💦🔥🔞 دلبر هات
#43
میکاییل برای چند لحظه توی چشمام خیره شد،انگار
داشت فکرم و از توی مردمک هام بیرون میکشید و
میخوند.
نگاهش زیادی سنگین بود اما خیلی زود عقب کشید و
دوباره به طرف میز رفت و گفت:
- زودتر نیمرو رو آماده کن تا نیم ساعت دیگه
آرایشگر میاد
ونوس امروز وقت نداشت
نفسم رو بیرون فرستادم و زیر لب گفتم :
- کارد بخوره به شکمت مرتیکه
و بعد زیر گاز و روشن کردم و تخم مرغ ها رو توی
یه ظرف جداگانه شکستم.
****
آرایشگر مخصوصی که میکائیل خبر کرده بود بالای
سرم وایساد و در حالیکه با موهام ور می رفت رو بهم
از توی آیینه گفت: چجوری آرایشت کنم؟
چی مد نظرته عزیزم؟
لباست چه مدلیه؟
تا خواستم جواب بدم میکائیل با یه کاور لباس وارد شد
و گفت:
- یه چیز ساده میخوام
رژ لبش تو چشم نباشه
پشت چشماش پر رنگ و عجق وجق نباشه
موهاشم رو شونه هاش بریز
دیگه بقیه ش با خودت
آها در ضمن آرایشش به این لباسم بیاد
و بعد جعبه ی کفش و کاور لباس و روی تخت
گذاشت و از اتاق بیرون زد .
سیما ابرویی بالا انداخت و گفت :
- بچه پررو میگه بقیه ش با خودت!
آخه مگه چیزیم مونده ؟
پوف کلافه ای کشید و زیپ کاور و باز کرد.
وقتی لباس رو بیرون آورد فکری کرد و مشغول شد. طبق خواسته ی میکائیل آرایش سبکی روی صورتم
انجام داد و موهام رو فقط یکم حالت داد تا روی شونه
هام قشنگ دیده بشه.
کار زیادی برای انجام دادن نداشت چون میکائیل
نمیخواست.
بعد وسایلش رو جمع کرد و رفت.
*****
در حالیکه دستم دور بازوش حلقه شده بود با هم وارد
مهمونی شدیم و قبل از اینکه با کسی ملاقات کنیم
خدمتکار ما رو به اتاق تعویض لباس راهنمایی کرد.
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات#داستان
1403/07/04 22:57