قلبِ بنفش💜

578 عضو

#اوج_لذت
#پارت_38

بشقاب‌هارو سر میز چیدم و بعد برنج و ظرف فسنجون رو.

با وجود بوی خوشمزه‌ای که توی خونه پیچیده بود اما حتی یکم هم اشتها نداشتم، ولی نمی‌دونم چی بود که مجبورم می‌کرد کنارشون بمونم و جایی نرم!

یکتا همونطور که دستش رو دور بازوهای قطور حامد انداخته بود باهم سمت میز اومدن و سر میز نشستن.

دیدن دست‌هاش دور بازوش بیش از پیش عصبیم کرد قلبم بی طاقت خودش رو به سینم می‌کوبید.

دلم می‌خواست ظرف غذارو توی سرش بکوبم و پرتش کنم بیرون! متظاهر بزدل.

جز سکوت چاره دیگه ایی نداشتم.

حامد با ولع مشغول خوردن بود و در مقابل اون یکتا که با ناز مشغول خوردن غذاش بود.

بیشتر روی حرکاتش متمرکز شدم، کل وجود این دختر با لوندی آمیخته بود!

انگشت‌های قلمی و باریکش که با مهارت قاشق و چنگال رو نگه داشته بود و حرکت می‌داد، لب‌هاش که به لطف رژ لباش دو برابر شده بود و چشم‌هاش به کمک خط چشم باریک تر و کشیده تر!

صد در صد هیچ کدوم یک از حربه های زنانه‌ای که اون داشت رو من نداشتم، من پیش چشم حامد یا هر کسی فقط یه دختر بچه نوزده ساله بازیگوش بودم!

کلافه بودم از حرف زدن با خودم! رها کن پروا تو خودت بهتر از هرکسی می‌دونی اتفاقی که صلاح باشه پیش میاد!

لبخند مصنوعی زدم و نگاهشون کردم.
_چطور شده؟ خوشت اومد یکتا جون؟

دور دهنش رو با دستمال با ناز و ادا پاک کرد.
_خیلی خوب شده پروا جون اصلا به سن و سالت نمی‌خوره همچین دسپختی!

می‌خواستم بگم من تو هر زمینه‌ای خوبم برعکس توئه خیانتکار ولی در جواب حرفش لبخندی زدم و سعی کردم به پای تیکه نذارم!

حامد سکوت کرده بود و با لذت درحال خوردن غذای مورد علاقش بود.

ناخود‌آگاه لبخند فیکم به لبخند واقعی ولی محو تبدیل شد.

قاشق رو توی بشقاب گذاشت و دهنش رو پاک کرد، افتخار کردم به کدبانوییم!
_خیلی خوشمزه شده بود پروا.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 02:47

#اوج_لذت
#پارت_39

لبخند محوی زدم و از سر میز بلند شدم و ظرف‌هارو جمع کردم.
_نوش جونتون.

یکتا از سر میز بلند شد و تو جمع و جور کردن میز بهم کمک کرد، کمک کردنت بخوره تو سرت!

شونش رو آروم فشردم.
_مرسی عزیزم زحمت نکش خودم تمیز می‌کنم.

دستمال رو توی سطل آشغال انداخت.
_این چه حرفیه بالاخره خواهر شوهرمی غریبه که نیستیم.

اوهو! شوهرم! هنوز نه به باره نه به داره، نامزدم نکردی میگی شوهرم؟ به اون پسرا که باهاشون لاس می‌زنی هم میگی شوهر یا فقط به داداش بدبخت من که از چیزی خبر نداره؟

حامد کش و قوس به خودش داد و نگاهی به ساعت انداخت.
_یکتا حاضر شو که برسونمت خونه دیر وقته.

یکتا برای اینکه مطمئن بشه دیروقته ساعتش رو نگاه کرد و سمت در رفت.
_آره دیره، بابا گفته بود زیاد دیر نکنم، بریم عشقم.

چقدر رو مخ بود! د آخه خانواده‌ی بیچارت هم از وضع ذاتت خبر ندارن.

نفس عمیق کشیدم و به طرف در رفتم تا راهیشون کنم.
_مراقب خودتون باشید خوشحال شدم اومدین.

یکتا کفش‌هاش رو پاش کرد و بازوی حامد رو گرفت.
_ممنون بابت پذیراییت، می‌بینمت عزیزم.

سر تکون دادم و خداحافظی کردم باهاشون، ای کاش می‌شد دیگه نبینمت!

با بلند شدن صدای در نفس آسوده و راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم.
با اینکه کار آنچنانی هم نکرده بودم ولی حس می‌کردم کل انرژیم تحلیل رفته، انگار ده دوازده نفر ادم باهم روی سرم ریخته بودن و تا حد توانشون منو زده بودن.

هر چند که خودم می‌دونستم دلیل اصلی تموم اون خستگی و بی حوصلگی فقط و فقط شخص یکتا بود!

یعنی تموم نفرتی که داشتم فقط بابت چیزی بود که ازش دیده بودم؟ فقط نگران آینده حامدی بودم که باید پسوند برادر رو بهش میدادم؟

یا حسی بود که از دیدن این دو کنار هم باعث انزجارم میشد؟ خودم هم گیج و سر در گم بودم.

با بلند شدن صدای گوشیم افکارم رو پس زدم، با دیدن اسم مامان لبخند عمیقی زدم و جواب دادم.
_الو سلام مامان قشنگم،چطوری؟ خوش میگذره؟!

صدای شاد مامان باعث شد لبخندم ببشتر از قبل بشه.
_سلام دختر قشنگم..‌. ما که عالی! تو چطوری برادرت خوبه؟
به عقب تکیه دادم و گفتم:
_اره عشقم خوبیم هردومون.

صدای ذوق زده مامان بلند شد.
_پروا امشب با داداشت حرف زدم، قرار شد وقتی منو بابات برگشتیم بریم خاستگاری یکتا، دوهفته بعدشم عقد کنن.

تا می‌خوام بیخیال تنفر و فکر کردن بشم یه چیزی مثل پتک تو سرم می‌خوره!
کاش می‌شد به همشون ثابت کنم یکتا به درد نخوره.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 02:48

#اوج_لذت
#پارت_40

دستم رو مشت کردم و تکیه دادم عقب.
_چقدر خوب! خوشحال شدم بالاخره حامد سر و سامون می‌گیره و تشکیل خانواده می‌ده.

مامان صداش لحظه به لحظه شاد تر و پر نشاط تر می‌شد.
_قربونت برم مادر خدا از زبونت بشنوه.

کلافه با انگشت‌هام ور رفتم.
_خوش بگذرونید حسابی، وقتی برگردین می‌ریم خرید برای مراسم‌ها.

_باشه دخترم مراقب خودت باش می‌بینمت عزیزم.

خداحافظی کردم و کلافه گوشی رو روی میز گذاشتم.

من که نمی‌تونستم از ازدواج منصرفش کنم و مراسم‌هارو کنسل کنم، ولی قطعاً خیلی کار ها برای پشیمون کردن یکتا از دستم برمی‌اومد!

دلم گرفته بود، تصور حامد تو لباس دامادی اونقدر برام جذاب و دلنشین بود که می‌تونستم ساعت‌ها بدون انجام دادن کاری فقط و فقط به قامتش تو اون لباس که مطمئنا جذابیتش رو چندین برابر می‌کرد نگاش کنم!

اما تصورش کنار شخصی مثل یکتا...
یعنی اونو لمس می‌کرد؟ اونو به اغوش می‌کشید؟
کارهایی که با من کرده بود، اه پروا بسه دوباره یادآوری نکن!

با تصورش بی اختیار بغض بدی به گلوم چنگ زد
نمی‌فهمیدم این روزا چه مرگم شده که توی ذهنم یا جنگ با یکتا بود یا جنگ با خودم!

کلافه از اون همه فکر و خیال از سرجام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.

این همه کلافگی فقط و فقط نیاز به یه دوش آب سرد داشت.

حوله و وسایل مورد نیازم رو برداشتم و داخل حموم شدم.

با ریزش اب سرد روی سطح بدنم حس سبکی بهم دست داد و همین باعث شد تا میزارن زیادی از کلافگیم کاهش پیدا کنه.

بدنم رو با شامپو بدن مورد علاقم شستم.

حالا حس بهتری داشتم، انگار بدنم از اون حالن کرخت و بد حال خارج شده بود و از کلافگی نجات پیدا کردم.

حوله رو دور بدنم پیچیدم و از حمام خارج شدم اما با دیدن حامد که وسط اتاق ایستاده بود و زل زده بود بهم بی اختیار جیغ بلندی کشیدم و‌حوله رو محکم تر از قبل دور خودم نگه داشتم.

خودش هم تعجب کرده بود و دستپاچه شده بود، آب دهنش رو به سختی قورت داد که باعث شد سیبک گلوش بالا پایین بشه، نگاهی به سر تا پام انداخت.
_نمی‌دونستم حمومی! همین الان رسیدم، فقط اومدم تنها نباشی.

کاملاً لال زل زده بودم بهش که ادامه داد.
_نمی‌تونم تنهات بزارم مامان اینا تورو به من سپردن باید حواسم بهت باشه.

در جواب حرف‌هاش فقط تونستم سر تکون بدم، نفس عمیق کشید و از اتاق بیرون رفت.

تا مرز سکته رفته بودم، می‌دونم حامد برخلاف میل من کاری نمی‌کرد و این چند وقت فقط درحال جبران و دلجویی بود ولی ترس و استرس عادی بود.

بعد چند دقیقه به خودم اومدم و سعی کردم این اتفاق ساده رو انقدر جدی نگیرم.

سمت کمد رفتم و لباس‌های نسبتاً

1403/06/14 02:49

پوشیدم رو تنم کردم و موهام رو خشک کردم، دست و پام رو گم کرده بودم ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و پایین رفتم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 02:49

چهل تا پارت امروزمون🙂👆
@romankadee

1403/06/14 02:54

#اوج_لذت
#پارت_41

روی کاناپه نشسته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود.

کنترل تلوزیون رو برداشت و خیلی بی مقدمه لب زد.
_من اگه میام اینجا قصدم این نیست که اذیتت کنم یا معذب بشی!

لبم رو تر کردم و بزاق دهنم رو قورت دادم.
_من معذب نشدم حامد.

شونه‌ای بالا انداخت و موهای خوش حالتش رو چنگ زد.
_بالاخره توام دلت می‌خواد راحت باشی، منم به تو اعتماد دارم ولی میام اینجا برای محکم کاریه تا مراقبت باشم!

احساس خوبی گرفتم از اینکه هم خودش دلش نمی‌خواست اذیتم کنه هم نمی‌ذاشت کسی اذیتم کنه.

موهای نیمه خیسم رو کنار زدم و با لبخندی که نمی‌دونم از کجا سر و کلش پیدا شده بود به صفحه تلوزیون خیره شدم اما حتی یک ثانیه از برنامه‌ای که در حال پخش بود رو متوجه نشدم!

نگاه زیر چشمی بهش انداختم، چقدر دلم می‌خواست بحث بینمون ادامه پیدا کنه! از این سکوت بیزار بودم.

با یکم این پا اون پا کردن و دنبال موضوع گشتن بلاخره تونستم لب از لب باز کنم.
_راستی امروز مامان زنگ زد.

نگاهش رو از تلوزیون گرفت و کنجکاو نگام کرد.
_خب؟ چی گفت؟

انگشتام رو داخل هم گره کردم و گفتم:
_هیچی گفت تا دو روز دیگه برمیگردن.

به این قسمت از حرفم که رسید، اخم‌هام توی هم گره خورد و بی اختیار لحنم کاملا پر از حرص شد:

_راجع به خاستگاریتم گفتش، گفت قبول کردی بری خاستگاری یکتا مامانم با خاله حرف زده قرار شده بعد برگشتنشون برید واسه خاستگاری و مراسمای بعدش خرید کنید.

نفسش رو بیرون فرستاد و فقط سرشو به معنای تصدیق حرفام تکون داد.

دستم و تکیه گاه صورتم کردم و با همون اخم زل زدم به صفحه تلوزیون.

فقط خبرش رو شنیده بودم و اینجوری واکنش نشون می‌دادم، خدا به داد وقتی برسه که واقعا می‌خواستم تو مراسماش شرکت کنم!

حامد آدم زرنگی بود و از اینکه نمی‌دونست یکتا چیکار کرده و ذاتش واقعیش چیه، حرصم می‌داد.

با پیچیدن صداش افکارم رو پس زدم و نگاهش کردم.

_چیزی گفتی؟ حواسم نبود.

هوف کلافه‌ای کشید و تکیه داد عقب.
_می‌گم هنوز به اونشب و اتفاقی که افتاد، فکر می‌کنی؟!

از سوال ناگهانیش جا خوردم، این سوال سوال خودم هم بود، هنوز درگیر بودم؟ فکر می‌کردم بهش؟

انگشت‌هام رو تو هم گره زدم و بر خلاف چیزی که توی ذهنم میگذشت لب زدم.
_نه خودت گفتی دیگه فکرش رو نکنم اتفاقی بوده که افتاده یادآوریش فقط اعصاب هردومون و خورد میکنه.

موهاش رو چنگ زد و سر تکون داد.
_آره این به نفع هردومونه‌، منم هر کاری بتونم برای جبرانش می‌کنم!
فقط خواستم بگم تا فکر نکنی یادم رفته یا حواسم نیست! حق تو بهتریناس پروا! یه زندگی آروم کنار کسی که لیاقتتو

1403/06/14 12:50

داره.
نباید بزاری همچین چیزی تاثیری بزاره تو آیندت.

بی حرف در مقابل حرف‌هاش سر تکون دادم، خوشبختی کنار یه نفر دیگه؟ پس چرا حتی نمی‌تونستم خودم و کنار شخص دیگه‌ای تصور کنم؟

به اجبار لبخندی به روش پاشیدم.
_خوشحالم که برادری مثل تو دارم!

لپم رو کشید و از سرجاش بلند شد و تلوزیون رو خاموش کرد.

"شب بخیر" آرومی زمزمه کرد و من و با کوهی از سوال بی جواب تنها گذاشت.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 12:50

#اوج_لذت
#پارت_42

از این تنهایی و بی حوصلگی استفاده کردم و فیلم دانلود کردم و ریختم توی فلش و به تلوزیون وصلش کردم.

تکیه دادم عقب و زل زدم به صفحه‌ی بزرگ تلوزیون و حسابی غرق بودم که سر و کله‌ی حامد با لباس خونگی پیدا شد.

دقیقاً الان که سعی دارم ازش دوری کنم دم به دقیقه نزدیکم می‌شه!

کش و قوس به خودش داد و کنارم روی کاناپه نشست و زل زد به صفحه‌ی تلوزیون و با پررویی تمام شروع کرد به خوردن خوراکی‌هام.

با لب و لوچه‌ی اویزون نگاهش کردم.
_خوراکی‌های من و شریک شدی.

بیخیال دستش رو روی صورتم کشید و چیپس رو وارد دهنش کرد و با دهن تقریباً پر لب زد.
_فیلمت و ببین فسقلی من و تو نداره که!

دهنش بوی الکل می‌داد و مشخصه که مشروب خورده، نفس عمیق کشیدم و سعی کردم استرس نگیرم.

در جواب حرفش ضربه‌ای به بازوش کوبیدم که انگار به سنگ زدم درد! بیشتر برای مچ من بود تا بازوی قطور و عضله‌ایِ اون.

ریلکس نگاهم کرد و شونه‌ای بالا انداخت.
_حکم ماساژ داشت.

چپ چپ نگاهش کردم و سعی کردم به جای حرص خوردن از دیدن فیلم لذت ببرم.

چند دقیقه گذشت که دوتا شخصیت فیلم کم کم رفتن تو کار هم و عمیق شروع کردن به بوسیدن همدیگه‌.

چشم‌هام گرد شد و خوراکی‌ها رسماً تو دهنم کوفتم شد!

زیر چشمی حامد رو نگاه کردم که به شدت خون‌سرد درحال خوردن بود و فیلم رو نگاه می‌کرد.

خیلی تلاش کردم به خودم مسلط باشم ولی امکان نداشت! به حدی صدای بوسیدن‌هاشون زیاد بود که ناخودآگاه حواست پرت می‌شد.

گوشیم رو برداشته بودم و بی هدف داشتم باهاش ور می‌رفتم و جز اینکار هیچکار دیگه‌ای نتونستم انجام بدم.

متوجه نگاهای خیره شدم، زیر چشمی نگاهش کردم که فهمیدم زل زده بهم.

سریع نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم ولی با صدای آه و ناله‌ی زنونه سرم رو با ضرب بالا آوردم.

بدن برهنه جفتشون و رابطه‌ی جنسیشون! صحنه‌ی رو به روم خیلی زیاد باز بود و عمیق، تازه تونستم موقعیت رو درک کنم و کاری که از دستم بر اومد این بود جیغ بلندی بکشم و خیز بردارم سمت حامد و با کنترل تلوزیون رو خاموش کنم.

با نفس نفس کنترل رو توی مشتم گرفتم و فهمیدم تو چه حالتی هستم، یکی از دست‌هام تکیه گاهم شده بود و اون یکی دستم توش کنترل بود و کامل با حامد فیس تو فیس بودم.

به حدی فاصلمون کم بود به راحتی می‌تونستم هرم نفس‌های داغش رو حس کنم و بوی عطر تلخ و سردش با مشروبی که خورده بود قاطی شده بود و بوی مست کننده‌ای رو ساخته بود.

قفل کرده بودم اما فهمیدم حامد سرش رو کمی نزدیک آورد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 12:52

#اوج_لذت
#پارت_43

بی اختیار به تبعیت ازش سرم رو نزدیک بردم، دست‌های داغ و مردونش روی کمرم نشست.

لبم رو به دندون گرفتم و روی پاش جا به جا شدم و تا راحت تر باشم و پاهام از حالت بی حسی و خواب رفتگی دربیاد.

لحن صداش بم شده بود.
_انقدر وول نخور بچه!

بزاق دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی شونش گذاشتم، نمی‌دونستم این کار درست بود یا نه... قطعاً نبود! فقط این رو می‌دونستم می‌خوام از این لحظه لذت ببرم و طعم لب‌هاش رو حس کنم.

انگشتش نوازش وار روی تیرک کمرم کشیده شد، فقط یه بند انگشت فاصله‌ی صورتمون بود.

انگشتش رو روی لبم کشید و زل زد به چشم‌هاش.
_کاش می‌شد بعد از این کار حافظت رو پاک کنم! ولی نمی‌شه، پس برام مهم نیست.

این جمله رو تکمیل کرد و لب‌هاش رو عمیق روی لب‌هام گذاشت.

واسه یه لحظه حس کردم قلبم نمی‌زنه، کاش می‌شد بهش بگم منم دلم می‌خواد بعد از انجام خیلی کار‌ها حافظت رو پاک کنم.

الان که حس خوب به کل سلول‌های بدنم منتقل شده چرا با فکر و خیال خودم رو عذاب بدم؟

دستم رو روی گردنش گذاشتم و مشغول بوسیدن لب‌هاش شدم که علاوه بر مزه‌ی چیپس سرکه نمکی طعم گس مشروب رو حس کردم.

لب‌هاش داغ شده بود و نرم و با آرامش لبم رو مکید.

حلقه‌ی دست‌هاش دور کمرم تنگ تر شد و من رو بیشتر سمت خودش کشید، محکم چسبیده شدم بهش.

عمیق و از ته دل لب‌هام رو می‌بوسید ولی فراتر نمی‌رفت و اجازه نمی‌داد اذیت شم از این همه نزدیکی.

هردومون نفس کم آوردیم، ازش جدا شدم و با نفس نفس شونش رو گرفتم، قفسه سینش به تندی بالا پایین می‌شد.

چشم‌هام همچنان بسته بود و لبخند محوی روی لب‌هام نشسته بود، باید تموم می‌کردم چون اگه ادامه پیدا کنه و کنترلمون رو از دست بدیم بعدش پشیمون می‌شیم و بازم کلافگی کار دستم می‌ده.

انگشتش رو روی خیسی لب‌هام کشید و پاکشون کرد.
چشم‌هام رو آروم باز کردم و نگاهش کردم.
_باید بس کنیم... تو مستی نمی‌خوام اتفاق بدی بیوفته.

پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد.
_هیچ اتفاق بدی نمیوفته! قرار نیست به تو آسیب بزنم، فقط بزار بمونم تو این خلسه‌ی شیرین.

چه تشبیه قشنگی بود! خلسه‌ی شیرین... واقعاً خلسه‌ی شیرین بود که حاضر نبودم ازش خارج شم.

این بار من برای بوسیدنش پیشقدم شدم و مشغول بوسیدنش شدم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 12:56

#اوج_لذت
#پارت_44

عمیق و صدادار درحال بوسیدن و مکیدن لب‌های هم بودیم و هیچکدوممون پیشروی نمی‌کردیم.

دستم و روی شونش گذاشتم و همزمان با بوسیدن هم زبونمون روی هم می‌لغزید.

کمرم رو چنگ زد و لب پایینم رو گاز ریزی گرفت.

موهاش رو چنگ زدم و محکم تر بوسیدمش ولی صدای زنگ گوشیش جوری بهم شوک وارد کرد که سریع سرم رو عقب کشیدم.

نفس نفس می‌زد و چشم‌هاش خمار شده بود و لب‌هاش بخاطر مکیده شدن سرخ و متورم شده بود.

همونطوری که دستش روی کمرم بود گوشیش رو برداشت و تماس رو وصل کرد.
_بله.

صدای پشت خط برام ناواضح بود و متوجه نمی‌شدم، حامد سرش رو به عقب تکیه داد.
_آره مامان اینا برگردن میایم خاستگاری.

مکث کرد تا به مکالمه‌ی شخص پشت تلفن که حدس می‌زدم یکتا باشه، گوش بده.

_آره عزیزم همه چی هماهنگ شده، تو نگران چیزی نباش.

حرصم گرفته بود، تا چند دقیقه پیش درحال بوسیدن هم بودیم ولی اون به یکی دیگه می‌گفت عزیزم!

با خداحافظی به مکالمه خاتمه داد و گوشیش رو کنار گذاشت.

بی حرف داشتم نگاهش می‌کردم که دهن باز کرد.
_یکتا بود.

سر تکون دادم.
_متوجه شدم.
مکث کردم و لب رو تر کردم.
_فراموش کن این اتفاقی که افتاد، تو مست بودی منم اشتباه کردم، من نمی‌خوام باعث این بشم که تو به یکتا خیانت کنی!

اخمی کرد و زل زد تو چشم‌هام.
_تو باعث این کار نشدی! منم اونقدر مست نیستم که ندونم دارم چیکار می‌کنم.

توجهی به جمله‌ی آخرش نکردم و از روی پاش بلند شدم و زیر بازوش رو گرفتم.
_پاشو ببرمت تو اتاق باید استراحت کنی.

از جاش بلند شد و موهاش رو به عقب هدایت کرد، داغی بدنش و چشم‌های خمارش و بوی الکل دهنش نمی‌ذاشت باور کنم اونقدر مست نیست!

محکم بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا بره توی اتاقش، سمت تختش هدایتش کردم و نگاهش کردم.
_خوب بخوابی داداش!

نفس کلافش رو بیرون فرستاد و روی تخت دراز کشید‌.
_همچنین، شب بخیر.

با پایان جملش سریع از اتاق بیرون رفتم و با قدم‌های تند سمت اتاق خودم رفتم و در رو بستم.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:03

#اوج_لذت
#پارت_45

با حس نوازش دستی روی گونم و آفتاب که مستقیم توی صورتم بود چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن مامان که روی تخت نشسته بود و انگشت‌هاش روی صورتم بود جت وار سر جام نشستم و محکم بغلش کردم.

بابا درحالی که پرده‌ها رو کنار می‌زد تک خنده‌ای کرد و به سمتم اومد و پیشونیم رو بوسید.
همیشه عادت داشت برای بیدار کردنم پرده‌ها رو بکشه تا نور آفتاب بیاد تو صورتم.

دروغ گفتم اگه بگم دلتنگشون نبودم! بی حد و مرز دلتنگشون شده بودم.

محکم و از ته دل جفتشون رو بغل کردم.
_وای چقدر دلم تنگ شده بود براتون، اصلا نبودین انگار یه تیکه از وجودم نبود.

بابا لبخند قشنگی زد و موهام رو کنار زد.
_زلزله‌ی بابا.

مامان گونم رو عمیق بوسید و دستم رو گرفت.
_برادرت کو؟ تنهات گذاشت این چند روز؟

تا اسمش میومد تمام لحظه‌ها تو ذهنم نقش می‌بست، لبخند اجباری زدم.
_نه تنهام نذاشت، فکر کنم رفته مطب، با یکتا جون اومده بود.

مامان با اون نگاه مهربونش زل زد بهم و لبخندی تحویلم داد.
_خیلی برای داداشت خوشحالم، مطمئنم کنار هم خوشبخت می‌شن.

ای یکتا چقدر آب زیر کاه بود که اینطوری تو دل مامانم اینا جا باز کرده بود!

پتو رو کنار زدم و لباسم رو صاف کردم.
_منم خیلی برای حامد خوشحالم لیاقتش بهترین‌هاست.

بابا سر تکون داد.
_دقیقاً همینطوره دختر قشنگم، پاشو سر و وضعت و درست کن صبحانه بخوریم.

"چشم"ای زیر لب گفتم و از جام بلند شدم.
_راستی مامان کِی قراره بریم خرید؟

مامان از روی تختم بلند شد.
_فعلاً قرار خاستگاری رو با خانواده‌ی یکتا گذاشتم، ایشالله بعد از خاستگاری می‌ریم خرید.

سری به معنای تائید تکون دادم و گونه‌ی جفتشون رو بوسیدم.
_ما می‌ریم بیرون راحت کارات و بکنی دخترم.

هردوشون از اتاق بیرون رفتن و در رو آروم بستن، سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم.

وقتی برق خوشحالی رو تو چشم‌های مامان بابا می‌دیدم دلم نمی‌اومد بزنم تو ذوقشون و حالشون رو خراب کنم.

من دوستشون داشتم و به خاطرشون تحمل می‌کردم و کنار می‌اومدم.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:10

#اوج_لذت
#پارت_47

لباس پوشیدم و آرایش لایتی کردم، زیاد اهل آرایش نبودم و معتقد بودم زیبایی باید طبیعی باشه.

صدای مامان از بیرون اتاق بلند شد.
_حامد پایین منتظر وایساده مامان جان.

هوفی کشیدم و شال سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم، سعی کردم ظاهرم رو حفط کنم.
_بریم مامانی آمادم من.

با لبخند عمیق نگاهم کرد.
_قربون صورت ماهت برم خوشگل من.

با تعریف‌هاش کل وجودم ضعف می‌رفت! نگاهی به بابا انداختم که روی کاناپه نشسته بود.
_شما نمیای بابا؟

کنترل تلوزیون رو برداشت و تکیه داد عقب.
_نه بابا جان خرید های زنونه دارید برید شماها من می‌مونم.

کاش جای بابا من می‌موندم! مامان بازوم رو گرفت و سمت در بردتم.
_بابات رو که می‌شناسی برای کادو گرفتن واسه من هم از بقیه کمک می‌گیره سر رشته نداره تو چیزی!

تک خنده‌ای کردم و سر تکون دادم، عشقشون خیلی قشنگ بود و حس خوبی می‌داد بهم.

برای بابا بوس فرستادم.
_زود برمی‌گردیم جذاب ترین بابای دنیا.

_برو کمتر زبون بریز.

کفشم رو پام کردم و با مامان پایین رفتیم، حامد پشت فرمون نشسته بود و منتظر ما بود.

پیرهن مردونه‌ی سفید رنگ تنش کرده بود و موهاش به لطف ژل بالا رفته بود.

مامان جلو نشست و من عقب، سلام کوتاهی کردم و تکیه دادم.

دستش رو پشت گردن مامان گذاشت و عمیق پیشونیش رو بوسید.
_دلتنگت بودم.

مامان شونه‌های پهن و مردونه‌اش رو آروم فشرد و "منم همینطور"ای زمزمه کرد.

حامد از توی آینه نگاهم کرد و ماشین رو روشن کرد.
_چطوری تو بچه حالت خوبه؟

اینجا خلوت دوتایی نبود که هرجور دلم بخواد صحبت کنم! جلوی مامان باید طور دیگه رفتار می‌کردم.
_خوبم داداشی.

مامان کمربند ایمنی رو بست.
_به نظرت چی بخریم برای یکتا؟

حامد دنده رو عوض کرد.
_دستبندی گردنبندی، فرق نداره یه چیز ساده باشه ولی به چشم بیاد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:21

#اوج_لذت
#پارت_48

کلافه تکیه دادم عقب و با انگشت‌هام ور رفتم، من الان تو خرید مراسم خاستگاری داداشم شریک شدم.

همون برادری که من باهاش رابطه‌ی جنسی داشتم و اخیراً درحال بوسیدنش بودم!

حامد هر از گاهی از تو آینه نگاهش محو نگاهم می‌شد ولی سریع سرم رو پایین می‌انداختم و حواسم رو بیخودی پرت می‌کردم.

مامان شالش رو صاف کرد.
_یه انگشتر ظریف برای نشون کردنش هم قشنگه.

هرچیزی که درمورد یکتا بود حرص می‌داد من و! امیدوارم خود حامد به زودی بفهمه اون مار خوش خط و خال چه کار‌هایی از دستش برمیاد.

حامد سر تکون داد و موهای خوش حالتش رو به عقب هدایت کرد.
_نمی‌خوام خیلی تجملاتی داشته، یه چیز ساده بیشتر به دل می‌شینه.

مامان حرفش رو تائید کرد.
_آره پسرم اینطوری بهتره، تازه سلیقه‌ی پروا هم هست.

حامد از توی آینه زل زد بهم.
_آره از این بابت شانس آوردیم پروا خوش سلیقه‌ست.

لبخند اجباری زدم.
_لطف دارین، من فقط می‌خوام همه چیز درست پیش بره، بالاخره مراسم داداشم و زن داداشمه.

هرچی کلمه‌ی داداش رو به زبون می‌آوردم حماقت‌هام جلوی صورتم نقش می‌بست!

اون مرد بود چیزی ازش کم نمی‌شد مشکلی نداشت، این وسط من بودم که سر یه اشتباه کوچیک دخترونگیم رو از دست دادم.

با توقف ماشین جلوی پاساژ "پالادیوم" پیاده شدیم.

تازه می‌خواست تجملاتی نباشه و ساده باشه اومده از همچین پاساژی براش خرید کنه!

یقه پیرهنش رو صاف کرد و سه تایی رفتیم تو.

حال و هوای این پاساژ رو خیلی دوست داشتم، چراغونی بود و مغازه‌هاش بیش از حد جذاب بود.

حامد سمت مغازه‌ی جواهر فروشی رفت ما هم پشت سرش وارد مغازه شدیم.

همین که وارد مغازه شدیم‌ دستبند ظریف طلایی نقره‌ای که طرح پروانه و شکوفه بود چشمم رو گرفت.

حیف که پای آبروی حامد و مامان بابا وسط بود وگرنه عمراً چیز قشنگی براش انتخاب می‌کردم!

بازوی پهن و عضلانیش رو گرفتم و آروم فشردم.
_اون دستبنده رو ببین خیلی قشنگه.

حامد لبخندی زد که چال گونش مشخص شد.
_قشنگه، تو از چیزی خوشت اومده انتخاب کن بخریم.

مامان دنباله‌ی حرفش رو گرفت.
_راست می‌گه دخترم چیزی مد نظرته بگو.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

حامدِ جذاب💜✨
@romankadee

1403/06/14 13:34

#اوج_لذت
#پارت_49

موهام رو پشت گوشم فرستادم.
_نه مامان جون فعلاً چیزی نمی‌خوام اومدیم خرید برای عروس خانم!

حامد به فروشنده گفت تا دستبندی که سلیقه‌ی من بود رو بیارن.

مامان با ذوق دستبند رو برداشت و نگاهش کرد.
_خیلی شیکه، هم ظریفه هم خاص.

بلافاصله گونم رو بوسید.
_قربون سلیقه‌ی دخترم برم.

تک خنده‌ای کردم و "خدانکنه‌"ای زمزمه کردم.

حامد نگاهی به مامان انداخت.
_به نظرت همین خوبه؟

مامان دستبند رو روی میز شیشه‌ای فروشنده گذاشت.
_آره مامان همین عالیه.

حامد زیر چشمی نگاهم کرد.
_البته چیزی که سلیقه‌ی پروا باشه امکان نداره بد باشه.

در جواب حرفش فقط لبخند زدم.

دستبند رو حساب کرد و تو جعبه‌ی به شدت خوشگل و خاصی گذاشتش.

تشکر از فروشنده کردیم و از مغازه خارج شدیم.

مامان جعبه رو توی کیفش گذاشت.
_باید بریم دسته گل سفارش بدیم آماده کنن برامون تا روز خاستگاری.

حامد سر تکون داد و باهاش موافقت کرد.

فقط من بودم که کامل روزه سکوت گرفته بودم و لال شدم؟ حرفی هم برای گفتن نداشتم.

سه تایی سوار ماشین شدیم، تکیه دادم عقب و به بیرون زل زدم.

حس خوبی به این مراسم و وصلت این دوتا نداشتم، شاید هم الکی داشتم بزرگش می‌کردم.

حامد از نگاه کردنم توی آینه دست برنداشته بود و بعضی وقت‌ها نگاهمون توی هم گره می‌خورد.

زل زد به چشم‌هام و دهن باز کرد.
_قصدم این گل رو نیلوفرِ آبی سفارش بدم.

بی اختیار سوال شد برام، سریع پیشدستی کردم و اجازه ندادم مامان حرف بزنه.
_چرا نیلوفر آبی؟

ریلکس دنده رو عوض کرد.
_ چون قشنگه و همینطور خاص!

انگار این جواب واقعی سوالم نبود و داشت می‌پیچوند، حداقل لحنش واقعیت رو نشون نمی‌داد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:44

#اوج_لذت
#پارت_50

نگاهم رو ازش گرفتم و شونه بالا انداختم.

یه حسی درونم بود، حس دلخوری و ناراحتی انگار درونم آشوب بود!

ماشین جلوی مغازه‌ی گل فروشی متوقف شد.

مامان ذوق زده به گل‌ها نگاه کرد.
_چقدر حس و حال خوبی داره.

خواست پیاده شه که سریع پیشدستی کردم.
_مامان قربونت برم بشین خسته شدی فداتشم، دسته گل یه چیزیه که حامد باید با سلیقه‌ی خودش برای یکتا بگیره.

مامان همچنان ذوق داشت و مشخص بود چقدر پر شور و هیجانه.
_دخترم خسته نشدم اتفاقاً انرژی دارم، مراسم تک پسرمه مگه می‌شه خسته شم.

حامد لبخندی زد و پیشونی مامان رو بوسید.
_باهم اومدیم خرید، سلیقه‌ی مامانم و خواهرم باشه بهتره! پیاده شین.

هوف کلافه‌ای کشیدم و از ماشین پیاده شدم، خرید کردن برای مراسم انقدر حوصله سر بر ندیده بودم!

سه تایی رفتیم توی مغازه، بوی گل و گیاه‌ها عجیب حالم رو خوب کرده بود.

رایحه‌ی دلنشین گل‌های تازه آب خورده روح آدم رو آروم می‌کرد!

حامد گرم مشغول حرف زدن با فروشنده شد و مامان مثل من با لبخند زل زده بود به گل‌ها.

شونم رو گرفت و سرشونم رو بوسید.
_انشالله یه روز قسمت تو می‌شه دخترم تو لیاقت بهترین‌ها رو داری.

دستش رو ناز رو کردم.
_قربونت برم من در کنار شماها به بهترین‌ها می‌رسم.

لب و دهنم باعث شد این حرف رو به زبون بیارم ولی باطنم داشت التماس می‌کرد از این آرزوها برام نکن.

وقتی به چشم دیدم یکتا رو که پشت حامد چیکار داشت می‌کرد دیگه اعتماد ندارم!

همش می‌ترسیدم مرد زندگیم اینطوری باشه.

با وجود اتفاق‌ها و آدم‌ها و شناختی که ازشون داشتم حتی ذره‌ای به ازدواج فکر نمی‌کردم.

هیچکس دلش نمی‌خواد ازش استفاده بشه و اولویت من اول خودم بودم!

همین باعث می‌شد اجازه ندم کسی اذیتم کنه و احساس کنه ساده و احمقم.

دختری نبودم که کمبود محبت داشته باشم و با وجود اون خیلی کار ها بکنم که به ضررمه!

مامان بابا همه جوره غنی‌ام کرده بودن و هوام و داشتن پس من نیازی به مرد نداشتم و اگه ازدواج نکنم ترشیده نمی‌شم!

با صدای حامد که بلند شد افکار رو پس زدم.
_سفارش دادم آماده می‌کنه، بریم.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:49

رمان#اوج_لذت بین سی تا چهل پارت گذاشته میشه💜
10 پارت اول👆👆👆👆👆👆
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:50

"لینک قابل نمایش نیست"

موضوع چالش:
آیا تا به حال کاری کردی که نه خانوادت نه همسرت ازش خبر داشته باشن؟!
پشیمونی از کارت؟!!!!
همرو‌تو لینکی ک بالا گذاشتم برام ناشناس بنویس اسم و ایدیت برام مشخص نمیشه🔞
اگه میخوای بقیه چالش هارو بخونی بیا اینجا👇
@tegzaas❌

1403/06/14 15:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#چالش
اولین چالش این باشه خدا بخیر کنه آخری 😐رو!
@tegzaas❌

1403/06/14 15:41

#اوج_لذت
#پارت_51

نفس عصبی و کلافم رو بیرون فرستادم، خرید خاستگاریِ ساده انقدر زمان برد بخواد برسه به عقد و عروسی من یکی از کلافگی خودکشی می‌کنم.

با لبخند اجباری حامد و نگاه کردم.
_امیدوارم خوشبخت بشی برات بهترین‌هارو آرزو می‌کنم.

لبخند و زبون خوشم همه فرمالیته بود تا مامانم ذره‌ای شک نکنه!

حامد هم از حالت‌هاش و چشم‌هاش مشخص بود داره نقش بازی می‌کنه بخاطر مامان.

لپم رو طبق عادتش کشید.
_مرسی خواهر کوچولو! در کنار مامان بابا و تو.

جمله‌ش رو تکمیل کردم.
_و همینطور یکتا!

مامان با ذوق و لبخند محومون بود، برق خوشحالی توی چشم‌هاش بود.

حتی یه درصد هم نمی‌خواستم بابت چیزهای الکی و حاشیه خوشحالی رو از مامان بگیرم.

در ماشین رو باز کردم و سوار شدم، هوا نسبتاً خنک بود ولی من مخم کامل داغ کرده بود!

شیشه رو کمی پایین دادم تا هوای آزاد بهم بخوره و از اعماق وجود استشمامش کنم.

حامد پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت خونه.

مامان با لبخند زل زد به نیم رخ حامد.
_شیرینی رو روز خاستگاری می‌گیریم پسرم سخت نگیر زیاد، از مطب هم اومدی خسته شدی به اندازه‌ی کافی.

حامد مرد مغرور و جدی‌ای بود ولی برای مامان حتی یه کوچولو هم غرور نداشت!

دست مامان رو عمیق بوسید.
_خسته نیستم مامان جان.

حدود یک ربع بعد جلوی خونه زد رو ترمز.

مامان کیفش رو روی شونه‌ش انداخت.
_بیا بالا یکم استراحت کن یه چیزی بخور قربونت برم.

حامد نچ زد.
_کار دارم عزیزم.

مامان اخم ظریفی کرد که اصلا به صورت مهربونش نمی‌خورد.
_بابات رو هم ندیدی، خیلی وقته دور هم نبودیم! راه فرار نداری پسرم پارک کن ماشیم و بیا.

هوف خدا چه اسراری بود حامد بیاد من از نقش بازی کردن خسته شدم!

برای اینکه ضایع نباشه دنباله‌ی حرف مامان رو گرفتم.
_راست می‌گه داداش بیا بالا خیلی وقته جمع چهار تایی خانوادگی نداشتیم! خداروشگر با وجود یکتا جون این جمع داره بزرگتر می‌شه.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 15:52

#اوج_لذت
#پارت_53

انگار حرف‌هام بیش از حد براش گرون تموم شد که با قدم‌های بلند جلو اومد و بازوم رو محکم به طرف خودش کشید.

فشار دستش دور بازوم به حدی بود که به راحتی خورد شدن قولنجم رو زیر دستاش حس میکردم.

بی توجه به دردم با خشم نگام کرد که از بین فک کلیک شده‌اش غرید.

_بفهم چی از دهنت در می‌ره! هر چی بوده تموم شده رفته هر اتفاقی هم افتاده با خواست دو طرف بوده نه فقط من!

نگاهی به بیرون از آشپزخونه انداخت و وقتی از شرایط مطمئن شد دوباره دهن باز کرد.

_پس همونقدر که پای من گیره پای توئم گیره! گفتم حرفی نزن که گند نخوره به زندگی جفتمون.

اونم مثل من عصبی بود که اصلاً براش مهم نبود چی داره میگه و فقط می‌خواد خشم و عصبانیتش رو خالی کنه.

_اگرم خیلی با این روابط به اصطلاح خواهر برادری مشکل داری می‌تونی بیخیال اونم بشی چون من وقتی ازدواج کنم رفت و آمد زیادی ندارم پس در نتیجه چشممون به چشم هم نمیخوره!

کلمع ازدواج رو جوری با جدیت گفت که حس کردم چیزی از درونم سقوط کرد.

عصبی نگاهش کردم و دندون‌هام رو روی هم فشار دادم.
_به درک!

با همون اخم بازوم رو با ضرب ول کرد، بغض بدی سد راه تنفسم شده بود.

لبم رو به دندون گرفتم تا نزنم زیر گریه، چنگ عصبی به موهاش زد و زیر چشمی نگاهم کرد.

قبل از واکنش قبلیش با قدم‌های بلند از اشپزخونه خارج شدم و در حالی که سعی داشتم بغض و لرزش صدام رو کنترل کنم مامان رو نگاه کردم.

_مامان من یکم سرم درد میکنه اشتها ندارم میرم بخوابم.

منتظر جوابی از سوی مامان یا بابا نشدم و به طرف اتاقم حجوم بردم.

پشت در اتاق نشستم و بی صدا زدم زیر گریه.

چیزی روی سینه و قلبم سنگینی می‌کرد و چیزی نمی‌تونست باشه جز سنگینی حقیقتی که پیش روم بود.

سمت حموم گوشه اتاق رفتم و آب روشویی رو باز کردم و صورتم رو شستم.

کلافه خودم رو توی آینه نگاه کردم، چشم‌هام به خاطر گریه کمی به قرمزی می‌زد.

از حموم خارج شدم و روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو، روی چشم‌هام گذاشتم.

چند تا تقه به در خورد و صدای مامان بلند شد.
_دخترم تو که شام نخوردی اینطوری نمی‌شه که!

هیچ جوره میل غذا خوردن نداشتم و می‌دونستم اگه بخوام بخورم تو گلوم سنگ می‌شه و کوفتم می‌شه.

_نه قربونت برم سردرد دارم یکم می‌خوام بخوابم سیرم فداتشم نگران نباش.

_باشه قشنگم راحت باش استراحت کن.

سایه‌اش رو دیدم که با قدم‌های کوتاه از اتاقم دور شد، خوب بود که درکم می‌کنه ولی واقعا سردرد امونم رو بریده بود و ترجیح دادم به جای فکر و خیال بخوابم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 16:16

#اوج_لذت
#پارت_54

روز خاستگاری بود و بی هدف به خودم زل زده بودم تو آینه.

مامان عجیب ذوق داشت ولی من همچنان بدون اینکه آماده بشم بی حرکت مونده بودم و خودم هم نمی‌دونستم چرا.

چند روز از بحثم با حامد گذشته بود ولی من ناراحت بودم از لحن حرف زدنم.

تند رفته بودم و نباید اونقدر سریع جوش می‌آوردم.

هرچی باشه حامد برادرمه چه ناتنی باشه چه تنی مهم اینه خیلی جاها هوام و داشته و وظیفه‌ی برادریش رو انجام داده.

دنبال یه راه بودم تا بتونم از دلش دربیارم ولی حامد هم حرف‌های زننده زیاد زد.

دفترم رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم نوشتن جزوه‌های دانشگاه، شاید اینطوری می‌تونستم از مراسم خاستگاری و رو به رویی با حامد فرار کنم.

در اتاقم باز شد و مامان با ذوق اومد داخل.
_عه دختر تو که هنوز لباس نپوشیدی دیر شد.

لب و لوچم رو آویزون کردم.
_مامان می‌شه من بمونم به درس‌هام برسم؟

انگار یه باره بادش خالی شد.
_قربونت برم درست نیست تو نباشی تو مراسم تو دختر مایی خواهر دامادی.

لبخندی زدم تا احساس بد نکنه و انرژیش ازش گرفته نشه.
_دورت بگردم من، چی بپوشم؟

تک خنده‌ای کرد و گونم رو بوسید.
_اینهمه لباس داری باز هم دغدغه‌ات لباسه؟

از روی تخت بلند شدم و در کمدم رو باز کردم.

مجبور بودم برم با اینکه بابت حرف‌هام پشیمون بودم و خجالت می‌کشیدم تو روی حامد نگاه کنم ولی به خاطر مامان باید برم و حامد هم بیشتر از این ناراحت نکنم.

بلوز بنفشِ یاسی رو با شلوار پارچه‌ای سفید بیرون آوردم، رگال مانتوی مشکی رنگم که به شدت خاص و دلربا گل دوزی شده بود رو با شال سفید رنگ که با شلوارم ست می‌شد رو برداشتم.

مامان تکیه داده بود به میز دراور و با لبخند محو زل زده بود بهم.
_خیلی قشنگه!

"قربونت برم"ای زمزمه کردم و لباس‌هارو روی تخت گذاشتم.

مامان با ذوقی که داشت نگاهم کرد.
_خوب شدم؟ لباسم خوبه؟

کامل براندازش کردم و بی اختیار لبخند عمیق زدم.
_آخ من فدات بشم! فرشته‌ی بدون بال من.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 16:20

#اوج_لذت
#پارت_55

پیشونیش رو بوسیدم.
_می‌رم بیرون آماده شو سریع دیر نشه یه وقت.

لباس پوشیدم و موهای بلندم رو باز گذاشتم، شال رو روی سرم انداختم.

آرایش کمرنگی کردم تا صورتم بی حس نباشه.

در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
_من آمادم بریم.

بابا از روی کاناپه بلند شد، تیپش باعث شد کیلو کیلو قند تو دلم آب شه.

کفشم رو پام کردم.
_چه مامان بابای جذاب و دلبری دارم من!

بابا تک خنده‌ی مردونه‌ای کرد.
_زبون نریز بچه.

گوشی مامان زنگ‌ خورد که باعث شد مثل جت از جاش بلند شه.
_حامد رسید بریم.

اسمش که می‌اومد فکرم به هم می‌ریخت و حرف‌های جفتمون تو ذهنم اکو می‌شد.

سه تایی پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم، گرم و صمیمی مشغول حال و احوال شدن و من فقط تونستم "سلام" "خوبی" رو به زبون بیارم.

بیش از اندازه جذاب و خوشتیپ تر از قبل شده بود، جعبه شیرینی رو مامان روی پاهاش گذاشت و بابا دسته گل رو نگه داشت.

نیلوفرِ آبی! همون چیزی بود که سفارش داده بود و من همچنان دلیل علاقه‌اش به گل نیلوفر آبی رو نفهمیدم.

سلیقه‌اش بی نظیر بود، این گل عجیب غریب خاص بود و خیلی زیاد خوشم اومد ازش.

بی حرف تکیه دادم عقب و به بیرون زل زدم و منتظر موندم برسیم.

بعد از حدود نیم ساعت جلوی خونه‌ی عمو اینا ماشین زد روی ترمز.

احساس کردم از همینجا نفسم سنگین شده و هر یک دقیقه، دوساعت می‌گذره!

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، مامان بابا و حامد هم پیاده شدن و سمت خونشون رفتیم.

در خونه توسط عمو باز شد و با خوش رویی ازمون استقبال کرد.

نگاهم به یکتا افتاد که کلی به خودش رسیده بود و خدا می‌دونست برای عروسی چقدر می‌خواد آرایش کنه!

لبخند اجباری زدم و سعی کردم سخت نگیرم!
حامد دسته گل رو سمت یکتا گرفت و یکتا با ذوق دسته گل رو ازش گرفت.

_وای این خیلی قشنگه! چقدر دوستش دارم، مرسی عزیزم.

چقدر سبک و مزخرف بود، حامد لبخندی به روش زد و همگی نشستیم روی کاناپه.

مراسم خسته کننده‌ای بود، یکتا بعد از چند دقیقه با سینی‌ِ چای اومد و به همگی تعارف کرد.

رو به روی حامد نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت، اول خانواده‌ها شروع کردن صحبت کردن و بحث کردن درمورد همه چیز.

فقط من و یکتا بودیم که تو جمع سکوت کرده بودیم.

صدای مامان باعث شد دست بکشم از بازی کردن با انگشت‌هام و سرم رو بالا بیارم.
_بذارید این دوتا جوون تنها باشن تا با هم صحبت کنن درمورد زندگیشون.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 16:24

18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 16:35

#اوج_لذت
#پارت_56


نگاهم به حامد افتاد خیلی مودب و سربه زیر نشسته بود اما با حرف مامان از جاش بلند شد.

حتی نیم نگاهم به من ننداخت با یکتا به سمت اتاقش رفتن ، نمیدونم چرا اما انگار یه چیزی درونم داشت حالم بد میکرد.

سردرد عجیبی اومده بود سراغم و دلم میخواست برم کمی استراحت کنم و هوای تازه بخورم اما نمیتونستم چشمم از در اتاق یکتا بردارم.

_پروا عزیزم حالت خوبه؟

زن عمو بود که با کمی نگرانی این سوال ازم میپرسید انگار از چهرم متوجه حال درونم شده بود.

_بله خوبم

مامان دستمو گرفت و با شادی گفت
_حتما حسودیش شده داداشش داره زن میگیره!

همه به این حرف مامان خندیدن و منم فقط لبخند بی جونی زدم و سرم پایین انداختم.

خودمم نمیدونستم چمه فقط حوصله نداشتم و این سردرد لعنتی هم بدترش کرده بود.

با باز شدن در اتاق همه نگاه ها به سمتشون چرخید یکتا جلوتر و حامد پشتش به سمتمون قدم برداشتن.

مامانم با هیجان و کنجکاوی پرسید
_چی شد؟ شیرین کنیم دهنمونو یا نه؟

حامد پشت سرش خاروند به یکتا اشاره کرد تا جواب بده

یکتا با لبخند بزرگی رو به جمع گفت
_بله میتونید شیرین کنید

با تموم شدن جملش همه دست زدن و مامانم شروع کرد قربون صدقه یکتا رفتن.

انقدر حالم بد بود که نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت.

سرگیجه کم بود حالت تهوع هم بهش اضافه شده بود.

همه تک به تک به سمت حامد و یکتا رفتن و بهشون تبریک گفت و حالا نوبت من رسیده بود.

انقدر حالم بد بود که حتی یکتا و حامدم متوجه حال دگرگونم شده بودن.

یکتا رو بغل کردم و بوسه ای به گونش زدم
_تبریک میگم عزیزم

یکتا با نیش باز سری تکون داد
_ممنونم خواهر شوهر خوشگلم…پروا حالت خوبه؟ رنگت یکم پریده؟

دستی به صورتم کشیدم سعی کردم بی اهمیت باشم به حالم
_اره خوبم

یکتا دیگه پیگیر نشد به سمت باباش رفت جلوی حامد ایستادم و به چشماش زل زدم

لحظه ای خاطره ای جدید از شبی که زندگیو تغییر داد جلوی چشمم اومد

وقتی که تو بغل حامد دراز کشیده بودم و از لذت ناله میکردم و حامد به چشمام زل زد کنار گوشم زمزمه کرد

_آبی چشمات بدجور دیوونم کرده…

سریع دستی جلوی صورتم کشیدم تا افکار کثیفم کنار بزنم

_تبریک میگم ، خیلی به هم میاید!

حامد سری تکون داد
_ممنونم

بعد کمی بهم نزدیک شد و با صدای ضعیفی لب زد
_پروا چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ حالت بده؟

_نه خوبم ، حامد من میخوام بخاطر چند شب پیش از…

با بالا اومدن محتویات معدم حرفم نصفه موند دستمو جلوی دهنم گرفتم بی اهمیت به همشون به سمت سرویس رفتم.

درو قفل کردم هرچی خورده بودم بالا اوردم.…
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت

1403/06/14 16:35