پارت91
جاوید: دلیلی واس ناراحتی نمی بینم واقعا ازم میخواستی اجازه بدم با راننده بری که حتی نمیتونست نگاهشو کنترل کنه.
غیرتی شده بود اونم واس من خنده دار بود؟ نبود؟!!
لحنم تلخ شد: مگه مهمه، به هرحال از نظر شما من یه فا...
از صدای بلندش جا خوردم: جرات داری جملتو تموم کن.
دهن باز موندمو بستم.نگاهش به قدری تهدید آمیز و تیز بود که ترجیح دادم سکوت کنم.
جاوید کلافه به پشت گردنش دست کشید:سوارشو ظاهرا ما یه حرفای نیمه کاره داریم.
با بغض گفتم: یعنی حرفای اون روزتون رو کامل نزدید هنوز چیزی مونده بارم کنید ولی جناب دکتر من واقعا هیچ علاقه ای ندارم با شما حتی روبه رو بشم چه برسه حرفی داشته باشم.
جاوید در ماشینو باز کرد: ایران لج نکن،گفتم حرف میزنیم پس حرف میزنیم میدونی که جدی ام.
با حرص گفتم: بله میشناسمتون کلا مردای خانواده ی نواب با کلمه ی لطفا و خواهش میکنم غریبه هستند.
جاوید لبخند نیمه جونی زد:یعنی اگه خواهش کنم دیگه بغض نمیکنی و سوار میشی پس لطفا سوارشو.
لحنش انقدر نرمش داشت که خجالت زده نگاهش کردم: گفتم که حرفی ندارم.
جاوید:تو حرف نزن من حرف میزنم.
صادقانه جواب دادم: حرف زدن راجب گذشته رو دوست ندارم.
جاوید: منم علاقه ای ندارم ولی باید این سوتفاهم و کینه رو همینجا تموم کنیم پس سوار میشی.
در ماشینو برام باز کرد و منتظر ایستاد.
باید سوار میشدم حداقل باید دلیلشو واس گفتن اون جملات نامربوط می شنیدم.لحبازیو کنار گذاشتم و سوار شدم رایحه ی عطرشو نفس کشیدم،لب پایینمو زیر دندونم کشیدم و ول کردم.
تو کارم با همه جور مردی دم خور شده بودم که بعضی ها حرف و نگاهشون معذبم میکرد ولی هیچوقت خجالت زده نشده بودم ولی همین چند دقیقه پیش انگار دوباره شده بودم اون دختر 17 ساله که با کوچکترین حرفی سرخ میشد...
1402/12/19 04:06