کلبه وحشت ❌

214 عضو

اون دو تا تکه چوب فیلم گرفتیم و موقع برگشتن چشممون به تیرک فلزی بلندی بالا سر غسالخانه افتاد که بهش یه دوربین مدار بسته وصل شده بود، انگار به عمد به سمت فضای اون دوتا قبر تنظیم شده بود.رضا گفت: دیدی کار همون حرومزاده ست، دوربینش روشنه و داره فیلممونو میگیره.به چراغ قرمز روی دوربین اشاره کردکه خیلی ضعیف چشمک میزد، رضا دوان شد ما هم پشت سرش دویدیم.رد سیم‌ها رو تا کانکس فلزی گرفت و با عصبانیت درب کانکس باز کرد، توقع داشت کاوه رو گیر بندازه اما انگار مدت ها بود که کانکس خالی بوده، بوی بدی میداد، فقط یه مانیتور کوچیک تصویر دوربین نشون میداد.منیژه هم بعد ما وارد شد و گفت: این یعنی چی بچه ها؟شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!که در کانکس محکم بهم خورد و بسته شد، منیژه که از همه به در نزدیک‌تر بود جیغ بلندی کشید و هممون با ترس به در کانکس نگاه میکردیم.فضای کانکس تاریک بود و دوتا پنجره کانکس و پنجره پشت در بجای شیشه با ورق آهنی پوشونده شده بودند، نور از کنار لبه های و سوراخای ریزش به داخل میومد‌توی سایه روشن کانکس منیژه با انگشت اشاره لرزونش به مانیتور اشاره کرد، من و رضا سرمون به سمت مانیتور چرخوندیم، انگار جسم‌هایی سیاه از جلوی دوربین می گذشتن و به سرعت به این سمت میومدن.همون موقع تصویر دوربین تاریک تاریک‌تر شد و حالت مادون قرمزش فعال شد‌، انگار به یک باره هوای اونجا تاریک شده بود، دیگه نوری از درزها عبور نمی کرد و به داخل نمی تابید.رضا چراغ گوشیشو روشن کرد و روی میز کنار مانیتور گذاشت و به جستجوی حافظه دوربین مشغول شد، وقتی دید ما خشکمون زده گفت:چرا وایستادین، بیاین حافظه دوربین برداریم و بزنیم به چاک.منیژه هم به رضا پیوست و با هم پشت میز کوچیک کانکس میگشتن.رضا گفت: ایول پیداش کردیم.سیمای متصل بهش کندن و تصویر دوربین خاموش شد، با خاموش شدن مانیتور، فضای اونجا تاریک‌تر شد و ما رو توی توی تاریکی و بی خبری از بیرون گذاشت.هممون ساکت وایستاده بودیم و هیچ‌کدوممون جرات باز کردن در کانکس نداشتیم.یکدفعه صدای خنده بچه ها سکوت محیط شکست، انگار بیرون کانکس در حال بازی بودن، آروم در کانکس باز کردم تا اگه بچه هارو دیدیم از اونجا بزنیم بیرون.

@tarsnak

1403/06/11 13:43

دیوارها ضربه میزدن، صداش سرسام‌آور بود و مجبورمون کرده بود گوش‌هامون بگیریم تا کمتر اذیتمون کنه.نمیدونم چقدر طول کشید اما یکدفعه تمام ضربات قطع شدولی سریعا ضربات تک و توک محکم‌تری به جاهای مختلف کانکس برخورد میکرد که باعث میشد دیوارها به داخل برجسته بشن.مثل موش توی تله افتاده بودیم و احساس میکردیم هر لحظه ممکنه دیوارها فرو بریزن و اون موجودات گیرمون بیارن‌.رضا ناگهان گفت: اومد، آنتنم اومد.منیژه گفت: پلیسو بگیر.رضا به صورتم نگاه کرد و پرسید: شیخ؟با سر تاییدش کردم و بلافاصله بعد اولین بوق شیخ هرمز جواب داد، خیلی کوتاه ماجرا رو براش توضیح دادیم، ازمون خواست تا گوشی رو روی بلندگو بزاریمو با شروع شدن ورد شیخ، تمام صداها به یکباره قطع شدن.شیخ ازمون پرسید که چیکار کردیم که بهمون حمله‌ور شدن؟تا در مورد هارد دوربین ها صحبت کردیم، شیخ گفت: همینه، شما به حل قضیه نزدیک شدین، اما…یکصدا و باهم پرسیدیم: اما چی؟شیخ گفت: پا که بیرون بزارین و بفهمن میخواین فرار کنین دوباره بهتون حمله‌ور میشن.منیژه با حالت درماندگی گفت: پس چیکار کنیم؟شیخ گفت، آب لازم دارین، آب تنها ماده‌ای که توی دوزخ نیست و توی تمام ادیان روشنی بخشه و تطهیر کنندست.رضا گفت: غسالخونه.نگاهمون سمت رضا رفت و شیخ گفت: خوبه،تا جایی که بتونم راهنماییتون میکنم. باید برای این غسل کاملا لخت بشین و لباسی بر تنتون نداشته باشین و *** دیگه ای آب رو روی تنتون بریزه و شما عملا باید بی حرکت باشین و تا خیسی اون آب به تنتون باشه از شرشون درامانین. البته موقع غسل براتون باید ذکر خاصی خونده بشه.رضا در مورد قطع و وصل شدن آنتن گفت و شیخ ازمون خواست ذکر یادداشت کنیم که اگه ارتباطمون قطع شد بتونیم غسل کامل کنیم.کلید آروم توی قفل چرخوندیم و درو باز کردیم، توی یه کابوس گیر کرده بودیم و همه جا تاریک بود.رضا گوشی به دست جلو میرفت و شیخ ذکر میخوند، منیژه بین ماها و هارد مثل چیز گرانبهایی به سینه گرفته بود و من هم پشت منیژه راه میرفتم.
@tarsnak

1403/06/11 13:45

پارسا پیش دستی نمیکرد احتمالا الان منیژه مال رضا بود، شاید واسه همین رضا کمی غیرتی شده بود و ازم خواست تا خودش تن منیژه رو بشوره.شروع به خوندن ورد کردم، به میونه ورد رسیده بودم که صدای چکه کردن آب از وسط اتاق اومد.توجهی نکردم و به خوندن ورد ادامه دادم، اما وقتی بیشتر شد، نور از کاغذ به سمت صدای آب گرفتم، قطرات آب از لبه سنگ غسالخونه قل میخوردن و به پایین میفتادن، هر قطره آب نور در خودش میگرفت وقتی به زمین میرسید نور میبلعید و سیاه میشد.نور بالاتر بردم تا سنگ غسالخونه رو روشن کنه.پیرمردی روی سنگ خوابیده بود، تنش خیس بود اما بنظر میومد که مدت‌هاست که مرده، پوست تنش براق و حالت چرمی داشت و بنظر مومیایی شده میرسید.رضا با تشر بهم گفت: چرا نمیخونی؟با انگشت سمت سنگ و پیرمرد خوابیده روش نشون دادم.

@tarsnak

1403/06/11 13:47

#درود_بر_جهنم
#پارت_نهم

همون حین پیرمرد آروم تنشو بلند کرد و روی سنگ نشست، پشتش به ما بود و خیلی آروم گردنش چرخوند و به‌ عقب و سمت ما سه تا روشو برگردوند.وقتی پلکاش باز کرد و توی حفرات چشمش خالی بود و همون لحظه هممون با هم جیغ کشیدیمو اون ناپدید شد.بی اختیار شروع کردم به ورد خوندن و به رضا ضربه ای زدم تا انتهای غسل تکمیل کنه.تندتر میخوندم و به جملات آخر ورد رسیده بودم که صدای خاصی به گوش رسید بازم نور به سمت سنگ گرفتم پیرمرد پشت سنگ غسالخونه ایستاده بود، پاهاش پشت سکو پنهون بود اما نیم تنه بالاییش مشخص بود، به خاطر لاغری بیش از حدش پوستش به دنده هاش چسبیده بود و ترسناک‌ترش کرده بود.بی حرکت با چشمای خالی بهمون زل زده بود، که آروم شروع کرد به قدم برداشتن، داشت از پشت سنگ به سمت ما میومد که یکدفعه به سمت منیژه و رضا دوان شد.رضا تنشو روی تنه منیژه انداخت و خودش رو سپر منیژه کرد، قبل اینکه دستش به رضا و منیژه بخوره یاد حرف شیخ افتادم و دستمو توی آب بردم و مشتی آب به سمتش ریختم.با برخورد قطرات آب به پوستش، دیدم که مثل اسید پوستشو سوزوندن و بعد ناپدید شد.رضا و منیژه اینقدر ترسیده بودن که یادشون نبود لختن و هنوزم بعد چند دقیقه همو بغل کرده بودن، رضا بلند شد و غسل منیژه رو تموم کردیم .آروم در غسالخونه رو باز کردیم و با روشنی روز مواجه شدیم، نفس راحتی کشیدیم و من دست رضا و منیژه رو گرفتم و به دنبال خودم سمت ماشین کشوندمشون.تا خونه شیخ هممون ساکت بودیم و کلامی با هم حرف نمیزدیم، انگار انقدر ترسیده بودیم که زبونمون قاصر از حجم بیانش بود، بالاخره به خونه شیخ رسیدیم.منیژه سریع خودشو پیش خاله و پارسا رسوند و من و رضا به همراه شیخ به حجره دیگه‌ای رفتیم، هرچی شنیده و دیده بودیم دومرتبه برای شیخ تعریف کردیم.بعد وصل کردن هارد، شروع به عقب رفتن توی فیلما کردیم،دقیقا به دو شب قبل خودکشی پارسا رسیدیم، کمی جلوش بردیم تا پارسا و کاوه و دو نفر از دوستاش توی تصویر اومدن، چند دیقه‌ای با هم صحبت میکردن و در آخر پارسا و کاوه دست دادن.نگاهم روی کاوه و پارسا بودکه شیخ گوشه تصویر نشونمون داد، همون حجم سیاهی گوشی تصویر ظاهر و ناپدید میشد.چند دقیقه بعد پارسا به داخل همون قبری رفت که روی تخته چوب اسمش بالاش بود.

@tarsnak

1403/06/11 13:48

دورش کرد و شیخ‌ پایین قبرها ایستاد و بلند بلند و مصمم دعا و ذکر میخوند.خاله سمت پارسا دوید و پارسا رو به بغل گرفت، اما انگار یه مجسمه سنگی رو بغل کردهبود، همون لحظه همون شبح عظیم الجثه ظاهر شد و رو در رو شیخ قرار گرفت.با ظاهر شدن اون شبح خاله از ترس عقب اومد و کنار ما پشت شیخ قرار گرفت.شیخ‌ عباراتی رو با صدای رسا میخوند و انگار درگیر یه جنگ تمام عیاره، با انگشت آسمون نشون داد و بعد به انتهای قبرها اشاره کرد.همینجور که ورد میخواند ته قبرها ترک خوردن و آتش ازشون بیرون زد.با اینکه آتش بود اما نوری نداشت و میشد دنیای اون سمت به وضوح دید، انتهایی براش مشخص نمی شد و تا چشم کار میکرد سیاهی و آتیش بود.با باز شدن اون دروازه‌ها ، انگار پارسا به اون جسم برگشت و روی زانوهاش به زمین افتاد.منیژه که همزمان هوشیاریشو بدست آورده بود به سمت پارسا خزید، انگار پارسا ما رو شناخت و بهمون نگاه آشنایی انداخت و به مادرش لبخند زد و منیژه جلو رفت و دستای پارسا رو توی دستاش گرفت.منیژه با گریه التماسش میکرد که برگرده و تنهاش نزاره.پارسا گفت: منیژه منو ببخش.منیژه با تعجب پرسید: واسه چی؟پارسا گفت: تقصیر من بود!با لب گشودن پارسا به اعتراف گناهش، باعث کوچک شدن اون شبح و فرو رفتنتش به دل آتیش شد، منیژه دستای پارسا رو ول کرد و به عقب خزید.همون لحظه جسم پارسا به بغل درون قبر و آتیش افتاد و ته اون دنیای عمیق گم شد.با فرو افتادن پارسا به داخل آتیش، جیغ خاله بلند شد، میون جیغ خاله و رضا و بهت منیژه من چشمش به شبحی بود که به داخل دنیای خودش خزید و اون دروازه‌ها بسته شد.شیخ از من و رضا آب خواست و میگفت باید این دروازه رو تطهیر کرد و برای همیشه بسته نگهش داشت.من و رضا باقیمونده اون آب غسالخونه رو براش بردیم و شیخ کم کم با دعا اونا رو ته دوتا قبر ریخت بعد ازمون خواست تا قبر ها رو پر کنیم.با اینکه کاملا تاریک شده بود اما دیگه ترسی به دلمون نیومد و تا پر کردن قبرها اونجا موندیم.

@tarsnak

1403/06/11 13:52

چهارتامون وقتی برگشتیم از پدر منیژه یک کشیده دیگه خوردیم اما وقتی پدرش دید منیژه توی صورتش سبک بالی و خوشحالی موج میزنه، باز اجازه داد منیژه بعضی روزا باهامون توی کوچه بازی کنه.از فکر که بیرون اومدم رضا سرشو پایین انداخته بود و توی خودش غرق بود.یادم اومد که خاله ناهید داشت به پدر منیژه میگفت اون دوتا کل روز با هم بودن.یادم اومد که شیخ هرمز به رضا گفت پشت چشمات یه چی مخفی و پارسا رو مقصر میدونی.چطور میتونستم به منیژه دل شکسته بگم اون روز یه نفر بهت تجاوز نکرده و دونفر بودن.چطور توی روزی که دنیا روی سرش آوار شده بود، یکی دیگه از دوستاشو ازش بگیرم.انگار منم خورد شده بودم سال ها با کسایی دوست بودم که نمیشناختمشون.همون موقع از حیاط خونه صدای خنده چند تا بچه و صدای پا اومد، میون اتاق دراز کشیدم به این فکر کردم که دروازه‌های جهنم توی همون روز نحسی که به منیژه تجاوز شد و از آه اون دختر بچه باز شدن و پارسا فقط ازشون فرار میکرد و بالاخره گیر افتاد.نمیدونم رضا کی گیر میفته اما انگار نزدیکه.دلشوره نداشتم دیگه از صدای اون بچه ها نمی ترسیدم و چشمامو بستم.یه دختر کوچولو توی گوشم‌ زمزمه کرد اگه باهاشون بودی مانع میشدی یا همراهیشون میکردی؟سریع چشمامو باز کردم نبود و از نیمه شب گذشته بود و رضا هم رفته بود خونشون و من تنها میون خونه پارسا خوابیده بودم و جوابی برای سوال اون شبح نداشتم.اگه چشماتونو بستین و اون کوچولو ازتون همین سوالو پرسید و توی گوشتون زمزمه کرد، شما چه جوابی بهش میدین؟؟⭕️

@tarsnak

1403/06/11 13:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

«زنانی که من کشتم کثیف بودند... آنها فاحشه های پستی بودند که در خیابان ها حقه های کثیف انجام می دادند. من فقط شهر را کمی از مزخرفات پاک کردم، همین.» پیتر ساتکلیف یک قاتل زنجیره ای بریتانیایی است که با نام یورکشایر ریپر شناخته می شود.در محاکمه، ساتکلیف سعی کرد با صحبت در مورد "صداهای الهی" در ذهنش که به او دستور می داد تا فاحشه ها را بکشد، دیوانگی وانمود کند. اما قاتل عاقل اعلام شد و در 22 اردیبهشت 1360 به حبس ابد محکوم شد.ساتکلیف در سال 2020 در بیمارستان دانشگاه نورث دورهام در بریتانیا درگذشت. وی پس از ابتلا به ویروس کرونا به بیمارستان منتقل شد. او از درمان امتناع کرد. و در 74 سالگی درگذشت

@tarsnak

1403/06/11 14:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

" کیوکاملون " يه هندونه اس اندازه انگور که طعمی مثل ترکیب خیار و لیمو داره
@tarsnak

1403/06/11 14:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اسکلت زنده“ایزاییک اسپراگ”راهمه به اسم اسکلت زنده میشناختن.در44سالگی فقط 19کیلوگرم وزن داشتتاسن12سالگی رشدطبیعی داشته.به شناخیلی علاقه داشت پزشکان دلیل لاغریش راشنایی بیش ازحدمیدانستند
@tarsnak

1403/06/11 14:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

250نفر مرده در دنیا به سفارش خودشان به صورت منجمد نگهداری میشوند به امید اینکه درآینده پیشرفت علم روشی برای زنده کردن آنها پیدا کند . .
@tarsnak

1403/06/11 14:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@tarsnak

1403/06/11 18:41

#ارسالی

سلام من مانیدا هستم و شیراز زندگی میکنم این خاطره ای که می‌خوام براتون تعریف کنم مربوط میشه دختر عموم اسم دختر عموم مریم هست زمانی که من 7 یا 8 سالم بوده این اتفاق واقعا عجیب برای دختر عموم میوفته دختر عموی من اون موقع 18 سالش بود دختر خیلی خوشگل و با ادب و مهربانی بود
از زبون مادرم
اون موقع توی تعطیلات تابستان بود و ما رفته بودیم شمال و همونجا برای دختر عموی من میخواست خاستگار بیاد ما توی یکی از جنگل های شمال یه خونه گرفته بودیم شب صداهای عجیبی میومد ولی ما بهش اهمیت نمی دادیم شب دوم ساعت 2 یا 3 شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم هیچکس نیست رفتم پایین و دیدم همه پایین نشستن رفتم و پیششون نشستم و دیدم همه یه حالت ترسیده توی چهرشون است گفتم چی شده گفتن مریم رفته توی حیاط نشسته هر چی صداش میکنیم جواب نمیده شب شد و قرار بود فرداش برای مریم خاستگار بیاد شب شد و مامانم اومد صدام زد و ایندفعه واقعا ترسیده بودن گفتم چیه چی شده گفتن مریم لخت مادرزاد توی حیاط داره می‌رقصه وای باورتون نمیشه یه رقصای عجیبی می‌رفت که نگو و نپرس واقعا خیلی وحشتناک بود لخت لخت توی حیاط بود رفتم صداش زدم گفتم مریم داری چیکار میکنی اصن حالت خوبه میفهمی داری چه غلطی میکنی چت شده یه دفعه به خودش اومد سر و وضع خودشو که دید زد زیر گریه گفت من چرا اینجوری ام و ما سریع خاستگار رو رد کردیم و خودمونم برگشتیم شیراز رفتیم پیش دعا نویس
دعا نویسه گفت جن عاشق بوده که نمی‌خواسته دختر عموت ازدواج کنه و براش یه دعا هم نوشت و گفت بنداز گردنت واقعا خیلی خاطره عجیب و وحشتناکی بود وقتی مامانم برام تعریف کرد واقعا مو به تنم سیخ شد....
@tarsnak

1403/06/11 18:49

[ #علی‌اصغر_بروجردی]

علی‌اصغر بروجردی معروف به اصغر قاتل (متولد 1287 خورشیدی - مرگ 1313 خورشیدی) اولین قاتل زنجیره‌ای ایران به حساب می‌آید. قربانیان وی را اکثراً کودکان تشکیل می‌دادند که او در اغلب موارد به آن‌ها تجاوز می‌کرده‌است. طی مدتی که در عراق زندگی می‌کرده 25 کودک را به قتل رسانده و پس از مدت‌ها زندان و پس از آخرین قتل در عراق به ایران می‌گریزد و در ایران هم مرتکب 8 قتل می‌شود. وی در تاریخ ششم خرداد 1313 در تهران محاکمه و در ششم تیر ماه همان سال به دار آویخته شد. اصغر قاتل، عامل قتل بیش از 33 پسر خردسال و نوجوان به عنوان اولین قاتل زنجیره‌ای ایران شناخته شده‌است؛ جنایات وی تنها به داخل کشور محدود نشد و تا کشورهای مرزی نیز پیش رفت
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:20

[ #علی‌اصغر_بروجردی]

علی‌اصغر در خانواده‌ای بزرگ شد که سابقه دزدی و قتل و بدنامی داشت. پدربزرگ وی زلفعلی راهزن بود و در منطقه بروجرد، ملایر و عراق (اراک) اقدام به چپاول کاروان‌ها می‌کرد که گاه منجر به کشته شدن کاروانیان نیز می‌شد.

علی‌اصغر به سال 1287 خورشیدی در بروجرد به دنیا آمد.اما محل تولد وی محله عودلاجان تهران نیز ذکر شده‌است. وی دو برادر با نام‌های رضا و تقی و یک خواهر داشته‌است. علی‌اصغر از مادرش شنیده بود که پدرش علی‌میرزا، سرباز بوده و در یکی از جنگ‌ها کشته شده‌است. خانواده علی‌اصغر به بهانه زیارت کربلا به عراق می‌روند و در بغداد ساکن می‌شوند.

یکی از برادران علی‌اصغر در بغداد قهوه‌خانه‌ای برپا می‌کند و علی‌اصغر هم ابتدا نزد برادرش مشغول به کار می‌شود. وی بعدها به فروش آجیل و تنقلات به کودکان و دانش آموزان پرداخت و از همین راه به اغفال آنان دست زد.

علی‌اصغر با فروش تنقلات به کودکان و نوجوانان با آنان طرح دوستی می‌ریخت و کم‌کم با وعده‌هایی آن‌ها را به خلوتی می‌کشید و به آنان تجاوز می‌کرد یا آن‌ها را مورد اذیت و آزار قرار می‌داد. نخستین بار در سن 14 سالگی به علت اذیت و آزار کودکان در بغداد دستگیر شد و به زندان افتاد. اما کمی سن وی باعث شد تا خطر وی جدی گرفته نشود با رضایت والدین کودکان آزاد شود. وی مجدداً به فروش آجیل و تنقلات به کودکان مدرسه‌ای روی آورد. با مشخص شدن آزار رسانی وی به 5 کودک در بغداد، علی اصغر محکوم به 9 سال حبس شد. وی از سن 27 سالگی برای در امان ماندن از دست پلیس و دادگاه، تصمیم گرفت بعد از تجاوز به طعمه‌های خود آنان را سر به نیست کند. به این ترتیب وی تا پایان اقامت خود در عراق 25 کودک و نوجوان را به قتل رساند. به اعتراف خودش هنگامی که آخرین کودک را در بغداد می‌کشت توسط کودک دیگری دیده شد به همین علت به سرعت و برای همیشه از عراق فرار کرد و روانه ایران شد.
#پارت_اول
.
.
.


رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:20

‌[ #علی‌اصغر_بروجردی]

اصغر در مورد جنایت هاش تو عراق اینطوری میگه:

«درعراق در قهوه‌خانه برادرم هر چه پول می‌گرفتم خرج اطفال می‌کردم. مدتی هم در مساجد، آجیل می‌فروختم و با اطفال رابطه برقرار می‌کردم تا این که به علت فریب دادن 5 بچه از فرزندان متمولین آنجا و فریب دادن آنها، نه سال حبس کشیدم. پس از آزادی، از برادرم خواستم که برایم زن بگیرد ولی قبول نکرد. دیگرهمیشه با اطفال بودم تا این که یک شب یک شاگرد نجار به نام حسن را فریب دادم با پنج نفر دیگر به او تجاوز کردیم به خاطر همین دو سال حبس کشیدم و از طرف محکمه تحت نظر پلیس بودم. هر شب پلیس در خانه می‌آمد و بودن مرا در خانه کنترل می‌کرد، تصمیم گرفتم به هر پسری که تجاوز می‌کنم، او را به قتل برسانم در بغداد 25 پسر را سر بریدم اغلب جنازه را در شط غرق می‌کردم، برخی را هم به قدری ماهر شده بودم که از سر بریدن هیچ آثاری نمی‌گذاشتم آخرین بچه را که می‌کشتم کودک دیگری مرا دید که من از همان‌جا به ایران فرار کردم.»

با فرار از عراق به ایران، اصغر در کاروانسرای رضاخان در تهران ساکن و مشغول به کارهای دوره‌گردی و به‌ویژه بامیه فروشی شد. به این ترتیب، وی باز هم امکان تماس با کودکان و نوجوانان را پیدا نمود. طعمه‌های وی این بار بیشتر نوجوانان شهرستانی بودند که برای یافتن کار به تهران آمده بودند. وی در مدتی کوتاه هشت نفر را در تهران کشت و جنازه‌های آن‌ها را در جنوب تهران رها ساخت. کشف جسدهای مثله شده این نوجوانان در کوره‌ها و قنات‌های منطقه شترخان باعث ترس و وحشت فراوان در تهران شده بود.
#پارت_دوم
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:21

[ #علی‌اصغر_بروجردی]

-نحوه دستگیری:
دهم دیماه 1312 در یک قلعه خرابه در بیابان شترخان در جنوب تهران، چوپان نوجوانی سر بریدهٔ کودکی را می‌یابد و سراسیمه این خبر را به اهالی روستای نجف آباد در همان نزدیکی می‌رساند. مأموران اداره تامینات (آگاهی) تهران با حضور در محل جسد کودک و نیز دو جسد دیگر را می‌یابند که همگی کمتر از بیست سال سن داشته و در دو هفتهٔ گذشته کشته شده بودند. در بیست و سوم بهمن همان سال در فاصله کمتر از دوماه، جمجمه جوان دیگری در میدان جلالیه (پارک لاله) پیدا می‌شود اما تلاش برای یافتن جسد وی بی‌نتیجه می‌ماند. پنج روز بعد جنازهٔ بدون سر فردی سی ساله در قنات امین‌آباد منطقه دولت‌آباد کشف می‌شود. با ایجاد جو رعب و وحشت در تهران، پلیس (نظمیه) و دادگستری (عدلیه) به تلاش جدی برای یافتن سرنخی از قتل‌ها مشغول می‌شوند.

سردار تیمورخان مفتش باتجربه تامینات تهران مأمور پیگیری قتل‌های زنجیره‌ای در جنوب تهران شد. مأموران با اجیر کردن چند چاه کن، به تلاش خود برای یافتن اجساد در قنات ادامه دادند. آنها (43)مامور در روز سه شنبه 8 اسفندماه 1312 در حوالی چاه‌های قنات امین آباد، به مردی میانسال در بیابان برخوردند سوم
یک پیت حلبی و یک پشتهٔ حمالی همراهش داشت. مأموران از وی و شغلش می‌پرسند. وی ادعا کرد که بامیه فروش است و پیت هم ابزار کار اوست.ماموران جسدی را در آن حوالی پیدا می کنند. بعد از 2 روز مرد بامیه فروش که اصغر قاتل بود در حوالی شازده عبدالعظیم دستگیر می شود. و به این ترتیب مرد بامیه فروش دستگیر و برای استنطاق به کمیسری و سپس به تامینات تهران برده می‌شود به این ترتیب اصغر قاتل دستگیر می‌شود. مأموران به محل زندگی علی اصغر در کاروانسرای رضاخان می‌روند و با پرس و جو از همسایه‌ها متوجه می‌شوند شب پیش از آن پسر بچه‌ای که علی اصغر وی را برادر خود معرفی می‌کرده، شب را در اتاق او خوابیده‌است. آن‌ها لباس‌های به دست آمده را شناسایی و متعلق به همان نوجوان معرفی می‌کنند.
پس از چند فقره بازجویی، علی اصغر اقرار می‌کند که لباس‌ها مربوط به نوجوانی به نام علی است که اصغر در ابتدا برای وی سینی و بامیه خریده تا در کنار او کار کند اما با گریختن وی، اصغر مجدداً وی را یافته و پس از تجاوز، وی را به قتل رسانده‌است. در نهایت علی اصغر به انجام هشت قتل در ایران و بیست و پنج قتل در عراق و تجاوز به مقتولان و دیگر کودکان اقرار کرد.

دادگاه اصغر که اکنون دیگر به اصغر قاتل مشهور شده بود، در خرداد و تیرماه 1313 تشکیل شد. جرم وی تجاوز و قتل ده‌ها کودک و نوجوان ذکر

1403/06/13 05:21

شد. سرانجام دادگاه وی را به نه سال حبس و نیز اعدام محکوم کرد که با اعتراض علی اصغر، رای به دیوان عالی تمیز رفت که در آنجا نیز حکم وی مجدداً تأیید شد.

#پارت_سوم
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:21

سرانجام در سحرگاه روز چهارشنبه ششم تیر 1313 حکم اعدام وی در میدان توپخانه در جلوی تشکیلات نظمیه مملکتی اجرا شد. وی ابتدا شوخ و سر حال بود اما با مشاهده طناب دار در هم شکست و بنابر اظهارات حاضران گفت در صورت آزادی دو گوسفند برای قربانی نذر خواهد کرد. وی پس از فراخوانده شدن به سمت دار با اعتراض گفت: «من چند ولگرد و مجهول الهویه را کشتم، شما به‌خاطر آن‌ها مرا می‌کشید؟».

در داستان چاه بابل نوشته رضا قاسمی، اصغر قاتل پیش از اعدام چنین می‌گوید «بنده در تمامِ عمر آرزویم این بود که سرم را بر فراز ببینم و دیگران را زیرِ پا. خب حالا طناب دار را که بالا بکشند به آرزویم رسیده‌ام.» رضا شاه دستور می‌دهد وی را وارونه دار بزنند. سنگ بزرگی را با ریسمان به گردنش بسته و وی را از پاهایش آویزان کردند.
#پارت_آخر
.
.
.
رمان های ترسناک و واقعی میخونی عضو شو
@tarsnak

1403/06/13 05:24