336 عضو
پارت363
اون لحظه دنیا برام سیاه شد و تمام رویایی که برای یه عمر زندگی باهاش ریخته بودم
دود شد رفت هوا.
_اینا چه ربطی به من داره؟ ولم کن بزار برم تو یه دیوونه ی روانی هستی.
این بار نوک چاقورو روی شکمش گذاشتم و کمی فشار وارد کردم.
_ زمانی که داشتی عکسشو درست میکردی با خودت نگفتی شاید این دختر ناموس داشته باشه؟
تقلا کرد و عقب کشید که جراحتی روی شکمش افتاد.
آخی از درد زیرلب گفت و سعی کرد عقب بکشه.
_من اصلا نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی ...
بدون ذره ای توقف زخم بزرگی از پهلوی سمت راست تا پهلوی سمت چپش انداختم.
فریاد بلندی کشید و من عقب ایستادم.
نگاهی به صورت دردمندش کردم و لبخند پهنی زدم.
_ وقتی عکسو دیدم صورت منم شبیه تو شد فقط با این تفاوت که زخم توی قلبم بود و عمیق تر از زخمی که الان تو داری...
*******
☆فاطمه☆
صداهایی رو میتونستم بشنوم ولی خیلی مبهم بودن.
با سوزشی که توی دستم حس کردم اروم لای پلک هام رو باز کردم.
هوای اتاق تاریک بود و باریکه هایق از نور ماه کمی این تاریکی رو کم میکرد.
_فاطمه، حالت بهتره؟
گیج و منگ نگاهی به آریا انداختم.
پشت سرش کسی ایستاده بود ولی چشمام تار میدید.
_ چرا بهمون نگفتی مشکل قلبی داری؟
صدای رایان بود پس انگار جفتشون رونگران کرده بودم.
_ انقدر سوال پیچش نکن پسر، مگه نمیبینی تازه چشم باز کرده؟
به سمت دیگه برگشتم و با دیدن عمو دوباره چشمام روی هم افتاد چقدر احساس خستگی میکردم.
_خیلی وقته اینجوری شدم؟
_تقریبا میشه گفت کل روز، نگرانت
شده بودیم فکرکردیم از دست رفتی.
صدای کلافه عمو دوباره بلندشد.
_ برید بیرون اجازه بدیداستراحت کنه.
به خدمتکار میگم براش کمی غذا بیاره .
اریا خواست حرفی بزنه که نگاه عمو بهش جوری خفه اش کرد که دیگه چیزی نگفت.
پارت 364
به سمتم خم شد و لب زد
_ میدونم خودت دکتری وعلائم هارو میدونی ولی لطفا اگر اتفاقی افتاد صدام کن
سری تکون دادم و در کسری از ثانیه اتاق خالی شد.
نفس عمیق کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم.
خیلی وقت بود که اینجوری نشده بودم.
بیماری که داشتم...دوباره برگشته بود .
احتمالا بخاطر استرس های شدیدی که این مدت بهم وارد شده بود.
صدای در که بلند شد از فکر بیرون اومدم و اروم بله ای
گفتم.
خدمتکار داخل شد و سینی پر از میوه و غذا روی تخت
کنارم گذاشت
_لازم هست برای خوردنش بهتون کمک
کنم؟
_ برو بیرون دریا
دختر که با وحشت سر بلند کرد منم نگران شدم و به
منبع صدا که از توی تاریکی بود چشم دوختم
_کی هستی ؟ بیا بیرون از تاریکی ببینم کی توی اتاقمه
دریا دست پاچه سرشو تو یقه اش فرو کرد و با یه
ببخشید خارج شد.
با نور فندکی که روشن کرد تازه تونستم صورتشو ببینم
سیگار برگی که گوشه ی لبش بود رو روشن کرد و به
تختم نزدیک شد
_ نمیخواستم بترسونمت حالت بهتره؟
مشکوک بهش نگاه میکردم که پک عمیقی به سیگار
زد
._ تو، چجوری اون دختر تورو میشناخت؟
صندلی رو که کنار تخت بود برعکس کرد و روش
نشست.
رگه های قرمزی که از خستگی و یا گریه توی چشمش
افتاده بود زیر نور ماه معلوم بود
_اگر گرمت شده پنجره رو برات باز کنم
_ جوابمو بده لعنتی، تو کی هستی؟
برعکس من که اعصابم خط خطی شده بود از این همه صبر وبی اعتناییش اون خیلی ریلکس نگاهم میکرد
_برای قلبت خوب نیست که اینجوری عصبانی بشی.
بی اختیار اشک هام روی صورتم چکید. دلم پر بود از
همه جا و همه کس.
با تعجب و شکه لحظه ای مات صورت پر از اشکم شد
_ از اتاقم برو بیرون، نمیخوام دیگه ببینمت.
اگر یه بار دیگه بیای به عمو میگم و چیزی جز زندان برات نمیمونه
پارت 365
هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد. حتی سیگار توی دستش میسوخت ولی اون حتی نگاهشم نمیکرد
._پاشو برو بیرون، همین الان
پشتمو بهش کردم و روی تخت دراز کشیدم. هق هق های ارومم قابل کنترل نبود و از ته دل میخواستم مادرم
بغلم کنه تا گرمای وجودش حال دلمو بهتر کنه
_اگر انقدر باعث ناراحتیت شدم که اینجوری گریه کن...پس
بهتره بدونی من کی هستم ولی قبلش میخوام ازت سوالی بپرسم
اشک های روی صورتم رو پاک کردم و دستمو روی قلبم
که نامنظم میزد گذاشتم.
نفس کشیدم تا بتونم حرف بزنم
_دیگه دلم نمیخواد
بدونم کی هستی فقط از اتاقم برو بیرون و دیگه هیچ وقت برنگرد
_ چرا توی اشپزخونه به اریا نگفتی که منو
دیدی؟ چرا سکوت کردی؟
نخیر ، انگار قرار نبود بره بیرون. انقدر به حرفم بی توجه بود که انگار اصلا نشنیده
ـ دلیلی نداشتم براش توضیح بدم
اگر میخواستی بهش بگی اونجایی میتونستی بمونی نه اینکه بری قایم بشی
ـ من قایم نشدم فاطمه
انقدر قاطع و محکم گفت که لحظه ای مکث کردم و
اروم به سمتش چرخیدم
_اگر قایم نشدی پس چرا
نموندی؟ چرا خودتو به اریا نشون ندادی؟
مکث کردم. چشمام رو نازک کردم و اشک روی صورتم
رو پاک کردم
_چطوری اسم اریا رو بلدی؟ تو واقعا کی
هستی ؟
نفس کلافه ای کشید و اینبار درست روی صندلی جا گرفت
انگار داشت یچیزایی رو مرور میکرد تا بتونه لز یه جایی شروع به حرف زدن بکنه
_فکر نمیکردم مجبورباشم به این زودی همه چیو بگم بهت
منتظر نگاهش کردم که سیگارشو کنار میز گذاشت و
دستاشو توهم فرو برد
_درواقع من وارث اصلی این
عمارت هستم
منتظر واکنشم بود و من که هنوز نفهمیدم چه گفته
فقط نگاهش میکردم
_ نمیخوای چیزی بگی
ـ واقعا نفهمیدم چی گفتی وارث اصلی؟ مگه این عمارت دست
رایان نیست؟ البته قبل اون هم عموش هست
لبخند محوی روی لبش نشست.
چقدر این ادم عجیب بود. بلندشد و سمت دیواری رو
به رو رفت و محکم فشارش داد
پارت 367
دستامو توی دستش گرفت و حرفمو قطع کرد
_نه هیچ
کدوم اتفاق نیافتاده. نه کسی چیزیش شده نه مانیا
زایمان کرده
_پس چیشده که قیافت اینجوریه؟
لبخندی تلخ زد و دستامو فشرد.
جوری نگاهم کرد که اگر خیلی وقت پیش همچین نگاهی رو میکرد دست و پام رو گم میکردم و با عشق تو بغلش
میپریدم، ولی حالا دیگه حتی قلبم واسه نگاهش
نمیلرزه
_میخواستم بگم دلتنگتم. خسته شدم از این همه جدایی که این چند وقت برامون پیش اومده.
قلبت خوب بود ولی از وقتی اومدیم توی این عمارت اوضاع بد شد.
میخوام بریم از اینجا، برگردیم توی همون بیمارستان و همون اتفاقات
لبخند کوچیکی روی لبم نشست. دستامو از بین دستاش
بیرون کشیدم و روی قفسه ی سینش گذاشتم از خودم جداش کردم که باعث تعجبش شد
_اریا اصلا برام مهم نیس که دلتنگی و یا حس پشیمونی داری از سری موضوعات پیش اومده.
من مسئول حس دلتنگی و پشیمونی و ناراحتی تو نیستم توی چشماش ترس و نگران لونه کرد
_ من دیگه حتی ذره ای کشش به سمتت ندارم. دیگه قلبم خسته شده و دست
از دوست داشتنت کشیده.
تو رو همونجوری نگاه میکنم که به مسیح و رایان نگاه میکنم.
خواهشا از فکر داشتن من بیرون بیا و دیگه راجب این
چیزا باهام حرف نزن
اخم روی صورتش نشست و تقریبا با صدای بلندی گفت
_درسته حق داری. من خیلی اذیتت کردم ولی اجازه نمیدم کنارم بزنی و بری دستش که پشت گردنم نشست،
ثانیه ای بعد گرما لب هاشو روی لب هام حس کردم.
منو روی تخت خوابوند و با یه دستش هردوتا دستامو
محکم بالای سرم نگه داشت.
بازوش کنار صورتم بود و عضلاتشو به رخم میکشید.
دست دیگه اش رو از روی گردنم رد کرد و روی قفسه ی
سینم گذاشت.
انقدر پر از عطش و خواستن بود که حتی نمیتونستم از خودم جداش کنم.
بعد از اینکه یه دل سیر لب هامو بوسید ازم جداشد.
نفس نفس میزد
پارت 368
دستمو روی لب هام گذاشتم. میسوخت و درد میکرد،
مطمعن بودم تا شب کبود میشن
_ نمیزارم هیچ *** تو
رو ازم بگیره، حتی خودت.
استراحت کن تا قلبت بهتر بشه، هنوزم زیر دستم حس میکنم که منظم نمیزنه
نفس هام یکی درمیون می اومد و نمیتونستم یه نفس عمیق بکشم.
دستشو روی پهلوم گذاشت و بوسه ی اخر رو روی
پیشونیم زد
از اتاق که خارج شد اشکی سمج از گوشه ی چشمم چکید.
حالا که دیگه نمیخواستمش ، داشتمش.
بالا پایین شدن تخت لحظه ای ترسوندتم و خواستم بلند
بشم که دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با پاهاش
بدنم رو قفل کرد
_من..تو.. کی از زیر تخت بیرون اومدی؟
به چشمام نگاه عمیق انداخت، نگاهش روی لب هام
ثابت موند.
احساس معذب بودن میکردم و به همین دلیل دستمو
روی لب هام گذاشتم که دوباره نگاهشو بالا
کشید
_دوسش داری نه؟
تو چشماش دنبال چی میگشتم؟ غرق چشماش شده
بودم و یادم رفت چه سوالی ازم پرسیده
عصبی با صدای بلندی فریاد کشید که جا خوردم و با
ترس چشمامو بستم
_بهت گفتم تو دوسش داری؟
جوابمو بده
نگران با دست دیگه ام چنگی به پایین پیاهنش زدم و
صورتمو سمت مخالف چرخوندم.
احساس میکردم قلبم مچاله شده
وقتی دستای گرمش روی صورتم نشست کمی به خودم
جرات دادم تا چشم هامو باز کنم
_من..قبلا دوسش
داشتم ولی الان دیگه نه
کمی آروم گرفت
انگار آبی روی شعله های آتش توی چشاش ریختن .آرامش کم کم از چشم هاش توی قلبش ریخت
و آهسته از روم بلندشد و کنارم دراز کشید
_تو..چرا انقدر روی این مسائل حساسی؟
به سقف زل زده بود و جوابی بهم نمیداد. خواستم بلند
بشم که فشاری به قلبم اومد و آخی زیر لب گفتم.
پارت 369
تو خودم مثل جنین جمع شدم و دستمو روی قلبم گذاشتم
با حس گرمایی دور تنم آهسته چشم باز کردم.
سینه ی پهن و بزرگش انقدر گرما داشت که دلم
نمیخواست لحظه ای ازم فاصله بگیره
_اگر میدونستم یکی اینجوری یهویی وسط عمارت پیداش میشه هیچ
وقت اون نقشه رو برای جیم زدن نمیکشیدم
سرمو بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم.
دستشو دور کمرم سفت تر کرد و دست دیگشو زیر سرم گذاشت
_حق
نداری از جات تکون بخوری. میخوام تو بغلم بخوابی
بدون تکون خوردن و حتی تغییر نگاهم جواب دادم
_عادت ندارم یه مردغریبه انقدر نزدیک بهم باشه
دستمو روی سینش گذاشتم تا ازش جدا بشم ولی با شدت بیشتری منو تو بغلش کشید
ـ مم عادت ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم متاسفانه تو بچگی به عنوان یه جانشین بزرگ شدم و تمام چیزاییکه لازم بود برای شاه شدن رو یاد گرفتم.
اگر همش بخوای به حرفام گوش ندی و سرپیچی کنی اونوقت مجازات میشی
_مثلا قراره چجوری مجازات بشم؟
تو صورتم خم شد که سرمو عقب کشیدم. لبش لحظه ای به لب هام خورد و همین کافی بود که وجودم شعله
بکشه
_ مجازات من سخته و خطرناک، بهتره مواظب خودت باشی
چیزی نگفتم و فقط سرمو به زیر انداختم.
طولی نکشید که چشم هام سنگین شد و دوباره به خواب رفتم.
با پرت شدنم توی دره ای که نمیشناختم با ترس از خواب پریدم و روی تخت نشستم.
نفس هام تند شد و چند ثانیه طول کشید تا درک کنم
کجام و چیکار میکنم.نگاهی به اطراف انداختم و با جای
خالیش رو به رو شدم
._ حتی اسمشم بهم نگفت و رفت
لیوان آبی که نصفشو خورده بودم از روی میز برداشتم و
بقیشو سر کشیدم. صبح شده بود و هوا هنوز گرگ و
میش بود. دوشی گرفتم و لباس تمیزی تنم کردم.
آهسته از اتاق بیرون رفتم و مستقیم به سمت آشپزخونه
رفتم.
حسابی گشنم بود و با یاد غذایی که دیروز درست کرده بودم شکمم هم صدایی داد و اعلام کرد که با اقدامم هم نظره
با ورودم به سالن صدایی از اشپزخونه شنیدم.
پارت 370
هیچ کسی نبود.
آهسته به سمت آشپزخونه رفتم و کنار در ایستادم
_بهت گفتم اینجارو اداره کن تا برگردم.
اونوقت خودت واسه خودت هر تصمیمی دوست داشتی گرفتی؟
صداش چقدر آشنا بود. انگار همون پسری بود که همش میدیدمش و هیچ وقت اسمشو بهم نگفت
_توگفتی
حواست به عمارت و اموالم باشه.
الانم چیزی نشده، همه چی به اسم خودمه.
اگر منظورت رایانه که خودت باید یه کاریش بکنی
من نمیتونم بهش چیزی بگم اینو چندین بار بهت گفتم.
من فقط میتونم هدایتش کنم
_اخه تو هدایت هم نتونستی موفق بشی این مشکل اصلیه
کلمو بیشتر جلو بردم تا مطمعن بشم همون پسر ناشناسه
که پام روی سرامیک سر خورد و با کله توی آشپزخونه افتادم.
به قدری زانوم درد گرفت که یادم رفت داشتم چه غلطی میکردم و دستمو روی زانوم گذاشتم و از ته دل آخی گفتم
_ دختر معلوم هست چیکار میکنی؟
نگاه اشک الودم رو بالا اوردم و به عمو و اون پسر
ناشناس نگاه انداختم
_ پام لیز خورد، افتادم رو زمین.
ببخشید مزاحم شدم
نگاهمو به پسره دوختم که بهم زل زده بود. دست هاش مشت شد
. _تو نباید...
_نگران نباش عموجان، قبلا با
همدیگه آشنا شدیم. اطلاع دارید که؟
عمو فقط سری تکون داد و با نیم نگاه کوچیکی از اشپزخونه بیرون رفت
_عمو عادت نداره به کسی بگه من
اینجام. میخوام هیچ کسی نفهمه.
میتونی راز نگه دار باشی دیگه ؟
سری تکون دادم و از روی زمین بلندشدم. روی صندلی
کنارش نشستم و پامو ماساژی دادم
_فال گوش وایسادن اصال کار قشنگی نیست.
اخمی روی پیشونیم نشست و به صورت پر جذبه اش
نگاهی انداختم
_من فقط میخواستم اسمت رو بفهمم.
امور عمارت ربطی به من نداره
ابروهاش بالا رفت و چیزی نگفت. چاییشو سر کشید و بلندشد
_تو فقط بدون که من رئیسم. همین
کافیه
_ رئیس؟ شاید رئیس عمارت باش ولی رئیس من نیستی که با این اسم صدات کنم
پارت 371
با دقت به حرفام گوش میکرد، وقتی حرفم تموم شد از
حالت بیخیالی بیرون اومد و خنده ی ترسناکی کرد.
ـ خبر نداری ولی توام جزوی از اموال این عمارت به حساب میای
اخمی بهش کردم و بی توجه به نگاهش از روی صندلی بلند شدم و غرغر کنان دوباره سمت اتاقم
برگشتم.
امیدوار بودم وقتی دوباره میرم پایین دیگه نبینمش ،
اینجوری راحت یه دل سیر غذا میخوردم.
داخل اتاق شدم و خواستم درو ببندم که کفشای تمیز و براقی لای در قرار گرفت
انتظار هرکسی رو داشتم بجز دیدن همون پسر .
تخت سینم کوبید که شکه چند قدم عقب رفتم. درو بست و
جلوم ایستاد.قدش یه سر و گردن ازم بلند تر بود و برای دیدنش مجبور شدم سرمو بالا بگیرم
_یه بار دیگه اینجوری بهم پشت کنی بد میبینی فاطمه
اسمم رو گفت؟ چرا این ادم همه چیو میدونه؟
_تو حق نداری بهم دستور بدی که چیکارکنم.
لب هاشو روهم فشار داد که عقب عقب روی تخت نشستم
_ نه جوابمومیدی و نه میزاری بقیه بجز عمو
ببیننت. اصلا دلم نمیخواد همچین ادم مرموزی که معلوم نیست کیه توی اتاقم باشه و از همه مهم تر بهم
دستور بده
صداشو به سختی کنترل کرد و دست های مشت شدشو
داخل جیب شلوارش فرو برد
_تمام اتاق های این عمارت
مال منه نه تو
_به درک که مال توئه. فکرکردی خوشم
میاد اینجا بمونم؟
زود باش برو به اون عموت بگو همین الان ولم کنه
میخوام برم پیش پدر و مادرم
با قدم های تند سمتم اومد که وحشت زده سریع عقب
کشیدم و تاجاییکه میتونستم عقب رفتم و دراخر کمرم
به تاج تخت چسبید و صورت عصبیش تو فاصله ی کمی ازم ایستاد
ـ اولا سرم داد نکش وگرنه بد بلایی سرت میارم، دوما اونیکه اجازه رفت میده منم ن عموم
اب دهنمو به سختی قورت دادم و نگاهمو به یقه ی باز
لباسش دوختم
_ فاطمه اگر یه بار دیگه ببینم داد میکشی
و سلیطه بازی درمیاری اونوقت خوب بلدم باهات چیکارکنم
نگاه نگرانمو تو چشماش دوختم. تا نزدیک لب هام جلو
اومد و قبل از برخوردش بهم عقب کشید
_پاشو با بقیه صبحانه بخور و این رایان و اریا که دورت میچرخن رو
پارت 372
دست به سر کن میخوام ببرمت جایی
_من عمرا باهات جایی نمیام
از تخت پایین رفت و پشت بهم ایستاد. جذبه ای که
داشت حتی از پشت هم مشخص بود
_ ازت نپرسیدم
میای یا نه. گفتم میبرمت
بعد از کلی توصیه های پزشکی که اریا کرد تو پاچم و لقمه
هاییکه رایان میکرد تو حلقم ، به هزار سختی که بود از
کنارشون به بهونه ی استراحت به اتاقم پناه بردم.
شالمو دراوردم و روی تخت پرتش کردم._
تف به این زندیگی مزخرف.یکی نیس بگه چرا منو توی این خراب شده نگه داشتین .
شدم مترسک دست اینا
مانتوم رو دراوردم و از حرص اونم روی تخت کوبیدم.
بی قراری و دلتنگیم انقدر زیاد شده بود که خودمم دیگه درکی از رفتارام نداشتم
روی تخت با غم زیادی که حتی درکی ازش نداشتم
نشستم. اشک هام که روی گونم میریخت قلبمو به درد میاوردن.
خودمو روی تخت انداختم و جنین وار توخودم جمع شدم.
غرق خواب شیرین بودم که با لمس موهام آهسته چشم باز کردم.
از دیدنش وحشت زده عقب رفتم
_آروم باش منم، آروم باش
نفس عمیق کشیدم. با دیدن لخت بودنم رسما فریادی
کشیدم
_ پشتتو بکن بهم همین الان
_من که..
_گفتم
پشتتو بکن بهم. حق نداری برگردی ها. اصلا تو چرا اینجایی
با سرعت مانتوییکه مچاله شده بود رو صاف کردم و پوشیدم
_ گفتم که میخوام ببرمت جایی.
_من با توقبرستونم نمیام. تو حتی سوالای منو جواب نمیدی
اونوقت انتظار داری من حرفاتو گوش بدم؟
با اینکه صورتش رو نمیدیدم ولی صداش که قاطی خنده
شده، کاملا واضح بود.
_ اگر تو ماشین جواب سوالاتت رو
بدم قبول میکنی باهام بیای؟
وقتی لباسمو درست کردم جلوش ایستادم. لبخند
مسخرش بهم یاداوری میکرد که تو خواب کل هیکلمو دید
زده
_ باید برم خرید کنم، منو میبری خرید؟
یه تای ابروش بالا رفت و سری به معنی اره تکون
داد
._کجا میخوایم بریم؟
پارت 373
اخم کرد و خواست چرت و پرتی تحویلم بده که دستمو
به نشونه تهدید بالا بردم
_ گفتی هر سوالی بپرسم جواب
میدی پس بهتره تفره نری
کلافه نفسشو بیرون فرستاد و دست به سینه
ایستاد
_ میخوام ببرمت پیش مسیح.
داره یکیو میکشه و بعدا هم مطمعنم پشیمون میشه.
نمیخوام زنشو ببرم که بنده خدا سکته ناقص بزنه. حالا میای کمکم کن؟
_مسیحو از کجا میشناسی تو؟
محکم روی پیشونیش کوبید که من به جای اون دردم
گرفت
_میخوای طرفو بکشه بعد بریم،هوم؟
نه بلندی گفتم که فکرکنم صدام تا پایین رفت.
_زودباش
یه لباس گرم بپوش تا من کارا رو درست کنم
خیلی طول نکشید رسیدنمون به خارج از شهر، یه جای خوش آب و هوا که باید برای خوش گذرونی می اومدی
_ چرا بقیه تو عمارت نبودن؟ وقتی داشتیم می اومدیم کجا فرستادیشون؟
ماشینو کنار یه خونه باغ بزرگ نگه داشت
._نظرت چیه سوالاتی که مربوط به کارام و عمارت و این چیز میزا میشه نپرسی؟
یکم صبرکن وقتی نشستم توی جایگاهم میفهمی
خواست از ماشین پیاده بشه که دستشو کشیدم
_خب
سوال اخر، مسیحو از کجا میشناسی؟ چرا میخواد کسیو بکشه؟
_ وقتی اومد عمارت دیدمش. داشت با تلفن صحبت میکرد و اعصابش خیلی داغون بود.
فهمیدم که حواسش به توام هست و خب جز اریا کسیو نمیشناسه که بهش بسپاره.
آریا مناسب تو نیست و اینو نمیدونست، چون خیلی وقته ازتون دوره
نفسی تازه کرد و اشاره زد پیاده بشم.
در خونه باز بود و این زیادی عجیب به نظر میسید
_متوجه شدم خیلی وقت پیش کی یه کاری کرده که این
از زنش جدا بشه و حالا فهمیده برای زنش پاپوش درست
کردن و میخواد همه ی اونا رو به فنا بده
پارت 374
آروم وارد شدیم. با صدای فریاد مردی وحشت زده بدون
فکرکردن سمت خونه دوییدم
_چرا لال شدی ها؟ پاشو
تو چشمام نگاه کن
صداش تو کل خونه میپیچید.
تاحالا ندیده بودم اینجوری فریاد بکشه. نفهمیدم پله
هارو چجوری بالا رفتم و جلوی اتاق ایستادم.
اتاقی پر از خون و انواع وسایل خونی که پخش زمین
بود.مسیح برگشت تا وسایلشو برداره و با دیدن من سرجاش موند.
_ تو اینجا چیکار میکنی فاطمه؟
_من
اوردمش بهتره آروم بگیری انقدر داد نکشی
اخماش با دیدن پسره توهم رفت
_تو دیگه چه خری هستی ؟ گمشو از این خونه بیرون
جلو رفتم که دستم تو دستاش اسیر شد و عقب کشیدتم.
_ با کشتن اون چیزی حل نمیشه.
بدتر زنت تو خطر می افته. همین الان هم دنبال این ادم
میگردن، یکم عقل تو کلت نیس اومدم کمکت کنم
اخماشو با دیدن دستامون شدید تو هم بود. تو چشمای پسره زل زد و با صدای کنترل شده ای لب زد
_سه تا سوال میپرسم عین ادم جواب میدی
سر تکون داد و دست به سینه ایستاد.
_اول اینکه تو کی هستی
، دوم اینکه من و فاطمه رو از کجا میشناسی، سوم
اینکه چجوری اینجارو پیدا کردی؟
لبخندش رو اعصاب بود و مطمعنم رو اعصاب مسیح
هم رفته بود
_من سرمد هستم، وارث اصلی خانواده ی
سرمد.تورو توی عمارتم دیدم و ارتباطت رو با فاطمه هم
دیدم. اولش فکر کردم دوست پسرشی ولی بعدش فهمیدم برات مثل خواهره.
و سوال سومت یکم پیچیده است، من ادم زیاد دارم و
خیلی از این کارا کردم، پیدا کردن تو برام مثل آب خوردن بود
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم . نگاه جدی بین مسیح
و این پسره که تازه فهمیدم فامیلیش سرمده رو بیخیال شدم و از بینشون گذشتم
دستمو روی رگ گردن اون بدبخت که داشت تلف میشد
گذاشتم.
_ ضربان قلبش ضعیفه
به سمت مسیح برگشتم و با التماس نگاهش کردم
_خواهش میکنم ولش کن. اصلا برای چی
گرفتیش؟
پارت 375
اخمش غلیظ شد. اشاره ای به پشت سرم کرد که
برگشتم.
_در کشوی اول رو باز کن و اون سرم و خون رو
بهش وصل کن تا حالش خوب بشه
ناباور نگاهش کردم. چجوری میتونست یه ادم رو دم مرگ ببره. بدن اون ادم کلا جای زخم بود که بخیه
شدن.
_مسیح کوتاه بیا، مانیا اگر بفهمه خیلی ناراحت
میشه
. بیا بریم پیش مانیا و این آدم رو بیخیال شو
دادی کشید که چند قدم عقب رفتم و به کمد
خوردم
_اون زمان که داشت عکسای زن منو، ناموسمو
درست میکرد با یه آدمی که اصلا معلوم نیست کیه باید
فکر اینجاهاشو میکرد
نگاهم به آمپولی افتاد که روی میزش بود. مطمعن بودم
باید مسکن باشه
سرمد عصبی جلو اومد که حواس مسیح از من پرت شد.
آمپول رو برداشتمو از پشت توی کمرش خالی کردم
صدای ناله اش بلند شد و در کسری از ثانیه روی زمین افتاد.
نفس نفس میزدم و وحشت زده آمپول رو روی زمین رها
کردم
._ فاطمه آروم باش چیزیش نشده
_فقط.. فقط ببریمش از
اینجا بیرون
وقتی بردش بیرون دستای مرد رو باز کردم که روی تخت
افتاد.
پاهاشو بالا بردم و از این همه خون عق زدم. پنجره رو
باز کردم تا هوای داخل اتاق عوض بشه.
اوضاع اون مرد بد نبود، انگار هر زخمی که زده بود با
حوصله هم بخیه اش کرده
_مسیح کله خر، اگر
میدونستی مانیا چقدر دوستت داره و گذشته رو
بخاطرت کنار گذاشته از این غلطا نمیکردی
صدای داد سرمد که بلند شد ترسیده یه سمت پایین
رفتم.
با دیدن عده ای ادم که همه سیاه پوشیده بودن ساکت
بهشون نگاه کردم.
مردی دو زانو جلوی سرمد نشسته بود و بدن بیحس و حال مسیح کنارش روی زمین بود
_بهت یه بار میگم چیکار کنی، بار دوم یه گوله تو مغزت خالی میشه.
این قانون ما بود یادت رفته؟
مرد نه ریزی گفت که سرمد اسلحه اش رو کشید
پارت 376
وحشت زده به سمتش رفتم و درست وقتی که تیر رو زد
به اون و مرد رسیدم.
از کار کرده اش ترسید و با عجله به سمتم اومد.چند
لحظه اول دردی حس نکردم. وقتی پاهام بی جون شد و روی زمین افتادم تازه کنار دست راستم احساس درد
کردم و بوی خون پیچید
_ دختره ی *** چیکار میکنی؟
دستمو روی زخم گذاشتم و بغض کرده از این همه درد
لب زدم
_خوشت میاد هرکسی از راه میرسه بکشی؟
صورت نگرانش کم کم جاشو به اخم غلیظ داد اشاره ای
به افرادش زد که در کسری از ثانیه سالن خالی شد
_تو حتی نمیدونی که چرا میخواستم بکشمش.
نباید این صحنه رو میدیدی، اصلا کی گفت بیای پایین؟
بهت گفتم مواظب اون مرد باش تا مسیحو ببرم
مشتی روی سینش زدم که انتظار نداشت و همینطور که
روی پاهاش نشسته بود به عقب افتاد
_نباید میدیدم؟
که چی میشد؟ میخواستی بزن بکشیش؟ اصلا شاید زن
و بچش توخونه منتظرش باشن.
چرا مرغت یه پا داره اخه
جلو اومد و پایین شالم رو پاره کرد
_ اروم بشین تا انرژیت تموم نشه، بعدا باهم صحبت میکنیم
دستشو پس زدم که با تعجب نگاهم کرد
_دیگه دلم نمیخواد دستت بهم بخوره
بدون توجه بهش بیرون رفتم و با دیدن مسیح که بیدار
شده ولی هنوز گیج میزنه نفس راحتی کشیدم
_ دختره ی دیوث، یه بار دیگه از این غلطا بکنی دو برابر همون دوز
رو به خودت میزنم.
ناراحت بودم.
انقدری که با رسیدنم جلوی پاش متوجه شد و اخم روی صورتش نشست.
_بیا بریم لباستو عوض کن بعدش برو
پیش مانیا. انقدر خودتو تو دردسر ننداز، چرا نمیخوای
بفهمی مانیا خیلی دوست داره ها؟
اگر بفهمه چنین کاری کردی بهت افتخار نمیکنه مسیح
ساکت شده بود. هوشیاریش بیشتر شده بود ولی هنوز
هم نمیتونست کامل روی پاش وایسه
_باشه. بیا بریم
امشب پیش مانیا باش. دو سه روز دیگه میره بیمارستان برای زایمان.
بغضمو قورت دادم و نیم نگاهی به سرمد که تازه بهمون
پیوسته بود انداختم
_باهات میام ولی قبلش باید بریم
پارت 377
یکم از اون پولای خوشگلتو که چپوندی تو کارتت و خرج نمیکنی رو هدر بدیم
خنده ی کوتاهی کرد و بازوم رو گرفت
اخمی روی صورت سرمد غلیظ شد ولی حرف نزد
_اینجا رو میسپارم دست خودت و فردام فاطمه رو میارم
_مگه من گفتم فردا برمیگردم؟
جفتشون نگاهم کردن. یکم تخس بازی کار خوبی بود
_هر
زمان بخوام برمیگردم. اونجا دیگه نیازی به من ندارن.
میتونی فردا زنگ بزنی که آریا هم برگرده. به ما ربط نداره که توی اون عمارت چی پیش میاد
مسیح که متعجب شده بود چیزی نگفت . دستمو محکم
تر روی زخمم فشار دادم
به ماشین مسیح تکیه زدم و نفسمو بیرون فرستادم.
هوا خیلی سرد شده بود و بخار ملایمی از بین لب هام بیرون می اومد
_ بهت اجازه نمیدم بدون دلیل ول کنی و
بری
به سمتش برگشتم.
جدی و استوار ایستادم
_یادم نمیاد ازت اجازه خواسته
باشم
قدمی بهم نزدیک شد. تخت سینم کوبید که کمرم محکم به اهن سرد ماشین خورد
ـ اونیکه اجازه میده منم
امشب هرجا خواستی میتونی بری ولی تا فردا قبل ساعت دوازده باید برگردی
توی صورتش خم شدم.
انقدر بهش نزدیک شدم که مطمعن بشم تو حلقش
رفتم
_ وگرنه چیکار میکنی ؟ منم عین اون مرد میکشی؟
تو سکوت نگاهم کرد و تاکید وار ادامه داد
_فردا ساعت دوازده نیومدی، خودم میام دنبالت
هیچی نگفتم و سمت در شاگرد ماشین راه افتادم
._مسیح اگر نمیای من خودم برم
نگاهش بین من و سرمد چرخید و سوار ماشین شد
ـ اتفاقی بین تووسرمد؟ اصلا این سرمد کی
اومده تو عمارت؟
سرمو به شیشه چسبوندم و زمزمه کردم
_ نمیدونم یهویی از کجا اومد
ولی هیچ *** بجز عمو از بودنش خبر
نداره، بهتره توام چیزی نگی تا هوس کشتن
تو به سرش نزنه
چند لحظه مکث کرد
._ کشتن؟ شوخیت گرفته؟
_قبل از
اینکه تو بیدار بشی داشت یکیو به کشتن میداد
پارت 378
با تعجب نگاهم کرد. انگار انتظار این حرکتو ازش نداشت
_چهره اش وقتی به تو نگاه میکرد خیلی مهربون
بود و البته یکم ناراحت چیزی بینتون بوده؟
_ نخیر هیچی
نبوده، شوخیت گرفته؟
از هول شدنم تعجب کرد ولی چیزی نپرسید.
***
صبح با صدای جیغ جیغهای مانیا خسته پتو رو روی
سرم کشیدم
_مانیا سر جدت تموم کن این بحث کثیفو.
کی اول صبح راجب پسر همسایه حرف میزنه؟
با جیغ پتو رو از روی سرم کشید
_پاشو ببینش چه جیگره، خیلی ملوسه فاطمه
_اه، رو اعصاب. قبل
حاملگیت قابل تحمل تر بودی
خندید و گوشیشو تو صورتم فرو برد. با دیدن پسر بچه ی تپل و نازی که میخندید نیشم شل شد
_جوون چه
جیگره این . میشه بری برای من خواستگاری؟
اخم کرد و گوشیشو از دستم بیرون کشید
_برو گمشو مال
خودمه
_چه غلطا، کیو به جای من اوردی ها؟ دو روز پیشت نبودم لعنتی
پوکر نگاه مسیح میکردم و مانیا با خنده و تعجب شروع
به اذیت کردنش کرد
_ اره یکیو به جات اوردم تا تو باشی
زود به زود بیای پیشم
بیخیال جفتشون شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.
لیوان آب خنکی رو یک نفس بالا کشیدم که با شنیدن
صدای ننه به عقب برگشتم
_کی باعث شده اینجوری تو
فکر بری؟ عاشق شدی؟
اب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم
_من..نه..من
عاشق نشدم. چرا چنین چیزی گفتید؟به سمت ننه
برگشتم و شرمنده نگاهش کردم. با دیدن نگاهم انگار تمام
چیزی که باید رو فهمید. دست منو گرفت و پشتش کشیدتم.
بهش پناه بردم و گوشه چادر گلگلیش رو توی دست فشردم
_ببخشید، نمیخواستم اینجوری...
با کوبیده شدن جارو تو رون پاش خفه شد و با چشمای
گرد نگاه ننه کرد
_ دفعه دیگه اینجوری با یه خانم محترم
حرف بزنی میدم همین مسیح از خشتک اویزونت کنه
سرمد که برای یه لحظه نفهمید چیشده دستاشو به
حالت تسلیم بالا برد_ببخشید تکرار نمیشه
پارت 379
ننه جارو رو گوشه ی حیاط گذاشت و یقه ی سرمد رو
تو دستش گرفت دستمو روی دهنم گذاشتم و ناباور به این
صحنه نگاه میکردم
_بیا بریم تو ببینم تو دیگه کدوم
دوست پسرم هستی
باید یکم ادب و احترام یادت بدم ننه
ریز خندیدم که چشم غره ای بهم رفت و دستشو به حالت تهدید بالا اورد.
ننه که دوباره یقشو کشید نگاهش از من گرفته
بود
_ مسیح کجایی پسر؟ بیا ببین دوستت اومده
لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلندنشه.
داخل خونه کنار مانیا که به سختی روی زمین نشسته بود
جا گرفتم و سرمو پایین انداختم
_ خب بیا این شیرینی رو
بخور، خودم پختمش سالمه سالمه
سرمد که از وقتی اومده بود ننه کلی میوه و شیرینی و چایی
به خیکش بسته بود دیگه کم اورده بود
_دیگه واقعا جا ندارم نمیتونم
به مسیح نگاه کرد تا پا درمیونی کنه بلکه ننه بیخیالش
بشه
_ننه اقای سرمد اومده که فقط...
شیرینی بعدیو تو دهن مسیح چپوند که بدبخت لال
شد
_خب انقدر سرمد سرمد نکن. بگو ببینم پسرم اسمت چیه؟
نگاهی به صورت کنجکاوم انداخت و دوباره سمت ننه
برگشت
_اسمم آرسامه، آرسام سرمد
ننه که انگار خوشش اومده بود از حرفای آرسام اشاره ای
بهم زد
_پاشو دختر، پاشو یه چایی خوش رنگ بیار که
گلوم خشک شد
مانیا هم با من بلندشد و داخل آشپزخونه اومد
_اینو میشناسی؟ واسه چی اومده؟
_خودمم خیلی دلم میخواد
بدونم واسه چی اومده اینجا و قصد رفتن هم نداره
مانیا که تو فکر فرو رفته بود فقط سر تکون داد و از اشپزخونه خارج شد
یک ساعت گذشته بود و آرسام و ننه خیلی گرم صحبت میکردن.
اکثرا ننه بود که براش خاطره میگفت و اون هم همراهی میکرد
_ ببخشید ننه من تا اینجا اومدم تا فاطمه رو ببرم با خودم
اخم غلیظی روی صورتم نشست. ننه که نگاهش به من
افتاد لبخندی زد و تایید کرد
_اشکالی نداره پسرم ببرش
پارت 380
ولی حواست باشه اگر یه تار مو از سر دخترم کم بشه یاحرفی بزنی که دلشو بشکنی، اونوقت دیگه من میدونم و
تو
آرسام که از لحن بانمک ولی ترسناک ننه خوشش اومده
بود خندید
_چشم خانم گلی. خوب ازش مراقبت میکنم
مانیا و مسیح با نگاهی نافذ ما دوتا رو نگاه میکردن ولی
هیچ کدوم حرفی نمیزدن.
طویل نکشید که با کلی دعای خیر از سمت ننه و قول گرفتن برای سز زدن بهش، بیخیالمون شد و اجازه ی
رفتن رو صادر کرد
_میخوای توضیح بهم بدی؟
نگاهی به ژست دختر کشش انداختم.
رگ دستای عضلانیش تو چشم میزد و باعث مبشد کیلو کیلو قند تو دلم اب کنن
_ توضیح بابت چی باید بهت
بدم؟
اخم کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.
به جای اینکه ازش حساب ببرم و یا بترسم، با لذت به
چهره ی جذابش نگاه کردم
_توضیح بابت اینکه چرا
نیومدی ، قرارمون این بود که بیای اون قبل از 12
_خواب بودم
پاشو تا ته رو پدال گاز فشار داد و گوشه خیابون جلوی پارک رفت و یهو پاشو رو ترمز گذاشت
به جلو پرت شدم که اگر کمربند نداشتم قطعا از شیشه
به بیرون پرت میشدم.دست گرم و بزرگش روی شکمم
بود که مطمعن بشه پرت نمیشم و دست خودم روی
قلب بی قرارم بود تا از قفسه ی سینم به بیرون پرت
نشه
_ دیوونه ی روانی چه مرگته اخه؟
اخمش هر لحظه غلیظ تر و وحشتناک تر
میشد
_اینجوری نگام نکن، مقصر خودتی
دستشو عقب کشید و دست به سینه نشست
_ تاحالا
یکی انقدر پرو با من حرف نزده. اگرم میخواسته حرف
بزنه زبونشو از حلقش بیرون کشیدم
_آره اخه دست به
کشتنت عالیه. میخوای منم بکشی؟
شروع به گشتن داشبورد و زیر صندلی و صندلی عقب
کردم.
_بگو کجا گذاشتیش
همینجوریکه با چشم حرکات منو دنبال میکرد یه تای
ابروشو بالا داد و پرسید
_ چیو کجا گذاشتم؟ تو ماشین
دنبال چی میگردی؟
_اسلحه دیگه، اونیکه میخوای
باهاش منو بکش کجاس؟
پارت 381
تو صورتم خم شد که لال شدم و به در ماشین
چسبیدم
_من دشمن هامو میکشم. تو مگه دشمن منی که دلت میخواد بمیری؟
محو چشماش شده بودم و اصلا حرفاشو متوجه نمیشدم.
لب های نرم و صورتی خوش فرمش نمای قشنگی به
صورتش داده بود
_چرا ساکت شدی؟ زبونتو موش
خورد؟
گلوم رو صاف کردمو دستمو روی سینش گذاشتم.
به عقب هولش دادم و آب دهنم رو صدادار قورت
دادم
_زبونم سر جاشه فقط داشتم فکرمیکردم من دقیقا
برای تو چی هستم، یه دشمن؟ یا...
جملمو قطع کردم و دیگه ادامه ندادم. روی صندلیش
صاف نشست ولی همچنان به من خیره بود
_ بشین همینجا الان برمیگردم
اینکه از جواب دادن دررفته بود حس خوبی نداشتم ولی
کنجکاو بودم که یهویی کجا رفت
چند دقیقه ای طول کشید تا برگرده و منم خسته شدم.
کلید رو از روی ماشین برداشتم و بیرون رفتم
در ماشینو قفل کردم و دستامو تو جیب کتم فرو
بردم. سرمای پاییزی به قدری شدید بود که انگار زمستون
اومده
._خانم خوشگله کجا؟ همراه نمیخوای؟
سرمو پایین انداختم و جهت مخالف صدا رفتم تا روی
صندلی بشینم. خیلی خسته بودم و فقط دلم یکم آرامش
میخواست
_انگار نازت خیلی زیاده. بیا جیگر خودم نازتو
میخرم، گرونم میخرم
کلید رو بیشتر توی دستم فشار دادم و خودمو به نشنیدن زدم
با پیچیده شدن دستش دور کمرم شکه سرجام ایستادم
که از پشت خودشو بهم چسبوند
تقلا کردم تا خودمو ازش جدا کنم که محکمتر خودشو
بهم چسبوند....
وحشت کرده بودم و نمیدونستم باید چیکارکنم.
خواستم جیغ بکشم که دستش روی دهنم اومد.
هیکل گندش مانع از فرار کردنم میشد. وقتی تقلا کردم و هیج فایده ای نداشت دیگه کم کم داشتم ناامید
میشدم
پارت 382
دستش روی تمام تنم درگردش بود و این حالمو بد میکرد
اشک هام از گوشه چشمم به پایین چکید که با رها شدن
دستش از دور بدنم به جلو پرت شدم.
تو بغل کسی افتادم و قبل از اینکه بخوام تقلا کنم
صداشو از کنار گوشم شنیدم
_نمیخوام اذیتت کنم فقط اومدم کمک
نگاهم به چشمای سبز عسلیش افتاد و طولی نکشید که
تو بغلش بی هوش شدم.
با سوزش گلوم آهسته چشم باز کردم.
بوی اود خوش عطری توی فضا پیچیده بود و بوی سبزه های خیس که انگار تازه روی خاکشون آب ریخته بودن
مشامم رو پر کرد
._بالاخره چشماتو باز کردی بانو
با دیدن چشم های آشناش یاد اتفاقاتی که چند ساعت
پیش رخ داده بود افتادم و ارامش چشمام جاشو بهوحشت و نگرانی داد
سریع بلندشدم و از تخت پایین اومدم که دستاشو به
حالت تسلیم بالا گرفت
_نمیخوام اذیتت کنم آروم باش.
فقط چون بیهوش شدی آوردمت اینجا تا یکم بهتر بشی
تازه ذهنم داشت یاری میکرد.
نگاهی به لباس هام که عوض شده بودن
انداختم
_ببخشید که لباسات رو عوض کردن. کسیکه
صاحب اینجاس یکم وسواس داره
_آرشام تو هیچ وقت پشت سر من خوب رفتار نمیکنی
پیرزن خوش پوش و شیکی وارد اتاق شد _من...من
کجام؟
آرشام لبخند بزرگی بهم زد و اشاره ای به پنجره کرد.
سرمو عقب بردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم
اولش فکرکردم یه منظره نقاشی شدست که با پرواز پروانه ای آبی رنگ از روی گل سرخی تصوراتم بهم ریخت
ـ اینجا یه مکان آموزشی برای تمام کسایی هست که میخوان از نظر روحیو جسمی ارتقا پیدا کنن
مات و مبهوت باغ رو به روم شده بودم که یهو یادم افتاد
آرسام رو ول کردم و کلید ماشینش دست منه
_وای نه، من باید همین الان برگردم. یکی اونجا منتظر من بود.
اگر بدونه اینجوری اومدم اینجا سرمو مینه
_نمیتونم اجازه بدم بری. باید یکم حالت بهتر بشه.
فشارت پایینه
پارت 383
نگران به اطراف نگاه کردم و چنگی به کیفم که روی میر
کنار تختم بود زدم.
درو باز کردم که مستقیم تو سینه ی کسی فرو رفتم
عقب رفتم و بخاطر شرایطی که بود اشکم روی صورتم
چکیدبدون اینکه سرمو بالا بیارم ببخشیدی گفتم و از کنارش رد شدم که دستمو کشید و منو تو بغلش گرفت.
خواستم تقلا کنم که صدای مردونش توی گوشم پیچید
_آروم باش منم
بوی عطر تلخش که به مشامم خورد عین آدمهای مجرم
که دستشون رو شده باشه با ترس ازش جدا
شدم
_باورکن فقط خواستم هوا بخورم تا برگردی، اصلا
قصد نداشتم ...
دستشو روی لبم گذاشت که ساکت نگاهش
کردم
_ببخشید که اون لحظه کنارت نبودم تا ازت
محافظت کنم
لال شده بودم. اولین بار بود انقدر مهربون و شرمنده نگاهم میکرد
اون پسری که نجاتم داد گلوشو صاف کرد و کنارمون
ایستاد
_ بهتره یه جا بشینید تا ایشون پس
نیافتادن
_ممنون که نجاتم دادین
لبخند مهربون بهم زد و فقط سر تکون داد.
با بلند شدن یهوییم از زمین جیغ خفه ای کشیدم و یقه
آرسام رو سفت چسبیدم
_خودم ازش مراقبت میکنم
نیازی نیست اینجا بمونه
_دیدم چطور ازش مراقبت
میکنی
نگاه جدی آرسام باعث شد من وحشت کنم چه برسه به اون بدبخت.
دستمو که دور یقه اش محکمتر کردم تازه نگاهش به
چشمای ملتمس من افتادبدون دیدن اون پسر آهسته
لب زد
_ پاتو از زندگیم و چیزاییکه برای منه بکش بیرون آرشام.
هر دفعه باید اینو بهت یاداوری کنم؟
اخماشو توهم کشید و بدون گرفتن جواب به راه افتاد.
تا رسیدن به عمارت ساکت شده و اخم ریزی بین
ابروهاش جا خوش کرده.
وقتی به عمارت رسیدیم بدون هیچ مکثی با ماشین وارد
عمارت شد و وسط حیاط ایستاد.
_پس چرا اینجوری
اومدی توی عمارت؟ همه میبیننت
پارت 384
انگار که اصلا حرفمو نشنیده باشه پیاده شد و ماشینو دور زد.
در ماشینو باز کرد و منو دوباره تو بغل گرفت
ترسیده به نیم رخ خشمگینش نگاه میکردم. انگار دیگه
زده بود سیم آخر و هرکاری دوست داشت انجام میداد.
عمو هراسون به بیرون اومد و نگاهی به داخل
انداخت
_ دیوونه شدی؟ همین الان برگرد تا کسی
ندیدتت
بدون توجه ازش رد شد و داخل عمارت رفت.
منو روی مبل توی هال گذاشت و جلوی پام روی یکی از
زانوهاش خم شد
_آرسام داری خودتو به خطر میندازی.
مگه نگفتی نباید کسی ببینتت
لبخند کوچیکی متضاد با اخمش کنج لبش خونه کرد
._نگران نباش میدونم دارم چیکار میکنم
همین؟ نگران نباش؟ چجوری میتونست انقدر اروم باشه
کفشمو از پام بیرون کشید و کنار مبل گذاشت.
گوشی و مدارکشو که داخل کیف چرمی بود از جیبش
بیرون کشید و توی دستم داد
_ اگر جایی بزارمشون یادم
میره بردارم، مراقبشون باش تا وقتی اوضاع آروم بشه
.تلفنم اگر زنگ خورد جواب بده
مستقیم توی آشپزخونه رفت. این پسر انقدر بیخیاله
یعنی نقشه ای داره؟
_فاطمه؟ معلوم هست کجا بودی
تو؟
آریا با یه ساک دستش از پله ها پایین اومد و جلوم ایستاد
_ مسیح گفت پیششی و حالا اینجایی ؟ چه خبره؟
داشتم می اومدم پیش مسیح که بریم خونه ی من.
اونجا باید وضعیت بهتر باشه و یکم آروم بشیم تا به
روال عادی برگردیم
_روال عادی ای در کار نیست.
تو که نمیتونی اصلا اینجا بمونی و همین حالا میری پیش
مسیح ولی فاطمه همینجا میمونه
نگاه حیرونم بینشون درگردش بود
_ تو کی هستی که واسه
ما تعیین و تکلیف میکنی؟
_آرسام؟ واقعا... واقعا خودتی؟
آریا با دیدن رایان لال شد و هردو نگاهمون روی اون دوتا
درگردش بود
_نمیتونم بگم خوشحالم میبینمت ولی
خب..مجبورم که خوشحال باشم دیگه نه؟
از پله ها پایین اومد ولی جلوتر نرفت
_تا الان زنده بودی
و خودتو نشون ندادی؟ چرا؟
پارت 385
بدون جواب دادن به رایان به سمت من اومد از ابهتش آریا عقب کشید
ـ لیوان آبی که دستش بود و از اون موقع داشت مواد داخلشو هم میزد قاشق کوچیکشو بیرون کشید و سمتم گرفت
_تا تهش میخوری و نق نمیزنی
با اینکه از آرشام خوشم نمیاد ولی همیشه زهرماری هایی
که تجویز میکنه خیلی خوب جواب میده
عمو که تمام مدت ساکت گوشه ای ایستاده بود کمی
نزدیک شد
_ شمام میدونستی آرسام زندس؟
عمو به رایان نگاه کرد ولی جوابی نداد
_ رایان بهتر نیست
به جای نق زدن ساکت بشینی تا خودم توضیح بدم؟
رایان اخماشو توهم کشید و دست به سینه نگاه آرسام کرد
ـ واسه همین بود که عمو اجازه نمیداد به امور رسیدگی کنم؟واقعا که
ـ خفه شو و بتمرگ، اصلا اعصاب ندارم یکی واسم سخنرانی بکنه ، پس...بتمرگ
چنان دادی زد که من و اریا هم از این طرف بالا پریدیم.
بدبخت رایان که قرار بود با این سر و کله بزنه آهسته روی مبل تک کنارش نشست و اخمش رو حفظ کرد.
آرسام با نگاه خیره ی من و اریا به سمتمون برگشت و
انگشتشو سمت آریا گرفت
_ تو، همین الان از اینجا میری بیرون به یکی از افرادم میگم ببرنت پیش مسیح ..
ـ چی؟ ن . من ..نمی..
_فاطمه ازت سوال نکردم و نظر هم نخواستم.
سریعتر از اینجا برو، به اندازه ی کافی تحملت کردم
نگران با چشم هاییکه دو دو میزد نگاهم بین آریا و ارسام
درگردش بود.
_بزار باهات حرف بزنم آرسام
روی صندلی تک کنارم نشست و پاهاشو روی هم
انداخت
_الان وقتش نیست. آریا بجنب، نمیخوام تو
مسائل خانوادگیمون باشی.
آریا لبخندی زد که چشمام گرد تر شد. به سمت ساکش
خم شد و توی دستش گرفت.
با دست دیگه اش چیزی توی جیبم گذاشت و فقط سری تکون داد
_امیدوارم بازم ببینمت فاطمه
_هر زمان صلاح
بدونم خودم میارمش پیش مانیا، میتونی بیای و اونجا ببینیش
آریا بدون توجه به حرفاش به سمتم خم شد و بوسه ای
روی سرم نشوند
پارت 386
آرسام که سرش پایین بود با مکث آریا سرش بالا اومد وبا
دیدن ما لحظه ای شکه شد.
آریا ازم جدا شد و رفت.
آرسام فقط نگاهش به من بود و حالت صورتش چیزی
رو نشون نمیداد ولی چشماش...
_خب نمیخوای حرف بزنی؟ میخوای فاطمه رو هم بیرون کن
_اومدم تا تمام
داراییم رو ازت بگیرم و برام مهم نیست میخوای چه غلطی بکنی
هر لحظه بی قرارتر میشدم.
درسته نسبتی با رایان نداشتم ولی اونم کم کمکم نکرده
بود
_یع.. ی یعنی چی ؟ من که جایی رو ندارم برم
_این دیگه به خودت ربط داره
اخمم توهم رفت. آرسام با دیدن من مکث کرد. انگار که
تا الان انقدر عصبب بود منو فراموش کرده و حالا با
دیدنم یادش افتاده بود کسی هم اینجا هست
_امشب همه استراحت میکنن تا فردا
رایان انقدر شکه بود که جوابی بهش نداد و فقط نگاهش کرد
.آرسام بیخیال شد و به سمتم برگشت
_ میتونی بلند بشی؟ قلبت درد نمیکنه؟
_شما دوتا از کجا همدیگرو
میشناسین؟
چی میگفتم؟ چیزی نداشتم به رایان بگم ، پس تو سکوت
بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم و در لحظه اخر فقط
صدای ضعیفی ازشون به گوشم رسید
_باورم نمیشه من وسط این ماجرام
با دیدن غذا روی میز آستینمو بالا زدم و سمت سینک رفتم.
دستمو که قشنگ سابیدم به فکر پیدا کردن حوله ای
بودم تا دستمو خشک کنم که کمرم از پشت گرفته شد
وحشت زده تو خودم جمع شدم که صدای قاطیش به
گوشم رسید
_ بهت میگم اینو آرشام داده بخوری گذاشتی رو میز و رفتی؟
نگاهش که به چشمام افتاد دستشو آهسته از دور کمرم
باز کرد و عقب تر رفت نفس حبس شدم رو آهسته بیرون
فرستادم و لیوان رو از دستش گرفتم
._حواسم پرت شد نتونستم بخورم
یه نفس سر کشیدم و قورتش دادم که با تندی و تلخ زیادش دل و رودم بالا اومد و با سرعت سمت دستشویی
رفتم
پارت401
دستی به لباس خواب حریرش کشید و موهاشو دوباره بازکرد و بست.
_بیشعور ایشاالله سرت بیاد انقدر میخندی.
نیشمو بیشتر باز کردم و زبونی براش در اوردم.
_حالا این نی نی اسم نداره؟
بیشتر نتونست وایسه و روی مبل نشست. دستشو به بخیه اش گرفت و گفت
_اسمم داره، اسمش اقا ِمهراده
_ ِ پس مسیح و مانیا و مهراد، همتون که با م شروع کردید.
خندید که انگار بخیه اش درد گرفت و زیر لب آخی گفت.
_فاطمه درد دارم حرفای خنده دار نزن. میتونی لطف بکنی و برای خودمون میوه بیاری؟
سر تکون دادم و داخل آشپزخونه رفتم. سبکش نئوکلاسیک بود چیزی که خیلی عاشقش بودم.
_از اون عمارت چه خبر؟ اریا انگار زیاد دل خوش ازش نداشت چون فقط لبخند زد و گفت خوبی،باید اعتراف کنم لبخندش غم داشت.
موز و خیار رو که شسته شده بودن توی یه پیش دستی گذاشتم.
_ اخه آرسام اومد پرتش کرد بیرون بدبختو
نتونستم کاری بکنم و فکرمیکنم دلش میخواست توی عمارت بمونه تا مطمعن بشه من خوبم، زخمش بهتره؟
_انقدر به کیسه بکس مشت زده بود که چندتا از بخیه ها باز شده بودن و مسیح مجبور شد دوباره بخیه کنه.
کنارش نشستم و زیر لب گفتم
_ از بس وحشیه این پسر
موز رو که داشتم پوست میکندم از دستم گرفت و توی بشقاب گذاشت دستامو توی دستاش گرفت
_فاطمه میدونم زندگی خودته و من نباید چیزی بگم ولی مادرت نگران بود، با مسیح تماس گرفت گفت چند روزه باهاش
صحبت نک...
با صدای زنگ در از جا بلندشدم و به هوای اینکه مسیح پشته دره بازش کردم آرسام یه دستشو تکیه زده بود به دیوار و اون یکی دستش توی جیب شلوارش بود.
_ نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
با استرس نیم نگاهی به مانیا انداختم.
_نه نمیشه بیای...
بدون ملاحضه سرشو انداخت پایین و اومد تو که فوری روی پنجه ی پا بلند شدم و چشماشو گرفتم.
اشاره به مانیا زدم که بنده خدا دویید تو اتاق تا یه لباس مناسب تنش کنه.
پارت403
_باورم نمیشه جلوی نیم وجب بچه نمیتونم چیزی بگم الان هرکسی جای تو بود به گوه خوردن می افتاد.
اخمو روی صندلی نشستم که صدای گریه ی مهراد بلند شد.
_فاطمه میتونی یه ناهار درست کنی ؟ هرچی که لازمه داخل یخچال هست فکرکنم.
به رفتنش نگاه کردم و آه عمیقی کشیدم. کشیدم.
_میخوام برم بیرون ناهار بگیرم میای باهام؟
لبخند خیلی محوی روی صورتش نشست اما اخم هاش باز نشد.
سری تکون داد و در رو باز کرد.
_خودم حساب میکنم نمیخواد کیف بیاری.
باشه آرومی گفتم و بیرون رفتم.
چندساعت بعد با کلی خستگی بالاخره از رستوران با دوتا کیسه غذا بیرون اومدیم.
_ فکر میکنی بشه...
با دیدن مرد سیاه پوشی که اون سمت خیابون تفنگی دستش بود لال شدم.
آرسام خط نگاهمو گرفت تا به همون شخص رسید.
دکمه ی سیاه گوشه ی کتش رو زد که رنگش به قرمز تغییر کرد.
_آرسام، تو..میشناسیش؟
نگاهمو بهش دوختم که سری به معنی نه تکون داد.
_نگران نباش احتمالا سردش بوده و این کلاهو گذاشته..
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای تیر اندازی بلند شد.
وحشت زده وسایلو ول کردم و عقب رفتم که آرسام منو تو بغلش گرفت و صدای شلیک دوم تو هوا پیچید.
مثل بیدی بودم که تو نسیم باد میلرزید.
همینجور که سفت منو گرفته بود آروم کمرم رو ماساژ داد.
صدای واضحی از توی گوشش بلندشد.
_قربان صدمه دیدین؟
_ اگه دفعه دیگه انقدر دیر عمل کنی جای دستم قلبمو هدف میگیره.
اشک های روی صورتمو پاک کرد،لحظه ای مکث کرد.
_فاطمه صدمه دیدی؟ خون روی صورتته.
دستت...
چند قدم عقب رفتم تا بتونم تمرکز کنم.
نگاهی به خودم انداختم و دستی به صورتم کشیدم.
خونی که روی دستم بود رو با دوتا انگشتم لمس کردم.
_من هیچ دردی احساس نکردم نکنه تو زخمی شدی؟
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد