رمان کده🤤

324 عضو

پارت 35
با دیدن صورت کیارش روبه روم شوکه شده سریع عقب رفتم و دستپاچه هولش
دادم عقب :
- وای.. چیکار میکنی.. داشتم میفتادم.
بعد آب دهنمو قورت دادم و سرمو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم نمیدونستم
چی دارم میگم، حاضر بودم بیفتم ولی همچین صحنه ی رسوایی خلق نکنم.
سرمو بالا گرفتم و با دیدن راستین که روبه روم ایستاده بود و گوشی روی
گوشش بود ، شوک دوم بهم وارد شد . این نگاهش داغون تر از افتادن بود.

حس میکنم استخونام درد میکنه.
کیارش با لبخند زورکی و جوری که انگار از عکس العمل من جا خورده و ناراحت
شده گفت :
- داشتی میافتادی .
حق داشت، اگه نمیگرفتم الان رو زمین پخش شده بودم .
محسن که هیچ وقت خدا پیداش نبود از راه رسید و با دیدن چهارپایه افتاده و
منه رنگ پریده گفت :
- یا خدا چی شده؟
برای در اومدن از این جو سنگین و مزخرف حاکم با خنده کاملا تصنعی گفتم :
- من داشتم می افتادم که کیارش منهدمم کرد. ها،ها، ها.

خنده ام انقدر لوس و الکی بود که خودم در جواب خودم گفتم زهر مار بی نمک.
کیارش خنده ای که بی شباهت با پوزخند نبود کرد و به محسن گفت :
- بخیر گذشت نگران نباش.
محسن جلو اومد و سرتا پامو نگاه کرد:
- خوبی؟
و برگشت و با همون چهره شوکه شده به راستین نگاه کرد تا ببینه چی میگه.
استین همونطور که گوشی روی گوشش بود از حالتی که انگار خشکش زده بود
خارج شد و در جواب فرد پشت خط گفت :
- ببخشید من بعدا باهاتون تماس میگیرم .

بعد با اخم گوشی رو خاموش کرد و به چهره ترس یده محسن نگاه کرد و با طعنه
گفت :
- چته؟ تو بیشتر ترسیدی یه آب قند برای خودت درست کن.
و به سمت در حرکت کرد :
- من رفتم شرکت، سریع تموم کنید عقبیم .

با رفتن راستین کیارش دوتا دستشو به صورتش کشید و همراه با نفس عمیق
درحالی که چهره اش بی حوصله و ناراحت بنظر می اومد گفت :
- منم برم خونه یه سری بزنم از صبح اینجام.
و کتشو برداشت و رفت.
محسن بدون اینکه چیزی بگه به من نگاه کرد. در جواب لبخند شلی زدم:
- منم دیگه برم... گندت بزنن با کارای خونه ات بای.
سریع لباسمو عوض کردم و به قصد برگشت به خوابگاه از خونه زدم بیرون

1403/11/01 11:22

پارت 46
با تخفیفی که بهم داد علاوه بر اینکه مانتو جدید خریدم؛ بلکه جو گیر شدم و
شلوار و شال جدید هم خریدم، دیگه داشتم میگشتم کفشم بخرم که خداروشکر
نداشتن، آخرشم نفهمیدم من با تخفیفایی که گرفتم اونارو پر پر کردم یا اونا
کردن تو پاچه ام !... بیخیال .

برای قرار فردا تیپ رسمی و در عین حال شیکی انتخاب کرده بودم، ببینم بالاخره
از این استاد امیدوار یه شوهر در میاد یا نه، البته مدیونه هرکسی که فکر کنه من
شوهر ندیده ام... من فقط دنبال یه عشق پاکم و این عشق پاک و تو چشما ی
امیدوار میبینم . آره.
- خانم.
دست کسی که روی شونه ام بودو کنار زدم و دوباره پلید گفتم :
-آره.
- خانم نایلون خریدتون پاره شده همش ریخت کف خیابون.
برگشتم و به خانم نسبتا مسنی که به زم
ین اشاره میکرد نگاه کردم و چشم
چرخوندم روی زمین و شال افتاده و مانتوی آویزون از نایلون خریدمو دیدم.
در همين حین یه بچه خم شد و خیلی ریلکس شالو از روی زمین برداشت گلوله
اش کرد و به سمت سطل آشغال رفت، با چشمای درشت شده مانتوم و تو بغلم
گرفتم و به سمتش دویدم و داد زدم :
- هووی، نندازش بچه اون مال منه.
بدون توجه به من شالو انداخت تو سطل آشغال و بعد دستاشو بهم زد و تکوند،

کنار سطل آشغال ایستادم و به پسر بچه نگاه کردم و دستامو مشت کردم و
گفتم :
- بچه بی تربیت، چرا انداختیش؟ صدای منو نشنیدی گفتم مال منه؟ نمیبینی
نوئه؟ بزنمت صدای... اوففف.
اینو که گفتم صورتش یواش یواش جمع شد و یهو با جیغ زد زیر گریه، گوشامو
گرفتم و گفتم :
- بسه ببند دَرتو... باشه.
لحنمو ملایم تر کردم و گفتم :
- باشه تمومش کن ، ببین حق با توئه من یکم زیادی واکنش نشون دادم
معذرت میخوام ساکت میشی ؟
همینطوری دهنش یه متر باز بود و داشت عر میزد و مردم بهمون نگاه میکردن،
یکی میگفت :
- خانم بچه رو نزن گناه داره.
یکی دیگه میگفت :
- طفلی بچه حتما این نامادری شه.
اون یکی م یگفت :
- انسانیت مرده مردم به بچه کوچیکم رحم نمی کنن.
دستمو گذاشتم روی پیشونیم و درمونده گفتم :
- شت.
کم کم داشت یه تراژدی غم انگیز از توی این ماجرا در می اومد که لبخند
خجالت زده ای به ملت زدم و دستمو گذاشتم رو دهن بچه و همینطور که
عربده میکشید از اونجا دورش کردم.

به بستنی خوردنش نگاه کردم و حرصی لبخند زدم:
- خوشمزه است؟
صورتشو جمع کرد :
- بد نیست.
مشتمو بالا بردم و گفتم:
- بزار یدونه بزنمت لااقل دلم خنک شه امشب از حرص سکته نمیکنم
دوباره بهم خیره شد و خواست گریه کنه که با عجله بستنی رو کردم تو دهنش و
گفتم :
- نا نا گریه نکنه، گریه نکنه نازی، نازی.

مشغول خوردن بستنی شد، پسر بچه نفرت انگیز

1403/11/01 22:56

پارت 47
عینکای دور طلایی دایره و
موهای چتری سیاهش در نگاه اول اونو مثل یک پسر بچه آروم و معصوم
نشون میداد ولی کی خبر داشت همچین بچه نُنری باشه.... یه گودزیلای واقعی.
بستنی توی دهنشو قورت داد و چشماشو ریز کرد و دستاشو یه حالتی کرد و
ادای منو در اورد گفت :
- نَنَ، بستنی بخوره.
بعد از جاش بلند شد و دستشو کرد تو جیبش و گفت :
- لوس، دیگه اینجوری حرف نزن.
مشتمو کوبیدم روی میز بیرونی کافی شاپ که روش نشسته بودیم،
خدایا یه دونه فقط؛ یه جوری میزنم جاش نمونه، فقط یدونه بزنم پَس کله اش
اوفف دلم خنک شه.
یه ده تومنی از توی جیبش بیرون اورد و گذاشت رو میز.
با اخم گفتم :
- این چیه؟ بستنی رو حساب کردم.

عینکشو از روی چشماش برداشت و یدونه دستمال کاغذی هم از روی میز
برداشت و هاه کرد و شیشه عینکشو باهاش پاک کرد :
- آنتی منت، برای اینکه منت کسی بالای سرم نباشه.
و رفت.
با خنده ناباورانه ای به پول رو میز نگاه کردم :
- آنتی مِنت؟ کلمه جدیده ؟ وات دِفــــا...؟

برگشتم خوابگاه پیش مژده و دیدم طبق معمول مشغول تلفن صحبت کردنه با
این تفاوت که تا منو دید با یه دستش گوشی رو گرفت جلو گوشش و با دست
دیگه اش یقه منو به سمت خودش کشید و با اخم گفت :
- کجا بودی؟
به خودم اشاره کردم :
- من؟
سریع گفت :
- نه نه،تو نه
ابروهامو انداختم بالا و گفتم :
- آها.
دوباره گفت :
- جواب منو بده میگم کجا بودی؟
دوباره گفتم :
- من؟
- آره تو.
بعد جواب گوشی رو داد :
- نه با تو نیستم .
گیج شده گفتم :
- الان گفتی با منی.
نفس حرصی کشید و گفت :
- با توام دیگه.
سرمو تکون دادم و گفتم :
- آها.
یهو دهنشو برد نزدیک گوشی و گفت :
- میگم با تو نیستم .
متعجب گفتم :
- الان گفتـــــی با منــــــی .
عصبانی داد زد :
- یه لحظه ساکت.
- خوب خودت گفتی.
- هیس...
با فرد پشت خط خداحافظی کرد و رو به من گفت :
- راستشو بگو کجا رفته بودی؟
ملافه رو مثل چادر انداختم روی سرم :
- بخدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم.
دستشو محکم زد روی میز و از مد شوخی اومدم بیرون، ملافه رو انداختم
اونطرف و صاف روی تخت نشستم.
- خیلی خوب... الان میگم .
بعد تموم شدن حرفام مژده پوکر فیس گفت :

1403/11/01 23:00

پارت 48
- خوب... رفتی خرید و با یه دختر کله زرد عقدی که شوهرش پول عمل بینی
شو داده و صدای چت گوشيش تو مخت بوده وارد بحث ریزی شدی اما در
نهایت باهم دوست شدید.
بشکنی زدم و گفتم :
- آره.
- و بعدش یه مانتو یه شلوار و شال ازش خریدی؟ و نایلون خریدت پاره شده و
شالت افتاده و یه پسر بچه از روی زمین برش داشته انداختتش آشغالی؟
با فکر بهش چشمامو ریز کردم و گفتم :
- دقیقا.
- و تو هم براش بستنی خریدی تا توی خیابون آبروتو نبره؟
سرمو تکون دادم، متفکر بهم نگاه کرد و گفت :
- چرا برای من نخریدی؟

اخم خفیفی بین دوتا ابروهام اومد و بهش اشاره کردم و با مکث کوتاهی گفت :
- اَه، راست میگیا، خودمم نخوردم.
چهار زانو روی تخت جلوی من نشست و گفت :
- خوب میدونی، فکر میکنم مثل همیشه قسمت اصلی ماجرا رو یادت رفته
تعریف کنی حس میکنم ناقصه.
چونه امو خاروندم :
- نه دیگه...همینا بود که برات تعریف کردم.
لیوان آبی از روی میز کنار تخت برداشت و یک قلپ خورد، یهو جیغ زدم :
- آها اره..استاد امیدوار گفت فردا بریم گالری.

یهو آب توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد :
- چی؟
چند ضربه زدم پشتش و گفتم :
- نَمیری خونت بیفته گردنم، بابا این چیزا که عادیه من همیشه در حال ردکردن کیس هایی هستم که غیر مستقیم بهم پیشنهاد آشنایی میدن.
درحالی که دستش روی دهنش بود بد بهم نگاه کرد.
- آها حرف مفت نزنم؟ باشه.

حالش که جا اومد با تعجب گفت :
- استاد امیدوار خودمون؟؟ همون جوونه؟
با خنده گفتم :
- نه پیره، میخوام از سینگلی شوگر ددی تور کنم.
دوباره بهم بد نگاه کرد، صدامو صاف کردم :
- آره همونکه جوونه ولی موهای بغل کله اش همچین جو گندمی میزنه، حس
میکنم پیری زودرس گرفته البته مهم نیست بنظر من اینجوری جذاب تره بعدم
مهم قد و بالاست که مادر به فداش معلوم نیست به سمت پدری رفته یا مادری
ولی خیلی تیپش درسته... وای نفسم.

لیوان آب کنار دست مژده رو برداشتم و خوردم.
بدون تغیری توی حالت چهره اش گفت :
- که اینطور، میدیدم سر کلاسا یه جوری بهت نگاه میکنه حواسش بهت هست
نگو داشته برنامه ریزی میکرده یه جای به دام بندازتت.
با چشمای درشت شده یدونه شکلاتی که توی دستش بود و ازش گرفتم و
همونطور که بهش نگاه میکردم انداختم تو دهنم:
- نگو.. انگار داری راز بقا تعریف میکنی.
پوست شکلاتو از دستم کشید بیرون :
- کوفتت شه سعید برام خریده بود.
با صورت جمع شده جویدم و قورتش دادم :
- باید زودتر میگفتی، راستی شما تو چه مرحله اید؟
سرشو کج کرد و آهسته گفت :
- فردا میخوایم بريم کافی شاپ همو ببینیم .
لبخند عریضی زدم :
- خوبه، موفق باشی .
یهو چهره خنثی اش تبدیل به لبخند شد :
- ممنان.

1403/11/01 23:05

پارت 49
داشتم خودمو آماده میکردم برای یک خواب بعد از ظهر مشتی که محسن بهم
زنگ زد و گفت بابا از شهرستان اومده و من برم دیدنشون.
با مقنعه کج و مانتویی که دکمه هاشو یکی درمیون بسته بودم و کوله ای که
روی زمین میکشیدمش و راه میرفتم به سمت در حرکت کردم، مژده با چشمای
بسته گفت:
- شور و شوقت برا ی دیدن خانواده ات تحسین برانگیزه.
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- نه الان حسش نیست بروز بدم

جوابمو که نداد فهمیدم خوابیده و با بدبختی به سمت خروجی حرکت کردم،
باید تا نه شب تموم میشد وگرنه خوابگاه راهم نمیدادن.
سوار اتوبوس شدم و طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم یهو چشام باز شد و
خودمو وسط خيابون دیدم، دستمو گذاشتم رو قلبم، خدایا دوباره گم شدم!
اینجا کجاست؟ من چجوری اومدم اینجا؟ دفعه قبلی خونه محسن همینجا بود
ولی الان نیست؟ نقشه ام کو؟

دستمو کردم توی جیبم و گوشیمو در اوردم و برنامه رو باز کردم یهو برگام
ریخت! درست اومده بودم؟ پس خونه محسن چرا نبود؟ به چپ و راست نگاه
کردم و همراه با جی پی اس نقشه جلو رفتم یهو به خودم که اومدم دیدم وسط
جاده ام؛ دستم به شدت کشیده شد و به سمت عقب اومدم، برگشتم و هول
شده به چهره فرد نجات دهنده ام نگاه کردم.
- حواست کجاست؟
با دیدن راستین که ترسیده و کمی عصبانی این جمله رو به زبون اورد نفسمو
فوت کردم و نشستم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، بهم نگاه کرد و گفت :
- وسط خیابون گوشیتو چک میکنی؟
خیلی جدی گفتم :
- به خودم مربوطه! کدوم طرفی میری ؟
از عکس العملم کمی جا خورد و با انگشت به سمت راست اشاره کرد لبخند زدم
و به سمت مخالفش اشاره کردم:
- پس من این طرفی میرم.
بعد بلافاصله راه افتادم.
عصبانی چندتا ضربه روی صفحه گوشی زدم و زیر لب گفتم :
- چه مرگته یاسمَنگولا؟گمشو بیا دیگه آبروم رفت.
همینطوری سرم تو گوشی بود متوقف شدم و زیر چشمی به راستین که
همونطوری ایستاده بهم نگاه میکرد نگاه کردم و بی توجه بهش دوباره راه
افتادم، یهو صدا زد :
- شهرزاد خانم... خانم صامتی .
برگشتم سمتش و کلافه گفتم :
- بله؟
دوباره با انگشت اشاره و بدون حالتی توی چهره اش به اونطرف خیابون اشاره
کرد :
- اونجاس!

جهت انگشت اشاره اشو دنبال کردم و با دیدن خونه محسن که اونطرف خیابون
بود لبمو گاز گرفتم، جلل خالق این همه وقت اینجا بودی من نمیدیدمت؟ آبروم
رفت، تف.
خودمو نباختم و صدامو صاف کردم:
- خودم میدونستم .
دوباره دستپاچه به سمت خیابون رفتم که یهو یه ماشین با سرعت نزدیکم اومد
و بوق طولانی زد ، دوید و خودشو بهم رسوند و دستمو کشید سمتش و با
صورت رفتم تو قفسه سینه اش.
سریع عقب رفتم

1403/11/01 23:12

پارت52
با خنده گفت :
- چقدر کل کل میکنید شما.
سعی کردم دست محسنو گاز بگیرم:
- کار از کل کل گذشته باید خفش کنم.

محسن زد زیر خنده و دستشو برداشت . خواست بره عقب که اومدم با پا بزنم
به ساق پاش بیفته دلم خنک شه که یهو پاشو برداشت و جا خالی داد. با این
کارش تعادلمو از دست دادم و خواستم بخورم زمین .نميدونم چی شد یهو دوتا
دستمو گذاشتم رو شونه های راستین و آویزونش شدم تا نیفتم اون بیچاره هم
شوک شده بدون اینکه بخواد تکون بخوره از سنگینی وزن من که روی شونه
هاش بود گردنشو کمی اورد پاییین و چشم تو چشم شدیم.
تو همین حال بودیم که سریع دستمو از روی شونه اش برداشتم و صاف
ایستادم و به جهت مخالف نگاه کردم.

به سیبیلای دوران دبیرستانم قسم اگه چاقو دم دست بود همین الان خودمو
خلاص میکردم راحت میشدم از این رسوایی.
با لبخند زورکی خجالت زده ای صدامو صاف کردم و سرمو انداختم پایین و
راستین همچنان خشک زده ایستاده بود. محسن سکوت کرده بود و این
حالتش برای وقتی بود که نمی دونست چه واکنشی نشون بده، جَوّ خیلی
سنگین بود که یهو راستین دستپاچه نشست و به اطراف خونه نگاه کرد و جوری
که میخواست خودشو معمولی نشون بده گفت :
- عمو کجاست؟... محسن بتمرگ سر جات تو ام دیگه من اگه خواهر داشتم
نمیذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
منم در راستای تغیر حال و هوا خندیدم و گفتم :
- هه.. هه.. هههه، آره ایول گل گفتی.
بعد داد زدم :
- بابا، بابا کجایی؟
محسن لبخند کمرنگی زد و گفت :
- اصلا غمت نباشه داداش، الانم فرقی نداره من مثل داداشت ؛شهرزادم مثل
خواهر نداشته ات.
یهو من و راستین باهم گفتیم :
- چی؟؟؟؟
محسن اخم کرد و گفت :
- خواهر برادر؟ نا مفهوم گفتم؟
منو راستین با صورت جمع شده بهم نگاهی انداختیم و لبخند زورکی زدیم
راستین سرشو مردد تکون داد و آروم گفت :
- آها... هه هه آره مثل خواهرم.
منم هول شده و بی مقدمه تو شوک بغل چند دقیقه پیش یهو نشستم کنارش
و چندتا محکم زدم به پشت راستین و گفتم :
-ههه، آره از این به بعد تو هم مثل کیارش و محسن داداشمی...اصلا بزار
داداش صدات کنم. دادااش... اهم.. دادا..ش.
راستین خودشو عقب کشید و با همون لبخند زورکی روی لبش بهم نگاه بدی
کرد و آهسته گفت:
- اوکی...تمومش کن.

خنده ام گرفت و سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم حالا منم خیلی مشتاق
نیستم این داداشم باشه همون محسن از سرم زیادیه.
بابا اومد و بعد احوال پرسی با راستین کنار هم نشستیم و ادامه فیلمو دیدیم .
همونطور که کنار بابا نشسته بودم گازی به خیار توی دستم زدم و گفتم :
- نگاه پدر من، این یارو زده اونو یارو رو کشته بعد الانم داره ادای آدم خوبارو درمیاره

1403/11/02 12:27

پارت 56
ـ میدونستم توی درک اون بخش از بعد ذوق و قریحه هنری تون اشتباه نکردم،
موافقم باید در برابر بعضی آثار سکوت کرد.

صدامو صاف کردم و با صورت جمع شده به زم ین نگاه کردم و چیزی نگفتم
ذوق و قریحه هنریم از پهنا بخوره تو ملاجت.
بعد چند دقیقه سکوت پام تو ی اون کفشای پاشنه بلند درد گرفته بود و منتظر
بهونه بودم لااقل بریم تابلو های بعدی رو ببینیم که استاد امیدوار گفت :
- این نقاشی کم کم داره منو توی خودش غرق میکنه، بریم اثرات بعدی رو هم
ببینیم .
یهو نفس حبس شده ام و از دهنم پرت کردم بیرون و با خنده گفتم :
- موافقم بریم .
کنار تابلوی بعدی ایستادیم و تا چشمم بهش افتاد به اطراف نگاه کردم :
- فهمیدم، دوربین مخفیه؟
بهم سوالی نگاه کرد، با حالت خندونی گفتم :
- از همینا که برای هنرمندا میذارن.
اخم ناشی از نفهمیدن حرفم کرد :
- بله؟
خنده ام از بین رفت.
همون یدونه نقطه سفیدم روی این تابلو نبود ، بلکه کل صفحه سفید بود! یه
نگاه به امیدوار یه نگاه به تابلو انداختم :
- یعنی نیست!؟ خوب این فاجعه است.
- حس میکنم نتونستید با این تابلو ارتباط برقرار کنید می خواید براتون
معانی شو تشریح کنم؟
سرمو تکون دادم :
- لطف میکنید.
به گوشه پایین تابلو اشاره کرد:
- این نقطه خاکستری رو میبنید؟
چندبار محکم پلک زدم تا دیدم واضح بشه . رفتم جلوتر و گفتم :
- ببخشید من چشام یکم ضعیفه کجا فرمودید؟
اومد جلو تابلو و گفت :
- اینجا، اینجا.
یکم خودمو خم کردم و گفتم :
- اینجا؟
قدشو کوتاه کرد و به پاین تابلو اشاره کرد:
- این گوشه.
عصبی از اینکه ندیدمش با اخم صاف ایستادم و امیدوار سریع رفت عقب، شونه
هامو بالا انداختم و گفتم :
- ندیدم، حالا بیخیال میگفتید.

لبخند زد و گفت :
- تنهایی.
ابروهام بالا رفت :
- اوه...
به تابلو خیره شدم و زیر لب گفتم :
- تنهایی
آهسته جوری که نفهمید کمی ازش دور شدم و به بهونه دیدن تابلو های دیگه
فاصله گرفتم ، از اونجایی که دوست نداشتم قیافه ضایعمو موقع دیدن نقاشی
ها ببینه به سمت مخالف حرکت کردم و چشمم به یه نقاشی باحال افتاد تا
اومدم برم نزدیک یهو یه خانم قد بلند و نسبتا هیکلی با موهای بلونده کوتاه
درحالی که شالش دور گردنش افتاده بود و مانتوی چهل تیکه رنگی رنگی
پوشیده بود؛ همونطور که پشتش به من بود و تابلو رو میدید اومد جلوم، سرمو
کمی کج کردم تا بتونم نقاشی رو ببینم . دوباره اومد جلو صورتم و مانع شد، به
نیم رخش نگاه کردم و گفتم :
- ببخشید خانم میشه یکم برید کنار منم ببینم؟

یهو انگشتای دستشو با حالت پا مرغی و شلی گرفت بالا جلو چشمم، صدای
دستبندای مهره ای مختلف که دور دستش بسته بود به گوشم خورد

1403/11/02 12:46

پارت 57
کمی
عقب رفتم ، روی پاشنه کفش چرخید سمت من و گفت :
- من خانم نیستم خانم محترم.
با دیدن چهره اش اخمی کردم :
پوست سفید و ابروهای نازک و چشمای سبز انگاری مرد بود! آها گرفتم داستان
از چه قراره.
برای اینکه خودمو خیلی مودب نشون بدم کمی سرمو به سمت پایین مایل
کردم و گفتم :
- پوزش، دیر متوجه شدم.
با چندش چند تار موی جلوی صورتشو زد کنار و مغرورانه به سمت چپ نگاه
کرد :
- چیو؟
لبخند زدم و با تحکم گفتم :
- من خودم به شخصه حامی همه بچه هایی ام که جنسیت روحشون با
جسمشون تطابق نداره. پس با من راحت باشید و از این حق طبیعی تون دفاع
کنید، شما دخالتی در این مسئله نداشتید پس نباید عقب نشینی کنید یعنی
حق ندارید عقب نشینی کنید فهمیدید؟

دوتایمون به مشت بالا اومده من که بر اثر جوّگرفتگی زیاد موقع صحبت
کردن بالا گرفته بودم؛ خیره شدیم .
صدامو صاف کردم و دستمو پایین گرفتم.
با صدای نازک و جیغی، تند تند گفت :
- وات؟ چی میگی خانم؟ تطابق نیافته چیه؟ استایل و پرستیژ من این سبکیه،
لباسای من ایران پیدا نمیشه همین دستبند من می ارزه به کل لباس فروشی
های این خیابون، این مانتو هم که میبینید کار دست بهترین طراح لباس کَنادا
است، فارسیم خیلی نمیشه وگرنه بیشتر برات توضیح میدادم تا بفهمی داری با
کی حرف میزنی..

از فخر فروشیش حرصم گرفت، یعنی این بود جواب حرفای تاثیر گذار من؟ توجه
نکردم کجام و مثل خودش یک تار موی مشکی جلوی صورتمو زدم کنار و دست
به سینه پوزخندی زدم:
- کَنادا؟ اوه ساری ، من بهترینشو توی فروشگاهای کَلیفرنیا دیدم تازه بدون
طراح لباس، البته این مانتویی هم که تنته ته همین خیابون حراج کردن سه تا
پونزده هزار تومن.
با چشمای درشت شده دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش :
- واقعا در مواجه با افرادی که با سبک من آشنا نیستن احساس نفس تنگی
میکنم ... اوه مای هرت.
با حالت مدلینگی پاشنه های کفشمو روی زمین کوبیدم و جلوی تابلو رفتم و
مجبور به کنار رفتن کردمش.
انقدر بدم میاد از آدمایی که جملات انگلیسی رو توی مکالمه فارسیشون بکار
میبرن. مثلا خیلی با کلا سه؟ نقاشی رو که دیدم فهمیدم اونقدرام که فکر میکردم
قشنگ نیست، زیر لب گفتم :
- اه اینم که آشغاله.
دستشو گذاشت رو ی دهنش و با حیرت گفت :
- این تابلو محشره چطور جرئت میکنی بگی آشغال؟ اصلا میدونی چند ماه
روی این وقت گذاشته شده؟ هان!؟ واقعا قلبم درد گرفت آه... خدا ی من.. مای
گــــاد
اخم کردم:
- بنظر منکه خیلی بی مزه و لوسه اه، اه فقط چون صورتی بود خوشم اومد.
دستشو گذاشت رو قلبش:

1403/11/02 12:51