کلبه وحشت ❌

214 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

جالبه بدونید جوانترین فردی که تا به حال اعدام شده جورج استینی نوجوان 14 ساله ای بود که پس از اعدام بی گناهی او ثابت شد!

@tarsnak

1403/06/06 18:44

داستان ترسناک
پارت 3️⃣

دقیقا همون موقع منم پرت شدم رو زمین برگشتم دیدم هیچی نیست. به خدا راس میگم. ولی هیچ *** هرگز باور نکرد. خلاصه این داستانا کاملا تموم شد.تا اینکه من رسیدم کلاس پنجم دبستان. از اون خونه رفته بودیم.. حتی از اون شهر.
من پنجم بودم خواهرم اول. پدرم یه ورشکستگیه وحشتناک مالی تجربه میکرد اون دوران.. یادمه اون روزا خیلی سختی کشیدیم. از اینجاشو از زبون مامانم میگم تا دوباره خودم بشم
مامانم: شب شده بود. سعید نبود تو خونه یه ریال پول نبود بتونم حتی نون بخرم. کنار دستم رها و لیلا خواب بودن. نگاشون کردم و گفتم خدا داخل همه ظرفارم گشتم یه پولی پیدا کنم نون بخرم.این طفل معصوما چی باید ببرن مدرسه. تو همین حس و حال بودم که خوابم برد. چشمام سنگین شده بود که دیدم یهو یکی از پشت بغلم کرد. اونقدر محکم بغلم کرد که فکر کردم سعیده. گفتم کی رسیدی؟؟؟ جواب نداد. گفتم سعید ولم کن اصلا حوصله ندارم بچه ها شامم نخوردن چیکار باید بکنیم. برگشتم که باهاش حرف بزنم دیدم هیچ *** نیست. سریع تو جام نشستم و زل زدم تو تاریکی به رو به روم. دوباره نشسته داشت خوابم میبرد که به محض بستن چشمام دیدم یه مرد کریه چهره روبه روم ایستاده ولی هی میپره بالا پایین.
یکم ترسیدم ولی کلا نترس بودم. از قدیمام شنیده بودم که جنا گنج دارن و طلا دارن و اینا پیش خودم گفتم به خاطر بچه هام ازش چیزی بخوام. من داشتم با خودم به این چیزا فک میکردم که یهو صدای اون پیچید تو سرم و گفت چی میخوای طلا؟؟؟
گفتم اره بچه هام از صبح چیزی نخوردن شوهرم ورشکست شده کمکم میکنی؟؟؟ اون صدا پیچید تو سرم. دهنش تکون نمیخورد انگار تو فکرامون باهم حرف میزدیم بهم گفت اره کمکت میکنم. یهو جلوی چشمم سوخت و دود شد. انگار که هیچی نبوده. صبح بیدار شدم دخترارو راهیه مدرسه کنم که دیدم رو میز اشپزخونه یه پنجاه تومنی هست. خیلی گشته بودم ولی اصلا پول نبود. پنجاه تا تک تومنی سال هفتاد و هشت.
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:39

داستان ترسناک
پارت 4️⃣

بقیه شو خودم تعریف میکنم دوباره. خلاصه مامانم با اون پول نون خرید باورتون نمیشه پدرم کم کم وضع زندگی رو درست کرد و رفته رفته همه چیز درست شد. ما سه سال تو اون خونه زندگی کردیم و واقعا سختیایی که نمیخوام تعریفش کنم کشیدیم زایمان سوم مادرم دوقلو بودن و ... و مادرم حین بارداری یرقان گرفت و تا دم مرگ رفت و خیلی چیزای دیگه.. از اون خونه رفتیم و تازه اصل ماجرا برای من از اینجا شروع شد.
سوم راهنمایی بودم. این چیزا کاملا فراموشم شده بود و یه رفیق جینگ به اسم شیرین داشتم و کلم داغه شیطنتای اون سن. من همیشه عادت دارم نصف شبا بیدار شم و اب بخورم. وضع زندگیمون توپ شده بود و دوقلوها داشتن کم کم بزرگ میشدن اتاق منو لیلا مشترک بود. یه شب از خواب بیدار شدم رو تختم نشستم کاملا منگ بودم میخواستم برم تو اشپزخونه اب بخورم که تو همون حالت نشسته چشمم خورد تو هال کنار میز عسلی دیدم یکی داره تند تند تخمه های داخل ظرف رو با پوست میخوره چشمام کامل باز نشده بود فک کردم مامانمه ولی یک آن سرشو اورد بالا و با من چشم تو چشم شد و جلوی چشام غیب شد. خیلی شبیه خودم بود حتی مدل موهاش منم که سرتق دوییدم تو هال دنبالش ولی امن و امان بود و چیزی ندیدم... ساعت حدودای یک شب بود. اب خوردم برگشتم تو جام. هفت صبح که بیدار شدم برم مدرسه مامانم گفت از کی تا حالا روزه میگیری. با تعجب نگاش کردم گفتم نه روزه نیستم گفت پس چرا سحری خوردی... گفتم کی ؟؟؟؟ من؟؟؟؟ من کی سحری خوردم. مامانم خیلی عادی بود و واقعا جدی میگفت.
فک میکرد دارم اذیتش میکنم. با اصرار و قسم و ایه گفتم من سحری نخوردم بگو ببینم جریان چیه. گفت پاشدم غذا داغ کردم که سحریمو بخورم تو بدون کلمه ای حرف اومدی از یخچال تخم مرغ گذاشتی کنار گاز و نشستی کف اشپزخونه. گفتم چیه نیمرو میخوای ولی جواب ندادی. من برات نیمرو زدم گذاشتم جلوت فکر کردم خوابالویی هیچی نمیگی خوردی و رفتی. بدون کلمه ای حرف. هرچی قسم خوردم من نبودم گفت شاید یادت نمیاد. خلاصه این موضوع رفت تو مخم. چند روز گذشت من خیلی اتفاقی مدل موهامو عوض کردم جلوی اینه وایساده بودم موهامو نگاه میکردم و هی دست تو موهام میکشیدم که یهو یه چیزی با سرعت زیاد از پشت رد شد. من تو اینه دیدمش. برگشتم پشتمو نگاه کردم یکم تو اون حالت ایستادم اما نه. خبری نشد. وقتی برگشتم دوباره سمت اینه اون موجود دوباره از مسیری که رفته بود برگشت و جالبه با مدل موی جدید من بود کپه خودم.
مامانم ظاهرا یه بار دیگه منو دیده بود که زنگ زده بوده مدرسه مدیرمون گفته بود سر کلاسه اونجا بود که مامانم باور کرد و افتاد

1403/06/06 23:40

دنبال داستان. بهش گفته بودن همزادشه و اصلا خوب نیست کسی همزاد خودشو ببینه.
بازم با گذر زمان داستان فراموش شد.

ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:40

داستان ترسناک
پارت 5️⃣

رفتم اول دبیرستان
دیگه خیلی شر شده بودم. خیلیم درس میخوندم.
حالمم عالی بود. یکی عاشقم بود و من تو عالم بچگی خیلی کیف میکردمطرف یه تلفن قاچاقی برام خریده بود من شبا میزدم کنار تختم تو پریز و باهاش حرف میزدم.
از اینجا به بعد واقعا چیزای سختی و تحمل کردم. واقعا سخت.
یک ساعتی هست دارم تایپ میکنم و تو این یه ساعت سه تا قرص میگرن خوردم. با هر تعریفم سردردم شدیدتر میشه. میدونم بعد از پست شدن این داستان دوباره خیلی قضاوت میشم ولی از همون سالها خیلی دلم میخواست اینارو از تو دلم بریزم بیرون
دور نشم از قصه.
یه شب که تلفن و زدم تو پریز و شروع کردم با دوستم به حرف زدن نمیدونم اصلا چیشد طرف خودش حرف و کشید سمت این چیزا. که اره جدیدا تو خونه صدا میشنوم و این اتفاق و اون اتفاق ..... حین گفتن اون من تنم گر گرفته بود و حس بدی داشتم. تو اوج صحبتاش بود که یهو برقا قطع شد. بهش گفتم خیلی میترسم برقا رفته ولی وقتی بهم میگفت نترس من صدای یکی دیگرم تو تلفن میشنیدم
نه صدای واضح حرف زدن ولی مثل خس خس نفس کشیدن بود
ترسای من شروع شد. تو خونه از سایه خودمم میترسیدم.
خیلی جالب بود. توجه میکردم به تغییرات محیط و خودمو خیلی حواسم جمع شده بود. مثلا وقتی یه جا حس بدی پید میکردم لامپ اونجا میسوخت. به خاک بابام گندش نمیکنم دروغ نمیگم لزومی نمیبینم دروغ بگم خودم خوب میدونم چطوری به نظر میاد ولی واقعیت زندگیه من بود. تا یکم هیجان و تغییر احساس میومد سراغم یا برق میرفت یا لامپ میسوخت. من با اون همه شیطنت و جنب و جوش کم کم افسرده شده بودم. نمیشه گفت غمگین ولی خب خیلی کم حرف و اروم بودم.. یه شب که بابامم خونه بود از در دسشویی اومدم بیرون خیلی گذری چشمم خورد به اتاقم دیدم داداش کوچیکم یکی از اون دوقلوها.. یه پسرن یه دختر.
دیدم امیر کنار تختم ایستاده با پاش داره یه چیزی و از زیر تختم میکشه بیرون. امیر و صحرا مهد کودکی بودن
تا دیدم تو اتاقه به بابام گفتم با امیر بگو بیاد بیرون میخوام برم بخوابم.
بابام بدون اینکه نگام کنه حین تماشای تی وی گفت امیر بالا خوابه
منم چون دقت نکرده بودم
یلی عادی گفتم نه بابا اوناهاش تو اتاقمه وقتی برگشتم اتاقمو نگاه کردم بیهوش شدم. ولی یادمه چی دیدم. یه پسر بود کاملا واضح دیدمش کچل سفید تیشرت توسی شلوار مشکی بهم نگاه کرد و یهو غیب شد
من وقتی بهوش اومدم گریه پدرمو بالاسرم دیدم
من برای مامانم گفتم چی دیدم اونم باور کرد.. بعد از اون جریان هم مامان هم بابا هم عموم و دوستم نیلوفر اون پسر و تو اتاق من دیدن...
دوتا شو براتون میگم.
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:40

داستان ترسناک
پارت6️⃣

عمه و عموم اومده بودن خونه ما. عمم یه پسر سه ساله داشت . یه شب که هممون باهم خوابیده بودیم نصف شب دیدم علیرضا کنار عمم ..علیرضا کنار عمم نشسته به روبه روش زل زده و دست و پا شکسته و با زبون بچگیش هی میگه برو عقب دست نزن به مامانم. مامانه خودمه. بهش گفتم علیرضا چرا بیدارشدی چیشده.خیلی خوش زبون و شبرین گفت دختردایی نی نی میخواد مامانمو ببره. گفتم نی نی کجاس گفت اینهاش و رو به روشو نشون داد یهو دادزد برو برو ولی بچه اصلا نمیترسید انگار کاملا عادی یه بچه میدید. یه بارم عموم بیرون بود وقتی اومد خونه مستقیم رفت تو اتاق من لباساشو عوض کنه. اومد خیلی عادی گفت پسره بچه ی کیه
گفتم کدوم پسره گفت رو تختت خوابه پسر بچه هه. من بدو بدو پله هارو رفتم بالا دیدم پتوی تختمم سر جاش نیست . عموم شوکه شد گفت اااا همین الان اینجا خواب بود خودم دیدمش. بیچاره کوله بارشو جمع کرد رفت. راستی اون پتو هرگز پیدا نشد.
شبا تو کمد دیواریه اتاقم سر و صدا میشنیدم... تق.توق. واقعا دوران بدی بود. قضیه این بچه واقعا مثل معما بود. سوالمم این بود که چرا جز من همه میتونن ببیننش . چرا اینقدر واضحه. چرا کچله. چرا فقط نگاهم میکنه.
من یه شب یه خواب لعنتی دیدم از اون به بعد همه چیز بدتر شد
خواب دیدم بچه هه اومده تو اتاقم بهش گفتم چی از جونم میخوای. چرا ولم نمیکنی چرا حرف نمیزنی.
یهو بهم گفت منو دوس داشته باش
گفتم اخه تو کی هستی. گفت من از اون دوتا بدم میاد. گفتم کدوم دوتا.
گفت دوقلوها
پرسیدم چرا بدت میاد.
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:42

داستان ترسناک
پارت7️⃣

 اگه ببینم بهشون توجه میکنی اذیتشون میکنم
من از خوابم فقط برای مامانم گفتم
گفت خواب بوده چیزی نیست
از این ماجرا دوماهی گذشت داداشم کلاس فوتبال میرفت و خواهرم ژیمناستیک
یه روز ظهر هر دوی بچه ها از کلاسشون تقدیر نامه گرفته بودن خیلی خوشحال بودیم
چون خیلی کوچیک بودن.
من هردوشونو بغل کردم کلی قربون صدقه و این حرفا.
بعد از ظهر اون روز بچه ها رفتن تو کوچه با دوستاشون بازی کنن بابام تازه براشون دوچرخه خریده بود. یه ساعتی میشد بازی میکردن که یهو صدای خواهرمو که بلند داد میزد مامان امیر،مامان امیر مرد شنیدم
همه باهم دوییدیم تو کوچه.
امیر با پای خودش داشت میومد ولی الهی بمیرم که چه صحنه ای بود
دستش از ارنج شکسته بود و بد فرم اویزون بود. از ابروش خون میچکید و نصف پوست پیشونیش اویزون بود
جمجمشو میدیدم
مامانم غش کرد
به ولله قسم سر سوزن بزرگنمایی نمیکنم.
به جون خودش قسم که یه دونه برادرمه
الان که الانه و بیست سالشه میگه اون اتفاق وهرگز فراموش نمیکنم.
میگفت خیلی عادی داشتم با دوچرخم میومدم که یه نیرویی بلندم کرد کوبید رو زمین و سرازیریم بود با دوچرخه با سرعت زیادی پرت شده بود سمت یه درخت.
فردای همون روزم جلوی ..فردای همون روزم جلوی چشمام یه موتوری خواهرمو له کرد رو زمین اونم دقیقا سرش شکست و دستش
مامانم خیلی از دستم عصبانی بود
حرفش کاملا یادمه که گفت سمت بچه ها بری دستاتو قلم میکنم...
من دیگه اون بچرو ندیدم
ما تو یه سال 3تا خونه عوض کردیم اخر سر یه دعا نویس پاکستانی به بابام گفت مشکل خونه نیست مشکل دخترته. یکی براش دعای سنگینی گرفته دعای قبرستونی و کنار قبر یه بچه خاکه اون دعا. و دعاش نگهبان جن داره
خلاصه که من هر روز یکم بیشتر منزوی میشدم و عجیب غریب. اتفاقات و قبل وقوع میدیدم تو بیداریه محض.
ببینید دوستان شاید باور نکنید حقم دارید تفاوت داستان من با اکثریت اینه که. همه شروع جملشون اینه.
(اینو از زبون فلانی میگم یا اینکه این قصه ماله فلان دهاته فلان روستاس ماله چند ده ساله
جسارت نباشه قصدم توهین نیست ولی اینارو به عینه من خودم تجربه کردم. نه تو روستا نه تو دهات نه چهل سال پنجاه سال پیش نه از زبون کسی. کاملا تو شهر و زندگیه مدرن و تجربه خودم.باور کردن یا نکردنش به خودتون مربوطه ولی قسم میخورم عین واقعیته
خلاصه: ما دوباره تو خونه جدید بودیم. یه شب با دوستم نیلوفر تو اتاق درس میخوندیم.فصل امتحانا بود .امتحان امادگی دفاعی داشتیم سال اخر بودم. ما کم کم اماده شدیم بخوابیم. نیلوفر خیلی زود خوابش برد من رو تختم داشتم همچنان درس میخوندم که منم

1403/06/06 23:43

خوابم برد یهو نیلوفر بلند داد زد اه خفه شو دیگه. از خواب پریدم گفتم چته چیشده. گفت چرا اینقدر حرف میزنی درس میخونی اروم بخون صدات نمیذاره بخوابم. گفتم چی میگی بابا منم خواب بودم
دوباره نیلوفر خوابید ولی راس میکفت صدای پچ پچ دونفر میومد
هرکار میکردم نمیتونستم بفهمم اما صداشون میومد. کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. ساعت 6صبح که حالت گرگ و میشم داشت بابام بیدارم کرد. تا چشمامو وا کردم دستش و به حالت سیس گذاشت رو بینیش و بهم گفت اروم بیا دنبالم
پاشدم عین منگا راه افتادم دنبالش از پشت رکابیشو گرفته بودم و داشت میرفت سمت انباری یهو من کشیدمش اونم ایستاد برگشت گفت نترس بیا. رفتم نزدیک انباری بابامم ایستاد چسبید در گوشم گفت اروم گوش کن. خوب که گوش دادم دیدم صدای یه زن و یه بچه میاد که دارن باهم حرف میزنن. من تعادلمو از دست دادم از ترس. اومدم دستمو بگیرم به دیوار که نخورم زمین دستم خورد چراغ انباری روشن شد و یهو صدای جیغ دوتا گربه اومد و صدا صحبت کردن قطع شد.
بابام بهم زل زد گفت رها به مامانت چیزی نگو دوباره میخواد اساس کشی کنه گناه داره.
من خیلی ضعیف شده بودم بیماریای مختلف ولی دکتر میرفتم همه میگفتن خوبه. صدام یهو ماه ها میگرفتمن خیلی ضعیف شده بودم بیماریای مختلف ولی دکتر میرفتم همه میگفتن خوبه. صدام یهو ماه ها میگرفت دو رگه میشد میگفتن حساسیته هی دارو هی دکتر ولی فایده نداشت البته هنوزم گاها یهو صدام کامل میره بی هیچ دلیلی.
خلاصه که خودمو عامل بدبختی و خانه به دوشیه خانواده میدیدم و خیلی خودمو سرزنش میکردم..
یه روز نمیدونم مامانم چی دیده بود که خودش دوباره به بابام گفت من اینجا نمیمونم. که ای کاش میموندیم Raha??:
من درسم تموم شده بود و تابستون بود. خونه جدید دو طبقه کاملا مجزا بود پدرم خونه رو رهن کامل کرد پایین دو تا اتاق کنار هم داشت و حموم کنار اتاقا بود. منتها حمام طبقه پایین توش لباسشویی گداشتیم فقط برای لباس شستن استفاده کنیم
ادامه داستان🔴

@tarsnak

1403/06/06 23:43

داستان ترسناک
پارت 8️⃣

یکی از اتاقا رو من برداشتم یکی لیلا
تو هاله پایین راحتی و تی وی گذاشتیم
بالا هم عین پایین بود یه اتاق شد برای مامان اینا یه اتاق دوقلوها
حمامم برای استفاده میرفتیم بالا.
اوایل تابستون بود برای پدرم از بندر عباس مهمون اومد. و درخواست کردن که همگی بریم تبریز پیش فامیلای مامانم. منم که شدیدا از تو فامیل بودن و این چیزا بدم میومد سریع رفتم یه کلاس ارایشگری ثبت نام کردم به بابام گفتم من نمیام. واقعا الان که به اون روزا فکر میکنم از ترس سرم گیج میره و از خودم میپرسم چطوری تونستم تنها بمونم.
پدرم راضی نمیشد ولی مامانم گفت به شرطی که شبا بری پیش شیرین روزا هم که کلاسی.منم که به خاطر برادر شیرین از خدا خواسته اوکی و دادم و قرار شد اوناهم زود برگردن.خخخ بچه بودیم خب.
هه. زهی خیال باطل. از فردای رفتنشون شروع شد.
من مونده بودم و دو طبقه خونه و یه زیر زمین خفن تو حیاط.
صبح زود که مامان اینا رفتن مامان برام برنج پخته بود گفت داشتی برمیگشتی تن ماهی بخر با برنج بخور.من ظهر که داشتم از کلاس برمیگشتم یه تن ماهی خریدم و یه شیشه شکلات صبحانه. رسیدم خونه کولر و زدم نشستم رو مبل. از گرما هیچ میلی به غذا نداشتم گذاشتم تو یخچال همه چیز و اومدم رو مبل پای تی وی که خوابم برد. ساعت 8شب از خواب پریدم دیدم همه جا تاریکه. یادم اومد قبل خواب هم کولر روشن بود هم تی وی. چک کردم دیدم برقا نرفته. با دست خاموش شده. من واقعا الان تعجب میکنم از نترسیه اون روزام. بی خیال شدم چراغارو روشن کردم و رفتم تو اشپزخونه. خیلی گرسنم بود. زیر برنج و روشن کردم غذا داغ شه در یخچال و وا کردم تن ماهی و برداشتم اومدم کنار ظرفشویی که بازش کنم چشمم خورد به شیشه خالیه شکلات
یادم افتاد که نخورده بودمش
راستش ترسیدم ولی سعی کردم فرار نکنم. اروم زیر برنج و خاموش کردم کلید و برداشتم مانتومم ..راستش ترسیدم ولی سعی کردم فرار نکنم. اروم زیر برنج و خاموش کردم کلید و برداشتم مانتومم رو شونه هام بود فقط سعی کردم از خونه بیام بیرون
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:44

داستان ترسناک
پارت 9️⃣

از خونه زدم بیرون و تا خونه دوستم میدوییدم.
رسیدم خونشون اما نمیدونم چرا هرکار کردم نتونستم بگم خونه تنهام چند ساعتی نشستم و بعد ساعت دوازده یک بود برگشتم خونه
تمام چراغارو روشن کردم و تا صبح بیدار بودم تی وی میدیدم.
خدا میدونه از اول شروع نوشتن این داستان چقدر حالم بد شده. قفسه سینم داره میترکه.
خلاصه که من بیست و سه روز تو خونه تنها بودم. اتفاق خیلی خاصی جز خاموش روشن کردن چراغاو گم شدنه یه سری وسایلم نیفتاد تا روز اخر. روز اخر که صبحش بابام گفت دارن برمیگردن من رفتم بیرون عصر بود اومدم خونه دیدم صدای اب میاد از طبقه بالا. گفتم شاید صبح رفتم حموم شیر و محکم نبستم اروم اروم از پله ها رفتم بالا درو وا کردم رفتم تو
جو اونجا واقعا سنگین بود. هیچی نبود ولی حس میکردم از زیر مبلا نگام میکنن. شایدم توهم بود از ترس زیاد. دیدم شبشه حموم کاملا بخار گرفته. درو که وا کردم دیدم قشنگ تازه کسی حمام بوده کف داشت رو زمین حمام و بخار همه جاروگرفته بود.گرمه گرم. از وحشت زیاد اومدم بدوئم اما یاد گرفته بودم موقع ترس فرار نکنم اروم در حموم و بستم ولی قلبم تو دهنم بود. کنار حموم اتاق بچه ها بود. در اتاق و باز کردم از سمت راستم سرمو چرخوندم اتاق و چک کنم دیدم هیچی نیست.
به سمت چپ اتاق که رسیدم یه اینه رو میز بود که تخت بچه ها توش معلوم بود ولی چیزی ندیدم تا اومدم درو ببندم حس کردم یه چیزی تو اینه تکون خورد نگاش کردم دیدم یه نفر با قد خیلی بلند رو تخت نشسته برگشتم سمت تخت هیچی نبود ولی تو اینه که دوباره نگاه کردم دیدم بدون حرکت رو تخت نشسته. دیگه نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو کوچه. مستقیم رفتم خونه دوستم و بابام اینا که نزدیک بودن برگشتم. چقدرم تودار بودم که هیچی برای کسی تعریف نمیکردم.
خلاصه چندین ماه گذشت و من رفتم سر کار. مسدر پیچ و فکر کنم بشناسید فروشگاه رنجیره ایه لباس بود شعبه اصفهان صندوق دار شدم. شب عید شده بود اونقدر سرمون شلوغ بود دوازده یک شب با سرویس برمیگشتم خونه. روزها بود خانوادمو ندیده بودم. صبح که میرفتم خواب بودن شبم که برمیگشتم خواب بودن
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:45

داستان ترسناک
پارت 0️⃣1️⃣

چهارشنبه سوری ما ساعت نه شب تعطیل شدیم. من بعد از روزها با خانوادم بودم. از سر شب میخواستم برم حموم ولی هی حرف میزدیم نمیشد برم. شب ساعت دو بود که پاشدم برم حموم بابام گفت دیره نرو ولی من رفتم. رفتم بالا تو حموم. موهام خیلی بلند بود جمع کردم پشت سرم که به صورتم ماسک بزنم بعد موهامو بشورم.منتظر بودم ماسکم خشک بشه دوش بگیرم همینجوری که نشسته بودم رو سکوی کناردر. یهو یکی در زد. اولش فک کردم بابامه. از این شوخیا میکرد گاها. بدون اینکه درو وا کنم گفتم بابا نکن لطفا میترسم. اینو که گفتم دوباره با سه
ضربه در زد منم داد زدم گفتم بابا نکن لطفا. کاملا سکوت بود. رفتم پشت در خم شدم که از نصفه ی شیشه ایه در نبینه پشت درم منتطر بودم تا در زد درو وا کنم بترسونمش
مطمئن بودم بابامه. یکم وایسادم به محض اینکه در زد درو وا کردم ولی چنان جا خوردم که درو بلافاصله بستم هیچ *** پشت در نبود تغریبا داشتم سکته میکردم. شیر اب و وا کردم تند تند با چشم باز صورتمو شستم واقعا میترسیدم چشمامو ببندم. با چشم باز موهامو شامپو کردم همشم با مشت رو اینه اب میریختم که خودمو ببینم ترسم کمتر شه. واقعا فضا سنگین شده بود. تو همون حین که داشتم سریع موهامو میشستم حس کردم از سمت نورگیر حمام یه چیزی تکون خورد اول نگاش نکردم اما سنگینه یه نگاهی رومن بود. واقعا غیر ارادی کاملا سست شدم و سرمو اروم چرخوندم سمت نورگیر. خدای من. خواب باشه. زانوهام میخواست بشکنه. چند ثانیه کاملا چشم تو چشم بودیم. یه موجود خیلی خیلی خیلی ترسناک موهای وز و چشمای مثل اتیش قرمز و بسیار بزرگ جثه دستشو گذاشته بود زیر چونش منو تماشا میکرد خدای من یاد اوریشم ترسناکه. (الان 5ساعته دارم تایپ میکنمو پنج صبح شده)
نمیدونم چقدر طول کشید شاید پنج ثانیه قفل شده بودمو بهش نگاه میکردم. ولی یهو چنان جیغ وحشتناکی زدم و بابا بابا صدا کردم که هنوز صدام تو گوشم میپیچه. صورتمم برگردونده بودم که نبینمش. یه لحظه فقط تکون خوردم و به زور حولمو تنم کردم. ولی نه صدای جیغم قطع میشه نه اشکم بند میاد. در هالم بسته بود و مامان و بابام داد میزدن میکوبیدن به در صدام میکردن. دیگه نفهمیدم چجوری اومدن تو و من کی بیهوش شدم کی لباس تنم کردن. وقتی بیدار شدم خونه یه دعانویس بودم. اون روز دعا نویسه اومد خونمون طبقه بالا یه دوری زد و گفت اینجا زندگی میکنن ولی بی ازارن به من دعا داد اما من اعتقاد نداشتمو ازش استفاده نکردم.
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:45

داستان ترسناک
پارت1️⃣1️⃣

پیش میومد یهو نصف شب لامپ خاموش تو اتاقم میترکید بابام بیچاره شبا پیشم میخوابید تند تند مریض میشدم. روابطم خراب میشد. اون موقع ها بود که یه درویشی بهم گفت اسمتو عوض کن. سنگینی رو اسم ساراست. بگو خانواده و دوستات با اسم جدید صدات کنن. بعد از داستان اسم. قضایا واقعا تموم شد.
تا سال هشتاد و نه که اومدیم تهران. همه چیز عادی بود.
سال نود و یک بود. یه شب از سر کار اومدم تو فروردین ماهم بود. داشتم میرفتم بخوابم.رفتم تو دسشویی جلوی اینه. من عادت دارم گاها تو اینه زل میزنم به خودم. مثل همیشه تو اینه زل زدم به خودم. به خدا الان که دارم میگم موهای سرم داره از ترس سیخ میشه. همینجوری که داشتم به خودم نگاه میکردم یهو رفتم جلوتر. خودمو میدیدم اما انگار از تو چشمام یکی دیگه بهم تو اینه زل زده بود. نمیدونم چجوری توضیحش بدم. چیزی نمیدیدم فقط یه حس عجیب بود که انگار از درونم یکی دیگه داره نگاهم میکنه. بی خیال شدم و رفتم خوابیدم. اما..... صبحش دیگه نتونستم از جام پاشم. صبح که بیدار شدم بدنم حرکت نمیکرد. اولش فک کردم خواب میبینم اما سرم تکون میخورد.به خدا التماس میکردم که خواب باشه ولی وقتی با گریه مامانمو صدا کردم و اومد تو اتاق فهمیدم که بیدارم.
از گردن به پایین حرکت نمیکرد. چه روزای تلخی. خیلی خلاصه میگم که هشت ماه منو میذاشتن لای پتو و دکترای مختلف میچرخوندن. تو هشت ماه نزدیک هفده میلیون هزینه کردیم ولی خوب نمیشدم. اواسط ابان بود من کم کم شروع کرده بودم به نشستن و اروم اروم راه رفتن. اینم گذشت و اتفاق خاصی تجربه نکردم دیگه. تنها چیزایی که برام پیش میاد هنوز که هنوزه وجود کسیو گاها کنارم حس میکنم. بی دلیل حالم یهو خیلی بد میشه بدنم یخ میکنه و چند دیقه بعد نرمال میشم. تو عصبانیتام به مرزجنون میرسم و به طرز وحشتناکی به خودم صدمه میزنم و اصلا نه درد حس میکنم نه میفهمم چیکار میکنم.
ادامه دارد🔴
@tarsnak

1403/06/06 23:45

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

1403/06/06 23:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

مرگ احمقانه برای ریش
داستان در سال 1567 اتفاق افتاد. هانس اشتاینینگر اتریشی تا حدودی به دلیل بلندترین ریش جهان در آن زمان که به 1.4 متر می رسید، شهرت جهانی به دست آورد. اما در بیشتر موارد از او به عنوان قربانی همین ریش یاد می شد. یک روز بد در شهری که هانس در آن زندگی می کرد، آتش سوزی بزرگی رخ داد. هانس در حالی که وحشت زده از آتش فرار می کرد، وقت نداشت ریش خود را سنجاق کند تا زیر پایش نرود. به طور اتفاقی با پا گذاشتن روی نوک ریش یک و نیم متری خودش تعادلش را از دست داد، افتاد، گردنش شکست و جان باخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@tarsnak

1403/06/07 20:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

در سال 1947 زنی به نام "اِولین مک هیل" از ساختمان امپایر استیت در نیویورک پایین پرید و خودکشی کرد. تصویری که پس از مرگ از او گرفته شد به عنوان زیباترین خودکشی جهان معروف شده است؟! 😂
@tarsnak

1403/06/07 20:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یکی از عجیب‌ترین و مرموزترین داستان‌ها درباره آنابل این است که گفته می‌شود عروسک گاهی خود به خود تغییر مکان می‌دهد یا وضعیت بدنش تغییر می‌کند، حتی وقتی درون جعبه شیشه‌ای قفل شده است. این پدیده به‌گونه‌ای است که حتی بازدیدکنندگان موزه احساس می‌کنند چیزی در حال حرکت درون جعبه است، اما هیچ‌کس نمی‌تواند توضیح دقیقی برای آن بدهد.
@tarsnak

1403/06/07 20:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

• بختک نوعی جن...!به شبه سیاه یا عفریته معروف هست زمان خواب بر روی قفسه سینه میشینه و بدن را بی حس میکنه فرد از هرگونه حرکت و صحبت ناتوان میشه به روایتی فلج میشه

@tarsnak

1403/06/07 20:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

لینا مدینا
جوان‌ترین مادر جهان در تاریخ پزشکی است که در سال 1939 در حالی که 5 سال و هفت ماه و 21 روز سن داشت پسری را به نام «جراردو» به دنیا آورد.[1] مدینا در سن 3 سالگی عادت ماهیانه داشته است.[2] مدینا و پسرش همچون برادر و خواهر در کنار یکدیگر بزرگ شدند.[3] لینا متولد شده در پرو در 1933 میلادی است. به گزارش خبرنگار سایت پزشکان بدون مرز، لینا به دلیل بزرگ شدن شکمش که در حال افزایش بود به بیمارستان محلی برده شد. پزشکان در ابتدا احتمال یک ورم یا یک توده شکمی را مطرح کردند و در ادامه، پس از یک سری آزمایش، پزشکان تأیید کردند که او هفت‌ماهه حامله است. یک ماه بعد پس از هشت ماه بارداری، لینا فرزند پسری به دنیا آورد که او را جراردو نام نهادند. به دلیل کوچک بودن لگن لینا زایمان به روش سزارین انجام شد و نوزاد در هنگام تولد 2700 گرم وزن داشت.
@tarsnak

1403/06/07 20:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پشمامممممممم😱😱😱

1403/06/07 20:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#حوادث
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞

@tegzaas❌

1403/06/09 15:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

مأموران گشت اجتماعی شهرداری اسلام‌شهر حین گشت‌زنی، یک زن افغانستانی را در حوالی خیابان زرافشان درحال تکدی‌گری شناسایی کرده و به پلیس تحویل دادنداین زن که از اتباع غیرمجاز است گفته که ظرف 4 ساعت حدود 6.5 میلیون تومان از رهگذران گدایی کرده است.
@tarsnak

1403/06/09 18:23

#ارسالی
سلام دوستان این داستان_ واقعی _ترسناک درمازندران برای پدرم اتفاق افتاد..داستان از زبان پدرم:قضیه بر میگرده به 25سال پیش از اونجایی که به جن وموجودات ماورایی علاقه داشتم  و همیشه پای داستان های ترسناک می‌نشستم یک روز یکی از دوستانم که مشتری من هم بوداومد تعمیرگاه (شغل پدرم تعمیرکارماشینه) واز چند نفر شنیده بودم که ایشون و خانوادشون باهم باجن درارتباطن و از یه رفیقم شنیدم که واسه قبول شدن درس و دانشگاهه بچه هاش اجنه میومده زیر گوش بچش جوابا رو می‌گفته،(شاید باورش سخت باشه حتی برای خودم) و وضع مالی شم خوب شده ، خلاصه همونطور که تو تعمیر گاه منتظر بود تا ماشینش درست شه من سر صحبت رو باز کردم و گفتم چطوری میشه ارتباط گرفت با اونا،  گفت: اصلا دلشو داری شاید پولدارت کنن فقیرت کنن با جونت بازی کنن دیونت کنن و... ولی من پیگیرترازاین حرفا بودم‌‌  ، گفتم واسه امتحان یکی از اونارو بفرست دوباره بهم گوش زد کرد ، گفت نمیتونی گفتم حالا یه کارش میکنم.. قراربراین شد شب همون روز با اون اجنه هایی که رفیق بود ، یه جن  بفرسته خونم .شب سرد زمستون بود ترس ته دلم داشتم خونمون قدیمی ساخت بود ودوتا اتاق جدا یکی حال بزرگ و کنارش اتاق خواب کوچیک جدا ازهم داشت خانوادم تو حال خوابیده بودن ساعت تقریبا 11شب در خونمون زنگ خیلی کوچیک خورد به خانمم گفتم شما بخوابین من دم درکار دارم برمیگردم رفیقم گفته بود که درو باز کن و اون جن وارد میشه خودش میره تو اتاقی که کسی توش نیست وتو پشت سرش برو تو اتاق باهاش صحبت کن ودرخواست رو بگو منم اون زمان جوون تر بودم و سر نترسی داشتم در‌و باز کردم و کسی رو ندیدم درو بستم بعد چند دقیقه دوباره زنگ خورد و دوباره درو باز کردم صدای نفس شنیدم و انگار یکی از کنارم رد شد موی تنم سیخ شد یکم تو حیاط منتظر موندم ویه نفس عمیق کشیدم رفتم تو اتاق کوچیکه در اتاق رو باز گذاشتم نشستم چند دقیقه، خبری نبود بوی خیلی بدی حس کردم که یهو در اتاق محکم بسته شد..قلبم افتاد تو شکمم ولی به روی خودم نیاوردم بوی بد بیشتر شد داشتم خفه میشدم گفتم خودتو نشون بده دوباره و سه باره تکرار کردم چیزی ندیدم یه دست سرد یخ پشت گردنمو گرفت ترسدم گردنمو کشیدم از دستش رفتم سمت در پشتم به در بود و اینبار خودشو نشون داد تو یک دقیقه 10تا شکل عوض کرده بود پیر زن، دختر، زن ،بچه ،حیوون و...

1403/06/09 18:25

از چیزی که فکر میکردم خیلی ترسناک تر بود وجودش تو اتاق بدنمو قفل کرده بود، زبونم به حرف زدن نمی‌چرخید ، حتی چیزی که مثل پول وسکه رو ازش میخواستم رو فراموش کرده بودم حاظر بودم تو قفس یه سگ وحشی باشم ولی تو اون موقعیت نباشم اجنه یه وحم و ترس بدی به جونت میندازه که اصلا تجربشو نداشتم اونایی که با این صحنه هاروبه رو شدن میفهمن چی میگم ...فقط یادم میادکه شکلش تبدیل به سایه شده بود و دور اتاق سقف دیوار زمین میچرخید و صدای جیغ بچه و حیوون در میاورد ، رفیقم گفته بود که به هیچ وجع تاصبح نشددر اتاق رو باز نکن شاید خانوادتو اذیت کنه..همینطور که پشتم به در ورودی بودپاهام سست شد واز شدت ترس بیهوش شدم ...صبح خیلی زود بهوش اومدم واولین کاری که کردم به خانوادم سری زدم خدارو شکر همه خوب بودن ورفتم دنبال رفیقم پیداش کردم گفتم من نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم بگو دیگه نیاد گفت؛ دیدی گفتم نمیتونی حالا همینطوری که نمیشه....گفتم یه کاریش کن من دلشو ندارم نمیتونم قرار بر این شد که شبش جنه دوباره بیاد ودر بزنه ومن دروبازنکنم ودرخواست دوستی شو قبول نکنم واونم باهام دیگه کاری نداره ومیره اینبار اومددوباره ساعت 11شب ودر ورودی حیاط رو نزد بلکه در اتاق حال رو زد 4یا5 بار، ودیگه خبری نشد....منم دیگه دنبال این کارا نرفتم وبرای اطمینان چهارگوش خونه رو قرآن گذاشتم اون رفیقم  بعد 25 سال باهاش سلام علیک دارم و هنوزم زندگی خوبی داره ولی رفتارش بعضی اوقات غیرطبیعی میشه...مثلا باهاش صحبت میکنی به درودیوار زل میزنه((امیدوارم برای کسی این اتفاقا نیوفته وخواهشن دنبالش نرید، ببخشید که طولانی شد، تشکر🙏
@tarsnak

1403/06/09 18:25

پرتی به در کردم و باز به مانیتور نگاه کردم و یهو مثل کسی که برق بگیرتش باز به در خیره شدم در نیمه باز بود و زنه نشسته بود جلوی در و داشت با لبخند نگاهم میکرد نه صدایی نه در زدنی نه حرفی من یهو ترسیدم گفتم چیکار میکنی خاله چرا اینجا بی صدا نشستی من میترسم گفت میخواستم سورپرایزت کنم پاشو بریم تو باغ بازی کنیم گفتم الان غروبه پشه زیاده مامان گفته این وقتا دیگه نرو تو باغ گفت پاشو وقتی من هستم که مامانت حرفی نمیزنه دستمو گرفت و گفت پاشو بیا وقتی جلو تر از من حرکت کرد دیدم پیرهنش بالا رفته شلوارش تا رونش پایینه باسنش بیرونه این آدم برخلاف سنش و قیافش بدنش خیلی زیبا و جوون بود من بهش گفتم خاله شلوارت پایین رفته گفت میدونم گفتم زشته ها یه نگاه بهم کرد گفت کجاش زشته خیلی قشنگه که ! ببینش ؟و همینطور که بهم زل زده بود با عشوه شلوارشو بالا داد و من با جزئیات کامل یادمه که دستای چروک و سیاهش هیچ ربطی به پاها و باسنش نداشت و اینم حتی ترسناک بود برام و خب تو اون سن بلوغ نبودم که احساسی بهم دست بده اما الان میفهمم که هدفش تحریک من بوده

1403/06/09 18:26

خلاصه من از استرسای اون چند ساعت معدم درد گرفته بود و میخواستم گریه کنم که این زن گفت بریم تو باغ گرگم به هوا گفتم اخه من گشنمه هنوز گفت اول بازی بعد غذا خلاصه رفتیم وسط باغ هوا داشت تاریک میشد و من خیلی میترسیدم و حسابی از مامانم دلخور بودم که منو با این عجوزه تنها گذاشته وقتی رسیدم وسط باغ گفت خب حالا تو بدو من بگیرمت گفتم اخه شما که پیری چجوری میخوای بدویی گفت ببین پسرجون من انقدر جون دارم که حتی  بدون پاهام باهات بازی کنم گفتم یعنی چی که یهو چهار زانو نشست رو زمین و گفت حالا فرار کن تا بگیرمت و من دویدم و هی یه نگاهم به پشته که این میخواد چیکار کنه اولش همونجوری نشسته بودو با لبخند دویدنمو نگاه کرد حدود صد متری دور شده بودم داد زدم خاله بیا دیگه چرا بازی نمیکنی آقا به مرگ مادرم گندترین تصویر زندگیم همینه یهو زنه با دستاش شروع کرد به دویدن جوری که تا بدنشو بالا میکشید سریع قدمای بعدی رو با دستاش برمیداشت و با صدای بمی میگفت بدو بدو بدو درحالی که پاهاش همونجوری چهارزانو بود کل وزنشو مینداخت رو دستاشو جلو میومد و اونم نه به کندی با سرعت زیاد به پنج ثانیه نکشید که رسید بهم و من از ترس بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم تو اتاقم رو تخت بودم یهو برق روشن شد پیرزن با یه چادر مشکی رو سرش بالاسرم بودتوی دستشم یه پلاستیک بود که توش تیشرت پدرم بودبا صدای یکم مردونه  گفت من دارم میرم حرفی نزدم فقط نگاه میکردم حسم خیلی بد بود و  بدنم از ترس شل بودگفت به مامانت بگو هیچوقت رنگ خوشبختیو نمیبینه مگه الکیه که و یهو زبونش عوض شد انگار عربی حرف میزد و هی عصبی تر میشد و جملاتشو با عصبانیت بیشتری ادا میکرد و وسط حرفاش میکوبید به دیوار اتاقم جوری که صدای کوبیدن پتک میداد گفتم چی میگی خاله چرا منو هی میترسونی و شروع کردم به گریهبدون اینکه دیگه نگاهم کنه برگشت پشت بهم ایستاد حدود یک دقیقه همونجور ایستاد و من بهش خیره بودم انقدر قدش بلند بود که چادرش تا زانوهاش بود ذره ای تکون نمیخوردو بعد برقو خاموش کرد و از اتاق رفت و تا صدای کوبیده شدن در هال اومد دویدم بیرون ببینم رفته یا نه که همون لحظه در زد در هالو با گریه و وحشت باز کردم و دیدم پشت در مامان بابامن من پریدم بغلشون و تا جایی که نفس تنگی گرفتم گریه کردمهمه چیز رو براشون از اول تعریف کردم  و گفتم چرا اینو فرستادین که یهو مامانم گفت پرستار امروزو کسنل کرده بود قرار شده بود از فردا بیادمن که زنگ زدم خونه بهت خبردادم عزیزم  گفتم اصلا تلفن زنگ نخورد من اصلا باهات حرف نزدم !!گفت تو خودت جواب دادی گفتی باشه مامان من پلستیشن

1403/06/09 18:26