رمان کده🤤

336 عضو

پارت52
با خنده گفت :
- چقدر کل کل میکنید شما.
سعی کردم دست محسنو گاز بگیرم:
- کار از کل کل گذشته باید خفش کنم.

محسن زد زیر خنده و دستشو برداشت . خواست بره عقب که اومدم با پا بزنم
به ساق پاش بیفته دلم خنک شه که یهو پاشو برداشت و جا خالی داد. با این
کارش تعادلمو از دست دادم و خواستم بخورم زمین .نميدونم چی شد یهو دوتا
دستمو گذاشتم رو شونه های راستین و آویزونش شدم تا نیفتم اون بیچاره هم
شوک شده بدون اینکه بخواد تکون بخوره از سنگینی وزن من که روی شونه
هاش بود گردنشو کمی اورد پاییین و چشم تو چشم شدیم.
تو همین حال بودیم که سریع دستمو از روی شونه اش برداشتم و صاف
ایستادم و به جهت مخالف نگاه کردم.

به سیبیلای دوران دبیرستانم قسم اگه چاقو دم دست بود همین الان خودمو
خلاص میکردم راحت میشدم از این رسوایی.
با لبخند زورکی خجالت زده ای صدامو صاف کردم و سرمو انداختم پایین و
راستین همچنان خشک زده ایستاده بود. محسن سکوت کرده بود و این
حالتش برای وقتی بود که نمی دونست چه واکنشی نشون بده، جَوّ خیلی
سنگین بود که یهو راستین دستپاچه نشست و به اطراف خونه نگاه کرد و جوری
که میخواست خودشو معمولی نشون بده گفت :
- عمو کجاست؟... محسن بتمرگ سر جات تو ام دیگه من اگه خواهر داشتم
نمیذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
منم در راستای تغیر حال و هوا خندیدم و گفتم :
- هه.. هه.. هههه، آره ایول گل گفتی.
بعد داد زدم :
- بابا، بابا کجایی؟
محسن لبخند کمرنگی زد و گفت :
- اصلا غمت نباشه داداش، الانم فرقی نداره من مثل داداشت ؛شهرزادم مثل
خواهر نداشته ات.
یهو من و راستین باهم گفتیم :
- چی؟؟؟؟
محسن اخم کرد و گفت :
- خواهر برادر؟ نا مفهوم گفتم؟
منو راستین با صورت جمع شده بهم نگاهی انداختیم و لبخند زورکی زدیم
راستین سرشو مردد تکون داد و آروم گفت :
- آها... هه هه آره مثل خواهرم.
منم هول شده و بی مقدمه تو شوک بغل چند دقیقه پیش یهو نشستم کنارش
و چندتا محکم زدم به پشت راستین و گفتم :
-ههه، آره از این به بعد تو هم مثل کیارش و محسن داداشمی...اصلا بزار
داداش صدات کنم. دادااش... اهم.. دادا..ش.
راستین خودشو عقب کشید و با همون لبخند زورکی روی لبش بهم نگاه بدی
کرد و آهسته گفت:
- اوکی...تمومش کن.

خنده ام گرفت و سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم حالا منم خیلی مشتاق
نیستم این داداشم باشه همون محسن از سرم زیادیه.
بابا اومد و بعد احوال پرسی با راستین کنار هم نشستیم و ادامه فیلمو دیدیم .
همونطور که کنار بابا نشسته بودم گازی به خیار توی دستم زدم و گفتم :
- نگاه پدر من، این یارو زده اونو یارو رو کشته بعد الانم داره ادای آدم خوبارو درمیاره

1403/11/02 12:27

پارت 56
ـ میدونستم توی درک اون بخش از بعد ذوق و قریحه هنری تون اشتباه نکردم،
موافقم باید در برابر بعضی آثار سکوت کرد.

صدامو صاف کردم و با صورت جمع شده به زم ین نگاه کردم و چیزی نگفتم
ذوق و قریحه هنریم از پهنا بخوره تو ملاجت.
بعد چند دقیقه سکوت پام تو ی اون کفشای پاشنه بلند درد گرفته بود و منتظر
بهونه بودم لااقل بریم تابلو های بعدی رو ببینیم که استاد امیدوار گفت :
- این نقاشی کم کم داره منو توی خودش غرق میکنه، بریم اثرات بعدی رو هم
ببینیم .
یهو نفس حبس شده ام و از دهنم پرت کردم بیرون و با خنده گفتم :
- موافقم بریم .
کنار تابلوی بعدی ایستادیم و تا چشمم بهش افتاد به اطراف نگاه کردم :
- فهمیدم، دوربین مخفیه؟
بهم سوالی نگاه کرد، با حالت خندونی گفتم :
- از همینا که برای هنرمندا میذارن.
اخم ناشی از نفهمیدن حرفم کرد :
- بله؟
خنده ام از بین رفت.
همون یدونه نقطه سفیدم روی این تابلو نبود ، بلکه کل صفحه سفید بود! یه
نگاه به امیدوار یه نگاه به تابلو انداختم :
- یعنی نیست!؟ خوب این فاجعه است.
- حس میکنم نتونستید با این تابلو ارتباط برقرار کنید می خواید براتون
معانی شو تشریح کنم؟
سرمو تکون دادم :
- لطف میکنید.
به گوشه پایین تابلو اشاره کرد:
- این نقطه خاکستری رو میبنید؟
چندبار محکم پلک زدم تا دیدم واضح بشه . رفتم جلوتر و گفتم :
- ببخشید من چشام یکم ضعیفه کجا فرمودید؟
اومد جلو تابلو و گفت :
- اینجا، اینجا.
یکم خودمو خم کردم و گفتم :
- اینجا؟
قدشو کوتاه کرد و به پاین تابلو اشاره کرد:
- این گوشه.
عصبی از اینکه ندیدمش با اخم صاف ایستادم و امیدوار سریع رفت عقب، شونه
هامو بالا انداختم و گفتم :
- ندیدم، حالا بیخیال میگفتید.

لبخند زد و گفت :
- تنهایی.
ابروهام بالا رفت :
- اوه...
به تابلو خیره شدم و زیر لب گفتم :
- تنهایی
آهسته جوری که نفهمید کمی ازش دور شدم و به بهونه دیدن تابلو های دیگه
فاصله گرفتم ، از اونجایی که دوست نداشتم قیافه ضایعمو موقع دیدن نقاشی
ها ببینه به سمت مخالف حرکت کردم و چشمم به یه نقاشی باحال افتاد تا
اومدم برم نزدیک یهو یه خانم قد بلند و نسبتا هیکلی با موهای بلونده کوتاه
درحالی که شالش دور گردنش افتاده بود و مانتوی چهل تیکه رنگی رنگی
پوشیده بود؛ همونطور که پشتش به من بود و تابلو رو میدید اومد جلوم، سرمو
کمی کج کردم تا بتونم نقاشی رو ببینم . دوباره اومد جلو صورتم و مانع شد، به
نیم رخش نگاه کردم و گفتم :
- ببخشید خانم میشه یکم برید کنار منم ببینم؟

یهو انگشتای دستشو با حالت پا مرغی و شلی گرفت بالا جلو چشمم، صدای
دستبندای مهره ای مختلف که دور دستش بسته بود به گوشم خورد

1403/11/02 12:46

پارت 57
کمی
عقب رفتم ، روی پاشنه کفش چرخید سمت من و گفت :
- من خانم نیستم خانم محترم.
با دیدن چهره اش اخمی کردم :
پوست سفید و ابروهای نازک و چشمای سبز انگاری مرد بود! آها گرفتم داستان
از چه قراره.
برای اینکه خودمو خیلی مودب نشون بدم کمی سرمو به سمت پایین مایل
کردم و گفتم :
- پوزش، دیر متوجه شدم.
با چندش چند تار موی جلوی صورتشو زد کنار و مغرورانه به سمت چپ نگاه
کرد :
- چیو؟
لبخند زدم و با تحکم گفتم :
- من خودم به شخصه حامی همه بچه هایی ام که جنسیت روحشون با
جسمشون تطابق نداره. پس با من راحت باشید و از این حق طبیعی تون دفاع
کنید، شما دخالتی در این مسئله نداشتید پس نباید عقب نشینی کنید یعنی
حق ندارید عقب نشینی کنید فهمیدید؟

دوتایمون به مشت بالا اومده من که بر اثر جوّگرفتگی زیاد موقع صحبت
کردن بالا گرفته بودم؛ خیره شدیم .
صدامو صاف کردم و دستمو پایین گرفتم.
با صدای نازک و جیغی، تند تند گفت :
- وات؟ چی میگی خانم؟ تطابق نیافته چیه؟ استایل و پرستیژ من این سبکیه،
لباسای من ایران پیدا نمیشه همین دستبند من می ارزه به کل لباس فروشی
های این خیابون، این مانتو هم که میبینید کار دست بهترین طراح لباس کَنادا
است، فارسیم خیلی نمیشه وگرنه بیشتر برات توضیح میدادم تا بفهمی داری با
کی حرف میزنی..

از فخر فروشیش حرصم گرفت، یعنی این بود جواب حرفای تاثیر گذار من؟ توجه
نکردم کجام و مثل خودش یک تار موی مشکی جلوی صورتمو زدم کنار و دست
به سینه پوزخندی زدم:
- کَنادا؟ اوه ساری ، من بهترینشو توی فروشگاهای کَلیفرنیا دیدم تازه بدون
طراح لباس، البته این مانتویی هم که تنته ته همین خیابون حراج کردن سه تا
پونزده هزار تومن.
با چشمای درشت شده دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش :
- واقعا در مواجه با افرادی که با سبک من آشنا نیستن احساس نفس تنگی
میکنم ... اوه مای هرت.
با حالت مدلینگی پاشنه های کفشمو روی زمین کوبیدم و جلوی تابلو رفتم و
مجبور به کنار رفتن کردمش.
انقدر بدم میاد از آدمایی که جملات انگلیسی رو توی مکالمه فارسیشون بکار
میبرن. مثلا خیلی با کلا سه؟ نقاشی رو که دیدم فهمیدم اونقدرام که فکر میکردم
قشنگ نیست، زیر لب گفتم :
- اه اینم که آشغاله.
دستشو گذاشت رو ی دهنش و با حیرت گفت :
- این تابلو محشره چطور جرئت میکنی بگی آشغال؟ اصلا میدونی چند ماه
روی این وقت گذاشته شده؟ هان!؟ واقعا قلبم درد گرفت آه... خدا ی من.. مای
گــــاد
اخم کردم:
- بنظر منکه خیلی بی مزه و لوسه اه، اه فقط چون صورتی بود خوشم اومد.
دستشو گذاشت رو قلبش:

1403/11/02 12:51