مثلا یه نفر از مادرش یه بت ساخته که خیلی خوبه و اونو کرده الگوی خودش ، که مادرم خیلی از خود گذشتگی کرده و کلی چیز خوب دیگه،،، حالا وقتی با خودش صادق میشه با کودکش اشتی میکنه و بالغ خودش رو پرورش میده حالا واقع بینانه ایرادهای مادرش رو تو زندگی میبینه، میبینه تموم مشکلات با پدرش یا خانواده پدریش نبوده،،، حالا با یه واقعیت روبرو شده هم اون بت شکسته هم چون اون ادم رو الگوی خودش قرار داده الان خودش هم شکسته،،،حالا داره مشکلات و ایرادهای خودشم میبینه،،، همه اینا حال بدی برای ادم میاره، اولش انکار میکنی، بعد گفت و گو های ذهنی میاد که مادرت ( والد) هی بازخواستت میکنه،هی از دیدن واقعیت ها دورت میکنه چون اون نمیخواد تو رو از دست بده( وقتی ما بالغ میشیم اولین کار اینه دستمون رو از دست والدهای توی ذهنمون در میاریم و میریم دنبال زندگی خودمون، ولی والدهای ذهنمون نمیخوان ما به این بلوغ برسیم چون میتونن ما رو کنترل کنن)
1403/03/26 23:47