336 عضو
پارت404
نفس آسوده از ته دل کشید.
با دست راستش پشت گردنمو گرفت و تو بغلش کشید.
_ فکرکردم تیر به توام خورده.
با استرس جداش کردم و بدون ملاحضه لباسشو از قسمت جلو گرفتم و محکم پاره کردم.
دکمه ها هر کدوم یه طرف پرت شدن.
_دستت خیلی آسیب دیده؟ کجاشه؟_نمیدونستم انقدر زور داری.
مشتی به شکمش زدم که تکون نخورد و خندید از حق نگذریم شکمش برعکس بقیه ادمایی که دیدم سفت بود.
اگه تیشرت لعنتی میذاشت میخواستم ببینم چه هیکلی واسه خودش دست و پا کرده.
_ اروم بگیر بشین ببینم چیشده.
با رسیدن مسعود دستمو گرفت و کنار کشید.
_مسعود یه بار دیگه با جون یه ادم بازی کنی میدم زنده زنده سلاخیت کنن مرتیکه خر نفهم.
نگاهم بینشون رد و بدل میشد که یهو مسعود انگار که چیزی یادش افتاده باشه اخم روی صورتش نشست.
_ افراد اون یارو بودن که هفته پیش از زیر تیرم رد شد، انگار که نقطه ضعف پیدا کرده باشن دارن نقشه میریزن واسه ضربه زدن.
هرچی جملات مسعود بیشتر میشد اخمای آرسام بیشتر توی هم گره میخورد.
_ امنیت همسر مسیح رو تامین کن
یه موقع اونجا نرن من خودم فاطمه رو میبرم یه جای امن.
دستمو کشید و منتظر نموند تا مسعود حرفی که داشت میگفت رو ادامه بده.
***
_رایان درک اینکه وضعیت عمارت قرمزه برات سخته؟
رایان به من نگاه نمیکرد ولی مشخص بود این رفتار غد و یک دندش از کجا آب میخوره.
_ واسه چی باید قرمز باشه لعنتی.
آرسام سمتش رفت و یقشو توی دستش گرفت.
دستمو روی دهنم گذاشتم تا ناخواسته حرفی نزنم.
_بهت یه بار گفتم حالا که اینجایی لازمه یکم قوانین یاد بگیری.
همینجوری که باهم بحث میکردن سمت عمو رفتم که بدون واکنش ایستاده بود و نگاه میکرد.
آهسته لب زدم
_این وضعیت رو هیچ جوره نمیشه سر و سامون داد؟
پارت405
همش دارن باهم دعوا میکنن.
صدای داد رایان باعث شد لال بشم.
_نه نمیشه، بودنت اینجا باعث شده من و برادرم به جون همدیگه بیوفتیم.
برادری که تو نبودش این همه غصه خوردم.
_غصه خوردی که هیچ جای خونه عکسم نیست؟
به سمت آرسام برگشت و اشاره به عمو کرد
_اون گفت حق ندارم عکسی ازت نگهدارم. فکرمیکنی کارت همیشه درسته ولی...
لباشو بهم فشار داد تا حرفی نزنه.
آهسته به سمت در رفتم که این بار صدای داد آرسام بلندشد.
_یه قدم دیگه بردار تا قلم پاتو بشکنم.
سیخ وایسادم و حتی برنگشتم صورتشو ببینم.
_ وقتی یه خانواده دارن بحث میکنن یکیشون فوری جا نمیزنه و بره
صبر میکنه تا این بحث به شکل درستش تموم بشه.
غمگین نگاهش کردم و آهسته لب زدم
_آرسام خودتم میدونی وجود من اینجا اشتباهه
خرس پشمالویی که کنار کیفم زده بودم روی زمین افتاد خم شدم تا بردارمش که تیری از پنجره رد شد و از گوشه ی صورتم گذشت و صاف به گلدون گرون قیمت گوشه دیوار خورد.
همونجا رو زمین نشستم،آرسام دستمو کشید و گوشه دیوار برد.
_عمو بگو که سیستم هایی که بهت گفتم رو وصل کردی
وقتی سکوت کرد آرسام فحشی زیر لب نثارش کرد.
اوضاع درست نبود.
آرسام دستشو کنار گوشش گذاشت و آهسته گفت
_سعید توی عمارتی ؟ بخدا توی عمارت نباشی میکشمت لعنتی
وقتی صدای سعید بلندشد فاتحمو خوندم.
_مرتیکه تو مگه گفتی بیا عمارت؟ معلومه که نیستم،چیشده؟
مشتی به دیوار زد و با جمله "سریع بیا" تمومش کرد.
جاروی نظافتی که گوشه ی سالن بود برداشت.
همه منتظر نگاهش میکردیم که ببینیم دقیقا چیکار میکنه.
کتی که تنش بود دراورد و اویزون کرد.
بلندش کرد که هم زمان چهارتا تیر شلیک شدن.
_رایان باید برسیم به کلبه ،اون راهی که پشت عمارته هنوزم بازه؟
پارت406
سر تکون داد و سینه خیز سمت پارکت کف خونه رفت و بازش کرد.
اسلحه هایی رو بیرون کشید و به بقیه هم
داد.
_احتمال زیاد دارن میان سمت عمارت باید عجله کنید وگرنه درگیر میشیم.
با استرس نگاه بقیه کردم.
آرسام لحظه ای نگاهش با نگاهم قفل شد و نمیدونم چی تو صورتم دید.
رایان بدون توجه به آرسام دستمو گرفت و گردنبندی وسط دستم گذاشت.
_ میخوام مراقبش باشی این تنها
دارایی من از مادرمه و میخوام دست تو باشه.
خواستم واکنشی نشون بدم که قطعه ای عکس هم بهش اضافه کرد.
_تنها عکس من و آرسامه که توی این
همه مدت نگهش داشتم.
نگاهی به عکس دونفرشون کردم هردو بچه بودن و خیلی شاد میخندیدن.
بی توجه به بقیه دستمو کشید و به بقیه
اشاره زد بیان.
اول منو از در بیرون فرستاد و پشت کمر آرسام رو فشاری وارد کرد تا بعد از من خارج بشه.
عمو هم که این وسط هیچی حساب میشد و عجیب بود سکوتی که اختیار کرده بود.
به در کلبه رسیدیم که نفس اسوده کشیدم و سریع وارد شدم.
آرسام داخل اتاق شد و فرش رو با یه حرکت کنار زد.
دریچه ای که به سختی میتونستی تشخیص بدیش رو باز کرد.
تونلی بود که روی دیوار هاش کلی عکس و مدارک چسبیده بود.
_فاطمه زود باش فرصت نداریم
دستشو گرفتم ولی قبل از اینکه پایین برسم صدای آشنایی بلند شد.
_ به همین زودی عمارتت رو میدی
دست من؟ چه حیف شد.
وحشت کرده بودم و همین باعث میشد دست آرسامو محکم فشار بدم.
منو پشتش کشید و با اخم به اقایی که از
تاریکی بیرون می اومد نگاه کرد.
_ مثل اینکه تیر قبلی خیلی دقیق نبوده
این بار خودم میزنم تا مطمعن بشم اون دنیا صاف میبرنت جهنم.
خنده های رو اعصابش بیشتر روانیم میکرد. توی سکوت یهو خنده های رایان بلند شد.
دستشو روی زانوش گذاشته بود و میخندید.
از خنده بود یا غم واقعا نمیدونم ولی اشک توی چشماش حلقه زد.
_ وقتی اسلحه دستت میگیری و هدفت
مشخصه شلیک کن انقدر گوه نخور.
پارت407
نگاه سرکشی به رایان انداخت و قبل از اینکه بفهمیم چه اتفاقی افتاده تیری شلیک شد.
جیغی از ترس و وحشت کشیدم و اجازه دادم اشک هام روانه بشن.
آرسام دست های منو ول کرد و با عجله به سمت برادرش رفت.
سر برادرش رو توی بغلش گرفت .
_رایان آروم نفس بکش الان میبرمت بیمارستان.
_تو خودت اینجا توی این کلبه قراره کنارش چال بشی.
آرسام با غم و اشکی که تو چشماش معلوم بود سمت اون مرد برگشت.
_اگه رایان زنده نمونه دودمانتو به باد
میدم اینو یادت بمونه.
اسلحه اش رو برداشت و سمت آرسام نشونه گرفت.
_یه آدم مرده چجوری میخواد منو نابود کنه؟
آرسام نگاه وحشتناکی بهش انداخت.
_ خوب بلدم با روحمم مایه ی عذاب بقیه باشم.
فکرنکنی بعد صدمه زدن به برادرم میتونی فرار کنی.
_انقدر زر نزن آرسام اونی که اسلحه دستشه منم، اونیکه قراره نابودت کنه منم.
خدا خدا میکردم که مسعود برسه.
برای اولین بار دلم
میخواست مسعود بیاد و یه ادم بکشه.
به خودم اومدم و کنار رایان نشستم.
زخمش خیلی بد بود و دقیقا توی شکمش خورده بود.
اشک هام که میریخت با دیدن این صحنه هق زدم.
رایان به سختی دستشو بالا اورد و کنار صورتم گذاشت که سریع دستشو گرفتم.
_تکون نخور زخمت بدتر میشه
الان میرم یه دستمال تمیز میارم.
دستمو ول نکرد که نگاهش کردم.
چشم هاش غم داشت ولی اون ته ته ها کمی خوشی میدیدم که توی تاریکی میدرخشید.
_میخوام...آخر...زن...زندگیم..
همین ...جا...بمو..نی
_حرف نزن توروخدا ،حرکت هم نکن
هق زدن های من توی سکوت اون کلبه ی لعنتی حالمو بدتر میکرد.
_میخوام...کنارم ...با...شی
_هستم هستم، دقیقا همینجا کنارتم.
دستشو محکم تر گرفتم که نگاهی به آرسام کرد و دوباره سمتم برگشت
_می..خوام..مواظب.. برادرم باشی
_خودت میمونی ازش مراقبت میکنی رایان، انقدر حرف نزن.
پارت408
زخمت داره بد خون ریزی میکنه.
لبخندی زد که به ثانیه نرسیده دستش بی جون کنار تنش افتاد.
وحشت زده عقب رفتم و با حالی که خودمم دیگه کنترلی روش نداشتم نگاه آرسام کردم.
خون به چشماش نشسته بود و نگاه رایان میکرد.
_اونی که دوسش داری رو وقتی ازت بگیرن چه حسی داره ها؟
حالا میفهمی من چی کشیدم.
نفسم به سختی بالا می اومد.
به سرعت سمت در کلبه رفتم که موهام توسط شخصی کشیده شد.
جیغی از درد کشیدم که آرسام فقط نگاهم کرد.
از قلب درد بدنم بی حس میشد و نمیتونستم در برم.
_اینبار یه جوری میکشمت که مطمعن بشم مردی.
تیری شلیک شد و مستقیم از سرش رد شد.
وقتی روی زمین افتاد با عجله و بدون در نظر گرفت اوضاع در کلبه رو باز کردم تا بتونم کمکی برای رایان بیارم
با کله تو بغل کسی رفتم
با ترس خواستم عقب برم که کمرم محکم گرفته شد.
_منم فاطمه آروم باش
نگاهمو به صورت داغون و آش و لاشش دوختم
_زنگ بزن آمبولانس بیاد رایان حالش خوب نیست زود باش.
_ نگهش دار نزار جایی بره مسعود
_ نه باید همین الان برم اگه دیر کنیم ...
آرسام منو به سمت خودش چرخوند و تو چشمام زل زد.
_رایان مرده فاطمه، دیگه...دیگه کاری از دستمون برنمیاد.
منو تو بغل گرفت و رو به مسعود گفت
_برو جنازه ی اشک هان ر که مییختم اوضاع رو براش سخت تر میکرد.
رایان رو بیار ولی خیلی آروم..مواظب..باش.
بغض اجازه ی حرف زدن به خودشم نمیداد ولی منو رها نمیکرد.
_ نکنیش تو قبرها، میتونیم نجاتش بدیم آرسام توروخدا...
یقه اش رو گرفته بودم و التماسش میکردم که روی زمین نشست.
زانوهاش به قدری محکم روی زمین خورد که حس کردم قوزک پاش شکست.
_فاطمه من خودمم دکتری خوندم، این تیری که بهش خورده... دیگه به همین
راحتی بیرون نمیاد.
تفنگ معمولی نداشت...
پارت 409
کنارش نشستم و سر افتادشو روی سینم گذاشتم
اشک هاییکه من می ریختم رو آرسام بی صدا قورت میداد ولی
گاهی از بین پلک هاش قطره ای فرار میکرد.
مسعود همونجوری که رایان تو بغلش بود همراه عمو از کلبه خارج شد
._مسعود باید سریع برسونیش بیمارستان
حتما میتونن کمک کنن. مگه نه آرسام؟
آرسام که به خودش مسلط تر شده بود صاف ایستاد و اشاره کرد مسعود بره.
خواستم جلوشو بگیرم که دستمو کشید
_کمکم کن کارای
اینجارو انجام بدم تا افرادش نیومدن
دلم پیش رایان بود ولی مجبور به اطاعت شدم
دبه ی آبی رو که کنار کلبه بود برداشت.
درشو که باز کرد بوی بنزین همه جا پیچید
_ اون یکی دبه آبی رنگ و بردارو
کمک کن سریع
شکه ایستاده بودم و به کاراش نگاه میکردم
کل بنزین رو روی کلبه خالی کرد
_ولی وسایلای توی کلبه..
._نمیخوام دیگه این عمارت و کلبه ی نحسشو ببینم
انقدر جدی حرف زد که ساکت شدم. تنهایی
کل بنزین رو
خالی کرد و فندک طلاییشو بیرون کشید
وقتی کنار کلبه پرت کرد همه جا آتیش گرفت که قدمی به عقب برداشتم.
نگران نگاهشو بهم دوخت
_قلبت درد میکنه؟
لحنش نشون میداد نگرانه ولی چشماش بجز نگران ، غم
رو هم چاشنیش کرده بود.
_ بهترم ولی بیا سریعتر بریم که
بتونیم رایان..
_ فاطمه تو یه دکتری
دهنم نصفه باز موند و حرف ازش نیومد
_طبیعیه یه دکتر نتونه کسیو نجات بده. تو تمام تلاشتو توی اون
لحظه کردی ولی رایان...نموند
اشکام روی صورتم ریخت و با لحن که انگار روی دور
تند بود گفتم:
_ نه اون فقط از خونریزی ضربانش...
نگاه آرسامو که دیدم ساکت شدم. واقعیت تلخی بود که
مغزم نمیخواست قبول کنه
ماشین مسیح با سرعت توی عمارت اومد و خودش از پنجره داد زد
_آرسام، فاطمه زود باشید بیاید وقت نیست
پاهام میرفتن ولی خیلی سنگین
پارت 410
کل مسیر ساکت نشسته بودم صندلی عقب و حتی دیگه
اشکی از چشمام نمی اومد.
_شما صدمه دیدین؟ فاطمه
خوبی؟
_ باید ببریمش بیمارستان از قلبش ازمایش بگیریم.
فکرمیکنم اوضاعش خوب نباشه
با صدای ترکیدن و تکون خوردن شدید ماشین اینبار
فاتحه ی خودمم خوندم.
آهسته گوشه ای پارک کردن و هر دو پیاده شدن
_این لاستیک قدیمی شده بود باید زودتر عوضش میکردم
_مسیح الان یادت افتاد قدیمیه؟
با دیدن دختر بچه ای که با لباس پاره کنار جدول نشسته
و گل هایی توی دستش گرفته، دستمو توی جیب شلوارم
بردم و پولی که همش از این جیب به اون جیب مچالش
میکردم واسه روز مبادا رو لمس کردم.
آهسته درو باز کردم و اون ور خیابون رفتم. کنارش زانو
زدم که سرشو بالا اورد. اشک توی چشماش جمع شده بود
_عزیزم چرا گریه میکنی؟ کسی گل هاتو نخریده؟
سری به معنی اره تکون داد و با لحن خسته ای گفت
_از صبح اینجا نشستم.گشنمه، میخوام چیزی برای خودم
بخرم ولی کسی ازم گل نمیخره
نگاهی به مسیح و آرسام انداختم که مشغول عوض کردن
لاستیک بودن
_ مادر پدرت کجاهست؟
دوباره سرشو پایین انداخت و با صداییکه به سختی
شنیده میشد جواب داد
_بخاطر فقر منو به یکی شوهر
دادن. اونم ازم بیگاری میکشه
شکه نگاهش کردم و بی اختیار گفتم
_تو مگه چند سالته اخه؟
_ تا جاییکه یادم میاد باید سیزده سالم باشه
با گرفت کمرم از پشت و بلند کردنم توسط کسی نگران تو
خودم جمع شدم که تو بغل کسی فرو رفتم
_یه بار دیگه اینجوری واسه خودت بری قول میدم تلافی بدی بکنم
سرمو از روی سینش بالا اوردم و نگاهش کردم
_آرسام یه بار دیگه اینجوری بغلم کنی قلبم وایمیسته
اخماشو توهم کشید و نگاهی به دختر بچه کرد
منو از بغلش دراورد و پایین پاش نشست
_میشه ایناییکه داشتی واسه زنم میگفتی رو برای منم توضیح بدی؟
ابروهام بالا پرید
_میخوای نوشابه برات باز کنم؟
خندشو خورد و کنار دختر بچه جا گرفت. بعد کلی درد و دل بچه رو بلند کرد و روی پاش نشوند
_نظرت چیه بریم
پارت 411
سراغ شوهرت من طلاق تورو بگیرم بعد بیای بشی بچه من و فاطمه؟
لبخند کوچیکی روی لبش نشست.
بلندشد و سمت من اومد که خم شدم. گل هارو توی
دستم داد و کنار گوشم لب زد
_از قیافت معلومه دوسش
داری آجی . باهاش ازدواج کن پسر خوبیه.
نگاهی به آرسام کرد و گفت
_ داری با آجیم ازدواج میکنی
باید مواظبش باشی فهمیدی؟
آرسام که خندش گرفته بودم برای دستوری حرف زدن
نیم وجب بچه بلندشد و مثل سربازا اطاعت
کرد
_مواظب اون هستم. میایم اینجا بهت سر میزنیم
توام مواظب خودت باش
باشه ای گفت وسریع به سمت پارک دویید
_عه نه
آرسام بهش بگو وایسه. پول گلاش..
_نگران نباش به مسعود میگم پیداش کنه
با یاد اوری اسم مسعود تمام خاطرات رایان تو ذهنم هجوم اورد.
گوشام بجز صدای سوت چیزی نمیشنید. انگار که
خاطراتش سنگین تر از چیزی بود که من انتظار داشتم
***
لباس مشکی عزا رو تنم کردم و دراخر شالی ساده روی سرم انداختم.
عکس آرسام و رایان رو از کنار آینه برداشتم که در اتاقم به صدا دراومد
مامان با صورتی ناراحت داخل شد .
_الهی مادر فدات
بشه نبینم غصه میخوری ها. حتما قسمت نبوده که زنده بمونه
_ مامان دلم نمیخواست کسی زیر دستم بمیره
جلو اومد و بغلم کرد
_مادر به قربونت.
گاهی عمر ادما تموم میشه دیگه، کاری از دست شما دکترا برنمیاد
بینیمو با دستمال توی دستم پاک کردم و سر تکون دادم
_به رایان قول دادم مواظب برادرش باشم
مامان بین اون همه ناراحتی تک خنده ای کرد
_منظورش این بود ارسام عاشقته مواظب باش به عشقش جواب بدی
چشمام درشت شد و بهش نگاه کردم
_اینجوری نگاهم
نکن. از زیر زبون مانیا همه چیو کشیدم بیرون
فحش زیر لب نثارش کردم که مامان شنید
_ خیرسرم بچه تربیت کردم داره فحش میده.
پارت 412
چجور دکتری هستی تو؟ زود باش بیا پایین ما داریم
میریم، دیرمون میشه ها
بعد کلی چپ و راست رفت توی اتاقم ، کیفمو دستم
گرفتم و از اتاق خارج شدم
_مامان میگم میخوای نریم؟
نمیتونم با آرسام رو به رو بشم. مامان؟ همینجوریکه آشپزخونه رو چک میکردم تا بتونم پیداش
کنم صدای آشنایی به گوشم خورد
_ از کی تاحالا نمیتونی با من رو به رو بشی؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و سمتش برگشتم
_اینجا چیکارمیکنی؟
_ از پدر مادرت خواستم تا با ماشین من
بیای. اتفاقا کلی هم استقبال کردن
متعجب نگاه کلی به خونه انداختم
_ یعنی میخوای بگی رفتن؟ هیچ کسی نیست؟
از جاش بلندشد و کت سیاهشو روی مبل رها کرد.
چشماش قرمز بود و نشون میداد تو خلوت خودش حسابی گریه کرده
_ همیشه عین گربه از زیر دستم درمیری
ولی هیچ وقت فکر این قلب بی قرارم نیستی که هوای عطر تنتو میکنه
بدون واکنش ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
نزدیکم ایستاد و نفس عمیق کشید
_مادرت میگفت
سخت داری شرایط رو قبول میکنی.
گریه های شبانت و غذا نخوردنت باعث نمیشه رایان برگرده فاطمه
سرمو پایین انداختم و "میدونم" آرومی گفتم.
_رایان از اینکه تونست از تو مراقبت کنه خیلی خوشحال بود. من
برادرم رو میشناسم، وقتی از چیزی که دوست داری
مراقبت کنه...
_مشکل اینجاست که اون توی محبت و مراقبت کم
نزاشت ولی من واقعا دوسش نداشتم.
نگاهمو به چشمای پرسشگرش انداختم
_میدونم هر مردی عاشق میشه کم و کسری برای عشقش نمیاره
آرسام ولی من دلم جای دیگه گیر بود.
اون زمان کامل جلو اومد که دیر شده بود
اخماش توهم رفت و قدمی نزدیک شد که عقب رفتم.
کوتاه نیومد و تاجاییکه کمرم دیوار رو لمس کنه جلو
اومد
_تو کی رو دوست داری؟
هول شده بودم و نمیتونستم کلماتی رو پیداکنم
_خب من...بزار بعدا راجبش..
_نه همین الان بگو ببینم تو کی رو
دوست داری؟
پارت 413
با شنیدن صدای زنگ در اخماشو بیشتر توهم کشید.
_از جات جم نمیخوری ببینم کیه
_تو مگه میشناسی؟
خودم میرم
دستمو پشتش کشید و خودش اول رفت.
با باز شدن در و دیدن مهران که گل و شیرینی توی دستش
بود همراه پدر مادرش شکه ایستادم
_عمو رحمان اینجا چیکار میکنید؟
نگاه عمو به اخم های آرسام بود که سلام سرسنگین به
اجبار و احترام سن بهشون داد
_ سلام دخترم. خدا بد نده
چرا مشکی پوشیدی؟
_ داشتم میفتم سر خاک یکی از
دوستام که تازه فوت شده. مامان اینا نیستن
با اونا کار داشتید؟
مهران و آرسام به همدیگه زل زده بودن . من که خودمو
با نگاه آرسام خیس کرده بودم بدبخت مهران
._واسه امر خیر اومده بودیم گلم.
نگاهمو به خانومش که مهربون جواب داد انداختم لپام گل انداخت و لبخند مهربونی بهش زدم
_ببخشید اما مادر پدرم...
ـ شرمنده ولی ایشون نامزد منن
هممون با چشمای گرد به آرسام نگاه کردیم
_آرسام یه لحظه...
بدون توجه به من رو به عمو کرد و خیلی مهربون و با احترام
ادامه داد
_ببخشید ولی نمیتونم اجازه بدم بیاید
خواستگاری کسی که ناموس منه
با التماس دستشو میکشیدم و اسمشو صدا میدم
_حق داری پسرم ما نمیدونستیم که نامزد کرده و وقتی زنگ
زدیم به پدرش اجازه دادن که بیایم
_بله تازه رسمی شده.
ببخشید که تااینجا اومدید ولی...
_عموجان بفرمایید داخل تا اینجا اومدید یه چایی بخورید
آرسام که نگاهم کرد چشم غره بدی بهش رفتم که
ساکت شد و فقط اخم کرد
_نمیخوایم مزاحمت بشیم
دختر قشنگم
_ مزاحم نیستی نازی جون
بازوشو گرفتم و به داخل کشیدمش
_خیلی خوشحالم
میبینمتون. خیلی وقته خبری ازتون نداشتم. حالتون بهتره؟ کمرتون خوب شده؟
روی مبل نشوندمش و خودم بعد شنیدن جوابش رفتم
چایی ساز رو روشن کردم
وقتی برگشتم گل و شیرینی رو روی زمین کنار مبل دیدم
پارت 414
مهران سرش پایین بود و مشخص بود دلش نمیخواد توی این وضعیت باشه.
آرسام بی توجه به مهران با عمو گرم گرفته بود و اطلاعاتو از زیر زبونش میکشید
_شما عموی واقعی فاطمه
هستید؟
نگاهش کردم و اخمامو توهم کشیدم. بیخیال نگاهم کرد
و لب زد "چیه؟"
عمو خندید و از سینی چایی که جلوش گرفته بودم یه لیوان برداشت
_نه پسرم من همسایه ی چهل ساله ام
باهاشون. با پدرش دوستیم
._ خیلی ام عالی، یعنی میتونید
بیای عروسی ما؟
مهران نگاه خیرش به واکنش من بود،عمو بیخیال جرعه
ای از چاییش خورد و نازی لبخندی به آرسام زد.
سعی کردم بدون هیچ واکنشی چایی رو سمت مهران بگیرم.
نگاه آرسام نشون میداد تا الان صد بار مهران رو تو ذهنش به دار کشیده.
با زنگ خوردن گوشیم سینی رو روی میز گذاشتم
_جانم مانیا ؟
_خلاصش میکنم. پاشید بیاید میخوان جنازه رو بیارن دیگه
دوباره غم عالم تو دلم ریخت و نگاه ناراحتمو به آرسام دادم.
چجوری میتونست اینجوری اینجا بشینه وقتی
میدونستم چقدر غم تو دلشه
_باشه عزیزم خودمونو میرسونیم بهتون.
با صدای سعید که داشت داد میکشید و خودشو
سرزنش میکرد بند دلم پاره شد
_مانیا قطع نکن
_نمیخوام بشنوی فاطمه. پاشو بیا
قطع که کرد اشکم رو صورتم ریخت. مهران بی اختیار پرسید
_ کسی چیزیش شده؟
آرسام که انگار میدونست چرا دارم اشک میریزم بلند شد
و به سمتم اومد.جلوی همه بغلم کرد و سرمو تو سینش گرفت.
واقعا به این نیاز داشتم. آغوش گرمش انگار خونه ی امن بود برام
_ دخترم لباساتو مرتب کن وسایلتو بردار
خودم میبرمتون
_نه عمو جان نمیخوایم مزاحم شما
بشیم
عمو لبخندی کمرنگ به آرسام زد و به مهران اشاره زد
_برو ماشینو روشن کن
آرسام***
ـ سعید بلیط رو اوکی کردی؟
پارت 415
اشک تو چشماشو پاک کرد و بینیشو بالا کشید
_حتما باید الان می رفتی؟
لبخندی کمرنگ به چشمای غمگینش زدم _میدونم که تو
بیشتر از من به رایان نزدیک بودی.
میدونم که الانم تو باقی افراد اون بی شرف رو پیدا میکنی
دیگه خسته ام سعید، میخوام برم باقی عمرم رو
استراحت کنم درحالیکه بچه هام کنارم هستن
لبخند زد ولی اشکش هم چکید
_ برو داداش همه چی
آمادست. فقط مسیح هم دم اخری گفت که باهات میاد
همراه زن و بچش
سر تکون دادم و نگاه اخرو به قبر رایان انداختم
_ بگو که یدونه سنگ قبر سفید بزنن با نوشته های طلایی.
من میرم پیش فاطمه تا اون پسره ی نره خر نبردش
نزدیک جمع خانوادگیشون که شدم دیدم دوتا دوتا دارن
صحبت میکننو مهران هم از فاطمه حرف میکشه
فاطمه با دیدنم جلو اومد و دستشو دور بازوم حلقه کرد.منتظر واکنش شدیدی از پدر مادرش بودم که دیدم
با لبخند نگاه انداخت و دوباره مشغول حرف شدن
فاطمه که قیافش خسته بود. بینیش رو از بس با دستمال پاک کرده بود قرمز شد
_آرسام میخوام برم خونه.
میتونی منو تا خونه برسونی؟
دستمو از بین دستاش بیرون کشیدم و کمرشو گرفتم.
سمت خودم کشیدمش که از چشم بقیه دور نموند
از قصد بلندتر صحبت کردم که راجبش فکر بد نکنن
_یه بلیط گرفتم واسه رفتن به خارج کشور.
میخوایم با مسیح و مانیا بریم یکم استراحت کنیم تا دوباره سرکار نرفتی
چشماش گرد شد و خواست حرفی بزنه که سمت مادر و پدرش برگشتم
_اگر اجازه بدید ما بریم پاریس فقط صرفا
برای استراحت.
دو روز دیگه برمیگردیم پیشتون
پدرش نگاهی به مادرش انداخت و وقتی دید مطمعن
نگاهم میکنه گفت
_ برو پسرم فقط مواظب دخترم باش.
قبلش برید خونه لباس عوض کنید
باشه ارومی گفتیم و به راه افتادیم. تقریبا غروب شده بود
و آسمون به تاریکی میزد
توی ماشین که جا گرفت کمربندشو بست و نگاهم کرد
💚رمان : #نقطه_کور
🍀نویسنده : #دل_آن
🍀ژانر : #عاشقانه #انتقامی
💚خلاصه :
زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره... زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون... پویان... مهتا... آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه...؟
پارت1
در آسانسور باز شد.
نفس عمیقی میکشم، پلکای خسته ام فقط میخواستن
بسته بشن، عمیق و طولانی و وقتی باز میشن هیچ چیزی یادم نیاد. هیچ چیز...
پا از آسانسور بیرون میذارم، نمیدونم هوا سرده یا من سردمه.
صدای پاشنه ی بوت هام توی فضای ساکت و بین موزیک لایت و بی کلامی که در حال پخش بود حسی مثل اعتماد به نفس بهم میداد.
دفتر بزرگ و شیک با دیزاین طرح چوب و طراحی
فوق العاده، دقیقا چیزی بود که انتظارش رو داشتم.
منشی با صدای بوت سرش رو بالا میاره و لبخند میزنه:
-سلام، امرتون؟
_سلام، میخواستم مهندس عامر رو ببینم.
لبخند مودبانه ای میزنه تا از جواب ردش برداشت بدی نداشته باشم.
_متاسفم، ولی امروز نمیتونین ایشون رو ببینین. وقت قبلی برای ملاقات داشتین؟
دعوت نامه رو از توی کیفم بیرون میارم و روی میز میذارم.
_برای جلسه ی امروز دعوت شدم.
منشی دعوت نامه رو برمیداره و بعد از نگاه کوتاهی با
عجله از پشت میز بیرون میاد.
_عذر میخوام که نشناختم، تا اتاق کنفرانس
همراهیتون میکنم.
_ممنون خودم میرم، فقط بگید کجاست...
_هر جور راحتید خانوم مهندس. اتاق کنفرانس انتهای
راهروئه.
بدون برداشتن دعوتنامه به سختی به سمتی که منشی
راهنمایی کرد قدم برمیدارم.
قدم های سنگینی که قصد کمک کردن نداشتن، قدم
هایی که هر کدوم خاطراتی رو جلوی چشمام زنده میکردن...
پارت2
خاطراتی به تلخی زهر که آروم آروم جونم رو میگرفتن.
جلوی در بزرگ چوبی که تابلوی پلکسی روی دیوار
مشخص میکرد اتاق کنفرانسه، نفس عمیقی میکشم،
چشمام رو میبندم و قبل اینکه فرصتی برای برگشت
دوباره خاطرات به ذهنم بدم با تقه ای، در اتاق رو باز میکنم و وارد میشم.
اتاق بزرگی بود؛ با میز بزرگ بیضی شکل وسط و
صندلی های چیده شده دور میز. تقریبا چهل تا پنجاه
نفر دور میز نشسته بودن که با وارد شدن من سر ها به
سمت من برگشت.
از بین اون همه آدم، فقط چند چهره ی آشنا که از
اعضای تیم خودمون بودن دیدم. بی توجه روی اولین
صندلی خالی میشینم و به ساعتم نگاهی میندازم،
پنج دقیقه به پنج بود.
پنج دقیقه تا شروع جلسه...
کمی طول کشید تا حضور من هم عادی بشه و جمع
به حالت قبلی خودش برگرده که در باز و زن و مردی
وارد میشن.
میشناختمشون! خیلی هم خوب میشناختمشون...
با لبخند سلام میکنن و هر دو نزدیک به صندلی ای که راس میز بود میشینن.
زمان زیادی نگذشت که
دوباره در باز میشه.
سرم رو پایین انداختم، درست سر ساعت! عین همون
موقع ها!
با سلامی رو به جمع، به سمت صندلی راس میز میره و
با نگاه گذرایی به جمع، شروع میکنه.
_سلام و ممنون از اینکه وقت گذاشتین و دعوت ما رو
قبول کردین. همتون میدونید که چرا امروز اینجا جمع
شدیم، ولی یکبار دیگه مهندس زرشاهی علت این جلسه رو توضیح میدن.
خودش روی صندلی میشینه، اتاق تاریک و طرحی از
مروارید شمال روی پرده ی نمایش ویدئو پروژکتور مشخص میشه.
پارت3
_اما مروارید! بذارین کامل صداش کنم، چون این
مروارید خانم ما قراره با نقشه هایی که براش داریم در سطح خاورمیانه بدرخشه. مروارید شمال!
این پروژه ی خاص همون طور که از اسمش مشخصه قراره توی
جهت شمالی کشور اجرا بشه، مساحت مروارید شمال طبق...
با توضیح مختصری راجع به پروژه سرجای خودش
برمیگرده. هنوز هم توی کاراش کمی شیطنت داشت.
با همون چهره ی جذاب اما مردونه و پخته تر! هنوزم
همونطور بود، همونطور که...
دوباره صداش توجه ی همه رو به خودش جلب
میکنه:
_این تیم پنجاه نفری که الان دور هم جمع شدیم، از
اعضای مهندسین اجرایی پروژه ی مروارید شمال هست. همون طور که از اول برای همه توضیح داده
شده، شما با قبول همکاری در این پروژه تنها زمانی
امکان انصراف دارین که خسارت تعیین و توافق شده،
توسط شخص خاطی تماما پرداخت بشه.
پوزخندی روی لبم جا میگیره، اگر مستقیما میگفت
هیچ جوره نمیشه انصراف داد راحت تر بود تا اینکه این شرط رو بذاره.
_خب همونطور که مهندس زرشاهی توضیح دادن، این
پروژه در سطح خاورمیانه ست و تقریبا تا اتمام پروژه
قرار نیست اطلاعات زیادی در موردش به کسی داده
بشه...
با اشاره به پویان ازش میخواد که ادامه بده. نفس
عمیق میکشم...
هنوز هم زیاد حرف نمیزنه!
پویان ادامه میده:
_خب بهتره قبل از شروع، مهندسین دو تیم و اعضای
جدید بیشتر از قبل با هم اشنا بشن چون قراره زمان
نسبتا زیادی با هم همکاری داشته باشیم.
با لبخند شیطنت آمیزی از معرفی خودش شروع
میکنه، مسئولیتی که توی این پروژه داره رو توضیح
میده و این روند عین بازی به نفر بعدی منتقل میشه و
بعد نفر بعدی و...
تیم اونا به غیر از خودشون، بدون استثنا سال خورده
و باتجربه بودن، کسایی که تموم جوونی و تجربه اشون
رو توی این کار گذاشته بودن.
بازی نفر به نفر ادامه پیدا میکنه تا نوبت به من میرسه
که بدون جلب توجه نوبت رو به نفر بعدی میدم.
پارت4
با اتمام معرفی، پویان با کمی مکث به لیست توی
دستش نگاه میکنه:
_ در آخر حامی و طراح این ایده ی شگفت انگیز و
افتخار آفرین، جناب مهندس ابراهیم بازرگان که بنا به
دلایلی نماینده ی تام الختیار خودشون رو
فرستادن...
نگاه منتظرش رو میبینم، میدونستم که دنبال کی میگرده!
براش سوال بود که مهندس بازرگان؛ کسی که ایده ها و کارهاش زبان زد بود، طراح برج ها و ساختمون های
شناخته شده، چه کسی رو به نیابت از خودش توی
این پروژه حساس انتخاب کرده.
صدای پویان باعث میشه به خودم بیام:
_نماینده ی استاد بازرگان تشریف نیاوردن؟
باز هم چشمای در گردش تیم اونا منتظر بودن تا
نشونی از این فرد پیدا کنن.
بیشتر از این صبر جایز نبود.
پاهام رو روی زمین محکم میکنم.
من هنوز هم محکمم...
از روی صندلی بلند میشم.
نگاه منتظر چهل و هشت نفر روی منه و من فقط
منتظر نگاه کسی هستم که راس میز نشسته...
نفس عمیقی میکشم و بعد از چند ثانیه اون نگاه
مغرور هم روی منه.
نگاه گذرایی به افراد حاضر توی اتاق میندازم. احساس
قدرت از نگاه متعجب و شاید ناباور جمع توی رگام
تزریق میشه، با همون حس قدرت شروع میکنم:
_همونطور که مهندس بازرگان خودشون هم اطلاع
دادن، طی کاری که براشون پیش اومد مجبور به یه
سفر کاری به خارج از کشور شدن و به همین دلیل من
رو به عنوان نماینده ی تام الختیار خودشون به این
جلسه فرستادن.
پویان به وضوح جا میخوره اما خودش رو جمع میکنه
و با نگاهی که از من جدا نمیشه جواب میده:
_خیلی هم عالی! پس بالاخره این افتخار رو پیدا
کردیم تا مدیر عامل معروف اما گمنام ایشون رو زیارت
کنیم. خانوم مهندس...؟
_موحد...
پارت5
توی چشمام خیره میشه، انگار تموم امیدش برای
اینکه بتونه خودش رو قانع کنه چیزی که حدس زده
یه سوء تفاهم بوده به باد رفته، اروم و شمرده و
ناباورانه تکرار میکنه:
_مهندس موحد...
بعد از مراسم معارفه توضیحات در مورد شرایط پروژه
رو شروع کردن. نیاز به گوش دادن راجع به پروژه ای
که خودم طراحش بودم نداشتم.
تموم حواسم به خط هایی که روی کاغذ میکشیدم بود
و سعی میکنم توی چشمای کسی که سه ساعت بی
وقفه روی من خیره شده نگاه نکنم، به اشک هایی که
توی اون چشمای درشت و کشیده جمع شده بود نگاه نکنم اما تموم تلاشم برای نشون ندادن پوزخندم بی
نتیجه میمونه.
دیگه اشکاش هم برام مهم نبود!
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...
با بلند شدن همه از روی صندلی میفهمم بالاخره این
جلسه ی کذایی تموم میشه.
با برداشتن کیفم بدون خداحافظی از کسی به سمت در میرم.
من خیلی وقت بود که کسی رو نداشتم تا به خدا بسپارمش...
به سمت در میرم که صدای پویان توی جمعیت اتاق
منو مخاطب قرار میده:
_مهندس موحد؟
سرجام می ایستم و بعد چند ثانیه به سردی به سمتش
برمیگردم. با قدم های بلند خودش رو بهم میرسونه و توی چشمام نگاه میکنه.
_لطفا صبر کنین، باهاتون کار دارم...
سعی میکنم جلوی بقیه مهندس ها خودم رو کنترل کنم و با لحن سرد اروم جواب میدم:
_اگر کاری هست همین الان بگین، وقت ندارم.
از سرد شدنش میفهمم که چنین انتظاری نداشته و زمزمه میکنه:
_حتی برای مهتا؟
نگاهم به سمت مهتا میره، هنوز حلقه ی اشک توی چشماش میلرزید.
پوزخندی که روی لبام میشینه بی اراده ست.
_برای هیچکس...
متعجب تر از قبل نگاهم میکنه، باورش نمیشد!
سخت بود اما؛ اون روز من هم باورم نمیشد...
پارت6
برمیگردم تا از اتاق بیرون برم. همه از اتاق خارج و
توی راهروی ورودی، جمع های چند نفره تشکیل داده
بودن و راجع به سود، زیان، ریسک و موفقیت پروژه
حرف میزدن و اتاق تقریبا خالی شده بود.
قدم بعدیم با صدای مهتا هم زمان میشه، با صدایی که
از بغض میلرزید به حرف میاد:
_زلال...
چقدر آشنا بود این کلمه!
آخرین باری که شنیدمش کی بود؟ یادم نمیاد...
کسی که این کلمه رو گفت رو یادم نمیاد...
ده سالی بود که این کلمه رو از زبون کسی نشنیده بودم.
کلمه ای که اسمم بود.
به سمتش برمیگردم و به چشماش نگاه میکنم.
غم داشت، دلتنگی داشت،
بغض داشت، حرف داشت...
اما من هیچی نداشتم! هیچی...
حتى باور به چیزایی که توی چشماش بود.
با حالی زار و بغض آلود، به زور روی پاهاش ایستاده بود اما من فقط، خشک و بدون احساسی ادا میکنم:
_موحد هستم...
سست و آهسته به سمتم قدم برمیداره، هرچی بیشتر بهم نزدیک میشه بیشتر هم شتاب میگیره.
بی تفاوت نگاهش میکنم، دستاش رو باز میکنه و همین که میخواد من رو توی آغوشش بگیره یه قدم به
عقب میرم.
خشک میشه! باورش نمیشه، انگار انتظار نداشت...
من هم اون روز خشک شده بودم! باور نداشتم! نه...
من هم حتى انتظار نداشتم...
بدون حرفی از ساختمون بیرون میزنم. به پارکینگ
میرم و سوار ماشین میشم و به سمت خونه به راه میافتم.
جایی ندارم؛ نمیدونم، شاید هم دارم و یادم نمیاد...
دونه دونه ی برف شروع به باریدن میکنه. هوا تاریک بود و طبق معمول ترافیک.
پارت8
حین مزه کردن قهوه با صدای زنگ گوشیم به سمت
مبل میرم و از توی کیف گوشی رو در میارم.
اسم استاد روی صفحه ی گوشی خود نمایی میکنه.
_سلام استاد...
_سلام موحد، خوبی؟
_ممنون، به لطف شما! تازه رسیدم خونه.
_خب... بگو ببینم از جلسه چه خبر؟
آروم روی کاناپه میشینم و کمی از قهوه ام مزه میکنم.
_خبری نبود، فقط اعضای نهایی پروژه رو به هم معرفی کردن.
_حرفی راجع به شروع پروژه زده نشد؟
فنجون رو روی میز کنارم میذارم، از سردرد چشم
میبندم و آروم گیجگاهم رو فشار میدم.
_نه صحبتی در این مورد نشد.
_کارای خودت رو تموم کردی؟
فشار دستم رو بیشتر میکنم.
_ فردا تمومه، فقط کمی از کاراش مونده.
_باشه سریعتر تمومش کن، نمیخوام وقتی میری
ذهنت درگیر چیزی جز پروژه ات باشه. میخوام خودت
رو نشون بدی، کسی که قراره نماینده ی تام الختیارمن باشه، متوجه ایی؟
_بله استاد...
_من باید برم، مراقب کارا و شرکت باش، خداحافظ.
آروم "خداحافظ" رو زمزمه میکنم، اونقدر آروم که بعید میدونم صدام به گوشش رسیده باشه.
به پشت روی کاناپه میخوابم.
دلیل اصرارش رو نمیفهمم! فقط با گفتن اینکه میخوام
خودت یکی از مسئولین پروژه باشی، اجازه ی ادامه ی
بحث رو نمیداد.
وقتی با اجرای طرحم مخالفت کردم، برای اولین بار با
اخم و صدای بلندی گفت:
"من رئیس تو و این شرکت هستم و بهت میگم این طرح باید اجرا بشه..."
چاره ای جز قبول کردن دستورش نداشتم.
توی این سال ها بهم ثابت شده بود که پشت همه ی
کاراش کلی فکر و برنامه ریزی وجود داره.
حتی وقتی با انتخاب من به عنوان مدیر عامل شرکتش
همه مخصوصا خود منو توی شک انداخت که ضربه ای به سرش خورده!!!
پارت9
مسخره بود!
کسی با تجربه ی استاد بازرگان وقتی مدیر عامل شرکتش رو چهار سال پیش به خاطر کلاهبرداری توی پروژه ها اخراج کرده بود یکی از شاگردای بیست و چهار،پنج ساله اش رو به عنوان مدیر عامل شرکتش،
یکی از معروف ترین شرکت های کشور انتخاب کرد.
میگفت خلاقیت و ایده هام براش خاصه، اما این خاص بودن به این معنا نبود که یک شبه به جایگاه فعلیم برسم!
شب ها تا دیر وقت توی شرکت میموندیم تا ریز به ریز تجربه ای که توی چندین سال بدست آورده بود رو بهم یاد بده.
من براش شاگرد ارشد و برجسته ای بودم که تصمیم
گرفت فوت و فن کوزه گری که خودش با تجربه بدست آورده بود رو عین یه میراث به من بسپاره.
منی که تا اون موقع جز پروژهای مدرسه ای و مقدماتی دانشگاه پروژه ی دیگه ای ندیده بودم در کنار و زیر نظرش باید مسئول رسیدگی به پروژه هایی
میشدم که حتی که توی خوابم هم نمیدیدم.
کاری کرد که توی سن بیست و هشت_نه سالگی برسم به جایی که برای خودم هم قابل باور نبود.
از ایده هام جوری استقبال میکرد که من یخ زده سر ذوق میومدم.
توی دانشگاه کمک درسام بود و توی شرکت مجبورم میکرد اول درسام رو بخونم و بعد به کارای شرکت برسم.
برای انجام کارها کمکم میکرد و هر جا که می رفت
منو همراه خودش میبرد.
هرجا که رفتیم من رو به عنوان دست راست و مدیر عاملش معرفی میکرد.
شقیقه هام تیر میکشه، خوب میدونم بخاطر اتفاق امروز و روبه رو شدن با اوناست...
شدت درد باعث میشه به آشپزخونه و سمت سبد
قرص ها برم، با خوردن قرص ها بدون عوض کردن لباس به تخت میرم، ملحفه رو دور بدنم میپیچم و
چشم میبندم.
پارت10
سعیم برای اینکه مانع لرزش دستام بشم بی نتیجه ست.
من دیدمشون...
دلم میخواد جیغ بزنم تا آروم بشم اما نمیتونم!
من...
ده سال بود که عوض شده بودم؛
خواستم عوض بشم و عوض شدم.
** .-* . .*
در اتاق کارم رو باز میکنم و وارد میشم.
اتاقی تقریبا بزرگ و مشکی! به رنگ تموم زندگی ده سال گذشته ام...
که با اصرارهای مداوم استاد، دوتا از دیوار ها به رنگ سفید و دو دیوار مشکی هم با خطوط ظریف طلایی و
طرح های سفید تغییر پیدا کرده بود.
به سمت میز بزرگ وسط اتاقم میرم، کیف و طرح ها
رو روی میز میذارم و روی صندلی میشینم.
سکوت شرکت نشون میده کسی بجز من توی شرکت
نیست. نگاهی به ساعت اتاقم میندازم که هفت و پنج دقیقه صبح رو نشون میده.
عادت کرده بودم مثل روزای اولی که توی این شرکت
به عنوان یه دانشجو کار میکردم از همه زودتر بیام،
حتی از آبدارچی که ساعت هشت میومد.
لپ تاپ رو روشن میکنم و مشغول انجام کارای باقی
مونده ی شرکت میشم که باید قبل از شروع پروژه ی
مروارید شمال تمومشون کنم و برای استاد بازرگان بفرستم.
پارت11
مروارید شمال...
بزرگترین پروژه ی گردشگری خاورمیانه توی منطقه ی شمالی کشور...
یه شهرک بزرگ، متروکه و تکمیل نشده، نزدیک به دریا که بعد از ورشکست شدن صاحب پروژه چندین سال نیمه کاره مونده بود.
یه منطقه ی خیلی وسیع دریایی و جنگل که بی مصرف، متروکه و بدون هیچ پیشرفتی یه گوشه افتاده.
ایده ی اولیه برای ایجاد شهرک گردشگری مروارید یه ایده ی خنده دار، رویایی و بچگانه بود که با گذشت
چندین سال و کار کردن و پخته تر شدن ایده و همکاری و هم فکری استاد بازرگان، تبدیل شد به یه ایده ی معرکه و پر سود برای صنعت تفریحی
گردشگری کشور از یه جوجه مهندس...
استاد هم گفت اگر این پروژه درست و کامل پیش بره
پایان نامه ام رو بر اساس همین پروژه تنظیم میکنه.
ولی بخاطر دلایلی که هیچ کدومش برای من قانع کننده نبود، استاد پروژه رو بین دو شرکت بزرگ و مطرح دیگه در میون گذاشت.
تموم اصرار و مخالفت
من برای انجام این کار تاثیری روی تصمیم استاد بازرگان نداشت!
شرکت مهندس عامر که به تازگی مدیریت شرکت رو به پسرش سپرده بود و شرکت مهندس ستوده، به
عنوان شریک پروژه مسئولیت ها رو به عهده گرفتن و آمادگی کامل خودشون و برای همکاری اعلام کردن.
پارت12
اولین بار حتى شک هم نکرده بودم اما وقتی استاد فیلم جلسه ی اولیه رو برام گذاشت دیدمشون!
بعد از ده سال...
بعد از ده سالی که برای من صد سال گذشت...
کنار هم بودن و بیشترین چیزی که متنفرم میکرد حلقه ی ست توی دست پویان و مهتا بود.
و اون و نگاه مغرورش...
نگاهی که استاد میگفت توی اون یه برتری خاص میبینه.
استاد نمیدونست اون توی شکست آدم ها هم برتره!
گاهی، طوری میشکننت که وقتی تیکه هات رو به هم وصل میکنی"یه آدم دیگه" میشی.
بالاخره تموم میشه...
با خستگی دستی روی چشمام و گردنم میکشم،
گردنم مثل لولای دری که زنگ زده بود صدا میده.
نگاهم به قهوه ی روی میزم میوفته دستم رو جلو میبرم و فنجون رو لمس میکنم؛ سرد بود...
اونقدر درگیر کارها بودم حتى یادم رفته بود قهوه ای که از آقای عباسی، آبدارچی شرکت خواسته بودم برام بیاره رو بخورم.
حین کش و قوسی که به بدن خشک شده ام میدم به ساعت نگاه میکنم، دوازده و نیم ظهر بود.
تموم نقشه ها و طرح ها رو برای استاد ایمیل میکنم و همین که میخوام کمی سرم رو روی میز بذارم و
استراحت کنم، صدای تلفن روی میز بلند میشه.
برای زودتر قطع شدن صدای عصبی کننده اش گوشی رو برمیدارم.
_خانوم مهندس، مهمون دارید!
اخمام توی هم میره!
_ امروز با کسی قرار ملاقات نداشتم! کی اومده؟
_مهندس عامر و مهندس زرشاهی و مهندس رازقی.
متنفرم از این اسامی! متنفر...
حالا چه با لقب مهندس، چه با لقب دانشجو و یا حتی دانش آموز کنکوری!!
پارت13
_و مهندس ستوده...
_ده دقیقه ی دیگه بفرستشون داخل.
_چشم خانوم مهندس.
از پشت میزم بلند میشم. نقشه ها و طرح هایی که
روی میز پخش بودن رو جمع میکنم و با صدای لرزش
گوشیم به سمت میز برمیگردم. اسم استاد که روی
صفحه خود نمایی میکنه مجبورم میکنه حین انجام کارها تماس رو وصل کنم.
_بله استاد؟!
_ من باهاشون قرار گذاشتم! یه کنفرانس تصویریه.
نشد که زودتر بهت خبر بدم.
_مشکلی نیست استاد! همه چیز مرتبه، منم آماده ام.
مغرورانه و با لحنی راضی جواب میده:
_غیر این هم ازت انتظار نداشتم، میبینمت.
تماس رو قطع میکنم، کاغذ و نقشه ها رو جابجا میکنم.
کمی به اوضاع میزم سر و سامون میدم.
نشستنم روی صندلی با صدای تقه ای که به در میخوره همزمان میشه.
بلند و بی میل با »بفرمایید« اجازه ی ورود میدم.
در باز و دقیقا کسی که نباید، اولین نفر وارد میشه.
چهره اش مردونه تر شده، پخته و جدی! غرور از تک تک حرکاتش میباره.
پشت سرش مهتا و پویان هم وارد میشن و آخرین نفر هم مهندس ستوده.
اون بی تفاوت نگاهم میکنه، سردتر از خودش نگاه گذرایی به هر چهار نفر میندازم و با دست به صندلی
های جلوی میزم اشاره میکنم:
_بفرمایید...
مهتا خیره به من روی اولین صندلی سمت راست، نزدیک به میزم میشینه و پویان هم کنارش.
طبق معمول، مغرور و متفاوت روی صندلی سمت چپ و مهندس ستوده هم با کمی مکث روی صندلی خالی کنار اون میشینه.
نگاه خیره پویان و مهتا رو حتی بدون بالا آوردن سر هم حس میکنم. خبری از اون تعجب توی نگاهشون نیست...
اما میتونم ببینم که توی نگاه اون ها هم خبری از دختر ده سال پیش نیست!
کسی که بخاطر اشک مهتا دنیا رو به آتیش میکشید،
گفته بود وقت نداره! نه برای مهتا برای هیچ کس...
زلال بود اما؛ دیگه زلال نبود...
زلالی که ده سال پیش سوخت، آتیش گرفت و خاکستر شد...
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد