رمان کده🤤

336 عضو

پارت 57
کمی
عقب رفتم ، روی پاشنه کفش چرخید سمت من و گفت :
- من خانم نیستم خانم محترم.
با دیدن چهره اش اخمی کردم :
پوست سفید و ابروهای نازک و چشمای سبز انگاری مرد بود! آها گرفتم داستان
از چه قراره.
برای اینکه خودمو خیلی مودب نشون بدم کمی سرمو به سمت پایین مایل
کردم و گفتم :
- پوزش، دیر متوجه شدم.
با چندش چند تار موی جلوی صورتشو زد کنار و مغرورانه به سمت چپ نگاه
کرد :
- چیو؟
لبخند زدم و با تحکم گفتم :
- من خودم به شخصه حامی همه بچه هایی ام که جنسیت روحشون با
جسمشون تطابق نداره. پس با من راحت باشید و از این حق طبیعی تون دفاع
کنید، شما دخالتی در این مسئله نداشتید پس نباید عقب نشینی کنید یعنی
حق ندارید عقب نشینی کنید فهمیدید؟

دوتایمون به مشت بالا اومده من که بر اثر جوّگرفتگی زیاد موقع صحبت
کردن بالا گرفته بودم؛ خیره شدیم .
صدامو صاف کردم و دستمو پایین گرفتم.
با صدای نازک و جیغی، تند تند گفت :
- وات؟ چی میگی خانم؟ تطابق نیافته چیه؟ استایل و پرستیژ من این سبکیه،
لباسای من ایران پیدا نمیشه همین دستبند من می ارزه به کل لباس فروشی
های این خیابون، این مانتو هم که میبینید کار دست بهترین طراح لباس کَنادا
است، فارسیم خیلی نمیشه وگرنه بیشتر برات توضیح میدادم تا بفهمی داری با
کی حرف میزنی..

از فخر فروشیش حرصم گرفت، یعنی این بود جواب حرفای تاثیر گذار من؟ توجه
نکردم کجام و مثل خودش یک تار موی مشکی جلوی صورتمو زدم کنار و دست
به سینه پوزخندی زدم:
- کَنادا؟ اوه ساری ، من بهترینشو توی فروشگاهای کَلیفرنیا دیدم تازه بدون
طراح لباس، البته این مانتویی هم که تنته ته همین خیابون حراج کردن سه تا
پونزده هزار تومن.
با چشمای درشت شده دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش :
- واقعا در مواجه با افرادی که با سبک من آشنا نیستن احساس نفس تنگی
میکنم ... اوه مای هرت.
با حالت مدلینگی پاشنه های کفشمو روی زمین کوبیدم و جلوی تابلو رفتم و
مجبور به کنار رفتن کردمش.
انقدر بدم میاد از آدمایی که جملات انگلیسی رو توی مکالمه فارسیشون بکار
میبرن. مثلا خیلی با کلا سه؟ نقاشی رو که دیدم فهمیدم اونقدرام که فکر میکردم
قشنگ نیست، زیر لب گفتم :
- اه اینم که آشغاله.
دستشو گذاشت رو ی دهنش و با حیرت گفت :
- این تابلو محشره چطور جرئت میکنی بگی آشغال؟ اصلا میدونی چند ماه
روی این وقت گذاشته شده؟ هان!؟ واقعا قلبم درد گرفت آه... خدا ی من.. مای
گــــاد
اخم کردم:
- بنظر منکه خیلی بی مزه و لوسه اه، اه فقط چون صورتی بود خوشم اومد.
دستشو گذاشت رو قلبش:

1403/11/02 12:51

پارت 101
ـ اینا تاوان اینکه سهیلو امیدوار کردم و بعد ولش کردم.
دستمو به پشتش زدم تا آروم بشه و چیزی نگفتم، نزدیک نیم ساعتی در همون
حالت نشسته بودیم اون به سعید و شایدم سادگی خودش فکر میکرد منم به
محسن... و شایدم راستین فکر میکردم ، آهسته زیر لب میگفت :
- حق با تو بود، حق با تو بود.
انقدر اینو تکرار کرد که خودشم خسته شد و سکوت کرد.

یهو در باز شد و آیه با چهره جدی وارد اتاق شد و به چشما ی قرمز من و مژده
که توی بغلم بود نگاه کرد:
- بسه دیگه آبغوره کافیه.
با چشم و ابرو بهش اشاره کردم بره بیرون و مراعات مژده رو بکنه، اما توجه
نکرد و داد زد :
- نگاهشون کن مثل این بدبختا گریه میکنن، تو این دنیا هیچکسی ارزش
اشکای شما رو نداره، پاشید خودتو جمع کنید.
بهش چشم غره اومدم و خواستم چیزی بگم که مژده ازم جدا شد، با پشت
دست اشکاشو پاک کرد و گفت :
- حق با توئه.
ابروهام بالا رفت و بهش نگاه کردم
اشکاشو پس زد و رو به آیه گفت :
- میخوام پشیمونش کنم، میخوام همه چیو فراموش کنم، کاری میکنم به دست
و پام بیفته.
آیه جلو اومد و روی شونه مژده زد و گفت :
- آفرین، حالا شدی آدم عاقل، الانم خودتونو بسپارید به من قول میدم از این
حال درتون بیارم، پایه اید؟
مژده با لبای لرزون و اشکایی که هنوزم داشت از چشماش میریخت گفت :
- هستم، هرچی باشه.
به من نگاه کردن و منتظر جوابم موندن، آروم گفتم :
- اگه خودکشی مودکشی و این دیوونه بازیا نباشه منم پایه ام.
آیه خندید و گفت :
- ترسو.
....
سرمو به مبل تکیه دادم و گفتم :
- فکر کردم میخوای ببریمون از اون مهمونی های خاک برسریت.
مژده لیوان سوم و سر کشید و با صورت جمع شده داد زد :
- میدونی از چی حرصم میگیره؟ از اینکه بخاطرش تغییر کردم، شدم یکی دیگه.
آیه به در و دیوار خونه اشاره کرد:
- خیلی لباس درست حسابی داشتیم برای مهمونی؟ اینجا خونه دختر خاله امه،
دکتره ... الان دوماهی میشه رفته دبی
بعد جیغ زد :
- اینجا مال ماااااست.
یک چشممو بستم و با خنده به ته لیوانم نگاه کردم :
- خیلی خریا گفتی این ماء الشعیره.
دومین شیشه رو باز کرد و به سمت لیوانامون سرازیر کرد و گفت :
- حالا من اینو گفتم، خودت که یه قلوپ خوردی فهمیدی چرا ادامه دادی؟
سه تایی زدیم زیر خنده انقدر خندیدیم که گلوم درد گرفته بود، وسط خنده
صورتم جمع شد و با گریه گفتم :
- عوضی، ازت متنفرم.
مژده دستشو گذاشت رو شونه ام:
- از کی؟
انگشتمو گذاشتم رو چشمم و فاز گرفتم :
- از کراشم.
دو تایی زدن زیر خنده، انگشت اشاره امو گرفتم بالا و گفتم :
- ولی اونجا که گفت يه چيزی این وسط هست که از خودم بیشتر میخوام،
توقع داشتم بگه :اون تــــــویی ،تو

1403/11/04 11:39

پارت 106
(دیشب موقع ورود به شرکت)
- میتونی دستتو از دور گردنم باز کنی، رسیدیم .
محکم تر گردنشو گرفتم و صورتمو بردم نزدیک صورتش:
- کی بهت اجازه داد منو بغل کنی هان؟ هان؟
به صورتم نگاه کرد و آروم گفت :
- داشتی میفتادی.
بعد سریع سرشو از جلوی صورتم عقب کشید:
- ولم کن، باید بشینی.
نزدیک مبل رفت و منو روش خوابوند سرمو گذاشتم روی دسته مبل و چرخیدم
سمتش
- فعلا اینجا بمون حالت که اومد سر جاش میتونــ...
انگشتمو گذاشتم رو لبش و با خنده رفتم جلو و گفتم :
- تو منو دوست داری؟
بدون اینکه تکون بخوره بهم نگاه کرد، دستمو آوردم پایین آروم آروم صورتش
نزدیک صورتم شد، چشمامو بستم، نفسای داغش روی صورتمو حس م یکردم،
یهو متوقف شد و سریع عقب رفت و بلند شد، توی اتاق راه رفت و لباسشو
تکون داد و گفت :
- چقدر گرمه.
خمیازه کشیدم و چیزی نگفتم، دست به سینه بهم نگاه کرد و گفت :
- همیشه اینطوری مست میکنی؟
اخم کردم و گفتم :
- هیــــــن، مست چیه بابا ؟ من ظرفیتم خیل ی بالاست به این زودیا
نمیگیرتم .
لبخند محوی زد و گفت :
- چندمین باره؟
انگشتامو بالا اوردم و با چشمایی که دو تا رو چهارتا م یدید شمردم :
- یک... دو... سه!
بهش نگاه کردم و ناراحت گفتم :
- گفت دلستره.
دستشو گذاشت روی صورتش و با خنده بیشتری گفت :
- وایستا برم برات یه چیز ی بیارم بخوری شاید از این حال در بیای.

راستین رفت و چشمام آروم آروم گرم شد و خوابم برد.
******
صورتمو فرو بردم توی کاناپه و دااااد زدم :
- منو دوست داری و درد، منو دوست داری و مرض...کاش میمردم و این خفت
و خاری رو تجربه نمیکردم خداااا.
داشتم خودمو سرزنش میکردم که صدای زنگ در اومد، سریع سر و وضعمو
درست کردم و مانتوم و صاف کردم و شالمو از روی کاناپه برداشتم انداختم رو
سرم و به سمت دستشویی دویدم و صورتمو شستم و خشک کردم و با کرم
پودر و رژ و ریمل افتادم به جون صورتم تا از اون حالت داغونی خواب نامناسب
دیشب در بیاد، یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و گفتم :
- خوبه اینجوری اعتماد به نفسم بیشتره.
دوباره صدای زنگ در اومد، حتما مشتری بود چون بقیه کلید داشتن، تصمیم
گرفتم برم درو باز کنم، دستگیره درو که چرخوندم با یه دختر چشم آبی و قد
بلند و سفید پوست مواجه شدم، با خجالت گفت :
- سلام، شرکت فنی مهندسی پویا؟

با لب و لوچه آویزون به سمت مخالف نگاه کردم و گفتم :
- اعتماد به نفسم اومد پایین، چی دارن این چشم رنگیا؟
برگشتم سمتش و گفتم :
- سلام بله، کار داشتید؟
به داخل نگاه کرد و گفت :
- برای آگهی استخدامی که دادید مزاحم میشم .
هنوز خواستم چیزی بگم که یه دختر جوون با کلی آرایش ومژه های پرکلاغی جلو اومد و گفت:

1403/11/04 21:54

پارت 112
ـ اون قضیه رو بهت نگفتم که بری باهاش دعوا راه بندازی، بهتره از راه دوستانه
از تصمیمی که گرفته منصرفش کنی.
روی صندلی کمی چرخیدم و به قهوه ام نگاه کردم و چیزی نگفتم.
- الانم مثل یه خواهر مهربون برو باهاش حرف بزن نذار میونه تون اینجوری
بمونه.
بهش یه جوری نگاه کردم:
- عمرا، فکر کن یه درصد بلند شم برم پیش اون قوزمیت عنونه.
از ظاهر جدیش خارج نشد:
- و کیارش...
آب دهنمو قورت دادم و با اخم کمی از قهوه ام خوردم و بعدش گفتم :
- فکر کنم وقتی حالم سرجاش نبوده، چرت و پرت بهم بافتم تحویلت دادم
خیلی جدی نگیر.
نگاهشو ازم گرفت و به قهوه توی دستش داد و گفت :
- خودش بهم گفت چیشده.
تکیه ام و از صندلی برداشتم و صاف نشستم و جدی گفتم :
- چی گفت!؟
همونطور که نشسته بود کمی به جلو مایل شد و قهوه اشو روی میز عسلی
گذاشت و انگشتاشو توی هم گره زد و جواب نداد .
لبای خشکمو خیس کردم :
- نمیخوای بگی ؟
بهم نگاه کرد :
- نمیدونم چی گفت، انقدر توی این سالها از داستان علاقه اش به... تو شنیدم
که دیگه شمارش از دستم در رفته.
شوکه شده گفتم :
- علاقه اش به من ؟ مثلا چیا ؟
بازم بدون نگاه به من گفت :
- سه سال گذشته رو یادم نیست اما تک تک کلمات دوماه اخیر موقع درد و
دلهاش با نزدیکترین دوستش که من باشم یادمه.
سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد، از نگاهش جا خوردم ناراحت بود؟ یا شایدم
عصبانی؟
- حتی الانم میتونم تک به تک کلماتشو از حفظ برات روی برگه بنویسم .
بلند شدم و دستپاچه و ناباورانه گفتم :
- نمیدونم چه اشتباهی کردم که از رفتار من اینجوری برداشت کرده و درگیر سوء
تفاهم شده، حتما توام بخاطر این مسئله خیلی عصبانی شدی، اما بهش بگو
نباید مسائل کاری و شخصی رو با هم قاطی کنه اینطوری شرکت و کارتون ضربه
میخوره مثل الان.. بهش بگو من...
سریع گوش یمو برداشتم و گفتم :
- اصلا خودم میگم .... نه نه اصلا میرم رو در رو بهش میگم .

بدون توجه به موقعیتم سریع کیفمو برداشتم و خواستم از کنار میز رد شم و برم
بیرون که یهو دستمو گرفت، در همون حالت ایستادم و از این کارش شوکه شده
بودم که بلند شد و پشت سرم ایستاد، جوری که چهره اشو نمیدیدم آروم گفت :
- من از خودم عصبانی ام، از این که دارم در حق دوستم نامردی میکنم .
نفسمو فوت کردم بیرون و کلافه چشمامو به سمت بالا چرخوندم ، منو باش فکر
کردم چی میخواد بگه، برگشتم سمتش و گفتم :
- نامردی چیه بابا.. من فهمیدم چی میگی درسته خیلی خوب نرسوندی اما
گرفتم کیارش چند روزه نمیاد شرکت این همه کار ریخته سرتون همشم یه
جورایی تقصیر منه که باهاش خوب حرف نزدم قانعش نکردم، میگیری چی
میگم؟ بعد من الان باید برم تا...

1403/11/04 22:15

پارت115
- منه خر دیشب تو اون حال زنگ زدم به سهیل همه چیو براش تعریف کردم،
صبح چشامو باز کردم یادم اومد چه غلطی کردم الان بهم پیام داده داره میره
سراغ سعید... بدو.
دستمو گرفت و به سمت خیابون رفتیم، ترسیده همراهش دویدم و گفتم :
- آدرس از کجا اورده؟
یه تاکسی گرفت و سوار شدیم، با استرس گفت :
- کار سختیه پیدا کردن آدرس؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
- نه.
با حال بدی دستاشو روی صورتش گذاشت:
- اگه برای سهیل اتفاقی بیفته اصلا خودمو نمیبخشم، اون سعید عوضی هرکاری
از دستش برمیاد.
دستمو گذاشتم روی شونه اش:
- آروم باش، سهیل همچین آدمی نیست اون اصلا اهل دعوا و زد و خورد
نیست.

با چشمای قرمز شده و بغض کرده به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت :
- حالم از خودم بهم میخوره، حس میکنم با حماقتام دارم سهیلو آزار میدم.

چیزی نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم، راستش منم بدجور استرس گرفته بودم،
معلوم نیست اون آیه در به در شده دیشب به کی زنگ زده، خدا کنه آمار
دوست پسرای سابقشو به شوهرش نداده با شه وگرنه واویلا میشه.
مژده سریع به بیرون اشاره کرد:
- همینجاس... همینجاست آقا نگهدار .
ماشین نگه داشت و منو مژده با سرعت پیاده شدیم و به سمت خونه سعید
رفتیم، مثل اینکه خونه مجردی داشت و تنها زندگی میکرد هرچی اطراف خونه
رو گشتیم کسی رو ندیدیم .

جلوی در رفتم و گوشمو گذاشتم روش و بی توجه به مژده که مثل مرغ پر کنده
اینطرف و اونطرف میرفت گوش دادم؛ یه صداهای مبهم مثل داد و فریاد میومد
نمیدونم شایدم من توهم زده بودم صدا زدم :
- مژده، اینجا
زنگ درو زدم و منتظر موندم، صدای داد و فریاد بیشتر شد اما کسی درو باز
نکرد مژده ترسیده شروع به محکم کوبیدن به در و صدا زدن سهیل کرد. انقدر
در زد که بالاخره در باز شد و چهره عصبانی و بر افروخته سهیل و سعید که مثل
دوتا کسی که به خون هم تشنه ان جلوی در نمایان شد. سهیل همونطور که
پشتش به ما بود و حدس میزدم خودش درو برامون باز کرده بود جدی گفت :
- اینجا چیکار میکنید؟ زودتر برگردید.
به راه پله نگاه کردم و گفتم :
- تمومش کنید تا کسی نفهمیده.
سعید با رکابی مشکی و چشمای قرمز و موهای بهم ریخته به مژده اشاره کرد و
داد زد :
- من نمی دونستم اینجوری میشه، مژده خودت بهش بگو.
سهیل عصبانی گفت :
- چی داری میگی تو هان؟
اومد بره سمتش که منو مژده لباسشو کشیدیم و مانعش شدیم، یهو چشمم
افتاد به چاقوی توی دستش و با ترس لب زدم :
- این... شوخیه دیگه نه؟
سهیل داد زد :
- برید عقب.
مژده که انگاری لال شده بود به حرف اومد و گفت :
- سهیل توروخدا تمومش کن، اصلا این ارزش صحبت کردن نداره بعد تو

1403/11/04 22:28