سرگذشت پروا

236 عضو

#بی پروا قسمت 154

بدنم بي حال و داغ بود پاهام جفت هم بود.. به ياسين نگاه ميكردم..
دورتر از تختم ايستاده بود و تو تاريـكى زل زده بود بهم..
شب خواب ابى اتاق رو روشن كرد.
نور به چشاى متعجب و صورت بهت زده هردومون افتاد
كى ازم جدا شده بود؟؟ چرا چراغ خواب روشن كرد؟!

(یاسين):
به عادت هميشه همه كه خوابيدن بلند شدم همه جاى خونه رو چک كردم
تجربه اين همه سال پليسى عادتم داده به سفت كارى.. چراغ حياط پشتى رو روشن كردم.. ساختمون رو دور زدم در ورودى خونه رو قفل كردم..
سيگارى گيروندم و تو سرماى اخرین روز زمستان دود كردم. فردا عيد بود.. بى ياور چه عيدى؟؟ ياد بچگى هامون افتادم هميشه روز قبل عيد كاغذ و چسب ميگرفتيم و با كمك بابام بادبادك درست ميكرديم..
وقت سال تحويل هواشون ميكرديم.. به اسمون خيره شدم انگار همين ديروز بود
ولى حالا هم بابام هم ياور مرده بودن، دلم بدرد اومد. فيلتر سيگارو تو سطل كنار حوض بزرگ انداختم و قبل اينكه ياد اب بازيام تو همين حوض با ياور دوباره دلمو بدرد بياره رفتم تو..
اشپزخونه رو چک كردم.. از سالن رد شدم صداى ريزى شنيدم.. ايستادم..
دوباره شنيدم چند قدم به چپ رفتم صدا جون گرفت.. نزديك اتاق پروا شدم
مطمئن شدم داره ناله ميكنه.. حواس پليسى ام زنده شد و اماده روبرو شدن با هر دزد و متجاوزى رو داشتم.. گوش چسبوندم فقط ناله بود.. كسى اذيتش ميكرد؟!! درو اروم باز كردم.. هيچى!!
با تعجب نگاهش كردم روى تخت ميلوليد و ناله ميكرد تازه فهميدم چى به چيه... از سن اين دختر اين خواباى رویايى بعيد نبود. !
صورت معصومش و تن خوش فرمش وقت پیچ و تاب خوردن و اون اه و نااله ها حس مردونه ام رو زنده كرد.. بين پاهام داشت سفت ميـشد و بزاقم پر كار.. قبل اينكه كارى دست خودم بدم اب دهنمو قورت دادم و گفتم: چه خبرته؟!
چراغ خوابو روشن كردم..
از خواب پریده و گيج نگاهم ميكرد.. رفتم كنار
تختش نشستم همین بود صورت قرمز رنگ پريده و پاهاى چفت شده اش به كنار، بوى خوش سکسى داشت.. بوى زن.. بوى هاات بودن... كار بین پاهام از سفتى گذشت كم كم داشت برافراشته ميشد...
ازش خوشم نميومد، اما شيطنتم گل كرد كنار گوشش لب زدم: خواب چى ميديدى كوچولو؟؟؟
خواااااب؟!
اوووه پس فكر ميكنى بيدار بودى و حتما اون مرد خوش شانس تو خوابت من بودم كه ميپرسى خواب!؟
روناشو هنوز سفت چفت کرده بود... شیطان بیخ گوشم لب زد: عقد خودته! مال خودته، بهش دست بزن...

1403/10/20 23:46

🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/20 23:46

#بی پروا قسمت 155

ترسيدم مثل شبى كه ياور رفته بود سروقتش داد و هوار كنه. خيلى نزديكم بود. و دلم ميخواست حداقل يه دست بزنم..
دستمو روى رونش گذاشتم.. همينكه خودشو عقب نكشيد تشويق شدم تا دستمو وسط كشاله رونش ليز بدم: واااااااوووو چه خیسس کردی دختر..لعنتی نقطه ضعف من همينه... دلم نميومد دستمو بيرون بكشم نه روناشو باز ميكرد تا جلوتر برم نه پسم ميزد.... داغ بود.. داااااغ، داغ... پرسیدم تب كى رو دارى؟؟!
لبهاشو بهم فشار ميداد اما صداى شهوت انگيزى از دهنش بيرون جست..
ميتونستم همون لحظه بپرم روش و اروم كنم اين له له زدن دل و بى تابى اسباب بين پاهامو كه كم مونده بود از جا كنده بشه..
يهو باز ياد ياور افتادم.. همين دختر قرار بود زنش شه اما قبولش نميكرد، حس گناه یا عذاب وجدان مثل اب سرد روى تنم ريخت.. چهره درد ديده مهر هم جلوى چشام سبز شد.. نه.. هيچ خطبه ای اين دخترو به من حلال نميكرد تا
وقتی راهى به قلبش نداشته و حسى بینمون نبود.. يادم اومد بازوى با یاورو گرفتمو بيرونش كردم و گفته بودم: مگه تا حالا حرف عاشقانه بهش زدى كه حالا تنشو ميخواى.. خود من چى؟؟ كى قلب اين دخترو نوازش كرده بودم تا حالا تنشو نوازش كنم... به واسطه سنش ميلش نصفه شب بالا زده بود درست نبود ازش سو استفاده كنم.. اصلش نميخواستمش من زن داشتم مهرانگيز رو، اينم تا چهلم طلاق ميدادم و تموم..
تند بلند شدمو از اتاق بیرون زدم قبل اينكه حس مردونه ام مانع شه و پرچم برافراشته بين پاهام التماس كنه.. دويدم بيرون...
كمي توى سالن نشستم تا اروم شم... ذهنو از اون اتاق و دخترك زيبا دور كردم اما جسمم بيخيال نميشد.. شديدا به زن نياز داشتم
چشم ميبستم چهره پر خواهش پروا پشت پلكم بود و صداى نفس نفس زدن های پرشهوتش توی گوشم..
چشامو باز كردم وبا خودم اروم زمزمه كردم مهرم خيلى قسنگه!!! زن خودم حرف نداره!! قربون اون رون هاى گوشتى سفيدش بشم و كون گرد قلنبه اش..
راه اتاق خوابمو گرفتم
حسابى حشرى شده بودم حتى با ديدن حجم هيكل مهر انگيز دوباره راست کردم..
خودمو روى تخت جا دادم..
ميدونستم قرص خواب خورده.. بعد مرگ ياور و بچمون كلى قرص اعصاب و خواب ميخورد.. چشم بند بسته بود.. بعد عمل نزديكى براش ممنوع بود فقط ميخواستم يه جورى خودمو خالى كنم.. از پشت بهش چسبيدم و سعى
كردم با كمترين مالش راحت شم.. اونقدر بالا زده بود كه سريع تموم شد.. خودمو عقب كشيدم طاقباز خوابيدم و بدن بى حسمو ازاد كردم.. چشامو كه بستم باز پروا بود و صداى نفس هاش..

1403/10/23 14:08

#بی پروا قسمت 156

(پروا):
مهرانگيز بهتر شد.. يا جسما بهتر شد چون هر روز ظهر ميومد بیرون روى صندلى گهواره اى توى ايوون مينشست و ساعتها به باغ خيره ميشد..
به هرچى كه فكر ميكرد تهش با گريه و هق هق برميگشت توى خونه..
غذاش كه شده بود اما هنوز تپلى بود.. هنوز موقع راه رفتن باسنش شتك ميزد و كمرش تاب ميخورد.. جلوى چشمش نميرفتم.. ساعتى كه ببرون بود توى اتاق خودمو حبس ميكردم. چند دفعه اى كه منو ديـده بود هم انگار نه انگار،
حتى سرشو سمتم برنگردونده بود..
ناهار رو هر روز ساعت يك اماده ميكردم چون سرهنگ ساعت دو از سركار میومد..
بعد غذا معمولا ميرفت توى اتاق كارش و پرونده هاى كاريشو تا غروب مرتب ميكرد..
گلين غروب نوبت دكتر داشت با ناصر راننده رفته بود..
روى تختم دراز كشيدمو به گوشيم خيره شدم كيومرث چى بهشون گفته بود كه حتى خبرى ازم نميگرفتن... دلتنگ فريبرز بودم.. ده روز ديگه چهلم ياور ميشد وبرميگشتم پيشش.. مطمعن بودم تو دنيا هيچ جا نباشه كنار فريبرز جايى دارم
پول هم كه ميگرفتم با هم يه خونه ميگرفتيم و منت كيومرث رو هم نميكشيـديـم..
صداى بسته شدن در اهنى رو شنيدم.. گوشى كنار گذشتم پاورچين از اتاق زدم بيرون.. از كنار راهرو شهدخت رو ديدم تق تق كفشاى پاشنه بلندش سكوت سالن رو ميشكست..
كت و دامن سورمه اى پوشيده بود.. روسرى كوچيكشو پشت گردنش بسته بود و زنجير كلفت و بلندش تا روى دكمه و كت رسيده بود.. متوجه نشدم كى براش درو زده، اما صاف رفت توى اتاق
مهرانگيز..
سرک كشيدم خبرى از ياسين نبود
حس كنجكاويم حسابى گل كرده بود خودمو به پشت در اتاق مهرانگيز رسوندم
شهدخت صداش اونقدر بلند بود كه نخوام نزديك تر شم
اومدم عيادتت دختر خاله.. تا الان ديگه كامل خوب شدى ميزارى زخماتو ببينم؟!
صداى مهرانگيز نازك و كش دار بود:
بخيه هاشم كشيدم ديدن نداره.. خوب شدم
البته خوب خوب كه نه.. اون رحم ديگه براى تو رحـم نميشه نميتونى بچه دار شى!
اومدى عیادت يا زخم زبون بزنى؟! چى از جونم ميخواى ديگه ياور مرد همه چى تموم..!
براى تو تموم شد مهرانگيز خانم.. به من چه ربطى داره؟ از اول قرارمون چى بود؟؟
زده به سرت؟؟ ميگم همه چى تموم شده.. الان از من چى ميخواى؟؟
خیلی واضحه عزیزم.. خاله گلین دیر یا زود نوه میخواد اونم از یاسین جون.. تو که نمیتونی پس باید بسپریش به من.!!

1403/10/23 14:26

#بی پروا قسمت 157

خاله گلين دير يا زود نوه ميخواد اونم از ياسين جون.. تو كه نميتونى پس بايد بسپريش به من!!
شهدخت..! فكر وارث اين زندگى شدن كلا ديونه ات كرده! ين حرفا براى قبل مرگ ياور بود.. هرچى نقشه داشتيم با مرگ ياور بهم ريخت.. نميبينى از درون مرده ام؟! با اين خزعبلات حالمو بدتر نكن.. به هرحال از نظر من همه چى تموم شده!
مهرانگيز خانوم اين تو نيستى كه تصميم ميگيرى! خودت ميدونى من چيا از تو ميدونم لب باز كنم از اين خونه ميندازنت بيرون، با بى ابرويى نميخواى كه اينجورى شه؟؟ بنظرت دوستانه حلش نكنيم؟ بهر حال تو كه ياسينو دوست
ندارى، ميمونى تو اين خونه و منو ياسينم يه زندگى عاشقانه با بچه هاى فراوان درست ميكنيم! هان؟
صداى مهرانگيز پرخـشم شد: هيچكى چرت و پرتاى تورو باور نميكنه. برو به هرکى ميخواى بگو.. بگو بينم ياسين باور ميكنه؟! ديگه تو كه ميدونى با يه گوشه چشم من ميميره و با گوشه چشم ديگه ام زنده..!
صداتو بپار پايين خانوم گوشه چشمى.. فكر كردى فكر اين روزو نكردم؟؟ سند دارم براى حرفم.. هروقت خواستى نشونت ميدم.. دخترخاله ات رو هوا حرف نميزنه.. من جات بودم با ارامش كار درستو انجام ميدادم.. يبار ديگه ميگم خاله
گلين از نوه دار شدنش نميگذره خودتم ميدونى.. با مدركى كه ازت دارم بنفعته شوهرتو راضى كنى منو زودتر عقد كنه كه هر سه راضى باشيم من، تو و خاله گلين!
صداى مهرانگيز ميلرزيد: چجورى براى شوهرم زن بگيرم؟!
مجبورى ! تازه همين الانشم كه اين دخترو عقد كرده.. هووت كنارته و خودت خبر ندارى.. البته مهم نيست به خانواده ات گفت چهلم ياور طلاقش ميـده!؟
منظورت كيه؟؟ چى ميگى شهدخت.. قلبم داره از جا كنده ميشه سر به سرم ميزارى؟!
پوووف.. ميدونى كه اهل دروغ و طفره رفتن نيستم، همون روز عقد كه ياور و تو فرار كرديد داداشش يه لنگه پا اينجا موند و ياسين رو مجبور كرد دختره رو عقد كنه كه ابروشون نره
نـه!!
صداى مهرانگيز جيغ بلندى شد.. تا جايى كه ميتونستم دويدم سمت اتاقم..
دستام شروع به لرزيدن كرد، كليد رو توى قفل در چرخوندم از دستم ليز خورد،
فرياد مهرانگيز توى سالن دستامو بى حس تر كرد.. كليد افتاد به در تکیه زدم وانگشتامو تو دهنم فرو بردم..
چيشده؟؟ چيشده؟؟!
ياسين خودشو به سالن رسونده بود..
مهرانگيز پشت بند هم داد ميزد ضربه محكمى به در خورد از جا كنده شدم هم خودم هم قلبم
در نیمه باز شد
در چهارطاق باز شد و مهرانگیز پرخشم توی قابش جاگرفت.. لحظه ای چشمم به پنجره افتاد و شهدخت توی حیاط دیوید و از خونه زد بیرون..

1403/10/23 14:26

#بی پروا قسمت 158

مهرانگيز ديوانه طور خودشو بهم رسوند
از چشاش خون ميباريد، تند تند نفس ميكشيد
هرزه ى عوضى راسته؟؟ بزور خودتو عقد ياسين دراوردى؟! *** خانوم فقط ميخواى يكى باشه؟؟ مهم نيست كى!!؟ از هيراد به ياور از ياور به ياسين دست بدست شى برات مهم نيست؟!
گناهكار بودم.. رفته بودم سر زندگيش! لال مونى گرفتم سرمو پايين انداختم با سوز سيلى كه كنار گوشم خورد دوباره بالا اوردم
براى من اداى مظلومارو در نیااار..
دست گذاشتم روى گونه ام و اشک پرده شد روى چشام
گفتم: منم مجبور بودم.. همه چی الكيه..
دست انداخت به موهامو پپچيد دور دستش و تا جايى كه ميتونست كشيد
گردن و سرمو خم كردم تا موهام از پوست جدا نشن و ناليدم.. ولم كن..من كارى نكردم
عصبى تر شد با دست ديگه پشت سرهم تو سرو صورتم كوووبيد
تو هيچ كارى نكردى!! فقط ياور رو كشـتى.. توى هرزه ى مادر خراااب کشتیییش... داغشو گذاشتى رو دلمون.. ازت متنفررررم..‌ چنگ انداخت روى صورتم.. جاى ناخن هاى بلندش سوخت..
فكر كردى خوشگلى؟؟
چشات شبيه وزغه ، رنگت مثل شير برنج.. اينارو به ياور ميگفتم ميخنديد..
اونم حالش بهم ميخورررد از ریختت!
سرموچرخوندم تا كمتر ضررربه بخوره.. نگاهم به ياسين افتاد
مستاصل دم در ايستاده بودو نگاه ميكرد.. جلوتر اومد
مهرانگيز بس كن.. مهر ولش كن.. دارى خودتو اذيت ميكنى.. تو تازه عمل داشتی، بس كن كارت به بيمارستان ميكشه..
دست از زدنم برداشت و رو به ياسين فرياد زد
خااااائن.. کثاااافط.. كاش جاى ياور تو ميمردى... من تو بيمارستان بودم تو نشستى سر سفره عقد؟؟
ياسين سعى كرد شونه مهرانگيز لمس كنه اجازه نداد
ازوم باش همه چی رو برات توضيح میدم... با خبر مرررگ ياور توان فكر كردن نداشتم..
لبالب اين حياط فک وفاميل بودن و داداشاى اين دختـره ميخواستن خووون راه بندازن.. فقط قائله رو خاتمه دادم.. ده روز ديگه چهلم ياور بگذره طلاقش ميدم ميفرستم بره.. مهر دارى به خودت صدمه میزنی بسه قربونت برم .. تو كه ميدونى از جونم عزيزترى!!
دست پيچيده شده دور موهامو فشار محكم ترى داد و رها كرد و همزمان رو به ياسيـن گفت
خفه شو... فقط خفه شو مرده شورر خودتو عشقتو ببرن... حيف ياور كه رفت و تو موندى.. بى عرضه!
حالم ازت بهم ميخوره... نياى جلوى چشمم سبز شى نميخوام هيچكدومتون رو ببینم.. تو و اون مادر سلیطه ات.. بعد یاور این خونه قبرستونه..
قبررررررستووون

1403/10/23 20:48

#بی پروا قسمت 159

(ياسين):
ديريا زود بلاخره ميفهميد.. بين اون همه ادم عقد خونده شده بود و چيزى نبود كه بشه پوشوندش..
وقتى ديدمش كه ميره سمت اتاق پروا فكر كردم وقت تاوان پس دادنه... هم من..، هم پروا..
دم اتاق ايستادم خشمشو سرپروا خالى ميكرد ميخواستم برم جلو و دستشو بگيرم، شرمم شد
اگه فكر ميكرد ميخوام پروا رو نزنه تا اخر عمرش منو نميبخشيد..
بيشتر از جيغ جيغ هاى مهر انگیز ناله هاى پروا دلمو ميسوزوند چرا خودشو عقب نميكشيد
زير كتـك هاى مهر بى هيچ دفاعى فقط گريه ميكرد سرشو چرخوند، نگاهم كرد دلم سوخت..
دادزدم بس كن ولش كن
مهرى هرچى خواست بهم گفت اما همين كه پروا رو رها كرد ديگه اهميتى نداشت..
داد ميكشيد اين خونه قبررررستووونه و از اتاق دور ميشد
پروا به ديوار تكيه كرد،
موهاش پريشون شده و ازجاى چنگ های مهرانگيز خوون بيرون زده بود
نفس نفس ميزد روى ديوار ليز خورد و نشست گوشه ى اتاق
زانو زدم كنارش خجالت زده پرسیدم: خوبى؟؟
جواب نداد.. دست بردم سمت موهاش و از روى صورتش عقب روندم يه لحظه ديدن چشاش تو اون حالت قلبم ايستاد.. زير پرده موهاش يه جفت چشم معصوم بود پف كرده از گريه و مظلومانه بهم خيره بودن..
چند ثانيه مات اون چشا و حس عجيبم زل زدم توشون ..
هيكل ريزه اش رو توى هم جمع كرده بود
چرا اينقدر دلم براش ميسوخت؟؟ دستمو پايين اوردم خون روى صورتشو با سر انگشتم پاک كردم
از درد چشم به هم گذاشت..
چشاى معصومش رو بست و يه جفت چشم وحشى باز شد..
دستمو ﮔرفت و پيچوند وعقب روند.. از بين دندونهاى چفت شده اش غر زد:
به من دست نزن..
با تعجب به دستش نگاه كردم ظريف بود اما به محكمى دستبند پليسى دور مچم حلقه شده بود..
پرسيدم: تو كه اينقدر زور دارى چرا از خودت دفاع نكردى؟؟ چرا موندى تا كــتک بخورى؟!
ادم بى كس نديدى؟؟ ادم بدبخت بيچاره نديدى؟؟ ادم بدبخت میمونه كتکشو ميخوره و دم نميزنه كه بمونه.! ميفهمى!!؟
دلم بدرد اومد.. دختر کوچولوی بیچاره و مظلومی بود که هیچکسو نداشت.. دلم خواست بغلش کنم بلکه اروم شه..
اما دور شدمو گفتم: دیگه نمیذارم این اتفاق برات بیفته!
سرد جواب داد: لازم نیست اقا پلیسه! طودتر طلاقم بده..
گفتم: چهلم یاور که بگذره میفرستمت بری..
درو بستم اما هنوز دلم پیش دخترک مونده بود..

1403/10/23 20:48

#بی پروا قسمت 160

روز چهلم یاور خودمو تو اتاق حبس کردم.. همه کسایی که اومدن و رفتن سر تا پا چشم بودن تا منو ببینن یا خبری بگیرن.. هیچکی جرات نمیکرد علنی از گلین خانون بپرسه.. یا پیش مهرانگیز اسم منو بیاره..
از روز بعد چهلم منتظر بودم تا یاسین به قولش عمل کنه .. برعکس وقتی یاور مرد و احساس رهایی میکردم از این قضیه طلاق شاد نبودم..
شاید چون به این خونه عادت کرده بودم یا.. یا.. از سرهنگ متنفر نبودم!
مهم نبود بالاخره راه ماجدا بود.. اون عاشق زنش بود و دیر یا زود شهدختم جای منو میگرفت.. منم برمیگشتم پله اول زندگیم سربار کیومرث و فریبرز میشدم..
بالاخره وقتش شد.. عصر بهاری روزی یاسین از اتاق کارش بیرون اومد
مثل روز اولی که دیدمش پکر بود.. انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و بی هیچ حرف اضافه ای گفت: دنبالم بیا..
فهمیدم وقتش رسیده، نیشتری به زخم دلم خورد و دردش ازارم داد..
زخم ناخواسته شدنهای همیشگی.. زخمی که میلاد با انتخاب نیلوفر، هیراد با عشق فرنوش، یاور با پس زدنم عمیق و عمیق تر کرده بودن و حالا یاسین با عشق مهرانگیز دوباره خراشش میداد..
به اتاق گلين رسيديم.. لحظه اى پشت در ايستاديم نگاهشو از بالاى سرم حس کردم.. حتما دلش میسوخت برای دختری که حتی برادراش هم نخواستنش!
برای فرار از ترحم خودم در زدم
گلین با دیدن مادوتا کنار هم از تعجب حتی جواب سلاممون روهم نداد
چیشده؟؟مهری کوش؟!
یاسین جواب داد: میدونه اینجاییم..باید چیزی بهت بگم‌ مادر!؟
چی؟؟ رو به من گفت: بشین عروس قشنگم..
روی صندلی میز ارایش نشستم و باز سر بلند نکردم
یاسین انگار نمیدونست از کجا شروع کنه..
ریش کوتاهشو بیخودی خاروند و گفت: البته دیگه عروستون نیست!
گلين خانوم نفس عميقى كشيد و سرشو بالا گرفت زیر چشمى به ياسين نگاه کرد گفت:
من تورو بزرگت کردم.. بگو ببینم دوباره مهرانگیز چجوری برنامه بریزیت کرده! تا جایی که گوشان شنید روی سفره عقد تو و پروا بله گفتید.. چیزی به غیر اینه؟؟
یاسین جسورانه تر جواب داد: من نمیخواستمش.. حتی خودشم منو نمیخواست.. مجبور شدیم.. خودت که میدونی بخاطر آبروی خانواده.. آبروی یاور.. اینکارو کردیم!
میدونم.. میگی نمیخواستیش.. دلیل نمیشه بعد هم همو نخواین! زمان که بگذره بچه هاتون كه دنيا بيان ميبينى ميخوايش.. خيلى هم ميخوايش..

1403/10/23 20:48

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/23 20:48

#بی پروا قسمت 161

چه بچه اى... من چرا بايد از اين بچه بخوام..
پس از كى ميخواى بچه دار شى؟ مهرى كه ديگه بچه دار نميشه!
ببين مادر من.. من نه به بچه فكر ميكنم نه ميخوام بچه دار شم.. تا همين الانشم بخاطر خريدن ابروى خانواده مهرانگيز رو اذيت كردم ديگه نميخوام ادامه بدم، اونم بچه شو از دست داده همه زندگيش نابود شده..
به مهرانگيز حسوديم شد هيچ مردى براى من دلسوزى نكرده بود، نگران حال روز من نشده بود..
كم پيش ميومد گلين كنترل خودشو از دست بده حتى تو مراسم ياور هم محجوبانه رفتار كرده بود، شيشه شربتى توى دستش بود از خشم پرتش كرد سمت ديوار
شيشه هزار تيكه شد و اتاق پر خورده شيشه..
عصبى داد زد: اون خواهرزاده عفريته من، خوب رگ خوابتو گرفته.. براى بچه اش ناراحت نيست.. تنها چيزى که براش اهميت نداره بچه است.. اصلاكدوم بچه؟؟
من مگه مادر نيستم؟! جوون رعنامو ندادم دست خاك؟؟ غمش جونمو ميسوزونه و دم نميارم ولى اون حروم لقمه نوه حشمت جوالدوزاه!! هر روز يه
بازى سر تو درمياره.. من اگه براى بچه ام گريه نميكنم اونم حق نداره گريه كنه..
من اگه دندون به جگر گذاشتم زن ياور رو تو بگيرى؛ اونم خفه خون بگيره تا اين خانواده صاحب نوه شه!! نكنه خيال دارى تا اخر عمرت
پاسوزش شي و اجاقت كور بمونه؟؟ با توام؟؟ تو بچه نميخواى..؟؟ با نفهم بازيش هم بچتو كـشت هم خودشو ناقص كرد، تو چرا بايد تاوان بدى؟ عشق اون زن كورت كرده! نميبينى دارى با نسلمون چه ميكنى؟؟ تا الان كاريش نداشتم
چون زندگيتون نميخواستم خراب شه ولى از اين لحظه با من طرفه، يبار ديگه ازت خواست پروا رو طلاق بدى به خودم بگو تا براى هميشه دهنشو ببندم
ياسين هم مثل من از خـشم گلين خانوم سكوت كرده بود شايد براى همين از در دوستى دراومد
مادر منم بچه ميخوام.. بچه دوست دارم اما نه اينجورى! ببين زندگيمون چه پر تنش شده.. اجازه بده اين دخترو طلاق بدم همچى اروم شه مهر رو
ميبرم دكتر هرجور شده يه درمانى پيدا ميكنم..
ؐگلين پوزخند زد
هه.. رحمشو دراوردن چه درمانى؟؟ ميدونه هيچوقت بچه دار نميشه واسه همين گير داده پروا رو طلاق بدى! ميدونه اينو كه بفرستى بره ديگه هيچكى نميتونه بدون اجازه اون زنت بده
ياسين خواست حرفى بزنه اما گلين اجازه نداد: يه حرف ميزنم، خوب گوش كن؛ بعدش هر تصميمى خواستى بگير! داغ ياور حتى تو خوابم عذابم ميده، فقط به اميد ديدن بچه تو و پروا زنده ام.. اگه اينم تو نذارى بشه تمومش ميكنم!
چى ميگى مادر؟!
ميگم روزى كه اين دخترو طلاق بدى فرداش بايد منو خاک كنى..

1403/10/24 23:06

#بی پروا قسمت 162

دوست داشتم مهرانگيز دعوام كنه فـحشم بده اما كارى عذاب اور تر بلد بود! سكوت...
با چه استرسى هزار دليل و منطق اوردم تا بخاطر دل داغديده مادرم يكم ديگه صبر کنیم..
صد هزار بار قربون صدقه اش رفتم و گفتم از جونم بيشتر دوست دارم و يه تار موتو به صدتا پروا نميدم..
فقط سرد نگاهم كرد و سرد تر گفت: باشه صبر ميكنيم..
كنارش نشستم و دست انداختم دور گردنش: عزيزمهربونم، چقدر خوبه اينقدر فهميده و با شعورى.. قربون قلب مهربونت برم چشم خمار من!
خودمو بيشتر بهش چسبوندم: عزيزدلم.. چيكار كنم حالت بهتر ميشه.. چهلم ياور گذشته.. ميتونم ببرمت خريد هميشه دوست داشتى خريد.. درسته وقت نميكردم و با ياور مى رفتى ولى وقتى برميگشتى برق شادي رو تو چشات ميديدم،
دوباره ميخوام شاد باشى.. اصلا اگه بخواى ميريم مسافرت.. مثل اونوقتا كه منو تو و ياور ميرفتيم جاده چالوس و اش ميخورديم.. اره دوست دارى عزيزم؟!
خودشو كنار كشيد و دستمو از روى دوشش عقب زد بغض كرده گفت: فقط دوست دارم راحتم بزارى اينقدرم ياور ياور نكن..
بغضش تركيد سرشو توى بالش فرو برد
ميون هق هقش با صداى خفه اى كه از وسط بالش ميومد زار زد: برو بزار تنها باشم ..
از خودم بدم اومد حس ناتوانى كردم چرا نميتونستم حال زنمو خوب كنم؟!
فكر كردم اخرين كارى كه كردم و تحسينم كرده كى بوده.. هيچى يادم نيومد،
فقط ميدونم هروقت از سر كار برميگشتم شاد بود بى نياز از توجه و محبت من..
انگار مركز دنيا خودش بود و همين بى نيازيش باعث ميشد هميشه عاشقش باشم، منم جزيى از دنياى قشنگش شم و شاد باشم اما حالا... حقيقت عريان روبروم بود تو دنیایی كه داشت من هيچ جایی نداشتم!!
حالا هم نميتونستم بزور خودمو وارد دنياش كنم..
سر خورده بیرون زدم.. بايد پرونده سرقت خونه پاسداران رو تكميل ميكردم.. قبلش لازم بود قهوه اى بخورم.. از سالن گذشتم متوجه پروا شدم توى اشپزخونه بود زير لب شعرى زمزمه ميكرد و به كاراش ميرسيد..
قيد قهوه رو زدم. تا جايى، كه ميـشد بايد از اين دختر دور ميموندم.. مهر حتى یه لحظه هم نبايد مارو كنار هم ميديد تا روزى كه بلاخره مادرم از شر شيطون پياده شه و بزاره طلاقش بدم..

1403/10/24 23:06

#بی پروا قسمت 163

(یاسین):
زودتر از روزاى ديگه بيدار شدم.. بدنم سرحال وپر از تستسترون بودم.. عجيب دلم مهر رو میخواست!
خصوصا كه قبل خودم يه چیزى ديگه بیدار شده بود و طلبكارانه هورمون هامو دست كارى كرده بود!!
موهاى پريشون مهر روى بالش كنارم افتاده بود.. سرمو نزديك بردم و بو كشيدم اوووومممم بوى عشق میداد؛ بوى هزار بار تا اوج رسيدن توى اغوشش، بيشتر وسوسه ام كرد..
دوماه از عملش گذشته بود و بنظر خوب و سرحال میومد.. دستمو از زیر بغلش رد كردم و سـینه ى پر و كوشتيش رو لمس كردم بزاقم تند كار كرد؛
اب دهنم راه افتاد خودمو بيشتر بهش نزديك كردم و از پشت چسبيدم به باسن گرد و درشتش.. نرمى گوشت نفسمو بند اورد
مغزم از كار افتاد و چيزى ديگه اختيار رفتارمو به دست گرفت
كنار گردنش بوى زنانه و تند ترى ميداد.. زبون زدم.. خوابش سنگين شده بود اما اونقدر بهش پيچيدم كه بيدار شد
ضمن چرخيدن خودشو از من دور تر گرفت.. چشمبندشو بالا زد و جورى نگام كرد انڱار گناه کبيره كردم
گره به ابروهاى خوش حالتش انداخت:
دارى چكار ميكنى؟
سرمو به صورتش نزديك كردم و گونه شو با عشق بوسيدم:
كارى نميكنم... دلم هواى خانوم خوشگلمو كرده.. دارم ميميرم برات..
اخمش عميق تر شد چشمبند رو با يه حركت دراورد:
الان وقت اينكاراست؟ چرا روز به روز منو نا اميد تر ميكنى ياسين واقعا ديگه مررگمو از خدا ميخوام... حال و روزمنو نميدونى!
لب گوشتى و پرش رو با سر انگشت لمس كردم و دلم مالش رفت كه بمكمش.. ناز ميكرد..
گفتهم: قربون حالت برم من، تو كه خوب شدى اگه بدونى چقدر دلم ميخوادت..
إدور چشاى خوشگلت بگردم بسه ديگه غم و غصه، تازه اين كارا كه غم و غصه نميفهمه مهر ناز من!
دوباره بهش چسبيدم.. تند نشست وخودشو لبه تخت كشوند
تو شايد احساس ندارى، من ادمم دلم نميخواد...
من بچمو از دست دادم.. ياور مرده، بعد تو فكر چى هستى.. حالم بهم ميخوره از اين رفتارت!!
عصبی شدم گفتم: تو به هرچيزى فكر ميكنى جز من! چى ميشه بزارى كنارت اروم بگيرم؟؟ دلت ميخواست منم ميمردم؟؟ حالا كه ميبينى نمردم.. ادمم زندگى ميكنم غذا ميخورم سركار ميرم، بعد عهدى هم بدن لـعنتيم هوس زنمو داره.. اونجورى نگام نكن انگار رذل و لاشى ام !!
الان غم دارى.. قبلش نه ماه گفتى باردارى.. اصلا يادم نمياد كى با تو خوابيدم..
بدرک.. چشم بند لعنتیتو بذار و بخواب تا یاور و اون بچه دوباره زنده شن..
لفنت بمن اگه دفعه دیگه بیام سمت تو..
غر لند کرد: امیدوارم

1403/10/24 23:06

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/24 23:06

#بی پروا قسمت 164

اونقدر عصبى بودم كه حد نداشت
از راهرو گذشتم پام به گوشه ديوار خورد.. يه لنگه پا چند قدم پریدم چشامو بستم و زير لب به حشمت جوالدوز فحـشى دادم كه هيچوقت نديده بودمش!!
از بين دندونام هيييسسس كشيدم تا از درد فرياد نزنم..
تند در حموم باز كردم و خودمو انداختم تو!!
یهو به کسی خوردم و تا به خودم بيام در پشت سرم بسته شد..
روح بابامو اگه اونجا ميديم كمتر جا ميخوردم..
توى اغوش پروا بودم و براى اينكه نيوفتم لبه تن پوش بنفشش رو محكم چسبيده بودم.. كنترل خودمو هنوز بدست نياوردم وگرنه اون يه ذره دختر عمرا ميتونست منو هل بده جورى كه پشتم به ديوار نمور بخوره و متحیر زل بزنم بهش..
رنگش پریده بود، لبه هاى حوله رو جمع تر كرد قبل اينكه بهم برسوندشون چشام خورد به دوتا انار قرمز روی سينه اش وبازى حوله كه تا ناف كوچيكش رسیده بود دید زدم..
لبهاش ميلرزيد و همين كافى بود براى من بدبخت تا جون بدم !!
موهاى خيسش تاب خورده بودن تا روى شونه.. مژه هاش مثل گلبرگ شبنم ريز برداشته بود. و پوستش از تميزى برق ميزد..
حموم داااغ بود يا من حسابى داااغ كرده بودم.
لبهاي لرزونش رو تكون داد: هى چرا همچى ميكنيى؟؟ درسته عقد خونديم ولى من هنوز..
اسم عقد رو كه اورد گر گرفتم، نه قبلى يادم اومد و نه به بعدى،
فكر كردم راست ميگفت زنم بود!. اصلا مگه مادرم نگفت اگه بچه دار نشيم خودشو ميــکشه؟! مادرم كارى كه ميخواست رو به سرانجام ميرسوند، تهش اين دختر برام بچه درست ميكرد،
الان چرا نه؟؟ حالا كه هر ثانيه دارم اب ميشم؟! مغزم هزار توجيه جور كرد تا بپرسم
ولى تو هنوز چى؟!
حرفشو عوض كرد: مگه نگفتى طلاقم ميدى!
حريصانه خيره شدم به دستش كه دو طرف حوله رو سفت چسبيده بود تا نبينم..
لحنم مهربون شد: مادرم اجازه نميده.. يه قدم به سمتش رفتم، اروم انگار به سمت اهويبي ميرفتم و ميترسيدم با يه حركت تندم رم كنه
ادامه دادم: گفت بچه ميخواد! از من و تو.. تو بچه نميخواى؟!
قرمزى پوست نم دارش تا شقيقه اش كشيده شد و سيبك كوچيك گلوش بالا و پايین شد، فكر كردم بوسيدن گردنش بايد خوشايند باشه.. و بعد لغزيدن دستام زیر اون سپر پارچه اى كه سفت چسبيده بود و غرق شدن توى تنش..

1403/10/25 23:42

#بی پروا قسمت 165

با قدم بعدى فاصلمونو به صفر رسوندم حالا گرماى نفس هاش زير گردنم پخش ميشد و مثل بادى كه به زغال بخوره دل اتيش گرفته مو كل مينداخت
چشاش خمار شده بودن و روى صورتم دو دو ميزدن.. يادم به روزى افتاد كه ياورو پس ميزد.. چرا مقابل من اينقدر زود شل ميكرد.. براش جذاب بودم؟؟
چشام پر شيطنت شد..
پيرهنمو دراوردم تا بينه عضلاتى رو كه سالها براشون دمبل زده بودم ..
نگاهش كه روى تنم لغزید فهميدم خوشش اومده
گردنمو پايين اوردم تا اروم كنار گوشش لب بزنم: اشپزيت كه حرف نداره !
طرز تهيه بچه رو بلدى؟!
لرزش خفيف تنش از چشمم دور نموند ، گوشه لب پايينيشو گاز كوچيكى گرفت
موهاشو اروم نوازش كردم و گفتم: تميزى و اماده خوردن.. نم دار و نرم.. خيس و ابدار..
دستمو لبه حوله گذاشتم و رد كردم روى كفلش.. نه كش شورتى بود نه بندى..
همين حدس باعث شد نفسم بند بياد و ديونه شم
موهاشو چنگ انداختم و عقب بردم
گردنش جلو اومد لبمو به سفيدى گردنش نزديك كردم و هوس لحظه پيشمو با بوسه محكمى جواب دادم..
اونقدر مكيدم كه ناله ريزى زد.. صداى ناله اش نفت بود روى اتيشى كه ديگه هيچى جلودارش نبود
لبه هاى حوله رو با يه حركت پس زدم انگار پرده از مجسمه اى مرمرين كنار زده باشم.. محو بدن بلورى و عروسكيش شدم.. وسط پاهام مثل سنگ شد و از فشار نبض زد
دست روى يكى از انار هاى كوچولوش گذاشتم و دورانى چرخوندم و کم کمک هولش دادم عقب. كنار سكوى حموم سرد از سر شهوت نفس نفس ميزد..
با كشيدن موهاش وادارش كردم تا خم شه حوله زير تنش پهن شد و خودش روى سكو دراز كشيد از اينكه رام دستم بود حس قدرت گرفتم
پاهاشو جمع كرد تا روى سكو جا بگيره.. دامن حوله عقب رفت و گردى باسن و كشاله هاى رونش مثل گوشت تازه بيرون افتاد.. دندونام ذق ذق كردن براى به نيش كشيدن ﮔوشت
يه پامو روى سكو جا دادم، پاى ديگه ام كناره سكو قائم نگه داشتم، ريزه بود و زير تنم گم ميشد
لب هاى قلوه اى خيسشو به لب كشيدم طعم عسل بود؟؟ بزاقش راه افتاد و شره شره اب شيرين بيرون داد عطش دلمو با ابش خاموش ميكردم و تشنه تر ميشدم.. حريصانه ميمكيدم لبش رو زبونش رو و بادست لمس ميكردم تنى كه
بزودی فتح ميشد..
طاقتم داشت تموم ميشد اما حيف بود به اون دوتا انار كوچیك اما خوش فرم و سر بالا دهنى نزنم
از زیر لیس زدم تا نوک و گاز ارومی گرفتم.. دکمه ی شکستن سکوتش بود
نالید: بسه..! اب از لب و لوچه ام شره میکرد
گفتم: باز کن پاهاتو بهت فشار نیاد میخوام بچمو تو شکمت بکارم فقط یادت باشه مهر نفهمه ..

1403/10/25 23:42

#بی پروا قسمت 167

(پروا):
پروا پروا پروا... تا اتاق خودمو نفرين كردم كاش يكى هم ميزدم تو گوش خودم تا اينجورى جلوى اين مرتيكه هركول زن ذليل شل نشم..
چه مرررگم شده بود.. چرا تا ميديدمش مسخش ميشدم و مثل موم تو دستش بودم
توى اتاق دور خودم چرخيدمو غر زدم:
مهر نفهمه... مهر ناراحت نشه... خانوم *** گنده چه شانسى هم داره، يه لبخند بهش نميزنه بعد اقااا كشته مردشه.. بيخود كردى اومدى سمت من
وقتى عاشق زنک ناقصتى
پاهام خسته شد و با همون حوله نشستم به رون بيرون افتاده از حوله نگاه كردم نصف رون مهرانگيز هم نبود.. از دوستام شنيده بودم مردا عاشق زنهای توپر ميـشن..
حسادت مثل كرم توى وجودم لوليد.. سينه هاشم خيلى بزرگتر از براى من بود..
نفس پر حرصمو از دماغ بيرون دادم و نيشگونى از رونم گرفتم..
به چى حسادت ميكنى پروا خانوم.. خيال دارى طرف زن چند سالشو ول كنه بياد دور تو بگرده... واااالا
اصلا مگه نميخواى طلاق بگيرى ديگه اين فكرا چيه..
به خودم گفتم ولى هنوز اتيشى از حسرت و حسادت توى دلم روشن بود..
.....

اشپزيم خوب بود چون از دوازده سالگى كنار دست بهاره بودم با اينكه خيلى دستمون باز نبود ولى بهاره هر چيزى رو اونقدر با دقت و عشق و علاقه درست ميكرد كه بقول فريبرز مزه بهشت ميداد.. دلتنگشون بودم.. يعنى هنوزم بعد ديدن كاراى كيومرث براش با عشق غذا ميپخت؟ زنها وقتى كسى دوست دارن با جون و دل براش غذا ميپزن.. چقدر *** بود كيو كه قلب عاشق يه زن رو از دست داد..
فريزرو نگاه كردم. تقريبا خالى بود ،حالا كه من هر روز اشپزى ميكردم روم نميشدخودمو بكشم كنار.. گلين خانوم خونه نبود ولى براى شام برميگشت
هوا گرم و بهارى بود فكر كردم خيلى وقته بيرون نرفتم ..
لباس پوشيدم كيفمو روى دوش انداختم دم در فكر كردم قبلا براى هر بار بيرون رفتن از كيو اجازه ميگرفتم و بعدش هيراد حالا چى؟؟ بايد از ياسين اجازه ميگرفتم؟ هه.. به اون چه؟! اون بهتره نگران عشقش باشه..
از خونه بيرون زدم مثل زندانى كه تازه به شهر برگشته بود حس تازه و خوبى داشتم، به سمت ته خيابون رفتم.. خونه با اين اجرهاى قرمز و شكل و شمايل قجری توی محله تک بودو احتمال گم شدنم صفر بود..
هنوز به سر چهار راه نرسيده بودم كه صداى بوق ماشينى منو از جا پروند
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم پریدم توی پیاده رو.. دوباره بوق زد.. چه سرخری بود که فکر میکرد من بیچاره وقت این بازیارو دارم.. برگشتم تا فحشی نصیبش کنم که با چهره ی خشمگین سرهنگ روبرو شدم.. با نگاهش زهره ام اب شد..

1403/10/26 23:23

#بی پروا قسمت 168

برگشتم تا فحـشى نصيبش كنم كه با چهره ی خشـمگين سرهنگ رو برو شدم. با نگاهش زهره ام اب شد..
خم شد در بغلو باز كرد و اشاره زد سوار شم..
بند كيفمو توى دستم فشار دادم از جوى كنار خيابون پريدم و رفتم نزديك ماشينش..
چیزى شده؟!
تشر زد: با اجازه كى اومدى بيرون؟؟ مثل پرنده هاى يه پا هم كه پرواز ميكنى مگه بچه اى؟ بلد نيستى خانوم باشى؟؟
به جوى اب اشاره كرد كه يه دقيقه پيش از روش پريده بودم
چيزى تو يخچال نمونده اومدم خريد..
ابروهاشو بيشتر توهم فرو برد
بیا بشين..
به مغازه هاى اونور چهار راه نگاه كردم: لازم نيست ميرم ميخرم
غريد: دختره چموش ميگم بشين تا نيومدم با لگد بنشونمت!!
رنگم پريد، اين چش بود؟! كنارش نشستم و كيفمو بغل كردم راه افتاد
مگه مرد تو خونه نيست كه تو راه افتادى برى بازار..
لجبازانه رو به شيشه كردم و جواب دادم
تا جايى كه من ميدونم خريد خونه رو بايد زن باشه، وگرنه هرچى ات و اشغاله مردا ميارن خونه..
يه تاى ابروشو بالا برد و سر تا پامو از نظر گذروند
تو با یه وجب قد چى ميدونى از خريد كه سه متر زبونته، ها..؟ بهر حال دوست ندارم دفعه ديگه بدون اجازه من حق ندارى بزني بيرون ، خودم باهات ميام..
نميدونم چرا ته دلم از اينكه اينو گفت خوشم اومد انگار كسى بود كه نگرانم باشه
بين بازار ميوه و تره بار گشتيم بعد سرى به قصابى زديم.. ﮔوشت و ﻣرغ رو خودش به اندازه ماهانه خريد.. انگشت زدم به ماهى قزل روى سینى جاى انگشتم زودبرگشت
كنار كوش ياسين گفتم: ماهيش تازه است اگه خواستيد بگیريد
شيطون نگاهم كرد: توهم ماهى دوست دارى؟؟
به تته پته افتادم
ن ن براى خودم نگفم که گلين خانوم ماهى بخورن براشون بهتره، دكتر رفته بودن گفتن گوشت سفيد بخورن
آهى كشيد: قبل اين تو خونه ماهى درست نميكرديم ولى حالا.. اه عميقترى كشيد.. ديگه مهم نيست.. چقدر بگيرم؟!
پرسيدم: شما دوست نداريد؟؟
چرا خییییلی
پس چرا تاحالا درست نمیکردید؟؟
نیم خند غمناکی زد: چقدر کنجکاوی تو بچه! سه تا کافیه؟ ببینم اصلا بلدی خوب درست کنی؟؟

1403/10/26 23:30

#بی پروا قسمت 169

زبونم كار افتاد، اوووو چه جورم.. بهاره زن داداشم شماليه يه ماهى شكم پر درست ميكرد كه نگم برات از اون ياد گرفتم ، فقط يه سبزى مخصوص ميخوام بايد اونم بخرم..
نميدونم به چى فكر ميكرد ولى از نگاهش معلوم بود حرفام براش عجيبه..
وقت برگشتن هيجان پختن يه غذاى خوب رو داشتم
ذهنم درگير اين بود كه بهاره چجورى ماهى رو درست ميكرد تا رسيديم
وسايل زمين گذاشتم، ماهى هارو گذاشتم روى سيـنک ظرفشويى.. ياسن بقيه خريدارو روى ميز گذاشت..
مانتومو دراوردم روسريمو پشت گردنم گره زدم از كشو چاقوى بزرگى دراوردم
با تعجب پرسيد: خودت ميخواى پاك كنى؟؟ برو كنار بچه الان دستتو ميبرى دردسر ميشى ..
چاقورو كنار ماهى رها كردم و گفتم: چه بهتر پس من مواد داخلشو اماده ميكنم و خريداروميچينم،
(ياسين)
چاقو رو برداشتم و كشيدم روى پولك هاى ماهى ..
پروا سرگرم مرتب كردن خريـدا شد.. ترو فرز بود اصلا انگار نه انگار همين چند روز پيش چى بينمون پيش اومده.. مثل بچه اى ذوق كارشو داشت..
وقت خريد قبل انتخاب هرچیزى ازم ميپرسيد بنظرت خوبه؟؟ مهرانڱيز هيچ وقت با من خريد نميومد هميشه ليست ميداد و تحويل ميگرفت اگرهم احيانا با هم بازار ميرفتيم ياورم همراهمون بود
اونقدر كه اون دوتا باهم ميگفتن و ميخنديدن و انتخاب ميكردن من كاره اى نبودم ..
پروا سبزيهارو كه اب ميزد گفت: حواست باشه تيكه شون نكنى فقط شكمشو باز كن.. سرشم بزار باشه.. همينجورى خوبه..
كنارم ايستاده بود، ناخواسته حس عجيبى داشتم
خودمم نميفهميدم چه حسى.. زل زدم بهش و فكر كردم.. دماغشو بچگونه كمى جمع كرد و گفت: خسته شدى؟ بوى ماهى گرفتى تا دوش بگيرى اماده اش ميكنم..
تند سرمو تكون دادم.. بايد ازش دور ميشدم..
دوش اب گرم حالمو بهتر كرد تيشرت مشكى مو پوشيدم جذب تنم شد از پارسال چاقتر شده بودم.. شلوارك ارتشى رو پا كردم و موهاي نم دارمو حالت دادم و بيرون زدم..
سرك كشيدم توى اتاقمون مهر باز خواب بود.. اين چند ماه اونقدر با قرررص و دارو روز و شب خوابيده بود كه صورتش پف كرده بود..
جداى از چشاش كه هرشب از شدت گريه تا صبح پف ميكردن ..
اروم درو بستم تا بيدار نشه، هنوز مامان برنگشته بود اما بوى ماهى شكم پر سالنو پر كرده بود..
نگاه کردم کسی نبود دلم با دیدن ظرف ماهی مالش رفت خواستم برگردم پروا اومد تو
پیراهن گلدار و پرچین پوشیده بود مثل همیشه..
نمیدونم کی بهش گفته بود شبیه عروسک میشه و خیلی بهش میاد که همیشه میپوشید..

1403/10/26 23:38

🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/26 23:38

#بی پروا قسمت 174

دم در اتاقش ايستادم:
بپوش میريم بيرون..
روى تخت نشسته و پاهاشو بغل كرده بود با اخم نگاهم كرد
كجا؟!
نميدونم يه دورى ميزنيم ديگه
نميام همينجا راحتم..
نميشه مادرم منتظرته .. اماده شدى بيا سالن ..
روى ايون به درخت هاى كاج بلند دور حياط نگاه كردم چطور سر به فلک كشيده بودن و مادر هميشه پز ميداد كه نوه فلان پادشاه قاجار با دست خودش اين درختارو كاشته..
منم اونجا كاشته بودن هم مادرم هم پروا خانوم!!
زنها استاد دير حاضر شدنن نيم ساعتيه لنگه پا منتظرشون بودم.. بلاخره پروا اومد.. عادت داشت دسته كيفشو محكم بگيره..
گلين خانوم نيومدن؟!
خب فكر كنم من نتونم بيام...
صداى مادرم بود به عصاش تكيه زدو گفت: دل و دماغشو ندارم شماها جوونيد بريد ناهارم فقط اندازه يه نفر غذا مونده مجبوريد بيرون بخوريد..
نقشه اش بود! كى رو حرفش حرف ميزد؟!
از محله بيرون زديم پرسيدم: كجا بريم؟!
چشم از خيابون برنداشت: مهم نيست هرجا..
ببخشيد نبايد سرت داد ميزدم
بخاطر داد زدن نه، بخاطر توهين به خانواده ام ناراحتم
ميشه بگى دقيقا چه توهينى كردم؟؟ مگه غير حقيقت چيزى گفتم؟؟
نخواستنت گذاشتن خونه ما و گفتن يكى بردارتش..
لبهاش شروع به لرزيدن كرد و اشك ليز خورد ازچشاش و تا زير گونه اش اومد
دلم سوخت، لحنم اروم شد: قصدم ناراحت كردنت نبود.. ولى اگه اونا پست زدن توهم سمتشون نرو دوست ندارم كوچيك شى ..
با چشاى پر اشك برگشت سمتم: چرا دوست ندارى كوچيك شم.. چرا اجازه نميدى تنها برم بيرون.. چرا طلاقم نميدى..
خواستم بگم چون مادر اجازه نميده اما ممكن بود ببشتر ناراحت شه..
حرفو عوض كردم: كجا بریم؟؟ چى دوست دارى؟!
صداش پر كنايه بود، به من يا خانواده اش
حيونا.. به حيوونا علاقه دارم!!
پیچيدم خيابون سمت راست وگفتم: خوبه.. ميريم باغ وحش..

1403/10/29 23:52

#بی پروا قسمت 175

(پروا):
واقعا حيوونارو دوست داشتم فقط توى تلويزيون ديده بودمشون
يبار مدرسه بچه هارو اردو بود باغ وحش كه طبق معمول من پول نداشتم ،
بيخيال سرهنگ تند راه افتادم سمت اولين قسمت نگه دارى حيوونا و با ديدن زرافه ها لبهام نيمه باز موند.. اونطرفتر قفس شيرها بود و بعد گرگ و تمساح و...
ياد شبایی افتادم كه با فريبرز دراز ميكشيديم جلوى تلويزيون چهارده اينچ و راز بقا نگاه ميكرديم ،
چقدر دلتنگ فريبرز بودم..
ضربه ارومى به بازوم خورد از فكر بيرون اومدم سرهنگ بود بسته پفيلا سمتم گرفت..
ازش گرفتم.. مردك مودى تا ديشب خوب و مهربون بود، موقع خريد يا اشپزى و حتى اخر شب
بعد يهو امروز انگار خار تو چشاش بودم، چه داد و هوارى ميكرد.. هرچند حرفاش تلخ بود اما واقعيت بود... ميخواستم برم پيش كدوم خانواده؟! اگه خانواده داشتم كه الان الاخون و والاخون زندگى مردم و اويزون شوهر مردم
نبودم..
به ببر نگاه كردم كله اش به تنهايى اندازه كل هيكل من بود.. البته بقول سرهنگ من كه ريزه بودم. كمى بهش نزديك شدم، سرم به شونه هاش ميرسيد
يه سر و گردن از من بلند تر بود البته كه عرض شونه هاش و هيكلش دوبرابر من بود..
نگاه از روبرو گرفت و با تعجب پرسيد: حيوون از من جذاب تر نديدى اينجورى بالا پايين منو نگاه ميكنى؟!
از اين حرفش پقى زدم زير خنده و حالا نخند كى بخند.. اونقدر خنديدم كه خودشم خنده اش گرفت..
بيشتر از اينكه از حرفش بخندم انگار روحم به خنده نياز داشت!!
اخرين بارى كه اينجورى از ته دل و بى فكر خنديده بودم يادم نميومد... اشك از چشام راه افتاد و بسختى دهنمو بستم و ريز ريز خنده خفه شدمو توى دلم ريختم..
يعنى هيچيت اندازه نيست تـو.. خنده ات ته نداره.. غصه ات ته نداره..
مهربونيت ته نداره.. بس كن بچه..
از بچه گفتنش خوشم ميومد.. همش هشت سال ازم بزرگتر بود اما جورى رفتار ميكرد انگار واقعا بچه ام..!
بعد اون هردو سرحال بوديم.. حتى راجع به حيوونا يسرى اطلاعات كه از راز بقا شنيده بودم براش ميگفتم وقت حرف زدنم جورى به دهنم و كلمات دقت ميكرد انگار تا حالا به گوشش نخورده بود..
همونجور كه حرف ميزدم از سن هاى كناره نرده ميمونا پريدم و تو يه لحظه پام پيج خورد و پهن زمين شدم از درد اخ بلندى گفتم شونه مو گرفت و گفت: هى چيشدى؟؟ چرا جلوى پاتو نگاه نمیکنی؟؟
از درد نالیدم مچ پاب راستمو گرفتم.. دستمو پس زد: اوه پات بد پیچ خورده باید ببرمت بیمارستان.. میتونی بلند شی؟؟
زار زدم و تا به خودم بیام دستای سرهنگ زیر تنم رفت و دقیقا مثل بچه ای توی آغوشش جاگرفتم..

1403/10/29 23:55

#بی پروا قسمت 177

خوبم گلين خانوم
رو به ناصر اقا راننده كه كنجكاوانه نگاهمون ميكرد گفت: اقا ناصر ميرى سراغ زرين تاج؟ بگو پاى عروسم در رفته
اقا ناصر صداشو كلفت كرد
به روى چشم قاجار بانو..!!
وارد خونه شديم همه جا تاريك بود وصداى هق هق گريه مهرانگيز تنها صدای خونه بود
هر سه چند لحظه دم در مونديم تا چشممون به تاريكى عادت كنه..
مهرانگيز همه لباس ها و سيسمونى بچه شو وسط سالن پخش كرده بود و وسطشون نشسته بود گريه ميكرد
تا چشش به ياسين خورد صداش بالا تر رفت و زار زد
پسرم مرد.. جانشينت!! پسر كوچولومون مرد.. ديگه هيچ وقت مادر نميشم..
چقدر دوست داشتم تو اين لباس ها ببينمش.. تك تكشونو با عشق خريدم.. اه كجايى ياور.. موقع خريد همشون بود... وااای من اخر از اين غم ميميرم ياسين خوشبحالت چه زود اروم گرفتى.. چه دلى.. چه دلى..
حس كردم شونه هاى سرهنگ خم شد و دستمو شل تر گرفت..
ازش جدا شدم و با كمك ديوار خودمو به اتاق رسوندم..
صداى گلين بلند تر از اون بود كه تا اتاق نرسه،
اين ننه من غريبم بازى تا كى مهرى خانوم؟؟ دو ماه گذشت.. داغ تو سنگين تر بود يا من كه تازه دامادمو به خاک سپردم.. چی از جون ياسين ميخوای.. چرا راه به راه بهش كنايه ميزنى؟! مگه تقصير اين بوده.. تو با اون شكم اماده زايیدن با پسر داماد من جاده كمر بندى چكار ميكردى؟؟ اونى كه اتش ياورو تند ميكرد پروا رو نگيره تو بودى..!!
تو بجاى تو خونه موندن و مراقب بچه تو شكم بودنت. بى اجازه راه افتادى سر از جاده و بيابون دراوردي.. الانم بس كن.. اين لباس هاروجمع كن يكم ديگه لازمشون داريم. براى بچه ياسين... تو به خودت اسيب زدى ، نوه منم كشتى..
تاوانشم خودت ميدى نه پسر بيخبر و ساده من!
بعد شام زرين تاج رسيد
پيرزن هفتاد ساله اى بود كه دستاش اندازه ى يه مرد قدرت داشت.. گلين اونطرف تر نشسته بود و دو دستشو روى عصاش گذاشته بود و نگاه ميكرد
ياسين پرسيد: مادر عصاهاى بابا احتمالا تو انبارى باشن اره؟

1403/10/30 21:20

#بی پروا قسمت 178

زرين پامو توى اب گرم ماساژ ميداد
گلين گفت: خيلى سال گذشته.. البته بعيد ميدونم دور انداخته باشيم
زرين با شصتش قوزک پامو دورانى ماليد و گفت: خيلى لازم نيست، جا بيافته دو سه روزه خوب ميشه..
ياسين گفت: حالا يه نگاه ميندازم
قبل اينكه بره كلين دهنشو حالتى دراورد كه ياسینو صدا بزنه
همون موقع زرين يهو پامو بييچوند از درد هول كردم و اسم ياسين كه توى دهن گلين بود ناخوداگاه فريادم شد!!
که توی همه ی ونه پيچيد..
یاااااسیییین!!!!
زرين بى خيال پامو از اب بيرون كشيد و خشك كرد و پيچيد لاى پارچه..
ياسين با چشاى وق زده و پر حيرت به من و بعد به پام نگاه كرد
گلين نيم خندى زد و گفت: معلومه تو سختيا فقط از شوهرت كمك ميخواى!
از خجالت و درد سرمو روى زانوهام گذاشتم و براى حماقته خودمو لعـن كردم
سرهنگ پرسيد: كمكى از دستم برمياد؟ چيزى هست يكم دردش اروم تر شه؟!
زرين گفت: فقط ناز و نوازش شايد بخواد كه اونم بايد صبر كنى من پيرزن برم توى تخت ناز زنتو بخرى!!
تا بيخ گوش داغ شدم، ديگه عمرا سر بلند ميكردم
نيم ساعت بعد یه جفت عصاى اهنى گوشه اتاق بود و تنهایی همه روزهایی كه تو اين خونه بودم رو مرور كردم تا خوابم گرفت،
چند روز بعد گلين خودش غذا درست ميكرد و براى تميزکارى هم اخر هرهفته زنى صدا ميزد.. مهرانگيز قبل مرگ ياور به هيچكى اجازه اشپزى نميداد، بعدش نه چيزى ميپخت نه نظرى ميـداد..
زرين راست ميگفت روز سوم تونستم بدون عصا كم كم روى زمين قدم بزارم..
دردش قابل تحمل بود.. كنار ساختمون راه نسبتا باريكى داشت و باغچه كوچكى پشت ساختمون بود كه در زير زمين همون پشت بود..
روز به روز هوا گرم تر و بهارى تر ميشد، كنار اون باغچه نشستم و پاهاى بدون دمپايى مو روى چمن هاى تازه بيرون زده از خاک گذاشتم دستامو از دو طرف پشتم حائل كردم و به اسمون خيره شدم..
برگ هاى كوچيك زير نور برق ميزدن و با وزش ملايم نسيم ميرقصيدن.. چشامو بستمو و نسيم رو بين موهام حس كردم.. صداى تق در اهنى اونقدر بلند بود هرجاى خونه شنيده ميشد..
سرك كشيدم شهدخت بود.. حس و حال خوبم پريد اين زن هر نقشه اى داشت دشمن من بود.. عمدا سر ظهر ميومد كه ياسين خونه نباشه و وقت استراحت گلين خانوم..
پنجره اتاق مهرانكيز پنج قدم ازم دور تر بود خودمو به زير پنجره رسوندم و گوش ايستادم..

1403/10/30 21:20

#بی پروا قسمت 179

مهرانگيز معترض گفت: چرا نميفهمى حال من بده و راه به راه مياى؟
صداى شهدخت بم بود
چون قرار نيست هيچوقت خوب شى مهرى جون.. و من تا آخر عمر وقت ندارم
چى از جونم ميخواى؟
از تو هيچى ، من قرار بود تنها زن ياسين باشم اما الان قبول كردم توهم باشى!! ولى انگار خودت نميخواى.. ميدونى لب باز كنم به ضرر جفتمون ميشه.. تورو ميندازن بيرون و اين دختـر ميشه خانوم خونه!!
قلبم از شنيدن اين حرف به تالاپ تولوپ افتاد.. شهدخت چى ميدونست كه اگه لب باز ميكرد ياسين از عشق مهرانگيز ميبريد و بيرونش ميكرد؟؟ چشامو بستم و همه وجودم گوش شد..
چكار كنم شهدخت جز گريه و اه كارى ندارم زندگيم تباه شده من فقط زنده ام..
زنده باش!! بخور بپوش، توهم باش! ولى وقتشه منم به ياسين پيشنهاد بدى.. تو بگو فقط وقتى رضايت ميدى كه زن دومش من باشم نه اون دختره مردنى شيربرنج!
خاله گلين رو سر دختره قسم ميخوره.. حوصله جـنگ و دعوا ندارم.. برام مهم نيست چه غلطى ميكنن..
مجبورى مهم باشه برات ، چون براى من مهمه.. مهرانگيز يبار ديگه ميگم بخواد كار من درست نشه توهم كارت خراب ميشه.. بلند شو از قدرتت استفاده کن ياسين بخاطر تو كوه رو هم جا به جا ميكنه ، هيج ميدونى خاله گلين روز عروسى ياور انگشتر موروثى شونو داد دست اين دختره؟!
بدرك بخوره تو سرش ارثيه اش و قاجارشو نوه نداشتش.. پیرزن عهد بوقى..
به ياسين بگوبرات بگيرتش.. اولين قدميه كه اون دخترو از ميدون بدر كنيم..
اذيتش كن.. ياسين برات مهم نيست ولى بخاطر نقشمون بايد ازارش بدى..
وگرنه مجبور ميشم من ازارت بدم
باشه.. باشه سوهان روح من نشو.. مغز من كار نميكنه تو بگو من انجام ميدم..
امشب با ياسين ميشينيم!
مشررروب؟؟! حوصله شو ندارم يعنى دل و دماغشو ندارم..
گفتى هرچى من بگم!! امشب ميشينيم و وقتى مست كرديم بهش بگو فقط وقتى راضى ميشى كه من زن دومش شم و فقط بچه هاش از من باشن..
صداش پر لذت شد
ادامه داد من ميشم مادر بحه هاش وارث خاله خانوم و تو هم زن اول محجوب و نجيب!!

1403/10/30 21:20

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/30 21:20