پارت52
با خنده گفت :
- چقدر کل کل میکنید شما.
سعی کردم دست محسنو گاز بگیرم:
- کار از کل کل گذشته باید خفش کنم.
محسن زد زیر خنده و دستشو برداشت . خواست بره عقب که اومدم با پا بزنم
به ساق پاش بیفته دلم خنک شه که یهو پاشو برداشت و جا خالی داد. با این
کارش تعادلمو از دست دادم و خواستم بخورم زمین .نميدونم چی شد یهو دوتا
دستمو گذاشتم رو شونه های راستین و آویزونش شدم تا نیفتم اون بیچاره هم
شوک شده بدون اینکه بخواد تکون بخوره از سنگینی وزن من که روی شونه
هاش بود گردنشو کمی اورد پاییین و چشم تو چشم شدیم.
تو همین حال بودیم که سریع دستمو از روی شونه اش برداشتم و صاف
ایستادم و به جهت مخالف نگاه کردم.
به سیبیلای دوران دبیرستانم قسم اگه چاقو دم دست بود همین الان خودمو
خلاص میکردم راحت میشدم از این رسوایی.
با لبخند زورکی خجالت زده ای صدامو صاف کردم و سرمو انداختم پایین و
راستین همچنان خشک زده ایستاده بود. محسن سکوت کرده بود و این
حالتش برای وقتی بود که نمی دونست چه واکنشی نشون بده، جَوّ خیلی
سنگین بود که یهو راستین دستپاچه نشست و به اطراف خونه نگاه کرد و جوری
که میخواست خودشو معمولی نشون بده گفت :
- عمو کجاست؟... محسن بتمرگ سر جات تو ام دیگه من اگه خواهر داشتم
نمیذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
منم در راستای تغیر حال و هوا خندیدم و گفتم :
- هه.. هه.. هههه، آره ایول گل گفتی.
بعد داد زدم :
- بابا، بابا کجایی؟
محسن لبخند کمرنگی زد و گفت :
- اصلا غمت نباشه داداش، الانم فرقی نداره من مثل داداشت ؛شهرزادم مثل
خواهر نداشته ات.
یهو من و راستین باهم گفتیم :
- چی؟؟؟؟
محسن اخم کرد و گفت :
- خواهر برادر؟ نا مفهوم گفتم؟
منو راستین با صورت جمع شده بهم نگاهی انداختیم و لبخند زورکی زدیم
راستین سرشو مردد تکون داد و آروم گفت :
- آها... هه هه آره مثل خواهرم.
منم هول شده و بی مقدمه تو شوک بغل چند دقیقه پیش یهو نشستم کنارش
و چندتا محکم زدم به پشت راستین و گفتم :
-ههه، آره از این به بعد تو هم مثل کیارش و محسن داداشمی...اصلا بزار
داداش صدات کنم. دادااش... اهم.. دادا..ش.
راستین خودشو عقب کشید و با همون لبخند زورکی روی لبش بهم نگاه بدی
کرد و آهسته گفت:
- اوکی...تمومش کن.
خنده ام گرفت و سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم حالا منم خیلی مشتاق
نیستم این داداشم باشه همون محسن از سرم زیادیه.
بابا اومد و بعد احوال پرسی با راستین کنار هم نشستیم و ادامه فیلمو دیدیم .
همونطور که کنار بابا نشسته بودم گازی به خیار توی دستم زدم و گفتم :
- نگاه پدر من، این یارو زده اونو یارو رو کشته بعد الانم داره ادای آدم خوبارو درمیاره
1403/11/02 12:27