The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_158
#قلب_پنهان


نهایت لذت رو میبرد.
پُکِ عمیقی به سیگارم زدم که درِ ماشین باز شد و چند ثانیه بعد، سرمای بیرون و گرمایِ تَن دکتر با هم به داخل نفوذ کرد.


هنوز به واسطه‌ی راه رفتن تو سرما و تَحَرُکَش برای نشستن نفسش کشدار بود که گفت:

-سلام، خیلی وقت پیش منتظرت بودم.

نگاهم رو از خیابون پُرتَردُد روبه‌روم گرفتم و سمتش چرخیدم.

-بالاخره اومدم... باید الان کویت باشم اما اینجام!

تک‌ خنده‌ای کرد و کیف چَرمَش رو پایین پاهاش قرار داد. یه کُلاه لَبِه‌دارِ سرش بود که بیرونش آورد و با دو انگشت لبه‌های کلاه را صاف کرد.

-اگه جلسه مشاوره می‌خوای باید از قبل نوبت بگیری، الان از وقت کاری گذشته فقط می‌تونم به عنوان دوست کنارت باشم نه دکترت!

پوزخندم رو روی لبم کشتم و باز به سیگار پُک زدم و کم کم ماشین داشت از دود غلیظش کِدِر میشد.

-قبول نمی‌کنن!

-از اول می‌دونستی!

چقدر خوب که لازم نبود با جزییات حرف بزنم تا معنای آخرین فکرم رو به زبون بیارم. اون جمله‌ی کوتاه نتیجه‌ی


دوازده ساعت خود خُوری بود. شیخ نجیب‌ها هیچ زمان با این ازدواج موافقت نمی‌کردند. هرچند من هم دلیلی برای فاش کردنش نداشتم ولی عادل...
باید با عادل چیکار می‌کردم؟!

-داروهای عادل جوری هست که اون شب رو از خاطرش ببره؟!

-سخت...
اگه فردای اون روز به خاطر داشته بَعید می‌دونم فراموش کنه!

با جزییات یادش بود. با همه‌ی احساسات نَنگین و مُخرِبَش!
دست روی رونم گذاشتم و پوف کشیدم.

-گیر کردم.

-دقیقا کجا؟! تو ازدواجت؟! تو موندن و رفتن؟! تو حالی کردن به عادل یا فاش کردن ازدواجت برای خانواده‌ت.

کل جملاتش درد داشت. از همش خون می‌چکید و من نمی‌خواستم هیچ فکری کنم.
الان فقط داشتم به موقعیت خودم فکر می‌کردم که چطوری به کثافت کشیده شده بود.


یه دختر زندگیم رو زیر و رو کرده بود و حالا تو عمارتِ من می‌چرخید و به ریش من می‌خندید.

-همش دکتر... همش! نمی‌دونم باید چیکار کنم؟!

-باید میومدی مطب، اینجوری تو ماشین نشستن و سیگار کشیدن کاری از پیش نمی‌بره.

-دکتر؟! من یه جواب می‌خوام و الان حوصله‌ی نصیحت شنیدن ندارم.

ابرو بالا داد و عصبی سیگار رو از لای شیشه به بیرون انداختم و آخرین بازمونده‌ی دود رو پوف کردم.

-به مادرت بگو که ازدواج کردی.

چه دل خجسته‌ای داشت.

-خودم جونش رو تو خطر بندازم؟!

-ولی چاره‌ای نداری، باید یه نفر این ازدواج رو بدونه!

مشتم رو جلوی دهنم نگه داشتم و به این فکر کردم که هیچکس نباید خبردار میشد. ترجیح می‌دادم حتی اون دختر رو با خودم نبرم اما حرف‌های هاتف مغزم رو می‌شکافت.

1403/08/23 10:45

#پارت_160
#قلب_پنهان

خندید... بلند و کشدار و اونقدر این حرکت رو ادامه داد که به سُرفِه افتاد.
بین خندیدن گفت:

-نگو که برای یه مرد تو قرن بیست و یک مهمه که زنش بِکارَت داره یا نه!
دکتر بود، تَخَصُص داشت و روزی هزارنفر مراجعه کننده رو از سر می‌گذروند.
روی من هیچ شناختی نداشت و نمی‌دونست این مسئله چقدر برای من مهم بود. نمی‌دونست و اون دختری که دختر و زن بودنش برام مَجهول بود و جوری به ریشم می‌بست انگار با سلام و صلوات به عقد نِکاحَم درآورده بودم و رَختِ عروسش هنوز تنش بود.
قرار بود زن یه عوضیِ دیگه بشه و از زیر عادل بیرونش کشیده بودم و حالا با داشته و نداشته‌ش اسمش تو شناسنامه‌ی من سیاه بود!

نفسم رو پوف مانند بیرون فرستادم و با یه اخم غلیظ تو صورت همچنان خندونش زل زدم.
-الان از چی اینقدر عصبانی شدی؟!

خشم صدام غیرقابل کنترل بود.

-اینکه فکر کردی من یه بی‌غیرتم. مهمه، خیلی مهمه حتی اگر فکر کنی از یه قرن پیش و از وسط جَهالَت بیرون اومدم.

گوشه‌ی چشمش چین افتاد و خط چروک بین ابروهاش رو دیدم. کلاهش رو روی داشبورد انداخت و خودش رو به سمتم کشید.
عطرش زیرِ بینیم پیچید یک
عطر خاص و کَمرَنگ....

چرا باید مهم باشه؟! اَسما زَنِتِه و قرار نیست باهاش به جایی برسی! داشت با خودش چه فکری میکرد؟!

لبم کج شد و سری به تأسف
تکون دادم. حالم خراب بود و حتی حرف زدن با این دکتر هم
از حال بدم کم نمیکرد.
شب عروسیش به یه دلیل نامعلوم فرار کرده، تو تخت عادل پیداش کردم و....
تکرار مُکَرَرات نَکُن، وقتی هنوز
خون روی سینه ی عادل خُشک
نشده بود رسیدم.
تو اینا رو می دونستی و لباسِ زیرش رو تو گاو صَندوقِت مخفی کردی. خون تو صورتم پیچید و دمای بدنم بالا رفت.
یه رَگِ پشت گردنم نَبض میزد و حَدَقِهِ ی چشمام درد میکرد.
مخفی کردم تا چشم عادل بِهِش نَیُفتِه، خیال می کردم
صبح که بیدار شِه یادش میره
مثل همیشه!
ولی حَرفِت اشتباه از آب در اومد و الان اون دختر به میل خودت تو خونه ی توئه!
این حقیقت پُتَک شد روی فرق سَرَم...
من خواسته بودم ولی نه چون
عاشقش بودم و دست ، پای
دلم برای چشم هاش لَرزیده بود.

خواستم عادل رو نجات بدم.
واقعأ قَصدِ کمک به عادل رو
داشتی؟! پِلک بستم و دستم دور فرمون مشت شد.
زبونم گیر کرد و دیگه تو دهنم
نَچَرخید!
دیر وقته دکتر، برگرد سر خونه زندگیت! متوجه شد که وقت رفتن بود.تَک خندی زد و کیف، کلاهش رو برداشت.
دستگیره ی در رو کشید اما قبل از پیاده شدن، همونطور
که نگاهش به شیشه ی بَغَل بود
و من تصویر مُنعَکِس شُده اش
رو میدیدم گفت:
برنامه هات رو جوری ردیف کن
که باور داشته باشی ماه پشت ابر نمیمونه

1403/08/23 10:48

#پارت_161
#قلب_پنهان





"اِلین"



پلک‌هام سنگین بود و توان باز کردنشون رو نداشتم.
هنوز نیمه هوشیار بودم و بدنم از شدت بی‌حسی رو به کِرِختی می‌رفت و انگار ساعت‌ها تو سرما مونده باشم ؛ یخ یخ بودم.

لای پلکم رو باز کردم و با دیدن اتاق ناآشنا همه‌ی هوشیاریم برگشت و با یه هین خفه از جا بلند شدم. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به تاج تخت تکیه دادم.

چراغ های اتاق روشن بود و نور فضا زیاد...

سعی کردم موقعیت خودم رو به خاطر بیارم. یهو کل دو روز گذشته مثل یه نوار ویدئویی از مقابل دیدم رد شد.

"مهرداد... عادل... عاصی!"

برای تک فرزند محمد زرگر که همه‌ی عمرش رو با نجابت و آبرو و زَهد سر کرده بود؛ خیلی گرون تموم میشد که دخترش تو دو روز، سه تا مرد عَوَض کرده باشه.

تا چند شب قبل من مهرداد رو مالک تَنُ و بَدَنَم و اَفکارَم می‌‌دونستم و حالا اونقدر ازش متنفر بودم که دلم می‌خواست یه ساتور تو قلبش فرو کنم.

مهرداد بود که باعث شد حالا تو این قفس طلایی چشم باز کنم و از زندگیم و خانوادم و وجود خودم بی‌خبر باشم.

هیچکس کنارم نبود... من بودم و یه اتاق بزرگ و یه تخت و کلی تیر و تخته که حالم از همش به هم می‌خورد.
من تو اتاق کارِ عاصی از هوش رفته بودم و اون قصد داشت...
قصد داشت تنم رو چِک کنه و جمله‌ی لعنتیش مثل موریانه مغزم رو خورد.

من رو یه هَرزِه می‌دید که زیرخواب برادرش بود و حالا اسمم تو شناسنامه‌ش سنگینی می‌کرد.

مقصرش خودم بودم. من ترسیده بودم.
نمی تونستم وقتی مهرداد اونجوری من رو تهدید می‌کرد، جون پدر و مادرم رو تو خطر بندازم و بگم چی به سرم آورده!

کی باورم می‌کرد؟!

یه نفر تو سرم چرخ می‌خورد. فقط شیخ نجیب! من حتی اون لحظه اسمش رو هم نمی‌دونستم و یه شیخ نجیب کافی بود تا خانواده‌م برآشفته بشن و به خیال اینکه با یه شیخ شکم گُندِه اوقات گُذَروندَم، تَحقیرَم کنند و با سرزنش و توپ و تَشَر من رو تا کلانتری بِکِشونَند.
وادارم کرده بودند تا از اون مرد شکایت کنم. همون مردی که حُکمِ ناجی داشت.

من رو از عادل روانی نجات داده بود و به نظرم گزینه‌ی بهتری بود که به اون پناه ببرم و حالا...
می‌فهمیدم که هیچکس قابل اعتماد نبود حتی عاصی شیخ نجیب.


بُغض به گلوم چنگ انداخت و ضَعف بَدَنیم باعث شد سرگیجه بگیرم. خیلی سردم بود و مُدام دندونام به هم برخورد می‌کرد.

از جام بلند شدم و به سختی پایین تخت و رو پاهام ایستادم. خیلی سرگیجه داشتم ولی خودم رو وادار کردم تا بِایستَم.

نگاهم رو تو کل اتاق چرخ دادم و یهو چشمم به آینه افتاد. لباس‌هام عوض شده بود و نا

1403/08/23 20:04

#پارت_170
#قلب_پنهان

-برید عقب لطفا...

-نه مشتاقم بدونم هیکل ژیمناستیک‌کارایِ اروپایی چه شکلیه... اومدیم و برخلاف این چند روز و قیافه‌ی داغونی که برای خودت درست کردی، هیکلت تونست مَنَم تَحریک کنه!
لطفا...

-نه مشتاقم بدونم هیکل ژیمناستیک‌کارایِ اروپایی چه شکلیه... اومدیم و برخلاف این چند روز و قیافه‌ی داغونی که برای خودت درست کردی، هیکلت تونست مَنَم تَحریک کنه!و نمی‌دونست همین لَحنِ کِشدار و همین خَش‌هایِ واضحی که به عمد به صداش می‌داد چجوری دِگَرگونَم می‌کرد. می‌ترسیدم!
من هنوز به حضور یه مرد کنارم عادت نکرده بودم و خیلی امیدوارانه می‌خواستم مهرداد رو به عنوان همسرم قبول کنم. انگار طلسم شده بودم و چشمم کور...
با حال نزاری به عقب هولش دادم ولی حتی نیم میلی متر هم تکون نخورد.

-داری چیکار می‌کنی؟! ولم کن برو عقب لطفا...

دست آزادش رو روی پهلوم گذاشت و انگار برق سه فاز بهم وصل شده باشه پَسِش زدم و به جیغ زدن افتادم.

-توروخدا اذیتم نکن.

-مگه دختری مثل تو هم با یه لمس اذیت میشه؟!

دختری مثل من؟! مگه من چجوری بودم؟!

-دختری که شب عروسیش فرار می‌کنه و به دلایل نامعلومی سر از تخت برادر من درمیاره و وقتی به مَزاقَش خوش نمیاد جیغ و داد می‌کنه... -چی داری برای خودت می‌بافی؟! برو عقب...

ولی سَدِ مقابلم قابل شکستن نبود. با سماجت دست روی پهلوم گذاشت و با یه حرکت من رو روی میز نشوند و خودش بین پام قرار گرفت. با حس حضورش تو فاصله‌ی هیچ، چشام گرد شد و قلبم به کوبش افتاد.

-تو توروخدا... توروخدا برو کنار... داری چیکار می‌کنی؟!

انگار صدام رو نمی‌شنید چون به جای ول کردنم، بیشتر بهم چسبید و دستش روی گودی کمرم مشت شد و بی فاصله به تنش فشرده شدم.

-عاصی ولم کن.

پوزخندش رو شنیدم و سرش رو کنار گوشم ثابت کرد.

1403/08/23 20:21

#پارت_168
#قلب_پنهان


-اینبار از فال گوش ایستادنت می‌گذرم چون هنوز با قانون شیخ نجیب‌ها آشنایی نداری ولی دفعه‌ی بعدی... اگر خدای ناکرده چنین اشتباهی مُرتَکِب بشی...
می‌دونست چقدر از این نام خانوادگی وحشت داشتم؟ هربار ته دلم خالی میشد. هربار حس تُهی بودن پیدا می‌کردم و تنها چیزی که می‌خواستم، فرار از دست همین خاندان وحشتناک شیخ نجیب بود.
-دیگه به قد نیم‌متری و چهار تا پاره استخونت نگاه نمی‌کنم. اتفاقا ایرانی جماعت یه ضرب‌المثل داره که میگه

"فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه "

تو دقیقا نمونه‌ی بارزِ این جمله‌ای.

باید ذوق می‌کردم یا از این تُوهینِش ناراحت می‌شدم؟!
سمتش چرخیدم و دیدم که هر دو دستش رو روی میز گذاشت و خودش رو جلو کشید. زیر نور مهتابی، پوستش زیادی براق بود و ته ریشش مثل روز اول مرتب و میلی‌متری!
برق چشم‌هاش چشم هر بیننده‌ای رو خیره می‌کرد. سیبک گلوش بالا و پایین شد.

-متوجه شدی؟!
اثرِ عطرش بود که با توپ پر اومدم و حالا انگار هیچ مشکلی نداشتم؟! یا ترس ناشی از واکنش‌های این مرد عَرَب زبونم رو بند آورده بود؟!


-من هیچی نمی‌فهمم، هیچی نمی‌خوام، من... فقط مامانم رو می‌خوام.

چند ثانیه مکث کرد و چشم از نگاهم برنداشت.


-طبق اطلاعاتی که من ازت دارم، تو الین زرگر، فرزند محمد و عاطفه‌ای... تک فرزند یه خانواده‌ی مذهبی که بیست سال تموم از خدا عمر گرفتی. درسته؟!


جای تعجب نداشت که اسم و رسمم رو بدونه!من روی یه تک صندلی چوبی نشسته بودم و سردی متصاعد شده از چوب هاش به تنم نفوذ می‌کرد.



بلند شدم و عاصی با چشم دنبالم کرد. تا کنار میزش پیش رفتم و مثل خودش کف هر دو دستم رو روی میز گذاشتم و خم شدم.


نمیدونم با دادن این اطلاعات قراره به چی برسین من ببینید آقای شیخ نجیب، من...


من می‌دونم به خاطر یه سری اتفاقات عجیب و غریب الان من تو خونه‌ی شما گیر افتادم ولی،


منتظر موند تا من بالاخره بتونم افکارم رو سر و سامون بدم و باهاش حرف بزنم. هیچ عجله‌ای نداشت.


در آرامش و تنها با تکون‌های ریز
سرش از بالا به پایین انتظار کشید.

کلافه از این وضعیت مزخرف حرف زدنم پوف کشیدم و پشت بهش ایستادم.

انگار وقتی تو چشماش نگاه نمی کردم
بهتر می تونستم حرف بزنم.
چِشم بسته گفتم: من تو وضعیت بدی بودم و اون شب برادر شما همون
دیوونه ی زنجیری روانی منو دزدید.

گفت می خواد کمکم کنه و منو بِرِسونِه خونه ولی نمی دونم چرا
سر از این خراب شده در آوردم.
چشمام رو که باز کردم با دیدن عاصی
درست تو فاصله ی نیم‌متری از من

1403/08/23 20:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سواد نمی‌خواهد ...
بنویس " دوستت دارم ... " ؛
مثل شاگردِ کلاس اول،
پُشتِ سَرت بی‌انتها تکرار میکنم ...!!!

‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‎‌@romankadee

1403/08/23 20:39

#پارت_174
#قلب_پنهان





-قرار نیست نسبت ما زیاد طول بکشه آقای شیخ نجیب، من دلم می‌خواد همین امروز یا فردا جدا شیم و هرکس...

بین حرفم پرید و عصبی صداش رو بالا برد:

-زبون به کام بگیر، نکنه فکر کردی من مشتاقم اینجوری ادامه بدم؟! اینکه دوست نداری زن من باشی رو باید قبل از اینکه پام رو اون وسط بکشی، بهش فکر می‌کردی نه الان...

هنوز اِنعِکاس صداش تو سکوت اتاق می‌پیچید و من می‌لرزیدم.
کم کم داشتم عرق سرد می‌ریختم.

-هیچکس الین... هیچ اَحَدی نباید بِشنَوِه و بدونه تو زن منی. پس تا وقتی که جفتمون رو خلاص کنم مثل یه دختر خوب و بدون اینکه دردسر درست کنی تو این عمارت می‌مونی تا برگردم. بعدش هم بی سر و صدا جدا میشیم و میری سراغ زندگیت!

داشتم به زندگیِ بعد از این ازدواج صوری فکر می‌کردم.
من هیچ جایی برای رفتن نداشتم. خانواده‌م قبولم نمی‌کردند. خاله و عمو و دایی و عمه... هیچکس یه دختر هرزه رو که سه تا مرد رو رد می‌کرد قبول نمی‌کرد! داغیِ اشک رو تو چشمام حس کردم و لب گزیدم.

-از خونه برای انجام هیچ کاری بیرون نمیری و هرچی خواستی به بهجت میگی، متوجه شدی؟!

فقط سر تکون دادم.

-معمولا کسی اینجا نمیاد اما اگر اومد، میگی خواهرزاده‌ی بهجتی نه بیشتر...

حقم این نبود، من دختر محمد زرگر بودم. دُردونه‌ی خاندان زرگرها... تو کل فامیل من همیشه زَبانزَد بودم و شاید اگر پای اون بی‌معرفت عوضی "مهرداد" به زندگیم باز نمیشد حالا داشتم تو اتاق خودم به رویاهای فانتیزیم فکر می‌کردم.
دیگه یه هَرزِه‌ی متواری نبودم و یه تجاوز رو پشت سر نگذاشته بودم.

-اگه تمام و کمال متوجه منظورم شدی، می‌تونی برگردی اتاقت!

اتاقم؟! من فقط یه مهمون مزاحم بودم نه بیشتر...

-متوجه شدم فقط... گفتین مامانم برام... یعنی... وسایلام رو از مامانم گرفتین؟!

با لحن خاصی که متوجه حس صداش نشدم لب زد:

-بهشون نیازی نداری، سپردم برات وسایل ضَروری بِخَرَن، تو مدتی که اینجا می‌مونی بهشون نیاز پیدا می‌کنی!

بغضم رو با بزاق دهنم فرو دادم. چه می‌فهمید من دلتنگ مادرم بودم و با اون وسایل‌ها می‌خواستم رفع دلتنگی کنم. حاضر بودم تا ابد با همین لباس‌ها سر کنم ولی... -الین؟!

کاش مجبور نبودم هنوز سر پا بمونم و به حرف ها و دستوراتش عمل کنم. کاش اون عطر گیج کننده نبود تا هنوز هم با توپ پر حرف بزنم و از حقم دفاع کنم ولی...
تلخیش دست و پام رو سست می‌کرد.

-بله جناب شیخ نجیب؟! هنوز هم دستوری هست؟!

برای ثانیه‌ای فقط نگام کرد و روی میز ضرب گرفت. بعد خیلی ریلَکس قد راست کرد و با اخم بهم زل زد.

1403/08/24 15:41

#پارت_175
#قلب_پنهان

_ تو...
-می‌دونم، من فرار کردم، من قصد فریب دادن برادر شما رو داشتم، من اسم شما رو آوردم

و الان مُقَصِرِ همه چی منم ولی دیگه بسه... این برادر شما بود که پای منو به زندگی شما باز کرد نه من...

پس خواهش می‌کنم یه جوری رفتار نکنین که انگار من قَصد داشتم اینجا باشم. من بیشتر از شما ناراحتم که معلوم نیست گیر چه قومی افتادم!
-حتی....
حتی نمی‌فهمم چی میگین. بالاترین نُمرِه‌ِی درس عربیِ من با تَقَلُب هفده شد.
تمام مدتی که حرف میزدم و گِلایه می‌کردم هیچ حرفی نزد و من از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو بردم.
-تازه من چیز خوبی از عرب ها نشنیدم، منم یه دختر ایرانی‌ام...
الان هم بی‌دفاع و بی‌پشتوانه‌م. خوشحال میشم هرچه زودتر از شَرِ شما و خانواده‌ی نامعلوم و واقعا وحشتناک شیخ نجیب خلاص بشم.

باز دربرابرم سکوت کرد و فقط گره ابروهاش عمیق و عمیق‌تر شد.

-گوش میکنم و یک به یک حرفاتون رو عملی می‌کنم چون منم به اندازه‌ی شما دلم نمی‌خواد کسی باخبر بشه که به عقد یکی مثل شما دراومدم.

وقتی برگردین باهم توافقی جدا میشیم و شما هم اونقدر پول دارین که رَدِ اسممون رو از تو شناسنامه‌هامون حذف کنین!

هیچ حرفی نزد، نگاهش خاموش و سرد بود و هیچ حسی بهم مُنتَقِل نمی‌کرد و من هنوز تو خَلَسِه‌ِی عطرش به سر می‌بردم. عقب عقب چند گام دور شدم و پشتم به در بسته‌ی اتاق برخورد کرد.

حرفام رو زده بودم. امید داشتم برم و رها شم ولی ته قلبم یه حس بد داشتم و یه چیزی تو مغزم جِیلون می‌داد.

این مرد با همه‌ی سرسختی و خشونتش من رو از چنگ عادل نجات داده بود و من بهش مَدیون بودم.

من پای اون رو وسط ماجرا باز کرده بودم و نمی‌تونستم خودم رو تمام و کمال بی‌گناه بدونم
ولی...

مگه تقصیر عادل نبود؟! نه...
همه چی زیر سر مهرداد بود! اون من رو به نابودی کشوند و انگار لحظه به لحظه بیشتر ازش متتفر میشدم.

-کاش... کاش جای من تصمیم نمی گرفتین و وسایلم رو از مامانم می‌گرفتین. من...

دیگه گریه اَمونِ حرف زدن بهم نداد.

1403/08/24 15:45

#پارت_180
#قلب_پنهان

کل زندگی دخترونه‌ی من تو همین یه چمدون کوچیک جا شده بود. مامانم چطور می‌تونست از من بگذره؟! من بد بودم خودم هم قبول داشتم ولی حقم این نبود که اینجوری طَرد بِشَم.

بابام متعصب و غیرتی بود ولی مادرم...
از اون توقع داشتم حمایتم کنه، دردم رو بپرسه و اینجوری ولم نکنه تا تو این تنهایی وهم‌آور، دنبال یه دست‌آویز باشم!
آلبوم رو باز کردم و به هوای سرد اتاق اهمیت ندادم. دیگه هیچی مهم نبود... عکس مامان، بابام، عکس خانواده‌ی شاد و خوشبختمون خار دلم بود!

کاش الین زرگر هیچوقت به دنیا نیومده بود تا اینجوری مایه‌یِ سَراَفکَندِگی بشه!
حالا حتی مردن هم چاره‌ی دردم نبود. بلند گریه کردم و آلبوم رو به سینه‌ی خیسم چسبوندم. نمی‌تونستم تحمل کنم و باید به هر طریقی از این خراب شده می‌رفتم. عاصی و بهجت و هاتف و هیچ خری حق زندانی کردنم رو نداشت.

آلبوم رو به چمدون برگردوندم و همینکه قصد بلند شدن کردم، در بی کسب اجازه باز شد و من ترسیده هین کشیدم.
با وحشت به سمت صدا چرخیدم و با دیدن عاصی تو چهارچوب در اتاق، متوجه شدم که ترس واقعی حالا درست مقابلم بود.
نگاه سیاه و غَضَبناکَش رو روی کل وجودم چرخ داد و من حس کردم برای ثانیه‌ای بدون واکنش موند اما خیلی زود نگاه دزدید و به چمدون زل زد.

-اینجا چه خبره؟!

دستم رو روی حوله‌ی نمدار گذاشتم و شرم و خجالتم رو کشتم. نمی‌خواستم یه دختر ضعیف باشم. هنوز اشک می‌ریختم و صدام به شدت گرفته بود و اونقدر عصبی و

ناراحت بودم که برام ترس و وحشت روبرویی با عاصی مهم نباشه. صدام رو روی سرم گذاشتم و داد زدم:

-به شما چه، آقای عاصی شیخ نجیب، شما هرچقدر هم دربرابر من حق داشته باشین اصلا درست نیست که پا تو حریم شخصی من بذارین و حالا هم انگار نه انگار من لباس تنم نیست، وایسین اینجا... بفرمایید بیرون!

عاصی بهت‌زده نگام کرد ولی بیشتر از دو ثانیه طول نکشید که پوزخند زد. همیشه کت و شلوار تنش بود و من هنوز اون رو تو لباس دیگه‌ای ندیده بودم. وارد اتاق شد و اخم‌های دَرهَمَش، ترسم رو صد برابر کرد!

-واسه وارد شدن به خونه‌ی خودم هم باید اجازه بگیرم؟!

صبر نکردم تا خوب تنم رو وجب کنه، چند گام دور شدم و مَلَحفهِ ی روی تخت رو کشیدم و جلوم قرار دادم.

-من لباس تنم نیست، برو بیرون!

عصبی بود و میشد این رو به راحتی فهمید ولی اَبداً رعایت حال من و پوست سرخ از شرم و ترسم رو نکرد چون به سمتم هجوم آورد و بازوم رو گرفت.

جوری گوشت بازوم بین پنجه‌هاش فشرده میشد که دلم می‌خواست توانایی کتک زدنش رو داشته باشم و تا می‌تونستم عُقدِه‌هام رو روی سرش خالی می‌کردم.

1403/08/24 15:51

-دختر اینقدر حرف نزن بذار رو کارم تمرکز کنم، آقا عاصی روی نوشیدنی هاش وسواس داره!

لبام آویزون شد و دیگه حرفی نزدم اما نفرت تو وجودم به غَلیان افتاد. منو زندانی
می کرد، اجازه ی بیرون رفتن رو ازم می‌گرفت، چمدونی که مامانم آورده بود رو می برد و وادارم می کرد تا از اموال خودش بپوشم و بخورم.

دلم نمیخواست اینجا بمونم و حالا که هیچ نگهبانی جز هاتف و بهجت نداشت، می تونستم خیلی راحت فرار کنم.

-بگیر دختر...

از فکر بیرون پریدم و با تعجب نگاش کردم. یه سینی کوچیک براق سمتم گرفت و من فنجون کوچیک قهوه و کَفِ غلیظش رو دیدم.

-چیکار کنم؟!

-آقا گفت تو براش ببری!

چشام گشاد شد و مَبهوت به خودم اشاره کردم.

-من؟!

سینی رو به سینه‌م چسبوند و دستوری حرفش رو تکرار کرد.

-اینو ببر تا آقا عصبی شده، همینجوری درست کردنش طول کشید! باید پنج دقیقه پیش سرو می‌کرد!

-من بمیرم هم همچین کاری نمی کنم، مگه من کُلفَتِشَم؟! اصلا... اصلا به من چه که قهوه‌ی حضرت آقا دیر شده!

جا خورد و متوجه شدم از لَفظِ کُلفَت ناراحت شده بود!

-من اگر دارم اینجا به آقا خدمت می‌کنم از سر این نیست که کُلفَتی کنم، اینکه الان هم برای کسی که به گردنت حق داره کاری انجام بدی، دلیل نمیشه مثل خدمتکارها باشی! اینو بگیر و سریع ببر!

از خودم وا رفتم. منم داشتم کوتَه فکری می‌کردم. خَجول سینی رو گرفتم و بهجت سریع به سمت اجاق گاز رفت و خورشت رو هم زد. میخواستم عذرخواهی کنم ولی وقت نداشتم و باید این قهوه رو زودتر برای عاصی می بردم. چرا خواسته بود من ببرم؟!

پوف کشیدم و بیرون زدم. قهوه بردن برای کسی که به شدت ازش وحشت داشتم، از رد شدن روی پُلِ صَراط دلهره‌آورتر بود!

پوست لبم رو گزیدم و پله ها رو با احتیاط بالا رفتم تا لرزش محتویات فنجون باعث کثیف کردن بدنه‌ی فنجون و سینی نشه!

روبروی در اتاقش ایستادم و سعی کردم به اتاق عادل نگاه نکنم. واقعا از جای خالیش هم می ترسیدم.
هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید حتی همون زمزمه‌های ملایم...
یک تقه به در زدم ولی خیلی ضعیف بود و امید داشتم نشنوه تا برگردم ولی متاسفانه شنید.

-بیا تو...

1403/08/24 21:21

#پارت_193
#قلب_پنهان

با تاخیر در رو باز کردم و با استرس به داخل سرک کشیدم. اول ندیدمش و باعث شد بیشتر سرم رو از لای در به داخل ببرم چون قصد نداشتم پا به اتاقش بذارم. بهتر بود قهوه رو تحویل بدم و از زیر نگاهش دور بشم.

-من قهوه...

اجاره نداد حرفم رو تکمیل کنم و خیلی خشک و دستوری گفت:
-بذار روی عسلی کنار تختم!

ابروهام بالا پرید. صداش نزدیک بود اما نمی‌دیدمش. مجبوراً وارد اتاق شدم و با ندیدنش، یه نفس عمیق کشیدم.
ولی کجا بود؟!

نگاهم رو تو کل اتاق چرخ دادم و با دیدن عکس یه زن که درست روبروی تخت به دیوار نصب شده بود قدم هام از حرکت ایستاد. یه زن فوق العاده زیبا با صورتی مهتاب‌گونه!
به نظر خیلی مهربون می‌رسید و لبخند مَلیحَش دل هر
بیننده ای رو تکون می داد.

هیچ شباهتی با عاصی نداشت اما حدس میزدم این زن زیبا رو مادر عاصی و عادل باشه...

از عکس چشم گرفتم و با دست‌های لرزون سینی رو روی عسلی و کنار آباژور جا دادم اما با شنیدن صداش، جوری عقب کشیدم که گوشه‌ی شالم به دسته‌ی سینی گیر کرد و با واژگون شدنش، محکم پلکم رو به هم فشردم.
-دست و پا چُلُفتی!

چقدر روی اَدایِ کلمات فارسی تَسلُط داشت. درحالی که قلبم محکم و بی انعطاف می کوبید و همه ی خون تنم تو صورتم جمع شده بود گفتم:
-شما که دست و پا چلفتی نیستی خودت برای خودت قهوه بریز، بقیه آدمِ تو نیستن که دستوری میدی و...
به سمتش چرخیدم تا ادامه‌ی حرفم رو تو صورتش بکوبم ولی با دیدنش دهنم از حرکت ایستاد و صدام تَحلیل رفت. با بالاتنه‌ی برهنه و موهای خیس و نمدار ایستاده بود و نگاهش جایی بین من و فنجون واژگون شده درگردش بود.
-چی شد؟! داشتی می گفتی...
با شَرم و ترس از دیدن اون حجم عَضُلِه و هیکل درشتش سر پایین انداختم و انگشتام در هم قلاب شد.

-که بقیه آدمِ من نیستن آره؟! کسی که داره تو خونه‌ی من کار می‌کنه و می‌خوره و می‌خوابه و پول می‌گیره، آدمِ من نیست؟! جالبه وقتی تو داری راست راست می‌چرخی بایدم فکر کنی آدمم نیستی!
بزاق دهنم رو فرو دادم و ناخواسته یه گام عقب رفتم. هنوز نزدیکیش و عطر غلیظش منو می‌ترسوند و من هنوز از وحشت یه تجاوز کل وجودم می لرزید و چرا وقتی تا این حد ازش وحشت داشتم جلوش زبون درازی می‌کردم؟!
-چ چرا ولی من... من از ش شما حقوق نمی‌گیرم پ پس دلیلی ندارم که بخوام آدمت باشم! ضمنأ... بهجت خانم کلی کار داشت، چرا باید وسط اون همه کار اول اول قهوه شما رو حاضر کنه؟!
پوزخند زد و چند گام بهم نزدیک شد. سعی کردم تکون نخورم تا اوج ترسم رو به رخش نکشم اما نتونستم تو چشاش خیره بشم.
-چون ‏من اصلا نمیتونم با مَقوله یِ اولَویَّت نبودن کناربیام

1403/08/24 21:23

#پارت_195
#قلب_پنهان

از تهدیدش نمی‌ترسیدم ولی عقل حکم می‌کرد که مُحتاط‌تَر برخورد کنم. سر تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.
زیر نگاه خشمگین و پر از حرصش، خم شدم و سینی و فنجون رو برداشتم. خوب بلد بودم حالش رو بگیرم جوری که هیچوقت فراموش نکنه.

-چشم شیخ نجیب، انرژیت رو نگه دار!

این رو گفتم و تا کنار در اتاق پیش رفتم ولی با شنیدن اسمم از زبونش، ایستادم و دندون قُروچه کردم. دلم می‌خواست همین سینی نقره رو تو فرق سرش بکوبم و لذت ببرم.

-دوبل باشه، یه شکلات هم بیار میخوام کامم تلخ نباشه!

فقط چند اینچ گردن کج کردم و باز نگاهم تو چشم‌های اون زن ثابت موند. زیبا و برازنده بود!
حسی که بهم می‌داد به نفرتی که از عاصی داشتم، هیچ شباهتی نداشت.

-چشم! شکلات هم میارم شیخ نجیب!

دیگه صبر نکردم و از اتاق بیرون زدم. بین راه و تو پله ها بهجت رو دیدم. صورتش سرخ به نظر می‌رسید و معلوم بود از سر و صدای ما به این سمت اومده بود.

-باز چیکار کردی که آقا رو عصبانی کردی؟!

اینبار من واقعا هیچ گناهی نداشتم. همه‌ی حرصم رو سر بهجت خالی کردم و داد زدم:

-قهوه‌ی جدید می‌خواد چون قبلی رو ریختم.

-خاک به سرم، ریختی روی آقا؟!

کاش ریخته بودم. کاش تا
فیها خالِدونَش رو با اون قهوه‌ی داغ می‌سوزوندم تا اینقدر منو دِق نده!

جواب بهجت رو ندادم و با عصبانیت وارد آشپزخونه شدم. قهوه ساز هنوز به برق وصل بود. همیشه برای بابام درست می‌کردم و هروقت مهمون داشت از من تعریف می‌کرد.
دلم برای زندگی فانتیزی و مزخرف گذشته‌م تنگ شده بود. انگار صدها سال می‌گذشت.

-الین؟! چیکار کردی دختر؟! آخر سر از دست تو من سکته می‌کنم.

دونه‌های قهوه رو تو آسیاب ریختم و روشنش کردم. سر و صداش اونقدر زیاد بود که صدای افکارم رو نشنوم.

-فقط ریختم رو فرش، اونم ناخواسته بود چون ترسیدم.

کنارم ایستاد و مهربون نگام کرد.

-خب حالا فکر کردم چی شده، خودم تمیز می‌کنم.
بُغ کرده نگاش کردم.

-دستور داد خودم تمیز کنم. نمیخوام شما تو زحمت بیفتی اون هم نمی‌گفت اجازه نمی‌دادم شما خرابکاری منو تمیز کنی! این قهوه رو ببرم تموم شه این کابوس...

کوتاه خندید و نمی دونم چرا اما به این خندیدن ادامه داد و باز خودش رو با غذا سرگرم کرد.

-کم کم وقت ناهار هم هست، پس تا تو قهوه ببری منم نماز بخونم.

گفت و رفت. قهوه رو باز تو سینی گذاشتم و نفس گرفتم. خشمم ابداً کم نمیشد و دلم میخواست سر عاصی رو از تنش جدا کنم. *** خودخواه، اون هیکل درشتش بیشتر شبیه یه دیو دوسَر با زبونه‌های آتیش بود. البته عطرش، به راحتی توان ایفای نقش اون زبونه‌های آتیش رو داشت.

1403/08/24 21:28

با دیدن شماره‌ش اخم کرد و با پوفی کلافه روی صفحه‌ی روشنش انگشت کشید و تماس برقرار شد.

-نعم؟!
"بله؟!

تماس از کشورش بود؟! البته که بله وگرنه چرا باید عربی حرف میزد؟!
گوش تیز کردم هرچند بی معنا بود و من هیچی از مکالماتش نمی فهمیدم.

-ما زلت في إيران وليس من الواضح متى سأعود. من الأفضل أن تجد هواية جديدة لنفسك!

"من هنوز ایرانم و معلوم نیست کی برگردم، بهتره برای خودت یه سرگرمی جدید پیدا کنی!"

عصبی دستم رو مشت کردم. خیلی گرسنه بودم و اون حجم غذای خوش آب و رنگ غَریزِه‌یِ گُرسنگیم رو بیش از پیش تحریک می‌کرد. عاصی تُن صداش رو پایین آورد و اخمش غلیظ تر شد، انگار چندان حال خوشی نداشت.

-سنتحدث *** ذلك عندما أعود.

"وقتی برگردم درباره‌اش حرف میزنیم"

-لیس عليك المجيء إلى إيران
"لازم نیست تو بیای ایران"

-لا يمكن فعل شيء من خلال العناد ، لذا من الأفضل أن تكون حكيماً ، سأتي وأزورك في أول فرصة

"با لجبازی کردن هیچی درست نمیشه پس بهتره عاقل باشی، تو اولین فرصت میام و بهت سر میزنم"

هووووففففف!!!!
داشتم عصبی می‌شدم. با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و من مثل مَسَخ شُدِه‌ها به حرکت لبش خیره موندم. کی بود که رنگدونه‌های پوستیِ عاصی رو هرلحظه سرخ‌تر می‌کرد؟!

-لا تقلق سآتی إلي الکویت قریبا
"نگران نباش، به زودی میام کویت"

1403/08/24 21:39

-نمیخوام مجبورت کنم کاری برخلاف میلت انجام بدی، تو توی این خونه نهایتاً بتونی دو تا نقش داشته باشی؛ یا خدمتکارم یا...

دست زیر چونه‌م زد و با بلند کردن سرم، چشم‌های اشک آلودم رو دید. باز پوزخند زد و چونه‌م بین دو انگشتش فشرده شد. من هیچ تلاشی برای فرار کردن از زیر دستش نشون
نمی دادم چون دیگه نا نداشتم.

-یا زنم... ولی فکر کنم تو هم به اندازه‌ی من دلت نمیخواد به گزینه‌ی دوم فکر کنی پس...

-قبوله!

هنوز اون لبخند کذایی گوشه‌ی لبش بود و حالا و تو این فاصله‌ی کم، می تونستم تصویر خودم رو از قرنیه‌های سیاهش ببینم.

اون فرورفتگیِ حین لبخند زدنش که گونه‌هاش رو به رخ می‌کشید...
اون چند تار مو که با آشفتگیِ خاصی روی پیشونیش ریخته بود و عطرش...

-چیو قبول می‌کنی؟! زن بودن یا...

1403/08/24 21:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#Gn 💜🫂

1403/08/24 21:47