336 عضو
پارت 322
لبخند دردناکی زد و روی تخت که حالا رو تختیش سفید شده بود افتاد
_ شاید باورت نشه ولی وقتی ویرش بگیره
توی شش ساعتم میتونه اینکارو انجام بده
اتاقش مثل تازه عروس و داماد ها بود و این نشون میداد
چقدر فکر عموش شومه و خرابه
_رایان من میخوام برم پیش اریا
نگاهش رنگ ناراحتی گرفت ولی لبخند رو لباش بود
ـ یعنی میخوای بگی به من اعتماد نداری و پیشم نمیخوابی؟
_نه واقعا منظورم این نبود..فقط..فقط یکم با اریا به مشکل خوردیم و من میخوام حلش کنم
با صدای در نگاهمو به عقب انداختم و قبل از انجام
هرکاری در با شدت باز شد و اگر جا خالی نمیدادم صاف میخورد تو صورتم
تعادلم رو به سختی حفظ کردم و صاف ایستادم.
نگاهمو بالا اوردم و اولین چیزی که چشمم بهش خورد یه
لباس خواب ساتن قرمز بود
_چرا شما دوتا هنوز وایسادید و به هم نگاه میکنید؟
متعجب نگاهم به رایان و عموش درگردش بود.
باورم نمیشد عموش تا این حد بیخیال و بیشعور
باشه چطور میتونست یه دختر رو که میدونست مجرده
و میدونست چیزی بین کسی داره اینجوری بغل یکی دیگه بندازه
_ عمو جان شما برید استراحت کنید. مام تازه تو
اتاق اومدیم و تا لباس عوض کنیم زمان میبره
عموش لبخندی به من زد و لباس رو دستم داد
_نکته ی خوبی رو گفت دیدم تو چندتا لباس که داری ، لباس
خواب نداری. برات یه لباس خواب اوردم شب بتونید راحت بخوابید
صداشو آروم کرد و بهم نزدیک تر شد
_ یادت باشه چی
بهت گفتم. رضایت اربابت باید مهمترین چیزی باشه که انجام بدی
_من اینجا برده نیستم که...
سیلی که توی گوشم خورد برق از سرم پروند و با کمر
روی زمین افتادم
. _چشم سفید شدی. باید بدم تنبیهت کنن تا دیگه از این زرای مفت نزنی
برای لحظه ای ویندوزم بالا نیومد و فقط نگاهش کردم.
باورم نمیشد کتک خورده باشم. من حتی از بابامم کتک
نخوردم
_عمو بسه دیگه انقدر اذیتش نکنید
._ تو هیچی نمیدونی بهتره ساکت باشی
ادمهای سرکش بهتره همون اول بفهمن اینجا چه خبره
پارت 323
رایان دستمو گرفت و بلندم کرد. همون لحظه عموش با
عصا هلم داد و قبل از اینکه تعادلم رو حفظ کنم رایان دستشو پشت کمرم گذاشت و از افتادنم جلوگیری کرد
_عموجان، اینجا عمارت منه و ایشون هم جزو اموال دارایی های من بهتر نیست تا زمانیکه اینجایین یکم احترام حفظ کنید؟
لبخند مسخره ی روی لب هاشو نمیفهمیدم و همین
باعث میشد چیزی از رفتار و حرفاشون هم درک نکنم
_ این دختر تو نیستی که من با فرستادنت به یکی از عمارتام کوتاه بیام.
برا مقام های بالا درنظر گرفتمش پس بهتراز همین الان تربیت بشه
عصاشو محکم زمین کوبید و از اتاق بیرون رفت جون تو
پاهام نداشتم و همین باعث شد با زانو رو زمین بیافتم
_ فاطمه آروم باش همه چی تموم شد
_نه تموم نشد عموت هیچ وقت نمیزاره از اینجا برم بیرون
نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم حالم خیلی بد بود و
هیچ کاری از دستم ساخته نبود
ـ چیزی نمیشه من درستش میکنم
دستشو که روی رون پام بود پس زدم و عقب عقب
رفتم. به دیوار چسبیدم و زانوهامو بغل گرفتم
_باورم نمیشه توی این وضعیت گیر افتادم همیشه فکر میکردم یه زندگی اروم با یه مرد ایده آل دارم حالا ببین کجای زندگیمم
سرمو روی زانوم گذاشتم و اجازه دادم اشک هام بریزن.
چقدر این دلم خسته بود. حتی نمیتونستم برم پیس اریا و
بگم بغلم کن تا توی بغل تو آروم بشم.
با حس گرمای زیادی که هر لحظه بهم نزدیک میشد
سرمو بالا گرفتم که مستقیم تو بغلش فرو رفتم عطر تلخ وخنک مردونش باعث میشد کمی اروم بگیرم
ـ میدونم تا الان چنین زندگی ای رو تجربه نکردی ولی یکم تحمل کن
بزار عموم آروم بگیره بعدش توام برو سر زندگیت اگر دوس داشتی بری
ازش جدا شدم و نگاهش کردم. انگار کمی ناراحت بود و نمیدونستم دلیلش چیه
_چرا چشمات ناراحته؟
خنده ای کرد و روی زمین چهار زانو جلوم نشست.
نگاهش توی چشمام بود و این نشون میداد دلش میخواد حقیقت روبگه
_من ناراحتم چون دلیل قانع کننده ای
دارم
پارت 325
سیلی دومی که تو گوشم خورد روی زمین پرت شدم رایان عصبی یقه ی اریا رو تومشتش گرفت
_ فکرکنم وقتی تیر خوردی به سرت هم ضربه خورده نه؟ چرا چرت و پرت میگی؟
مثل ابربهاری اشک هام پایین میریخت . از صدای بلندشون عموی رایان داخل اومد.
سریع از روی زمین بلندشدم و اشکای روی صورتمو پاک کردم
_ اینجا چه خبره؟
رایان یقه ی آریا رو جلو کشید و دستشو دور گردنش
حلقه کرد. با خنده به سمت عموش برگشت
._ هیچی عموجان داشتیم شوخی میکردیم ببخشید صدامون بلند
شد
با لبخند مسخره ی جفتشون چندش وار نگاهشون کرد و
بعد چشمش به من که توی دور ترین نقطه با سری
افتاده ایستاده بودم زوم شد
_فاطمه تو اونجا چیکار
میکنی؟
وقتی جوابشو ندادم و فقط سری به چپ و راست تکون دادم، عصاشو زمین کوبید و عصبی فریاد زد
_سرتو بیار
بالا تو چشمام نگاه کن جواب بده
_کجا باید باشم؟ گفتید بیام پیش رایان دستور دادید
منم اومدم. کار دیگه ای باید میکردم؟
مشکوک به چشمام نگاه کرد و جوابی بهم نداد. دوباره
سمت رایان و اریا چرخید
_شما دوتا، کم چندش بازی
دربیارید و مردونه رفتار کنید، دیگه بچه نیستید
آروم از همدیگه جدا شدن و فقط نگاه کردم. عصاشو
سمت اریا نشونه گرفت که نفس تو سینم حبس شد
_تو دیگه حق نداری سرتو بندازی پایین بیای توی این اتاق.اینجا یه زوج زندگی میکنن
وحشت زده نگاهم سمت رایان رفت تا بلکه حرف بزنه
_عمو جان زوج چیه ما فقط...
_ساکت باش فردا
جمعه است نمیشه ولی پس فردا یکیو میارم عقدتون کنه.
اریا توام کم کم باید برگردی به خونه و بیمارستانت، فکرکنم تا اخر هفته که مراسما تموم بشه توام حالت کامل خوب بشه
نفس تو سینه هممون حبس شده بود و کسی حرفی نمیزد
. اریا از همه زودتر به خودش اومد و سمت در رفت
_باشه عموجان. اگر واسه مراسم کمک خواستید بهم بگید
پارت329
با وحشت از روی صندلی بلندشدم و زیر میز رو نگاه کردم ولی اونجاام خالی بود.
_دنبالش نگرد، الان وقت پیدا کردنش نیست.
این ادم چرا انقدر گنگ حرف میزد؟
چهره اش مثل همیشه بود ولی چشماش ترسناک شده بود.
_تو.. داری با کی حرف میزنی
اروم بلندشد و عصاشو به دستش گرفت. بدون اینکه منو ببینه یا جوابی بهم بده از آشپزخونه خارج شد.
کل آشپزخونه رو زیر و رو کردم ولی هیچ *** رو نتونستم پیداکنم.
روی صندلی نشستم و به در نگاه کردم که آریا با سری افتاده وارد شد.
حواسش به من نبود و اصلا نمیدید که کسی توی آشپزخونه هست.
در یخچالو باز کرد و بطری آبی برداشت.
طبق عادتی که توی بیمارستان داشت بطری آب کوچیک رو تا ته سر کشید.
تازه سرشو بالا اورد که چشمش به من افتاد.
_ صبح بخیر، خوبی؟
چیزی نگفت و سمت ظرفشویی رفت بطری آب رو پر کرد و دوباره داخل یخچال گذاشت.
_دیشب خوش گذشت؟ دیگه راحت بودی و مزاحم نداشتی.
کلافه از جام بلندشدم و به سمت فریزر رفتم.
بین این همه بدبختی دلم نمیخواست باهاش سر این موضوع مزخرف بحث کنم.
مرغ یخ زده ای بیرون کشیدم و سبزی پلو هم در کنارش دراوردم.
_تو حق نداری اینجا آشپزی کنی فاطمه
میفهمی؟
مرغ و سبزی رو توی سینک گذاشتم و دنبال قابلمه مناسب گشتم.
وقتی پیداش کردم بیرون کشیدمش که دستمو محکم کشید و قابلمه با صدای بدی روی زمین پرت شد.
_کر شدی؟ بهت گفتم حق نداری واسه اینا مثل کلفت باشی که هر کاری بخوان انجام بدی .
دستمو به سختی از بین دستاش بیرون کشیدم و به مچ قرمزم چشم دوختم.
_قبلا انقدر وحشی نبودی جناب آریا دوری از بیمارستان و مدیریت باعث شده چهره ی اصلیتو نشون بدی.
پوزخندی روی لب هام نشوندم و به چشماش زل زدم.
پارت330
ناراحتی و عصبانیت تو چشماش به قدری زیاد بود که نمیتونست کنارشون بزنه.
_قبلا طرز رفتار با رئیست رو بلد بودی ولی الان یادت رفته که...
_اینجا بیمارستان نیست و تو رئیس من نیستی فکرنکن هرچی بخوای به دست میاری و هرچی اراده کنی مال تو میشه.
اینبار از کمرم گرفت و به خودش چسبوند. توصورتم خم شد و اغواگرانه لب زد
_ تو مال منی و مال من میمونی اینو
تو ذهنت هکش کن.
مثل خودش تو چشماش زل زدم و تو فاصله کمی ازش ایستادم.
_ و فکر میکنی من علاقه دارم که مال تو بمونم؟
لبخندی روی لباش نشست و دستشو روی کمرم حرکت داد.
_ شک ندارم عاشق منی فاطمه.
تو چشماش نگاه میکردم نتونستم خودمو کنترل کنم، با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم و ازش جدا شدم.
دستامو روی زانوهام گذاشتم و همینجور که میخندیدم اشک میریختم بعد چند ثانیه ایستادم و اشکامو پاک کردم.
_اخ چقدر خندیدم
_من بهت جک نمیگم که تو میخندی بهش.
نگاهش کردم اینبار جدی بودم و ذره ای تردید نداشتم.
_اره دوست داشتم ولی دوست داشتنم برای زمانی بود که تو بهم تهمت نزده بودی
مال زمانی بود که منو هرزه خطاب نکردی آره اقا آریا اون عشق مال قدیما بود، حالا دیگه چیزی ازش باقی نمونده.
با بهت و شک تو چشمام نگاه میکرد و با التماسی که توی چشماش موج میزد
لب زد
_دروغه، بهم بگو عاشقمی فاطمه بهم بگو..
از کنارش رد شدم که دستمو محکم کشید و پهلوم به دسته صندلی خورد آخی زیر لب گفتم که اینبار فریادش بلندشد.
_بهم بگو عاشقمی فاطمه بگو.
_من عاشقت نیستم آریا ولم کن دستمو شکستی.
از کمر بلندم کرد و روی میز گذاشت تا بفهمم چیکار میکنه لب هام بین لب هاش اسیر شد.
تقلاهام بی فایده بود و هرلحظه پوست لبم از داغی لباش میسوخت.
با جدا شدنش از من نفسی تازه کردم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
_معلوم هست چه گوهی میخوری آریا؟ خل شدی تو؟ اصلا عقلت سرجاش هست؟
پارت331
دستشو پس زد و با همون صدای بلند جواب داد
_رایان خیلی تو پر و پام میپیچی اگه مسیح مجبورم نمیکرد یه ثانیه ام توی این خراب شده نمیموندم.
_به پر و پات میپیچم؟ باید وایسم نگاه کنم تا دختر مردم رو به فنا بدی؟
خبیثانه و با عصبانیت به همدیگه نگاه میکردن و هیچ جوره کوتاه نمی اومدن.
_بس کنید دیگه جفتتون هم خستم کردید همین الان از آشپز خونه برید بیرون.
رایان لب باز کرد تا حرفی بزنه ولی با فریاد من ساکت شد.
_ بیرون، جفتتون رو نمیخوام دیگه ببینم.
پشتمو بهشون کردم و قابلمه رو از روی زمین برداشتم.
خودمو مشغول آشپزی کردم و دیگه ام برنگشتم سمتشون.
وقتی کارم تموم شد نگاهی به در اشپزخونه انداختم و مطمعن شدم هیچ کدوم نیستن نفس عمیقی کشیدم.
دلم برای خونه تنگ شده، واسه اون زمانی که اروم و بدون هیچ استرسی دورهم توی خونه مینشستیم و بازی دزد و شاه رو بازی میکردیم.
روی صندلی نشستم و نگاهمو به ناکجاآباد دوختم.
تو خاطرات خوب بچگیم غرق شدم و هر ثانیه بیشتر غمگین میشدم.
نفهمیدم کی اشک هام پایین ریخت.
_این بو هایی که راه انداختی دست پخت توئه خانم خانم غر غرو؟
سرمو بالا اوردم و دستی به چشمام کشیدم.
_رایان حوصله ندارم میخوام تنها باشم، به اندازه کافی برام حرف درست شده.
جلو اومد و روی صندلی مقابل نشست.
_چرا با اریا درست صحبت نمیکنی ؟
سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم.
_انقدر درست و با صبر صحبت کردم که دیگه خسته شدم،بزار هر جور دوست داره راجبم فکرکنه و نظر بده.
دستمو بین دستاش گرفت.
انقدر بی جون بودم که حتی تقلایی نکردم.
_فاطمه اگه بخوای اجازه بدی همینجوری برات تصمیم بگیره و نظر بده این زندگی برات جهنم میشه.
لبخندی بهش زدم و بهش چشم دوختم.
_ همین الانش هم زندگی من با وجود شما دوتا مثل جهنم شده و دیگه ام درست نمیشه.
به چشمام نگاه میکرد و دنبال راهی برای بهتر شدن حالم میگشت.
پارت332
_میخوای کلبه ی پشت عمارت رو درست کنم هر زمان خسته شدی بری اونجا یکم اروم بشی؟ولی شب باید داخل عمارت باشی.
سرمو پایین انداختم، نمیتونستم یهویی تصمیم بگیرم و از طرفی نمیتونستم پیش رایان بخوابم.
_بهم فرصت بده فکرکنم بعدا جوابشو بگم.
سرتکون داد و دیگه چیزی نگفت.
به سمت غذا رفتم،مرتب و تمیز توی بشقاب ریختم و داخل سینی گذاشتم.
_ واسه کی میبری؟
نمکدون و ترشی رو هم توی سینی گذاشتم و بلندش کردم.
_ میخوام خودم ناهار عموت رو ببرم براش و قرص هاشو چک کنم احتمالا تا الان تموم شده و باید دوباره براش اون جعبه پلاستیکی قرصشو پر کنم.
متعجب به غذا نگاه میکرد که شکمش صدا داد.
فوری دستشو روی شکمش گذاشت و خندید.
_انقدر بو راه انداختی گشنم شده و این آلارم هشدار شکمم بود.
لبخند کوچیکی بهش زدم و اشاره ای به قابلمه ها کردم.
_برو بخور برای همه درست کردم.
با ذوق به سمت قابلمه ها رفت من از فرصت استفاده کردم به سمت اتاق عمو روونه شدم.
بادیگاردش که کنار در ایستاده بود نگاهی به غذا و به من انداخت.
_ اقا دستور دادن که براشون غذا درست کنی ؟
نگاهش ترسناک و جدی بود و حتی اگه نمیخواستی اون ته تهای صدات بازم به لرزه در میومد.
_نه من خودم براشون درست کردم.
نگاه مشکوکی به غذا انداخت و خواست چیزی بگه که درباز شد.
_اینجا چه خبره؟
قبل از اینکه کسی حرف بزنه خودم جواب دادم.
_براتون غذا درست کردم و اومدم قرص هاتون رو چک کنم.
نگاهی به غذاهای داخل ظرف انداخت و اشاره کرد داخل برم.
_ولی اقا ممکنه غذاها سمی باشن.
با تعجب بهش نگاه کردم و بدون اینکه فکرکنم گستاخانه جواب دادم
_چرا چرت و پرت میگی ؟ سم دیگه چه
کوفتیه از خودت دراوردی؟ واسه همه ی اعضای خونه درست کردم و خودمم میخوام بخورم.
بادیگاردش که از طرز رفتارم خوشش نیومد تو صورتم براق شد.
_بهتره دهنتو ببندی تا خودم نبستمش.
_فرهاد عقب وایسا این چه طرز برخورد با یه خانومه!
پشت چشمی براش نازک کردم و عقب تر کشیدم.
پارت333
عمو عصاشو زمین زد و به داخل برگشت.
_بعدا حالتو میگیرم چش سفید.
زبونی براش دراوردم و فوری داخل شدم.
_چیشد که یهو برام غذا اوردی؟
غذارو روی میزکنار تختش گذاشتم و نگاهمو به صورت متعجب و شاد و خندونش دوختم.
_شما گفتید وظیفه دارم ازتون مراقبت کنم
تا حالتون بهتر بشه و منم دارم به وظایفم عمل میکنم.
سرتکون داد و اشاره کرد غذارو براش ببرم.
_حالا کی بهت غذا پختن یاد داده؟
لبخند کمرنگی هم که داشتم لحظه ای پر کشید و جاشو به دلتنگی و اشک چشم داد.
_مادرم
کنارش نشستم و منتظر شدم تا غذاشو بخوره.
قاشق اول رو که توی دهنش گذاشت چشماش متعجب شد.
نگران به چهرش نگاه کردم و سرمو کامل کج کردم تا بهتر ببینمش.
_مزش...بد شده؟
قاشق بعدی رو توی دهنش گذاشت و جوابی بهم نداد.
با صدای در زدن بیخیال به خوردن ادامه داد.
نیم خیز شدم تا برم درو باز کنم که خودش باز شد.
_سلام عموجان خوبین؟ظهرتون بخیر.
غذای داخل دهانشو قورت داد و به رایان اشاره کرد روی مبل رو به روش بشینه.
_چیشده که یادت افتاده بیای به من سر بزنی ؟
خنده ای کرد و آرنج دستشو روی رونای پاش گذاشت و به جلو خم شد به طور خبیثانه و مرموزی لبخند روی صورتش داشت و انگار نه انگار که دیشب دعوا بوده.
_ شما هر روز میومدی به من سر میزدی حالا که نیومدی من اومدم.
بیخیال نگاه کوتاهی بهش انداخت و همینجور که چنگالشو میزد تو مرغ تا تیکه ای ازش جدا بکنه جواب داد
_همچین مهمم نیست میتونی بری،اگه میومدم بخاطر این بود که مطمعن بشم شما دوتا مشکلی ندارید ولی حالا انگار خیلی باهم اوکی شدین.
با تعجب به مکالمشون نگاه میکردم و سعی میکردم چیزی از بین تیکه هاشون بفهمم.
_ شما گفتی عرضه و لیاقت ندارم حالا میخوام بهتون ثابت کنم اشتباه متوجه
شدین،حالاام اگه اجازه بدین میخوام ببرمش خرید کنه برا عقد.
فکم باز شد و نگاهی به رایان کردم،چرا داشت دری وری میگفت!خرید عقد؟
_من نمیخوام خرید عقدبیام،من اصلا... اصلا نمیخوام عقد کنم.
پارت 334
_فاطمه لطفا ساکت
باش ما توی اتاق راجب این موضوع باهم بحث میکنیم
اخمامو توهم کشیدم و ازکنار عمو بلندشدم. هر دو نگاهشون زوم روی من بود و من تصمیم گرفته بودم
محکم رو حرفم وایسم
_عموجان اگر میخواید منو با کسی عقد کنید همت الان بگید که وسایلم رو جمع کنم
و از اینجا برم. بهتون گفته بودم دلم نمیخواد قاطی این بازی ها بشم
رایان اخم روی صورتش نشسته بود ولی عمو شروع به خندیدن کرد
سری از تاسف برای رایان تکون داد که
جملمو کامل کردم
ـ من نمیگم رایان پسر بدیه یا مرد زندگی. نیس .من فقط میخوام مسیرم رو خودم مشخص کنم
و الان پدر مادرم برام واجب ترن تا ازدواج خودم
عمو سری تکون داد و قاشق پر رو توی دهنش گذاشت.
سکوت و سنگینی اتاق زیاد بود.
رایان برزخی نگاهم میکرد. انگار که کل برنامه هاشو بهم
ریخته بودم و الان دقیقا همون ارامش قبل طوفانش بود
_ من مشکلی ندارم، میتونی ازدواج نکنی ولی باید
بمونی تا وقتی من خوب بشم. حالام برید بیرون میخوام تنها غذا بخورم
فقط سر تکون دادم و زودتر از رایان از اتاق خارج شدم و خودمو به اتاقمون رسوندم
داخل اومد که قبل از اینکه بترکه دستامو بالا اوردم و تاکید وارگفتم
ـ رایان اصلا دلم نمیخواد باهام بحث کنی انتخاب و رفتارم درست بوده یا غلط. این زندگی منه و دلم نمیخواد اینجوری پیش بره پس لطفا فقط سکوت کن و به حرفام احترام بزار
خنده های کسی باعث شد نگاهم از روی رایان رد بشه و
به منبع صدا برسه.با دیدن اریا متعجب قدیم عقب برداشتم
_جالبه رایان نه؟ باورت میشد یه روزی اینجوری بهت بتوپه؟ حالا سر چی دارید باهم بحث میکنید
اخمامو توهم کشیدم و ژاکت سفید رنگی که توی کمدم
چشمک میزد رو برداشتم
_حوصله ی دوتاتونم ندارم پس
بی زحمت دنبالم نیاید.
اریا بلند شد و اشاره ای به زخمش کرد. لحنش شیطنت داشت و الان توی این جو این شیطنت چیز عجیبی
بود
ـ اول زخم منو تمیز و پانسمان کن بعدش برو دنبال
بقیه کارات، خانم پرستار دندونامو بهم فشار دادم و فقط نگاهش کردم.
پارت346
سر تکون داد و به روی میزکنار تخت اشاره کرد.
_دوش بگیر،کلید کلبه هم اونجا گذاشتم به خدمتکار گفتم شومینه ی اونجا رو درست کنه، فقط...
منتظر نگاهش کردم دست دست میکرد و انگار نمیدونست بگه یا نگه.
_فقط توی کلبه مواظب خودت باش من قبل خواب میام کل کلبه رو برسی میکنم که
چیزی یا کسی نباشه.
باشه ی کوتاهی گفتم و سریع توی حموم پریدم.
اب گرم که روی تنم ریخت حالمو خیلی بهتر کرد.
سریع بیرون پریدم و لباس بافت و گرمی تنم کردم.
کلید رو برداشتم و ساک کوچیک رو پر از لباسایی که داشتم کردم و زیر بغلم زدم.
به سمت پله ها رفتم که وسط راه دستم کشیده شد.
ترسیده دستمو روی قلبم گذاشتم و به مسیح نگاه کردم.
_ چرا اینجوری میکنی قلبم وایساد.
_باید باهم حرف بزنیم فاطمه،فکرکنم این عمارت اونی که فکرشو میکردم
نیست اینجا خیلی خطرناکه.
توی حیاط روی تاب نشستم و منتظر نگاهش کردم.
_ عموی رایان نمیذاره ببرمت،تاجایی که معاینه اش کردم حالش کاملا خوبه ولی درک نمیکنم چرا نمیذاره تو برگردی.
سرمو پایین انداختم و به پاهام که عین بچه ها تکونشون میدادم نگاه کردم.
_شاید میخواد حالمو بخاطر تمام حاضرجوابی هام بگیره.
عصبی چنگی به موهاش زد و پشت بهم ایستاد.
همینجوری که به عمارت نگاه میکرد زمزمه وار لب زد
_ بعید میدونم فقط یه حال گیری ساده باشه مگه توی عمارت اذیتت میکنه؟
به سمتم چرخید و با اخم منتظر نگاهم کرد. نفسی تازه کردم و دست به سینه کمرم رو به تاب سرد آهنی تکیه دادم.
_جدیدا کاری باهام نداره اون اوایل خیلی سر به سرم میذاشت و اذیت میکرد ولی الان دیگه منو به حال خودم گذاشته و ول کرده.
حتی گاهی جلوی رایان و اریا بخاطر من وایمیسته.
همینجوری که تو فکر بود کنارم روی تاب نشست.
به نظر خودمم این اوایل خیلی عجیب شده بود ولی بهتر از اذیت و آزار بود.
_ میگه میخواد براش غذا درست کنی و
دوست نداره ببرمت.
تو نگاهش چیزی فراتر از این بود...
پارت347
نگاهی به کلبه انداخت و به سمتش رفت. ساکم رو توی دستم گرفتم و عین جوجه ها دنبالش راه افتادم.
وقتی به کلبه رسید دور تا دورش رو دید زد و دراخر رو به روی درش ایستاد.
دستی به قفلش کشید و داخل شد.
کلافه نفسمو بیرون دادم و پشتش داخل رفتم.
_مسیح میشه دست از کاراگاه بازی برداری؟ مگه چقدر میخواد منو اینجا نگهداره؟ تازه اریا هم هست.
کلید روچک کرد و چند باری در رو باز و بسته کرد.
_آریا زمانی قابل اعتماده که بتونم صد درصد روش حساب کنم.
_مگه الان صد درصد روش حساب نکردی؟
به سمتم برگشت و کلید روتوی دستم گذاشت.
_نه روش حساب نکردم و نمیکنم.
به عموی رایان بچسبی کمتر آسیب میبینی تا این دوتا شنقل !وایسا عقب و فقط بزار خودشون جنگ کنن.
یه تای ابروم بالا رفت و سوالی نگاهش کردم که اخم کرد.
_سوالی که تو ذهن خبیثته جواب نمیدم. باید برم پیش مانیا.
جایی گذاشتمش که شاید خیلی امنیت نداشته باشه.
نگرانی توی چشم هاش شعله کشید. چیشده بود که مسیح اینجوری پریشون بود.
_ راستی تو کمال رو ندیدی؟ توی عمارت نتونستم پیداش کنم بیرون هم هرچی گشتم نبود ، کار واجب باهاش دارم.
_نه ندیدمش قبلا توی اتاق اریا بود و انگار توی یه دیوار مخفی بود.
_دیوار؟ رفته بود تو دیوار واسه قایم شدن؟
لبمو گاز گرفتم که به قیافش نخندم و سر تکون دادم.
محکم روی پیشونیش کوبید و سری از تاسف تکون داد.
گیر یه عده آدم چیز افتادیم کاری هم نمیتونیم بکنیم.
کلید رو از توی جیبش سمتم گرفت و اضافه کرد
_ تا وقتی میرم این کمالو از تو دیوار بکشم بیرون تو برو از پشت ماشین اون پتو و بقیه وسایل رو بیار اینجا.
از پنجره نگاهی به ماشینش انداختم که سمت در رفت.
بدو بدو دنبالش رفتم.
_چه وسایلی هست؟
_یکم وسایل برای مانیا گرفته بودم، میرم باز میگیرم تو بردار شب بدون غذا نمونی.
داخل عمارت شد و من هم سمت ماشینش رفتم.
پارت348
دوتا مشنبا پر از وسایل خرت و پرت که من بهشون میگفتم آشغالای خوشمزه!
از لواشک گرفته بود تا پفک و سوسیس و سس، با خنده همشو برداشتم و پتو هم روی شونم انداختم.
کلید رو روی کاپوت گذاشتم و با ذوق بدو بدو برگشتم داخل کلبه و روی مبل نشستم.
با لذت لواشک و آلوچه هارو بیرون کشیدم و شروع به خوردن کردم.
بعد این همه مدت انگار دنیا رو بهم دادن، دوری ازشون خیلی سخت بود.
با باز شدن یهویی در لواشک تو دهنم موند و ترسیده به در نگاه کردم.
مسیح که نصف کلشو توی کلبه اورد
نفس راحتی کشیدم و دستمو روی قلبم
گذاشتم.
لواشک رو از دهنم بیرون کشیدم و با اخم نگاهش کردم.
_درسته اینجا کلبه است ولی طویله که نیست.
لعنتی قلبم وایساد!
با چشمای گرد به جلوی مبل نگاه میکرد که چشممو از روی صورت متعجبش پایین اوردم با دیدن اون همه اشغال لواشک لبمو گاز گرفتم و نگاهش کردم.
سرشو بالا اورد و به لواشک توی دستم اشاره کرد.
_همه ی اینا رو تو خوردی؟ نمیگی دلت درد...
وایسا ببینم
با قدم ها و چهره ی ترسناکی که مثل کاراگاه ها شده بود جلو اومد که پاهامو تو شکمم جمع کردم و عقب رفتم.
لواشکو جلوی صورتم گرفتم تا نتونه ببینه.
آروم دستشو روی لواشک گذاشت و کشیدش پایین.
ترسیده و نگران به چشم هاش نگاه کردم.
_نکنه توام حامله ای؟ ویار کردی این همه لواشک خوردی؟ پدرش کدوم بی ناموسیه ها؟
وسط حرفاش پریدم و جیغ کشیدم.
_ مسیح اروم بگیر .
ساکت شد و فقط نگاهم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و همشو توی مشنبا گذاشتم، دستامو تو هم قالب کردم و
عین این خطا کار ها سرمو زیر انداختم.
_خییل وقته نخورده بودم دلم واسشون تنگ شده بود.
اروم و ریز نگاهش کردم که دیدم صورتش جمع شده و یه جوری نگاهم میکنه.
_شماها رسما خلید کجای اینا خوشمزه است اخه؟
با صدای در زدن از بحث شیرین لواشک بیرون اومدیم.
مسیح به سمت در رفت و بازش کرد که رایان با دیدنش کمی عقب کشید و مکث کرد.
_اومدم..اینارو به فاطمه بدم.
پارت349
نگاهی به پتوی گل بافت قرمز و متکای سفید داخل دستش انداختم.
واقعا توی این شب سردکه سوز هم میومد بهش احتیاج داشتم.
مسیح کلافه پتو و متکا رو از دستش گرفت و بغل من انداخت.
_رایان میخوام امشب هیچ *** مزاحمش نشه در این کلبه باید بسته باشه، باشه ؟
رایان نگاهی بهم انداخت و فقط سر تکون داد.
مسیح به عقب برگشت و با سر اشاره ای به کلید کرد .
خداحافظی کوتاهی کرد و دستشو دور گردن رایان انداخت و بیرون رفت.
با سرعت پریدم و درو قفل کردم.
با نفس راحتی روی مبل نشستم و پتو رو بغل کردم،طولی نکشید که همونجا خوابم برد.
نصفه شب بود که با حس شنیدن چرخیدن کلید توی قفل ترسیده لای چشمم رو باز کردم سوز بدی توی کلبه پیچید و مردی سیاه پوش با قامت خمیده داخل اومد. وحشت کرده بودم و یکی درمیون نفس میکشیدم.
همونجا کنار در تکیه زد و روی زمین افتاد.
آخ دردناکی گفت که بیشتر چشممو باز کردم.
دستش که روی شکمش بود آهسته کنار زد و چیزی توی جیبش بیرون اورد که توی اون تاریکب خیلی مشخص نبود.
بیشتر بهش نگاه کردم و چشمامو ریز کردم شاید بتونم بفهمم چیکارداره میکنه.
با روشن شدن فندکش نیمی از صورتش پیدا شد.
سیگارشو که گوشه ی لبش بود روشن کرد. چشماش هم مثل آتیشی که روی فندکش شعله میکشید از خشم شعله ور بود و از همین فاصله میشد بوی خونی که تو
فضا پیچیده رو حس کنی.
_لعنت بهت کیارش...آخ...تف به این زندگی.
از ترسم هیچ تکونی نمیخوردم و تلاش میکردم نفس هامو کنترل کنم تا متوجه نشه.
به سختی از جاش بلند شد و با سری افتاده سمت اتاق رفت.
اروم سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم.
روی تخت افتاده بود و یکی درمیون نفس میکشید.
وقتی دستش بی جون افتاد ترسیده از جام پریدم.
دنبال دستمال تمیز گشتم و وقتی یدونه نو پیدا کردم به سمتش رفتم و نبضشو گرفتم.
میزد اما خیلی سخت و سنگین...
پارت350
برق رو روشن کردم ولی لامپی نبود که روشن بشه.
فحشی نثار این دنیا کردم و بالاسرش نشستم.
پرده رو کنار زدم و با نور ماه که داخل اتاق رو روشن کرد نگاهی به زخم روی شکمش انداختم،جای زخم گلوله بود ولی چیزی داخلش نبود.
آهسته دستمال رو روش گذاشتم و به اطراف نگاه کردم چشمم تیکه پارچه ای که اون ته گوشه ی اتاق افتاده بود رو هدف گرفت.
بعد از بستن زخمش عقب نشستم و نفس تازه کردم.
رنگ صورتش پریده بود نمیتونستم داخل خونه برم تا براش پانسمان بیارم، اینجوری همه متوجه میشدن.
با خیس شدن دستمال از خون جیغ خفه ای کشیدم و توی اتاق دنبال وسایل گشتم.
بعد کلی نگاه کردن زیر تخت رو که دیدم چشمم به جعبه کمک های اولیه خورد.
با ذوق برداشتمش و به تجهیزات کاملش نگاه کردم.
بعد از پانسمان بی نقصی که انجام دادم
روی زمین نشستم و به تخت تکیه زدم.
_مشتاقم بدونم کی باهات اینکارو کرده.
زخمی که برداشتی عمیقه و به این زودی
نمیتونی دوباره به راحتی راه بری فقط باید استراحت کنی.
پتو رو تو دستم گرفتم و به دیوار رو به رو تکیه زدم.
پتو رو کامل به خودم پیچیدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم.
چشمام داشت بسته میشد ولی تکون خوردن هاشو حس میکردم مطمعن بودم تا صبح بیدارنمیشه،اونجوری که
این صدمه دیده قطعا تا فردا شب خوابه.
_تو..چرا اینجایی؟ بیدار شو
لای چشمم رو با کردم و از فاصله نزدیکی که باهام داشت جیغی کشیدم.
دستشو دور دهنم گذاشت و ساکتم کرد.
عصبی دستشو پس زدمو به زخمش نگاه کردم.
_روانی حق نداری از جات بلند بشی همین الان برگرد و دراز بکش.
اخماشو به شدت توهم کشید که دستمو زیر بغلش گذاشتم.
_انقدر واسه خودت راه نرو اینجوری زخمت
چرک میکنه.
دستمو محکم پس زد که چند قدم عقب پرت شدم.
_دست بهم نزن خودم بلدم باید چیکارکنم.
متعجب به لحن حرف زدنش نگاه کردم که با حرکت بعدیش ترسیده عقب کشیدم دستشو دور کمرم انداخت و منو نزدیک خودش اورد.
سرمو پایین انداختم تا لب هامون به همدیگه نخوره.
پارت 351
_ تو موش کوچولو به چه جراتی
اومدی توی این کلبه؟
نفس های سنگینش و فشار دستش روی کمرم نگرانیمو دو چندان میکرد
_ با تو دارم حرف میزنم
صدای دادش باعث شد سرمو توی سینش فرو کنم که
آخش بلند شد. دستش از دور کمرم باز نمیشد و من
اصلا قصد نداشتم سرمو بالا بیارم
عقب عقب رفت و آروم روی تخت نشست. نفسشو با
صدا بیرون فرستاد و به سختی نگاهشو بالل اورد
_تو نباید
اینجا می اومدی و حالا که اومدی و منو دیدی اجازه نداری از اینجا پاتو بیرون بزاری
_من..من فقط خواستم
توی اون عمارت نباشم..فکرنمیکردم ..اینجا برای کسی
باشه..ببخشید که اومدم..
دستش که بدن بی جونشو به سختی با تکیه بر تاج تخت
نگه داشت حرفمو خوردم و جلو ر فتم.
جلوی پاش زانو زدم و به چهره ی بی رنگ و روحش که تو
تاریکی و زیر نور مهتاب بی رنگ تر شده بود نگاه کردم
_اقا من نمیدونم شما کی هستی ولی اجازه بده زخمتو پانسمان
کنم. توی این تخت کثیف زخمت شاید چرک کنه.
بیا روی مبل دراز بکش لطفا
نگاهش روی اجزای صورتم میچرخید نمیتونست چیزی
از توی چشماش بخونم ولی عجیب بهش احساس نزدیکی میکردم
_ مطمعنی که میتونی با وسایل کم اینجا
خوبش کنی؟
نگاهی به باند ها و تنها سوزنی که توی اتاق بود انداختم.
حتی نخی که روش بود به اندازه نبود.
_برات پانسمانش
میکنم و فردا که رفتم عمارت نخ و سوزن تمیز میارم تا بخیه بزنم
سر تکون داد و با نفسی که یکی درمیون بالا می اومد از
جاش بلندشد.
خواستم زیر بغلشو بگیرم که به شدت
دستمو پس زد.
این کارش باعث شد تعادلشو از دست بده.
دستمو دور کمرش گرفتم و بدن سنگینشو به سمت خودم کشیدم.
آهسته روی مبل نشست که نفسمو بی صدا بیرون دادم
ـ چقدر سنگینی روزی چقدر غذا میخوری؟
واسه تغییر فضا لبخندی بهش زدم و اشاره به لباسش کردم
_ اجازه میدی ؟ اگر بازم پانسمان کنم و بلند بشی
قطعا دوباره پر از خون میشه. خواهش میکنم دراز بکش و استراحت کن
پارت 352
پانسمانشو که عوض کردم چشماش سنگین بود ولی
همچنان زیر چشمی منو نگاه میکرد. عقب رفتم و به دیوار تکیه زدم
_ ببین دیگه نزدیکت نیستم که بترسی
پس راحت استراحت کن
_ تو خیلی تغییر کردی..
متعجب به چشماش که تو تاریکی و در کم نور ترین حالت
ممکن برق میزد نگاهی انداختم.
دلم میخواست بدونم از کجا منو میشناسه ولی همون
لحظه چشم هاش روی هم افتاد
صبح با صدای در زدن چشممو بازکردم. روی مبل بودم
و اثری از اون مرد نبود.
نگاهی به اطراف انداختم که دوباره صدای در بلندشد
_ اومدم درو شکستی یه لحظه صبرکن
با باز شدن در چهره ترسناک یه غول بیابونی کت و شلوار پوش مشخص شد
_اقا میگن سریع بیاید داخل عمارت
شخصا با خودتون کار دارن
باشه ی ارومی گفتم و خواستم دوباره داخل عمارت برم
تا حداقل لباس عوض کنم ولی با بلند شدنم رو هوا جیغمم بلند شد
_ چته روانی مگه دزد پیدا کردی که
اینجوری انداختی رو کولت داری میبری، ولم کن بزارم زمین
محکم خودمو تکون میدادم و به پشتش میزدم ولی اصلا
تکونی نمیخورد.
بدون مکث و با قدم های بزرگ منو تا جلوی در اشپزخونه برد.
وقتی رو زمین گذاشت دست به سینه فقط نگاهش میکردم
_من بهش گفتم بیارتت اخماتو باز کن بشین صبحانه بخور
به سمت صداش برگشتم و به میز مفصلی که چیده بود
نگاه کردم
_عمو، چرا بقیه رو بیدار نکردید که باهاتون
صبحانه بخورن؟
لقمه رو توی دهنش گذاشت و به من اشاره کرد رو به روش بشینم
_نمیخواستم مزاحم داشته باشیم. میخوام
یکم حرف بزنیم
به چهره ی جدی و کمی خندانش نگاه انداختم. چه حرفی
داشت که با من خصوصی بزنه؟
_اول صبحانه بخور کمی
جون بگیری بعدش شروع میکنیم
اشاره ای به بادیگاردش زد که کامل از اشپزخونه خارج
شد و درو بست
._ترجیح میدم الان صحبت کنیم تا
بدونم چه اتفاقی افتاده
پارت 353
خنده کوتاهی کرد و با دستمال دور لبشو پاک کرد
_من هوس غذاهای تورو کردم و میخوام ناهار رو فقط برای
من خودت درست کنی و باید بشینی باهام غذا بخوری
چون این یه درخواست از یه شخصه
مشکوک نگاهش کردم. درخواست از یه شخص؟
_کی بهتون گفته؟ مسیح؟
خنده ای کرد و سری از تاسف تکون داد
_مطمعن باش
اگر اون حرف بزنه من گوش نمیدم
_بله کاملا مشخصه
دستمو روی دهنم گذاشتم و فحش نثارش کردم که بی موقع باز شد.
دوباره خندید که بادیگاردش با دست پر
داخل اومد
_ من تمام اشپزهارو مرخص کردم و فقط
تویی . امین راهنماییت میکنه تا بتونی به اشپزخونه اصلی بری برای غذا پختن
نگاهی به بادیگارد گنده ای که تازه اسمشو فهمیدم
انداختم. جفت دستاش از سبزی گرفته تا مرغ و ماهی و گوشت پر بود
ـ نگران نباش امین خودش اشپز ماهریه میتونی کمک خواستی روش حساب کنی
روی میز سمت من خم شد و آهسته لب زد
_تو توی این
خونه امنیت کامل رو داری پس نگران نباش
****خسته روی صندلی نشستم و امین لیوان اب و ابلیمو جلوم گذاشت. تشکری کردم و همشو یه نفس سر
کشیدم.
سرمو روی میز گذاشتم تا غذا کامل اماده میشه
منم استراحت کرده باشم.
به یاد اون مرد دیشبی افتادم که زخمش چقدر عمیق بود
_کاش می اومد تا براش بخیه بزنم
چشمام که گرم شد دیگه چیزی نفهمیدم. با حس لمس
دستی که موهامو نوازش میکرد لای چشمم رو باز کردم
.با دیدن همون مرد که حالا تیپ تمیز و مشکی زده بود
صاف روی صندلی نشستم
_تو؟ توی عمارت چیکارمیکنی. الان یکی میبینه
_نگران نباش همه تو عمارت
مشغولن
از روی لباس نگاهی به زخمش انداختم که جدی شد
_خودم بخیه زدم و پانسمان کردم
_بکش بالا لباستو
میخوام ببینمش
چشماش که گرد شد تازه فهمیدم دوباره سوتی دادم
_فکر
بد نکن . خیلی نگران بودم که مبادا چرک کنه. دیشب
لباسات کلا خاکی بود و خب اون کلبه ام کثیف بود
جوری نگاهم میکرد که زیر نگاهش ذوب میشدم.
پارت 354
چشمای مشکیش زیبایی صورتشو دو چندان میکرد.
آهسته لباسشو بالا کشید. و منتظر نگاهم کرد
به سمتش خم شدم که فقط چسب بزرگی روی بدنش دیدم.
از سفیدی تنش و عضلاتی که بیرون زده بود لحظه ای
مکث کردم و دوباره به صورتش نگاه کردم.
_من که از روی این چیزی نمیفهمم ولی تو خودت مواظبش باش.
سر تکون داد که چشمامو ریز کردم و جدی نگاهش کردم
_ نکنه دزدی چیزی هستی نه؟
دیشب توی کلبه
چیکار داشتی؟ الان چجوری اومدی اینجا؟
_سرت به کار خودت باشه تو این چیا فضولی نکن
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. بعد چند ثانیه اخم
روی صورتم نشست
_ اومدی توی عمارتی که مال تو
نیست بعد اینجوری ام حرف میزنی؟
بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم. امین کدوم قبرسونی رفته بود این خونه چقدر بزرگه که حتی یک
نفرم متوجه این نشد که یکی وارد شده
_ دنبال امین نگرد
رفته قاطی بقیه تنبیه بشه
سر تا پاشو نگاه کردم. یه دزد نمیتونه انقدر جذاب و تر و تمیز باشه
ـ چرا راستشو نمیگی که کی هستی؟
لبخندی زد که ردیف دندون های سفیدش نمایان شد.
آهسته و با احتیاط از روی صندلی بلند شد و نزدیکم
اومد که عقب کشیدم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند.
صحنه دیشب و بی حالیش جلوی چشمام زنده شد
ـ تعجب میکنم دختری مثل تو چجوری پاش به عمارت باز شد
نگاهمو به سختی از چشماش گرفتم و خواستم از زیر دستش در برم که دو دستی کمرم رو گرفت
_ولم کن بزار
برم اینجوری نگهم ندار
تو صورتم خم شد که دوباره مجبور شدم نگاهش
کنم
_ میدونستی هر *** وارد این عمارت بشه و شب رو توش سپری کنه دیگه حق خروج نداره؟
چی داشت میگفت؟ این دیگه چجور قانونیه!
_این حرفا رو از کجا دراوردی؟
دستاشو باز کرد و سر تا پامو نگاه کرد
_خب از اونجاییکه
من یه روحم قشنگ همه جا سرک میکشم
پارت 355
دو قدم عقب رفتم و با ترس نگاهش کردم. صورتش
داشت از خنده ای که جلوشو گرفته بود پاره میشد
_از کی تاحالا روح ها تیر میخورن؟
با صدای قدم های کسی سرمو به عقب چرخوندم
_داری با کی حرف میزنی فاطمه؟
چهره ی پر از عرق و خسته اش دو نقطه خط شده بود و
فقط نگاهم میکرد.به عقب برگشتم و با جای خالیش
مواجه شدم. سکوت کردم و دوباره روی صندلی برگشتم
_با هیچ کس. چرا قیافت اینجوری شده اریا؟
صورتشو شست و با حوله ی روی شونش خشکش کرد.
کنارم روی صندلی نشست و نفس عمیق کشید تا بتونه
صحبت کنه
_عمو مجبورمون کرده از صبح ورزش کنیم.
معلوم نیست میخواد بکشتمون یا زنده نگه داره. تو چرا غذا میزاری؟
لیوان تمیزی از توی کابینت برداشتم و آبمیوه ای براش ریختم
_عمو همونجور که شمارو مجبور کرده ورزش
کنید منم مجبور کرده اشپزی کنم. مثلا برای دکتر بودن اینجا اومدم و حالا اشپز شدم
لیوانو دستش دادم که مچ دستم اسیر دستای بزرگش
شد. نگاهمو بالاکشیدم و تو چشماش نگاه کردم
_بیا ازاینجا بریم. چرا هنوزم اینجا موندی؟
_مگه ندیدی عمو به مسیح اجازه نداد که منو ببره؟ فکرکردی میشه به
راحتی از اینجا بیرون رفت؟
لیوان و روی میز گزاشتم و دستمو از بین انگشتاش بیرون کشیدم
ـ یه زمان میگفتم ایناییکه پولدارن هیچ
کاری نمیتونن بکنن ولی حالا که اینجا گیر افتادم نظرم عوض شده
چیزی نمیگفت و فقط به لیوان آبمیوه اش خیره شده بود.
_زخمت بهتر شده؟ ورزش سنگین کردی یه موقع بدتر نشه
لبخند کمرنگی کنج لبش نشست. لیوان آبی که برای خودم روی میز گذاشته بودم برداشتم و همشو یه نفس
سرکشیدم
_نگران نباش خوب شده ، فقط باید کامل
جوش بخوره
سر تکون دادم و بلندشدم با اولین قدمی که برداشتم
قلبم تیر کشید، بدنم بی حس شد و روی دو زانو افتادم.
نفس هام به سختی بالا می اومد و تنها کاری که تونستم
انجام بدم دستمو روی قلبم گذاشتم
_فاطمه آروم باش
و نفس بکش. یه نفس عمیق بکش زود باش
نفس عمیق؟ نفس نبود که حالا عمیق هم بکشم!
پارت 356
کم کم چشمام روی هم افتاد و تو بغل آریا افتادم
آروم روی صورتم میکوبید و خواهش میکرد تا نفس بکشم
سرمو که صاف روی زمین گذاشت و به حالت نَه بالا
کشید تازه حس کردم اکسیژن وارد ریه هام شد و نفس
عمیق ولی دست و پا شکسته ای کشیدم
مسیح***
یقه ی کت قهوه ای رنگم روصاف کردم و داخل شدم.با اومدن و لبخند پهنی روی دیدن من هر دوتاشون
صورتشون نشست
_سلام اقا خوش اومدید. چجوری
میتونم کمکتون کنم؟
نگاه کلی به سالن انداختم و در اخر نگاهم روی صورت هاشون مکث کرد
_میخوام یه عکس سه در چهار بگیرم
با کیفیت بالا
پسری که کم سن تر میزد با دستش به اتاقی اشاره کرد
ـ تا شما اماده میشید من هم میام
سر تکون دادم و داخل اتاق رفتم. طبق انتظاری که
داشتم یه جای ساده با تنها دوربین و وسایل و تجهیزاتش
دستمو به پشت لباسم، جاییکه کلتمو گذاشته بودم
رسوندم تا مطمعن بشم سرجاشه.
_اقا اماده شدین
سری تکون دادم و روی صندلی نشستم
_شما کار فتوشاپ هم انجام میدید؟
لبخندی بهم زد که اگر میدونست چرا این سوال رو
میپرسم هیچ وقت اینجوری نیششو باز نمیکرد
_بله. ما کارای فتوشاپمون عالیه کاملا میتونید روی ما حساب
کنید
لبخندی بهش زدم. بعد از تموم شد عکس ادرسی که
روی برگه اماده کرده بودم رو بهش دادم
_این ادرس که باید بیای. سر ساعت چهار فردا عصر خودتو برسون
میخوام برام یه عکس بگیری
مشکوک بهم نگاه کرد و برگه رو ازم گرفت
_منو یه اشنا
فرستاد. اسمش پونه بود. براش یه عکس درست کردید یادتون میاد؟
از شک و تردید بیرون اومد و لبخندی رو صورتش نشست
_بله یادمه یه عکس ازم خواستن و براشون زدم ایشون مشتری ثابت اینجا هست.
_خوشحال میشم
بهشون اطلاع ندید که من اومدم چون برای تولدشون
میخوام و نمیخوام درجریان عکس باشن
پارت 357
سری تکون داد و عکس های برش خورده رو توی پاکت
گذاشت. روی اسم مکث کرد و سرشو بالا اورد
_اسمتون
رو لطف میکنید قربان
_مسیح دادفر
وقتی توی دفترش وارد کرد پاکت رو دستم داد
_از اینکه
مارو انتخاب کردید خیلی خوشحالیم
لبخندی زدم که خودم حالم ازش بهم خورد
_دیر نکنید چون کارم به لحظه ها وابستس
سر تکون داد و قبل از هر حرف اضافه دیگه ای از اونجا
بیرون زدم ریلکس توی ماشین نشستم و از اون مکان نحس دور شدم
با احساس حالت تهوع و سرگیجه ی شدید توی فرعی پیچیدم و کنار پارکی نگه داشتم
کتم رو از تنم دراوردم و توی صندوق عقب پرت
کردم.انقدر محکم کوبیدمش کف صندوق که دستم درد
گرفت. ماساژی بهش دادم و با حساسیت درشو بستم
_به خاک سیاه مینشونمتون. من شمارو یه جری
بدم که تو تاریخ ازتون یاد بشه
_اقا خوشگله چرا عصبانیه؟
عقب برگشتم و به دختری که از قیافش هرزه بودن
میبارید نگاه انداختم
_گه خوریش به تو نیومده
خنده ای کرد و جلو اومد. این مدت انقدر عصبانیتم رو
پیش همه کنترل کرده بودم احساس میکردم فحش دادن
خونم کم شده و این دختر دقیقا همون شخصی بود که
میتونستم به بدترین شکل ممکن نابودش کنم
_جووون،
عزیزم چه خشن. تو س.ک .س هم همینجوری خشنی؟
لبخندی بهش زدم که جلوتر اومد و دستش روی یقه ی
لباسم موند. با عشوه خودشو به پایین تنم مالید و با
لحن حال بهم زنی لب زد
_افتخار میدی یه شبو با من
باشی ؟ قول میدم پول کمی بگیرما
به لباش که پر از ژل بود نگاهی انداختم، بینیش به طرز
افتضاحی عمل شده بود و مژه هاش انقدر پر و بدکاشته بود که چشماش به سختی مشخص بود.با اینکه حالم
داشت ازش بهم میخورد لبخندی زدم و کمرشو گرفتم. با
چسبیدنش به تنم جون کشداری گفت
_امشب میل بهت میدم به شرط اینکه با من بیای
با چشمای گردشده نگاهم کرد. لبخند خبیثی بهش زدم و
بازوشو توی دستام گرفتم.
توی ماشین صندلی عقب پرتش کردم و درو بستم.
طولی نکشید که به خونه ی ویلایی خارج از شهری که
تازه اجاره اش کرده بودم رسیدم
پارت 358
از شیشه وسط بهش نگاه کردم که بالاخره حرفشو تموم
کرد.انقدر تا اینجا چرت و پرت گفته بود که داشت کم کم
پشیمونم میکرد
_ برو پایین دهنتم ببند نمیخوام همسایه
ها صدایی ازت بشنون فهمیدی؟
پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت
_اینجا هیچ کسی نیست چجوری میگی همسایه ها صدای منو میشنون؟
محکم روی پیشونیم کوبیدم که دهنشو بست
_دقیقا بگو
چجوری ساکت میشی تا همون کارو انجام بدم
دلخور نگاهم کرد بی توجه بهش به سمت خونه راه افتادم.
زیر چشمی نگاه کردم که مثل جوجه ها ساکت شد و پشت سرم راه افتاد
وارد خونه شدم و سوییچ و مدارکی که دستم بود رو روی
میز گذاشتم
_ چند وقته توی این کارا هستی؟
گردنشو کج کرد و نگاهی بهم انداخت
_به تو چه. تو کار
میخوای تحویلت میدم بعدشم پولمو بده میرم
سر تکون دادم و دست به سینه شدم
_کار ازت میخوام
ولی س.ک.س نمیخوام
یه تای ابروشو بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد
_اول بگو کی هستی، *** و کار داری یا نداری و کجا میخوابیدی تا
الان، تحصیلاتت چیه و چقدره؟
پوزخندی بهم زد و لباسشو از تنش بیرون کشید
_ترجیح میدم تنمو بهت بدم ولی این مسائل رو توضیح ندم
_ ببین من عروسک نمیخوام واسه خوابیدن و ارضا شدن. من
یه خدمتکار برای خونم میخوام.
خودم زن دارم و بچم تو راهه. تو رو دیدم گفتم شاید دلت بخواد از این کار پر از خفت دوری کنی و یه کار با
آبرو بخوای.
برام مهم نیست قبلا زیر چند نفر بودی و چه غلطایی کردی.
الان میتونی خدمتکار باشی یا نه؟
شکه شده بود. لباسشو توی دستش مچاله کرد.
چشمم به سوتین قرمزش که متضاد با بدنش بود افتاد
_چرا میخوای بهم اعتماد کنی تا خدمتکار خونت بشم؟
شونه ای بالا انداختم و سمت آشپزخونه رفتم. چون
دنبالم نیومد با صدای بلندتری جواب دادم
_اعتماد
نمیکنم بهت چون هیچ توضیحی از زندگیت نمیدی.
قراردادی بهت میدم تا بخونی و امضاش کنی
پارت360
خواستم بپرسم اسی کیه ولی حس کردم اگه لازم باشه خودش توضیح میده.
_ من باید جایی برم میتونم بهت
اعتماد کنم؟
سرش که پایین افتاده بود رو بالا اورد و کنجکاو نگاهم کرد.
_کجا میخوای بری؟
ابروهام بالا رفت و بیشتر سمتش خم شدم.
_گزینه ی 8 قرارداد میگه تو باید برای خروج از خونه بهم جواب پس بدی نه من.
عین خودم سمتم خم شد و جدی لب زد
_از گزینه 3 قراردادت خوشم نیومد که میگه من باید کل زندگیم درخدمت شما باشم.
بلندشدم و پشت بهش شونه ای بالا
انداختم.
_قرارداد تغیری نمیکنه.
اگه نمیتونی با این شرایط کنار بیای قبل از اینکه من برگردم از اینجا برو.
پولی رو روی میز گذاشتم و بدون شنیدن حرفی ازش به سمت مقصد اصلی رفتم.
******
روی تنها تک صندلی که وسط سالن بود نشستم و منتظر شدم به ساعتم نگاهی انداختم هنوز سه دقیقه وقت داشت برای اومدن.
نقشه ام رو توی ذهنم مروری کردم و با خودم زمزمه وار گفتم
_فکر نمیکردم یه روز از کاری که کردی پشیمون بشی.
صدای زنگ آیفون که بلند شد من هم بی درنگ از جام بلند شدم.
طولی نکشید که وارد سالن شدن.
_سلام اقای دادفر،دیر که نرسیدم؟
به ساعتم نگاه کردم و لبخندی زدم.
_هنوز یک دقیقه فرصت داشتید و به موقع رسیدین.
خوشحال و خندان سر تکون داد.
_دوستتون همراه شما نیومد؟
وسایل عکاسیشو زمین گذاشت و کتشو از تنش بیرون کشید.
_اون یکی از مغازه دارها بود که گاهی میاد کمک من.
همکارم یک هفته قبل توی تصادف فوت کرد.
سری به تایید تکون دادم ،باید اعتراف میکردم شانس اورده بود.
_ اتاق بالا سمت راست اولی تشریف داشته باشید تا منم بیام.
وسایلشو زیر بغلش زد و بالا رفت.
سمت اشپزخونه رفتم و اسلحه هایی که اورده بودم رو چک کردم.
پارت361
نگاهم به چاقویی که کنارشون بود افتاد.
توی دستم گرفتم و چندین بار زیر و روشو نگاه کردم.
_با یه تیر خلاصش کنم خیلی آسون میشه.
باید سال هایی که عذاب کشیدم و باعث شدم بی دلیل عشقم عذاب بکشه هم تاوانشو پس بده.
وسایلارو تو دستام جا دادم و راهی بالا شدم.
_اقای دادفر چه نوع عکسی...
با دیدن اون همه اسلحه و چاقو توی دستم لحظه ای شکه ایستاد و ساکت شد.
_میخوام یه عکس عالی با اینا برام بگیری. بلدی انجامش بدی؟
شکه شده بود نمیدونست باید چی بگه و چیکارکنه.
به سختی و با هزارتا زور بالاخره حرف زد.
_شما...توی مافیا هستی؟ یا نکنه قاتل سریالی چیزی هستی؟!
خنده ای کردم و وسایل رو روی تخت گذاشتم.
وسایل سفید توی اتاق به چشم میزد.
_نه نگران نباش من یه دکتر هستم ولی برای شوخی میخوام این عکس رو به یکی
از همکارا بدم.
خیالش راحت شد و نفس آسوده ای کشید.
_یه لحظه فکر کردم قراره از یه قاتل سریالی عکس بگیرم.
لبخند پر معنایی تحویلش دادم.
بعد از توضیحات مفصل و کافیش راجب ژست گرفتن چندین مدل عکس گرفت و در اخر سیگارشو روشن کرد و روی صندلی نشست.
_عکسات واقعا حرفه ای شدن.
اسلحه ها رو روی زمین رها کردم و طناب رو از زیر تخت بیرون کشیدم.
_میشه تو یه لطفی بهم بکنی؟
پک عمیقی به سیگارش زد و سری به معنی چی تکون داد.
طناب رو بالا گرفتم و گفتم
_میشه یکم جدی ترش کنیم که قشنگ سکته رو رد کنه؟
نگاهی به طناب کرد و سیگارشو کنار دسته صندلی نصفه رها کرد.
_ یعنی میخوای منو با طناب ببندی تا نشون بدی اوضاع چقدر وحشتناکه؟
سری به معنی اره نشون دادم و انتظار مخالفت داشتم تا بگیرم سر و تهش کنم و با زور اویزونش کنم به دیوار.
برعکس تصورم با ذوق دستاشو بهم کوبید.
_عالیه. یادم باشه منم یکی از عکسارو برای دوستم پست کنم این بهترین و خفن ترین عکاسیم میشه.
همه رو زهره ترک میکنیم.
پارت362
خنده ی مصنوعی تحویلش دادم و شروع به بستن دستاش کردم.
_من چند سال پیش یه عشق داشتم که
قرار بود باهم ازدواج کنیم.
با دقت به حرفام گوش میکرد و من هم همینجور که تعریف میکردم، مشغول گره ای کور دور مچ دستش شدم.
_همه چیز آماده بود و چیزی کم نداشت
ولی دقیقا روزی که میخواستیم عقد کنیم یکی اومد و عکسی بهم داد.
با ناراحتی شروع به همدردی باهام کرد.
_ آخی، فکر نمیکردم سرگذشت بدی داشته باشی.
بهت میخوره یه پولدار بی درد باشی.
اینبار دردناک خندیدم،زخم قلبم باز شده بود و دردش به همه جای تنم میزد.
_ظاهر همیشه گویای حال قلب نیست.
میله های بزرگ و دایره ای که از بالای سقف اویزون کرده بودم رو چک کردم و وقتی مطمعن شدم هنوز درست هستن سر طناب رو از توشون رد کردم.
هر دو دستش به سمت بالاکشیده و هیکلش صاف شد.
پاهاش از زمین فاصله گرفت و به سختی روی انگشت هاش ایستاد.
_میگم یه چیزی شبیه خون نداری بهتر جلوه کنه؟
لبخندی به روش زدم و در کسری از ثانیه گونشو خط انداختم.
آخ بلندی گفت و با چشم های گرد نگاهم کرد.
_ چه غلطی میکنی تو؟
با لذت به چاقو و صورت خونیش نگاه انداختم.
_خودت گفتی خون میخوای، منم برات یه شاهکار گذاشتم.
_چرا چرت و پرت میگی مردک؟ دستامو باز کن زود باش.
به عقب چرخیدم و روی آینه ای که با ملافه پوشونده بودم رو باز کردم.
_داشتم برات داستان میگفتم ولی انقدر وراجی میکنی نمیذاری تموم بشه.
عصبی اخمی کرد و خودشو تکون داد. تقلاهاش اعصابمو بهم ریخت و فریاد
بلندی کشیدم.
_ خفه شو و اروم بگیر تا یه کاری نکنی
زودتر از موعد بکشمت.
ایستاد.
لرزی که تو بدنش افتاد رو حس کردم و این باعث شد توی بند بند وجودم لذت بشینه.
_خب کجا بودیم؟
داشتم میگفتم که یکی بهم عکس داد.
تکون نمیخورد ، لال لال شده بود و فقط نگاهم میکرد.
_عکسی که نشون میداد عشقم یه هرزه است که زیر یکی دیگه خوابیده...
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد