#پارت_158
#قلب_پنهان
نهایت لذت رو میبرد.
پُکِ عمیقی به سیگارم زدم که درِ ماشین باز شد و چند ثانیه بعد، سرمای بیرون و گرمایِ تَن دکتر با هم به داخل نفوذ کرد.
هنوز به واسطهی راه رفتن تو سرما و تَحَرُکَش برای نشستن نفسش کشدار بود که گفت:
-سلام، خیلی وقت پیش منتظرت بودم.
نگاهم رو از خیابون پُرتَردُد روبهروم گرفتم و سمتش چرخیدم.
-بالاخره اومدم... باید الان کویت باشم اما اینجام!
تک خندهای کرد و کیف چَرمَش رو پایین پاهاش قرار داد. یه کُلاه لَبِهدارِ سرش بود که بیرونش آورد و با دو انگشت لبههای کلاه را صاف کرد.
-اگه جلسه مشاوره میخوای باید از قبل نوبت بگیری، الان از وقت کاری گذشته فقط میتونم به عنوان دوست کنارت باشم نه دکترت!
پوزخندم رو روی لبم کشتم و باز به سیگار پُک زدم و کم کم ماشین داشت از دود غلیظش کِدِر میشد.
-قبول نمیکنن!
-از اول میدونستی!
چقدر خوب که لازم نبود با جزییات حرف بزنم تا معنای آخرین فکرم رو به زبون بیارم. اون جملهی کوتاه نتیجهی
دوازده ساعت خود خُوری بود. شیخ نجیبها هیچ زمان با این ازدواج موافقت نمیکردند. هرچند من هم دلیلی برای فاش کردنش نداشتم ولی عادل...
باید با عادل چیکار میکردم؟!
-داروهای عادل جوری هست که اون شب رو از خاطرش ببره؟!
-سخت...
اگه فردای اون روز به خاطر داشته بَعید میدونم فراموش کنه!
با جزییات یادش بود. با همهی احساسات نَنگین و مُخرِبَش!
دست روی رونم گذاشتم و پوف کشیدم.
-گیر کردم.
-دقیقا کجا؟! تو ازدواجت؟! تو موندن و رفتن؟! تو حالی کردن به عادل یا فاش کردن ازدواجت برای خانوادهت.
کل جملاتش درد داشت. از همش خون میچکید و من نمیخواستم هیچ فکری کنم.
الان فقط داشتم به موقعیت خودم فکر میکردم که چطوری به کثافت کشیده شده بود.
یه دختر زندگیم رو زیر و رو کرده بود و حالا تو عمارتِ من میچرخید و به ریش من میخندید.
-همش دکتر... همش! نمیدونم باید چیکار کنم؟!
-باید میومدی مطب، اینجوری تو ماشین نشستن و سیگار کشیدن کاری از پیش نمیبره.
-دکتر؟! من یه جواب میخوام و الان حوصلهی نصیحت شنیدن ندارم.
ابرو بالا داد و عصبی سیگار رو از لای شیشه به بیرون انداختم و آخرین بازموندهی دود رو پوف کردم.
-به مادرت بگو که ازدواج کردی.
چه دل خجستهای داشت.
-خودم جونش رو تو خطر بندازم؟!
-ولی چارهای نداری، باید یه نفر این ازدواج رو بدونه!
مشتم رو جلوی دهنم نگه داشتم و به این فکر کردم که هیچکس نباید خبردار میشد. ترجیح میدادم حتی اون دختر رو با خودم نبرم اما حرفهای هاتف مغزم رو میشکافت.
1403/08/23 10:45