336 عضو
پارت 25
ـ مگه نیومدیم کمک؟ اول کار کنیم بعد تموم شدنش بریم سراغ چایی.
با آرنجم زدم به دستش:
- سخت کوش لنتی.
محسن به سمت آشپزخونه رفت و گفت :
- نه بابا صبر کنید الان میام.
در همين حین صدای باز شدن در اومد و منو مژده همزمان به سمت در
برگشتیم .
- سلام.
با دیدن کیارش لبخندی زدم:
- عه سلام، خوبی؟
مژده هم بهش سلام کرد، کیارش با دیدن من با خوشحالی که از چهره اش
مشخص بود گفت :
- پس بالاخره اومدی برای کُزت بازی؟
خندیدم و مشتمو روی دیوار کوبیدم:
- دیگه خواهرم و ستم کش.
بلند خندید:
- لازم نبود بیای خودمون بودیم دیگه.
بعد به سمت آشپزخونه پیش محسن رفت.
مژده آهسته کنار گوشم گفت :
- این پسره خیلی با دیدنت گل از گلش شکفت، میخوادت.
خنده از روی صورتم رفت و با اخم برگشتم سمتش:
- نخیر منو کیارش از این فازا رو هم نداریم .
بدون عکس العملی توی صورتش گفت :
- اون داره.
نفسمو فوت کردم و به سقف سفید رنگ خونه بدون وسایل و خالی محسن
نگاه کردم، گند زده شد تو حسم، من از وقتی کی ارشو میشناختم اینجوری باهام
رفتار میکرد و راحت و شوخ بود اینکه از بیرون اشتباه برداشت میشد خیلی رو
اعصابم بود.
محسن داد زد :
- بخشکی شانس یادم نبود چایی ندارم تو خونه.
کیارش از آشپزخونه خارج شد و گفت :
- من میگیرم، بیرون یه سری کار دارم چیز دیگه ای نمی خواید؟
ناخودآگاه گفتم :
- بستنی!
- باشه شکمو شکلاتی دیگه؟
زیر چشم ی به مژده نگاه کردم و گفتم :
- آره.
کیارش رفت و محسن برای اینکه لباسای منو مژده کثیف یا رنگی نشه یه نایلون
بهم داد و گفت توش لباس و دستکشه بپوشیم، با مژده رفتم توی تنها اتاق
خواب خونه تا لباسمونو عوض کنیم، در نایلنو باز کردم و با دیدن پیراهن و
روسری های خودم چشام درشت شد، اینارو کی از خونه برداشته بود؟
مژده یکی از پیراهنامو به زور پوشید:
- باید دکمه باز بپوشم اندازه ام نمیشه .
عصبانی نگاهی به خودم انداختم و دیدم چاره ای نیست، دستکشارو دستم
کردم و یه پیراهن نسبتا گشاد آبی بازمانده از اون زمانی که جو گرفته بودم
لباس لش بپوشم خریده بودم رو پوشیدم و روسری رو پشت موهام گره زدم و
با خشم به در بسته نگاه کردم، مژده با ابرو های بالا رفته گفت :
- چرا همچین شدی؟
قلنج انگشتای دستمو شکستم و با همون نگاه به سمت در دویدم و با لگد
بازش کردم و پریدم توی حال و داد زدم :
- محسن دهنت سرویس لباسای منو چرا بی اجازه برداشتی اوردی؟
محسن دستشو گذاشت رو قلبش:
- پشمام!
- با همین انگشتم چشاتو از کاسه در بیارم یه وری؟ گوراناوتان ؟
همونطور که دستش روی قلبش بود با اخم ناشی از شوکی که بهش وارد شده
بود گفت:
پارت 30
محسن سرشو تکون داد :
- مرسی.
در جواب محکم پلک زد و بعد خداحافظی از خونه بیرون رفت.
بعد رفتنش کیارش گفت :
- آخ راستی یادم رفته بود، راستین شکلات دوست نداره.
بلند پوزخند زدم و گفتم :
- چه مزخرف، اصلا مگه کسی تو این دنیا وجود داره که از شکلات بدش بیاد؟
محسن بشکنی زد و گفت :
- آره راستین.
قاشقو با حرص توی ظرف بستنی فرو بردم و خوردم و با خشم به در خروجی
نگاه کردم، یهو دوباره یادم اومد کتابم پرفروش شده حالتم عوض شد و بغض
کردم و رفتم تو رویا و بعدش خندیدم.
کیارش دهنش نیمه باز مونده بود انگاری میخواست یه چیزی بگه که منصرف
شد.
- چیه؟
- هیچی... خواستم بپرسم چرا عصبانی؟ یهو دیدم چشمات پُر شد! الانم که
داری میخندی ! کلا پشیمون شدم از پرسیدن سوالم.
مژده آهسته گفت :
- تعادل احساس نداره یکم، چیزی نیست عادت میکنید.
مژده علیرغم اینکه خیلی اصرار کردم ناهار پیشمون بمونه نموند و رفت، چون
اصولا خودش میدونست تعارفم الکیه و ناهاری برای خوردن نیست!
محسن درحالی که سر و صورتش پر رنگ سفید بود کليدو تو هوا به سمتم پرت
کرد و گفت :
- گشنمه.
با چشمای درشت شده جا خالی دادم، همین مونده برم خونه اون غذا بپزم
بیارم حناق کنیم .
با جا خالی دادن من کلید تَق خورد تو کله کیارش که پشت سرم ایستاده بود و
با آخ دستشو روی سرش گذاشت.
نفسمو آزاد کردم و گفتم :
- تو ام عاشقیا، بابا یکم حواستو جمع کن دیگه اگه میخورد تو چشمت چی؟
به محسن اشاره کرد و گفت :
-اینو نباید به اون بگی؟
انگشت اشاره امو اوردم پاین و گفتم :
- آها راست میگی.
چرخیدم سمت محسن :
- اگه میخورد تو چشمش چی؟
محسن خسته روی صندلی نشست :
- حالا که نخورده، بعدم چرا انقدر توی دست و پایی تو؟
کیارش در همون حالت که دستش روی سرش بود به من و محسن نگاه کرد :
- خیلی ببخشید واقعا.
با صدای زنگ گوشیش چپ چپ بهمون نگاه کرد و ازمون دور شد و رفت تا
جواب بده.
محسن خمیازه ای کشید:
- خدا ببخشه.
بعد داد زد :
پارت 34
خجالت آوره مثلا طرف
مهندس معمار و طراح داخلی یه شرکته!
چشمم به کتی لوس که روی مبل لم داده بود و دمشو تکون میداد افتاد، براش
پشت چشم نازک کردم :
- پیشته بابا.
با شنیدن صدای پای راستین برگشتم، سه تا بسته ساندویچ آماده و یه بطری
آب معدنی توی دستش بود.
- بهترین غذای حاضری در دسترس همین بود.
به سمتم گرفت، ازش گرفتم و به بسته ساندویج آماده نگاه کردم، سرد بود! البته
برای پر کردن شکم این محسن رو مخ کافی بود.
- ممنون.
خواستم برم که یهو گفت :
- راستی امیدوارم برای امروز منو...
اخم کردم و نذاشتم حرفشو بزنه ، عذرخواهی دیگه دیر بود :
- خداحافظ.
یهو در خونه باز شد و محسن با حالت خشمگینی به منو راستین نگاه کرد.
دستپاچه بهم نگاه کردیم؛ خواستم چیزی بگم که سه تا ساندویچو از دستم
گرفت و دوتاشو زد زیر بغلش و یکیشو باز کرد و شروع به گاز زدن کرد و گفت :
- دو ساعته رفتی غذا بیاری.
بعد به راستین نگاه کرد و گفت :
- تو ام سه ساعته رفتی غذا سفارش بدی کو؟
راستین به تلفن رو ی م یز نگاه کرد :
- آخ یادم رفت.
***
همونطور که بالای چهارپایه بودم و شیشه های بالایی پنجره رو پاک میکردم
دستمو پاین اوردم و گفتم :
- یه روزنامه دیگه لطفا.
کسی جوابمو نداد، داد زدم :
- میگم یدونه روزنامه بدید...
برگشتم و دیدم راستین پشت سرم ایستاده. لبخند مصنوعی بهش زدم:
- نمیخواید که دوباره برای یک ساعت پیش ازتون تشکر کنم؟
سرشو به طرفین تکون داد:
- نه.
پشت چشم نازک کردم و گفتم :
- پس چرا ایستادی اینجا؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و آروم گفتم :
- بی استفاده...
چشماش درشت شد و به دهنم اشاره کرد :
- شنیدم چی گفتی !
خودمو به اون راه زدم.
- هیچی نگفتم... محسن چرا هیچ وقت نيستی .
در همين حین کیارش از در خونه وارد شد و با دیدنم اون بالا سریع گفت :
- سلام، اونجا چیکار میکنی؟ بیا پایین من میرم به جات
بی حوصله بهش نگاه کردم و زیر لب همونطور که داشتم می اومدم پایین
گفتم :
-لات بمیری.
لبخند کمرنگی گوشه لب راستین شکل گرفت و به کیارش که صدامو نشنید نگاه
کرد، کیارش سریع گفت :
- مراقب باش نیفتی.
پامو گذاشتم پایین تر از سطح چهار پایه و زیر لب گفتم :
- چقدرم که انرژی منفی م گیدی دارم میام دیگه بچه نیستم که.
در همين حین گوشی راستین زنگ خورد و از ما دور شد تا جواب بده بی توجه
به جفتشون خواستم سریعتر برم پایین که یهو چهار پایه از ز یر پام سرازیر شد
چشمامو محکم بستم و خودمو منقبض کردم و منتظر یه سقوط جانانه بودم که
یهو یکی منو تو هوا گرفت!
همونطور که دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و چشمام بسته بود صدای نفس
کشیدن و تپش قلب کسی که توی بغلش بودم و شنیدم با خجالت چشمامو باز کردم
پارت 35
با دیدن صورت کیارش روبه روم شوکه شده سریع عقب رفتم و دستپاچه هولش
دادم عقب :
- وای.. چیکار میکنی.. داشتم میفتادم.
بعد آب دهنمو قورت دادم و سرمو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم نمیدونستم
چی دارم میگم، حاضر بودم بیفتم ولی همچین صحنه ی رسوایی خلق نکنم.
سرمو بالا گرفتم و با دیدن راستین که روبه روم ایستاده بود و گوشی روی
گوشش بود ، شوک دوم بهم وارد شد . این نگاهش داغون تر از افتادن بود.
حس میکنم استخونام درد میکنه.
کیارش با لبخند زورکی و جوری که انگار از عکس العمل من جا خورده و ناراحت
شده گفت :
- داشتی میافتادی .
حق داشت، اگه نمیگرفتم الان رو زمین پخش شده بودم .
محسن که هیچ وقت خدا پیداش نبود از راه رسید و با دیدن چهارپایه افتاده و
منه رنگ پریده گفت :
- یا خدا چی شده؟
برای در اومدن از این جو سنگین و مزخرف حاکم با خنده کاملا تصنعی گفتم :
- من داشتم می افتادم که کیارش منهدمم کرد. ها،ها، ها.
خنده ام انقدر لوس و الکی بود که خودم در جواب خودم گفتم زهر مار بی نمک.
کیارش خنده ای که بی شباهت با پوزخند نبود کرد و به محسن گفت :
- بخیر گذشت نگران نباش.
محسن جلو اومد و سرتا پامو نگاه کرد:
- خوبی؟
و برگشت و با همون چهره شوکه شده به راستین نگاه کرد تا ببینه چی میگه.
استین همونطور که گوشی روی گوشش بود از حالتی که انگار خشکش زده بود
خارج شد و در جواب فرد پشت خط گفت :
- ببخشید من بعدا باهاتون تماس میگیرم .
بعد با اخم گوشی رو خاموش کرد و به چهره ترس یده محسن نگاه کرد و با طعنه
گفت :
- چته؟ تو بیشتر ترسیدی یه آب قند برای خودت درست کن.
و به سمت در حرکت کرد :
- من رفتم شرکت، سریع تموم کنید عقبیم .
با رفتن راستین کیارش دوتا دستشو به صورتش کشید و همراه با نفس عمیق
درحالی که چهره اش بی حوصله و ناراحت بنظر می اومد گفت :
- منم برم خونه یه سری بزنم از صبح اینجام.
و کتشو برداشت و رفت.
محسن بدون اینکه چیزی بگه به من نگاه کرد. در جواب لبخند شلی زدم:
- منم دیگه برم... گندت بزنن با کارای خونه ات بای.
سریع لباسمو عوض کردم و به قصد برگشت به خوابگاه از خونه زدم بیرون
پارت 46
با تخفیفی که بهم داد علاوه بر اینکه مانتو جدید خریدم؛ بلکه جو گیر شدم و
شلوار و شال جدید هم خریدم، دیگه داشتم میگشتم کفشم بخرم که خداروشکر
نداشتن، آخرشم نفهمیدم من با تخفیفایی که گرفتم اونارو پر پر کردم یا اونا
کردن تو پاچه ام !... بیخیال .
برای قرار فردا تیپ رسمی و در عین حال شیکی انتخاب کرده بودم، ببینم بالاخره
از این استاد امیدوار یه شوهر در میاد یا نه، البته مدیونه هرکسی که فکر کنه من
شوهر ندیده ام... من فقط دنبال یه عشق پاکم و این عشق پاک و تو چشما ی
امیدوار میبینم . آره.
- خانم.
دست کسی که روی شونه ام بودو کنار زدم و دوباره پلید گفتم :
-آره.
- خانم نایلون خریدتون پاره شده همش ریخت کف خیابون.
برگشتم و به خانم نسبتا مسنی که به زم
ین اشاره میکرد نگاه کردم و چشم
چرخوندم روی زمین و شال افتاده و مانتوی آویزون از نایلون خریدمو دیدم.
در همين حین یه بچه خم شد و خیلی ریلکس شالو از روی زمین برداشت گلوله
اش کرد و به سمت سطل آشغال رفت، با چشمای درشت شده مانتوم و تو بغلم
گرفتم و به سمتش دویدم و داد زدم :
- هووی، نندازش بچه اون مال منه.
بدون توجه به من شالو انداخت تو سطل آشغال و بعد دستاشو بهم زد و تکوند،
کنار سطل آشغال ایستادم و به پسر بچه نگاه کردم و دستامو مشت کردم و
گفتم :
- بچه بی تربیت، چرا انداختیش؟ صدای منو نشنیدی گفتم مال منه؟ نمیبینی
نوئه؟ بزنمت صدای... اوففف.
اینو که گفتم صورتش یواش یواش جمع شد و یهو با جیغ زد زیر گریه، گوشامو
گرفتم و گفتم :
- بسه ببند دَرتو... باشه.
لحنمو ملایم تر کردم و گفتم :
- باشه تمومش کن ، ببین حق با توئه من یکم زیادی واکنش نشون دادم
معذرت میخوام ساکت میشی ؟
همینطوری دهنش یه متر باز بود و داشت عر میزد و مردم بهمون نگاه میکردن،
یکی میگفت :
- خانم بچه رو نزن گناه داره.
یکی دیگه میگفت :
- طفلی بچه حتما این نامادری شه.
اون یکی م یگفت :
- انسانیت مرده مردم به بچه کوچیکم رحم نمی کنن.
دستمو گذاشتم روی پیشونیم و درمونده گفتم :
- شت.
کم کم داشت یه تراژدی غم انگیز از توی این ماجرا در می اومد که لبخند
خجالت زده ای به ملت زدم و دستمو گذاشتم رو دهن بچه و همینطور که
عربده میکشید از اونجا دورش کردم.
به بستنی خوردنش نگاه کردم و حرصی لبخند زدم:
- خوشمزه است؟
صورتشو جمع کرد :
- بد نیست.
مشتمو بالا بردم و گفتم:
- بزار یدونه بزنمت لااقل دلم خنک شه امشب از حرص سکته نمیکنم
دوباره بهم خیره شد و خواست گریه کنه که با عجله بستنی رو کردم تو دهنش و
گفتم :
- نا نا گریه نکنه، گریه نکنه نازی، نازی.
مشغول خوردن بستنی شد، پسر بچه نفرت انگیز
پارت 47
عینکای دور طلایی دایره و
موهای چتری سیاهش در نگاه اول اونو مثل یک پسر بچه آروم و معصوم
نشون میداد ولی کی خبر داشت همچین بچه نُنری باشه.... یه گودزیلای واقعی.
بستنی توی دهنشو قورت داد و چشماشو ریز کرد و دستاشو یه حالتی کرد و
ادای منو در اورد گفت :
- نَنَ، بستنی بخوره.
بعد از جاش بلند شد و دستشو کرد تو جیبش و گفت :
- لوس، دیگه اینجوری حرف نزن.
مشتمو کوبیدم روی میز بیرونی کافی شاپ که روش نشسته بودیم،
خدایا یه دونه فقط؛ یه جوری میزنم جاش نمونه، فقط یدونه بزنم پَس کله اش
اوفف دلم خنک شه.
یه ده تومنی از توی جیبش بیرون اورد و گذاشت رو میز.
با اخم گفتم :
- این چیه؟ بستنی رو حساب کردم.
عینکشو از روی چشماش برداشت و یدونه دستمال کاغذی هم از روی میز
برداشت و هاه کرد و شیشه عینکشو باهاش پاک کرد :
- آنتی منت، برای اینکه منت کسی بالای سرم نباشه.
و رفت.
با خنده ناباورانه ای به پول رو میز نگاه کردم :
- آنتی مِنت؟ کلمه جدیده ؟ وات دِفــــا...؟
برگشتم خوابگاه پیش مژده و دیدم طبق معمول مشغول تلفن صحبت کردنه با
این تفاوت که تا منو دید با یه دستش گوشی رو گرفت جلو گوشش و با دست
دیگه اش یقه منو به سمت خودش کشید و با اخم گفت :
- کجا بودی؟
به خودم اشاره کردم :
- من؟
سریع گفت :
- نه نه،تو نه
ابروهامو انداختم بالا و گفتم :
- آها.
دوباره گفت :
- جواب منو بده میگم کجا بودی؟
دوباره گفتم :
- من؟
- آره تو.
بعد جواب گوشی رو داد :
- نه با تو نیستم .
گیج شده گفتم :
- الان گفتی با منی.
نفس حرصی کشید و گفت :
- با توام دیگه.
سرمو تکون دادم و گفتم :
- آها.
یهو دهنشو برد نزدیک گوشی و گفت :
- میگم با تو نیستم .
متعجب گفتم :
- الان گفتـــــی با منــــــی .
عصبانی داد زد :
- یه لحظه ساکت.
- خوب خودت گفتی.
- هیس...
با فرد پشت خط خداحافظی کرد و رو به من گفت :
- راستشو بگو کجا رفته بودی؟
ملافه رو مثل چادر انداختم روی سرم :
- بخدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم.
دستشو محکم زد روی میز و از مد شوخی اومدم بیرون، ملافه رو انداختم
اونطرف و صاف روی تخت نشستم.
- خیلی خوب... الان میگم .
بعد تموم شدن حرفام مژده پوکر فیس گفت :
پارت 48
- خوب... رفتی خرید و با یه دختر کله زرد عقدی که شوهرش پول عمل بینی
شو داده و صدای چت گوشيش تو مخت بوده وارد بحث ریزی شدی اما در
نهایت باهم دوست شدید.
بشکنی زدم و گفتم :
- آره.
- و بعدش یه مانتو یه شلوار و شال ازش خریدی؟ و نایلون خریدت پاره شده و
شالت افتاده و یه پسر بچه از روی زمین برش داشته انداختتش آشغالی؟
با فکر بهش چشمامو ریز کردم و گفتم :
- دقیقا.
- و تو هم براش بستنی خریدی تا توی خیابون آبروتو نبره؟
سرمو تکون دادم، متفکر بهم نگاه کرد و گفت :
- چرا برای من نخریدی؟
اخم خفیفی بین دوتا ابروهام اومد و بهش اشاره کردم و با مکث کوتاهی گفت :
- اَه، راست میگیا، خودمم نخوردم.
چهار زانو روی تخت جلوی من نشست و گفت :
- خوب میدونی، فکر میکنم مثل همیشه قسمت اصلی ماجرا رو یادت رفته
تعریف کنی حس میکنم ناقصه.
چونه امو خاروندم :
- نه دیگه...همینا بود که برات تعریف کردم.
لیوان آبی از روی میز کنار تخت برداشت و یک قلپ خورد، یهو جیغ زدم :
- آها اره..استاد امیدوار گفت فردا بریم گالری.
یهو آب توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد :
- چی؟
چند ضربه زدم پشتش و گفتم :
- نَمیری خونت بیفته گردنم، بابا این چیزا که عادیه من همیشه در حال ردکردن کیس هایی هستم که غیر مستقیم بهم پیشنهاد آشنایی میدن.
درحالی که دستش روی دهنش بود بد بهم نگاه کرد.
- آها حرف مفت نزنم؟ باشه.
حالش که جا اومد با تعجب گفت :
- استاد امیدوار خودمون؟؟ همون جوونه؟
با خنده گفتم :
- نه پیره، میخوام از سینگلی شوگر ددی تور کنم.
دوباره بهم بد نگاه کرد، صدامو صاف کردم :
- آره همونکه جوونه ولی موهای بغل کله اش همچین جو گندمی میزنه، حس
میکنم پیری زودرس گرفته البته مهم نیست بنظر من اینجوری جذاب تره بعدم
مهم قد و بالاست که مادر به فداش معلوم نیست به سمت پدری رفته یا مادری
ولی خیلی تیپش درسته... وای نفسم.
لیوان آب کنار دست مژده رو برداشتم و خوردم.
بدون تغیری توی حالت چهره اش گفت :
- که اینطور، میدیدم سر کلاسا یه جوری بهت نگاه میکنه حواسش بهت هست
نگو داشته برنامه ریزی میکرده یه جای به دام بندازتت.
با چشمای درشت شده یدونه شکلاتی که توی دستش بود و ازش گرفتم و
همونطور که بهش نگاه میکردم انداختم تو دهنم:
- نگو.. انگار داری راز بقا تعریف میکنی.
پوست شکلاتو از دستم کشید بیرون :
- کوفتت شه سعید برام خریده بود.
با صورت جمع شده جویدم و قورتش دادم :
- باید زودتر میگفتی، راستی شما تو چه مرحله اید؟
سرشو کج کرد و آهسته گفت :
- فردا میخوایم بريم کافی شاپ همو ببینیم .
لبخند عریضی زدم :
- خوبه، موفق باشی .
یهو چهره خنثی اش تبدیل به لبخند شد :
- ممنان.
پارت 49
داشتم خودمو آماده میکردم برای یک خواب بعد از ظهر مشتی که محسن بهم
زنگ زد و گفت بابا از شهرستان اومده و من برم دیدنشون.
با مقنعه کج و مانتویی که دکمه هاشو یکی درمیون بسته بودم و کوله ای که
روی زمین میکشیدمش و راه میرفتم به سمت در حرکت کردم، مژده با چشمای
بسته گفت:
- شور و شوقت برا ی دیدن خانواده ات تحسین برانگیزه.
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- نه الان حسش نیست بروز بدم
جوابمو که نداد فهمیدم خوابیده و با بدبختی به سمت خروجی حرکت کردم،
باید تا نه شب تموم میشد وگرنه خوابگاه راهم نمیدادن.
سوار اتوبوس شدم و طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم یهو چشام باز شد و
خودمو وسط خيابون دیدم، دستمو گذاشتم رو قلبم، خدایا دوباره گم شدم!
اینجا کجاست؟ من چجوری اومدم اینجا؟ دفعه قبلی خونه محسن همینجا بود
ولی الان نیست؟ نقشه ام کو؟
دستمو کردم توی جیبم و گوشیمو در اوردم و برنامه رو باز کردم یهو برگام
ریخت! درست اومده بودم؟ پس خونه محسن چرا نبود؟ به چپ و راست نگاه
کردم و همراه با جی پی اس نقشه جلو رفتم یهو به خودم که اومدم دیدم وسط
جاده ام؛ دستم به شدت کشیده شد و به سمت عقب اومدم، برگشتم و هول
شده به چهره فرد نجات دهنده ام نگاه کردم.
- حواست کجاست؟
با دیدن راستین که ترسیده و کمی عصبانی این جمله رو به زبون اورد نفسمو
فوت کردم و نشستم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، بهم نگاه کرد و گفت :
- وسط خیابون گوشیتو چک میکنی؟
خیلی جدی گفتم :
- به خودم مربوطه! کدوم طرفی میری ؟
از عکس العملم کمی جا خورد و با انگشت به سمت راست اشاره کرد لبخند زدم
و به سمت مخالفش اشاره کردم:
- پس من این طرفی میرم.
بعد بلافاصله راه افتادم.
عصبانی چندتا ضربه روی صفحه گوشی زدم و زیر لب گفتم :
- چه مرگته یاسمَنگولا؟گمشو بیا دیگه آبروم رفت.
همینطوری سرم تو گوشی بود متوقف شدم و زیر چشمی به راستین که
همونطوری ایستاده بهم نگاه میکرد نگاه کردم و بی توجه بهش دوباره راه
افتادم، یهو صدا زد :
- شهرزاد خانم... خانم صامتی .
برگشتم سمتش و کلافه گفتم :
- بله؟
دوباره با انگشت اشاره و بدون حالتی توی چهره اش به اونطرف خیابون اشاره
کرد :
- اونجاس!
جهت انگشت اشاره اشو دنبال کردم و با دیدن خونه محسن که اونطرف خیابون
بود لبمو گاز گرفتم، جلل خالق این همه وقت اینجا بودی من نمیدیدمت؟ آبروم
رفت، تف.
خودمو نباختم و صدامو صاف کردم:
- خودم میدونستم .
دوباره دستپاچه به سمت خیابون رفتم که یهو یه ماشین با سرعت نزدیکم اومد
و بوق طولانی زد ، دوید و خودشو بهم رسوند و دستمو کشید سمتش و با
صورت رفتم تو قفسه سینه اش.
سریع عقب رفتم
پارت52
با خنده گفت :
- چقدر کل کل میکنید شما.
سعی کردم دست محسنو گاز بگیرم:
- کار از کل کل گذشته باید خفش کنم.
محسن زد زیر خنده و دستشو برداشت . خواست بره عقب که اومدم با پا بزنم
به ساق پاش بیفته دلم خنک شه که یهو پاشو برداشت و جا خالی داد. با این
کارش تعادلمو از دست دادم و خواستم بخورم زمین .نميدونم چی شد یهو دوتا
دستمو گذاشتم رو شونه های راستین و آویزونش شدم تا نیفتم اون بیچاره هم
شوک شده بدون اینکه بخواد تکون بخوره از سنگینی وزن من که روی شونه
هاش بود گردنشو کمی اورد پاییین و چشم تو چشم شدیم.
تو همین حال بودیم که سریع دستمو از روی شونه اش برداشتم و صاف
ایستادم و به جهت مخالف نگاه کردم.
به سیبیلای دوران دبیرستانم قسم اگه چاقو دم دست بود همین الان خودمو
خلاص میکردم راحت میشدم از این رسوایی.
با لبخند زورکی خجالت زده ای صدامو صاف کردم و سرمو انداختم پایین و
راستین همچنان خشک زده ایستاده بود. محسن سکوت کرده بود و این
حالتش برای وقتی بود که نمی دونست چه واکنشی نشون بده، جَوّ خیلی
سنگین بود که یهو راستین دستپاچه نشست و به اطراف خونه نگاه کرد و جوری
که میخواست خودشو معمولی نشون بده گفت :
- عمو کجاست؟... محسن بتمرگ سر جات تو ام دیگه من اگه خواهر داشتم
نمیذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
منم در راستای تغیر حال و هوا خندیدم و گفتم :
- هه.. هه.. هههه، آره ایول گل گفتی.
بعد داد زدم :
- بابا، بابا کجایی؟
محسن لبخند کمرنگی زد و گفت :
- اصلا غمت نباشه داداش، الانم فرقی نداره من مثل داداشت ؛شهرزادم مثل
خواهر نداشته ات.
یهو من و راستین باهم گفتیم :
- چی؟؟؟؟
محسن اخم کرد و گفت :
- خواهر برادر؟ نا مفهوم گفتم؟
منو راستین با صورت جمع شده بهم نگاهی انداختیم و لبخند زورکی زدیم
راستین سرشو مردد تکون داد و آروم گفت :
- آها... هه هه آره مثل خواهرم.
منم هول شده و بی مقدمه تو شوک بغل چند دقیقه پیش یهو نشستم کنارش
و چندتا محکم زدم به پشت راستین و گفتم :
-ههه، آره از این به بعد تو هم مثل کیارش و محسن داداشمی...اصلا بزار
داداش صدات کنم. دادااش... اهم.. دادا..ش.
راستین خودشو عقب کشید و با همون لبخند زورکی روی لبش بهم نگاه بدی
کرد و آهسته گفت:
- اوکی...تمومش کن.
خنده ام گرفت و سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم حالا منم خیلی مشتاق
نیستم این داداشم باشه همون محسن از سرم زیادیه.
بابا اومد و بعد احوال پرسی با راستین کنار هم نشستیم و ادامه فیلمو دیدیم .
همونطور که کنار بابا نشسته بودم گازی به خیار توی دستم زدم و گفتم :
- نگاه پدر من، این یارو زده اونو یارو رو کشته بعد الانم داره ادای آدم خوبارو درمیاره
پارت 56
ـ میدونستم توی درک اون بخش از بعد ذوق و قریحه هنری تون اشتباه نکردم،
موافقم باید در برابر بعضی آثار سکوت کرد.
صدامو صاف کردم و با صورت جمع شده به زم ین نگاه کردم و چیزی نگفتم
ذوق و قریحه هنریم از پهنا بخوره تو ملاجت.
بعد چند دقیقه سکوت پام تو ی اون کفشای پاشنه بلند درد گرفته بود و منتظر
بهونه بودم لااقل بریم تابلو های بعدی رو ببینیم که استاد امیدوار گفت :
- این نقاشی کم کم داره منو توی خودش غرق میکنه، بریم اثرات بعدی رو هم
ببینیم .
یهو نفس حبس شده ام و از دهنم پرت کردم بیرون و با خنده گفتم :
- موافقم بریم .
کنار تابلوی بعدی ایستادیم و تا چشمم بهش افتاد به اطراف نگاه کردم :
- فهمیدم، دوربین مخفیه؟
بهم سوالی نگاه کرد، با حالت خندونی گفتم :
- از همینا که برای هنرمندا میذارن.
اخم ناشی از نفهمیدن حرفم کرد :
- بله؟
خنده ام از بین رفت.
همون یدونه نقطه سفیدم روی این تابلو نبود ، بلکه کل صفحه سفید بود! یه
نگاه به امیدوار یه نگاه به تابلو انداختم :
- یعنی نیست!؟ خوب این فاجعه است.
- حس میکنم نتونستید با این تابلو ارتباط برقرار کنید می خواید براتون
معانی شو تشریح کنم؟
سرمو تکون دادم :
- لطف میکنید.
به گوشه پایین تابلو اشاره کرد:
- این نقطه خاکستری رو میبنید؟
چندبار محکم پلک زدم تا دیدم واضح بشه . رفتم جلوتر و گفتم :
- ببخشید من چشام یکم ضعیفه کجا فرمودید؟
اومد جلو تابلو و گفت :
- اینجا، اینجا.
یکم خودمو خم کردم و گفتم :
- اینجا؟
قدشو کوتاه کرد و به پاین تابلو اشاره کرد:
- این گوشه.
عصبی از اینکه ندیدمش با اخم صاف ایستادم و امیدوار سریع رفت عقب، شونه
هامو بالا انداختم و گفتم :
- ندیدم، حالا بیخیال میگفتید.
لبخند زد و گفت :
- تنهایی.
ابروهام بالا رفت :
- اوه...
به تابلو خیره شدم و زیر لب گفتم :
- تنهایی
آهسته جوری که نفهمید کمی ازش دور شدم و به بهونه دیدن تابلو های دیگه
فاصله گرفتم ، از اونجایی که دوست نداشتم قیافه ضایعمو موقع دیدن نقاشی
ها ببینه به سمت مخالف حرکت کردم و چشمم به یه نقاشی باحال افتاد تا
اومدم برم نزدیک یهو یه خانم قد بلند و نسبتا هیکلی با موهای بلونده کوتاه
درحالی که شالش دور گردنش افتاده بود و مانتوی چهل تیکه رنگی رنگی
پوشیده بود؛ همونطور که پشتش به من بود و تابلو رو میدید اومد جلوم، سرمو
کمی کج کردم تا بتونم نقاشی رو ببینم . دوباره اومد جلو صورتم و مانع شد، به
نیم رخش نگاه کردم و گفتم :
- ببخشید خانم میشه یکم برید کنار منم ببینم؟
یهو انگشتای دستشو با حالت پا مرغی و شلی گرفت بالا جلو چشمم، صدای
دستبندای مهره ای مختلف که دور دستش بسته بود به گوشم خورد
پارت 57
کمی
عقب رفتم ، روی پاشنه کفش چرخید سمت من و گفت :
- من خانم نیستم خانم محترم.
با دیدن چهره اش اخمی کردم :
پوست سفید و ابروهای نازک و چشمای سبز انگاری مرد بود! آها گرفتم داستان
از چه قراره.
برای اینکه خودمو خیلی مودب نشون بدم کمی سرمو به سمت پایین مایل
کردم و گفتم :
- پوزش، دیر متوجه شدم.
با چندش چند تار موی جلوی صورتشو زد کنار و مغرورانه به سمت چپ نگاه
کرد :
- چیو؟
لبخند زدم و با تحکم گفتم :
- من خودم به شخصه حامی همه بچه هایی ام که جنسیت روحشون با
جسمشون تطابق نداره. پس با من راحت باشید و از این حق طبیعی تون دفاع
کنید، شما دخالتی در این مسئله نداشتید پس نباید عقب نشینی کنید یعنی
حق ندارید عقب نشینی کنید فهمیدید؟
دوتایمون به مشت بالا اومده من که بر اثر جوّگرفتگی زیاد موقع صحبت
کردن بالا گرفته بودم؛ خیره شدیم .
صدامو صاف کردم و دستمو پایین گرفتم.
با صدای نازک و جیغی، تند تند گفت :
- وات؟ چی میگی خانم؟ تطابق نیافته چیه؟ استایل و پرستیژ من این سبکیه،
لباسای من ایران پیدا نمیشه همین دستبند من می ارزه به کل لباس فروشی
های این خیابون، این مانتو هم که میبینید کار دست بهترین طراح لباس کَنادا
است، فارسیم خیلی نمیشه وگرنه بیشتر برات توضیح میدادم تا بفهمی داری با
کی حرف میزنی..
از فخر فروشیش حرصم گرفت، یعنی این بود جواب حرفای تاثیر گذار من؟ توجه
نکردم کجام و مثل خودش یک تار موی مشکی جلوی صورتمو زدم کنار و دست
به سینه پوزخندی زدم:
- کَنادا؟ اوه ساری ، من بهترینشو توی فروشگاهای کَلیفرنیا دیدم تازه بدون
طراح لباس، البته این مانتویی هم که تنته ته همین خیابون حراج کردن سه تا
پونزده هزار تومن.
با چشمای درشت شده دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش :
- واقعا در مواجه با افرادی که با سبک من آشنا نیستن احساس نفس تنگی
میکنم ... اوه مای هرت.
با حالت مدلینگی پاشنه های کفشمو روی زمین کوبیدم و جلوی تابلو رفتم و
مجبور به کنار رفتن کردمش.
انقدر بدم میاد از آدمایی که جملات انگلیسی رو توی مکالمه فارسیشون بکار
میبرن. مثلا خیلی با کلا سه؟ نقاشی رو که دیدم فهمیدم اونقدرام که فکر میکردم
قشنگ نیست، زیر لب گفتم :
- اه اینم که آشغاله.
دستشو گذاشت رو ی دهنش و با حیرت گفت :
- این تابلو محشره چطور جرئت میکنی بگی آشغال؟ اصلا میدونی چند ماه
روی این وقت گذاشته شده؟ هان!؟ واقعا قلبم درد گرفت آه... خدا ی من.. مای
گــــاد
اخم کردم:
- بنظر منکه خیلی بی مزه و لوسه اه، اه فقط چون صورتی بود خوشم اومد.
دستشو گذاشت رو قلبش:
پارت 101
ـ اینا تاوان اینکه سهیلو امیدوار کردم و بعد ولش کردم.
دستمو به پشتش زدم تا آروم بشه و چیزی نگفتم، نزدیک نیم ساعتی در همون
حالت نشسته بودیم اون به سعید و شایدم سادگی خودش فکر میکرد منم به
محسن... و شایدم راستین فکر میکردم ، آهسته زیر لب میگفت :
- حق با تو بود، حق با تو بود.
انقدر اینو تکرار کرد که خودشم خسته شد و سکوت کرد.
یهو در باز شد و آیه با چهره جدی وارد اتاق شد و به چشما ی قرمز من و مژده
که توی بغلم بود نگاه کرد:
- بسه دیگه آبغوره کافیه.
با چشم و ابرو بهش اشاره کردم بره بیرون و مراعات مژده رو بکنه، اما توجه
نکرد و داد زد :
- نگاهشون کن مثل این بدبختا گریه میکنن، تو این دنیا هیچکسی ارزش
اشکای شما رو نداره، پاشید خودتو جمع کنید.
بهش چشم غره اومدم و خواستم چیزی بگم که مژده ازم جدا شد، با پشت
دست اشکاشو پاک کرد و گفت :
- حق با توئه.
ابروهام بالا رفت و بهش نگاه کردم
اشکاشو پس زد و رو به آیه گفت :
- میخوام پشیمونش کنم، میخوام همه چیو فراموش کنم، کاری میکنم به دست
و پام بیفته.
آیه جلو اومد و روی شونه مژده زد و گفت :
- آفرین، حالا شدی آدم عاقل، الانم خودتونو بسپارید به من قول میدم از این
حال درتون بیارم، پایه اید؟
مژده با لبای لرزون و اشکایی که هنوزم داشت از چشماش میریخت گفت :
- هستم، هرچی باشه.
به من نگاه کردن و منتظر جوابم موندن، آروم گفتم :
- اگه خودکشی مودکشی و این دیوونه بازیا نباشه منم پایه ام.
آیه خندید و گفت :
- ترسو.
....
سرمو به مبل تکیه دادم و گفتم :
- فکر کردم میخوای ببریمون از اون مهمونی های خاک برسریت.
مژده لیوان سوم و سر کشید و با صورت جمع شده داد زد :
- میدونی از چی حرصم میگیره؟ از اینکه بخاطرش تغییر کردم، شدم یکی دیگه.
آیه به در و دیوار خونه اشاره کرد:
- خیلی لباس درست حسابی داشتیم برای مهمونی؟ اینجا خونه دختر خاله امه،
دکتره ... الان دوماهی میشه رفته دبی
بعد جیغ زد :
- اینجا مال ماااااست.
یک چشممو بستم و با خنده به ته لیوانم نگاه کردم :
- خیلی خریا گفتی این ماء الشعیره.
دومین شیشه رو باز کرد و به سمت لیوانامون سرازیر کرد و گفت :
- حالا من اینو گفتم، خودت که یه قلوپ خوردی فهمیدی چرا ادامه دادی؟
سه تایی زدیم زیر خنده انقدر خندیدیم که گلوم درد گرفته بود، وسط خنده
صورتم جمع شد و با گریه گفتم :
- عوضی، ازت متنفرم.
مژده دستشو گذاشت رو شونه ام:
- از کی؟
انگشتمو گذاشتم رو چشمم و فاز گرفتم :
- از کراشم.
دو تایی زدن زیر خنده، انگشت اشاره امو گرفتم بالا و گفتم :
- ولی اونجا که گفت يه چيزی این وسط هست که از خودم بیشتر میخوام،
توقع داشتم بگه :اون تــــــویی ،تو
پارت 106
(دیشب موقع ورود به شرکت)
- میتونی دستتو از دور گردنم باز کنی، رسیدیم .
محکم تر گردنشو گرفتم و صورتمو بردم نزدیک صورتش:
- کی بهت اجازه داد منو بغل کنی هان؟ هان؟
به صورتم نگاه کرد و آروم گفت :
- داشتی میفتادی.
بعد سریع سرشو از جلوی صورتم عقب کشید:
- ولم کن، باید بشینی.
نزدیک مبل رفت و منو روش خوابوند سرمو گذاشتم روی دسته مبل و چرخیدم
سمتش
- فعلا اینجا بمون حالت که اومد سر جاش میتونــ...
انگشتمو گذاشتم رو لبش و با خنده رفتم جلو و گفتم :
- تو منو دوست داری؟
بدون اینکه تکون بخوره بهم نگاه کرد، دستمو آوردم پایین آروم آروم صورتش
نزدیک صورتم شد، چشمامو بستم، نفسای داغش روی صورتمو حس م یکردم،
یهو متوقف شد و سریع عقب رفت و بلند شد، توی اتاق راه رفت و لباسشو
تکون داد و گفت :
- چقدر گرمه.
خمیازه کشیدم و چیزی نگفتم، دست به سینه بهم نگاه کرد و گفت :
- همیشه اینطوری مست میکنی؟
اخم کردم و گفتم :
- هیــــــن، مست چیه بابا ؟ من ظرفیتم خیل ی بالاست به این زودیا
نمیگیرتم .
لبخند محوی زد و گفت :
- چندمین باره؟
انگشتامو بالا اوردم و با چشمایی که دو تا رو چهارتا م یدید شمردم :
- یک... دو... سه!
بهش نگاه کردم و ناراحت گفتم :
- گفت دلستره.
دستشو گذاشت روی صورتش و با خنده بیشتری گفت :
- وایستا برم برات یه چیز ی بیارم بخوری شاید از این حال در بیای.
راستین رفت و چشمام آروم آروم گرم شد و خوابم برد.
******
صورتمو فرو بردم توی کاناپه و دااااد زدم :
- منو دوست داری و درد، منو دوست داری و مرض...کاش میمردم و این خفت
و خاری رو تجربه نمیکردم خداااا.
داشتم خودمو سرزنش میکردم که صدای زنگ در اومد، سریع سر و وضعمو
درست کردم و مانتوم و صاف کردم و شالمو از روی کاناپه برداشتم انداختم رو
سرم و به سمت دستشویی دویدم و صورتمو شستم و خشک کردم و با کرم
پودر و رژ و ریمل افتادم به جون صورتم تا از اون حالت داغونی خواب نامناسب
دیشب در بیاد، یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و گفتم :
- خوبه اینجوری اعتماد به نفسم بیشتره.
دوباره صدای زنگ در اومد، حتما مشتری بود چون بقیه کلید داشتن، تصمیم
گرفتم برم درو باز کنم، دستگیره درو که چرخوندم با یه دختر چشم آبی و قد
بلند و سفید پوست مواجه شدم، با خجالت گفت :
- سلام، شرکت فنی مهندسی پویا؟
با لب و لوچه آویزون به سمت مخالف نگاه کردم و گفتم :
- اعتماد به نفسم اومد پایین، چی دارن این چشم رنگیا؟
برگشتم سمتش و گفتم :
- سلام بله، کار داشتید؟
به داخل نگاه کرد و گفت :
- برای آگهی استخدامی که دادید مزاحم میشم .
هنوز خواستم چیزی بگم که یه دختر جوون با کلی آرایش ومژه های پرکلاغی جلو اومد و گفت:
پارت 112
ـ اون قضیه رو بهت نگفتم که بری باهاش دعوا راه بندازی، بهتره از راه دوستانه
از تصمیمی که گرفته منصرفش کنی.
روی صندلی کمی چرخیدم و به قهوه ام نگاه کردم و چیزی نگفتم.
- الانم مثل یه خواهر مهربون برو باهاش حرف بزن نذار میونه تون اینجوری
بمونه.
بهش یه جوری نگاه کردم:
- عمرا، فکر کن یه درصد بلند شم برم پیش اون قوزمیت عنونه.
از ظاهر جدیش خارج نشد:
- و کیارش...
آب دهنمو قورت دادم و با اخم کمی از قهوه ام خوردم و بعدش گفتم :
- فکر کنم وقتی حالم سرجاش نبوده، چرت و پرت بهم بافتم تحویلت دادم
خیلی جدی نگیر.
نگاهشو ازم گرفت و به قهوه توی دستش داد و گفت :
- خودش بهم گفت چیشده.
تکیه ام و از صندلی برداشتم و صاف نشستم و جدی گفتم :
- چی گفت!؟
همونطور که نشسته بود کمی به جلو مایل شد و قهوه اشو روی میز عسلی
گذاشت و انگشتاشو توی هم گره زد و جواب نداد .
لبای خشکمو خیس کردم :
- نمیخوای بگی ؟
بهم نگاه کرد :
- نمیدونم چی گفت، انقدر توی این سالها از داستان علاقه اش به... تو شنیدم
که دیگه شمارش از دستم در رفته.
شوکه شده گفتم :
- علاقه اش به من ؟ مثلا چیا ؟
بازم بدون نگاه به من گفت :
- سه سال گذشته رو یادم نیست اما تک تک کلمات دوماه اخیر موقع درد و
دلهاش با نزدیکترین دوستش که من باشم یادمه.
سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد، از نگاهش جا خوردم ناراحت بود؟ یا شایدم
عصبانی؟
- حتی الانم میتونم تک به تک کلماتشو از حفظ برات روی برگه بنویسم .
بلند شدم و دستپاچه و ناباورانه گفتم :
- نمیدونم چه اشتباهی کردم که از رفتار من اینجوری برداشت کرده و درگیر سوء
تفاهم شده، حتما توام بخاطر این مسئله خیلی عصبانی شدی، اما بهش بگو
نباید مسائل کاری و شخصی رو با هم قاطی کنه اینطوری شرکت و کارتون ضربه
میخوره مثل الان.. بهش بگو من...
سریع گوش یمو برداشتم و گفتم :
- اصلا خودم میگم .... نه نه اصلا میرم رو در رو بهش میگم .
بدون توجه به موقعیتم سریع کیفمو برداشتم و خواستم از کنار میز رد شم و برم
بیرون که یهو دستمو گرفت، در همون حالت ایستادم و از این کارش شوکه شده
بودم که بلند شد و پشت سرم ایستاد، جوری که چهره اشو نمیدیدم آروم گفت :
- من از خودم عصبانی ام، از این که دارم در حق دوستم نامردی میکنم .
نفسمو فوت کردم بیرون و کلافه چشمامو به سمت بالا چرخوندم ، منو باش فکر
کردم چی میخواد بگه، برگشتم سمتش و گفتم :
- نامردی چیه بابا.. من فهمیدم چی میگی درسته خیلی خوب نرسوندی اما
گرفتم کیارش چند روزه نمیاد شرکت این همه کار ریخته سرتون همشم یه
جورایی تقصیر منه که باهاش خوب حرف نزدم قانعش نکردم، میگیری چی
میگم؟ بعد من الان باید برم تا...
پارت115
- منه خر دیشب تو اون حال زنگ زدم به سهیل همه چیو براش تعریف کردم،
صبح چشامو باز کردم یادم اومد چه غلطی کردم الان بهم پیام داده داره میره
سراغ سعید... بدو.
دستمو گرفت و به سمت خیابون رفتیم، ترسیده همراهش دویدم و گفتم :
- آدرس از کجا اورده؟
یه تاکسی گرفت و سوار شدیم، با استرس گفت :
- کار سختیه پیدا کردن آدرس؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
- نه.
با حال بدی دستاشو روی صورتش گذاشت:
- اگه برای سهیل اتفاقی بیفته اصلا خودمو نمیبخشم، اون سعید عوضی هرکاری
از دستش برمیاد.
دستمو گذاشتم روی شونه اش:
- آروم باش، سهیل همچین آدمی نیست اون اصلا اهل دعوا و زد و خورد
نیست.
با چشمای قرمز شده و بغض کرده به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت :
- حالم از خودم بهم میخوره، حس میکنم با حماقتام دارم سهیلو آزار میدم.
چیزی نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم، راستش منم بدجور استرس گرفته بودم،
معلوم نیست اون آیه در به در شده دیشب به کی زنگ زده، خدا کنه آمار
دوست پسرای سابقشو به شوهرش نداده با شه وگرنه واویلا میشه.
مژده سریع به بیرون اشاره کرد:
- همینجاس... همینجاست آقا نگهدار .
ماشین نگه داشت و منو مژده با سرعت پیاده شدیم و به سمت خونه سعید
رفتیم، مثل اینکه خونه مجردی داشت و تنها زندگی میکرد هرچی اطراف خونه
رو گشتیم کسی رو ندیدیم .
جلوی در رفتم و گوشمو گذاشتم روش و بی توجه به مژده که مثل مرغ پر کنده
اینطرف و اونطرف میرفت گوش دادم؛ یه صداهای مبهم مثل داد و فریاد میومد
نمیدونم شایدم من توهم زده بودم صدا زدم :
- مژده، اینجا
زنگ درو زدم و منتظر موندم، صدای داد و فریاد بیشتر شد اما کسی درو باز
نکرد مژده ترسیده شروع به محکم کوبیدن به در و صدا زدن سهیل کرد. انقدر
در زد که بالاخره در باز شد و چهره عصبانی و بر افروخته سهیل و سعید که مثل
دوتا کسی که به خون هم تشنه ان جلوی در نمایان شد. سهیل همونطور که
پشتش به ما بود و حدس میزدم خودش درو برامون باز کرده بود جدی گفت :
- اینجا چیکار میکنید؟ زودتر برگردید.
به راه پله نگاه کردم و گفتم :
- تمومش کنید تا کسی نفهمیده.
سعید با رکابی مشکی و چشمای قرمز و موهای بهم ریخته به مژده اشاره کرد و
داد زد :
- من نمی دونستم اینجوری میشه، مژده خودت بهش بگو.
سهیل عصبانی گفت :
- چی داری میگی تو هان؟
اومد بره سمتش که منو مژده لباسشو کشیدیم و مانعش شدیم، یهو چشمم
افتاد به چاقوی توی دستش و با ترس لب زدم :
- این... شوخیه دیگه نه؟
سهیل داد زد :
- برید عقب.
مژده که انگاری لال شده بود به حرف اومد و گفت :
- سهیل توروخدا تمومش کن، اصلا این ارزش صحبت کردن نداره بعد تو
پارت 134
بقیه بهم میگن توی قضاوت کردن خیلی بی رحمم، دوست و آشنا سرم
نمیشه... اینم نقطه تاریک شخصیت منه نمیدونم تا چه حد میشه بهش گفت
ویژگی بد اما اصلانمیتونم تحمل کنم حقی مقابل چشمم پایمال بشه. بلند
شدم و مقنعه مو از روی تختم برداشتم و گفتم :
- سهیل خیلی داره برای با تو بودن سختی میکشه از خودت نرونش.
چیزی نگفت و منم حاضر شدم قبل از خروج گفتم :
- دارم میرم سلف برای تو هم صبحونه میگیرم.
سرشو تکون داد :
- باشه.
دستامو گذاشتم تو جیب مانتوم و کمی به خودم لرزیدم، هوا داشت سردتر
میشد اواسط پاییز بودیم و آدم واقعا میموند چیکار کنه، لباس گرم میپوشیدی
میمیری از گرما لباس گرم نمیپوشیدی به وضعیت حال حاضر من دچار میشدی.
وارد سلف شدم و کارت دانشجویی خودم و مژده رو دادم به مسئول سلف،
لیوان یکبار مصرف چایی لیپتون و تخم مرغ صبحونه رو گرفتم و رفتم بیرون،
چندتا تقه به پنجره اتاقمون که رو به حیاط دانشگاه بود زدم و صبحونه رو به
مژده دادم و گفتم :
- حاضر شو دیگه بریم دیر میشه ها.
بی حال گفت :
- امروز حوصله ندارم تو برو.
- آها، باشه پس.
اومدم برم صدام زد و با لبخند لپمو محکم کشید، همونطور که لپم تو دستش
بود گفتم :
- چته روانی؟
خندون گفت :
- امروز به طرز کثیفی خوشکل شدی.
سریع عقب رفتم و مشکوک بهش نگاه کردم
- من همیشه یه حسایی بهم م یگفت تو بهم نظر داری.
با پلیدی بهم نگاه کرد، بهش اشاره کردم:
- اینجوری نگاه نکن، من تورو به چشم خواهرم میبینم عوضی.
خنده اش گرفت:
- تو تیپ مورد علاقه ام نیستی، گمشو.
چشمامو ر یز کردم و همونطور که عقب عقب میرفتم انگشت اشاره ام سمتش
بود.
- بای.
نفسمو حبس کردم و به آسمون نگاه کردم:
- خدا بخیر کنه امروز چطوری امیدوارو تحمل کنم.
لبخند زدم و وارد کلاس شدم، استاد امیدوار با دیدنم اخم کرد و گفت :
- خانم صامتی، پنج دقیقه تاخیر داشتید، نمیتونید سر کلاس بشینید .
در همین حین یکی از پسرا وارد کلاس شد و همونطور که سرش تو گوشی بود
از جلوم رد شد و رفت نشست.
لبخندمو به زور حفظ کردم و گفتم :
- پس چرا بقیه رو راه میدید؟
یه نگاه به دانشجو ها انداخت:
- چون خودم بهتر میدونم، فقط اینبار چشم پوشی میکنم دفعه بعدی بخششی
در کار نیست.
نفهمیدم چیشد و عجیب بهش نگاه کردم و رفتم نشستم، کلاسو ادامه داد و
رفت پای تخته :
- خوب بحث امروز راجب شروط ضمن عقده، کی میدونه یعنی چی؟
خمیازه ای کشیدم و زیر لب گفتم :
- زود عصر بشه برم مسابقه راستینو ببینم .
- خانم صامتی شما بگو.
با چشمای درشت شده یهو به اطراف نگاه کردم و گفتم :
- چی بگم؟
پارت 162
دوباره به صفحه لپتاب نگاه کرد و با موس صفحه رو بالا و پایین کرد و گفت :
- اسم اولین خریدارم یه شرکت نو پا همون نزدیکی شرکت امید گستره .
دستمو گذاشتم روی چشمام و گفتم :
- باورم نمیشه اون کثافت کینه ای... مطمئنم اون قاتل داداشمه مطمئنم.
به سمت در حرکت کردم و با بغض گفتم :
- خود عوضیشه مطمئنم راستین هیچکاره است.
یهو اومد جلو دستمو محکم گرفت و گفت :
- کجا؟ گفتم مطمئن نباش راستین قاتله ولی نگفتم انقدر خودتو گول بزن.
داد زدم :
- ولم کن میخوام برم پیش پلیس.
محکم تر دستمو گرفت و نذاشت برم.
- انقدر عجله نکن داری اشتباه میکنی.
با صورت قرمز شده بهش نگاه کردم و فریاد زدم :
- میخوام برم به همه بگم.
یهو داد زد :
- اگه کار خودش باشه چی؟ مدرک داری؟ هان؟
با گریه سرمو پاین انداختم و آروم گفتم :
- ولم کن.
دستمو کشید و گفت :
- با توام، به من نگاه کن، کو مدرکت؟
گریه ام که شدت گرفت دستش از دور دستم شل شد و نشستم روی زمین و
سرمو روی زانو هام گذاشتم.
دستشو روی پشتم گذاشت و با همون صدای جدی اما کمی نرم تر گفت :
- بلندشو برو صورتتو بشور
نا امید بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و درو بستم، بهش تکیه دادم و
برای بدبختی خودم اشک ریختم، الان تقریبا میتونستم حدس بزنم کیا بیشتر از
همه انگیزه قتل داداشمو داشتن، اما چجوری میتونستم ثابت کنم؟ از طرفی
مطمئن بودم محسن اینکارو نمیکنه و زمینارو نمیفروشه پس این یعنی هرطور
شده زمینارو با دوز و کلک به اسم خودشون کردن و قبل اینکه گندش در بیاد
محسنو....ولی اگه حدسیاتم اشتباه باشه چی؟
با کف دستم چندبار زدم به پیشونیم و گفتم :
- بدبخت، بدبخت.
بعد چند دقیقه زار زدن به حال خودم بلند شدم و به صورتم آب زدم و با
چشمای پف کرده و صورت قرمز خواستم برم بیرون که هومن با چندتا لباس
توی دستش جلوم ظاهر شد و گفت :
- برو دوش بگیر حالت جا بیاد.
لحنش بیشتر دستوری بود تا نگران! لباسارو ازش گرفتم و گفتم :
- باشه.
- همونجا حوله هست
وارد حموم شدم و دوش آبو باز کردم تا رفتم زیر دوش یهو دستم تیر کشید و
دردش امونمو برید، با صورت جمع شده مچمو فشار دادم و آخ بلندی گفتم
حوله رو تنم کردم و درو باز کردم و گفتم :
- آخ دستم، کجایی؟ توروخدا بیا دارم میمیرم.
نگاهش از حالت ریلکسی کمی خارج شد و به سمتم اومد و گفت :
- چیشدی؟
دوباره با این حرفش یاد راستین افتادم و بهش زل زدم، اخم کرد و به خون راه
افتاده دستم نگاه کرد و گفت :
- برو تو حموم الان میریزه رو فرش، اَه.
سریع برگشتم تو حموم و بعد چند ثانیه با جعبه کمک های اولیه اومد تو، روی
صندلی نشستم و اونم روی چهار پایه جلوی پام نشست و گفت:
#پارت172
عينکو از روی : چشماش برداشت و گفت
- گفتم شناخته نشم... خوب اینجا در پشتی هم داره؟
- نه فقط همین دره
اخم کرد و گفت
- امکان نداره، من میرم پایین.
با تعجب و جیغ خفیفی گفتم :
- کجا میری؟! وایستا ببینم.
منم پیاده شدم و دنبالش رفتم، توی کوچه بغلی کنار ساختمون شرکت رفت وکلاه سیوشرتشو دور سرش محکم کرد و گفت :
- بلدی قلاب بگیری؟
به دیوار نگاه کردم و گفتم :
- درسته ارتفاعش نسبت به دیوارای دیگه کمتره ولی دلیل نمیشه بتونی ازش بری بالا
بدون نشون دادن هیچ حالتی توی چهره اش گفت
- سفسطه نباف، حقیقت پشت این دیواره قلاب میگیری برم بالایا نه؟
مثل خودش گفتم
- اینم یه نوع کلیشه برعکسه دیگه چیکار باید بکنم؟
چشمامو بستم و همونطور که زور میزدم صاف وایستم و قلاب دستام ازهمدیگه باز نشه گفتم :
- زود باش دیگه این قدو دراز کردی برای چی.... آخ دستم
همونطور که تلاش میکرد بره بالا گفت
- انقدر حرف نزن صدامونو میشنون.
تا اینو گفت انگشتام از هم باز شد ویهو همه چی رفت رو صحنه آهسته همونطور که تعادلشو از دست داده بود و به سمت عقب داشت میفتاد دستاشوتو هوا تکون داد و با چهره حیرون گفت
َ
- نــــــــــه
و یهو مثل یه شک آب از اون بالا شالاپ افتاد رو زمین از صدای افتادنش یه چشممو بستم و عقب رفتم، با درد چند دور روی زمین ،غلت زد و آخ گفت
ترسیده کنارش نشستم و گفتم
- وای !حالت خوبه؟
همونطور که آخ و اوخ میکرد گفت
- .خوبم، خوبم... آخ
دستشو گرفتم و بلند شد و کمکش کردم و دوتایی به سمت ماشین رفتیم
پشتی صندلی رو خوابوند و با صورت جمع شده گفت
- آخ، فکر کنم ستون فقراتم آسیب دیده یه قلاب بلد نیستی بگیری؟
بی توجه به غرغراش گفتم
- باید یه مرد اینجا باشه به کمکش احتیاج داریم زنگ می زنم کیارش .
بااخم گفت
- کیارش؟ یکی از اضلاع مثلث عشقیه؟
- همراهم تو بیمارستان.
آهانی : گفت و ادامه داد
- نه
آها، همراه کَنه.
چپ : چپ بهش نگاه کردم و گفتم
- انقدر به کیارش توهین نکن
همزمان گوشیمو در اوردم و تا خواستم زنگ بزنم یهو شروع به زنگ زدن کرد
زیر لب گفتم
- حلال زاده است
بدون نگاه به شماره گذاشتم رو اسپیکر و جواب دادم
- الو؟
یهو یه صدای جدی و رسمی و در عین حال جیغ مانند از پشت خط گفت
- با سلام و شبخیر خدمت شما، بدین وسیله فوت و در گذشت پدر و برادرگرامیتان را تسلیت عرض مینمایم.
با ابرو های بالارفته گفتم
- مانلی !
یهو جیغ کشیدو گفت
- ایـــــــــــی حیوونکی چقدر سختی و مشقت و خاری و خفیفی و تیرگی وحقارت و بدبختی این چند وقته تحمل کردی و صداتم در نیومده ، چرا به من
نگفتی؟
من فکر کردم ما با هم دوستیم ، اونم نه به لهجه ایرانیش با لهجه امریکن.
#پارت174
مانلی نگاه کرد و گفت
- زود برو جمعش کن این تابلو رو
گوشی رو گذاشتم تو جیبم
- باهام بیا .
دوتایی به سمت مانلی دویدیم تا منو دید اشک فرضی زیر چشمشو پاک کرد ودستاشو باز کرد و با لبخند آمیخته با ناراحتی به سمتم دوید و گفت
- شـــــــــــهرزاد
یه تای ابروم رفت بالا و خواستم عکس العملی نشون بدم که هومن کلاه مانلی رو کشید رو صورت و چشماش و دوتایی به زور گرفتیم و بردیمش به سمت
ماشین از اونجایی که کمی هیکلی بود حمل کردنش سخت بود ولی موفق شدیم انداختیمش صندلی عقب ماشین و دوتایی نشستیم جلوکلاهشو از
روی سرش کنار زد و همونطور که کج افتاده بود رو صندلی عقب دستاشو جلوی دهنش گرفت و جیغ زد
- وای کمک، کمکم کنید این دوتا خبیث منو گروگان گرفتن هلپ می او مای گاد، اوپس... ببخشید باد گلوی آبمیوه .بعد از عصرانه ام بود
عصبانی چشمامو درشت کردم و گفتم
- صداتو بیار پایین ببینم این چه ریخت و قیافه ایه؟ مگه عقده توجه داری؟
هودی با گوشای خرگوشی لباسه تو این سن پوشیدی؟
هومن دستشو گذاشته بود رو چونه اش و فقط به مانلی نگاه میکرد مانلی باجیغ گفت
- ساکت
چهره اش تغییر کرد و انگشت اشاره اشو به سمتم گرفت و گفت
- عزیزم بهشت اونجایه که به سلایق هم احترام بزاریم آکی؟
عصبانی : به هومن نگاه کردم و گفتم
- تویه چیزی نمی گی؟
مانلی ترسیده دستاشو جلو ی قفسه سینه اش جمع کرد و گفت
- این آقا کیه شهرزاد؟
هومن همونطور که دستش زير چونه اش بود نگاهی به من انداخت و رو به مانلی گفت
- گوگولی تو بلدی قلاب بگیری؟
مانلی دوباره سرشو عقب تر برد و آروم گفت
- بهم گفت گوگولی... وای ترسیدم.
اطراف کوچه رو چک کردم و گفتم
- زود باشید دیگه.
مانلی حرصی جیغ زد
- گمشو برو بالا دیگه زشت، از جفتتون بدم میاد میدونید دکتر پوست من ایران زندگی نمیکنه؟ اگه اتفاقی برای پوست دستم بیفته ...دونه دونه موهاتو
هومن از بالا بهش بد نگاه کرد و مانلی سریع در ادامه گفت :میکنم شهرزاد
با هر بدبختی بود هومن رفت بالای دیوار یکی از خونه ویلایی های اطراف شرکت و مانلی حرصی کنار دیوار ایستاد و لباساشو تکوند و گفت
- من اینجا حوصله ام سر میره دوست دارم برم بالا دزدی.
با چشمای درشت شده گفتم
- دزدی چیه اومدیم اینجا دنبال چیزی بگردیم .
با لبای افتاده به سمت ماشینش رفت و گفت
- حالا هرچی منم دوست داشتم برم
به آسمون نگاه کردم و کلافه گفتم
- میخوای من قلاب بگیرم بری بالا؟
به حرفم گوش نداد و راهشو ادامه داد، کناردیوار نشستم و منتظر موندم بَدم نمیگفت اینجوری نمیفهمم چیشده کاش می تونستم برم بالا
تو همین فکرا بودم که یهو ماشین مانلی با سرعت کنارم
#پارت175
ایستاد و گفت
- های بیبی.
به اطراف نگاه کردم و گفتم
- انقدر تو چشم بازی در نیار .
کف دوتا دستشو تف زد و گفت
َ- ایی چندشم شد
- ببین جلو هومن اینجوری نکنیا یکم وسواسیه...
یهو دوتا دستشو روی در گذاشت و بایه حرکت رفت بالا ی سقف ماشین وچسبید به دیوار و همونطور که میرفت بالا جیغ زد
- وای الان میوفتم پام میکشنه ...
چندبار پلک زدم و به سقف ماشین و مانلی که نرده های روی دیوارو گرفته بود
تا نیفته نگاه کردم و گفتم
- چرا به ذهن خودم نرسیده بود
مانلی نتونست بره بالا و اومد پایین تو یه حرکت انتحاری قبل اینکه مانلی کاملاپاش برسه رو زمین سریع پامو گذاشتم رو شونه اش و پریدم رو سقف ماشین وحفاظ بالای دیوارو گرفتم و رفتم از دیوار بالا
تا رسیدم بالاپشت بوم جونم کنده شده به معنا ی واقعی نفس زنان خواستم به سمت پشت بوم ساختمون شرکت خودمون برم که یهو دیدم هومن داره برمیگرده با دیدنش گفتم :
- تموم شد؟
با صورت جمع شده سرشو پایین آورد و روی زمین نشست و درحالی که نگاهش به اطراف بود گفت
- اینجا چیکار می کنی؟
- اومدم دیگه یه جوری... چیشد؟ وای چرا دستتو گذاشتی رو بازوت؟
- سرتو بیار پایین ببینم خونه خاله است؟ بالای دیوار مردمیما.
روی زمین نشستم و گفتم
- لباست پاره است، میگم چیشده؟
چشماشو : محکم بست و گفت
- ميدونم، برو پایین من پشت سرت میام میگم بهت
اخم کردم و گفتم
- اه چه اومدنی بود پس
دستمو گرفت و آهسته از دیوار رفتم پایین یهو پام سر خورد و با جیغ خفیفی
محکم افتادم رو زمین اما... نرم تر از زمین بود
یهو یه صدای ضعیف از زیرم گفت
- از روی من بلند شو
با چشمای درشت شده از تعجب سریع بلند شدم و به مانلی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم و گفتم
- رو زمین خوابیدی؟
به دلش چسبید و میون آه و ناله گفت
- پاتو محکم گذاشتی رو سرم رفتی بالا نمیگی غش میکنم میمیرم؟ الانم
اینجوری پریدی رو شکمم، آیی خدا دلم
متفکر گفتم
- دیدم وقتی رفتم بالا چیزی نگفتیا ببخشید بزار کمکت کنم عصبانی دستمو پس زد و روی زمین نشست
- گمشو، بی نزاکت
تا اینو گفت یهو هومن از بالای دیوار افتاد رو سرش و دوتایی پخش زمین
شدن هومن از همه جا بی خبر به اطراف چشم چرخوند و کلاه روی سرشو دراورد چشمش به مانلی که با طاق باز روی زمین بیهوش شده بود افتاد و گفت
- عه، گوگولی تویی؟
پشتمو بهشون کردم و مشتمو کوبیدم به پیشونیم یهو یکی از ته کوچه صدازد:
- کی اونجاست؟
منو هومن ترسیده بهم نگاه کردیم و پریدیم تو ماشین نفهمیدم مانلی چجوری بیدار شد با لگد هومنو فرستاد اونطرف و خودش پشت فرمون نشست و دادزد
- محکم بشینید.
و گازشو گرفت و از اونجا دور شدیم.
#پارت176
خسته و کوفته برگشتم خونه و روی تخت دراز کشیدم و حرفای هومن رو مرورکردم و عصبانی دستامو مشت کردم
هومن ببین خیلی باحال بود من رفتم بالای پشت بوم
- خوب؟
به مانلی اشاره کرد و گفت
- گوگولی آبمیوه ...
مانلی داد زد
- به من نگو گوگولی، فقط بخاطر اینکه دوست نویسنده مورد علاقمی گذاشتم بیای تو خونه ام
کلافه گفتم
َ- اه بگو دیگه .
هومن همونطور که آبمیوه میخورد و مانلی با چندش باند دور بازوی زخمیش میبست گفت
- داشتم میگفتم رفتم بالای دیوار از موانع و سیم خار دارها عبور کردم
چندبار پلک زدم و گفتم
- منم اونجا بودم، موانع و سیم خارداری نبود
صداشو صاف کرد ویهو رو به مانلی داد زد :
- آروم دیگه زخمه هاا
بعد ادامه داد
- خلاصه، اونجا بگید چی دیدم؟
منو مانلی همزمان گفتیم : چی دیدی؟ !
- هیچی ندیدم .َ عه اسکولتون کردم.
و بلند بلند خندید .
مانلی چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت :
َ- اه چه چندش و یوبس .
بدون اینکه تغییری توی صورتم ایجاد بشه گفتم
- به خدا اگه ته این ماجرا هیچ و پوچ باشه خودم با دینامیت میترکونمت .
زورکی خندید و گفت :
- جنبه نداریا خوب بیخیال .. من رفتم اونجایه پنجره کوچیک توی یکی ازاتاقای شرکت بود به هر بدبختی بود بازش کردم، لامصب خیلی بیش از حدکوچیک بود بعدش رفتم تو و اون اطراف چرخ زدم... بگو چی شد؟
- چیشد؟
- یادم اومد چراغ قوه نبردم! برقارو هم روشن میکردم تابلو میشد دیگه به قول خودت عقلی کردم تیز و فرز پریدم رو میز دوباره از همون پنجره ای که رفته
بودم برگشتم، فقط یه نکته عجیب این وسط بود
دست به سینه و با اخم نگاهش کردم، چشماشو ریز کرد و گفت :
- یه چیز مزخرف مثل تراشه سمت چپ پنجره بود، موقع رفتن دستمو ناکار نکرد ولی موقع برگشت نابـــــــــــودم کرد، فکر کنم آغشته به زهر بود خیلی تیز بود حاجی .موقع رگ زدن انقدر درد نداشتم که الان دارم .
بعد زخم دستشو نشون داد و گفت
- ببین مثل "و" بریده چون تراشه اش یه طرح دایره مانندی داشت میتونم پشتش تتو کنم عشق فقط یک کلام مامان جونم "و" السلام. خیلی خفن میشه
نه؟
همونطور با اخم بهش خیره بودم، از روی میز شیرینی برداشت و بیخیال گفت
- عجب خونه ای داره مانلی نه؟
مانلی : تند تند گفت
- کاریه دیزاینر معروفه که سالی... اهم نمی دونم سالی چندبار میاد ایران ولی خیلی کارش خوبه
بازم چیزی نگفتم و اخمم از بین نرفت
نگاهمو که دید کش پشت موهاشو بایه حرکت باز شد و موهای فرش اومد
جلوی چشماش فکر کنم این حرکت براش مثل یه گارد حفاظتی بود، اما باعث نشد من نگاه خیره امو ازش بردارم دستپاچه داد زد :
- آروم دیگه .دستم درد گرفت
مانلی جیغ زد
- سر من داد نزن فرفری.
#پارت177
بلند شدم و رفتم توی یکی از اتاقای مانلی و شالگردن قرمز روی آویزشو برداشتم
و دور دستم پیچیدم و برگشتم، مانلی و هومن همچنان داشتن باهم بحث میکرد با دیدن من سکوت کردن و بهم نگاه کردن به سمتشون دویدم و دادزدم
- زنده ات نمیذارم هومن
از فکر در اومدم و چشمامو بستم، با این هومن کارم به جایی نمیرسید باید یه کار دیگه میکردم .
دو سه روزی گذشت و از شدت عصبانیت از دست هومن نه جواب تلفناشو دادم
نه خودم بهش زنگ زدم حتی چندبار پیام داد ولی بهش توجه نکردم تو این سه روز مثل همیشه کیارش یه ساعت مشخص میومد خونه ام و کوتاه همو
میدیدیم و می رفت تو آخرین دیدارمون گفت بانک برای بدهی وام محسن خیلی پافشاری کرده و خودش و عمو بهرام هر طوری بوده با کمک وکیل چندروزی وقت گرفتن تا ازیه جایی بدهی جور بشه، منم سوئیچ ماشین محسن و مقداری پول که از فروش کتابم پس انداز کرده بودمو بهش دادم و گفتم بده به وکیل و بقیه مراحلو خودش انجام بده، اول قبول نکرد اما بعد اصرار زیاد من سوئیچ و پولو گرفت و رفت، به در و دیوار خونه نگاه کردم و همونطور که روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم و تلفنی با مژده حرف میزدم گفتم
- جدی میگم اصلاحوصله بیرون ندارم مژده
با لجبازی گفت
- بیا دیگه شهرزاد به خدا خوش میگذره سهیلم دوست داره ببینه حالت چطوره
خیلی باهم پیگیرت بودیم یه شام ساده است دیگه .
کمی مکث کردم و در نهایت با نارضایتی گفتم
- بسیار خوب، بریم.
- اخ جون، پس میایم دنبالت
تماسو قطع کردم و تا خواستم گوشی رو بزارم کنار شماره هومن روی گوشیم خاموش و روشن شد، عصبانی تماسو وصل کردم و گفتم
- چیه هی زنگ میزنی؟ گفتم به کمکت احتیاج ندارم همه کارات مسخره بازیه.
- آخ... قلبم شکست ، میرم خودمو می کشم عذاب وجدان بگیریا .
آب دهنمو قورت دادم و کلافه نفس عمیقی کشیدم دوباره یاد راستین افتادم
وقتی که جلوی در خونه محسن دیدمش ویه همچین جمله ای و بهم گفت توی چشمام اشک جمع شد و گفتم
- فکر کردی زندگی و بدبختی های من سرگرمیه؟
با خنده گفت
- الان تکلیفت با خودت روشنه؟ به چی میخوای برسی؟
داد : زدم
- یه مدرک پیدا نمیکنم بفهمم کار خودشه تا بتونم دل بکنم یا مطمئن شم کار اون نیست و هرکاری لازمه بکنم .
سکوت کرد و چیزی نگفت، عصبانی اومدم گوشی رو قطع کنم که گفت
- باید ببینمت .
- دارم میرم بیرون.
و گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم بعد چند دقیقه مژده و سهیل اومدن دنبالم و باهاشون به سمت رستورانی که قرار بود اونجا
شام بخوریم رفتم.
با سکوت به فضای باز رستوران نگاه کردم و پشت میز نشستیم درسته هوای کم خنک بود ولی همینکه بیرون
#پارت178
نشسته بودیم و فضای سبز و درختارو میدیدم
خوشحال بودم، سهیل و مژده که رو به روم نشسته بودن با خنده گفتن
- اِه اومد
با اخم خفیفی که ناشی از نفهمیدن بود گفتم
- کی؟
و برگشتم با دیدن فرد خندانی که به سمتمون ميومد گفتم :
- کیارش !
مژده با خنده گفت
- آره ما خبرش کردیم بیاد پسر خوبیه خودت بهتر میدونی که اون روزی که نبودی منو سهیل باهاش خیلی جاها رو دنبالت گشتیم چندبارم جلوی در خونه ات دیدیمش .
کیارش نزدیک اومد و به هممون سلام کرد و با تعارف سهیل کنار من نشست
اصلااز این که توی موقعیت از پیش تعیین شده باشم خوشم نمی اومد برای همین به لبخند زورکی اکتفا کردم و در سکوت به حرفای سهیل و مژده که سعی
میکردن جوّ رو عوض کنن گوش دادم، کیارش هم هراز چند گاهی به من نگاه میکرد ولی حرفی نمیزد .
سهیل با لبخندی که از نظرم ترحم بر انگیز می اومد گفت :
- چقدر کم حرف شدی شهرزاد
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زدم و گفتم
- حرف که زیاده نمیخوام امشبو تلخ کنم بیخیال .. خوب چه خبر؟ شما دوتاآخرش به جایی رسیدید یا نه؟
مژده زیر چشمی به سهیل نگاه کرد و رو به من گفت
- اوم... چه جایی؟ منو سهیل دوستای خوبی برای هم هستیم.
بهش اشاره کردم و گفتم
- یه دختر بایه پسر هیچ وقت نمیتونن باهم دوست باشن
با این حرفم دست کیارش روی لیوان آبمیوه مقابلش متوقف شد، مژده شیطون به منو کیارش نگاه کرد و گفت
- آره خوب، حق با توئه
اخم کردم و برای عوض کردن بحث اومدم کمی آب بخورم که کیارش پیش دستی کرد و سریع شیشه آب معدنی رو باز کرد و برام توی لیوان ریخت .
ازش لیوانو گرفتم و با تشکر زیر لبی کمی خوردم، سهیل به کیارش گفت
- دیر کردی، قرار بود باهم برسیم .
به پیراهنش اشاره کرد و گفت
- سریه ماجرایی مجبور شدم برگردم خونه لباسمو عوض کنم وگرنه آماده بودم
همونطور که آب میخورم به این فکر میکردم که اینا کی انقدر باهم صمیمی شدن؟
بی حوصله منتظر شام بودم تا سریع تموم شه و برم که یهو آهنگ تولد پخش شد ویه گارسون از دور کیک به دست اومد. لبخند کمرنگی زدم و منتظر بودم
بره سریکی از میزا اما در کمال تعجب به سمت میز ما اومد همگی به هم نگاه میکردیم و تو شوک بودیم که سهیل بلند شد و کیکو از گارسون گرفت و جلوی مژده ایستاد و گفت :
- تولدت مبارک
دستمو گذاشتم رو صورتم و چشمامو بستم، تولد مژده بود پاک یادم رفته بود
مژده با خوشحالی به کیک و سهیل نگاه کرد همه براش دست زدیم و شمع هاروفوت کرد، سهیل کیکو گذاشت رو میز ویک قدم عقب تر رفت و دستشو توی
جیبش کرد و جلو ی پای مژده که حیرون داشت نگاه میکرد زانوزد و گفت
- میشه بقیه عمرمونو باهم دیگه بگذرونیم؟
#پارت179
با این کار رسما صدای جیغ و دست رفت بالا و منم با خوشحالی خنده ام گرفته بود و درحالیکه سعی میکردم احساساتی نشم به مژده نگاه کردم اشک دورچشمای مژده حلقه زدوبا خنده سرشو چندبارتکون دادو گفت :
- بله
دوباره همه براش دست زدیم و حلقه رو توی دستش کرد، به من نگاه کرد و منم بلند شدم و دستامو باز کردم و بغلش کردم، کنار گوشش گفتم
- بعد چندین روز از ته قلبم خوشحال شدم
بیشتر بغلم کرد و گفت
- خواهر قشنگم
اون شب برای من و مخصوصا سهیل و مژده شب بیادماندنی شد متوجه کیارش هم شده بودم که تا آخر دورهمی مون با حسرت به اونا نگاه میکرد این
کارش باعث می شد از خودم بدم بیاد ویه جورا یی احساس بدی بهم دست بده
موقع برگشت سهیل و مژده خواستن منو برسونن اما ترجیح دادم نرم و بزارم تنها باشن مژده اینو قبول نمیکرد تا اینکه کیارش اومد وسط بحث و گفت منو
می رسونه مژده دوباره شیطون به منو کیارش نگاه کرد و گفت
- خیالم راحت شد پس می تونی بری.
سوار ماشین کیارش شدم و راه افتادیم سهیل و مژده فکر میکردن من نمی دونم ولی قصدشون این بود که راستینو فراموش کنم و به کیارش فکر کنم، چقدر
آماتور و سطحی برای این دیدار نقشه چیده بودن، جوری که یه لحظه خنده ام گرفت و کیارش متوجه شد و سرشو چرخوند سمتم و با دیدن خنده من خندید وگفت
- چیه؟
لبخندمو جمع کردم و گفتم
- هیچی یاد یه چیزی افتادم، همینطوری بود
- آها
دوباره سکوت سنگینی توی ماشین حکم فرما بود، به ستاره دستبند دور دستم نگاه کردم و نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم
- من همینجا پیاده می شم .
با تعجب گفت
- هنوز نرسیدیم خونه
- خودم ادامه راهو میرم نگران نباش
با نگرانی گفت
- مسیر یابیت خیلی خوب نیست می ترسم گم شی.
بهش لبخند زدم و گفتم
- گم شدم زنگ می زنم تو بیای دیگه.
از این حرفم هنگ کرد و چند ثانیه نگاهم کرد بعدیهو لبخند روی صورتش اوم و گفت
- از دست تو شهرزاد
ماشینو نگه داشتو پیاده شدم، درو بستم و دستمو به نشونه خداحافظی تکون دادم و بند کیفمو روی شونه ام جا به جا کردم و راه افتادم، متوجه شدم تا چنددقیقه بعد رفتنم حرکت نکرد، حتی برگشتم و نگاه کردم دیدم داره تماشام میکنه وقتی خوب ازش دور شدم بالاخره رفت.
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد