#اوج_لذت
#پارت_38
بشقابهارو سر میز چیدم و بعد برنج و ظرف فسنجون رو.
با وجود بوی خوشمزهای که توی خونه پیچیده بود اما حتی یکم هم اشتها نداشتم، ولی نمیدونم چی بود که مجبورم میکرد کنارشون بمونم و جایی نرم!
یکتا همونطور که دستش رو دور بازوهای قطور حامد انداخته بود باهم سمت میز اومدن و سر میز نشستن.
دیدن دستهاش دور بازوش بیش از پیش عصبیم کرد قلبم بی طاقت خودش رو به سینم میکوبید.
دلم میخواست ظرف غذارو توی سرش بکوبم و پرتش کنم بیرون! متظاهر بزدل.
جز سکوت چاره دیگه ایی نداشتم.
حامد با ولع مشغول خوردن بود و در مقابل اون یکتا که با ناز مشغول خوردن غذاش بود.
بیشتر روی حرکاتش متمرکز شدم، کل وجود این دختر با لوندی آمیخته بود!
انگشتهای قلمی و باریکش که با مهارت قاشق و چنگال رو نگه داشته بود و حرکت میداد، لبهاش که به لطف رژ لباش دو برابر شده بود و چشمهاش به کمک خط چشم باریک تر و کشیده تر!
صد در صد هیچ کدوم یک از حربه های زنانهای که اون داشت رو من نداشتم، من پیش چشم حامد یا هر کسی فقط یه دختر بچه نوزده ساله بازیگوش بودم!
کلافه بودم از حرف زدن با خودم! رها کن پروا تو خودت بهتر از هرکسی میدونی اتفاقی که صلاح باشه پیش میاد!
لبخند مصنوعی زدم و نگاهشون کردم.
_چطور شده؟ خوشت اومد یکتا جون؟
دور دهنش رو با دستمال با ناز و ادا پاک کرد.
_خیلی خوب شده پروا جون اصلا به سن و سالت نمیخوره همچین دسپختی!
میخواستم بگم من تو هر زمینهای خوبم برعکس توئه خیانتکار ولی در جواب حرفش لبخندی زدم و سعی کردم به پای تیکه نذارم!
حامد سکوت کرده بود و با لذت درحال خوردن غذای مورد علاقش بود.
ناخودآگاه لبخند فیکم به لبخند واقعی ولی محو تبدیل شد.
قاشق رو توی بشقاب گذاشت و دهنش رو پاک کرد، افتخار کردم به کدبانوییم!
_خیلی خوشمزه شده بود پروا.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
1403/06/14 02:47