The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت91
جاوید: دلیلی واس ناراحتی نمی بینم واقعا ازم میخواستی اجازه بدم با راننده بری که حتی نمیتونست نگاهشو کنترل کنه.
غیرتی شده بود اونم واس من خنده دار بود؟ نبود؟!!
لحنم تلخ شد: مگه مهمه، به هرحال از نظر شما من یه فا...
از صدای بلندش جا خوردم: جرات داری جملتو تموم کن.
دهن باز موندمو بستم.نگاهش به قدری تهدید آمیز و تیز بود که ترجیح دادم سکوت کنم.
جاوید کلافه به پشت گردنش دست کشید:سوارشو ظاهرا ما یه حرفای نیمه کاره داریم.
با بغض گفتم: یعنی حرفای اون روزتون رو کامل نزدید هنوز چیزی مونده بارم کنید ولی جناب دکتر من واقعا هیچ علاقه ای ندارم با شما حتی روبه رو بشم چه برسه حرفی داشته باشم.
جاوید در ماشینو باز کرد: ایران لج نکن،گفتم حرف میزنیم پس حرف میزنیم میدونی که جدی ام.
با حرص گفتم: بله میشناسمتون کلا مردای خانواده ی نواب با کلمه ی لطفا و خواهش میکنم غریبه هستند.
جاوید لبخند نیمه جونی زد:یعنی اگه خواهش کنم دیگه بغض نمیکنی و سوار میشی پس لطفا سوارشو.
لحنش انقدر نرمش داشت که خجالت زده نگاهش کردم: گفتم که حرفی ندارم.
جاوید:تو حرف نزن من حرف میزنم.
صادقانه جواب دادم: حرف زدن راجب گذشته رو دوست ندارم.
جاوید: منم علاقه ای ندارم ولی باید این سوتفاهم و کینه رو همینجا تموم کنیم پس سوار میشی.
در ماشینو برام باز کرد و منتظر ایستاد.
باید سوار میشدم حداقل باید دلیلشو واس گفتن اون جملات نامربوط می شنیدم.لحبازیو کنار گذاشتم و سوار شدم رایحه ی عطرشو نفس کشیدم،لب پایینمو زیر دندونم کشیدم و ول کردم.
تو کارم با همه جور مردی دم خور شده بودم که بعضی ها حرف و نگاهشون معذبم میکرد ولی هیچوقت خجالت زده نشده بودم ولی همین چند دقیقه پیش انگار دوباره شده بودم اون دختر 17 ساله که با کوچکترین حرفی سرخ میشد...

1402/12/19 04:06

پارت92
نگاه های خیره ی جاوید باعث گرگرفتگیم شده بود.نگاهش یجوری خاص بود،لعنتی من داشتم چه غلطی میکردم؟داشتم به جاوید فکر میکردم؟
جاوید پشت فرمون نشست و قبل از این که ماشینو حرکت بده نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم کرد.
جاوید: ناهار خوردی؟
_ نخوردم ولی وقت این که ناهار بخورم ندارم باید تا جایی برم.
سر تکون داد و با ناخن گوشه ی لبشو خاروند: پس همینجا حرف میزنیم.
منتظر موندم تا راجب دلایلش حرف بزنه تا ببینم دقیقا چه اشتباهی ازم سر زده بود که منو لایق اون جملات دونسته.
جاوید صدای ضبط ماشینو پایین اورد: آدم ها با آرزو و رویاهاشونه که زنده اند،اگه کسی دیگه آرزویی نداشته باشه دیگه هدفی هم برای زندگی کردن نداره‌.
سکوت کرد چرخیدم سمتش تا حداقل بتونم از چهره اش بفهمم منظورش از حرفایی که میزنه چیه؟
سکوت جاوید برای مدت کوتاهی ادامه داشت و دوباره ادامه داد: اون روز تموم دنیام تموم آرزوهام روی سرم آوار شده بود.
اون روز چیزیو فهمیده بودم که باعث شده بود حتی از خدا ام ببرم.
باز سکوت کرد.انقدر غمگین راجب اون روز حرف میزد که بی اختیار دلم براش سوخت،دلم میخواست بدونم چی شنیده که به قول خودش دنیا روی سرش آوار شده..
متوجه ی انگشتای کشیدش شدم که روی فرمون ضرب گرفته بودند.
پوزخند صدا داری زد: من تو این دنیا فقط یه چیز میخواستم آرزوی داشتن کسیو داشتم که تمام جونم شده بود.
خواسته ی زیادی ام نداشتم فقط میخواستم کسی که تمام زندگیم شده بود و واسه خودم داشته باشم ولی اون روز فهمیدم حق ندارم دیگه همچین خواسته ای داشته باشم...
منظورش از خواستن کسی چی بود؟!
یعنی جاوید کسیو دوست داشت؟
چرا هرکار میکردم نمیتونستم هضم کنم که حضرت والا هم عاشق بوده؟!
جاوید نفسشو بیرون داد: اون روز خودم نبودم از زمین و زمان بریده بودم تا این که تو سر راهم سبز شدی اونم تو اون وضعیت که...

1402/12/20 03:55

پارت93
میون حرفش پریدم وقتش بود منم از خودم دفاع کنم تند شدم: تو کدوم وضعیت؟
سکوت کرد و لباشو محکم بهم فشرد:مهم نیس من تورو چجوری و تو چه وضعیتی دیدمت حرف من...
سرم داغ شد و دستمو جلوش نگهداشتم تا ادامه نده گوشه ی لبمو پرحرص میجویدم:آقای دکتر استپ،همچین میگید که تو اون وضعیت انگار منو تو بغل کسی دیدین؟
با اخمای درهم و ابروهای گره خورده براندازم کرد: نبودی؟ تو توی بغل سورج نبودی ایران؟
این مرد واقعا شعور نداشت دلم میخواست مشتمو محکم تو دهنش بکوبم تا انقدر حرف مفت تحویل من نده.واقعا شرایط منو ندیده بود؟ ترس منو ندیده بود؟
کمربندمو باز کردم: اقای دکتر لطفا یه گوشه نگهدارید من میخوام پیاده بشم.منو باش فکر کردم میخواید به خاطر حرفا وتهمت هاتون عذر خواهی کنید.
تند و تیز گفت: تهمت؟! تو اون روز تو بغل سورج نبودی که با دیدن من رنگت پرید؟!
کمی دیگه تو این ماشین میشستم حتما ادبو کنار میذاشتم. مردک ماموت هرچی به دهنش میمد می گفت.
از این که به حرفم توجه نکرده بود بیشتر حرصی شدم: آقای محترم گفتم نگهدارید میخوام پیاده بشم.
دستم سمت در رفت دستگیره رو کشیدم ولی در قفل بود.
جاوید: بشین انقدر بچه بازی درنیار قرار شد حرف بزنیم.
غریدم: آره قرار شد حرف بزنیم ولی شما دارید فقط تهمت میزنید و آبروی منو میبرید.
جاوید: من این عصبانیتو درک نمیکنم ایران من وقتی تورو تو کوچه باغ دیدم تو چه وضعیتی بودی؟
تند تند پلک زدم تا جلوی این ماموت بیشعور اشک نریزم: من تو بغل هیچ خری نبودم سورج بازومو گرفته بود و منم فقط روبه روش ایستاده بودم هر آدمی با آیکیوی پایین هم می تونست اینو تشخیص بده که سورج مزاحم من شده و داشت اذیتم میکرد بعد شما جلوی اون پسره هرچی که لایق یه زن خیابونی بود و بار من کردین بار یه دختر بچه ی 15 ساله آقای دکتر حالا عصبانیتم و درک میکنید؟
شبیه کودن ها از روی سر شونه اش نیم نگاهی بهم انداخت: یعنی میخوای بگی تو خودت، یعنی سورج داشت اذیتت میکرد؟!

1402/12/20 04:19

پارت94
دست به سینه شدم و غر زدم: تازه بعد این همه سال آقا میپرسه لیلی مرد بود یا زن؟ مردک ماموت موندم چجوری دکتر شده؟!
جاوید که صدای غرغرامو شنیده بود پرسید:نشنیدم چی گفتی بلندتر حرف بزن.
نق زدم: فضول خان به همه چیزم کار داره.دسته کیفمو تو مشتم بیشتر فشردم: هیچی لطفا نگهدارید آقای دکتر.
بدون این که نگاهم کنه دستشو تو هوا تکون داد:یه لحظه ساکت باش.
نفسمو با خشم به بیرون پرتاب کردم من هرچی ادبو رعایت میکردم این حضرت والا انگار نه انگار حالا ام که خیلی مودبانه فرمودن خفه بشم: پرو.
جاوید دستی روی چونه اش کشید: این چجور مزاحمی بود که دوسال بعدش باهاش عقد کردی؟ درسته ایران نبودم ولی خبر داشتم با سورج عقد کردی!
مردک همون ماموت فضول قشنگ برازندش بود مرد هم انقد خاله زنک نوبره والا.
_چه ربطی داره جناب دکتر اون روز مزاحمم شده بود خیر سرم شمارو صدا زدم کمکم کنید که شما بدتر از اون کل خاندان منو اوردید جلوی چشمم و به سورج هم نشون دادید که چجور دختری هستم آهان دختر نه یه زن هرز...
با صدای اخطار آمیز جاوید جمله ام نیمه تموم باقی موند: ایران این مدل حرف زدن اصلا در شان تو نیست.
_چیه آقای دکتر بهتون برخورد ناراحت شدین،پس جای من بودین چیکار میکردین
آهان چون من یه زنم باید ساکت بمونم و اجازه بدم هرکی هرچی خواست بارم کنه.
با جدیت نگاهم کرد: من اینو گفتم خدای من باورم نمیشه چرا انقد جمله های منو چپکی میفهمی دختر،منم نگفتم حرفام درست بوده به خاطر تک به تک کلماتی که به کار بردم ازت عذر میخوام تو نمیدونی من تو چه شرایطی بودم تو اولین کسی بودی که سر راهم سبز شدی و منم تموم عصبانیتمو سر تو خالی کردم،الانم دیگه دلم نمیخواد خودتو با این جملات بی سر و ته پایین بکشی...

1402/12/21 06:11

پارت95
انقدر لحنش تحکم و جدیت داشت که منو وادار به سکوت کرد مردک ماموت مدل عذرخواهیشم پر بود از زورگویی خودش هرچی میخواست می گفت،من که همون کلمات و به کار میبردم به حضرت والا برمیخورد.
جاوید:این بحث همین جا تموم شد.
تو دلم نق زدم: بیا حتی بخشیدن هم زوریه خوبه والا،حقته ایران خانم اگه همون موقع ها انقدر پخمه نبودی حالا کسی جرئت نمیکرد بهت زور بگه.
_ آقای دکتر اینو میگم که تمام سوتفاهم ها رفع بشه.من با هیچ علاقه ی قبلی با سورج ازدواج کردم همایون خان هم دلیل ازدواجمو میدونه هم دلیل طلاقمو.
آدم ها تو زندگیشون اشتباه زیاد دارن منم که اون موقع ها یه دختربچه ی 17 ساله بودم که با همه چیز احساسی برخورد میکردم لطفا قبل قضاوت کسی اول خودتونو تو شرایط اون آدم بذارید شاید رفتارش براتون قابل درک باشه.
شما گفتید از زندگی بریده بودید اون حرفا از سرعصبانیت بود باشه قبول منم این عذرخواهیتون قبول میکنم و دیگه ام راجب این موضوع حرفی نمیزنم.لطفا همین کنار ها نگهدارید.
جاوید ابروهاشو بالا انداخت:الان گفتی منو بخشیدی پس این اصرار برای پیاده شدن چیه؟ در ضمن اینو الان میگم تا همیشه به خاطر بسپاری آدمی نیستم که زنو همراهم وسط خیابون ول کنم پس گفتم میرسونمت یعنی میرسونمت نذار چندبار جملمو تکرار کنم. حالا کجا برم؟
زیرلب غر زدم: قشنگ دموکراسی و رعایت میکنه.
از شانس خیلی خوبم صدامو شنید و لبخند زد: من زورگو نیستم فقط کمی جدی هستم.
لب و لوچه ام و کج کردم: منظورتون از جدی یعنی همون مرد سالاری دیگه آقای
دکتر.
جاوید:تو اعتقاد داری من مردسالارم؟
صادقانه گفتم: نیستید؟!
جاوید:به این که کنار خیابون پیادت نمیکنم و به حرفت توجه نمیکنم زور گویی نمیگم این جز حساسیت و اخلاق منه دست خودمم نیست نمیتونم تو این چیزا حساسیت نشون ندم. نگفتی کجا برم؟

1402/12/22 02:44

پارت96
کمربندم بستم و غرزدم: پس اگه به این زورگویی نمیگی وای به روزی که بخوای زور بگی.
تسلیم شدم: لطفا برید چیذر.
سرمو خم کردم و از داخل کیفم گوشی موبایلم همراه کارت آموزشگاه بیرون اوردم شماره آموزشگاهو گرفتم.
جاوید: فیلم برداری داری؟
انگشتم به معنای این که صبر کنه بالا اوردم
بوق میخورد ولی کسی جواب نمیداد.
قطع کردم و شماره بهارک گرفتم و جواب جاویدو دادم: نه جایی کار دارم.
تماس برقرار شد: الو بهارک جان سلام ایرانم.
بهارک: سلام عزیزم جانم؟
زیپ کیفمو بستم: بهارک من شماره ی این آموزشگاه هرچی میگیرم کسی جواب نمیده.
بهارک: چون ساعت استراحته به خاطر اونه فکرکنم وگرنه همیشه اونجا بازه.
_یعنی اشکال نداره من بدون خبر برم؟
بهارک: نه عزیزم چه اشکالی اصلا من خودم شخصا با آقای رفیع تماس میگیرم خبر رفتنت میدم.
_یه دنیا ممنون عزیزم پس فعلا.
تماسو قطع کردم به حقوق این کار احتیاج داشتم هرچند کار جدیدی گرفته بودم ولی هنوز پیش پرداختی دریافت نکرده بودم.
با بلندشدن صدای ملودی گوشی جاوید از فکر خارج شدم.جاوید گردن کج کرد تا شماره تماس گیرنده رو ببینه.
ماشینو گوشه ی خیابون پارک کرد وگوشی موبایلو سمت چپ گوشش نگهداشت.فرهنگ خارج روش تاثیر گذاشته بود پشت فرمون جواب تماس نمیداد.
جاوید: الو سلام.
_...
جاوید: کی متوجه نشدم.

1402/12/22 03:21

پارت97
_ ...
جاوید: آهان.
_...
دلم نمیخواست فکر کنه داشتم به مکالمش گوش میدادم چرخیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
جاوید: یه سر رفتم پیش دکتر بیات راجب کار باهم حرف زدیم.
_...
جاوید:حرف زدیم نمیدونم برم یانه باید ببینم شرایطم چجوریه.
_...
جاوید: توچیکار میکنی؟
جاوید برای چند ثانیه ی کوتاه سکوت کرد و به مخاطب پشت تلفن گوش میداد.
جاوید: جدا این که عالیه.
_...
جاوید: راستی پدرت میاد دنبالت فرودگاه؟
_...
جاوید: نه فکر نکنم.
_...
جاوید: باشه عسل جان رسیدی خبرم کن.
گوشام تیز شدن پس عسل خانم بود حرف از فرودگاه بود عسل خانمش داشت میومد یا میرفت.
جاوید: باشه برو بعدا میبینمت همچنین.
خندم گرفت دستمو روی طرح لبخندی که روی لبم شکل گرفته بود کشیدم.
فکر کنم عسل خانم گفته بود دوست دارم که با کلمه ی همچنین سر و تهشو زده بود...

1402/12/22 03:48

پارت98
از گوشه ی چشم برندازش کردم یعنی این ماموت غول تشن تو رابطه ی خصوصیش چجور شخصیتی داشت؟ اصلا بلد بود حرفای عاشقانه بزنه؟!
نگاهم کشیده شد سمت انگشتای کشیده و برنزش،این انگشتا نوازش کردن و بلد بودن
از فکرم گر گرفتم یاد نگاه چند دقیقه پیشش جلو خونه و لمس پیشونیم افتادم.سرمو به شدت تکون دادم و گوشه ی لپمو گاز خفیفی گرفتم.
زیر لب غریدم: ای خدا نکشتت ایران این فکرای خاک برسری چیه میکنی اصلا جنبه نداری.
جاوید ماشینو دوبله روبه روی آموزشگاه پارک کرد: اینجاس؟
نگاهی به تابلو انداختم: اره همینجاس.
جاوید نگاهی به ساختمون بعد هم در ورودی انداخت چند پسر جوان که قیافه های هنری و خاصی برای خودشون درست کرده بودن جلوی در آموزشگاه ایستاده بودن
جاوید جوری با اخم های درهم براندازشون میکرد که خندم گرفت.
کیفمو رو دوشم انداختم و خواستم تشکر کنم که جاوید پرسید: مگه شغلت بازیگری نیست؟ بازم کلاس میری؟
کمربندمو باز کردم: نه اومدم برای تدریس صحبت کنم.
جاوید با اخم ویجورایی دلخوری گفت: نگفته بودی دنبال کار میگردی؟
خب دلیلی نداشت بگم اصلا چرا باید میگفتم دلیلی نمیدیدم.چرا باید به برادرشوهر خواهرم میگفتم دنبال کار میگردم چون صاحب خونه دستمو تو پوست گردو گذاشته،خنده دار نبود؟
فقط لبخند زدم و پیاده شدم و قبل از این که درو ببندم گفتم: ممنون اقای دکتر با اجازه.
در ماشینو بستم و نگاهی به کوچه ی خلوت انداختم.
جاوید شیشه رو پایین داد: صبر کن.
متعجب سرجام ایستادم.جاوید ماشینو پارک کرد و پیاده شد و کتشو از صندلی عقب برداشت و تن زد ماشینو قفل کرد و یه دستشو داخل جیب شلوارش کرد و کنارم ایستاد.
با تعجب برندازش کردم...

1402/12/23 04:00

پارت99
نگاهی به اطراف انداختم: شما چرا پیاده شدین؟!
با سر به ساختمون اشاره زد: مگه نگفتی دیرت شده بیا بریم بالا.
چندبار پلک زدم تا منظورشو درک کنم یعنی میخواست با من بالا بیاد؟ یعنی چی ؟!
قدم برداشت به خودم اومدم و قدم هامو باهاش هماهنگ کردم: اقای دکتر صبر کنید.
از بالای شونه اش نگاهی بهم انداخت و ایستاد: چیشده؟
خنده ی عصبی کردم: شما برای چی زحمت میکشید لازم نیست بالا بیاین دیگه مزاحم...
میون حرفم اومد:گفتم میام پس میام بفرمایید.
اینو گفت و سمت در ورودی رفت.لب پایینمو داخل دهنم کشیدمو میک زدم: مردک بعد میگه زورگو نیستم الان این کارش یعنی چی؟ مگه من بچه ام که پشتم راه افتاده بخدا که خنده داره.
جاوید: ایران.
با دست به جلو اشاره زد راه افتاد.
حس دختربچه ای داشتم که پدرش تا خود کلاس درس همراهیش میکرد.
پسرا با تعجب به من که با حرص راه میرفتم خیره شده بودن،قبل از این که بتونن جلو بیان جاوید با بداخلاقی صدام زد:زود باش ایران دیرم شده.
نق زدم: بیا انگار من گفتم بیا که انقد غر میزنه.
جاوید در آموزشگاه نگه داشت تا اول من وارد بشم.
دوباره با اصرار گفتم: آقای دکتر واقعا لازم نیست همراهیم کنید ای بابا اخه من اینجوری معذب میشم.
جاوید گوشه ی ابروشو خاروند: اومدن من معذبت میکنه.ایران لطفا این بحث مسخره رو تمومش کن گفتم میام...
میون حرفش پریدم و نق زدم: بله گفتین باهام میاین یعنی میاین.حرفتونم دو تا نمیشه چون جدی هستید و این اصلا ربطی به زورگویی نداره...

1402/12/23 04:26

چه خوبن😂😂😂😂😂

1402/12/23 04:26

پارت100
در کمال تعجب لبخند کمرنگی زد ماموت دیکتاتور امروز زیادی خوش خنده شده بود و هی راه به راه لبخند ژکوند تحویلم میداد.
جاوید در شیشه ای که دفتر آموزشگاه و از راه پله جدا نگه میداشت باز کرد و اجازه داد من اول وارد بشم.بوی رنگ اولین چیزی بود که زیر بینیم زد.
داخل دفتر کسی نبود و پشت میز منشی خالی بود به اطراف نگاه کردم تا کسیو پیدا کنم ولی خبری نبود ظاهرا داشتن دفترو رنگ میکردن.
جاوید: انگار کسی نیس پس چرا در ورودی باز گذاشتند؟
شونه بالا انداختم و سرمو داخل کیفم کردم تا گوشیمو بیرون بیارم با بهارک تماس بگیرم که حس کردم صدایی شنیدم.
به جاوید نیم نگاهی انداختم ظاهرا داخل اتاق کسی بود.
سمت اتاق رفتم و تقه ای به در زدم دستگیره که پایین کشیدم صدای ناجوری به گوشم رسید.
صدای جاویدو شنیدم که گفت نه...
ولی خیلی دیر شده بود چون من درو باز کرده بودم،همون جا ماتم برد.
برای لحظه ای خون به مغزم نرسید و نمیدونستم باید چیکار کنم.چندثانیه بعد دست قدرتمندی منو عقب کشید و در اتاق بسته شد.
از صحنه ی روبه روم چندشم شد.مردم چشون شده بود محل کارو با اتاق خوابشون اشتباه گرفته بودن.
جاوید غرید: بریم.
همون لحظه در اتاق باز شد و مرد جوانی که داشت پیراهنش تو تنش مرتب میکرد بیرون اومد.
من حتی یادم میمد تو چه وضعیتی دیدمش دلم میخواست از خجالت بمیرم.
مرد: خانم ابطحی شما هستید؟خبر نداشتم شما قراره بیایید کسی چیزی به من نگفته بود دفتر به خاطر بنایی تعطیله،راستی من موحد هستم.
من که از این همه پرویی مرد جا خورده بودم بر و بر نگاهش میکردم بازوم اسیر پنجه های جاوید شد و به دستم فشار اورد و زیر گوشم بلندتر از قبل غرید: بیا ایران.

1402/12/24 05:06

پارت101
موحد: یه لحظه بفرمایید بشینید خانم ابطحی.
تا خواستم دهن باز کنم و پیشنهاد مردو رد کنم جاوید زودتر از من به حرف اومد و با غیظ جواب داد: مخاطبت منم آقای محترم به من نگاه کن خانم ابطحی حرفی با شما ندارند بریم.
جاوید منو مثل یه عروسک دنبال خودش کشید اون مردک بی فرهنگم اسم منو پشت سرهم صدا میزد ولی جاوید حتی اجازه نداد برگردم تا ببینم مرد چی میخواست،تازه از اون حالت گیج و گنگ بیرون اومده بودم و سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم.
به پایین که رسیدیم سعی کردم بازومو از دست جاوید بیرون بکشم که داشت زیرلب چیزی و زمزمه میکرد.
شاکی دستمو کنار کشیدم: چیکار می کنید آقای دکتر،این چه رفتاری بود مگه من بچه ام که شما جای من تصمیم میگیرید و حرف میزنید من خودم بلدم...
میون حرفم پرید و با حرص آشکاری گفت:تو واقعا میخواستی همچین جایی کار کنی؟ با ادمایی که فرق محل کار و اتاق خوابشون هنوز نمیدونن چیه؟
راجب همچین چیزی حرف زدن اونم با جاوید خیلی سخت بود.
لبامو رو هم فشردم: من اولین بارم بود که پامو اینجا گذاشتم از جو محیطش خبر نداشتم رفتار شما درست نبود من بلدم از پس خودم...
باز میون حرفم پرید: توقع داشتی اجازه بدم با اون مردک،الله اکبر...
دستی به صورتش که به خاطر عصبانیت قرمز شده بود کشید.
جاوید از لای دندونای کلیدشدش غرید:هنوز انقدر بی غیرت نشدم اجازه بدم به خاطر چندغاز پول با همچین آدمایی معاشرت کنی برو سوارشو ایران لج هم نکن که کارد بزنی خونم در نمیاد برو بشین.
نگاهی به اطرافم انداختم صدای جاوید از حالت متعارف بالا تر رفته بود و این برای منی که شناس بودم اصلا قشنگ نبود برای این که نظر کسی بهمون جلب نشه بی حرف سوار شدم.
همین طور که حلقه ی کیفمو روی دوشم مرتب میکردم در ماشینو باز کردم و نشستم.
چند حسو همزمان داشتم عصبی بودم کمی خجالت زده دلم نمیخواست راجب اتفاق چند دقیقه پیش مطلقا حرفی بزنم ولی این مرد این حقو به خودش داده بود جای من تصمیم بگیره و حرف بزنه مگه من بچه سال بودم که فکر کرده بود شعورم نمیرسه باید چه رفتاری از خودم نشون بدم؟! از خودم هم عصبانی بودم، اون لحظه مثل *** ها فقط به دهن جاوید چشم دوخته بودم...

1402/12/24 05:33

پارت102
در ماشینو چنان محکم و با صدا بست که ماشین تکون شدیدی خورد.گره ی کراواتشو شل کرد و دکمه ی یقه ی پیراهنش رو آزاد کرد.انگشتان دستش از فشاری که به فرمون میورد سفید شده بود.رفتارش برام عجیب بود اصلا چرا باید عصبی میشد سکوت بینمون و شکستم:
_ آقای دکتر من انقد شعور داشتم تا بدونم...
با ضربه ی یهویی مشت دستش رو فرمون ماشین جا خوردم و شوکه نگاهش کردم: حتی یه لحظه فکر کردن به این که اگه من باهات نیومده بودم و تو میخواستی با اون مرتیکه دهن به دهن بشی روانیم میکنه.
یه چیز این وسط جور در نمیومد من این همه عصبانیتو درک نمیکردم.
لب روی فشردم: قرار نبود اونجا بمونم.
از گوشه ی چشم نگاه رعد آسایی بهم انداخت: ولی اگه نبودم حتما به توضیحات مسخرش گوش میدادی نه؟
جوابی ندادم دلم نمیخواست بحث بی مورد بکنم.
جاوید ماشینو به حرکت دراورد بدون هیچ عجله و سرعتی پشت ماشین های دیگه رانندگی میکرد.مسیری که میرفت برام آشنا نبود.
_ کجا داریم میریم؟
جاوید که همچنان اخماش درهم بود نیم نگاهی بهم انداخت: مگه نگفتی دنبال کار هستی؟
متوجه ی منظورش نشدم: خب؟
اولین خروجی پیچید و از بزرگراه خارج شد: میری شرکت عموی من اونجا میتونی استخدام بشی.
داشت شوخی میکرد. خنده دار بود اول همایون خان حالا نوبت این مرد بود تو زندگی من سرک بکشه و برام تصمیم بگیره کجا باید کار کنم کجا نباید کار کنم...

1402/12/24 20:23

پارت103
با وجود حرصی که میخوردم سعی میکردم خودمو بی تفاوت نشون بدم:آقای دکتر ممنون ولی من خودم میتونم از پس کارای خودم بربیام خودم یه آموزشگاه دیگه پیدا میکنم.
اخم روی پیشونی بلندش جاویدو شبیه پسربچه های لجباز و بدخلق کرده بود: یه آموزشگاه دیگه،لابد اونجاام بدتر از اینجاس
امکان نداره اجازه بدم دنبال کار دوره بیوفتی و دهن به دهن آدمایی بشی که به قول خودشون روشن فکرهستن و نمیتونن رابطه ی خصوصیشون رو از کار جدا کنن.
سر چرخوندم طرف جاوید تا تندی کلامشو جواب بدم: خیلی ممنون از لطفتون جناب دکتر ولی من احتیاج به کمک هیچکس ندارم،خودمم تشخیص میدم کجا مناسب کارکردن هست یا نه معمولا اجازه نمیدم دیگران برام تعیین تکلیف کنن.حالاام اگه لطف کنید منو به آزانس برسونید ممنون میشم.
جاوید: باشه به من مربوط نمیشه.
گوشه لبمو گزیدم خواستم یه چیزی بگم که بی ادبیم جبران کنم که ادامه داد: ولی حتما به عمو همایون ربط پیدا میکنه.
با شنیدن این جملش جوش اوردم: یعنی چی؟ چرا اینجوری برخورد میکنید آقای دکتر،آخه این موضوع چه ربطی به عموی شما داره؟
خب حقیقتو گفته بودم ربطی به همایون خان نداشت ولی من همایون خان و خوب میشناختم اگه تصمیمی میگرفت حتما عملیش میکرد مطمئن بودم مثل خیلی از خواسته های دیگش منو مجبور به کاری میکرد که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و بیشتر از همه دلم نمیخواست زیر دین همایون خان برم.
جاوید: راجب این موضوع عموی من تصمیم میگیره.
_ آقای دکتر جدی میگم من پامو اونجا نمیذارم ای بابا من اصلا هیچی راجب کار عموی شما نمیدونم ترجیح میدم کاریو انجام بدم که علمشو داشته باشم ترخدا یکم منطقی باشید.لطفا نگهدارید چون من پامو داخل شرکت عموی شما نمیذارم.
جاوید برعکس انتظارم گوشه ی خیابون ماشینو نگهداشت،جا خوردم آخه خودش گفته بود زنی که همراهش باشه کنار خیابون تنها نمیذاره.
تو دلم نق زدم: حتما بهش برخورده به درک میخواست فضولی نکنه تو کاری که بهش مربوط نیست...

1402/12/24 21:09

پارت104
کمربندشو باز کرد و سمت من چرخید:من یازده سالی از تو بزرگترم بیشتر از تو تجربه دارم من نمیگم کار نکن اتفاقا این خوبه که کار میکنی شخصیت مستقلی داری ولی دخترجان یه جاهایی باید اجازه بدی کسی که میتونه کمکت کنه.میدونم دنبال کاری چون بهش احتیاج داری.
مثل پدری حرف میزد که سعی داشت دختر لجبازش رو از کاری باز داره.
جاوید: یه سوال دارم ازت تو میتونی جایی کار کنی که بهت نگاه ابزاری دارند؟ یا میتونی جایی کار کنی که هرآن ممکنه با همچین چیزی که امروز دیدی مواجه بشی‌؟
پوست گوشه ی ناخنمو کندم: منم قرار نبود اونجا کار کنم.
جاوید: میدونم انقدر خوب میشناسمت که میدونم هیچوقت همچین چیزی و نمیپسندی من دارم میگم وقتی کسی میتونه کمکت کنه چرا باید قبولش نکنی و خودتو باز تو همچین موقعیت های بیخود قرار بدی.
نصف حرفاش منطقی بود ولی من دوست نداشتم برم پیش همایون خان کار کنم.
همایون خان آدم بدی نبود میتونم قسم بخورم یه جاهایی نقش پدرمو تو زندگیم بازی کرده بود.ولی میدونستم همایون خان استقلال منو ازم میگرفت چون نمیخواست من اذیت یا تو دردسر بیوفتم چیزی که من ازش متنفر بودم.
_ من لجبازی نمیکنم،حرفتون درست آقای دکتر آره یه جاهایی باید از کمک دیگران استفاده کرد ولی من واقعا دلم میخواد جایی که کار میکنم مفید باشم من تو شرکت عموی شما حس یه آدم اضافی دارم که بود و نبودش فرقی نداره و این یه حقیقته شماام اینو خوب میدونید.
جاوید دستی به صورتش کشید وچنددقیقه با سکوت به فرمون خیره شد.
جاوید: باشه قبول شرکت عموم نمیریم.
نفس راحتی کشیدم این مرد برعکس عموش منطقی بود حرف حسابو درک میکرد.
جاوید ماشینو روشن کرد: من دارم دو کتاب پزشکی و چند مقاله ی پزشکی هم زمان ترجمه میکنم.قراره چندوقت دیگه پست ریاستی و تحویل بگیرم تو که به زبان انگلیسی تسلط داری میتونی کمک کنی دقیقا حقوقی که قرار بود از آموزشگاه بگیری برات در نظر میگیرم که فکر نکنی دارم بهت لطف میکنم چون واقعا به یک مترجم احتیاج داشتم.لازم هم نیست بیای دانشگاه
کارت و میبری خونه همون زمانی که قرار بود تو آموزشگاه صرف کنی برای ترجمه ها صرف کن.راضی هستی؟

1402/12/26 22:39

پارت105
چرا این کارو میکرد!
نگاهش کردم پیشنهاد بدی نبود زمان دانشجویی زیاد از این کارا کرده بودم: چیزه خوبه ولی شما گفتید مقاله های پزشکی مطمئنا خیلی باید تخصصی باشه من که چیزی از پزشکی سردر نمیارم.
جاوید ناخن شصتشو روی لبش کشید: تو قبول کن هرجا به مشکل خوردی خودم کمکت میکنم.
حساب خالیم اجازه نمیداد جواب رد بدم.
بعد بازی تو فیلم جدیدی که بهم پیشنهاد شده بود میتونستم نقش های دیگه با حقوق مناسب بگیرم.این کار موقتی بود تا جیگاهم روتصویب کنم.
_ باشه قبول.
جاوید گوشی موبایلشو طرفم گرفت: پس شمارتو بده تا بتونم باهات هماهنگ کنم.
گوشیو از دستش گرفتم و شمارمو وارد کردم.
دیدار امروزمون برای من بد هم نشده بود.
&جاوید&
گره کرواتش و صاف کرد. کت شلوار سرمه ای همراه پیراهن ابی دودی به تن کرده بود.
زیبا اصرار داشت برای امشب حتما کروات استفاده کنند.از ساعتی که آماده شدن برای بیرون رفتن نورا شروع به نق زدن کرده بود و بالاخره با گرفتن باج ازش آروم گرفته بود.
از ماشین پیاده شد و پک سنگینی از سیگارش گرفت.
خسرو جلو اومد: داداش توام گل گرفتی؟
ته سیگارشو زیر پاش انداخت و با کفش فشرد: آره پشت ماشین گذاشتم.
در ماشین‌ بست: زیبا تو باکس گل و بیار.
زیبا: چشم...

1402/12/27 04:21

پارت106
چند پله ی ورودی برج رو بالا رفتن.زیبا به خاطر کفشای پاشنه دارش دستاشو دور بازوش حلقه کرده بود تا تعادلشو حفظ کنه.
اکران فیلم ماه پیشونی بود گفته بود میاد فقط به خاطرتنها نبودن زیبا ولی دلیل اصلی اومدش دیدن ماه پیشونیش در غالب یه بازیگر بود.
اگه میخواست اعتراف کنه اصلا از شغل ایران راضی نبود بین این همه هنر چرا باید بازیگری رو انتخاب میکرد از این که ماه پیشونیش مورد توجه همه جور قشری بود عصبی میشد.این که اجازه میداد هرکس ازش عکس بگیره و کنار مردا می ایستاد تا باهاش عکس بگیرند و نمیتونست تحمل کنه با دل خودش که رو دروایسی نداشت حسودی میکرد.
یاد چند روز پیش و بیخیالی ماه پیشونی که میوفتاد دلش میخواست سرشو بکوبه به دیوار.
دخترک *** ایستاده بود به حرفای اون مردک بی فرهنگ گوش میداد.خون خونشو میخورد وقتی فکر میکرد تعداد همچین آدمایی که ماه پیشونیش باهاشون سرو کار داره کم نیست.
مثلا میخواست تا جایی که ممکنه بین خودش و ایران فاصله ایجاد کنه ولی با اتفاقای چند روز پیش نتونسته بود بی تفاوت رفتار کنه حداقل خیالش راحت بود برای پیدا کردن کار با هر آدم بیخود و هرزه ای هم کلام نمیشد همین موضوع برایش کافی بود.
وجود ماه پیشونی همه چیو براش سخت میکرد ولی با این وجود خیالش جمع بود.
داخل لابی برج شلوغ بود با نشون دادن دعوت نامه نگهبان ها اجازه دادن بالا بروند.
سالن بالا شلوغ تر از لابی به نظر میومد.گوشه ای از سالن تعداد زیادی خبر نگار عکاس که نور فلش هاشون چشمو میزد تجمع کرده بودن.
آفرین همون نقطه رو با انگشت نشون داد:
_ایران اونجاس.
خسرو: خیلی شلوغه صبرکنیم کارشون تموم بشه.
گوشه سالن ایستادن چشم چرخوند تا ماه پیشونی رو بین جمعیت پیدا کنه.
ایران و کنار چند زن و مرد دیگه دید که روبه روی دوربین ها ایستاده بودن و لبخند میزدن.ایران دیگه اون دختر خجالتی و بی اعتماد به نفس نبود چی باعث این همه تغییر تو این دختر شده بود.
لباسای ماه پیشونی رو برسی کرد مانتوی پاییزی زرشکی رنگی که بلندیش تا مچ پاش بود به تن داشت زیر مانتوش پیراهن مشکی ساده ای پوشیده بود خبری هم از شلوار نبود شالشو آزادانه روی شونش انداخته بود و موهای فر بازش کاملا تو دید بودن.
قلبش برای لحظه ای ایستاد و با شدت باور نکردنی ضربان گرفت...

1403/01/04 03:05

پارت107
لبخند ماه پیشونیش انقدر پر رنگ و زیبا بود که دوست داشت برای ساعت های طولانی فقط گوشه ای بشینه و از این صحنه لذت ببره. ماه پیشونیش به نظرش انقدر زیبا شده بود که دلش میخواست زیربغل بزنتش و تا جایی که میتونست از اونجا دورش میکرد تا دیگه کسی مثل خودش با تحسین نگاهش نمیکرد.آه بلندی کشید چجوری تا الان تونسته بود دست از این دخترک زیبا بکشه. واقعا چجوری از این دخترک زیبای چشم عسلی دل کنده بود.
همه چیزو فراموش کرده بود تمام قول و قراری که با خودش گذاشته بود و فراموش کرده بود و به ماه پیشونیش خیره باقی مونده بود.هربار که چشمای دخترک به خنده باز میشد قلبش لرز خفیفی میکرد حسرت تمام وجودشو گرفته بود اگه اون روز به خونه نرفته بود اگه چیزایی که نباید و نمی شنید می تونست هر روز صبح که چشم باز میکرد شاهد این لبخند که براش پر بود از ارامش باشه‌. آرزوهایی که تو سر داشت همه تبدیل به حسرت شده بودن.
با کشیده شدن آستین کتش به خودش اومد سر خم کرد به زیبا نگاه کرد
_ جانم.
زیبا: داداش کجایی؟
_فکرم درگیر بود چیشده؟
زیبا: آفرین میگه بریم جلو تا ایران مارو ببینه اینجوری حالا حالا ها سرش خلوت نمیشه‌.
موافقتش و با تکان دادن سرش نشون داد.
جلورفتن و آفرین جلوتر رفت و چندبار اسم ایران صدا زد که باعث درهم شدن اخمای خسرو شد و آفرین و کنار خودش کشید و زیر گوش دخترک زمزمه کرد که دخترک مطیع کنار خسرو ایستاد.
ایران سرچرخوند و نگاهش به جمع چهار نفرشون افتاد دستی واسشون تکون داد و با تشکر از جمعیتی که بینشون گیر افتاده بود به سمتشون راه افتاد. مرد جوانی که ته مایع های چهره ی غربی داشت با ایران هم قدم شد.
ایران با خوشحالی آفرین و زیبا رو در بر گرفت.با خسرو دست داد و چرخید سمتش:سلام اقای دکتر خوش اومدین خوشحال شدم تشریف اوردین...

1403/01/04 03:56

پارت108
سرشو ریز تکون داد: سلام ممنون،تبریک میگم.
مردی که همراه ایران بود با آفرین و خسرو خوش و بش میکرد انگار که از قبل همدیگرو میشناختن.
ایران با دست به مرد همراهش اشاره کرد:
_ هومن جان ایشون زیبا جان خواهر خسرو هستند‌.
به آنی ابروهاش درهم شد و اخم روی پیشونیش نشست.پس هومن این شازده بود همون مردک خوش اشتها که ماچ و بغل طلب میکرد.ایران به سمتش اشاره کرد:
_ایشون هم آقا جاوید هستن برادر خسروجان.
مردک چشم های سبزش برق زد: پس آقای دکتر ایشون هستند،مشتاق دیدار جناب نواب.
چشم غره ی نا محسوس ایران به هومن از چشم های تیزبینش دور نموند.یعنی ایران درباره اش با این مردک خوش اشتها حرف زده بود اصلا رابطشون چی بود؟
ایران با دست به هومن اشاره زد:ایشون هم آقای نامجو هستند کارگردان و تهیه کننده ی فیلمی که من توش نقش دارم.
با جدی ات دست مردو فشرد: تبریک میگم جناب نامجو.
هومن: ای بابا اینجوری زیادی رسمی شد هومن صدام کنید راحت ترم.
از خوشمزگی های مردک اصلا خوشش نیومد بی دلیل از این مرد چشم سبز بدش میومد.
ایران: آقای دکتر ممنون بابت گل ها.
با دیدن هومن کنار ماه پیشونیش تمام اون حس و حالش دود شده بود رفته بود پی کارش انگار از اول اصلا وجود نداشت.نباید ناراحت می بود ولی مگه دست خودش بود از دست ماه پیشونیش هم دلگیر بود.
با سردی جواب داد: قابل نداره.
نگاه سنگین پر از تعجب ماه پیشونیش که بابت لحن سردش بود و روی خودش حس کرد.لحن سردش بابت دلخوری قلب دلتنگش بود که تمام وجودشو دربر گرفته بود.
هومن: از امروز میتونیم برای دندون هامون مزاحمتون بشیم به شرط این که با ما قشر کارگری حساب کنید...

1403/01/04 05:09

پارت109
خسرو خندید: اتفاقا از تو باید دو برابر بگیره.
تصمیم گرفتم منم تهیه کننده ای چیزی بشم جون من بهت زیادی خوش میگذره نگاه از وقتی اومدیم جماعت نسوان دورش کردن.
آفرین چپکی به خسرو نگاه کرد: لازم نکرده من شوهر هنرمند نمیخوام.
هومن قهقه زد: خسرو حرفی نزن که خرج یه سرویس طلا برای آشتی بیوفته گردنت برادر من...
نگاهش به ایران داد که تو سکوت به صحبت خسرو و هومن گوش میداد کمی سمت ایران خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد: کی وقت داری که متن ترجمه هارو برات بفرستم؟
ایران چونشو بالا داد صورت هاشون مماس هم قرار گرفت: اوووم، ببخشید باید زودتر خودم خبر میدادم ببخشید این چند روز درگیر فیلم برداری و آماده شدن برای امروز بودم.اوووم شنبه خوبه؟
همه چیز عالی بود اگر دخترک دست از مکیدن لب های زرشکیش برمیداشت: باشه خوبه، صبح مطالب و برات میارم باید راجبشون توضیح کوچکی هم بدم.
ایران موهای نافرمانش و که جلوی دیدشو گرفته بودن کنار زد: صبح سر فیلم برداریم نمیشه...
میون حرفش اومد: من شنبه جلسه دارم،میتونی بیای دانشگاه؟
_ دانشگاه! باشه میام اونجا مشکلی نیست.
هومن: ایران جان باید بریم داخل سالن عزیزم.
کلمه ی عزیزم باعث شد نگاه تیزی به هومن بندازه.قلبش از لبخند زیبای ماه پیشونیش که نصیب مرد دیگه ای شده بود چاک خورد. حتی نبض گرفتن رگ پیشونیش رو حس میکرد.
هومن: پرنسس بریم که باید خودمون و حداقل برای 4 سانس نشستن روی صندلی آماده کنیم.
ایران نچی کرد:هومن،پرنسس چیه؟
به او که میرسید به نافش آقای دکتر می بست و تموم وقت جمع میبستش اون وقت این مرد خوش اشتها رو هومن خطاب میکرد.
مشتشو فشرد...

1403/01/04 05:29

پارت110
آخرای فیلم بود با دیدن فیلم عصبی تر هم شده بود قسمتی که ایران از بازیگر روبه روش سیلی خورده بود دیوونش کرده بود.
فیلم بود حتما اون صحنه هم غیر واقعی بودولی به نظرش زیادی واقعی اومد.
هیچی از محتوا و موضوع فیلم متوجه نشده بود تو تاریکی سالن چشمش به ردیف اول درست جایی بود که ماه پیشونیش نشسته بود.
خون خونشو میخورد وقتی میدید اون مردک سرش و کج میکرد و زیر گوش ماه پیشونیش پچ پچ میکرد.
دست روی شقیقه های پرنبضش کشید اومدنش اشتباهی بزرگی بود.
از ساعتی که پاشون و تو برج گذاشته بودن داشت خود خوری میکرد شرایط افتضاحش و فقط یه مرد میتونست درک کنه.
باید برمیگشت خونه یه دوش آب گرم میگرفت تا بلکه مرهمی برای خستگی جسمیش باشه ولی هنوز نمیدونست با روح و روانش چیکار کنه که از روزی که چشمش به ماه پیشونیش افتاده بود آرامش از وجودش فراری شده بود.
قسمت گوشتی کف دستشو روی چشماش کشید دلش میخواست خاطرات امروز و از ذهنش پاک کنه.
با روشن شدن چراغ های سالن نفس راحتی کشید.
صدای دست زدن جمعیت بلند شد و بازیگران فیلم عوامل جلوی مردم تعظیم کردن و از مردم بابت حضورشون تشکر کردن.
ایران سمتشون اومد برای رفتن و دور شدن از ماه پیشونیش از جاش برخواست.
ایران: بچه ها نرید قرار بعد سانس دوم تو رستوران برج شام بخوریم بمونید.
آفرین با گردن کج شده خسرو رو صدا زد و خسرو بی حرف نشست و باعث خنده ی همه شد.
زیبا از بازوش آویزون شد: داداش بمونیم لطفا...
با اخم زیبا رو که دقیقا شبیه نورا وقتی چیزی میخواست آویزون پاش میشد برانداز کرد.
زیبا: داداش.
میموند و بازم شاهد دل و قلوه دادن ماه پیشونیش میموند مگه عقلش کم بود خواست حرفی بزنه که ایران زودتر به حرف اومد.
ایران: لطفا آقای دکتر...

1403/01/05 05:06

پارت111
مگه میتونست به این موجود دوست داشتنی که با اون چشم های عسلیش با التماس نگاهش میکرد نه بگه! واقعا همچین چیزی و تو توان خودش نمیدید این دختر باعث میشد دست و پاش شل بشه.
_ باشه بمونیم ولی باید دوباره فیلمو ببینیم.
ایران با لحن دخترانه ای که چشمکم چاشنیش بود گفت: آقای دکتر میتونید بخوابید قول میدم به کسی چیزی نگم.
لحن شیرین ماه پیشونیش باعث شد طرح لبخندی روی لبش شکل بگیره.
ایران بی حواس سرجاش نشست.اعتراضی نکرد روی صندلی کناری ایران نشست چند دقیقه بعد که دوباره صندلی ها پر شده بود چراغ های سالن خاموش شدن.
میتونست راحت چشم روی هم بذاره ماه پیشونیش و کنار خودش داشت دور از دسترس اون مردک.چشماشو روی هم گذاشته بود که حس کرد چیزی بازوشو لمس میکنه.
چشم باز کرد و نگاهش به ایران افتاد که نشسته به خواب رفته بود و سرش به یک طرف خم شده بود و گهگداری موهاش بازوشو لمس میکردن.کمی به سمت جلو خم شد و نگاه نامحسوسی به زیبا و آفرین انداخت که حواسشون به ایران نبود سر ایرانو کج کرد و به بازوش تکیه داد و اجازه داد دخترکش راحت بخوابه با حلقه شدن دستای ایران دور بازوش دمای بدنش حالت صعودی به خودش گرفت.
نا محسوس چند تار موش که روی صورتش ریخته بود کنار زد با روشن شدن چراغ ها دستشو عقب کشید.
ایران گیج چشم باز کرد و نگاهی به بازوش بعد خودش انداخت یکباره جوری قرمز شد که با وجود پوست برنزه اش سرخی گونه هاش مشخص بود دست پاچگیش باعث شد لذت ببره.
همه ایستادن.
همین طور که دست میزد خم شد و کنار گوشش لب زد: نگران نباش من به کسی نمیگم خوابیده بودی.
ایران باعث میشد از پوست جدیش خارج بشه و شوخی کنه.
ایران لب پایینش و تو دهنش کشید و ول کرد: باید بیدارم میکردین.
شونه بالا انداخت: من جام راحت بود.
بازم قرمز شد: ممکن بود کسی ببینه.
_ تو این تاریکی که چیزی معلوم نیست.
ایران غر زد: حداقل خودتون کنار می کشیدین.
با بدجنسی لبخند زد:سفت بازوم چسبیده بودی.
ایران لب گزید: ببخشید خواب بودم.
چقدر این خجالتش براش شیرین بود دلش میخواست خم بشه و لپ های گل انداخته اش رو ببوسه.
_بریم لازم به خجالت نیس گفتم که من جام راحت بود...

1403/01/06 17:28

پارت112
&ایران&
فضای گرم و روشن رستوران برج و بوی زیبایش حس خوبی داشت.زمان طولانی صرف عکس و مصاحبه شد.هومن سعی داشت خودشو خوشحال و سرحال نشون بده ولی من انقدر خوب میشناختمش که بفهمم هومن بعد تلفنی که بهش شده بود بدجور بهم ریخته بود.این بهم ریختگی بعد نشست معرفی و نقد فیلم کامل مشخص بود چون هومن کنترل خودشو از دست داد و با یکی از خبرنگارها که دید خوبی نسبت به فیلم نداشت مشاجره لفظی پیدا کرد.
بالاخره بعد مدت طولانی فرصت نشستن پیدا کردم. کفشای انتخابیم به خاطر نو بودن پشت پام و زده بودن.
کنار آفرین درست روبه روی جاوید نشسته بودم صدای خنده کل فضای رستورانو پر کرده بود.سعی میکردم به هرجایی نگاه کنم جز روبه رو،حق داشتم خجالت بکشم تمام مدت دو ساعت فیلم بازوی جاوید و با بالشم اشتباه گرفته بودم حتی یادم میوفتاد تو چه وضعی بیدار شدم دلم میخواست که خودزنی کنم.
زیرچشمی نگاهی به جاوید انداختم که چشمش به منظره ی بیرون بود.چونه ام و بالا اوردم و نگاهش کردم این مرد که اینجوری بدون هیچ حسی که تو چهرش مشخص باشه به بیرون زل زده بود میتونست همون آدم چند دقیقه پیش باشه که با تفریح تو چشمام زل زده بود و کلامش پر از شیطنت بود...
هومن کنارم نشست و زیرلب غرید:جماعت متظاهر‌...

1403/01/07 12:22

پارت113
قبل این که بتونم نگاهمو به هومن بدم جاوید نگاه خیره ام و شکار کرد.خونسرد سرشو تکیه داد به پشتی کاناپه،لبخند زد که بیشتر شبیه دهن کجی بود بهم برخورد بهم پوزخند زده بود شاید با خودش فکر کرده بود من از رفتارم منظور خاصی داشتم و میخواستم خودمو اینجوری بهش نزدیک کنم فکر آزار دهنده ام باعث شد غرورم جریح دار بشه.
چشم بستم و نفس عمیق کشیدم رایحه ی عطر جاوید بین اون همه رایحه به مشامم رسید.
لب پایینمو زیر دندونم کشیدم: ای لعنت که بوت همه جا هست مردک ماموت.
نگاهم از جاوید گرفتم سرمو به گوش هومن نزدیک کردم: چرا امروز آروم نیستی چیزی شده؟؟
سر تکون داد: ولش کن باشه برای بعد.
این حرف هومن این معنی و میداد که اوضاع اصلا جالب نیست باعث این حال فقط یک نفر میتونست باشه.
_قرار بود جواب تلفنش ندی؟
هومن لیوانو تو دستش محکم نگه داشت: شماره ناشناس بود.
_ پول میخواست؟
هومن:راجبش حرف نزن بذاریم برای بعد...
سرمو تکون دادم و بحث کش ندادم.
قضیه پول نبود وگرنه برای هومن اصلا مهم نبود و اینجوری بهم نمی ریخت. این اولین بار لالا نبود که به خاطر پول سراغ هومن میومد.
در مدت طول شام حتی یکبار هم به چشمام اجازه ندادم روی جاوید بچرخند.امشب مثلا قرار بود حس و حال خوبی داشته باشم تا قبل از دیدن پوزخند جاوید حس و حال خوبی هم داشتم پوزخند جاوید باعث شد بود از درون یخ بزنم.
کیف دستیمو برداشتم و از جام بلند شدم و بدون اینکه حواس کسیو به خودم جلب کنم سمت سرویس بهداشتی رفتم.
گونه هامو با آب کمی تر کردم.برای مدت کوتاهی به کانتر روشویی تکیه زدم.از خلوتی سرویس برای اروم شدن خودم استفاده کردم.رژمو از داخل کیفم بیرون کشیدم تا رژم تجدید کنم.قبل از این که در رژمو بتونم ببندم از دستم افتاد بین شکافی که بین کانترها بود...

1403/01/07 13:55

پارت114
_اوف...
به سختی دستمو از بین شکاف رد کردم و در رژم برداشتم دستمو عقب کشیدم ولی متوجه شدم دستم بین شکاف گیر کرده.
نوچی کردم: نه نه نه، الان نه.
هرکار کردم موفق نشدم دستمو بیرون بکشم دستم میون شکاف قفل شده بود با هر زوری که برای بیرون کشیدن دستم میزدم دستم خراش برمیداشت.دیگه کم کم داشت گریم می گرفت فقط همین خبرو کم داشتم بازیگر زن تو مستراح گیر کرده بود از این فاجعه تر هم مگه میشد.
با دست آزادم داخل کیفم دنبال گوشیم گشتم آه از نهادم بلند شد گوشیم روی میز جا گذاشته بودم.
منتظر موندم بلکه کسی وارد سرویس بشه ولی خبری نشد مجبور بودم بلند کمک بخوام خب نمیشد که منتظر بمونم.
_ کمک کسی اون بیرون هست،کسی نیست.
لعنتی نکنه دیوار ها عایق باشند.برای دوربین دست تکون دادم شاید کسی منو ببینه:کمک...
در آروم باز شد از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم ولی با شنیدن صدای جاوید جا خوردم.
جاوید: ایران...ایران...
شونه بالا انداختم من که امروز فقط گند زده بودم اینم روش: آقای دکتر بیاین داخل لطفا...
انگار که از شنیدن صدام خیالش راحت شده بود که درو کنار زد و داخل شد.
جاوید با تعجب پرسید: تو بودی کمک میخواستی؟!
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم: میشه کمک کنید آقای دکتر گیر کردم.
یه تای ابروش بالا رفت: گیر کردی؟!

1403/01/08 03:14