The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_174
#قلب_پنهان





-قرار نیست نسبت ما زیاد طول بکشه آقای شیخ نجیب، من دلم می‌خواد همین امروز یا فردا جدا شیم و هرکس...

بین حرفم پرید و عصبی صداش رو بالا برد:

-زبون به کام بگیر، نکنه فکر کردی من مشتاقم اینجوری ادامه بدم؟! اینکه دوست نداری زن من باشی رو باید قبل از اینکه پام رو اون وسط بکشی، بهش فکر می‌کردی نه الان...

هنوز اِنعِکاس صداش تو سکوت اتاق می‌پیچید و من می‌لرزیدم.
کم کم داشتم عرق سرد می‌ریختم.

-هیچکس الین... هیچ اَحَدی نباید بِشنَوِه و بدونه تو زن منی. پس تا وقتی که جفتمون رو خلاص کنم مثل یه دختر خوب و بدون اینکه دردسر درست کنی تو این عمارت می‌مونی تا برگردم. بعدش هم بی سر و صدا جدا میشیم و میری سراغ زندگیت!

داشتم به زندگیِ بعد از این ازدواج صوری فکر می‌کردم.
من هیچ جایی برای رفتن نداشتم. خانواده‌م قبولم نمی‌کردند. خاله و عمو و دایی و عمه... هیچکس یه دختر هرزه رو که سه تا مرد رو رد می‌کرد قبول نمی‌کرد! داغیِ اشک رو تو چشمام حس کردم و لب گزیدم.

-از خونه برای انجام هیچ کاری بیرون نمیری و هرچی خواستی به بهجت میگی، متوجه شدی؟!

فقط سر تکون دادم.

-معمولا کسی اینجا نمیاد اما اگر اومد، میگی خواهرزاده‌ی بهجتی نه بیشتر...

حقم این نبود، من دختر محمد زرگر بودم. دُردونه‌ی خاندان زرگرها... تو کل فامیل من همیشه زَبانزَد بودم و شاید اگر پای اون بی‌معرفت عوضی "مهرداد" به زندگیم باز نمیشد حالا داشتم تو اتاق خودم به رویاهای فانتیزیم فکر می‌کردم.
دیگه یه هَرزِه‌ی متواری نبودم و یه تجاوز رو پشت سر نگذاشته بودم.

-اگه تمام و کمال متوجه منظورم شدی، می‌تونی برگردی اتاقت!

اتاقم؟! من فقط یه مهمون مزاحم بودم نه بیشتر...

-متوجه شدم فقط... گفتین مامانم برام... یعنی... وسایلام رو از مامانم گرفتین؟!

با لحن خاصی که متوجه حس صداش نشدم لب زد:

-بهشون نیازی نداری، سپردم برات وسایل ضَروری بِخَرَن، تو مدتی که اینجا می‌مونی بهشون نیاز پیدا می‌کنی!

بغضم رو با بزاق دهنم فرو دادم. چه می‌فهمید من دلتنگ مادرم بودم و با اون وسایل‌ها می‌خواستم رفع دلتنگی کنم. حاضر بودم تا ابد با همین لباس‌ها سر کنم ولی... -الین؟!

کاش مجبور نبودم هنوز سر پا بمونم و به حرف ها و دستوراتش عمل کنم. کاش اون عطر گیج کننده نبود تا هنوز هم با توپ پر حرف بزنم و از حقم دفاع کنم ولی...
تلخیش دست و پام رو سست می‌کرد.

-بله جناب شیخ نجیب؟! هنوز هم دستوری هست؟!

برای ثانیه‌ای فقط نگام کرد و روی میز ضرب گرفت. بعد خیلی ریلَکس قد راست کرد و با اخم بهم زل زد.

1403/08/24 15:41

#پارت_175
#قلب_پنهان

_ تو...
-می‌دونم، من فرار کردم، من قصد فریب دادن برادر شما رو داشتم، من اسم شما رو آوردم

و الان مُقَصِرِ همه چی منم ولی دیگه بسه... این برادر شما بود که پای منو به زندگی شما باز کرد نه من...

پس خواهش می‌کنم یه جوری رفتار نکنین که انگار من قَصد داشتم اینجا باشم. من بیشتر از شما ناراحتم که معلوم نیست گیر چه قومی افتادم!
-حتی....
حتی نمی‌فهمم چی میگین. بالاترین نُمرِه‌ِی درس عربیِ من با تَقَلُب هفده شد.
تمام مدتی که حرف میزدم و گِلایه می‌کردم هیچ حرفی نزد و من از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو بردم.
-تازه من چیز خوبی از عرب ها نشنیدم، منم یه دختر ایرانی‌ام...
الان هم بی‌دفاع و بی‌پشتوانه‌م. خوشحال میشم هرچه زودتر از شَرِ شما و خانواده‌ی نامعلوم و واقعا وحشتناک شیخ نجیب خلاص بشم.

باز دربرابرم سکوت کرد و فقط گره ابروهاش عمیق و عمیق‌تر شد.

-گوش میکنم و یک به یک حرفاتون رو عملی می‌کنم چون منم به اندازه‌ی شما دلم نمی‌خواد کسی باخبر بشه که به عقد یکی مثل شما دراومدم.

وقتی برگردین باهم توافقی جدا میشیم و شما هم اونقدر پول دارین که رَدِ اسممون رو از تو شناسنامه‌هامون حذف کنین!

هیچ حرفی نزد، نگاهش خاموش و سرد بود و هیچ حسی بهم مُنتَقِل نمی‌کرد و من هنوز تو خَلَسِه‌ِی عطرش به سر می‌بردم. عقب عقب چند گام دور شدم و پشتم به در بسته‌ی اتاق برخورد کرد.

حرفام رو زده بودم. امید داشتم برم و رها شم ولی ته قلبم یه حس بد داشتم و یه چیزی تو مغزم جِیلون می‌داد.

این مرد با همه‌ی سرسختی و خشونتش من رو از چنگ عادل نجات داده بود و من بهش مَدیون بودم.

من پای اون رو وسط ماجرا باز کرده بودم و نمی‌تونستم خودم رو تمام و کمال بی‌گناه بدونم
ولی...

مگه تقصیر عادل نبود؟! نه...
همه چی زیر سر مهرداد بود! اون من رو به نابودی کشوند و انگار لحظه به لحظه بیشتر ازش متتفر میشدم.

-کاش... کاش جای من تصمیم نمی گرفتین و وسایلم رو از مامانم می‌گرفتین. من...

دیگه گریه اَمونِ حرف زدن بهم نداد.

1403/08/24 15:45

#پارت_180
#قلب_پنهان

کل زندگی دخترونه‌ی من تو همین یه چمدون کوچیک جا شده بود. مامانم چطور می‌تونست از من بگذره؟! من بد بودم خودم هم قبول داشتم ولی حقم این نبود که اینجوری طَرد بِشَم.

بابام متعصب و غیرتی بود ولی مادرم...
از اون توقع داشتم حمایتم کنه، دردم رو بپرسه و اینجوری ولم نکنه تا تو این تنهایی وهم‌آور، دنبال یه دست‌آویز باشم!
آلبوم رو باز کردم و به هوای سرد اتاق اهمیت ندادم. دیگه هیچی مهم نبود... عکس مامان، بابام، عکس خانواده‌ی شاد و خوشبختمون خار دلم بود!

کاش الین زرگر هیچوقت به دنیا نیومده بود تا اینجوری مایه‌یِ سَراَفکَندِگی بشه!
حالا حتی مردن هم چاره‌ی دردم نبود. بلند گریه کردم و آلبوم رو به سینه‌ی خیسم چسبوندم. نمی‌تونستم تحمل کنم و باید به هر طریقی از این خراب شده می‌رفتم. عاصی و بهجت و هاتف و هیچ خری حق زندانی کردنم رو نداشت.

آلبوم رو به چمدون برگردوندم و همینکه قصد بلند شدن کردم، در بی کسب اجازه باز شد و من ترسیده هین کشیدم.
با وحشت به سمت صدا چرخیدم و با دیدن عاصی تو چهارچوب در اتاق، متوجه شدم که ترس واقعی حالا درست مقابلم بود.
نگاه سیاه و غَضَبناکَش رو روی کل وجودم چرخ داد و من حس کردم برای ثانیه‌ای بدون واکنش موند اما خیلی زود نگاه دزدید و به چمدون زل زد.

-اینجا چه خبره؟!

دستم رو روی حوله‌ی نمدار گذاشتم و شرم و خجالتم رو کشتم. نمی‌خواستم یه دختر ضعیف باشم. هنوز اشک می‌ریختم و صدام به شدت گرفته بود و اونقدر عصبی و

ناراحت بودم که برام ترس و وحشت روبرویی با عاصی مهم نباشه. صدام رو روی سرم گذاشتم و داد زدم:

-به شما چه، آقای عاصی شیخ نجیب، شما هرچقدر هم دربرابر من حق داشته باشین اصلا درست نیست که پا تو حریم شخصی من بذارین و حالا هم انگار نه انگار من لباس تنم نیست، وایسین اینجا... بفرمایید بیرون!

عاصی بهت‌زده نگام کرد ولی بیشتر از دو ثانیه طول نکشید که پوزخند زد. همیشه کت و شلوار تنش بود و من هنوز اون رو تو لباس دیگه‌ای ندیده بودم. وارد اتاق شد و اخم‌های دَرهَمَش، ترسم رو صد برابر کرد!

-واسه وارد شدن به خونه‌ی خودم هم باید اجازه بگیرم؟!

صبر نکردم تا خوب تنم رو وجب کنه، چند گام دور شدم و مَلَحفهِ ی روی تخت رو کشیدم و جلوم قرار دادم.

-من لباس تنم نیست، برو بیرون!

عصبی بود و میشد این رو به راحتی فهمید ولی اَبداً رعایت حال من و پوست سرخ از شرم و ترسم رو نکرد چون به سمتم هجوم آورد و بازوم رو گرفت.

جوری گوشت بازوم بین پنجه‌هاش فشرده میشد که دلم می‌خواست توانایی کتک زدنش رو داشته باشم و تا می‌تونستم عُقدِه‌هام رو روی سرش خالی می‌کردم.

1403/08/24 15:51

-دختر اینقدر حرف نزن بذار رو کارم تمرکز کنم، آقا عاصی روی نوشیدنی هاش وسواس داره!

لبام آویزون شد و دیگه حرفی نزدم اما نفرت تو وجودم به غَلیان افتاد. منو زندانی
می کرد، اجازه ی بیرون رفتن رو ازم می‌گرفت، چمدونی که مامانم آورده بود رو می برد و وادارم می کرد تا از اموال خودش بپوشم و بخورم.

دلم نمیخواست اینجا بمونم و حالا که هیچ نگهبانی جز هاتف و بهجت نداشت، می تونستم خیلی راحت فرار کنم.

-بگیر دختر...

از فکر بیرون پریدم و با تعجب نگاش کردم. یه سینی کوچیک براق سمتم گرفت و من فنجون کوچیک قهوه و کَفِ غلیظش رو دیدم.

-چیکار کنم؟!

-آقا گفت تو براش ببری!

چشام گشاد شد و مَبهوت به خودم اشاره کردم.

-من؟!

سینی رو به سینه‌م چسبوند و دستوری حرفش رو تکرار کرد.

-اینو ببر تا آقا عصبی شده، همینجوری درست کردنش طول کشید! باید پنج دقیقه پیش سرو می‌کرد!

-من بمیرم هم همچین کاری نمی کنم، مگه من کُلفَتِشَم؟! اصلا... اصلا به من چه که قهوه‌ی حضرت آقا دیر شده!

جا خورد و متوجه شدم از لَفظِ کُلفَت ناراحت شده بود!

-من اگر دارم اینجا به آقا خدمت می‌کنم از سر این نیست که کُلفَتی کنم، اینکه الان هم برای کسی که به گردنت حق داره کاری انجام بدی، دلیل نمیشه مثل خدمتکارها باشی! اینو بگیر و سریع ببر!

از خودم وا رفتم. منم داشتم کوتَه فکری می‌کردم. خَجول سینی رو گرفتم و بهجت سریع به سمت اجاق گاز رفت و خورشت رو هم زد. میخواستم عذرخواهی کنم ولی وقت نداشتم و باید این قهوه رو زودتر برای عاصی می بردم. چرا خواسته بود من ببرم؟!

پوف کشیدم و بیرون زدم. قهوه بردن برای کسی که به شدت ازش وحشت داشتم، از رد شدن روی پُلِ صَراط دلهره‌آورتر بود!

پوست لبم رو گزیدم و پله ها رو با احتیاط بالا رفتم تا لرزش محتویات فنجون باعث کثیف کردن بدنه‌ی فنجون و سینی نشه!

روبروی در اتاقش ایستادم و سعی کردم به اتاق عادل نگاه نکنم. واقعا از جای خالیش هم می ترسیدم.
هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید حتی همون زمزمه‌های ملایم...
یک تقه به در زدم ولی خیلی ضعیف بود و امید داشتم نشنوه تا برگردم ولی متاسفانه شنید.

-بیا تو...

1403/08/24 21:21

#پارت_193
#قلب_پنهان

با تاخیر در رو باز کردم و با استرس به داخل سرک کشیدم. اول ندیدمش و باعث شد بیشتر سرم رو از لای در به داخل ببرم چون قصد نداشتم پا به اتاقش بذارم. بهتر بود قهوه رو تحویل بدم و از زیر نگاهش دور بشم.

-من قهوه...

اجاره نداد حرفم رو تکمیل کنم و خیلی خشک و دستوری گفت:
-بذار روی عسلی کنار تختم!

ابروهام بالا پرید. صداش نزدیک بود اما نمی‌دیدمش. مجبوراً وارد اتاق شدم و با ندیدنش، یه نفس عمیق کشیدم.
ولی کجا بود؟!

نگاهم رو تو کل اتاق چرخ دادم و با دیدن عکس یه زن که درست روبروی تخت به دیوار نصب شده بود قدم هام از حرکت ایستاد. یه زن فوق العاده زیبا با صورتی مهتاب‌گونه!
به نظر خیلی مهربون می‌رسید و لبخند مَلیحَش دل هر
بیننده ای رو تکون می داد.

هیچ شباهتی با عاصی نداشت اما حدس میزدم این زن زیبا رو مادر عاصی و عادل باشه...

از عکس چشم گرفتم و با دست‌های لرزون سینی رو روی عسلی و کنار آباژور جا دادم اما با شنیدن صداش، جوری عقب کشیدم که گوشه‌ی شالم به دسته‌ی سینی گیر کرد و با واژگون شدنش، محکم پلکم رو به هم فشردم.
-دست و پا چُلُفتی!

چقدر روی اَدایِ کلمات فارسی تَسلُط داشت. درحالی که قلبم محکم و بی انعطاف می کوبید و همه ی خون تنم تو صورتم جمع شده بود گفتم:
-شما که دست و پا چلفتی نیستی خودت برای خودت قهوه بریز، بقیه آدمِ تو نیستن که دستوری میدی و...
به سمتش چرخیدم تا ادامه‌ی حرفم رو تو صورتش بکوبم ولی با دیدنش دهنم از حرکت ایستاد و صدام تَحلیل رفت. با بالاتنه‌ی برهنه و موهای خیس و نمدار ایستاده بود و نگاهش جایی بین من و فنجون واژگون شده درگردش بود.
-چی شد؟! داشتی می گفتی...
با شَرم و ترس از دیدن اون حجم عَضُلِه و هیکل درشتش سر پایین انداختم و انگشتام در هم قلاب شد.

-که بقیه آدمِ من نیستن آره؟! کسی که داره تو خونه‌ی من کار می‌کنه و می‌خوره و می‌خوابه و پول می‌گیره، آدمِ من نیست؟! جالبه وقتی تو داری راست راست می‌چرخی بایدم فکر کنی آدمم نیستی!
بزاق دهنم رو فرو دادم و ناخواسته یه گام عقب رفتم. هنوز نزدیکیش و عطر غلیظش منو می‌ترسوند و من هنوز از وحشت یه تجاوز کل وجودم می لرزید و چرا وقتی تا این حد ازش وحشت داشتم جلوش زبون درازی می‌کردم؟!
-چ چرا ولی من... من از ش شما حقوق نمی‌گیرم پ پس دلیلی ندارم که بخوام آدمت باشم! ضمنأ... بهجت خانم کلی کار داشت، چرا باید وسط اون همه کار اول اول قهوه شما رو حاضر کنه؟!
پوزخند زد و چند گام بهم نزدیک شد. سعی کردم تکون نخورم تا اوج ترسم رو به رخش نکشم اما نتونستم تو چشاش خیره بشم.
-چون ‏من اصلا نمیتونم با مَقوله یِ اولَویَّت نبودن کناربیام

1403/08/24 21:23

#پارت_195
#قلب_پنهان

از تهدیدش نمی‌ترسیدم ولی عقل حکم می‌کرد که مُحتاط‌تَر برخورد کنم. سر تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.
زیر نگاه خشمگین و پر از حرصش، خم شدم و سینی و فنجون رو برداشتم. خوب بلد بودم حالش رو بگیرم جوری که هیچوقت فراموش نکنه.

-چشم شیخ نجیب، انرژیت رو نگه دار!

این رو گفتم و تا کنار در اتاق پیش رفتم ولی با شنیدن اسمم از زبونش، ایستادم و دندون قُروچه کردم. دلم می‌خواست همین سینی نقره رو تو فرق سرش بکوبم و لذت ببرم.

-دوبل باشه، یه شکلات هم بیار میخوام کامم تلخ نباشه!

فقط چند اینچ گردن کج کردم و باز نگاهم تو چشم‌های اون زن ثابت موند. زیبا و برازنده بود!
حسی که بهم می‌داد به نفرتی که از عاصی داشتم، هیچ شباهتی نداشت.

-چشم! شکلات هم میارم شیخ نجیب!

دیگه صبر نکردم و از اتاق بیرون زدم. بین راه و تو پله ها بهجت رو دیدم. صورتش سرخ به نظر می‌رسید و معلوم بود از سر و صدای ما به این سمت اومده بود.

-باز چیکار کردی که آقا رو عصبانی کردی؟!

اینبار من واقعا هیچ گناهی نداشتم. همه‌ی حرصم رو سر بهجت خالی کردم و داد زدم:

-قهوه‌ی جدید می‌خواد چون قبلی رو ریختم.

-خاک به سرم، ریختی روی آقا؟!

کاش ریخته بودم. کاش تا
فیها خالِدونَش رو با اون قهوه‌ی داغ می‌سوزوندم تا اینقدر منو دِق نده!

جواب بهجت رو ندادم و با عصبانیت وارد آشپزخونه شدم. قهوه ساز هنوز به برق وصل بود. همیشه برای بابام درست می‌کردم و هروقت مهمون داشت از من تعریف می‌کرد.
دلم برای زندگی فانتیزی و مزخرف گذشته‌م تنگ شده بود. انگار صدها سال می‌گذشت.

-الین؟! چیکار کردی دختر؟! آخر سر از دست تو من سکته می‌کنم.

دونه‌های قهوه رو تو آسیاب ریختم و روشنش کردم. سر و صداش اونقدر زیاد بود که صدای افکارم رو نشنوم.

-فقط ریختم رو فرش، اونم ناخواسته بود چون ترسیدم.

کنارم ایستاد و مهربون نگام کرد.

-خب حالا فکر کردم چی شده، خودم تمیز می‌کنم.
بُغ کرده نگاش کردم.

-دستور داد خودم تمیز کنم. نمیخوام شما تو زحمت بیفتی اون هم نمی‌گفت اجازه نمی‌دادم شما خرابکاری منو تمیز کنی! این قهوه رو ببرم تموم شه این کابوس...

کوتاه خندید و نمی دونم چرا اما به این خندیدن ادامه داد و باز خودش رو با غذا سرگرم کرد.

-کم کم وقت ناهار هم هست، پس تا تو قهوه ببری منم نماز بخونم.

گفت و رفت. قهوه رو باز تو سینی گذاشتم و نفس گرفتم. خشمم ابداً کم نمیشد و دلم میخواست سر عاصی رو از تنش جدا کنم. *** خودخواه، اون هیکل درشتش بیشتر شبیه یه دیو دوسَر با زبونه‌های آتیش بود. البته عطرش، به راحتی توان ایفای نقش اون زبونه‌های آتیش رو داشت.

1403/08/24 21:28

با دیدن شماره‌ش اخم کرد و با پوفی کلافه روی صفحه‌ی روشنش انگشت کشید و تماس برقرار شد.

-نعم؟!
"بله؟!

تماس از کشورش بود؟! البته که بله وگرنه چرا باید عربی حرف میزد؟!
گوش تیز کردم هرچند بی معنا بود و من هیچی از مکالماتش نمی فهمیدم.

-ما زلت في إيران وليس من الواضح متى سأعود. من الأفضل أن تجد هواية جديدة لنفسك!

"من هنوز ایرانم و معلوم نیست کی برگردم، بهتره برای خودت یه سرگرمی جدید پیدا کنی!"

عصبی دستم رو مشت کردم. خیلی گرسنه بودم و اون حجم غذای خوش آب و رنگ غَریزِه‌یِ گُرسنگیم رو بیش از پیش تحریک می‌کرد. عاصی تُن صداش رو پایین آورد و اخمش غلیظ تر شد، انگار چندان حال خوشی نداشت.

-سنتحدث *** ذلك عندما أعود.

"وقتی برگردم درباره‌اش حرف میزنیم"

-لیس عليك المجيء إلى إيران
"لازم نیست تو بیای ایران"

-لا يمكن فعل شيء من خلال العناد ، لذا من الأفضل أن تكون حكيماً ، سأتي وأزورك في أول فرصة

"با لجبازی کردن هیچی درست نمیشه پس بهتره عاقل باشی، تو اولین فرصت میام و بهت سر میزنم"

هووووففففف!!!!
داشتم عصبی می‌شدم. با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و من مثل مَسَخ شُدِه‌ها به حرکت لبش خیره موندم. کی بود که رنگدونه‌های پوستیِ عاصی رو هرلحظه سرخ‌تر می‌کرد؟!

-لا تقلق سآتی إلي الکویت قریبا
"نگران نباش، به زودی میام کویت"

1403/08/24 21:39

-نمیخوام مجبورت کنم کاری برخلاف میلت انجام بدی، تو توی این خونه نهایتاً بتونی دو تا نقش داشته باشی؛ یا خدمتکارم یا...

دست زیر چونه‌م زد و با بلند کردن سرم، چشم‌های اشک آلودم رو دید. باز پوزخند زد و چونه‌م بین دو انگشتش فشرده شد. من هیچ تلاشی برای فرار کردن از زیر دستش نشون
نمی دادم چون دیگه نا نداشتم.

-یا زنم... ولی فکر کنم تو هم به اندازه‌ی من دلت نمیخواد به گزینه‌ی دوم فکر کنی پس...

-قبوله!

هنوز اون لبخند کذایی گوشه‌ی لبش بود و حالا و تو این فاصله‌ی کم، می تونستم تصویر خودم رو از قرنیه‌های سیاهش ببینم.

اون فرورفتگیِ حین لبخند زدنش که گونه‌هاش رو به رخ می‌کشید...
اون چند تار مو که با آشفتگیِ خاصی روی پیشونیش ریخته بود و عطرش...

-چیو قبول می‌کنی؟! زن بودن یا...

1403/08/24 21:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#Gn 💜🫂

1403/08/24 21:47

#پارت_201
#قلب_پنهان


-خدمتکار شخصی!

حتی بهش مهلت نمی‌دادم تا جمله‌ش رو تموم کنه و شاید فکر می‌کرد من مهمون تختش بودن رو به انجام کارهای روزمره‌ی خونه ترجیح می‌دادم.

محال بود بهش حس پیروزی بدم. من برخلاف تصوراتش اصلا اون دختر هرزه‌ای که فکر می‌کرد نبودم و نمیخواستم باشم حتی اون که مثلا اسم شوهر رو یَدَک می‌کشید.

آرزو داشتم هرچه زودتر از این روانی جدا بشم و باز به خونه‌ی خودم برگردم.
نمیدونستم خانواده‌م قبولم می‌کردن یا نه اما من امید داشتم‌.

-پس به توافق رسیدیم!

خودم رو کنار کشیدم و نگاش نکردم تا برق پیروزی تو چشماش رو ببینم. احتمالا از اینکه اینجوری تحقیرم می کرد نهایت لذت رو می برد.

-اگه دیگه حرفات تموم شده من میخوام...

نُچ نُچی کرد و من ادامه ندادم. ضعف داشتم و یه سرگیجه‌ی سِمِج، دست از سرم برنمیداشت.

-هنوز کارم باهات تموم نشده!‌ حالا که توافق کردی خدمتکار شخصیِ من باشی...

چه اصراری داشت که مدام از این کلمه‌ی لعنتی استفاده کنه؟! کار، عار نبود اما این مرد داشت با شکستن غرورم از من انتقام می گرفت و من نمی تونستم دربرابرش هیچ دفاعی از خودم بکنم.

-وظایفم چیه؟!

به سمتش چرخیدم و اون برق لذت و پیروزی رو تو نگاهش دیدم. مقصر خودم بودم که بهش این فرصت رو داده بودم و حالا هیچ راهی نداشتم.
باید برای جنگ با این مرد آماده میشدم چون اگر قرار بود همینجوری ادامه بدم شکست میخوردم.

-ریز جزییات رو از بهجت می‌پرسی اما من میخوام مهم‌ترینش رو بهت بگم. تو توی این خونه حق دخالت و اظهار نظر نداری، هروقت من یا هاتف یا بهجت بهت احتیاج داشتیم باید حاضر باشی، اگر شب و نصف شب و هر زمان دیگه‌ای به چیزی احتیاج پیدا کنم باید تو برای من حاضر کنی!

-پس یه خدمتکار شخصی نیستم، خدمتکار عمومی‌ام!

ابرو بالا داد و چشم ریز کرد. داشت تو صورتم دنبال چیزی می گشت و نمی دونم پیدا کرد یا نه اما برای چند ثانیه خیره‌ی گردنم شد و من یقه‌ی لباسم رو بالا کشیدم تا اون کبودی ها رو از زیر نگاه تیزش پنهان کنم. هرچند زیاد دیده بود اما هربار هم بهم حس ضعف می داد و دلم میخواست هرچه زودتر از شر این کبودی های مزخرف خلاص بشم.
شاید حس ترس و وحشت اون شب از خاطرم می‌رفت.

-خدمتکار، خدمتکاره! عمومی و خصوصیش هم به زودی متوجه میشی! ضمنأ من ممکنه زیاد مهمون داشته باشم پس بهتره حواست رو جمع کنی که زیاد تو دید نباشی!

چرا؟! از وجود من خجالت
می کشید؟! دستم رو مشت کردم و با نفرت ازش رو گرفتم.

-می‌تونم برم؟! داره اینجا موندن اذیتم می‌کنه! ترجیح میدم فقط در مواقع ضرور همو ببینیم آقای شیخ نجیب!

1403/08/25 08:54

هه بلندبالایی نثارم کرد و قبل از اینکه فرصت فرار پیدا کنم، جوری مچ دستم رو گرفت و کشید که با هین خفه‌ای به میز کوبیده شدم.

-جلوی من زبون درازی نکن، چون اونوقت مجبور میشم به روش خودم زبونت رو قیچی کنم.

رسماً قَبضِ روح شدم!
چون وقتی عصبی میشد یه چیزی تو تارهای صوتیش تغییر می کرد و خش‌دارتر و گرفته‌تر به نظر می‌رسید.

-متوجه شدی؟! دوست ندارم عملی بهت نشون بدم که چجوری اون زبونت رو...

1403/08/25 08:54

#پارت_207
#قلب_پنهان


هزاربار خودم رو لعنت کردم و به قول دایی به این فکر کردم که من کدوم راه رو اشتباه رفتم؟! من هم مثل هر دختر دیگه‌ای دلم می‌خواست با عشق ازدواج کنم و شب عروسی از ترس یه آینده‌ی نامعلوم زار نزنم.

خیال می‌کردم کنار مهردادی که اِدِعایِ عاشقی داشت خوشبخت می‌شدم. اصلا چی شده بود؟! اون خال لعنتی از کجا اومده بود؟! حقیقت داشت؟!


شاید مهرداد دروغ می‌گفت و از من یه کینه داشت و کل هدفش از اون حجم عشق بازی و حرف های عاشقانه زدن، فقط همین بود که شب عروسی روسیاه دوعالمم کنه!

بند بند وجودم رو با نفرت پیوند زدند. خیلی دلم می‌خواست زنگ این خونه رو بزنم و تا ساعت‌ها تو چشم‌های مادرم نگاه کنم و به نوازش سَرِاَنگُشتیش دِل بِدَم. آروم بِشَم و هِق بزنم.
خون گریه کنم ولی نتونستم. دستم رو مشت کردم و تو جیب پالتوم فرو بردم.


تا وقتی برای خودم یه دلیل مَنطِقی پیدا نمی‌کردم، نمی‌تونستم دوباره به این خونه برگردم. عاصی راست می‌گفت. هیچکس دیگه من رو قبول نمی‌کرد. هیچکس!

دلم شکسته بود، مهرداد هم من رو و هم عاصی رو بدبخت کرده بود و من هیچوقت از این کارش نمی‌گذشتم.


خال... خال... خالی که روی خصوصی‌ترین نقطه ی تنم بود و یه مرد...
تازه داشتم پازِلِ به هم ریخته‌ی اون شب مَنحوس رو کنار هم می‌چیدم. هیچی برام معنا نداشت جز اینکه فکر کنم مهرداد دروغ گفته بود، هیچ فکری نداشتم.


تو زندگیم به هیچکس بدی نکرده بودم و هیچ دشمنی نداشتم که چنین کاری درحقم بکنه!

اگه مهرداد راست می‌گفت، یه مرد غریبه باید از کجا می‌دونست که به مهرداد خبر بده؟!
مغزم درد می‌کرد.

پشیمون شدم. من اصلا چرا برگشته بودم وقتی هیچ حرف و توضیحی نداشتم و هنوز خودم به درک درستی از وضعیتم نرسیده بودم؟!
عَقَب گَرد کَردم و بغضم شکست.

حداقل باید از سلامت مامان و بابام مطمئن می‌شدم. تصمیم گرفتم تا کیوسک تلفن برم و به خونه زنگ بزنم
اینجوری یکم دلم آروم می‌گرفت.

تا دقایقی آواره‌ی کوچه و خیابون شدم و برای خودم باریدم. هوا خیلی سرد بود و دیگه کم کم سرما به مغز استخونم نفوذ کرده بود.
باید دوباره به خونه‌ی اون غول برمی‌گشتم؟!

بالاخره به کیوسک رسیدم و از دَکِه‌ِی کناریش یه کارت تلفن خریدم و شماره ی خونه رو گرفتم.
دلهره به وجودم افتاد و قلبم ضربان گرفت.
یک بوق... دو بوق... سه بوق و دیگه داشتم ناامید می‌شدم که صدای به شدت گرفته و غمگین مامان رو شنیدم.

-الو؟! اونقدر صدا کم و خفه بود که گوش چپم رو با انگشت
گرفتم و تلفن رو محکم تر به گوشم چسبوندم. حالا هیچی جز صدای مامان نمی شنیدم.
خیلی مَحزون و دلگیر...

-الو ؟! شما؟

1403/08/25 09:05

#پارت_211
#قلب_پنهان


-کجا میری جوجه ی لرزون؟! وایسا خودم تا ساختمون همراهیت میکنم. اونقدر می‌لرزی که...

نتونستم تاب بیارم و خشمم رو تو صدام ریختم و بدون اینکه به الین نگاه کنم توپیدم:
-از کی تا حالا نظرت نسبت به خدمتکارهای تو خونه‌م جلب میشه کیوان؟! بذار تنها برگرده... من باهات کار دارم.

هر دو ابروی کیوان بالا پرید و حتی برنگشتم تا واکنش الین رو از این حرفم ببینم. حقش بود. شاید نباید هرگز این حرف رو میزدم چون همین امروز ظهر، از گفتن لَفظِ خدمتکار شخصی پشیمون شده بودم چون چیزی که تو قرنیه‌هاش می‌چرخید من رو از انجام هر کاری منع می‌کرد.


کیوان بلند خندید و الین یک گام عقب رفت. من لرزی که به تنش افتاده بود حس می‌کردم. می‌دونستم شاید این حرف به غرور و شخصیتش لَطمِه میزد اما برای من...


این گزینه‌ی بهتری بود تا تن و بدنش رو به دست‌های هرزِ کیوان ببخشم. متاسفانه الین زنم بود و من...


-بله، راست میگن آقای سپهری! من بهتره خودم برگردم.


الین این رو با صدایی به شدت لرزون بیان کرد و دیگه اَمون نداد. با گام‌های سریع از من و کیوان دور شد.


-اوووه، فکر کنم بهش برخورد که جلوی من اونجوری خَطابِش کردی. عاصی؟! هنوز این اخلاقت رو داری... نمی دونم چرا نسبت به زن جماعت مُتِواری‌ای!



اخم کردم و نیمی از وجودم با الین رفت.
نصفه و نیمه دمی گرفتم و پوف کشان گفتم:



-دلیلی واسه خوش و بش کردن با دخترا ندارم!



کنارم ایستاد و دستی به کتفم زد.



-دلم میخواد بغلت کنم ولی یه چیزی تو چشاته که بهم هشدار میده سمتت نیام.


چه خوب که حس نفرت نگاهم رو می فهمید.



-بهش نمیاد خدمتکار باشه، گَشتی دست گذاشتی رو بهترین! بیشتر میخوره مدل و مانکنی چیزی باشه، اونجور که من تنش رو سانت کردم...



برای ثانیه‌ای پلک بستم و کیوان که انگار دلیل خوبی برای لودِگی پیدا کرده بود، بلند و بی‌مَحابا خندید.


من دلیلی برای این شبیح خونِ بی‌موقع پیدا نمی‌کردم. برای چی اومده بود؟!


سعی کردم حواسش رو از الینِ لعنتی پرت کنم. پلک باز کردم و دیدمش. درحالی که داشت دکمه‌ی پالتوی بلندش رو می‌بست و با هوای درون کالبدش، دستش رو گرم می‌کرد گفتم:


-نمی‌دونستم این وقت شب سر میزنی!


-اومدم شب نشینی، روزا به شدت درگیرم. بریم عاصی... خیلی سرده!



خودش زودتر از من به راه افتاد و من بهجت و الین رو دیدم.


بهجت توبیخ‌گرانه بازوی الین رو گرفت و با خودش همراه کرد. دست کیوان تا بالای سرش اومد و بین خنده گفت:


-راه بیفت عاصی شیخ نجیب.

1403/08/25 13:35

#پارت_215
#قلب_پنهان


باز به گریه افتاد و من از اتاق بیرون زدم.

چندین نفس عمیق کشیدم و وارد سالن اصلی شدم.
هاتف کنار بهجت با استرس ماجرا رو براش تعریف میکرد ولی با دیدن من سکوت کرد و لب گرید.


هاتف به سمتم اومد و قبل از اینکه حرفی بزنه پچ زدم:

-حدسم درست بود، رفته بود تا به خانواده‌ش سر بزنه و حالا فهمیده که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده! واسه خونه یه محافظ استخدام کن.

درصورت وجود این دختر بهتره که بیشتر مراقب باشی... من برم به کیوان برسم.

یک گام فاصله گرفتم ولی هاتف صدام کرد.

بهجت به آرومی به سمت الین پیش رفت و من هیچ واکنشی نشون ندادم.


-کیوان برای چی اومده آقا؟! مسئله‌ی مهمی پیش اومده؟! پدرتون جواب نمیده!

سر تکون دادم و از گوشه‌ی چشم به الین و بهجت نگاه کردم. الین حتی‌الامکان به من نگاه نمی‌کرد ولی بهجت برای فهمیدن واکنش من، چشم ازم برنمی‌داشت.

الین رو به خودش تکیه داده بود و اینکه کمی لَنگ میزد، عصبیم می‌کرد.


-فردا هرجور شده با اسامه حرف میزنم. به دانیلا زنگ میزنم، تلاشم رو می‌کنم بهتر از اینه که تو بی‌خبری بمونم. از عادل چه خبر؟!

روبروم ایستاد و با تاسف سر تکون داد.

-خبر خوبی ندارم، آقا عادل تو کویت دردسر درست کردن!

-چیکار کرده؟!


-بدگویی از شما... که باعث شدین کارا به هم بریزه و چون با شمادرگیر شده، آقا رو پس فرستادین!

پس احتمالا یه جنجال در راه بود و این رو از چشم عادل می‌دیدم.
-متوجه شدم. به فکر یه نگهبان باش!
خودم به سمت کیوان پیش رفتم.
وارد سالن شدم و دیدمش، نزدیک به پنجره ایستاده بود و انگار اونقدر عجله داشت که خودش بطری رو باز کرده بود و جام پُرِ دستش نشون می‌داد که منتظر من نمونده بود!
-بالاخره اومدی؟! دیر کردی.

-بدون هماهنگی پا تو خونه‌ی من نذار!
-ولی برای من بد نشد... یه اتفاق خوب افتاد!
از کدوم اتفاق خوب حرف میزد؟! همون اتفاقی که گوشه‌ی شناسنامه‌ی من خاک می‌خورد؟! به سمت میز رفتم و جامم رو با محتویات بطری پر کردم.
به سمتم چرخید و دوباره برق تیله‌های شیشه‌ایش رو دیدم.
-وقتی دم در دیدمش، فکر کردم تو خواب و خیالاتم. پخش زمین شده بود و گریه می‌کرد. تو با وجود این خدمتکار توی خونه‌ت احتمالا به هیچ زنی نیاز نداری!
داشت شورش رو درمی‌آورد.
-فکر کنم به اندازه‌ی کافی خوردی، بهتره قبل از اینکه توان رانندگی کردنت رو از دست بدی برگردی خونه!
جام رو به لب زدم و طعمش رو مزه کردم.
خندید و گره کراواتش رو شل کرد و کامل بیرون آورد. کراوات رو در جیب کاش جا داد و دکمه‌ی اول و دومش رو باز کرد.

-نگران نباش... اومدم خبر مهمی رو بهت بدم. اگه زنگ میزدی تلفنی میگفتم ولی تو یکم بی معرفتی.

1403/08/25 13:46

#پارت_216
#قلب_پنهان


جرعه‌ای از محتویات جام نوشیدم و کنجکاو براندازش کردم.
همیشه انگار اخبار واقعا مهمی داشت و بروز نمی‌داد.

-یه مهمونی تو راهه که میخوام حتما باشی فقط ازت یه خواهش دارم.

عادل دردسر درست کرده بود و تا اسامه رو راضی نمی کردم خیالم راحت نمیشد.
نه مادر زنگ میزد و نه اسامه! از این بابت به شدت تحت فشار بودم و اینکه از کار دور افتاده بودم بیشتر عذابم می‌داد.
حالا که عادل نبود، خودم باید به کارها سر و سامان می‌دادم و هرچه زودتر برمی‌گشتم ولی اون دختر...

غمِ لونه کرده در چشم‌ها و صدای لرزونش، توان در هم کوبیدنم رو داشت.

-خواهش میکنم این دختر رو با خودت بیار! من خودم شخصا دعوتش میکنم نه به عنوان پارتِنِرِ تو...

رگ نبض‌داری روی گردنم تپش گرفت و خون با شتاب به صورتم دوید.
اسمش هرچه که بود، اینکه توجه کیوان به الین جلب شده بود حالم رو بد می‌کرد.

-من با خدمتکارها بیرون نمیرم.

-پس من خودم شخصا برای آوردنش ماشین می‌فرستم. مشتاقم به عنوان گل سر سبدِ مجلسم رونمایی بشه!

برای یه لحظه درد بدی تو کره‌ی چشمم حس کردم و پلک بستم. لبم رو به هم فشردم و به حرکت الکل در عروقم فکر کردم. داشت دمای بدنم رو بالا میبرد.

-خیلی خیره کننده‌ست. درهر صورت می‌خوام که اون هم باشه! اسمش چیه عاصی؟!

اسم لعنتیش میلیاردهابار در سرم اِکو شد.
اِلین... اِلین... اِلین...
اما این اسم رو به زبون نیاوردم و جام پایه دار رو درون سینی گذاشتم و گفتم:
-حالا که مشتاقی به عنوان پارتِنِرِام اون شب همراهیم میکنه!

بلند و بی‌محابا خندید و این پیروزی رو با بالا آوردن جامش بهم نشون داد. کل الکل رو نوشید و چشمک زد.
لعنتی...
-آخرهفته می‌بینمتون!

نزدیک شد و ضربه‌ای به کتفم زد و جام رو مقابلم تکون داد. از دستش گرفتم که تن صداش رو پایین آورد.
-دیگه وقت رفتنه، مراقب خودت باش!

با تکون‌های متوالی سرش، از کنارم گذشت و صدای دور شدن پاشنه‌ی کفشش رو تا وقتی کم و کمتر شد گوش دادم. اونقدر جام رو بین دستم فشردم که تا پودر شدنش فاصله‌ای نبود.
حرصی جام رو روی مبل پرت کردم و به سمت خروجی چرخیدم ولی هاتف رو دیدم.
سر پایین انداخت و زمزمه‌وار گفت:

-الین خانم رو انتخاب کرد؟!
هیچ واکنشی نشون ندادم و فقط اونقدر ابروهام رو به هم چسبوندم که محال بود این اخم ذره‌ای از بین بره!
-نسبتش رو با شما میدونه؟!

سری به چپ و راست تکون دادم و حرصی لب زدم:
-خدمتکار معرفیش کردم!
-تصمیم درستی بود!

جلو رفتم و درحالی که سرم پر از سوال بود و کل وجودم تو آتیش حماقت عادل می‌سوخت گفتم:
-برو و اون نایلون داروخونه رو از تو ماشینم بیار، ضمناً مطمئن شو که کیوان رفته!

_چــشم.

1403/08/25 13:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌ عیونہ أجمَــل مِنَ السَّماء و نجُومِهـا 🙈💋


چشمات از آسمون و ستاره‌هاش، قشنگترن✨💜• ️
@romankadee

1403/08/25 14:00

دوستان اکانتی ک میزارم به بچه ها فحش،میده گزارشش رو بزنید
مسدود شه

1403/08/25 17:14