سرگذشت پروا

236 عضو

#بی پروا قسمت 72

کنار ماشين ايستادم... هيراد هم اومد كت شلوار پوشيده و شيك..بوى ادكلنش قبل از خودش رسيد و مشامم رو پر كرد..
در سمت راننده رو باز كرد و گفت: بشين ديگه نكنه توهم از اين ادایى هایى كه بايد بيان برات در باز كنن...
دستگيره در عقب رو ﮔرفتم..
جلو بشين خانوم..! دارم ميام خواستگارى ها البته براى نامزدى هم اماده ام...
دست تو جيب كتش كرد و جعبه مخملى رو از اونطرف ماشين نشونم داد..
بشين بايد سر راه گل و شیرینی بگیریم..
كنارش نشستم تودوزى ماشين چرم قهوه اى خوش رنگى بود..
هنوز كمى كسل بودم و اتفاقى كه برام ميافتاد رو شبيه رويايى تو عالم هذيون ميديدم..
خیابونا شلوغ و مغازه ها پرنورو رنگارنگ بودن...
دهن باز كردم و سوالى كه از لحظه اول تو ذهنم بود رو پرسيدم: نياز نبود خانوم بزرگ هم باشن؟؟ اصلا به عروسى مثل من راضى ان ؟!
اڱه بود مياورديمش ولى خوب يهويى شد... مامان فقط ميخواد من راضى باشم...
و فرنوش خانوم چى؟
فرنوش چى؟؟ هيچى... ميره خونه خودش! نقشى تو زندگيم نداره...
حرف توى دهنم بود و روم نميـشد بپرسم.. اگه نميپرسيدم حالم بد ميشد...
مگه شما عاشقش نيستيد؟؟
با تعجب نگاهم كرد..
يعنى خب ميديدم كه... كه ... ام... دوسش داريد... حتى تو اوج عصبانيت فقط با اون مهربونيد مگه اينا معنيش عشق نيست؟!
سگرمه هاش توى هم رفت: بهت گفتم عشق وجود نداره... نه بين منو فرنوش، نه تو و ميلاد نه حتى بين منو تو اينا مضخرفاتين كه زنها عاشقِ بهم بافتنشونن...
همه چى بر اساس سود و منفعته... يكى مثل تو براى پول مياى وسط يكى هم مثل من براى كار خودش... به اين چيزا فكر نکن...اهاااا... اینجا گل
ميگيرم..
جلوى گل فروشى ترمز كرد و پياده شد...
سبد بزرگى از ليليوم و داوودى و جعبه اى شيرينى رو صندلى عقب گذاشت و دوباره نشست: بهتره به داداشت خبر بديم داريم ميایم...
شماره گرفت و گوشى كنار گوشش گذاشت:
الو.. كيـو... باپروا ميام اونجا... نه كار بدى نكرده بيست دقيقه ديگه اونجام ...
ﮔوشى رو پشت فرمون جا داد: داداشت نميخواد كارشو از دست بده.. نگاه دلسوزانه اى به سر تا پام انداخت و ادامه داد: حتى به قيمت جون تو...

1403/09/19 23:05

#بی پروا قسمت 73

پشت در ايستاديم نه هيراد و تيپش نه ماشين لوكسش و نه حتى اون سبد گل به اين در و پیکر و خونه نميومد...
از هيجان لحظه اى مو به تنم سيخ شد... همين بهونه دستِ بدن نيمه بيمارم داد تا لرزش ريزى به جونم بيافته...
كيومرث درو باز كرد و با ديدن گل و شيرينى چند ثانيه ماتش برد...
پيراهن سفيدى روى زير شلوارى پوشيده بود و دكمه روى شكمش از فشار بزرگی شكم بزور بهم وصل بود...
بفرمایید ... آقای امینی... منور فرمودى.. قدم سر چشم ما فقرا گذاشتی...
قبل هيراد رفتم داخل و ارزو كردم كيومرث خفه ميشد و اينقدر از فقر حرف نميزد..
فريبرز و بهاره بچه به بغل روى ايون سيمانى منتظر بودن... بهشون رسيدم..
فريبرز نيم نگاهى به هيراد و سبد گلش انداخت و اروم پرسيد، چه خبره؟!
نزديك گوش اونو بهاره لب زدم: اومده خواستگارى من....
از دو طرف جورى بهم خيره شدن كه فقط تونستم شونه بالا بندازم که یعنی حق داريد خودمم نميدونم چیشده!
هيراد معطل نكرد به محض اينكه نشست سر صحبتو باز كرد...
سبد گل و شيريني براى خواستگارى از پروا اوردم... حق داريد تعجب كنيد چون يهويى شد، كيو ميدونه من خيلى كار دارم و وقت ندارم خيلى كارى رو معطل كنم... الانم اينجام چون پروا موافقتشو اعلام كرده نظر شما رو هم ميخوايم بدونیم...
لبخند کيومرث اونقدر باز شد كه دندون عقل نداشته اش هم ديده شد...
چشاش برقى زدو به بهاره و فريبرز نگاه كرد..
شوخى كه نيست... نه؟! اخه... پروا... چيزه... يعنى شما خيلى دختراى بهترى هستن بخوايد بگيرید...
فريبرز پريد توى حرفش: منظورش اينه درسته پروا خيلى شايسته و خانومه كه چشمتونو گرفته
ولى ما از نظر مالى در يه سطح نيستيم...
هيراد دستشو چرخوند و پرسيد: بنظرتون من كورم؟؟! اينارو همه ميدونم...
ديروزم پروا براى كارى پيش من بود كه تصميم گرفتم بجاش ازش خواستگارى كنم.. من به همه چى فكر كردم و اينجام.. منتظرم جوابتونو بشنوم...
كيومرث گفت: خب اگه شما هردو راضى ايد ما چى بايد بگيم؟ از شما بهتر كى هست؟ مباركه.. بهار اون بچه رو بده شيرينى رو باز كن با چايى بخوريم...

1403/09/19 23:05

#بی پروا قسمت 74

خامه شيرينى گوشه لب كيومرث رو همه ديديم ولى كسى به روى خودش نياورد...
فقط حواسم بود كه هيراد لب به شيرينى نزد
جعبه مخملى رو از جيبش دراورد: پس اگه همه راضى هستيد حلقه دست پروا كنيم و رسما نامزد شيم..
كيومرث سر مست واز خود بيخود شده بود شروع به دست زدن كرد؛ تنهاييى!!
مباركه مباركه... پروا بشين كنار اقا هيراد انگشتر دستت كنه.. ها؟؟ اينجورى بهتره بگيم ديگه... اقا هيراد ديگه دامادمونه...
بهاره اروم به شونه كيو زد و دستمالى دستش داد تا گوشه لبش رو پاک كنه..
ﻓريبرز گفت: بهتر نيست اينقدر همه چى عجله ای نباشه.. یکم فرصت برای فکركردن هميشه خوبه...
هيراد جواب داد: من نيازى به فكر بيشتر ندارم.. شما اگه لازمه خب...
كيو پريد وسط حرفش فكر چى؟ ما كه همديگه رو كامل ميشناسيم..
فريبرز خم شد سمت كيو: بهتر نيست بريم تحقيق بعد جواب بديم...
كيومرث اروم لب زد: تحقيق از تو بايد بكنن كه همه ميدون مفنگى هستى! زیر بخت اين دختر نزن.. تو خوابشم ديگه همچى چيزى نميبينه! يه امشبو زرزر نكن بزار كار تموم شه من ميگم مسته حاليش نيست داره چكار ميكنه!
استرس گرفعم هيراد شنيده باشه..
بهاره چاى هيراد رو عوض كرد: اون سرد شده بود بفرمايید!!
هيراد تشكر كرد
كيو اشاره كرد بشينم نزديك هيراد: نزديك اقات بشين انگشتر دستت كنه..
كمى نزديك تر نشستم حس عجيبى بود.. چه روزها كه اين لحظه رو با ميلاد تصور نكرده بودم و از عشق قلبم به خود نلرزيده بود حالا مثل يه قرارداد كارى بود كه بجاى امضا انگشتر دستم ميكردن..
جعبه مخمل سورمه اى رو باز كرد
برق تک نگين انگشتر داخلش همه زندگيمونو ميارزید..
دستمو بالا اوردم با دست چپش دستمو گرفت و با دست راست انگشتر به انگشتم فرو برد...
بهاره دست زد و كيومرث كل مسخره جيغ جيغ مانندى كشيد..
دستمو عقب اوردم مشت كردم و ناباورانه توى ذهنم پيچيد تو زن هيراد امینى شدى!!

1403/09/21 13:31

#بی پروا قسمت 75

كيومرث گفت: بهاره يبار ديگه اون جعبه شيرينى بچرخون اينبار به نيت نامزدي... فقط اقا امينى عزيز راجع به مهريه..
هيراد پريد وسط حرفش: هرچى بگید قبوله..
شير بها هم رسممونه..
اونم هر مبلغى بگى برات فردا چك روز ميدم..
كيو دستهاشو بهم ماليد و بالا اورد: بيا وصلت با ادم حسابى همينه كار خير خودش پيش ميره كى عقد ميخونيد؟!
حالم از رفتار كيومرث بهم ميخورد كم مونده بود برامون تو اتاق تشك پهن كنه بگه تا دير نشده و از دستمون نپريدى يه بچه هم درست كنيد..
فريبرز غر زد: دنبالمون كه نيافتادن خريد جهاز و كارهاش طول ميكشه..
هيراد جواب داد: جهاز كه لازم نيست بعد عروسى هروسيله اى خواست تغيير بده براش عوض ميكنم.. اره عجله نكنيم ميخوام همه بدونن نامزد شديم، يه مدت باهم بگرديم اين مدت ميتونه مثل قبل خونه من بمونه با مادرم بيشتر
اشنا بشن!
كيومرث گفت: خوبه چی بهتر از اين..
فريبرز گفت: نميشه ديگه اقا هيراد.. تا ديروز شغلش و نقشش تو خونه شما معلوم بود از امشب اسمتون روى همه حس نگاهتونم عوض ميشه.. ماهم مرديم ميدونيم دست دخترو بگيرى بعنوان نامزد ببرى خونه كارا درست پيش نميـره..
از اين حرفش شرمم اومد.. اگه ميدونست كيومرث چطورى منو فروخته بود و خودمم راضى تنمو به حراج گذاشته بودم، همچى حرفى نميزد!
هيراد جواب داد: فردا اول وقت ميريم محضر صيغه محرميت ميخونيم كه شمام راضى باشى اقا فريبرز.. الانم وقتشه برم..
فكر كردم هيچ وقت به كيومرث اقا نميگفت..
بلند شد و راه افتاد
فريبرز چند قدم دنبالش رفت .. كنارش ايستاد هم قد بودن فقط فريبرز استخونى تر بود..
رگ هاى دستش ازلاغرى بيرون زده بود اما هنوز قوى بود..
بازوى هيراد رو گرفت: قصدم بى احترامى نيست فقط ميخوام يبار ديگه به درو ديوار اين خونه
و ماها نگاه كنى.. ما ادمهاى فقيرى هستيم اما نه دزديم نه خلافكار، كه اگه بوديم اين وضعمون نبود! ميگى برات مهم نيست قبول. نظر خودته.. اما اين دختر مثل یه تيكه طلاست.. قلبش مهربون و پاكه ظاهرشم كه حيف وجود خيلياست! اگه امروز اومدى اينجا و از ما خواستيش معنيش اين نيست كه بعد اين زير چشش به غصه تر شه برنميگردونمش همينجا و رو چشاﻡ نگهش نميدارم... هركارى كه بلدى براى شادى و خوشبختيش بكن..
رنگ كيو پريد بنظر منم يكم با هيراد تند حرف زد ولى از چشاى هيراد جز تحسين چيزى پيدا نبود..

1403/09/21 13:31

#بی پروا قسمت 76

هيراد گفت: نظرت چيه مثل داداشت بياى پيش خودم باهم كار كنیم؟!
كى از كار بدش مياد؟!
خوبه فقط قبلش بيست سى روز بايد مهمون يه جايى باشى.. ميخوام برميگردى از اونجا قوى كنارم وايسى..
فریبرز کمی هول شد.. هنوزم فکر میکرد کسی نمیتونه حدس بزنه مواد مصرف میکنه..
كيومرث گفت: از اين بهتر چى اقا امينى.. فردا بعد خوندن صــيغه، داداشم بفرست بره ترک والا كه مثل نور به زندگى ما تابيدى از هر طرف ميتابى ..
هيراد لبخند سردى زد و رفت..
بعد رفتنش چند دقيقه همه توى سكوت به هم نگاه كرديم.. هضم چيزى كه اتفاق افتاده بود سخت اما شيرين بود..
اسمون غريد و صداى گریه نوزاد همه رو به خونه برگردوند..
كيومرث پشت داد به گرماى بخارى نيشش بسته نميشد..
عجب شبى بود من كه هنوز باورم نميشه با چه بدبختى ما برا كلفت رعيتى اين خونه رفتيم الان قراره زنش شي؛
اشاره كرد به حلقه توى دستم..
اونو مراقبش باش كلى پولشه ها!!
فريبرز گفت: نكنه به اون حلقه هم چشم دارى.. فردا هرچى بابت شيربها داد بیار بده خوده پروا جهاز بگيره!!
سرخوشيا داداش يارو جهاز مارو ميخواد چيكار؟؟پروا هم كه داره ميره سر خرمن اصلى!! خانومى كنه حالا ما يه خوشه از اين خرمن بكنيم همونم بديم بهش؟؟! يه دوش بگیر امشب وسايلتو جمع كن فردا امينى فرستادت كمپ آماده باشى..
فريبرز با تاسف سر تكون داد: كى خواست بره كمپ حالا؟!
سيگارى از جيب كاپشنش برداشت و رفت حياط..
كيو پوزخندى زد: اين درست بشو نيست! ميتونه پاك شه ادم شه شغل خوب بگيره يه زن درست حسابى بگيره ولى چسبيده به يه چسه مواد و اون دختره يه دست!
فكرى به سرم زد حالا كه زندگى منو كيومرث سر و سامون ميگرفت باید فریبرزم درست میشد..
رو به كيومرث گفتم: باهام مياى يه جايى؟؟ كار فورى دارم!
مهربون شده بود: هرجا بخواى!
اول راهمو كج كردم سمت خونه مریم كيو پرسيد: چكار اين دختر دارى؟! من ميگم فريبرز ولش كنه تو بدترى؟!
دوسش داره و فعلا فقط به حرف مريم گوش ميده... بهش ميگم جريان هيرادو خودش راضيش ميكنه! جلوتر نيا...
در زدم.. چند دقيقه بعد صداى لخ لخ دمپايى شنيدم و مریم خودش درو باز كرد... موهاى فرق شده اش نم دار بود و چادر محكم دور سرش گرفته بود..
متعجب پرسيد: پروا اينجا چكار ميكنى؟!

1403/09/21 13:31

#بی پروا قسمت 80

بازوشو جلو اورد و گفت: افتخار دارى بازوى هيراد امينى رو بچسبى و باهاش همقدم شى..
با چشاى روشن درشتش بهم خيره شد و منتظر موند... چند ساعت از محرميتمون نگذشته بود اما هنوز برام رئيس بود! نه هيچ چيز ديگه ای...
با قدم هاى سست مثل كلفتى كه سمت اربابش ميره بهش نزديك شدم..
دستمو به بازوى سنگى و سرد هيراد قفل كردم..
باهاش همقدم شدم حس كردم مردم عجيب نگاهمون ميكنن، مثل وصله ای نچسب و بیخودی بودم روی تن ادمى كه از هزار كيلومترى داد ميزد سرش به تنش میارزه..
كنار ماشين ايستاديم درو برام باز كرد
لبخند زوركى زد شايد براى اينكه مسخره بودن رابطه مونو بپوشونه...
روى صندلى چرم نشستم و ناباورانه توى ذهنم تكرار كردم من زن هيراد شدم و دارم ميرم خانوم عمارت شم!
كلمه خانوم توى ذهنم اكو شد!! خانوم!!؟؟ اگه من خانوم بودم پس فرنوش چـی بود؟!
وارد عمارت شديم اونقدر گيج بودم كه هيراد سرخم كرد و گفت: تشريف نميارى خانوم خانوما؟!
بيرون اومدم سوز سردى ميومد برگ شمشادهاى باغچه از بارون شب قبل خيس بود و زور افتاب كم جون پشت ابر به سرماى تازه نفس زمستونى
نميرسيد..
كنار هيراد وارد عمارت شديم هنوز در پشت سرمون نبسته بوديم كه فرنوش دويد سمتمون!
با اجازه كى اينو گرفتى؟ احمقه پدر سگ..
خودشو به هيراد رسوند
هيراد دستمو رها كرد و يه قدم جلو رفت
فرنوش با دستهاى لاغرش روى سينه هيراد كوبيد و ديوانه وار داد زد: فكركردى چه الاغى هستي سرخود اينكارو كردى!؟
هيراد دستاشو گرفت و سعى كرد نگهش داره: بس كن فرنوش.. از اول قرارمون همين بود..
نه نبود.. اينو نبايد ميگرفتى.. همون شب كه تو مستى هم بهش دست نزدى، فهميدم بهش حس دارى.. خواستم مزه اش كنى ببينى اينم مثل بقيه اس!!
ولى تو *** دلت براش لرزيـده.. الانم رفتى نامزدش كردى.. بندازش بيرون هيراد من نميزارم اينكارو كنى اين دختر زياد خوشگله!!
دست هيراد دور گردن فرنوش حلقه شد تا اروم ترش كنه و لب زد معلومه كه خوشگله بايد خوشگل باشه.. خودتو كنترل كن عزيزم.. چرا قبل اومدنم نرفتى؟
نميرم... اينو بیرون كن..
فرنوش همين الان نرى مجبور ميشم به بابات زنگ بزنم و بگم چه رفتارى داری..
فرنوش ازهيراد جدا شد نگاه پر نفرتى به من انداخت و پوزخند زشتش دوباره روى صورتش جا خوش كرد و بدون هيچ حرفى زد بيرون..

1403/09/22 23:46

#بی پروا قسمت 81

هيراد از پشت در اونقدر نگاهش كرد تا سوار ماشين شد و رفت.. نفس عميقى كشيد و رو به من گفت: بيا بريم پيش مامانم بايد بهش خبر بديم...
خانوم بزرگ كنار قفس پرنده ها سرگرم بود..
در شيشه اى اتاقك پرنده هارو بخار گرفته بود.. و قطره هاى تقطير شده رگه های خیسی روی شیشه طرح انداخته بودن..
صدای آواز پرنده ها اتاقک رو پر کرده بود..
هيراد دستمو گرفت با صداى بسته شدن در خانوم بزرگ برگشت.. لبخند روى لبش با ديـدن دستاى چفت شده ى منو هيراد وا رفت..
هيراد با لبخند گفت: بهت گفته بودم يه روز يهويى دست يكى رو ميگيرم ميارم خونه ميگم عروسته! بفرما اينم عروست خوشگلم هست مادر شوهر پسند..
چشاى خانوم بزرگ از صورت هيراد تا صورت من رو به ارومى طى كرد..
پشت نگاهش حس غريبى بود كه نميفهميدمش نه غم بود نه خشم.. شايد حسرتى عجيب..!!
فكر كردم معلومه كه زن بيچاره جا ميخوره حتى خودمم هنوز باورم نشده بود..
هيراد ادامه داد: برامون ارزوى خوشبختى نميكنى؟!
لبهاى خانوم بزرگ باز شد: فكر كردم فقط اومده همخونه من شه! ازش خوشم اومده بود...
بعد اينم هم خونته مامان.. فقط عروستم محسوب ميشه!
سگرمه هاى خانوم بزرگ توى هم رفت
روشو برگردوند سمت پرنده هاش
يه دختر ديگه پیدا ميكنم، اينبار خودم... از خانوم مجلسى ميخوام يه دختر سر بزير و مومن پيدا كنه! من با هيچ كار تو و پدرت كارى نداشتم، پنجاه ساله زندگى خودمو از تو و بابات جدا كردم منو قاطى زندگى مسخرتون نكنيد..
از ناراحتى گر گرفتم مثل مهمون مزاحمى بودم كه قصد رفتن نداشتم.. وصاحبخونه عصبى بود..
هيراد گفت: شما نتونستى جلوى بابا رو بگيرى كنار كشيدى و من به اجبار پسر شما بودن شدم ادم بده اى كه مادرشم ازش دورى ميكنه!
خانوم بزرگ برنگشت: ميتونستى قبول نكنى هيراد... پول و قدرت چشاتو بست.. الانم بعنوان مادرت برات ارزوى خوشبختى ميكنم ، از زندگى من دور باشيد..
لال رفتمو و لال برگشتم طبقه بالا
بلاخره هيراد دستمو رها كردو گفت: بايد كارامو انجام بدم امروز بخاطر تو نرفتم كارخونه.. بايد دور كارى كنم... تا شب هر كار دوست دارى بكن...
گیج اطرافمو نگاه كردم هيراد متوجه شد گفت: همه جاى عمارت رو بگرد، ياد بگیری هرچیزی کجاست.. اتاق های بالا همه پنجره هاش به باغ پشت خونه است..
نميدونم چرا ناخواسته ياد روزى افتادم كه توى باغ گريه ميكردم و فرنوش از پشت پنجره نگاهم میکرد..

1403/09/22 23:46

#بی پروا قسمت 83

قبل شام سرو كله كيومرث پیدا شد
هيراد از اتاق كارش بيرون اومد و كش و قوسى به بدنش داد
برسيد: داداشت اينجا چى ميخواد؟!
به سمت اتاق پذيرايى كه كيومرث اونجا منتظر بود نگاه كردم و جواب دادم: نميدونه اقا..
دستى توى موهاش كشيـد نزديـكم اومد: اقا چيه ميگى؟!
بگو هيراد!
گفتم، چشم هيراد جان
يه لحظه چهره اش توى هم رفت: هيراد جان نگو..
جورى بود كه فرنوش صداش ميزد، حسادت توى جونم نيشتر زد من فرنوش نبودم كه هيراد جون صداش كنم من پروا بودم كنيز مادرش!!
بیا بريم پيش داداشت!
.ير
كيومرث كت و شلوار شيكى به تن كرده بود حسابى به خودش رسيده بود و موهاى تابدارش رو روغن زده بود..
حدس زدم سكه ى مهريه مو فورى پول كرده و بلاخره يه دست لباس درست حسابى خریده .. چقدر هم بهش ميومد فكر كردم پول چقدر به ادمها شخصيت ميـده!
چند نفر ميز شام رو ميچيدن.. هما گفت: خانوم بزرگ شام سبك خوردن نميان ، براى مهمون بشقاب بچينيم؟!
هيراد همونطور كه با خوشحالى سمت كيومرث ميرفت جواب داد: مهمون؟
برادر خانومم مهمون نيست بشين اقا كيومرث چه زود دلتنگ خواهرت شدى ؟!
هيراد صندلى عقب كشيد و با دست ديگه اش اشاره كرد بشينم..
معذب بودم خداروشكر هما نگاهم نميكرد
تا غذارو بكشن هيراد از چندتا جابه جايى سوال پرسيد و كيومرث جواب داد
تنها چيزى كه سر دراوردم خيابون ناصر خسرو بود
شام رو مثل بچه مودبى توى سكوت خوردم.. بعدغذا هيراد گفت: مياى بالا یه دست تخته بازى كنيم؟!
كيومرث جواب داد: حريف خوبى انتخاب نكردى اقاى امينى بين رفقا رو دست من نيست فقط امشب يكم كار دارم اگه الان مزاحم شدم بابت همون مساله شير بها كه قولشو داديد اومدم ..
چشام گرد شد و با تعجب نگاهش كردم..
علنا ميگفت هيچى جز پول براش مهم نيست هيراد هم جا خورده بود
فقط گفت: آهاا.. الان برات چک ميكشم
خودنويس مشكى رو قبل اينكه روى چك به حركت دربیاره به من خيره شد.. ترحم توى چشاش خجالت زده ام كرد
البته كه ارزش پروا خيلى زياده و اين رقم فقط براى انجام رسم شماست..
چک رو كشيد و سمت كيومرث گرفت: ديگه تا روز عقد باهم حسابى نداريم..!

1403/09/24 23:08

#بی پروا قسمت 84

نفهميدم هيراد چقدر چك كشيد ولى از برق نگاه كيومرث وقتى چك رو نگاه كرد و توى جيب گذاشت مطمعن شدم رقم خوبى بوده..
كيو بلند شد به چيزى كه ميخواست رسيـده بود گفت: فقط اقاى امينى من صبح يه جايى كار دارم تا ظهر خودمو ميرسونم..
وقتى رفت هیراد هم بلند شد: از اين داداشت خيلى خوشم مياد، كسيكه بخاطر پول خانواده شم زير پا بذاره خيلى بدردم ميخوره... قبل اينكه بياى بالا بگو برام يه بطرى بيارن اتاقم!!
تنها موندم به ميز تجملاتى و غذاهاى كه هر تيكه مونده اش ميتونست روزگارى خانواده مو يه روز سير و خوشحال كنه خيره شدم..
چى بسرم ميومد؟ كجا بودم؟؟ نميدونستم فقط از پرواى بيخيال و عاشق ماه پيش فرسنگ ها دور شده بودم..
فكر ميلاد و نيلوفر قلبمو مچاله كرد چشامو بستم و نفس عميقى كشيدم.. بزار بينيم دنيا برات چه خوابى ديده پروا خانوم...
صدای كيومرث شنيدم توى حياط پيش طاهر بود گوشه پنجره رو باز کردم تا بهتر بشنوم..
شما حتما تو دست و بالت اشنا هست با اين چک ويه مقدارم صبح سكه فروختم يه ماشين خوب برام جور کن...
سر من خوب سود كرده بود من از لج ميلاد اينجا بودم اما اين وسط كيومرث هم منو حراج كرده بود... كاراش عقده شدو تو دلم موند.. اهى كشيدم و قول دادم يه روزى تقاص اين رفتارشو بگيرم۔.
دو دختر فرم پوش ميز رو جمع ميكردن، وا رفته كنارشون ايستادم بدون اينكه به من توجه كنن با دقت كارشونو انجام ميدادن،
اب دهنمو قورت دادم و سعى كردم صدام صاف باشه: بعد جمع كردن ميز براى اقا يه بطرى ببريد بالا!
اونى كه قواره ريزه ترى داشت پرسيد براى شما هم ليوان بزارم يا مثل خانوم ميريد اتاق خودتون؟!
جوابى براى سوالش نداشتم.. اصلا نميدونستم بايد چكار كنم كنار هيراد بشينم يا... من كه اصلا اتاق نداشتم؟!
گفتم: خانومى ديگه وجود نداره!!! ببريد اتاق اقا ليوان اضافه هم ببريد..
غريب افتاده بودم توى عمارتى كه انگار روي لب همه مهر زده بودن تا حرف اضافه نزنن..
نميخو استم پيش مستخدم ها گیج و بدرد نخور به نظر برسم، سرمو بالا گرفتم و پله هارو يكى يكى بالا رفتم..
دست به كمر ايستادم..
خب من الان ميتونم هر جايى سر بزنم، دستگيره در اتاق فرنوش رو چرخوندمو وارد شدم..
توى اتاق چرخيدم.. تور دور تخت مرتب شده بود و هنوز بوى عطر تلخ و گرمش اطراف تخت به مشام ميرسيد ..ميز كنار تخت پربود از لوسيونو ادكلن و چیزایی که حتی نمیدونستم چی هستن...
کشوی میز رو باز کردم چیزای عجیب و غریب تری دیدم.. به چشمام شک کردم مگه همچین چیزی وجود داشت؟! مردونگی پلاستیکی...

1403/09/24 23:20

#بی پروا قسمت 85

دور اتاقش چرخیدم، در كمدهاشو باز كردم لباس هاى تينجرى سياه و كوتاه و چندتا لباس صورتى عروسكى... بجز اين دو رنگ لباس ديگه اى نداشت...
كمد كفشهاشم همه مشكى بود از بالا تا پايين نگاه كردم كفش هاى همه عمرم از تعداد انگشتهاى دستم بيشتر نميشد.. كمى عقبتر ايستادم و نگاهى كلى به اتاق انداختم..
وقتى خودمو در قبال پول در اختيار هيراد گذاشتمو اون بجاش پيشنهاد ازدواج داد اونقدر شوكه بودم كه فكر نكردم فرنوش اين وسط چكاره است؟ اگه نامزدش نبود يا يه چيزى مثل دوست دخترش پس چى بود؟!! اونروز توى
استخر ميخنديد و رابطه هيراد و دختراى ديگه رو نگاه ميكرد..
از به یاد اوردن اون صحنه خشم وجودمو فرا گرفت ، حالا كه قرار بود زنش شم حسود شده بودم پس ممكن نبود با اون خنده ها فرنوش نامزد يا دوست دخترش باشه !...
چشامو بستم و به ارومى باز كردم.. چه اهميتى داره وقتى ديگه نيستش و بخاطر اومدن من بيرونش كردن؟!
از اين فكر خوشم اومد.. شونه بالا انداختم زندگى جديدتو بساز پروا.. ميلاد تورو پس زد و بجاش هيراد تورو خانوم خونه اش كرد ... وقتش بود برم پيش هيراد..
توى اتاقش نشسته بود..
مثل هميشه اتاق نيمه تاريك بود و نور كمرنگ.. چراغ برق حياط نصف ميز و تن هيراد رو روشن كرده بود..
ليوان توى دستش تا نيمه پر بود و لش كرده بود روى صندلى..
با ديدن من كمى جا به جا شد... پيژامه و بلوز ساتن سورمه اى به تن داشت.. اولين بار بود با لباس راحتى ميديمش ..
صداش كمى كش دار اما مثل هميشه پر تحكم بود..
اينجا چه غلطى ميكنى؟!
هل شدم يه قدم به عقب برداشتم: اقا هيراد خودتون گفتيد از كنارتون تكون نخورم..
بيا اينجا..
از رفتاراش، تن صداش و بيشتر از همه اون فضاى نيمه تاريك ترسيدم
اب دهنمو قورت دادم و جلوتر رفتم..
بیا نزديكتر...
مچ دستمو گرفت نگاهم كرد.. چشماى ابىش مثل درياى خونين شده بود ..
از ترس اب دهنمو قورت دادم
بهت گفتم صدام كن هيراد بزار بفهمن نامزد كوفتى منى!
چشم هيراد..
بايد هرشب توى اين اتاق باشى ولى جلوى چشم من نباش.. بزاريد تو اين قبرستون تاريك خودم باشمو خودم... بروبگير بخواب...
دستمو رها كرد ته قلبم لرزيد اين همون هيرادى بود كه روز اول با ديدنش غش كردم.. همون هيرادى كه مثل سگ ازش ميترسيدم و به چشمم جذاب و خواستنى بود..

1403/09/24 23:28

🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/09/24 23:28

#بی پروا قسمت 92

دو دست لباس راحتى و چند تيكه لباس زير براى فريبرز گرفتم.. براى عرشيا پسر كوچولو كيومرث يه لباس هاى گوگولى و قشنگ و مانتو و شال و كيف و كفشم براى بهاره...
خريد واقعا حالمو خوب كرده بود... هر چيزى كه روزى پرحسرت نگاه ميكردم و نميتونستم بخرم الان كافى بود اشاره كنم ..
توى مسير كمپ فريبرز از جگركى چند سيخ جگر و دل خريدم
كيو ظرف غذارو باز كرد و يه لقمه گنده درست كرد..
گفتم: براى فريبرزه، صبر ميكردى برگشتنى ميخريديم براى خودمون!
لقمه گنده رو بزور توى دهنش جا داد و همونطور كه نگاهم ميكرد جويید نصفشو قورت دادو با دهن نيمه پر گفت: هميشه فريبرزو از من بيشتر دوست داشتى... از اون تو بياد بيرون با اين خواهر پولدار خوشبحالشه!!
مشما رو گره زدم و جواب دادم: فعلا كه بيشتر از همه خوشبحال تو شده..
خنده به لب فرمونو چرخوند با دست ديگه اش شكمشو ماليد: تيكه بنداز پروا خانوم.. منت بزار، تا وقتى اين شكم سيره و پول تو جيبمه باكى نيست!
بقيه راه توى سكوت به اهنگ هاى جواد يسارى گوش داديم ..
فريبرز لاغر تر شده بود، وسايلو بهش دادم تشكر كرد..
گفتم: ماشالله داداشم خيلى زود خوب خوب ميشى برميگردى..
دست گذاشت روى شونه ام: خودت خوبى؟؟ اين مرده، امينى اذيتت نمیكنه؟! همه فكرم پیش توعه!
چرا اذيت كنه... تا تو خوب شى مراسم عقدمونم میگيريم...
از مريم خبر ندارى؟!
نه نديدمش..
دلت براش تنگ شده؟!
اره خيلى.. از وقتى اومدم اينجا شب و روز فكرم مريمه
دارم ميرم پيش بهاره.. از مریمم خبر میگيرم برات..
از جيب پيراهنش يه سنجاق سركوچولو دراورد
اينو بهش بده بزنه به موهاى سياه و بلندش بگو بوى موهاش، هرشب ميكشونتم تا اونجا..
صورتمو بردم جلو و گونه اشو بوسيـدم: داداش قوى منى، ميدونم از پسش برميايى.. منو و مريم منتظريم سالم برگردى پيشمون..
كيومرث سكوتش رو شكست: اينجا خيلى تر تميزه. معلومه هواتو دارن؛ گفتم به پروا نياز نيست چیزى برات بياره.. حالا كه شانست زده از فرصت استفاده كن.. درست شو، مثل دفعه های قبل نشه!
بلند شدم سنجاقو تومشتم فشردم ـ بريم كيومرث دلم براى عرشياو بهاره تنگ شده،
بهاره محكم بغلم كرد و محكمتر ماچم كرد.. لباس هاشو دادم بهش: برات ايناره خريدم..
داخل كيـسه رو نگاه كرد: من ازت انتظارى ندارم پروا، فقط دلم ميخواد خودت خوشبخت شى..

1403/09/27 22:37

#بی پروا قسمت 93

لباس هارو پوشيد، اهى كشيدم زندگى خيلى به ماها سخت گرفته بود كه بعد عمرى ديدن يه دست لباس خوب حالمونو از اين رو به اون رو ميكرد
بهاره دست كشيد روى منجوق دوزى استين مانتو و گفت: خييييلى قشنگه مرسى عزيزدلم
مهربون نگاهش كردم و گفتم: بعد مادرم هر بار كه پا تو خونه گذاشتم دلخوشيم وجود تو بود، اندازه خواهر نداشته ام دوستت دارم..
نون قلب مهربونتو ميخورى پروا.. از نور اون قلب زندگى ماهم روشن شده..
چشم بد ازت دور باشه... دلت براى اشكنه هاى من تنگ نشده؟؟
عرشيارو بغل كردمو بوسيدم و گفتم: عجيب هوسش رو دارم..
عصر رفتم ديدن مريم.. روى تشت پررخت چرک خم شده بود و لباس ميشست تا منو ديد دستهاشو زير شير اب گرفت و اومد استقبالم..
دستهاش از سرما قرمز شده بود صورتمو بوسيد: اييى چقدر خوشحال شدم ديدمت.. چه خبر؟ از فريبرز خبردارى؟!
بوى حلوا خونه رو گرفته بود..
الان از پيش فريبرز برميگردم ،
چشاش برق زد: خوب بود.. اروم بود؟... ميمونه تا تموم شه؟!
عالى بود فقط يه چيز اذيتش ميكرد
چى؟؟
دلتنگى مريم جونش!
موجى از شادى، غم توى صورتشو پس زد،
سنجاق رو سمتش گرفتم: اينو داد بدم به تو .. گفت بوى موهات هرشب خواب از چشاش گرفته.. من كه فقط بوي حلوا دلمو ضعف اورده..
از خوشى و شرم چشاشو پايین انداخت سنجاق رو بوسید..
دستى كه از مچ نبود رو لاى دامنش پوشوند
بشين برات يكم حلوا بيارم.. سالگرد اقامه..
به نرده زنگ زده ايوون تكيه زدم
بشقاب گلسرخ حلوارو تا ديدم ياد حرف خانوم بزرگ افتادم.. خواب حلوا ديـده بود و هوس كرده بود..
بشقاب رو گرفتم: با خودم ميبرمش ولى قول نميدم بشقابشو پس بيارم مريم گلى..
فداى سرت روزمو ساختى.. همش فكر فريبرز بودم الهى دورش بگردم كه اونجام دلش با منه..
بشقاب حلوارو مشما پيچ كردم و گذاشتم تو كيفم..
غروب افتاب برگشتيم.. درختهاى لخت و بى برگ تا جايى كه ميتونستن در برابر باد خم ميشدن تا نشكنن.. اسمون ابرى بود و باد و بوران خشمشونو روى زندگى مردم خالى ميكردن..

1403/09/27 22:37

#بی پروا قسمت 94

بجاى هما ارزو توى خونه بود .. پرسيدم: هيراد نيومده؟!
نه خانوم.. اقا طاهر گفتن امشب دير میان شام بیارم؟!
خانوم بزرگ چى؟؟
شام خوردن، سوئيت خودشون هستن
ميرم يه سر بهش بزنم.. به كيومرث نگاه كردم منتظر ايستاده بودحتما ميخواست ازش بخوام شام بمونه..
گفتم: خب كيومرث برو ديگه كارام تموم!
راه افتادم از پذيرایى زدم بيرون با صداى خنده عجيب ارزو ايستادم گوش تیز كردم..
يه قدم به عقب برگشتم صداش پر ناز بود: ظرف غذاتو پر كردم برو تو ماشين برات ميارم خودم.. بزاريه نگاه كنه كسى نباشه!
كيومرث جواب داد: جگرتو بخورم من كون برزيلى من! بيا تو ماشين يه كام از اون لبا بده ببينم..
ناباورانه سرى كشيدم
چشمک كيومرث به ارزو رو قبل رفتنش ديدم از ناراحتى لبمو گاز گرفتم..
كيومرث به بهاره ی مهربونى كه از صبح تا شب پيگيرش بود و بهش عشق ميداد خيانت ميكرد؟ قلبم براى بهاره مچاله شد. .نجيبانه توى خونه با کم و زیاد كيومرث ميساخت..
لحظه به لحظه زندگيشون يادم اومد...
چطور ماساژش ميداد، دستاشو روغن ميزد
و حرفاى تلخشو به جون ميخريد تا اروم باشه... اصلا بهاره و محبت هاش نبود كى ماها تو اون بدبختى به زندگى اميدوار ميشديم.؟؟
لبم از فشار دندون سوزش گرفت رهاش كردم و با حرص لب زدم: خدا لعنتت كنه كيومرث اشغال..
ذهنم بهم ريخته بود ولى بايد سرى به خانوم بزرگ میزدم..
مثل هميـشه مفاتيح به دست يه گوشه نشسته بودو زير لب زمزمه ميكرد... كتابو كنار گذاشت سلام دادم و لبخند زدم
خوبى دخترم؟! چيزى ميخواى؟
دوست داشتم بگم اره. ميخوام مثل قبل باهام حرف بزنى دوسم داشته باشي اما فقط گفتم: اومدم حالتونو بپرسم..!
نگاهش رو از من برداشت و با گوشه چادر گل گليش ور رفت: خوبم.. زياد به من سر نزن گفتم بهتون از هرچيزى كه به زندگى هيراد و پدرش مربوط شه دورى ميكنم..
ل4
خجالت زده یه قدم به عقب برداشتم: چشم خانوم بزرگ..
انقدر رك جوابم كرد كه كم مونده بود يادم بره براى چى اونجام..
ظرف حلوارو از كيفم بيرون كشيدم گذاشتم روى ميز كناريش و گفتم: گفتيد هوس حلوا كرديد شنيدم اينو براى شما اوردم. ..
جواب داد: ولى من.. حرفشو خورد و اروم سرى تكون داد..
قاشقى حلوا توى دهنش گذاشت چشاشو بست و با ارامش خورد گفتم: نصف اردش ارد برنج زده
چشاشو باز كرد: خيلى خوشمزه است.. دارى میرى بگو يه ليوان چاى برام بيارن!
تا اخر شب همه حواسم پيش كيومرث و ارزو بود .. شاممو تو تنهایی خوردم و اماده خواب شدم..
صداى فریاد هيراد كل عمارت رو لرزوند..

1403/09/27 22:40

🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/09/27 22:40

#بی پروا قسمت 107

ميلاد با ديدن بوسه منو هيراد وسط رقص عروس رو رها كردو رفت
يين مهمونا همهمه افتاد
فقط هيراد بود كه بيخيال همه چى با ريتم اهنگ منو ميرقصوند و چشاش برق ميزد..
نيلوفر دامن لباس عروسشو بالا گرفت و برگشت سر جاش..
بجز ما كسى ديگه و بالاى مجلس نبود
همه نشسته بودن و مارو نگاه ميكردن
انگار عروسى ما بود
دست هيراد از كمرم بالا اومد و روى گردنم نشست با ذره اى فشار گردنمو جلو
كشيد و سرش رو كنار گوشم نزديک كرد
نفس هاى گرمش روى گردنمم مور مور شد
لب زد:
با گريه و اشك و زارى فقط بهش نشون ميدادى كه لياقتشو نداشتى، ولى حالا جورى سوزونديمش كه تا روز مرگش يادش نره ..!
اهنگ تموم شد و برگشتيم سر ميز.. ميلاد با چهره بغ كرده برگشت عمه طاهره از كنار سالن با خشم مارو نگاه ميكرد
هيراد كيفمو دستم داد: وقتشه بريم.. زياد بمونيم يابو ورشون ميداره
دست به جيب داخلى كتش برد دوبرگه بيرون اورد: فقط اين دوتا مونده اينارو بديم و بريم..
كيف رو گرفتم و بلند شدم: اينا جيه؟
باهام بيا..
دوباره رودر روى ميلاد بودم اينبار چشاشو نميدزديد
زل زده بود بهم... از گوشه چشم نگاهش كردم و لبخندمو عميق تر كردم ،
هنوز جاى داغ عشقى كه روى دلم گذاشته بود ميسوخت.. دلم ميسوخت براى عشقى كه باورش كرده بودم و وجود نداشت وگرنه اين پسر كه لباس دامادى به تن داشت رو ديگه نميخواستم
امن نبود! اصلا مرد نبود!
هيراد برگه هاروجلو كشيد
بفرمايید.. منو پرواى عزیزم فكر كرديم چه كادويي بديم كه خوشحال شيد
اينا بليط پرواز دو طرفه به كيش هست و يه هفته تو اين هتل براتون همه چى رزرو شده فقط كافيه بگيد مهمون هيراد امينى هستيد..!
رنگ از روى ميلاد پريد.. با لحن پر خشمى گفت: ممنون ولى وقتشو ندارم.. نميتونيم قبولش كنيم..
هيراد دستي روى شونه ميلاد گذاشت: ميدونم ، شماهم مثل كارگراى كارخونه من دوروز كار نكنيد زندگيتون لنگ ميزنه، اما اينم در نظر بگير شايد تا اخر عمر نتونى عروس خانومو همچین جايى ببرى.. خانوم ها مسافرت خيلى دوست دارن مگه نه عروس خانوم؟
بليط هارو سمت نيلوفر گرفت نيلوفر يه لحظه هم مكث نكرد بليط هارو تقريبا قاپيد و گفت: ممنون اقاى اميني..
هيراد دست روى شونه ميلاد رو چند بار بالا اورد و اروم كوبيد و گفت: ديدى؟؟
خانوم ها عاشق مسافرتن.. خوش بگذره..
رو به من گفت: بريم خانومم؟!
بريم عزيزدلمممم

1403/10/03 22:13

#بی پروا قسمت 108

بعد مدتها حال دلم خوب بود تسكين پيدا كرده بودم.. هيراد مرهم به زخم دلم گذاشته بود..
قبل اينكه بيام ميترسيدم با ديدن میلاد و نيلوفر جون بدم
حالا با تصور رفتارشون جون تازه ميگرفتم..
شب زيبايى بود..
آسمون اسفند ماه ريز ريز اشک ميريخت و شيشه ماشين رو مرواريد بارون ميكرد..
وقتى رسيديم از ديدن كيومرث تعجب كردم عروسى نيومده بود ولى اين وقت شب بايد پيش بهاره ميبود نه ارزو خانوم!!!
حرصى زير لب غر زدم: از اين دختره ارزو بدم مياد ميشه بندازيمش بيرون ؟!
هيراد به گوشه لبم كه به دندون گرفتم نگاه كرد و بعد رو برگردوند سمت كيومرث كه معلوم نبود به چى ميخنده و گفت: مشكل از ارزو نيست!!! اونم نباشه يكى ديگه پيدا ميكنه... مرد بخواد كارى كنه
ميكنه، ارزو بندازيم بيرون بنظرت سر به راه ميشه؟؟ مردى كه براى راحتيش خواهرشو بفروشه براى هوسش چكارا ميكنه بنظرت؟!
لبمو رها كردمو جواب دادم: خب خودشو اخراج كن بزار بره تو هم اشغالدونى كه بود!!
زن داداشت هم پول ميخواد.. بچشم همينطور.. همه رو بهم ربط نده پروا...
ما خدا نيستيم زندگى بقيه رو نجات بديم به هركسى نسبت به شرايطش و چیزى كه ميده و ميخواد كمک كن..
زل زدم به چشم هاى ابيش و لب زدم: ولى تو زندگى منو نجات دادى..
اهى كشيد: من ادم خيرخواهى نيستم.. هيچى به اندازه قدرت و پول برام مهم نيست!! تو خواستى تنتو بفروشى بدون عشق... منم تنتو خريدم.. همين..
گفتم: ولى من امشب كنارت خوشبخت بودم..
به ارومى دستمو روى دستش گذاشتم
انگشت شصتش رو نوازش طور روى دستم تكون داد و دستشو عقب كشيد
ديگه بسه.. اينجا ميلادى نيست كه بخوايم حرصشو دربياريم..
دستممو زیر بغلم جا دادم قسمتى كه نوازش كرده بود نبض ميزد ، حرفاى سردش گيجم میکرد..
از پله ها بالا رفتم كيو از ازاده دور شد و اومد سمتمون..
به به... اقا و بانو..! قشنگ معلومه تا اونجاى عمه منو سوزونديد!!! پسر عموم زنگ زد گفت كادو مسافرت مهمونشون كرديد، عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد والا اونا از ما بهتر... كاش ما رو ميفرستاديد...
هيراد سوييچ سمت كيو گرفت: اوووم.. يه مسافرت كارى دارم انتاليا.. چطوره شماهم بيايد خريـد عروسى اونجا انجام بديم؟ توهم با خانوم و بچه ات بيا..
کيو سوئيج رو قاپيد: اوكى دمت گرم امينى بزرگ!!

1403/10/03 22:13

#بی پروا قسمت 109

ويلاى انتاليا تقريبا نصف خونه ى تهران بود
بهاره لباس هاىی كه براش خريده بودم پوشيده بود خانومانه و شيك كنار كيومرث ايستاده بود.. عرشيا توى كيسه خوابش معصومانه خوابيده بود..
هوا كمى گرمتر از تهران بود ياشايد روزهاى گرمترى بود
خانه دارها هر دو ترك بودن و هيراد به زبون خودشون باهاشون صحبت ميكرد..
به كيو و بهاره اشاره كرد و چيزى گفت و دست منو تو دستاش گرفت:
منو تو بالا ميمونيم گفتم پايين هم براى داداشت و زن و بچه اش باشه... بريم لباس عوض كنيم، ناهار حاضره بوى غذا گشنم كرده..
خونه و وسايلش يه دست سفيد بودن حتى فرش ها سفيد با گل هاى بژ بودن..
فکر كردم تميزكردن همچى خونه اى چقدر سخته.. دنبال هيراد وارد اتاق شدم
كراواتشو باز كرد و خودشو طاقباز انداخت روى تخت
هووووف... تا من يه چرت ده دقيقه اى ميزنم دوش بگير..
وسايل ارايش و اينا هم روى اون ميزه توى اون كمدم لباس مناسبه.. كوتاه هاش اندازه ات ميشه يكيشو بپوش تا عصرى كه بريم خريد..
رفتم سمت كمد تا لباس بردارم...
يه رگال پر بود اما همه پيراهن و مجلسى،
يكى يكى كنارشون زدم و با تعجب پرسيدم اينارو بپوشم بريم خريد؟!!
بدون اينكه چشاشو باز كنه گفت: اوهوم.. اينجا ايران نيستا يه چيزى بپوش همه بدونن زن منى!
همه؟؟ كى مارو ميشناسه؟
خيليا... پروا.. تو اين شهر هم اندازه تهران اشنا دارم.. حالا ميزارى بخوابم؟!
پيراهن استين كوتاه مشكى سفيدى با كت كوتاه روش برداشتم.. جنسش پشمى بود و طرحش پيردوبل
از قفسه پايين كفش سفيدى برداشتم زيرش نوشته بود 38 خيالم راحت شد..
تا دوش بگيرم و بپوشمشون بيست دقيقه هم نشد.. با صداى سشوارم هيراد بيدار شد..
موهامو مثل پر سبک شده، کنارم ایستاد یکی یکی دكمه هاى پیرهنشو باز ميكرد: لباست خيلى بهت مياد.. شبیه عروسک ها شدی..
از اينه رو به رو به عضلات سيـنه اش كه بيرون ميافتاد نگاه كردم و تو عالم خيال روزى تصور كردم كه بلاخره بعنوان شوهرم ميتونستم لمسشون كنم..
چشاي ابيش توى اينه چرخيدو مچ چشامو گرفت!!
دارم از لباس حرف ميزنم كه عشق شما خانوماست... بعد تو دارى با نگاهت هيز بازى در ميارى؟!
صورتم قرمز شد و كنار گوشام گرم...
تره اى از موهامو گرفت و تاب داد و با ديدن صورتم پوزخندى زد..
پیرهنشو انداخت روى دوشم: حالا نياى حموم ديدم بزنی!! از تو بايد ترسيد.. صدای قهقهه اش بلند شد.. سرخوش بودو خندون..

1403/10/03 22:13

🌸🌸🌸🌸🌸🌸

1403/10/03 22:13

#بی پروا قسمت 110

بعد ناهار كلاه بره مشكى روى سرم گذاشتم..
بهاره تا منو ديد گفت: واااى مادموزال ببين.. واقعا كه لباس زيبايی ادمهارو نشون ميده.. انگار همين الان از كاخ پادشاهى انگليس اومدى..
خم شدم دامن تا زير زانوم بود اما چاك كوتاهش نصف ساق پامو بيرون ميـنداخت..
كيو رو ديدم ترسى توى دلم افتاد نكنه گیر بده اما هیچی نگفت انگار نه انگار سال قبل اگه دوتار مو از مقنعه ام بیرون ميزد پدرمو در مياورد !
بهاره همون مانتو شلوار و شال قبلى رو پوشيده بود
گفتم: توهم يه لباس بخر براى چند روزى كه اينجايیم..
عرشيا رو تو بغلش جا به جا كرد و گفت: كيو دوست نداره اݫ ديشب همش ميگه نرى اونجا خودتو باز كنى.. من غيرت دارم.. راست ميگه عصبى ميشه خودت كه ميدونى ..
شونه بالا انداختم تنها چيزى كه كيو نداشت غيرت بود اسم خودخواهى خودشو غيرت ميزاشت..
بازار شلوغ بود صداى همه مردمى كه زبونشون به ﮔوﺷﻤون ناشنا بود شبيه صداى راديويى بود كه روى موج نامعلومى افتاده..
از بازار رنگارنگ گذشتيم و ديدن شهر زيباى كاله ايچى رفتيم.. بيشتر از خودم از اينكه خانواده ام كنارم بودن و خوش ميگذروندن لذت ميبردم.. دلتنگ فريبرز بودم اما اينكه هفته بعد دوره اش تموم ميشد وبرميگشت پيشمون دل تو دلم نبود..
تا غروب توى بازار گشتيم..
يسرى لباس راحتى و خونگى خريـديم هيراد مثل مرد های متاهل زن دوست كنارم بود..
با صبر چيزايى كه ميخريدمو نگاه مى گرد و به چرب زبونى هاى بيخود كيو گوش ميداد..
حال همه به طريقى خوش بود..شام رو زير برج ساعت خورديم ..
برنامه هارو طاهر ميريخت.. بندر لارا و خرید كردن همه تو دوسه روز انجام شد.. هيراد جورى مهربون بود كه ارزو كردم هميشه اونجا بمونيم..
كارت جديدى بهم داد تا خریدهاى خودمو انجام بدم.. ديگه هيچى نمونده بود كه نخريده باشم..
كيو با كارت من سه دست كت و شلوار و كفش و پیرهن گرفت و براى بهاره و عرشيا هم خريد كرد..
همون شب براى خوشگذرونى رفتيم جشن و پارتى كه روي كشتى گرفته بودن..
بيست اسفند ماه بود اما انتاليا گرماى بهار رو داشت..
بهاره عرشيا رو داخل كشتى برد..
هيراد كنار من لم داده بود و مينوشيد..
فقط كيو بود كه دور ميزد و سعى ميكرد خودشو به دخترا بچسبونه.. ليوان ابميوه رو نزديك لبم بردم و زير چشمى نگاهش كردم..
لباس های جدیدش قشنگ رو قدو قامتش نشسته بود و نگاه خیلی دخترارو به خودش جذب ميكرد..
يساعت نگذشته بود دست تو دست دختر موبورى راه افتاد سمت عقب كابين..
كمى جا به جا شدم و همون لحظه بهاره رو ديدم از در جلو كابين بیرون زد..

1403/10/04 23:13

#بی پروا قسمت 113

هيراد براى شام نموند با طاهر رفتن روزاى اخر كارشونو انجام بدن..
بعد شام رفتم بالا منتظر هيراد بمونم
حوصله حال و هواى بده بهاره و كيورو نداشتم..
روى تخت ولو شدم و به هيراد فكر كردم.. تصور اون لحظه كه خودشو بهم چسبوند و سرشو روى شونه ام گذاشت دوباره داغم كرد..
يادحرفاش ازارم ميداد چقدر تلخ بودن و درد اور.. شونه بالا دادم من اين مردو رام ميكردم!!
شوهرم ميشد، يه عمر وقت داشتم تا با عشقم قلبشو بدست بيارم..
لبخند روى لبم نشست بالشتو بغل كردم و به دنبال ردى از بوى هيراد بوييدم
در با ضربه محكم و صداى بلندى باز شد و هيراد با چهره درهم رفته داخل شد تند نشستم.. كنار در به ديوار تكيه زد نفس نفس میزد و دستش روى بازوى چپش قفل شده بود، با شونه راست كليد برق رو فشار داد
اتاق روشن شد با ديدن بازوى خوونين هيراد جیغ كوتاهى كشيدمو و با دستام دهنمو محكم گرفتم...
صورتش عرق کرده بود و درياى چشاش به خووون نشسته بود..
پيراهن سفیدش درست تا روى ارنج كه تا خورده بود قرمز بود... جلوى چشای حيرت زده من زانو زد.. كنار ميز كارش و كشو اخرى باز كرد
جعبه و بيرون كشيد و روى تخت نشست.. بازش كرد پر وسايل پانسمان بود..
با دست راست دكمه هاشو باز كرد، سختش بود دست بردم سمت پيراهنش اشك بى اختيار از چشمام روون بود دكمه هاشو باز كردم و بغض كرده پرسيدم: چيشدی؟!!
پيراهنو به ارومى از بازوى خونى بيرون كشيد از درد چهره درهم كشيد و غرید: خفه شو اگه ميخواى اه و ناله كنى برو بیرون..
بانداژ بيرون اورد با يه دست و دندون بالاى زخم چرخوند سختش بود
دستام ميلرزيد دلم از ديدن زخم و خوون ريش شد اما كمک كردم و محكم گره اش زدم...
هنوز گريه ميكردم اما بى صدا.. انبرك كوچيكى برداشت و داخل زخم فرو برد، توى هم رفت و عرق مثل بارون از سر و صورتش راه افتاده بود نتونست
انبرك بيرون كشيد و نفس حبس شده اش رو هم ازاد كرد
يكى از بانداژ هارو بين دندونهاش گذاشت و دوباره انبرك فرو برد.. صورتش از درد قرمز شد و صداى غريدنش همراه با ناله..
دست گذاشتم بين كتفش و ارام نوازشش كردم... با فرياد خفه شده اى انبرک بيرون اورد به همراه پوكه كوچكى خووون از زخم فواره زد انبرك و رها كرد
باندازتوى دهنشو تف كرد و بانداژ تازه اى برداشت فهميدم بايد سریع زخمو ببنده.. بانداژ از دستش قاپیدمو و تند دور زخم پیچیدم..

1403/10/05 23:59

#بی پروا قسمت 114

غر زد: محكمتر!
دست جنبوندمو محكم بستمش
حالا رنگش پريده بود و بيحال شده بود..
با غيظ اما بى جون گفت: برو بيرون بزار تنها باشم..
وسايلو روى تخت بى نظم توى جعبه چپوندم و گذاشتم كنار..
گفتم: دارى ميميرى، ميرم چيزى برات بيارم
دويدم پايين و غر غراشو گوش ندادم ... از زنى كه زبونشو نميفهميدم ليوانى اب قند گرفتم برگشتم.. به شونه سالمش يه ورى روى تخت افتاده بود..
نزديكش رفتم و دست انداختم زير سرش: اينو بخور فشارت افتاده.. دهن باز كرد و تا چند قلپ بخوره از پشت شيشه ليوان به من خيره شد..
چشاش خمار بود.. نيمه جون بود طفلک..
ليووان كنار تخت گذاشتم اما دلم نيومد دستمو از زير سرش بيرون بكشم..
هيچوقت اينجورى بى حال نديده بودمش.. حتى نا نداشت چشاشو باز نگه داره ،
بازومو اروم پايين اوردم همراه سرش.. خودم هم دراز كشيدم..
حالا توى اغوشم بود.. پلكهاش پايين افتاد.. موهاش از عرق خيس شده بود..
دسته دسته به پيشونيش چسبيده بودن.. با دست عقب بردمشون و فوت كردم..
دستم بين موهاش موند، نوازششون كردم.. ترسيدم مثل هميشه ازم دورى كنه، اما ناى غر زدن نداشت..
بدنش شل شد و توى اغوشم بيشتر جا گرفت.. چشاشو بست
مثل بچه ای كه بعد ريسه رفتن از گريه توى اغوش مادرش اروم گرفته باشه..
معصوم بنظر ميومد..
دستمو از بين موهاش پايين لغزوندم و روى زبرى صورتش با سر انگشت لمس كردم..
بوى تنش زیر دماغم پخش ميشد و از هر نفس لذت ميبردم..
صداى نفس هاش، اروم، وممتد شد بلاخره درداش اروم شده بود..
كارش چى بود كه اين بلارو سرش اورده بودن و بيمارستان نرفته بود؟؟ بايد صبح ازش ميپرسيدم..
يه ماه قبل دلم با ميلاد بود و خيال ميكردم تا هميشه دلتنگش ميمونم ولى حالا از تصور عروسيم با هيراد قند توى دلم اب ميشد... ذوق كردم.. اين مرد من بود.. شوهرم... بقيه عمرم مثل امشب كنارش ميخوابم و پدر بچه هام ميشه... لبهام به خنده کش اومد و همون خنده رو بوسه
كردم و پشت پلك هاى بسته هيراد نشوندم..
روز بدى بود اما اغوش مردونه هيراد ارومم كرده بود ..
اونقدر به هيراد زل زدم تا بلاخره پلكهام خسته شدن و روى هم افتادن..

1403/10/05 23:59

#بی پروا قسمت 122

نذاشت ادامه بدم انگشت روى لبش گذاشت:
هییییییسسسسس!
جلوتر اومد تا صداش واضح به گوشم برسه..
من هيچ كاریت نكردم... قلبت؟؟ از روز اول گفتم هيچ حسى بهت ندارم گفتم ادم خودخواهى ام.. بهت گفتم احساسى نباش.. پس از قلب و احساس نگو.. از تنت ميگى؟؟ ميخواستى به يه خونه و شوهر بفروشيش! تو نبودى كه گفتي
دختر بودنمو بخر؟؟ خب خريدمش اما نه براى خودم؛ قسمت اين اقا شد! پولم كه به اندازه كافى به داداشات دادم پس حساب بى حساب پروا كوچولو..
اميدوارم بعد اين ياد بگيرى احساساتتو كنترل كنى..
دو قدم عقب تر رفت..
رو به سرهنگ گفت: من شكايتى ندارم اين خانوم با من نسبتى نداره، فقط يه دوتا فيلم اتفاقى از خانومهاى شما دوتا برادر دارم، موفق باشيد!
از در بيرون رفت.. قلبم تير كشيد دستام گز گز كرد و توانم براى اونروز شوم تموم شد..
با خيسى اب روى صورتهم چشامو باز كردم چشم گردوندم هنوز توى پاسگاه بودم..
همون صداى بم جذاب رو دوباره شنیدم..
خوبى دختر؟!
چند بار پلك زدم تا صورتشو واضح ديدم همون سرهنگ جذاب بود..
ادامه داد: داداشت چرا ايـنقدر زبون نفهمه اجازه نداد ببريم درمونگاه... الان صداش ميكنم..
در اتاق رو باز كرد و با سر اشاره كرد.. كيومرث اومد و همون پسر هم پشت سرش..
سرهنگ گفت: حالش بهتره..
كيو نيم نگاهي انداخت بهم و گفت: قرار نيست بميره راحت شى اين دختر وبالتونه!
سرهنگ ريش كوتاهشو خاروند و با لحنى كه سعى ميكرد اروم باشه گفت: هرچقدر بخواى ميدم بيخيال شيد... الان پرونده رو بفرستم بالا تهش قاضى حكم به ازدواج ميده.. ازدواجى كه اينجورى شروع شه تهش جز بدبختى چيزى
نيست، ولى اگه باهام راه بيايد براش يه پرونده ميسازم كه توى حادثه پرده شو از دست داده و هيچى به هيچى!
كيومرث غريد: اين زر زرا رو يساعته تو گوش من خوندى بهت گفتم ، كل خاندان ما امروز اومده بودن عروسى پروا.. نميخوام تا اخر دنيا پشت سرمون حرف باشه.... تنها چيزى كه بايد بشه اينه عقدشون كنيد اونم مثل ادم با ساز و رقص مهمونى انگار كه دختر شاهه!!
بلاخره پسره لاغر به زبون اومد قيافه شو چندش كرد و گفت: من اينو نميخوام... هركارى ميخوايد بكنيد!
حرفش نفت بود روى اتش كيومرث حمله برد سمتش و گلوشو سفت گرفت و چسبوند به دیوار و غر زد: باشه!! میکشمت از مادر زاییده نشده کسی به ناموس من دست درازی کنه بعد تو زبون درازی هم‌ میکنی..!!

1403/10/09 23:53

#بی پروا قسمت 123

سرهنگ بسختى كيو رو دور كرد، پسرك نفس نفس زد و سرفه كرد..
سرهنگ گفت: حالا كه كوتاه نميايد، باشه اين پرونده رو همينجا ميبندم بالا هم بره قاضى حكم عقد ميده ميايم عقدش ميكنيم!
كيو گفت: چى!؟؟ ميايد عقدش ميكنيد؟؟ اين ماجرا همينجا تموم ميشه.. دست دختـرو ميگيرى میبرى خونتون..!! منو خانواده ام و كل فاميل رو به هفته نكشيده عروسيشون دعوت ميكنى ..
سرهنگ لب باز كرد چيزى بگه
كيومرث اجازه نداد صداشو بالاتر برد: من امروز اندازه كافى سگ هستم كارى نكن شر درست كنم اقاى سه قپه!!
سرهنگ نفس عميقى كشيد و چشاشو براى لحظه اى بست..
دستشو بالا اورد: خب.. خب... انگار چاره اى نيست.. همين كه تو میگی..
خواهرتو ميبريم خونه خودمون.. براى مراسم خبرتون ميكنم ..
به من نگاه كرد: تو راضى هستى دختـر..
هيچ حرفى نداشتم، بدبختى شايد خود من بودم نه قسمتى از زندگيم.. اون از میلاد و مصیب و هيراد و اينم پسر لاغرى كه با چندش ترين حالت ممكن نگاهم ميكرد وقرار بود شوهرم بشه، حتى اسمشو نميدونستم .. زير دلم تيرى كشيد از درد چشامو بستم..
كيومرث رفت سمت در و قبل اينكه بزنه بيرون گفت
به فاميل ميگم قضيه عشق و عاشقى بوده و خيلى زود جشن ميگيريد..
خييييلى زووود!!
رفت و منو رها كرد.. نميدونم فريبرز رو خبر كرده بودن يا نه، هرچند ديگه فرقى نميكرد..
سرهنگ گفت: راه بيافتيد بريم به اندازه كافى ابروم رفت..
پرونده رو به سرباز داد و گفت: فردا كاملش ميكنم بردارش ..
سرباز پا كوبوند به هم و گفت: بله سرهنگ ياسين معيرى!!
خونه معيرى ها تو محله قديمى بود.. خونه بزرگ بود و شبيه خونه هاى تاريخى..
از كنار درخت هاى بلند چندين ساله كاج توى حياط گذشتم.. پشت سر ياسين و برادرش، درست مثل دختـرى كه به كنيزى گرفته شده بود از نرده های چوبى كارشده دست گرفتمو پله هارو بالا رفتم..
سكوت و سكوت بلدترين صداى خونه قديمى بود
سرهنگ در رو باز كرد و با كنايه بهم اشاره كرد و گفت: بفرما عروس خانوم.. داماد شما هم بفرما..
خجالت زده رفتم تو.. زنى با چهره متعجب بهم خيره شده بود..

1403/10/09 23:53

#بی پروا قسمت 125

صورت زن جوونتر به قرمزى صندلى مبل شد و ناليد اين ديگه چه مسخره بازیه؟! غلط كرد هيراد و كلفتش... بندازش، بيرون!! بميرمم نميزارم ياور
مضحكه اين خراب خانوم واون بى پدر شن.. ياسين بندازش بيرون، نگاهش ميكنم فشارم ميره بالا... يعنى چى زن ياور بشه؟!
ياسين جواب داد: تو خودتو ناراحت نكن قشنگم.. غلطيه كه ياور كرده خودشم جمعش ميكنه!
ياور بلاخره به زبون اومد: مجبور باشم عقدش كنم، به ماه نرسيده طلاقش ميدم تا اونموقع بفرستينش زیرزمين!
ياسين فاصله شو با ياور تو دوقدم به صفر رسوند..
يقه ياور رو دور مشتش پيچوند يكى از دكمه هاى لباس پريد و كنار پاى من افتاد..
كرره خررر مثل اينكه نميفهمى چه گهههههى خوردى؟؟ عفت دختر مردم روبرداشتى... بزور عقدش ميكنن با بى ابرويى!! مهرى براش ميزارن كه خودت كه هيچ جد وابادت هم نميتونن بهش بدن... كى بهت گفت تو كار من دخالت كنى؟! ها گاﮔول؟؟
ياور سعى كرد يقه شو از دست ياسين در بياره ولى جثه ريزش، نتونست كارى از پيش ببره..
فقط غر زد: ول كن داداش. احترام خودتو نگه دار.. دخالت كردم چون عرضه نداشتي.. فيلم مهرانگیز دست اون قاچاقچى بود تو هم عين خيالت نبود..
هركارى كردم بخاطر مهرانگيز بود..
صداى ياسين فرياد شد و دست گره خورده توى يقه ياور مشت شد و به سينه اش خورد
_د غلط كردى ريقو مهرانگيز زن منه. خودم مراقب زندگيشم.. به تو چه...
اون داروقاچاق ميكنه منم يگانمو عوض كردم، اومدم كلانترى كه ديگه به من ربطى نداشته باشه!!
كه فيلم مهرانگيز فراموش بشه!!
بعد تو شدى كاسه داغتر از اش؟!! حالا هم زر نزن پاى گندت ميشينى و كارو بدتر از اين نميكنى.. اون كله خر داداش اين دختره؛ از هيرادم بى پدر تره!
شنيدى چى گفت كه يه هفته وقت داريم عقدش كنى وگرنه هركارى از اون لات بى سر پا برمياد... نميخوام ارامشمون بخاطر كارى كه اول تا اخر قانون گردنت ميزاره بهم بخوره!
دلم ميخواست زمين باز شه و منو ببلعه ، چقدر بى ارزش شده بودم.. زخمى كه ميلاد بهم زده بود سر باز كرد..
پس واقعيت همون بود كه اتفاق افتاده بود.. من بى ارزش بودم براى ميلاد.. براى هيراد و حتى اين پسره ى ریقووو ياور!!
پيرزن دوباره عصا به سراميک سنگى كف كوبيد و گفت
بسه ديگه.. بايد اماده شيم مراسم عروسى رو ابرومند بگيريم!!

1403/10/10 23:50