوابيده بودمو معده ام ترش كرده بود
از درد بيدار شدم كمى صبر كردم تا بفهمم كجام.. چشام به تاريكى خو گرفته بودو ساعت رو ميديم يه ربع به دوازده بود.. دهنم خشك شده بود كورمال كورمال راه افتادم سمت اشپزخونه قبل اينكه برسم پچ پچى شنيدم.. اطرافـو نگاه كردم كسى نبود، قدم هاى بعدى اهسته تر برداشتم سرک كشيدم توى اشپزخونه نور چراغ حياط از شيشه مات پنجره اشپزخونه روشنايى به داخل
تابيده بود و زير همون نور چهره ياور و مهرانگيز رو تشخيص دادم..
نشسته بودن روى ميز رو به روي هم.. مهرانگيز اشك هاشو پاك ميكرد و ياور سرشو بين دو دست گرفته بود..
مهرانگيز فينفينى كرد و گفت: چشم بهم بزارى رفته تو پاچه ات فقط فردا رو وقت دارى..
ياور دستاشو حالت گدايى باز كرد: ميگى چكار كنم؟؟ مجبورم.. بعدا طلاقش ميـدم..
نكنه عاشقش شدى؟؟ چون چشاش سبزه؟؟ بورم هست...معلومه دل میبره
طعمشم كه يبار زير زبونت رفته..

1403/10/14 05:01

#بی پروا قسمت 135

ياور سرشو خم كرد و تا جايى که ميشد به ميز نزديك كرد و پر حرص گفت: اره عاشقش شدم.. بوره.. دل ميبره... فكر نميكردم عاشقش شم تا اونروز كه كردمش!! .ديدم عجب چيزيه!! عسله.. خوبت شد همینارو ميخواى بشنوى نميبينى
تو چه وضعى گير افتادم.؟ خوشگل عنه؟؟ ريدم تو سبزى چشاش!! نفهمى نفهمم.. منو باش نشستم با تو شور و مشورت ميكنم..
با بلند شدنش صندلى از جا كنده شد و دل منم..!
خودمو پشت ديوار بين اشپزخونه و پذيرايى چسبوندم شنيدم
ميرم حياط يه سيگار بكشم، تو هم برو الان ياسين غر ميزنه كه زنشو بدخواب كردم با حرف زدن و بچه رشد نميكنه..
برگشتم توى اتاقم..
خواب از سرم پريده بود رفتار اين دونفر يكم عجيب بود.. يعنى مهرانگيز اونقدر برادر شوهرشو دوست داشت و نگران خراب شدن زندگيش بود كه از گلين و ياسين بيشتر؟! به بهاره و فريبرز فكر كردم
بهاره هر روز لباس هاشو ميشست غذاشو گرم ميكرد گاهى باهم ميگفتن ميخنديدن اما اين صميميت عجيب اينارو نداشتن... طاقباز خوابيدم چشامو بستم و فكر كردم هر خانواده اى نوع رفتارشون فرق داره تازه اينا دختر خاله پسرخاله هم هستن... حتما از بچگى با ياور همبازى بوده چون همسنن... راستى بچگى ياور چه شكلى بوده عووق..فكر كردن به اين بشر حالمو به ميزد
حتى فكر كردن به بچگيش!
پر كوچيكى از جلد بالش بيرون زده بود برداشتمش و اروم روى گونه هام كشيدم دوباره ذهنمو خالى كردم ازگذشته و اينده.. تمركز كردم روى نرمى پر و لطافت پوست خودم..
كسى دستگيره در رو چرخوند در باز شد و هيكل ريزه كردى توى چارچوب ديده شد قبل اينكه صورتشو تشخيص بدم از تنفر قلبى ام فهميدم خودشه..
اينجا چى ميخواست اينوقت شب... قدم به اتاق گذاشت و درو اروم بست..
خودمو بالا كشيدم چسبيدم به پشتى روكش مخمل تخت..
قلبم گروب گروووب ميزد
لب زدم: چى‌‌‌... چى ميخواى؟؟؟
بوى سيگارى كه تازه دود كرده بود اتاقو پر كرد پايين تخت ايستاد به خودم دلدارى دادم: ازت متنفره پس اون چيزى كه فكر ميكنى نيست كاريت نداره..
حتما ميخواد با چند تا جمله ازارت بده نكنه بزنتم!؟ اگه زدم كى از دستش نجاتم میده؟!
دوباره تكرار كردم: ميگم چى ميخواى برو بيرون!
خم شدو يهو مچ پامو گرفت... از ترس جيغى كشيدم و از ترس ابروريزى دست جلوى دهنم گرفتم و صدارو خفه كردم..
اما ريز ريز از ترس هوم هوم ميكردم..

1403/10/14 05:01

#بی پروا قسمت 136

پايبن تخت نشست و مچ پامو كنار خودش نگه داشت و گفت: الان توى حياط داشتم به اونروز فكر ميكردم.. همون موقع كه خانومت كردم.. كمتراز پنج دقيقه كارتو ساختم!
نگو كه يادت نمونده.. بيدار بودى به من فكر ميكردى؟ مزه اون دفعه هنوز زیر زبونته نه؟؟ ميخواى بازم بهت بدم اون لذتو؟؟؟ هان؟!
دستمو از جلوى لب لرزونم برداشتم نفسم داشت بند ميومد:
ولم كن *** كثيف.. حالم ازت بهم ميخوره!
همين جمله وحـشى ترش كرد: پس حسمون دوطرفه است... اگه ازم متنفری پ تو خونه چه غلطى ميكنى؟ چرا نميزارى برى از چى ميترسى از زندگى بدون امنيت؟؟ از مرداى هيز؟؟من از هرمردى برات هيز تر ميشم زندگى برات ميسازم كه هر ارزوت خيابون خوابى باشه!
چشاش رو جلو اورد پر از شرارت بود از ترس يه ثانيه همه جونم رفت و برگشت از اين خوى وحشى هرچيزى سر ميزد..
خودشو روى تخت كشيد و مچ پاى ديگه مو شكار كرد:
لذت نميخواى نه؟ درد چى؟؟ اره بهت درد ميدم برات خوبه ادم ميشى..
دستاش مثل قفل اهنى دور پاهام سفت شده بود.. قبلا بهم حمله كرده بود همون روز شوم با چند حركت زندگيمو به باد داده بود..
به التماس افتادم
ولم كن تورو خدا .. كاش بميرم.. دست از سرم بردار..
چشم چرخوند توى صورتم.. توى اون نور كم ماه شبيه ﮔرگى بنظر میرسيد كه با طعمه توى چنگش بازى بازى ميكرد و لذت ميبرد
فكر خوبيه.. خودتو بـکش.. ميخواى زنده بمونى چى رو تجربه كنى؟؟
ديروز از هم محلياتون شنيدم قبلا نامزد داشتى ميلاد! تورو نخواست نه؟؟
اميـنى هم كه مثل طعمه ازت استفاده كرد منم كه ازت متنفرم.. چى براى يه دختر بدتر از اين كه هيچ مردى نخوادش؟! نمييخوايم چون اويزون و بدبختى!
زير اين ماسك قشنگ يه دختر بيچاره است.. كه ميخواد خودشو به يه مرد بچسبونه تا خوشبخت شه و اينو ذات هر مردى پس ميزنه.. ما مردا عاشق زنى ميشيم كه عاشق خودش باشه و بى نياز از هر مردى حتى ما.. اونوقت ديگه چهره اش هم مهم نيست.. ولى از تو هم نميشه گذشت.. فقط براى لذت!
دستش مثل مارى خزيد بالا اومد و تا ساق پام كشیده شد.. همونقدر چندش اور و عذاب اور سايه تنش روى صورتم افتاد و دنيامو تيره كرد.. تنگى نفس گرفتم
دست به گلو بردم و تند تند هوا رو بلعيدم.. دست به يقه لباسم برد و گفت: براى اولين رنج و عذاب زندگى زناشويى مون اماده اى؟!
دستش سمت كش شلوارم كه رفت تحملم تموم شد چشامو بستم و جیغ زدم..
ته گور عميق افتاده بودم نا اميد فرياد ميزدم

1403/10/14 05:01

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/14 05:01

#بی پروا قسمت 137

چراغ برق اتاق روشن شد و تن ياور به يه طرف افتاد..
از حصار تنش دراومدم خودمو جمع كردمو با چشمهاى وق زده از ترس و نفس نفس زنان به ياسين نگاه كردم..
ياور افتاده اونطرف تخت دست از پهلوش گرفت صورت بى مو و براقش از درد جمع شده بود..
نفس پر دردى بیرون داد و گفت: ياسين خان نصف شب تو اتاق و تخت منو نامزدم چي ميخوای... زده به سرت نزديك بود دنده مو بشكنى! احترام خودتو نگه دارااا...
ياسين ترحم انگيز نگاهم كرد دستامو دور خودم حلقه كرده بودم، تا تنمو ازدست ياور حفظ كنم.
از ناراحتى دندون بهم سایید و چنگ انداخت تو بازوی یاور:
لاااشى.. كدوم نامزد..؟؛ حيوونم مثل تو رفتار نميـكنه... چندبار قربون صدقه اش رفتى، دلشو بدست اوردى كه حالا دندون تيز كردى براى تنش!
نمیبینی چجورى ازت ترسيده.. تف به شرف نداشته ات.. گم شو بیرون..
ياور عصبى بازوشو تكون داد از دست پر رگ و قوى ياسين دربياره نشد
ـ ول كن بابا. معلم اخلاق... مگه قرار نيست زنم باشه.. انگار جرم كردم اقا پليسه واسم فاز برداشته!
ياسين صداشو پايين تر اورد و غريد: خودتو از اين گند تر نشون نده.. مامان قرررص خواب خورده اگه بيدار شه بفهمه عصبى ميشه.. مهرانگيز هم تازه خوابيد بفهمه ابروى خودت ميره..
كمى سكوت كرد بدون مقاومت گفت: باشه.. ولم كن..
قبل اينكه بره بيرون با انزجار رو كرد سمتمو گفت: به حرفایی كه زدم فكر كن بنفع خودته.. حالم ازت بهم ميخوره..!!
تا از در نزد بيرون خيالم راحت نشد،
دست روى چشام گذاشتم و اجازه دادم اشكهایی كه از ترس پشت سد چشام پنهون شده بودن بيرون بريزن..
ترسيده هق زدم ﮔريه كردم
ياسين مستاصل دست به سینه همونجا ایستاد..
ليوان ابى برام اورد لحن صداش مهربون بود شبيه وقتايى كه با زنش حرف ميزد..
بيا.. يكم اب بخور..
از دلسوزيش.. از لحنش.. از زنش.. از باور.. از خودم و حتى اون لیوان اب متنفر بودم..
ميون هق هق هام گفتم؛ گم شو، تو هم..!
اهى كشيد ليوان اب كنار تخت گذاشت رفت و در اتاق پشت سرش بست

1403/10/15 22:33

#بی پروا قسمت 139

وارد خونه كه شدم با صداى كل كشيدن گلين كپ كردم.. كنارش دو دختر جوون ايستاده بودن..
اذ سر اجبار لبخندى زدم يكى از زنها روى منقل كوچيك اسپند ريخت جلو اورد و گفت: مباركه عروس خانوم.. دختر خاله هاى یاور هستيم..
دختر ديگه با ارايش و شينيوني غليظ تر از من جوری كه بزور صداشو شنيدم گفت
مباركه.. بى قرار توى سالن چرخى زد و بلندتر ادامه داد: خاله بنظرت مهرى دير نكرد مگه ارايش چقدر طول ميكشه كارش داشتم..
گلين لباس منجوق دوزى ابى پوشيده بود و موهاشو ساده دور سرش ريخته بود..
فقط تا جا ميشد گردنبند و دستبند و انگشتر هاى سنگين قديمى به خودش اويزون كرده بود
جواب داد: والا شهدخت جون تو و مهرى بيشتر از هم خبر داريد.. از اول دستتون تو يه كاسه بود!! الان از من خبرشو ميگيرى؟؟ مياد ديگه.. عروس
قشنگم بيا بشين هم يه ابميوه بخور هم برات سرويس تو بندازم..
شهدخت ﮔوشيشو چک کرد و رفت لب ﭘنجرﮦ
اما اون يكى زن دست دختر كوچولوشو گرفت و اومد كنار من نشست
يه قلپ از اب پرتقال خوردم
گلين در جعبه رو باز كرد زن چشاش گشاد شد لبهاش بى اختيار باز شد..
خاله اين همون سرويس اجداديه.. همون كه ندادى مهرى بندازه؟؟
گلین دستاشو دور گردنه حلقه كرد و از زير تور قفل گردنبند رو انداخت..
سنگينش رو حس كردم
گوشواره هارو با وسواس انداخت و گفت: بله تصميم گرفتم كادو بدم عروس قشنگم..
دختر كمى رنگ پريده شد اما جواب داد: يه عمر به اجدادتون افسخار كرديد..
اين همه دارایى ازشون به ارث برديد باز عروس بزرگه كه همخونتون بود هيچی!! غريبه پرستى كرديد! البته شما از بس درباره قاجار اينور اونور پزداديد كه همه فكر ميكردن شهدخت رو كه از خودمونه براى ياور ميگيريد، هيچكى نفهميد سر و كله عروس يهويى از كجا پيدا شد..
زنک دورو!!
نه به خوش زبونى و اسپند دود كردن نه به حسادتش.. كاش ميشد بگم ياور پيشكشتون...
گلين جواب داد: عزيز خاله شما كه همخون من نيـستید.. پدرم اجاقش كور بود و من اجاقش شدم با پسر زایيدنم.. اون دوتا خدا بيامرز خواهرامم دختر زا بودن.
درمورد شهدخت نديدم يبار ياور چيزى درموردش بگه. تا اينكه يباره عاشق پروا شد.. ميبينى كه حق هم داشته از زيبايی كم نداره..
شهدخت از اون سر سالن گفت: مهمونا اومدن خاله نمیخوای بری پیشواز فقط یاسین هست..
پ کجان این مهری و یاور؟!

1403/10/15 22:33

🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/15 22:33

#بی پروا قسمت 143

ياسين رنگ پريده و با لبهاى فشرده كيومرث رونگاه كرد
گفتى بايد خواهرت عقد شه.. هرخرى باشه!
به سرعت اومد سمت منو و مچ دستمو سفت گرفت و كشيد
باشه!! خودم عقدش ميكنم...
قلبم مثل نوك زدن گنجشك گشنه اى تندتند به سينه ام كوبيده ميشد ..
دستام سرد بود دست ياسين سردتر..
كشيده شدم دنبالش
به ايوون رسيديم همه نگاه ها سمتمون برگشت.. دنيا برام به اخر رسيده بود..
صداى ديجى همه جارو پركرد
به افتخار عروس خانوم...
اهنگ جينگ و جينگ ساز مياد پخش شد..
گوشه ايوون خنچه جمع و جور عقد بود و دوتا صندلى خالى از عروس و داماد..
كمى اونطرف تر ملا شيرينى توى دهن گذاشت..
ياسين راه افتاد سمت خنچه، اول منو نشوند و بعد خودش روى صندلى كنارى جا گرفت!.
سمت دى جى دست بلند كرد.. اهنگ قطع شد پچ پچ ها شروع شد..
ياسين رو به ملا گفت: بخون.. خطبه ى عقدمونو بخون..
پروا اعظمى فرزند مصطفى و ياسين معادى فرزند صديق..
ملا دست کشید دور دهنش و گيج نگاه كرد پرسيد: من فكر كردم داماد..
ياسين داد زدو پريد توى حرفش: د بخون... نميبيني عجله دارم؟؟ براى توى چلغووووز چه فرقى داره كى داماده؟
رنگ از روى ملا پريد.. فكر كردم شايد بهش بربخوره و بره اما دفترشو باز كرد و بلند بلند خطبه رو خوند
صداش مثل وزوزى توى سرم پيچيد.. انگار خواب بودم.. همه چى بصورت
عجيبى غير قابل پيش بيني بود..
فشار نيشگونى روى بازوم از عالم هپروت بيرونم كشيد
ياسين بود با خـشم نگاهم كرد و گفت: لال بمير.. بگو اون بله لعـنتى رو..
دوباره توى گوشم تكرار شد
ايا وكيلم؟!
هول شدم پشت سرهم گفتم؛ بله بله بله..
صداى مهمونا بالا رفت... خيلى ها بلند شدن
گلين خانوم خودشو به پله ها رسوند.. عصاشو روى پله اول كوبيد و دادزد
چه غلطى كردى ياسين؟!؟ زنت كجاست؟؟ اين چه كارى بود كردى.. اگه داداشت بفهمه چى !!
سيبك گلوى ياسين بالا و پایين رفت تا بغض پس گلوشو قورت بده و با تشر جواب داد: داداشم مرده!
روبه بقيه گفت: جمع كنيد اين بساطو ... چراغارو بكشيد پايين ديوارارو سیاه بزنید .. یاور به حجله نرسید براش حجله مرگ ببندید...
گلین شیون وحشتناکی کشید و روی پله ها تو اغوش شهدخت افتاد..

1403/10/17 22:40

#بی پروا قسمت 144

حياط غلغله شد.. حرف بود و گريه و تاسف..
ياسين ول كن من نبود
دوباره دستمو گرفت و كشوند دنبالش
قبل اينكه بريم تو جلوى كيومرث ايستاد..
قيافه كيومرث پر بهت بود.. به گره دستهاى منوياسين زل زد و پرسيد مرد؟!
ياسين يكى روى شونه چپ كيو كوبيد
یه قدم عقب پرت شد
مرتیكه زبون نفهم حالا باورت شد؟؟ ديگه ميتونى برى گم شى خواهرت شوهر دارشد.. جلوى جمع عقد خوند ابروت حفظ شد ! همين الان دست كس و كارتو ميگيرى گم ميشى وگرنه خودم بلايى سرت ميارم بفهمى چقدر ميتونم از تو گاو تر باشم... گمشووووو!!
چشمم به كيومرث بود و دستم به ياسينى كه وحـــشى شده بود؛ خودمو جمع كردم تا موقع كشيده شدن به كناره در نخورم..
پله هارو دوتا يكى ميرفتم تا پا به پاش برسم..
در اتاقى رو باز كرد و هولم داد داخل... ديونه وار در كمد رو باز كرد و تند تند لباس هارو پس و پيش كرد لباس مشكى ريونى كشيد بيرون و برگشت سمتم..


(ياسين):
مغزم نميكشيد انگار يهو همه زندگى اوار سرم شده بود
از صبح بساط عروسى داداش كوچيكمو اماده كرده بودم و حالا صداى نا اشناى پشت گوشى ميگفت مرده.. بيايد بيمارستان، زن همراهش شمارتونو داد؛ اسمش مهرانگيزه...
نفسى كه تو سینه ام نصف شده بود با شنيدن اسم مهرانگيز رها شد..
قلبم از خبر مرررگ ياور درد ميكرد و نفسم با شنيدن خبر زنده بودن مهرانگيـز برگشته بود.. بين هوا و زمين معلق مونده بودم..
اين هركول بى كله گير داده بود خواهرشو عقد كنن..
سابقه اين همه سال پاسگاه بودن بهم ياد داده بود با ادم هاى بى كله درافتادن فقط دردسره... مجاب نميشد نميفهميد ياور مرده... به چشماى به خووو ن نشسته اش خيره شدم باورش نميشد و هركارى از دستش بر ميومد تا مادرمم سكته بده و ابروى ياور هم بره.. نميخواستم حالا كه مرده پشت سرش حرف دربياد كه دختر مردمو بى ابرو كرده..
به عروس نگاه كردم، رنگش پريده بود.. ميدونستم از ياور خوشش نمياد و همين باعث نفرتم شد..
مثل اينه دق روبروم ايستاده بودن.
و دل من بیمارستان بود و مثل سیر و سرکه میجوشید..
يه لحظه به سرم زد تموم کنم این بدبختی رو ..
به بعدش فكر نكردم.. يه كاریش ميكردم!!
اين بساط عروسی و اين همه ادم كمين كرده ی حرف بيار ببر يه طرف.. مردک گیر نفهم از طرف دیگه باعث شد عقلمو خاموش کنم و بگم دختره رو عقد خودم کنن تا قائله ختم شه..

1403/10/17 22:41

#بی پروا قسمت 145

(یاسين):
توى كمد مهرانگيزم گشتم تا لباس سياهى پيدا كنم..
چشام نميديد، حالمم خوب نبود.. لباس سياهى بيرون كشيدم
برگشتم سمت عروس.. غريدم: لباس عروس براى چى تنته؟؟ نحس بد قدم..! از روزى كه پا تو زندﮔيمون گذاشتى رنگ خوشى نديديم بايد ميفهميديم نحسى و تنفرت گريبون برادر بيچارمو ميگيره... طفلك ميدونست عزراييل جونشى كه به دلش نمی نشستى..
چيزى نگفت.. فقط گريه كرد.. همين گریه عصبى ترم كرد
نزديكش رفتم و دست انداختم به يقه لباس.. بافت نرم و پوسيده لباس بود يا خشم من كه زور شد توى مچ دستم، لباس مثل دل خودم شكافته شد و تا روي ناف پروا پايين رفت..
دختر از ترس و حيا دستاشو دو تنش حلقه كرد.. ياد دو شب پيش افتادم..
وقتى ياور رو تو اتاقش پيدا كرده بودم همينجورى تنشو از ياور دور گرفته بود..
عصبى تر شدم و تا جايى كه ميـشد بقيه لباس رو بزور توى تنش شرحه شرحه كردم..
گريه اش شدت گرفت دلم خنك شد غرورم اجازه نميداد گريه كنم،. هيچ وقت كسى اشک چشم سرهنگ ياسين معادى رو نديده بود..! ميسوختم اما چشام ياد گرفته بودن هرگز نباید ببارن..
پيراهن سياه رو سمتش پرت كردم:
خفـه شو.. اينو بپوش.. از امروز زن بيوه و سياه پوش ياور ميمونى تا هميشه.. نوكرى مادرم و زنمو ميكنى و دم نميزنى... اين چیزيه كه خودتون
خواستيـد..
از اين اتاق بيرون نميزنى تا همه برن.. و لال ميمونى تا بيام بهت بگم تو اين خونه اجازه دارى چقدر لب باز كنى..
تند لباس ريون سر كرد، لباس لیز خورد روى تنش..
مهر انگيز تپل و گوشتى بود، لباس به تن پروا گشاد بود
يقه لباس تا سرشونه پايين افتاده و نصف سـينه اش بيرون افتاده بود..
دامن پیراهن تا رون پايين اومده بود و تيپ لاغر و جذاب پروا چيزى نبود كه مردى حتى تو بدترين موقعيت ازش چشم برداره..
فكر كردم مشكى چه به تن سفيد و بلوريش مياد.. لباس روى تنش دراپه افتاده بود و با اون موهاى فر خورده شبيه نقاشى هاى يونانى قديمى بود..
به هرزيات مغزم اهميت ندادم و از اتاق بيرون زدم تا خودمو به بيمارستان برسونم...

(پروا):
لباس مشكى به تنم زار ميزد شبيه گداها.. يقه لباس رو با دست گرفته بودم تا یاسین بره ..
لباس رو رها کردم جای چنگ های یاسین روی تنم قرمز شده بود.. به لباس عروس سفید تکه تکه شده نگاه کردم..
چقدر برای گلین عزیز بود این لباس... حالا دلش هم از این پاره پاره تر بود.. چه قدرتی داشت دستهای یاسین ..

1403/10/17 22:41

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/17 22:41

#بی پروا قسمت 146

(پروا):
صداى شيون هاى گلين هر چند دقيقه يبار بالا ميرفت و كنارش گريه هاى زمزمه وار مهمونها.. بلند شدم و از كنار پرده ى حياط نگاه كردم..
ريسه هاى چراغونى جمع شده بود.. ارگ رو عقب نيسان جا ميدادن.. ميز و صندلى ها نوبتى تا ميشد و دم در جمع ميشدن.. مردى پارچه مشكى بغل از در بالا كشيد تا سياه بندازه..
پس ياور مرده بود...
پرده رو رها كردم و به ديوار رو به رو خيره موندم..
ناراحت نبودم! حتى يه ذره..
خوب كه فكر كردم حتى دلم باز شد.. حس ازادى داشتم طوقى كه به گردنه بسته شده بود باز شده بود.. آهى از سر راحتى كشيدم
بالاتر از سياهى كه زنگى نبود! حالا كه ياسين عقدم كرده بود حرف مردم تموم ميشد... ديگه مهم نبود دختر نيستم... تا چند وقت ديگه خطبه
ميخونه و برميگردم سر زندگيم... هيچى بدتر از اين نبود كه همه عمر زن ياور ميشدم...
صداى قران پخش شد و هوا رو به سردى و تاريكى گذاشت..
چه عروسى مسخره اى و چه عروس بدقدمى بودم من..


((ياسين)):
جسد ياور سالم بود فقط پشت جمجمعه اش شكستكى داشت و گوشه گونه اش زخمى شده بود..
ياد بچگيمون افتادم تنها همبازى بچگى هام جلوى روم دراز كشيده بود
موهاشو نوازش كردم
انگار خواب بود... نزديك بود صداش كنم.. هيچوقت بيدار نميشد حس كردم تكه اى از وجودمه كه براى هميشه رفته.. و جاى نبودش درد ميكرد... خالى شده بود براى هميشه..
پيرمرد مسئول، ملحفه رو روى صورت ياور كشيد و اروم گفت: تسليت ميگم غم اخرتون باشه.. گریه كنيد اگه گريه نكنى رنجش درد ميشه و بيمار ميشى ..
خواستم بگم درد شده.. بگم گريه هيچوقت ارومم نميكنه اما فقط دست به جیب بردم و اسكناسى دراوردم و گرفتم سمتش..

تا به بخش زنان برسم نزديک بود از درد سكته كنم.. توى حياط سيگاری گيروندم بلكه كمى اروم بگيرم
مهرانگيز روى تخت دراز كشيده بود.. تمام صورتش زخم و زيلى بود.. خراش هاى كم عمق ، شيشه ماشين توى صورتش خورد شده بود، چشاش مثل دوكاسه خوووون بود..
چشمش به من خورد بغضش تركيد و ناليد: ياور مرد!! ياسين ياور مرده.. صداى شيونش جانسوز بود

1403/10/18 23:17

#بی پروا قسمت 147

(یاسین):
صداى شيون مهرانگيز جانسوز بود..
فقط چشم دوخته بودم به شكمش كه حالا ديگه بزرگ نبود.. بچه ام.. پسرم.. ؟!
چشمم به اميد واهى كنار تخت نگاه كرد شايد بدنيا اومده بود اخه نه ماه رو پر كرده بود..
چشاى خمار مهرانگيز دوباره بسته شد وتا جايى كه تن بى حالش اجازه ميداد از ته دل ناليد: ياور مرد..
اميدم بيشتر شد حتما بچه سالم بود كه مهرانگيز بى تابيشو نميكرد..
دستشو گرفتم و خواستم نوازشش كنم سرشو بى تابانه تكون داد و اجازه نداد..
اشك مثل رود كوچكى بى وقفه از هردو گوشه چشش راه افتاده و موهاشو خيس ميكرد..
اروم باش مهر!. من اينجام.. كنارت.. عزيزدلم.. اينطورى بي تابى نكن..
وحشى تر شد: ولم كن..!! كاش ميمردم..! بايد ميمردم.. من نميخوام زنده باشم..نمیخوااام...
كسى وارد اتاق شد..
چه خبره.. بهت مورفین زدن چرا نميخوابى ؟
شهدخت بود تو لباس كارش!! مسئول بخش بود، تا خبر تصادف شنيد خودشو به بيمارستان رسونده بود..
چشاش از گريه قرمز بود..
دماغش رو كوتاه بالا كشيد: تسليت ميگم ياسين جان... دلم داره ميتركه.. ياور عزيزدل همه بود..
امپولى توى سرم مهرانگيز خالى كرد و گفت: هشت صبح تصادف كردن اول جاده كمربندى.. مهرانگيز دو ساعته از اتاق عمل بيرون اومده..
به چشام نگاه كرد بدنبال اثر حرفاش..
كجا ميرفتن؟؟ بچه چيشد؟؟ ذهنم توانايى هضم همه اين بدبختيا رو يه جا نداشت..
ناله هاى مهرانگيز كم جون و كم جونتر شد و زمزمه وار
امپول زود اثر كرد
شهدخت ملحفه روشو مرتب كرد و رو به من گفت بيا بيرون بزار استراحت كنه
دنبالش از اتاق زدم بیرون قبل از هرچى پرسيدم: بچه مون؟!
چشاشو بست و سرشو تكون داد..
اگه سرهنگ ياسين معادى نبودم با همين حركت منفى زار ميزدم، اما همه زورمو زدم تا بغض به گلو رسيده نتركه و فقط خش بندازه روى صدام..
ـ مهر ميدونه بچه مرده؟!
اره به هوش اومده پرسيده پرستار بهش گفته... بيشتر درگيرشوک مرگ ياوره... ميدونى كه چقدر با هم خوب بودن از بچگی!!

1403/10/18 23:17

#بی پروا قسمت 148

(یاسین):
شهدخت گفت مياى بريم اتاقم ؟ بگم چيزى برات بيارن.. حالت خوب نيست ياسين جان!
نه.. خوبم.. مهر خيلى درد داره؟!
نگاهشو دزديد و به پايه تابلو سكوت كنيد خيره شد و لب پايينشو گزيد
پر استرس شدم
از ذهنم گذشت چقدر دهنش گشاده طفلكى ..
نميدونم الان بهت بگم يا بزارم بعد متاسفم ولى خبر خوبى نيست!
ترسيدم: راجع به مهرانگيز؟؟ چيزيش نيست كه ها ؟!
نه نه خودش مشكلى نداره! شكمش و رحمش بخيه خورده خوب میشه ولى..
شهدخت خدا شاهده الان ميزززنم تو دهنت!
ﺑﮕو چى ميخواى بگى خـفه ام کردی!
شرمزده لب باز كرد
ديگه هيج وقت بچه دار نميشه.. رحمش اسيب جدى ديده..
بند دلم پاره شد.. دستامو مشت كردم تا لرزشش رو مخفى كنم..
يه قدم عقب رفتم تا روى صندلى بشينم...
مطمعنى؟!؟
اره با دكترش صحبت كردم.. عصر مياد ببینتش خودتم باهاش حرف بزن.. من خون بند ناف و خود بند ناف رو فريز كردم.. يكم هزينه بره ولى فكر كردم شايد بعدا بدردت بخوره پسر خاله!
نفس كم اوردم.. بودن شهدخت كنارم داشت خفه ام ميكرد.. نميفهميدم بند ناف و اون كوفت به چه دردى ميخوره
بلند شدم
شهدخت!
يه قدم جلو اومد: جان شهدخت؟!
مراقب مهرانگيز باش.. از ماجراى عقد امروز با خبر نشه.. بايد برم دنبال كاراى یاور.. مادرم تنهاست... بابت هزينه نگران نباش هركارى بكن كمتر درد بكشه!

(پروا):
هوا تاريک شده بود
صداى قران قطع شد و سكوت غم انگيزى خونه روگرفته بود... بوى زرشك پلو مرغ به دماغم خورد و دلم به قار و قور افتاد..
در باز شد قامت بلند و ورزيده ياسين تو چارچوب در جا گرفت..
یه قدم جلو اومد تونستم تو نيمه تاريك اتاق صورتشو ببینم.. از ظهر رنگ پريده تر.. درد
و رنج پنهون شده پشت چهره اش ازم پنهون نموند..
ظرف یبار مصرف غذارو گوشه تخت گذاشت و گفت: هنوز این خونه پر مهمونه.. بعد شام خیلیاشون میرن.. اگه لازم بود بری دستشویی همون موقع برو.. نمیخوام درباره ات حرف بزنن.. نمیخوام بفهمن تو این خونه ای.. اون عقد علنی ظهر به اندازه کافی منو سر زبونا انداخته..
بزگشت بره پرسیدم:
تاکی ؟!

1403/10/18 23:27

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/18 23:27

#بی پروا قسمت 149

(پروا):
پرسيدم تا كى؟!
زهد كلامش به جونم نشست: هرچى زودتر بهتر..! وجودت حناقه براى من و خانواده ام... قانونم كاريم نداره مهرتو ميدم ميفرستمت ور دل اون داداش قلچماقت!
رفت و تاريكى دوباره احاطه ام كرد
ظرف غذا باز كردم و كوكورانه خوردم: شبيه به زندانى سلول تک نفره اي به جرم مرگ شوهر..
غذامو خوردم و به پشت دراز كشيدم.. خنكى ملحفه و بالش رو حس كردم. تنها بودم... امشب قرار بود ياور اينجا به روح و جونم تجاوز كنه... قانونى شرعى..!! حالا گوشه سردخونه بود و من خداروشكر ميكردم..
ناخواسته از بندش رها شده بودم.. سرهنگه راست ميگفت
بنفع خودمم بود.. پول ميگرفتم و ميرفتم سراغ زندگى لعنتیم... بالاتر از سياهى كه رنگى نيست.. صداى شيون و بى قرارى گلين دوباره بلند شد و
دوباره باورم شد از دست كابوسى به اسم ياور رها شدم..
يه هفته توى اون اتاق موندم تا خونه خلوت شد.. همه برگشتن سر زندگيشون حتى مهر انگيز..
از پشت پنجره ديدمش.. مانتو منجوق دوزى و شال پولك مشكى پوشيده بود..
يه دستش رو ياسين گرفته بود و با دست ديگه روى رون تپلش ميزد و ميگفت:
وااای.. از بخت شوم.. واااى از من كه با ياور رفتمو بى ياور اومدم...
جلوتر كه اومد چشام روى شكمش ثابت موند بچه اش كجا بود؟ نكنه اونم از دست داده بودن.. گلين چقدر ذوق نوه پسرى شو داشت.. دلم به حال مهرانگيزهم سوخت.. طفلک بدون بچه اش چه میكشيد..
وارد سالن شد، صداى شیون هاش بلند تر شد منتظر موندم كه گلين خانوم باهاش همراهى كنه..
سرک كشيدم عصا و دامن مشكى گلين رو ميديدم و صداش رو شنیدم..
بس كن مهرى! يه هفته خون گريه كردم.. تا اخر عمرم وقت دارم براى گريه به اين سيه روزى.. يه هفته شب و روز منتظرم بياى ازت بپرسم... با ياور كجا ميرفتى؟؟ تو اون روز عروسى مگه نگفتى ميرى ارايشگاه؟؟ پس چرا تن لشتو
همراه جنازه ياور تو كمربندى پيدا كردن.. خارج شهر ارايشگاه داره؟!

1403/10/20 11:33

#بی پروا قسمت 150

مهرانگيز براى ثانيه اى ساكت شد و بعد انگار اتيشش زده باشن گفت: چون به حرفش گوش ندادى.. گفت اين دختره خرابو نميخواد!.. بهم گفت: مهر دارم ميميرم همه زندگيم نابود شد؛ اينو بستن گردنم تا اخر عمر... چى ميشد اگه زير
بار نميرفتيد ميذاشتيد بره زندون.. چند سال ميموند اون تو، بلاخره راضى ميشدن با پول.. ولى تو.. همين تويى كه خواهرزاده تو از خودت نمیدونى دختره رو نشوندى حلوا حلوا كردى تا اخرش حلواى پسرتو خوردى..
خــــفهه شو...!
صداى گلين پخش سالن شد و منم ترسيدم
اون بی چاک و بند رو باز نکن و اراجیف برای من بلغور نکن!! فكر كردى من ياسينم مثل كبك سرمو تو برف كنم و نبينم چى به چيه... دهنمو اگه باز نميكنم چون همين پسرمم كه راست راست نگام ميكنه فكر ميكنه ديونه شدم !!
تو زنى منم زنم... تو پدر سوخته اى من پدر سوخته تر... من خوشحال بودم چون مادرش بودم، دلسوزش بودم.. خوشحال بودم كه به اجبارم شده زندگى تشكيل ميداد تو حسود بودى تو نخواستى زن بگيره.. حالا هم فقط يه كلام بگو..
داشتيد كجا ميرفتيد؟!
ميخواست بره، از اين شهر فرار كنه، زنگ زد گفت دارم ميرم.. گفتم بزار قبل رفتن ببينمت.. خواستم راضيش كنم برگرده.. اونقدر عصبى بود كه اون تصادف لعـنتى اتفاق افتاد كه ياور مرد.. كه بچه ام مرد.. هق زد و صداى گریه اش دوباره بلند شد
ياسين غر زد:
مادر.. حالش خوب نيست.. ميبينى كه رفته بود ياور بیاره... بچه تو از دست دادى، عصبى شدى نميدونى دارى چى ميگى.. ولى مهرانگيزم بچه شو از دست داده.. مراعات كن..
اونم از بى فكريش بود!! زن پا به ما چرا نموند خونه.. حالا درست شد؟؟ تا اخر عمرش نميتونه بچه دار شه..
كافيه مادر كافيـه.... مهر بيا بريم اتاقت.. بايد استراحت كنى.. چقدر گريه ميكنى منو ببين ياسين كنارته.. اروم باش دور اون چشاى قشنگت بگردم..
جان من بس كن...
صداش دور و دور تر شد.. عصاى گلين دوباره به زمين كوبيده شد و دور شد..
ابه ارومى رفتم سمت اشپزخونه.. چند پيمونه برنج خيسوندم و گوشت از فريزر بيرون كشيدم..
شكم گرسنه عزا و بدبختیو دعوا نميشناخت، حالا كه چند هفته بيشتر مهمونشون نبودم چرا بارى از دوششون بر نميداشتم..

1403/10/20 11:33

#بی پروا قسمت 151

غذا پختم، دوش گرفتم. روسرى كوچيكى به سرم بستم پشت گردنم گره زدم، از بين لباس هایی كه گلين خانوم برام خریده بود پیراهن گل ريز قهوه اى پیدا كردم، از اين تيره تر چيزى نداشتم..
لباس مشكى مهرانگيز رو توى رخت چركا انداختم و همه رو چپوندم توى لباسشويى..
بعد مرگ ياور هنوز چشم تو چشم نشده بوديم اگه لباسشو تنم ميديد حتما حالمو ميگرفت..
نور بهار زورش به اخرين روز زمستان رسيده بود و تا وسط ميز اشپزخونه پخش شده بود..
گوشه پنجره رو باز كردم هواى تازه بیاد تو.. بعد مدتها حال بدى، بهتر بودم..
از اينكه لازم نبود تا اخر عمر زن ياور باشم و ززرزجر بكشم احساس ازادى ميكردم.. اين خانواده ام بدى درحقم نكرده بودن. يه خطبه خونده شده بود كه پسش ميخوندن و جدا ميشدم ازشون..
سماورم روشن كردم.. خم شدم زير برنج خاموش كردم..
اينجايى؟!
برگشتم با ديدن گلين خانوم صاف ايستادم..
رنگ و روش پريده تر و صورتش زار و نزارتر از قبل بود..
لاغرتر شده بود يا كت و دامن مشكى لاغرتر نشونش ميداد..
صورتش بى حس بود اما غم پشت چشاش رو نميشد نديد
گفتم: براتون غذا درست كردم.. البته با اجازه تون!!
دستامو روى هم گذاشتم و بيخودى به قابلمه هاى غذا نگاه كردم
حس گناهكارى رو داشتم كه مچشو گرفته بودن
به پنجره باز شده نگاه كرد و رد نور رو با چشاش دنبال كرد:
لب باز كرد
خوبه كه نرفتى!! دلم ميخواست ببينمت... باشی..!! اگه توهم ميرفتى غمم بیشتر ميشد!
اهى كشيد: پروا.. انگار چنگ انداختن یه تيكه از قلبمو كندن، دردش هيچ ساعتى اروم نميشه حتى وقتى خوابم... از اين زخم توى دلم خوون میچکه! دم دماى صبح عقم ميگيره.. از ترس اينكه خون بالا بيارم توى خودم جمع ميشم..
موى تنم سيخ شد.. یه مادر روبروم بود و داشت توصيف ميكرد مرگ بچش چجورى داره از درون نابودش ميكنه،
رفتم سمتش و بغلش كردم تكون نخورد
دستامو محكم دور تن نحيفش چفت كردم و گفتم: متاسفم.. گلين خانوم.. كاش ميتونستم زخمتو ببوسم
دست خشك و سردش كمرمو لمس كرد.. ازش جدا شدم و نم اشكى كه زیر چشمم رسیده بود پاک کردم..

1403/10/20 11:37

#بی پروا قسمت 152

گفتم: براتون غذا ميكشم بشين گلين خانوم..
روى صندلى چوبى نشست و عصاى پر نقش و نگارشو به ميز تكيه داد..
بشقاب غذا رو جلوش گذاشتم
عقب روندش: زياده.. برشگردون تو قابلمه. دو قاشق ميخورم كه كارم به بيمارستان نكشه وگرنه ديگه نه غذايى منو سر اشتها مياره، نه رنگى سر ذوق..
فقط يه ارزو دارم پسر ياسينو ببينم و بميرم..
جا خوردم فكر كردم اين كه ميدونه بچه مهرانگيز مرده!
بيشتر غذارو توى قابله برگردوندم و روبروش نشستم..
قاشق توى دستش كمى ميلرزيد و لقمه هارو بدون لذت ميجويید... چند قاشق بيشتر نتونست بخوره..
با دستمال كنار لبشو پاك كرد و گفت: وقتى ياسين عقدت كرد ميدونست رحم مهرى دراومده و بچه دار نميشه؟ واسه همين عقدت كرد؟
به گلهای زرد خيلى خيلى ريز روى پيراهنم خيره شدم
نه.. عقدم كرد چون بى كس و بدبخت بودم.. چون داداشم وسط اين سالن ايستاده بود و قلدرانه ميگفت يا منو عقد كن يا خونه رو اتيش ميزنه... سرهنگ از غصه رنگش به سرخى اتيش بود مجبور شد وگرنه خودتون كه ميدونيد
عاشق زنشه!
هيچ كارى بى حكمت نيست.. راضى ام به تقدير خدا.. تو سالمى وجوون و زيبا... اينا رو كم ندون.. يه حرفى از من پيرزن هم بشنو، مردا مادر بچه هاشونو از زنهاشون بيشتر دوست دارن! مادر كه شدى ميبينی!
بهش نگفتم ياسين منتظره چهلم بگذره و طلاقم بده.. سكوت كردم
شايد فكر كرد دارم به مادر شدن فكر ميكنه كه گفت:
ياورو دوست نداشتى اما دلت به ياسين رضا داده.. از ياسين بدت نمياد..
چيزى به مادر داغديـده نگفتم حتى شرمم شد وقتى گفت ياورو دوست نداشتى..
فكر كردم راست ميگفت ياسين زن داشت از من خوشش نميومد اما بازم اگه مجبور به انتخاب بودم به ياور ترجيحش ميدادم..
قابلمه كوچيكتر روى گاز رو نشون دادم:
براى مهرانگيز سوپ پختم... ولى روم نميشه براش برم.. يعنى نميدونم چه رفتارى نشون ميده!
تعجب كرد: چه مهربونى تو دختر!! چرا براش سوپ پختى..
خواستم بگم چون خيلى زود از اين زندگى ميرم و چه اهميتى داره مهرانگيز كيه و ياسين چقدر دوسش داره..
ولى فقط گفتم كسى نبود براش بپزه..
صداشو پايين اورد: هنوز خبر نداره تو عقد ياسين شدى بخاطر از دست دادن بچه اش حتى خواهراشم لب باز نكردن كه حالش بدتر نشه،..ماه كه هميشه پشت ابر نميمونه... اگه بفهمه قشقرق به پا ميكنه ولى تا وقتى من تو اين خونه هستم
ازچیزى نترس، فقط فكر اين باش ياسين ازت راضى باشه...

1403/10/20 23:45

#بی پروا قسمت 153

بلاخره اونم مَرده زنش ناخوشه و توهم كه محرمش.. شايد شادى بچه دار شدنتون يكم از غم اين خونه رو بشوره ببره.. رنگم قرمز شد و حالم بد..
اون شب حرفاى گلين همش توى ذهنم تكرار ميشد.. اگه بخاطر عيب مهرانگيز ياسين به سرش ميزد منو نگه داره چى؟ نه تحمل موندن تو همچى زندگى نداشتم.. اون عاشق زنش بود و منو كنيز زنش هم قبول نداشت..
صداى گلين خانوم توى سرم پیچید.. مردا عاشق مادر بچه هاشون ميشن.. قيافه یه پسر لپو كوچولو توى ذھنمم حك شد..
چشم ابرو مشكى مثل ياسين..
ياسين ميبوسيدش، بغلش ميكرد و كنارم ميـنشست تا شيرش بدم و عاشقانه نگاهمون ميكرد.. از فكر وخيال دراومدم.. چشامو محكم بستمو و جنين وار پاهامو بغل كردم... چرا به ذهن اجازه دادم تا اون حد جولان بده..؟!
چشام گرم خواب ميشد كه دستى روى شونه ام نشست.. بدون اينكه برگردم ميدونستم سرهنگه..
خون با فشار سمت قلب و صورتم سرازير شد .دستش روى تنم ليز خورد و به ارومى بازومو نوازش كرد.. جرات نداشتم حتى چشامو باز كنم. دسته موى روى گردنمو عقب زد و لبشو كنار گوشم اورد زبرى ريش اش پوستمو مور مور
كرد
خودش بود ياسين معادى شوهر اجباريم، نفسمو توى دلم حبس كردم و اجازه دادم لبش پوست گردنمو ببوسه و بمكه..
خودشو نزديك تر اورد و حجم هيكل درشتش تمامِ تن جنين وارمو تو اغوشش جا داد.. قلبم لرزيد
چه مرگم شده بود
چرا مثل وقتى ياور اومده بود سروقتم پسش نميزدم؟ خودمو جمع نميكردم؟! اين سكوت و رضايت عجيب از كجاى من نشات گرفته بود؟!
از پس استرسى كه وجودمو گرفته بود لذت عميق ترى قلقلكم ميداد..
دستش از گودى كمرم رد شد و روى شكممو نوازش كرد و پايين رفت به نزديكى كش شلوارم رسيد ناخواسته تند دستشو گرفتم.. دستش روى كش بى حركت شد.. دستشو لمس كردم بزرگ وپر رگ..
خيسى زبونش گردنمو ليسيد از خوشى نـاليدم و گردنمو كج كردم..
بيشتر بهم چسبيد و گاز كوچكى از گردنم گرفت.. بدنم تاب گرفت پاهام تكون خورد تازه متوجه شدم بين پاهام خيسى لزج ماندى راه افتاده..
گلين خانوم توى مغزم گفت: ياسينو دوست دارى.. اجازه دادم روى تنم خيمه بزنه و صدام رها شه..
تن توی تنش گم شد و تاب خوردم بین دستاش..
شد و تاب خوردم بين دستاش..
شوهرم بود از چى شرم ميكردم؟؟ دستاش روى رونام خزيد و صداى من بلند شد.. لبامو توى دهنش فرو كشيد
سرمو با حرص كنار كشيدم و اه بلندى كشيدم..
چه خبرته؟
چشاپو باز کردم و متحیر خیره نگاهش کردم.. هنوز داغ بودم و نفس نفس میزدم..

1403/10/20 23:46