The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part419

#دلبرشیـرینـ🔞

ته سیگارش و تو جا سیگاریش انداخت و آره ی آرومی گفت ، این پا اون پا کردم و اومدم چیزی بگم که یهو از جا بلند شد
طوری که ترسیدم و پا عقب گذاشتم که سر خوردم و در مقابل چشمهای بهت زدم گیر افتادم بین بازوهای سهرابی

نفس نقس میزدم و چشمام از بهت گرد شده بودن
آروم خواستم ازش جدا بشم که محکم تر گرفتم

یکم ترسیدم
آب دهنش رو قورت داد و من زل زدم به سیبک گلوش
یاد شایان افتادم و اخمام بیشتر از قبل درهم شدن

خواستم دوباره پسش بزنم که تکونی به خودش داد و خیلی ناگهانی لبش رو روی لبم گذاشت..

جیغی از بهت کشیدم که که بین لبام موند
تا به خودم بیام پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد روم

" ولم کن کثافط ، چیکار داری میکنی؟! خجالت بکش عوضی من فقط میخواستم بهت کمک کنم "

چشمای قرمزش رو محکم بهم فشار داد
" نباید قبول میکردی باده ، نباید "

بهت زده نگاهش کردم و خواستم جیغی بکشم که دستشو رو دهنم گذاشت

از اون همه عجز توی وجودم اشک تو چشمام جمع شد
بلافاصله خم شد و اشک روی صورتم لیسید و بوسید

با چندش سرمو عقب کشیدم و دست و پا زدم اما کاملا قفلم کرده بود
یهو دستشو جلو کشید و گذاشت روی لباسم که

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:39

#part554


#دلبرشیـرینـ🔞

خودم و میندازم روی تخت
چند دقیقه بعد صدای دوش میاد و بعدش خودش رو میبینم که بدون حولش میاد بیرون
چشم غره ای براش میرم و میچرخم

- با حوله خوابیدی؟!

- بدون حوله اومدی بیرون اتاق و خیس کنی؟!

میخوابه و از پشت خودشو میچسبونه بهم ، سعی میکنم پسش بزنم ولی محکم چسبیده و ولم نمیکنه

- شایان ولم کن

- نه نمیشه

میچرخم و چشم غره ای فوق اتیشی براش میفرستم که میخنده و سرشو میبره سمت سینه هام

-مگه چقدر ازت دور بودم که انقدر دلتنک این بدن و عطر تنت شدم

اخم میکنم و موهاشو میکشم
- سرگرم لادن جون بودی ازم دور شدی

میخنده
-اینجوری حسوودی میکنی نمیگی فدات میشم؟!

- شما برو فدای لادن جونت بشو

قهقه میزنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/28 00:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان_دُچار
#قلب_بنفش💜

خلاصه رمان : محسن برادر گلاویژ برای انتقام برای شکنجه عکس های برهنه اش رو برای نامزد گلاویژ فرستاد… عکس هایی رو نشون عماد داد که هیچ وقت واقعیت نداشت…...:)))))))))

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/30 14:06

توروخدا..
_آروم باش گِلا.. خواهش میکنم آروم باش عزیزم.. اینجا کسی نیست.. داشتی خواب میدیدی.. نگاه کن.. اینجا خونه ی منه... فقط منم وتو..

.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/30 14:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باورت میشود؟
همه زندگیم ...
وابسته به دوحرف است!
تـــ💛ــو . .
‌‌


‌‌⌠♥️⃟••

1403/08/01 18:01


(دوستان توجه کنید پارت 101جا افتادع اخرین پیام تو کانال هس)


#102
_آخه چرا؟ چی شده مگه؟ بخدا من اصلا خبرنداشتم این یارو هم اینجاس.. اصلا رضا هم نمیدونست اگه میدونستم اصلا قبول نمیکردم رضا باهامون بیاد.. چی شده خب چرا حرف نمیزنی؟

_چی باید بشه؟ ازش خوشم نمیاد.. از قیافه اش ورفتارش.. از.... از...
کلافه لیوانمو کوبیدم روی میز پاتختی و ادامه دادم:
_اصلا بیخیالش... لطفا بذار چند دقیقه تنها باشم بتونم کنترل اعصابمو به دست بگیرم!

اومد نشست کنارم وگفت:
_اگه بهت حرفی زده باشه همین الان بیرونشون میکنم و واسم مهم نیست رضا ناراحت میشه یانه.. یااصلا همین الان میریم یه جای دیگه خونشونم ارزونی خودشون!

بهار مهربون بود و مثل یه مادر پشتم بود.. دلم نمیخواست بهارو نگران کنم..
_نه بابا غلط میکنه حرفی بزنه... از این غرور مسخره و گنده دماغیش خوشم نمیاد!

_ازچی ناراحتی گلاویژ راستشو بگو!
جدی سوال پرسیده بود و توقع شنیدن جواب درست وحسابی داشت و من قصد گفتن واقعیت رو نداشتم... مثل خودش جدی گفتم:
_دارم میگم دیگه... انگار نمیخوای قبول کنی!

_اما من فکرمیکردم تو از عماد خوشت میاد!
باچشم های گرد شده و حرصی گفتم:
_چی باعث شده این فکرو بکنی؟
_نمیدونم! حالا بیا منو بخور یه فکر اشتباه بود دیگه... پاشو بیا بیرون زشته اونارو تنها گذاشتیم... به رضا میگم دیگه اینجا نیاد!

بلند شد که فورا دستشو گرفتم وگفتم:
_نه... نگیا... جون من نگو‌... من یه چیزی گفتم حالا... گلابمیره اگه چیزی بگی!
_پس پاشو بیا بریم قراره خوش بگذرونیم نه حرص بخوریم!

لبخند اجباری زدم وگفتم:
_توبرو منم یه کم دیگه میام..

1403/08/02 12:34

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#135


آب دهنمو با صدا قورت دادم و دکمه اتصال رو لمس کردم..
_بله؟
صدای نازک زنی توی گوشی پیچید وضربان قلب من به بالاترین حد ممکن رسید...
_سلام.. ببخشید شما؟
_سلام.. خانم شما زنگ زدی. ازمن می پرسی شما؟
_شماره شما توی گوشی همسرمن سیو شده بود میخواستم بدونم شما کی هستید؟
دستم لرزید... گلوم خشک شد و چشم هام یه لحظه سیاهی رفت...

_همسرتون؟ چی سیو شده شماره من؟
_چیکار داری چی سیو شده عزیزم؟ میشه خودتو معرفی کنی؟
باید خودمو جمع میکردم.. جدی شدم واخم هامو توهم کشیدم و گفتم:
_این شماره ای که شما باهاش به من زنگ زدید مطلق به آقای واحدی رییس شرکتی که توش کار میکنم هست و میتونستید قبل از زنگ زدن به من از همسرتون بپرسید خانم!!

_آهان... همون منشی جدید.. ببخشید مزاحم شدم عزیزم... یه سوتفاهم بود که برطرف شد.. بازم ازشما عذر خواهی میکنم!
_خواهش میکنم خداحافظ...

گوشیمو کوبیدم روی میز و به موهام چنگ زدم...
_کی بود؟ همسر آقای واحدی یعنی چی؟ عماد زن داره مگه؟
_من چه بدونم بهار.. انگار داره.. پسره *** معلوم نیست چه کرمی سر زنش ریخته که زنشو حساس کنه!

حوصله سوال های مسخره بهار رو نداشتم..
_بیخیالش به ما مربوط نیست... الان یه کم عصبیم ببخش بهارجان!

از آشپزخونه رفتم بیرون و تصمیم گرفتم واسه اینکه خودمو آروم کنم دوش بگیرم!
داشتم لباس واسه حموم اماده میکردم که بهار اومد بالا سرم وگفت:
_زن نداره به ارواح خاک پدرم دارم راست میگم گلاویژ!

هنگ کرده باچشم های گرد شده گفتم:
_بهار؟؟؟؟ این چه کاریه؟ چرا داری قسم میخوری؟ به من چه ربطی داره؟ چرا فکرمیکنی ناراحت میشم؟
_بس کن گلاویژ خوب میدونم عمادو دوست داری!

نه دیگه این آخر حقارت بود و از حد تحملم خیلی خیلی فراتربود...
ازجام بلند شدم... گوشه چشممو چین دادم وگفتم:
_توویلا یه اشاره هایی کردی و....

میون حرفش پریدم وگفتم‌:
_هرچیزی که به چشم بیاد قرار بر دوست داشتن نیست عزیزم...
یه چیزایی توی دلم داشت جوونه میزد که از بیخ وبن قطعش کردم... بخدا اونطورکه فکرمیکنی نیست ونخواهد شد.. اگه باشه اولین نفر به خودت میگم آجی...

بادلخوری گفت:
_هردفعه تلفنت زنگ میخوره اینجوری دست ها وصدات میلرزه؟
نمیخوام تا مطمئن نشدی حرفی بزنی اما اینجوری هم خودتو داغون نکن.. عمادم زن نداره معلوم نیست این عوضی کیه داره کخ ریزی میکنه...

دست هاشو بانوازش قاب صورتم کرد و ادامه داد:
_گفتم که بدونی و خودتو اذیت نکنی!
بی اراده قطره اشکم روی دستش چکید..
_هیچی نگو قربونت بشم... نمیخوام چیزی که خودتم نمیخوای بشنویش رو به من بگی!

باخجالت بغلش کردم و روی شونه اش بغضمو شکستم

1403/08/02 22:19

#220

چشم هامو گرد کردم وگفتم:
_اصلا نمیفهمم! غیرت شما چه ربطی به آرایش من داره؟
باحرص به بازوم چنگ زد و به طرف درخروجی کشوندم وهمزمان گفت:
_دوست داری با اعصاب من بازی کنی اره؟
_آی دستم... چته تو؟ ول کن ببینم آبرومو بردی!
تاکنار ماشینش دستمو ول نکرد و وقتی به ماشین رسیدیم آروم هولم داد و ازتو جیبش دستمالی بیرون کشید وگفت:
_همینجا پاک میکنی میریم داخل.. وگرنه گوه میزنم به همه چی!
با عصبانیت گفتم:
_واسه چی باید به حرفت گوش کنم؟ مثل اینکه فراموش کردی چرا اینجایی آقای محترم؟
_فکرمیکنی من باج میدم؟
سرشو چندبارتکون داد وادامه داد:
_خیلی خب! حالا میبینی ازمن بی کله تر وجود نداره!

اومد بره که ترسیدم جدی جدی جلوی مادربزرگش آبرومو ببره و ازهمه مهمتر جلوی رضا و بهار بدجوری ضایع میشدم!
فورا به آستین لباسش چنگ زدم وگفتم:
_هیچ معلوم هست داری چیکارمیکنی؟
اومد توی چند سانتی از صورتم میون دندون های قفل شده اش گفت:

باگیجی نگاهش کردم و بغض کردم.. لب هام لرزید..
تموم بدنم یخ زدو پاهام شروع کردن به لرزیدن...
لب های عماد مهرسکوت روی لبم شده بود لرزش بدنم هیجان بوسیدنشو ازبین برده بود...

باوحشت ازش جدا شدم و واسه اینکه بتونم روی پاهام بایستم ونقش زمین نشم به ماشین تکیه دادم...
باچشم های گرد شده و حشت فقط نگاهش کردم...
عصبی چنگی به موهاش زد وگفت:
_من دارم دیونه میشم!

1403/08/04 17:42

#202

دلم نمیخواست کنسلش کنه اما کلمه ی شکنجه خیلی اذیتم کرده بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم وبادلخوری گفتم:
_بیشتر شکنجه شدن شما داره عذابم میده!
نگاهی خیره به چشمام انداخت وگفت:
_بهرحال اگر اذیتی کنسل میکنم!
_چشم هامو ریز کردم وبه حالت قهر گفتم؛
_فعلا که شما دارین شکنجه میشین!
نگاهمو به کفش هام دوختم اما متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم!
آسانسو ایستاد و به محض بازشدن در بدون تعارف اول خودم رفتم بیرون!
دزدگیر ماشینشو زد واشاره کرد برم سوارشم!
_میتونم با آژانس برم!
باغضب وحرصی بهم نگاه کرد وگفت:
_سوارشو!
بازهم پشت چشم نازک کردم ورفتم سوارشدم!

میدونستم نباید صندلی عقب بشینم ومیدونستم اینکارم عصبیش میکنه پس بدون کرم ریختن صندلی جلو نشستم..
نمیدونم من دیونه بودم یا ماشینش عجیب بوی خودش رومیداد!
باروشن شدن ماشین موزیک خود به خود پلی شد ویه کم بعد صدای خواننده رفت روی اعصابم...
اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود..
قلب من بااون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود...

بافکراینکه عماد این آهنگ رو بخاطر اون دختره گوش میکنه داشتم دیونه میشدم.. حسادت تموم وجودمو پرکرده بود و دست هام داشت میلرزید..
بی اختیار بدون اینکه به کارم فکرکنم گفتم:
_میشه لطفا آهنگو عوض کنید؟

1403/08/04 23:04

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#221

شاید فکروخیال هرشب و هرروز من بغل کردن و بوسیدن عماد بود..
شاید آرزوی یک لحظه بغل کردنشو داشتم اما من توی این قضیه دختر نرمالی نبودم.. من از بوسه وبوسیدن خاطرات وحشتناک داشتم و حتی بادیدن بوسه توی فیلم هم یاد اون محسن عوضی میوفتادم وحالم بد میشد...

نمیتونستم حرف بزنم... فقط با گریه و بدنی که مثل جوجه داشت میلرزید نگاهش میکردم...
اومد جلو... میخواست حرفی بزنه که صدای عصبی رضا باعث شد جفتمون خودمونو پیدا کنیم...
اما من گم شده بودم و پیداشدنم چیزی غیر ممکن بود...
روبه من کرد و عصبانیتی که تابحال ازش ندیده بودم گفت؛
_واسه چی داری گریه میکنی؟ عماد اذیتت کرد؟

عمادکه انگار از برخورد تند رضا عصبی شده بود صداشو بالا برد وگفت:
هی هی ! اولا صداتو بیارپایین دوما سوالی داری ازخودم بپرس
رضا که صداشو آروم نکرد هیچ! بلکه بلندتر گفت؛
_معلومه چته؟ حواست به کارهات هست؟

فورا باهمون بدن لرزون رفتم بینشون وگفتم؛
_آقا رضا...! چیزی نشده! آقا عماد قصد کمک داشتن.. من پشت تلفن یه خبر بد بهم دادن!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:10

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°

#233

شونه ای بالا انداختم و به آژانس زنگ زدم..
موهامو با کش خیلی شل بستم و مانتو شلوار جینمو پوشیدم و شال سورمه ای روی موهام انداختم و بدون هیچ آرایشی به کیف پولم چنگ زدم و ازخونه زدم بیرون!
اما همین که پامو از در بیرون گزاشتم ماشین عماد جلوی پام ترمز کرد..!
دروغ چرا یه ذره ترسیدم اما باید خودمو محکم نشون میدادم و به خودم ثابت میکردم که دیگه واسم ارزشی نداره و قرار نیست ببینمش!
عصبی بود و اخم بزرگی بین ابروهاش نشسته بود....
اشاره کرد برم وسوار ماشین بشم!
ای خدا.. من باید چه خاکی توسرم کنم؟ دلم میخو‌است بگم نمیام و لجبازی کنم اما این کارم واقعا بچگانه بود!

کلافه دستی به صورتم کشیدم و به طرف تاکسی آژانس رفتم و 5تومن بهش دادم وگفتم که کنسل کنه!
آژانسیه رفت و من هم رفتم وسوار ماشین عماد خان شدم!
_سلام!
جواب سلام نداد و حرکت کرد...
_کجا میریم؟
_چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟
_یه نگاه اوضاع من بکنید متوجه میشید که حالم خوب نیست!
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_آهان! درسته! میتونی با این سر ووضع بری بیرون اما نمیتونی جواب تلفن من رو بدی!

وا سرووضع من چشه؟؟؟ من که حتی یه مداد چشم هم نکشیده بودم..
یه کم سرفه کردم وگفتم:
_ببخشید کجای سرو وضع من مشکل داره؟ بعدشم من یه دختر آزادم میتونم هرطور که دلم بخواد زندگی کنم!

_همه این عقده بازی ها و بچه بازی ها بخاطر دیشبه آره؟
اب ریزش بینی داشتم و باخودم دستمال نیاورده بودم..
از روی داشبردش یه دونه دستمال کاغذی برداشتم، دماغمو گرفتم وبا بی حال ترین حالت ممکن گفتم:

_یادم نمیاد! دیشب اتفاقی افتاده؟


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:45

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#234

موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
_سرما خوردی؟
توی چشماش زل زدم و بی تفاوت گفتم:
_چرا اومدین درخونه؟ کاری داشتید؟ الان کجا میریم؟
راهنمای ماشین رو زد و دور برگردون رو دور زد وهمزمان گفت:
_اول میریم دکتر.
_نه ممنون! نیازی نیست! من اهل دکتر واینجور لوس بازی هانیستم! بی زحمت اول حرفتونو بزنید وبعد جلوی داروخونه منو پیاده کنید!
بدون حرف به راهش ادامه داد که باصدایی که مثلا بلند بود اما از ته چاه درمیومد گفتم؛
_ای بابا منم آدمم!!!! میگم نمیخوام جایی بیام!!!
_جون نداری حتی داد بزنی ادعات هم میشه؟
_نمیخوام من دکتر نمیام منو برسون داروخونه یا اصلا نمیخوام همینجا پیاده ام کن!
_اونوقت با وجود این همه عقده بازی هات، میخوای باور کنم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟
باحرص روی صندلیم خم شدم و توی فاصله نزدیک گفتم:
_چرا اینقدر اصرار داری دیشب رو یادآوری کنی؟؟؟

_چون داری عقده بازی درمیاری بخاطر یه بوسه ی.....
میون حرفش پریدم وداد زدم:
_مهم نیست!
باچشم های گرد شده و متعجب نگاهم کرد که آروم تر گفتم:
_هرچی باشه هدف اصلی من نبودم و اشتباه گرفته بودین! سوتفاهم بود تموم شد!

جلوی درمونگاه نگهداشت و به طرفم برگشت وگفت:
_من توروباکسی اشتباه نگرفتم! پیاده شو رسیدیم!
قبل از اینکه سوالی بپرسم پیاده شد و به اجبار من هم پیاده شدم

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:50

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#235

مثل جوجه اردک زشت دنبالش راه افتادم وگفتم:
_منظورت چی بود ازاون حرف؟

مثل خودم که توی ماشین بهش توپیده بودم توی فاصله کم از صورتم گفت:
_مثل اینکه خیلی دوست داری موضوع دیشب رو مدام یادآوری کنی
دیگه واقعا عصبی شدم و بی توجه به اینکه کی روبروم ایستاده و من چقدر ازش حساب می بردم پاهامو محکم کوبیدم رو پاش و با حرص میون دندون هام گفتم؛
_اینقدر این دیشب وا مونده رو به روی من نیاری میمیری؟؟؟؟

_آخ! وحشی! خودت داری سوال میپرسی.. روانی!
_سوال می پرسم جوابمو بده من دارم اذیت میشم! اصلا متوجه هستی بامن چیکار کردی؟
کلافه به در ورودی مطب اشاره کرد وگفت:
_بریم.. من دیرم شده!

_مهم نیست چی بگی! من کار خودمو میکنم! عجله کن کلی گرفتاری دارم!
باحرص پامو کوبیدم زمین و گفتم؛
_تا جواب سوالمو ندی قدم از قدم برنمیدارم!

_بپرس!
_کدوم حرف؟
_جواب سوالتو راست وحسینی بدم تمومش میکنی؟

_نمیدونم چرا این کارو کردم!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/04 23:52

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#246

من که میدونم واقعی نیست و ازخودت ساختی دلم خواست! چه برسه به رضای ساده ومهربون که آرزوش خوشبختی منه!!
_خب عمادم 12 سال بزرگ تراز منه!
_30 سال!
_خب عزیزمن سی سال جوونه یا چهل وپنج سال؟؟؟
_خاک به سرم! میخوای بگی طرف چهل وپنج ساله اس؟؟؟ بابا ارزش منو نیار پایین توروخدا! اصلا نگو! فقط بگو خواستگار داره ببین عکس العمل عماد چیه!

_میدونی یکی از مشکل های عماد که ازت دوری میکنه چیه؟
_چی؟؟
_اینکه تو جای بچه اشی وسنت خیلی کمتره! ولی اگه بدونه سن وسال واست مهم نیست به خودش میاد!
یه کم فکر کردم! حق با بهار بود.. عماد هردفعه به این موضوع اشاره کرده!
بی صدا سرمو تکون دادم!
_حالا بقیه راهو خودت باید بری!
بدون شک اشاره هایی به مرد پول دارو سن بالا بهت میشه و تو باید با کمال خون سردی بگی سن وسال واسم مهم نیست! دنبال کسی میگردم که عاشقم باشه و .... تا برسیم به حسادت آقا عماد!
_هوم! چقدرم قراره تحقیر بشم!
_نظرم خوب بود؟
_نمیدونم! انشالله خیر باشه!


°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 10:16

°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°


#258
بهار که داشت آب رو با بطری سر میکشید باشنیدن این حرفم آب پریدتوی گلوش و به سرفه افتاد... میون سرفه بریده بریده گفت؛
_خب جواب بده اون وامونده رو قطع کرررد!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و اومدم جواب بدم که قطع شد!
بهار عصبی یه دونه پس گردنی بهم زد وگفت:
_وقتی مثل بزغاله زل میزنی به گوشی معلومه که قطع میشه!
بدو گلاویژ خودت بهش زنگ بزن!

_آی سرم!! خب کاری داشته باشه زنگ میزنه دیگه! من زنگ نمیزنم!
_اتفاقا زنگ میزنی خوبشم زنگ میزنی و اگه ازت درباره خواستگاری پرسید میگی همه چی رو بهار بهم گفته و خودتو بی تفاوت نشون بده که انگار چیزعادی بوده!

اصلا عمادو میشناسی که واسه خودت نظر بیخود میدی؟ میدونی چقدر زبونش نیش داره؟
_آخی بمیرم برات نکه توهم اصلا از این نیش ها خوشت نمیاد!! یه دفعه چنگالشو برداشت و نزدیک چشمم کرد وبا حرص بیشتری گفت:

_تا این چنگالو نکردم تو اون چشمای وزغیت اون شماره ی بی صاحب شده رو بگیر واینقدرم منو دق نده!!!
حرفم تموم نشده بود که دوباره صدای گوشیم بلند شد و با حالتی گریان به شماره نگاه کردم وگفتم:
_بفرما بازم زنگ زد!

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم!
_الو سلام!
_انگار بدموقع مزاحم شدم!
خب ازاونجایی که به جواب سلام ندادن هاش عادت کرده بودم بیخیال گرفتن جواب سلامم شدم وگفتم:

_ن...نه اصلا.. گوشی توی اتاق بود تا اومدم جواب بدم قطع شد!
-بله.. البته اونقدراهم چیز جدیدی نبود چون واسه هردختری ممکنه خواستگار بیاد!

°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°

1403/08/05 12:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

_ ببین اومدی ونساختی ها! دفعه آخرت باشه پاچه
شلوارم تا ا ین حد کوتاه میکنی حکم شلوارک داره
واسم!
خندید وگفت:
نه که تو خوشت نمی اد؟!! قسم میخورم همون پاچه کوتاهش کک انداخته تو تنبونت!
زبونمو براش درآوردم وچشمک زدم!
_ قبول نیست تقلب کردی ، تو د یگه ز یادی منو میشناسی !
اومدم برم سمت در و نیم بوت های سفید خودمو
بپوشم که بهار گفت:
حداقل کتونی های ست خودشو بپوش پاچه شلوار
رو ز یر پوتین مخفی نکن خراب میشه مدلش!
#261

1403/08/06 07:06

#335

نشستم همه ی ماجرا رو برای بهار توضیح دادم و بهار اونقدر ازدست عماد عصبی وناراحت شده بود که به سختی و به زور قسم و قران جلوشو گرفتم تابهش زنگ نزنه!

دلم نمیخواست عماد از روی ترحم بامن باشه و هرگز نمیخواستم عاشق مردی باشم که دلش پیش کسی دیگه هست و عشق من یک طرفه باشه..
هرچند عشق خودش کاملا یک طرفه اس و اینجور عشق هایی تو سرش بخوره...

دلم میخواست توی این مدت کوتاهی که قرار بود کمک دست بهار باشم و طبق نقشه ی پرهیجان رضا پیش برم، کمتر به عماد فکرکنم و آرزوم بود بتونم اصلا بهش فکر نکنم وتوی همین مدت ازش دل بکنم اما...

اما مگه عشق لعنتی به همین زودی ها فراموش میشه؟ مگه توی یک روز عاشقش شده بودم که یک روزه از یاد ببرمش؟ عماد کم کم به دلم نشسته بود و توی قلبم جا گرفته بود.. یه جای محکم که مطمئن بودم تا آخر عمرم فراموش نمیکنم!

باصدای بهار چشم هامو به سختی باز کردم وازخواب بیدار شدم...
_گلاویژ جان نمیخوای بری سرکار؟ ساعت داره هشت میشه ها!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وزیرلب گفتم:
_ساعت 9 بیدارم کن امروز میخوام دیر برم!

_ اگه حالت روبه راه نیست میخوای به رضا زنگ بزنم و بگم واست مرخصی رد کنه؟
_من خوبم.. فقط قصد دارم یه کم حرصش بدم دیر تر برم.. اگه خونه بودی ساعت 9 بیدارم کن اگه نبودی ساعت تنظیم کردم...
_باشه پس بیدارت میکنم من خونه ام!

دوباره گرفتم خوابیدم تا 9 و بعداز اون اونقدر کارهامو اسلوموشن (آهسته) انجام دادم که حدود ساعت 10 ونیم رسیدم به شرکت..
واسه اینکه حرص عماد رو در بیارم بازم از شلوارکوتاه های بهار که واسه من خیلی کوتاه تر میشد پوشیده بودم اما توی شرکت چادر عربیمو پوشیدم تا عماد متوجه حرفی که خودش زده بود بشه!

بادیدنم اخم هاشو توهم کرد وگفت:
_ساعت یازده هم میخواستی تشریف نیاری!
_سلام خیلی متاسفم آقا عماد خواب موندم دیشب تا دیروقت مهمون داشتیم ببخشید!
بادستش به میزم اشاره کرد وگفت:
_بفرمایید سرکارتون خوبه دیروز گفتم امروز مهمون داریم و اگه خودم زودتر نمیومدم معلوم نبود چه گندی به مهمونی میخورد!

_آخ آخ شرمنده.. اینو واقعا فراموش کرده بودم!
انصافا هم بدون کینه و حرص این حرف عماد رو فراموش کرده بودم وگرنه حرص دادنشو میذاشتم واسه یه روز دیگه!
همزمان بارفتن عماد رضا اومد و متوجهم شد!
_ععع! گلاویژ تویی؟ فکر کردم این زنه کیه اومده تو شرکت! چطور شده چادر پو‌شیدی؟ چقدرم بهت میاد!

یه جوری که عماد بشنوه گفتم:
_سلام... والا رییس شرکت با پوشش من داخل شرکت مشکل داشتن تصمیم گرفتم داخل شرکت پوشش خداپسندانه داشته باشم زیادم دلتو صابون نزن داداشم چون برم بیرون درمیارم چادرمو!

1403/08/08 03:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت

#رضا

1403/08/08 13:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هر كجا كه باشى ، هستم
لحظه‌هاى با تو بودن را نفس مى‌كشم
چه در كنارت ، چه در خيالت


⌠♥️⃟•• @romankadee

1403/08/08 19:42

#390

بابغض گفتم:
_عماد فقط بهم قول بده توهر شرایطی تنهام نذاری.. فقط قول بده که اگه هرچیزی شد و هرچی که شنیدی ولم نمیکنی.. بعدازاین توتنها پناه منی و درکنار همه ی ترس های زندگیم نذار ترس از دست دادنت هم بهش اضافه بشه!

بادستش اشک روی گونه هامو پاک کرد و گفت:
_چرا تنهات بذارم عشقم؟ چی رو بشنوم؟ مگه تو چیزی رو ازمن مخفی کردی؟
ترسیده نگاهش کردم و گفتم:

_نه نه بخدا من چیزی مخفی نکردم.. من فقط نگران آینده هستم..
_گلاویژ.. آینده ی تو بامنه و اونی که باید قول بده درآینده چیزی رو مخفی نکنه، توهستی عشقم..
_بهت قول میدم که هرگز چیزی رو ازتو پنهان نکنم.. قسم میخورم!

دستشو دور گردنم انداخت و پیشونیمو بوسید و گفت؛
_آخ من قربونت بشم...همین کافیه تا دنیا رو به پات بریزم...
توزندگی دعوا و قهر و آشتی هست و من قول توی همه ی این قهر وآشتی ها نازتو بکشم.. من باهمه چیز کنار میام بجز یک چیز! اونم دروغه!

توروخدا گلاویژ هیچوقت بهم دروغ نگو چون نابودم میکنی.. همین یک خواهش رو از من باجان ودل قبول کن دیگه هیچی ازت نمیخوام!
دلم لرزید.. دلم از برملا شدن بزرگ ترین حقیقت زندگیم لرزید و اشک تو چشم هام حلقه زد!

_ببینمت.. از که داری گریه میکنی؟!
_چیزی نیست.. اشک شوقه..
_عع؟ اینجوریاس؟ الان یه کاری میکنم بیشتر ذوق کنی..
اومد ببوستم که خودمو عقب کشیدم و گفتم:
_دیونه رژم پاک میشه آبروم میره!
_خب تمدیدش کن!
_رژ بهار رو زدم تو کیفشه اینجا نیست شیطونی نکن!
_پس پاشو بریم بیرون بیشتر بمونیم رژ و ماتیک حالیم نیست میخورم لباتو!

خندیدم واشک هامو پاک کردم و ازجام بلند شدم!
_واقعا بریم؟ یه بوس مارو مهمون نمیکنی؟
دستشو گرفتم وبه زور بلندش کردم وگفتم:
_پاشو شیطونی نکن بوس بمونه واسه بعد!
_باشه گلاویژ خانوم تلافیشو سرت درمیارم!
خلاصه رفتیم بیرون و بله رو دادم و حلقه ی نشون رو مادر بزرگ دستم کرد و قرار شد دوماه دیگه که مامان وبابای عماد میان ایران خواستگاری رسمی تری بشه و بعدشم عقد وعروسی!
موقع رفتن تا پایین پله ها بدرقه شون کردم وبهار موند بالا..
همه رفتن سوار ماشین شدن و عماد انگار چیزی رو فراموش کرده باشه پیاده شد وگفت چند لحظه صبرکنید الان برمیگردم!

اومد سمت من و من هم باگیجی نگاهش کردم وگفتم:
_چی شد؟ چیزی جامونده؟
_آره یه دقیقه برو تو..
از جلو در رفتم کنار و عماد هم اومد داخل و در هم بست..
اومدم چراغ رو روشن کنم که چسبوندم به دیوار و با ولع شروع کرد به بوسیدنم!
اونقدر ادامه داد که داشتم نفس کم میاوردم!
به زور ازخودم جداش کردم که با نفس نفس گفت:
_امشب خیلی خوشگل شده بودی..بدون خوردن لبات نتونستم برم.. بقیه اش بمونه واسه فردا
_دیوونه!!!
_دیونه ام کردی لعنتی...فردا میبینمت خداحافظ

1403/08/09 04:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


⠀⠀⠀⠀⠀𝑂𝑢𝑡 𝑂𝑓 𝐷𝑖𝑓𝑓𝑖𝑐𝑢𝑙𝑡𝑖𝑒𝑠
⠀⠀⠀⠀⠀𝐺𝑟𝑜𝑤 𝑀𝑖𝑟𝑎𝑐𝑙𝑒𝑠..🎆!

از پس سختی ها ، معجزه‌ها شکل میگیرند..





⌠♥️⃟•• @romankadee

1403/08/11 04:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

.
➖⃟♥️••‌ᏆF YᎾᏌ ᏞᎾᏙᎬ ᏚᎾᎷᎬᎢᎻᏆNᏩ FᏆᏩᎻᎢ FᎾᎡ ᏆᎢ ...

اگه چیزی رو واقعا دوست داری
واسش مبارزه کن...
ٰ‌
gn🌚



⌠♥️⃟•• @romankadee

1403/08/11 04:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

گاهی نمیشه از دوست داشتن یکی
دست برداشت، حتی زمانی که ازش متنفری...💜🔗

♥️✨@romankadee

1403/08/11 17:41

❤💖❤💖
💖❤💖
💖❤


#551

اومدم جواب عزیز روبدم که صدای پیامک گوشی عماد بلندشد و چون گوشیش روی میز بود چشمم به اسم فرستنده که جوجو سیو شده بود و یک تیکه ازمتن پیام که داخلش کلمه ی عشقم به کار رفته بود افتاد..

بی اراده تپش قلب گرفتم ونفس هام کش دارشد..
وای عماد خدا لعنتت کنه.. خدالعنتت کنه که تموم عشقت دروغ بود و به روز نکشیده رفتی با یکی دیگه!

_نه عزیز جون قرارنیست دیگه منشی باشم انشالله اگه قسمت باشه مدلینگ یه مزون معروف و بزرگ میشم..

عزیز که انگار اخلاقش توی انتخاب اینجور شغل ها شبیه به پسرش بود باشنیدن این حرفک یک تای ابروشو بالاداد اماحرفی نزد و به تکون داد سر اکتفاکرد!

انگار منتظر بود عماد که حالا گره کوری بین ابروهاش افتاده بود حرف بزنه اماچیزی نگفت!
ازشدت عصبانیت و حسادت دلم میخواست باهمه وجودم فریاد بکشم وازته دلم زار بزنم..

گلوم خشک شده بود استکان چاییمو که یخ زده بود از رو میز برداشتم و لرزش بیش ازحد دستام ازچشم عزیز دور نموند...
_موفق باشی دخترم. تودختر باهوشی هستی مطمئنم موفق میشی... استرس نداشته باش!

_ممنونم عزیزجون شما به من لطف دارین!

💖❤💖❤
❤💖❤
❤💖
💖

1403/08/11 21:49

💚🌱💚
🌱💚
💚

#555

باهرکلمه ای که میگفت فشار دستاشو دورکتفم بیشتر میکرد و اشک توچشم هام جمع شده بود..

_ولم کن دستمو شکوندی عوضی! جیغ میزنما!

انگار واسش مهم نبود چون بازم فشار دستشو بیشتر کرد و چسبوندم به درکمد و گفت:

_جیغ بزن ببینم... یالا جیغ بزن خب!

_آخ ولم کن..

_ولت کنم اره؟ دیشب که قبول کردی بیای باید حدس میزدم بی دلیل قبول نکردی بیای و یه نقشه ای توسرته!

تموم زورم رو توشونه هام که به کمد چسبیده بود ریختم و به عقب هولش دادم تاازش جدابشم اما محکم ترکوبوندم به کمد و کنار گوشم گفت:

_اومدی جلوی عزیز آبروموببری و بی غیرت بودنموجاربزنی!

_ولم کن عماد.. داری اذیتم میکنی روانی!

_برو خداتوشکرکن و دعا به جون عزیزبکن که الان زیر دست و پام نیستی..

💚🌱💚
🌱💚
💚

1403/08/11 22:24