The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

💦🔥🔞 دلبر هات
#43

میکاییل برای چند لحظه توی چشمام خیره شد،انگار
داشت فکرم و از توی مردمک هام بیرون میکشید و
میخوند.
نگاهش زیادی سنگین بود اما خیلی زود عقب کشید و
دوباره به طرف میز رفت و گفت:
- زودتر نیمرو رو آماده کن تا نیم ساعت دیگه
آرایشگر میاد
ونوس امروز وقت نداشت
نفسم رو بیرون فرستادم و زیر لب گفتم :
- کارد بخوره به شکمت مرتیکه
و بعد زیر گاز و روشن کردم و تخم مرغ ها رو توی
یه ظرف جداگانه شکستم.

****

آرایشگر مخصوصی که میکائیل خبر کرده بود بالای
سرم وایساد و در حالیکه با موهام ور می رفت رو بهم
از توی آیینه گفت: چجوری آرایشت کنم؟
چی مد نظرته عزیزم؟
لباست چه مدلیه؟
تا خواستم جواب بدم میکائیل با یه کاور لباس وارد شد
و گفت:
- یه چیز ساده میخوام
رژ لبش تو چشم نباشه
پشت چشماش پر رنگ و عجق وجق نباشه
موهاشم رو شونه هاش بریز
دیگه بقیه ش با خودت
آها در ضمن آرایشش به این لباسم بیاد
و بعد جعبه ی کفش و کاور لباس و روی تخت
گذاشت و از اتاق بیرون زد .
سیما ابرویی بالا انداخت و گفت :
- بچه پررو میگه بقیه ش با خودت!
آخه مگه چیزیم مونده ؟

پوف کلافه ای کشید و زیپ کاور و باز کرد.
وقتی لباس رو بیرون آورد فکری کرد و مشغول شد. طبق خواسته ی میکائیل آرایش سبکی روی صورتم
انجام داد و موهام رو فقط یکم حالت داد تا روی شونه
هام قشنگ دیده بشه.
کار زیادی برای انجام دادن نداشت چون میکائیل
نمیخواست.
بعد وسایلش رو جمع کرد و رفت.

*****

در حالیکه دستم دور بازوش حلقه شده بود با هم وارد
مهمونی شدیم و قبل از اینکه با کسی ملاقات کنیم
خدمتکار ما رو به اتاق تعویض لباس راهنمایی کرد.



#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات#داستان

1403/07/04 22:57

#56
💦🔞🔥 دلبر هات



فقط میخواست متینا رو عصبی کنه که به نظر من
اصلا لزومی نداشت.
هر چقدر از اون دختر دوری میکردم بهتر بود.
داشتم توی دلم دعا میکردم میکائیل زودتر بیاد که
متینا و دختری که از اول مهمونی همراهیش میکرد
جلو اومدن و متینا به سر تا پام نگاهی انداخت و با
لحن تمسخر آمیزی گفت:
- صنم جون یه نصیحت بهت میکنم،یعنی از تجربیاتم
بهت میگم
به میکائیل رو نده واست تعیین تکلیف کنه و الا تمام
لباسای ِد مده و دهاتی شهر و برات پیدا میکنه و
می خره که بپوشی
دختری که کنارش وایساده بود هم با خنده گفت:
- متینا،تو چه خوش خیالی!
خب ، طرف از اسم و قیافه ش معلومه مال کجاست
صنم جون از دهات اومده
سطح لیاقت آدما رو پول و اعتبار و شخصیت شون
مشخص میکنه
فدات شم ،خلایق هر چه لایق
آدمی که از پیش گاو و گوسفندا اومده که لیاقتش لباس
مارک و بروز نیست

من اصلا نمیدونستم چی باید بگم.
واقعا لال شده بودم.قلبم داشت از جاش کنده میشد.
انگار توی گلوم جای بغض سنگ گذاشته بودن که
لعنتی پایین نمیرفت.
ونوس که مثل اسفند رو آتیش بود نفسی گرفت و
گفت:
- صنم جون ،یه نصیحت بهت میکنم البته از تجربیاتم
میگم
از آدمی که کل مردای شهر تو پارتیا باهاش رفتن تو
اتاق خصوصی و حال کردن هیچ نصیحتیو
قبول نکن
درست نمیگم متینا جون؟
میکائیل غیرت داره و مثل شما تازه به دوران رسیده
ها ادای روشن فکرا رو در نمیاره
متینا با اون قیافه ی آروم یه قدم جلو اومد تا جواب
ونوس و بده که مثلا پاش گیر کرد و کل نوشیدنیش
رو روی صورت و لباسم پاشید.

نوشیدنی که خنک توی صورتم پاشیده شد هین بلندی
گفتم و در حالیکه دلم میخواست گریه کنم به خودم
نگاه کردم.
متینا دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با ادا و اطوار
گفت:
- وای صنم جون،ببخشید
پام گیر کرد
اصلا نمیخواستم اینجوری بشه

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/04 23:55

#135
براش تایپ کردم
«_باشه میام
پیامم رو سین زد اما به خودش زحمت تایپ کردن؛نداد.
همیشه همین بی تفاوتی و خونسردیش عصبیم میکرد.
خمیر دندون روی مسواک رو با حوصله توی روشویی شستم و به خودم توی آیینه نگاه کردم.
همون چند ساعت میکائیل باهام کاری کرد که زیر چشمام گود افتاده بود.
استرس خاستگاری بهنام و اومدن میکائیل داشت منو از پا در می آورد.
به خاطر عید روستا شلوغ بود و اگه کسی منو با میکائیل میدید و خبر به گوش بابام میرسید باید چکار میکردم؟
اینجا روستای کوچیکی بود و خبرا خیلی زود می پیچید.
سعی کردم بهش فکر نکنم.
شاید همین باعث میشد میکائیل دست از سرم برداره، البته اگه یکم وجدان داشت. دست و صورتم رو خشک کردم و بی حوصله از توالت بیرون زدم اما بهنام رو مقابل در دیدم. نفس کلافه ای کشیدم و خودم رو کنار کشیدم ،همین یکی رو کم داشتم.
اما یهو جلو اومد و با کف دست شونه من رو به دیوار کوبید و خیلی بهم نزدیک شد.
به عقب هلش دادم اما تاثیر نداشت. نمیدونم چرا تمام مردای اطرافم اینقدر زورگو و عوضی بودن.
بهنام صورتش رو جلو آورد و گفت:
- اول و آخر مال خودمی
فعلا ناز کن ولی وقتی زنم شدی از این خبرا نیست من مثل بابات نازت و نمیکشم
مثل بچه ی آدم سرت و میندازی پایین و زندگیت و میکنی زندگی مثل سیگار میمونه، روشن که شدبکشی یا نکشی تا تهش میسوزه...
نمیدونم چرا یهو این جمله توی مغزم نقش بست.
شایدم اصلا ربطی به داستان زندگی من نداشت،ولی
حس کردم اون سیگاریم که نکشیده دارم تموم میشم.
نیشخند زهراگینی زدم و گفتم:
- انتظار داری با این اخلاقت زنت بشم؟
- چشه اخلاقم؟ از این مردای رمانتیک دوست داری ؟ از اونایی که همش قربون صدقه میرن؟ بعد سرش رو نزدیک آورد و لبم رو بوسید و من توی یه ثانیه به خط پایان رسیدم. عق زدم.
داشتم از اون همه نزدیکی بالا میاوردم. عطر تنش تند و زننده بود.
وقتی عقب کشید مشتی به قفسه سینه ش کوبیدم و گفتم:
-حالم ازت بهم میخوره کثافت لاشی
من عمرا زن تو بشم
فکر کردی من مثل اون دوست دخترای چندشتم
#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:24

دلبر هات

#170

با اینکه دلم نمیخواست و غرورم داشت له میشد اما
درد از تحملم داشت خارج میشد که با دست دیگه شالم
رو جلو کشیدم.
بهنام بالاخره دستم و ول کرد و گفت:
- حالا شد
از فردا هم چادر سر میکنی نبینم اینجوری ول بگردی
از خونه که بیرون زدیم جسمم همراه خانواده بهنام و
مامانم راه می رفت.
اما روحم یجایی حوالی یه سفر کوتاه میچرخید.
تنها لحظه های خوش سفرم با میکائیل رو مرور
میکردم.
ولی همه چیز تموم شده بود، خوشی ها و روزای
خوب و بدی که کنار اون مرد داشتم در عرض 15
ساعت تبدیل شد به خاطره.
حالا دغدغه ها،هراس ها، واهمه های تلخ شروع شده
و به قلبم چنگ می کشید.
حالا بعد از عبور از یه دنیا ترس و دلهره ی شیرین
با میکائیل کنار بهنام و بقیه بودم.
همراه با تمام غم هایی که داشت بی رحمانه ریشه م
رو می سوزوند!
روزگار آدما همین قدر بی ثبات و زودگذر بود و
نمیشد بهش دل بست.
به شهر که رسیدیم اول برای آزمایش و مشاوره رفتیم.
انگار همه چیز از قبل هماهنگ بود که سریع کارمونو راه انداختن.
تمام مدتی که توی آزمایشگاه بودیم نگاه یه نفر و روی
خودم حس میکردم اما هر چقدر به اطراف نگاه
میکردم کسی رو نمیدیدم.
احتمالا توهم زده بودم.شایدم اونقدر منتظر میکائیل بودم که فکر میکردم مثل
فیلما یه گوشه وایساده و نگاهم میکنه، بعد سر فرصت
میاد و نجاتم میده.
تا نزدیکی های ظهر درگیر کارای آزمایش و غیره
بودیم تا توی محضر به مشکل نخوریم.
بعد برای خرید حلقه و لباس رفتیم.
دم دمای غروب بود که بالاخره خرید کوفتی و زجر
آور تموم شد و به خیال خودم فکر می کردم قراره
برگردیم خونه که زنعمو گفت:
- همه چیز خریدیم فقط مونده بریم پیش دکتر برای
معاینه
خودم دیروز نوبت گرفتم
اینم انجام بدیم دیگه خیال مون راحت میشه
اون روز وقت زیادی نداشتیم و بهنام اصرار داشت تا
شب باید عقد کرده باشیم.
نمیفهمیدم اون همه اصرار برای چی بود.
فقط میدونستم منو مثل عروسک دنبال خودشون به هر
طرف میکشیدن.
جالب اینجا بود که حق اظهار نظر و انتخاب چیزی
رو نداشتم.
بهناز و زنعمو خودشون تمام لباسا و حلقه و وسایل
توی چمدون رو انتخاب کردن و نظرم رو هم
نمی پرسیدن.
بهنام هم فقط نقش کیف پول رو ایفا میکرد و برای
خریدای بنجل مادر و خواهرش کارت می کشید. تمام اونا رو میتونستم تحمل کنم ولی آزمایش سلامت
بکارت دیگه زیاده روی بود .

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_سکسی #رمان_عاشقانه

1403/07/08 23:25

دلبر هات

#171

قلبم از دستشون دیگه نمیزد.
شایدم ضربان داشت ولی من متوجه نمی شدم.
زیر لب زمزمه کردم:
خدایا این یکی و دیگه کجای دلم بذارم
بهنام با حرف مادرش سری تکون داد و گفت:
- اتفاقا نزدیکه احتیاجی نیست ماشین بگیریم
بهناز نایلون ها رو توی دستش جابه جا کرد و گفت:
- اینکه از همه واجب تر بود کاش اول میرفتیم
بخدا خسته شدم دیگه
مامان چادرش و محکم تر گرفت و گفت:
- زنداداش این یکی تو قول و قرار مون نبود
حاجی بفهمه غوغا به پا میکنه
زنعمو اخمی کرد و گفت:
- همه چیز و که نباید مردا بفهمن
بین خودمون بمونه
معاینه واجبه

ماشاالله صنم خانومیه واسه خودش ولی واسه اطمینان
خودم
به هر حال چند سال شهر بوده
بهناز با لحن تندی گفت:
- دخترای شهری این چیزا واسشون ِابایی نداره زنعمو
جان
ولی واسه ما مهمه
پر از بغض خندیدم و با تمام تهوع آزار دهنده م به
چادر مامان چنگ زدم. از بهنام که هیچ توقعی نداشتم،چون خودش سردسته
دیوونه ها بود.
اصلا چمیدونست چجوری باید به همسرش احترام
بذاره.
مادرش هم به هیچ صراطی مستقیم نبود.
بچه هاش رو هم مثل خودش بی تربیت و زبون نفهم
تربیت کرده بود.
تنها امیدم به مامان بود و تمام خواهشم و ریختم توی
چشمام و بهش خیره شدم.
اما مامان دندون شو توی چادرش فرو کرد و سعی
کرد سکوت کنه.
حتی به نگاه های درموندم توجه نکرد.
غروری که داشت زیر پاهاي اون خانواده له میشد هم
هیچ.
وقتی راه افتادیم احساس می کردم قفسه سینه م سنگین
شده.
به سختی نفس می کشیدم. با هر قدم که به مطب نزدیک تر می شدیم چشمام
بیشتر سیاهی می رفت تا بالاخره نفهمیدم چی شد که
یهو وسط پیاده رو سکندری خوردم و چیزی نمونده
بود بخورم زمین که بهنام منو بین زمین و هوا گرفت
و کمک کرد روی پله ی جلوی یکی از مغازه ها
بشینم.
بهنام واقعا عاشقم بود.
دستاش داشت میلرزید و فورا رفت برام یه پاکت آب
میوه گرفت و مامان در حالیکه با چادرش باد میزد
حالم و میپرسید.
زنعمو زیر لب نق زد:
- این دو قدم نرفته غش کرد چجوری میخواد چهار تا
شکم بچه بزاد؟
منو مامان پچ پچ ها و نق زدن های اون مادر و دختر
رو می شنیدیم ولی هر دو می خوردیم و دم نمیزدیم.
هر لحظه اشتباهاتم مثل سیلی توی صورتم کوبیده
میشد. اگه از اول به اون مهمونی کذایی نمیرفتم حالا
مجبور نبودم با بهنام ازدواج کنم.
هانیه و آتنا رو هیچ وقت نمی بخشیدم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 23:26

دلبر هات
#192

ببینش،شب عقدشونه
البته یکمم خرج برداشت
پسرعموهه دندون گرد بود
حتی خرج عروسیشم از من گرفت
ولی فدای سرت عشقم
همینکه دیگه مال خودمی
خم شدم و پاکتو برداشتم.
کلماتی که از دهنش بیرون میومد مثل مگس دورم وز
وز میکرد و من نمیدونستم عصبیم یا دارم دیوونه
میشم.
عکسا رو بیرون اوردم و به دختری نگاه کردم که
توی یه چادر سفید پیچیده بودنش و چیزی از چهره ش
دیده نمیشد.
یکی یکی عکسا رو ورق میزدم تا ببینم راسته یا
دروغ؟!
اون نمیتونست صنم باشه.
متینا باز داشت دروغ میبافت تا خودشو تو دلم جا
کنه.
در عرض 10 روز چه اتفاقی افتاده بود که من
نفهمیدم؟
کم کم داشتم حس میکردم که متینا واقعا دروغ گفته
چون هیچ کدوم از عکسا چهره نداشت جز دو تای
آخری.
راست می گفت، اون صنم بود کنار پسرعموش.
توی یکی از اونا گردنبندی که بهش دادم تو گردنش
معلوم بود و بعدی همون گردنبند توی مشتشو سفت
فشارش میداد.
انگار ضریح طلایی یه امامزاده بود که بهش دخیل
بسته.
گردنبند من توی مشتش بود و من *** با آرامش
قهوه میخوردم و زندگی میکردم.
بدون اینکه نگاه ازش بردارم به حرفای مزخرف متینا
گوش میدادم که دوباره گفت:
- فکر میکردم دوربینا رو چک کردی اخ میکا...همچین دلم خنک شد باباش اومد با خفت و
خاری بردش
دختره عین سگ پا سوخته میلرزید وقتی از خونه من
بیرون رفت
ولی پسر عموهه از اون قالتاقاست
باور کن الان صنم کرده تو گونی
دیگه چیزی نمیشنیدم وقتی به طرف متینا یورش
بردم.
توی اون لحظه فقط چشمای صنم و میدیدم که با بغض
به دوربین زل زده بود.
انگار داشت ازم گلایه میکرد و همین مظلومیتش بود
که منو به جنون کشید.
انگار خون جلوی چشمام رو گرفته بود .
مثل دیوونه ها عکسا رو پرت کردم کناری و گردن
متینا رو گرفتم.
جنون به سرم زد وقتی یادم میومد توی اون ده روز
ممکنه چه بلاهایی سرش آورده باشن.
متینا رو پرت کردم روی زمین و مشت و لگدام رو
حواله ش کردم.
حتی اگه میمرد هم مهم نبود دیه شو میدادم.
مشتم و توی صورتش میکوبیدم و صدای شکستن
دندونای لمینت شده ش حتی یکم از حرصم کم
نمیکرد.
جیغ و گریه هاش نمیتونست ارومم کنه چون فقط
اشکای صنم و برام تداعی میکرد.
حالا چطور باید صنم و پس می گرفتم ؟

1403/07/09 10:12

#193
دلبر هات

متینا فقط سعی میکرد از سر و صورتش محافظت
کنه و التماس میکرد ولش کنم.
وقتی با اون همه کتک هم آروم نشدم به موهاش چنگ
زدم و همراه لباساش کشون کشون به طرف در
بردمش.
با یه لگد پرتش کردم توی بالکن و لباساش و انداختم
تو صورتش:
- هری...برو بیرون زنیکه خراب
یه بار دیگه این طرفا ببینمت قول میدم یه استخوان
سالم تو تنت نمونه
دعا کن از روستا برنگردم چون بدبختیت تازه شروع
میشه
بلایی سرت بیارم متینا
بلایی سرت بیارم که روزی صد بار آرزوی مرگ
کنی
بعد توی صورتش خم شدم و با دندونای کلید شده
غریدم: فقط کافیه بشنوم به پسر عموش خبر دادی که دارم
میرم روستا اون وقت زنده زنده اتیشت میزنم دیه تو
میدم
متینا به جون صنم دهنت و میگام
میدونی که قسم الکی نمیخورم
حالا گمشو از خونه من بیرون همه جا رو نجس
کردی

چرا تو اون مدت فیلم دوربینا رو چک نکرده بودم؟
سوالی بود که بارها و بارها از خودم پرسیدم.
هر دفعه هم به خودم لعنت فرستادم و فحش دادم.
وقتی صنم باباش رو پشت آیفون دید و به طرف حیاط
دویید بدنش درست مثل شاخه های بیدی که توی
دست طوفان اسیر بشن، می لرزید.
حتی جرات نداشت نیم نگاهی به چشم های پدرش که
از شدت خشم نفس نفس می زد، بندازه.
نگاه وحشی و عصبی اون مرد روی صورت خیس و
ترسیده صنم بالا و پایین می شد .
یهو همه چیز نابود شده بود.
صنم وقت رفتن به عقب برگشت و جوری به خونه
نگاه کرد که انگار دارن می برنش سمت جهنم.
شبیه آدم بی گناهی بود که قراره مجازات بشه.
از چشماش اشک نمیومد اما درد قلبش و حس
میکردم.
دیگه براش همه چیز تموم شده بود و من با
خوش خیالی فکر میکردم مثل دفعه قبل لجبازی کرده
و با میل خودش برگشته خونه. وقتی به روستا رسیدم ساعت 11 شب بود.
یه کله تا اونجا رانندگی کرده بودم و حتی برای شام
هم جایی توقف نکردم.
باید با صنم حرف میزدم.
باید یه کاری میکردم و الا دیوونه میشدم.
تا نمیدیدمش هم آروم نمیگرفتم.
وقتی جلوی در خونه شون پارک کردم دستی به
موهام کشیدم و چند لحظه صبر کردم تا یکم خستگیم
در بره.
خوشبختانه هنوز برق خونه شون روشن بود این یعنی
هنوز بیدارن.
یکم بعد پیاده شدم و در کاپوت و باز کردم.
روغن ماشین رو با انگشت به دست و صورتم مالیدم
و زنگ درشون رو فشار دادم.
زمان زیادی نگذشت صدای مردی که حدس میزدم
پدرش باشه به گوشم رسید:
- کیه این وقت شب؟
- حاج آقا...میشه چند لحظه تشریف بیارید جلوی در؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:13

#194
دلبر هات

صنم
داروی بیهوشی هنوز اثراتش روم باقی مونده و خواب عمیقم با یه رویا شیرین شد.
خواب خوبی که ماه ها پر از کابوس بود.
توی خواب صدای یالله گفتن یه نفر که زیادی شبیه میکائیل بود به گوشم رسید. تکون کوچیکی توی جام خوردم و چشمام و محکم تر فشار دادم تا مبادا بیدار شم .
خیلی وقت میشد صبح که از خواب بیدار میشدم بهش
فکر میکردم.
پیاده تو خیابونا قدم میزدم و بهش فکر میکردم.
آهنگ گوش میدادم و بهش فکر میکردم.
فیلم می دیدم و بهش فکر میکردم.
سر کلاس،تو کافه،موقع درس خوندن،پیش دوستام،وقت غذا،از همه مهمتر پیش بهنام که بودم بهش فکر میکردم.
پس عجیب نبود که خوابمم مثل فلسطین اشغال کنه.از بس که زورگو بود.
صدای میکائیل تو خواب برای بابام تعریف می کرد که ماشینش خراب شده.
از بابام میخواست که بهش امشب و یه جا بده تا بتونه صبح بره تعمیرگاه.
می گفت مسافره و اولین باره روستای ما اومده ،میگفت غریبه و کسی رو نمیشناسه. توی خواب پوزخند زدم.
دروغگوی عوضی.
حتی توی رویاهامم کلاش و شرور بود.
وقتی مثانه م بهم فشار آورد دیگه بیخیال خواب شدم.
به سختی از جام بیرون رفتم تا برم دستشویی.
مامان چند بار سپرده بود هر کاری که دارم صداش
کنم،ولی دلم نمیخواست هر بار صورت اشکیش و عذاب وجدانش ببینم.
هنوز قدم اول و برنداشته بودم دوباره صدای یالله گفتن میکائیل و شنیدم.
اخمی کردم و به پنجره اتاقم نگاهی انداختم. این دیگه نمیتونست خواب باشه.
صدای خودش بود. خوِد خودش
اون صدای کلفت و مردونه فقط مال میکائیل من می تونست باشه.
ولی چطور امکان داشت؟ وقتی با بابا وارد بالکن شدن اروم گوشه پرده رو کنار
زدم و دیدمش که پشت سر بابا داره میاد.
نگاه مون که بهم گره خورد چشمکی بهم زد و با
تعارف بابا وارد خونه شد.
تنها چیزی که اون ماه ها خیلی زیاد حس کرده بودم
استرس بود.
ترسی که میکائیل به جونم تزریق میکرد و در نهایت
بهنام بدترین ضربه ها رو بهم زد.
حالا اومده بود تا بیشتر عذابم بده.
انگار قلبم تو مشت یکی داشت فشرده میشد
#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:17

دلبر هات

#207

منم حاج آقا
آوردمش بیمارستان امام جعفر صادق
- الان راه میفتم...حالش چطوره؟ هنوز که بهم هیچی نگفتن
ولی شما بیاید شاید احتیاج باشه چیزی رو امضا کنید
سکوت پدرش فقط درد داشت.
صدای پر بغض مادرش از اون طرف خط شبیه کسی
بود که بچه شو از دست داده و همه اونا تقصیر من بود.
اونقدر عصبانی و سرخورده بودم که بلافاصله بعد از
قطع کردن با میلاد تماس گرفتم و صدای پر انرژی و
خندونش که توی گوشم پیچید نفسم و کلافه بیرون
فرستادم و گفتم:
- یه دیقه خفه شو میلاد
کاری که گفته بودم و انجام دادی؟
من اصلا آدم شرایط سخت نبودم.
عادت داشتم هر مشکلی و با پول حل کنم.کاری نبود
که نتونم انجام بدم.
تا اون لحظه عمرم تو همچین موقعیتی گیر نیفتاده بودم.
صنم داشت بد قلقی میکرد.
داشت با بهوش نیومدنش تنبیهم میکرد.
لعنتی با خودش نمی گفت قلبم از تصور این که جلو
چشمام یه بلایی سرش میاد و نمی تونم کاری کنم می ایسته؟
اصلا هیچ می دونست چه حالی دارم و ادعای عاشقی میکرد؟
دست هام رو دور تنم محکم کردم و سرم و چند بار به دیوار پشت سرم کوبیدم
پدر و مادر صنم هم درست مثل من توی راهروی بیمارستان بی تاب و سرگردون منتظر بودن.
وقتی دکتر از اتاق بیرون اومد مثل فشنگی که از تفنگ شلیک شده به طرفش پا تند کردم و با نگرانی
از حالش پرسیدم.
دکتر عینکش رو برداشت و گفت:
- فعلا ما کارای لازم رو انجام دادیم
امید تون به خدا باشه
امشب خیلی شب مهمیه برای بیمار
اگه تا صبح به هوش اومد که هیچ
اگه نیومد باید عمل بشه
مادرش یا حسینی گفت و دستش رو روی سرش گذاشت.
باباش تسبیحش و مشت کرد و گفت:
- دکتر...اتفاقی که برای بچه م نمیفته؟
یعنی...بعدش
- فقط دعا کنید
این رو گفت و ما رو توی راهرو تنها گذاشت.
مامانش روی صندلی نشست و با گریه گفت:
- الهی دستم بشکنه چقدر بچه مو کتک زدم دستی دستی به کشتن دادمش
الهی خیر نبینی بهنام آخه مگه من به تو دختر میدادم؟
چی خوندی زیر گوشمون...چه جادو جنبلی کردی که راضی شدم
- نگران نباشید
من تهران کلی آشنا دارم اگه اجازه بدید میبرمش تهران
پرستار که صدام رو شنیده بود سینی توی دستش رو جابه جا کرد و گفت:
- ببخشید که دخالت میکنم
ولی حال بیمارتون جوری نیست که منتقل بشه
الان کوچیک ترین حرکتم به ضررشه

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/09 16:38

دلبر هات

#214

آرش به صندلی تکیه داد و در حالیکه تتوی کنار
چشمش رو لمس میکرد گفت:
- حقیقت!
به صندلیم تکیه دادم و پرسیدم:
- گرا*یشت چیه دادا؟
آرش خونسرد بود و با تک تک حرکاتش ترس توی
دل بهنام می ریخت.
نگاه منظور داری به سر تا پای بهنام انداخت و جواب
داد:
- میگن گی...ولی خودم میگم گایی*دن لا*شیا
این خودش یه گرا*یش مجزاست
تو گلو خندیدم و دستم و روی شیشه گذاشتم و چرخوندم:
- خیلیم عالی...
بهنام به خودش تکونی داد و صدای کشیده شدن پایه
های صندلی روی سرامیک توی فضای خالی سالن
پیچید.
میلاد به عقب برگشت و داد زد:
- هششش...آروم حیوون
قبل از اینکه درگیری لفظی بین بهنام و میلاد در
بگیره شیشه رو چرخوندم و باز سرش به طرف آرش
چرخید.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چه شانسی داری مرد
حالا جرات یا حقیقت؟
آرش آرنج هاش رو روی میز گذاشت و جواب داد:
- جرات!
نیشخندی که زدم زیادی شبیه به یه لاش*خور بود،کثیف
و منظور دار.
مثل خودش آرنج هام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- میخوام این داداش مون با گرا*یشت آشنا بشه،جراتشو داری؟
آرش از جاش بلند شد و در حالیکه تیشرت سفیدش رو
از تنش در می آورد گفت:
- گای*یدن لا*شیا تخصصمه داداش
بهنام که شروع کرد به داد و بیداد و فحش از روی
صندلی بلند شدم و بچه ها مبل تاشو رو جلوی دوربین گذاشتن.
بعد از اون همه چیز افتاد رو دور تند.
بچه ها دست و پاهای بهنامو باز کردن و روی تخت انداختنش و فقط دستاش و بالای سرش بستن.
آرش که لخ*ت شده و فقط یه باکسر تنش بود هیس
کشداری کشید و گفت:
- لعنتی ...خیلی وقت بود اینجوری تحریک نشده بودم
#آرش:

میکائیل شیشه رو روی میز گذاشت و رو به پسرا
گفت:
- بچه ها خلوت کنید
وقتی همه از سالن بیرون میرفتن به طرفم چرخید و
دست روی شونه م گذاشت و جوری که به گوش بهنام
نرسه گفت:
- میخوام فردا صبح بیاد بیمارستان طلاق صنموامضا کنه
- برو داداش...بسپرش به خودم
میکائیل که از سالن بیرون رفت و صدای بسته شدن
در رو شنیدم کلاهی که ازش خواسته بودم رو روی
سرم کشیدم تا جلوی دوربین شناخته نشم.
بعد از اون شیشه رو برداشتم و همون طورکه به
طرف بهنام میرفتم گفتم:
- میدونی رفقای زندان به من چی میگن؟

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 16:57

#220
دلبر هات

میدونم که از قبل صنم رو میشناختی
حدس می زنم همونی هستی که صنم توی خونه ت بود مادرش با تعجب نگاهی به شوهرش و بعد به من
انداخت و پدرش ادامه داد:
- از نگاهت مشخصه حدسم درسته
من نمیدونم قبلا بین تون چی گذشته
از نظر من فعلا وقت ازدواج صنم نیست
این همه سال براش زحمت کشیدم که درس بخونه و
واسه خودش کسی بشه
الانم میخوام درسش و بخونه ولی دیگه اجازه نمیدم
بره تهران
اگه انتقالی دادن توی شهر خودمون، کنار گوش خودم
درس میخونه
غیر از اون دیگه حق تهران اومدن نداره
ولی در مورد ازدواج تون مثل همیشه به خودش حق
انتخاب میدم
هر چی که بگه همونه
بدون اینکه اجازه بده کلمه ای حرف بزنم بالاخره
صنم رو صدا زد .
صنم هنوز خوب نشده بود و نشستن براش سخت بود. روی میز تلفن نشست و پدرش ماجرای خاستگاری
رو براش تعریف کرد.
منتظر به لباش خیره بودم که فکری کرد و گفت:
- اجازه میدید چند دقیقه باهاشون تنها حرف بزنم؟
مغزم مدام مقایسه میکرد.
متینا و صنم دو تا زنی بودن که توی زندگیم اومدن اما
این کجا و اون کجا.
متینا از من یه مرد لاابالی و خوش گذران ساخته بود
و صنم مردی رو ازم بیرون کشید که برای داشتنش
هر کاری کنم.
هنوز لنگ میزد و به کمک عصا جلو تر از من وارد
اتاقش شد.
در رو بستم و اجازه ندادم حرف بزنه.
اول چادری رو که بزور دور خودش پیچیده و سعی
می کرد روی سرش ثابت نگه داره رو برداشتم و به
کمرش چنگ زدم.
بیشتر که بهم نزدیک میشد راحت تر میتونستم نفس
بکشم.
اون روزا حکم هوا رو داشت .
میخواستمش لاکردارو.
گونه ش رو نوازش کردم و خیره به لباش گفتم:
- بگو چی میخواستی عروس خانوم؟
نگاه صنم توی صورتم چرخید و بالاخره لب باز کرد:
- خودت میدونی چقدر دوستت دارم...
حتی قبل از اینکه خودم بفهمم دوست داشتم... توی سکوت بهش اجازه دادم به حرفش ادامه بده.
خیلی وقت پیش فهمیده بودم دوستم داره،اما وقتی
سکوتش طولانی شد پرسیدم:
- ولی؟...
- ولی... جواب من منفیه
با اخم به صورت مصممش نگاه کردم و گفتم:
- این دیگه چه مسخره بازیه؟

#رمان
#رمان_صحنه_دار
#رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/10 13:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان💜
دلبر شیرین😍😋

ژانر:بزرگسال/عاشقانه/صحنه دار


اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/07/15 18:59

#part15

#دلبر_شیـرینـ🔞

گرمای بدنش و اب ولرم باعث شده بود شل شم و به شدت خوابم بگیره
سرمو به قفسه سینه اش فشار دادم وبا مظلومیت گفتم:
"وای خیلی خستم شایان"

قوس کمرمو نوازش کرد و زیرگوشم گفت:
"خودم خستگیتو در میکنم!"

با شیطنت سرمو بلند کردم و گفتم:
"تو خسته ترم میکنی!"

ضربه ای به دماغم زد و گفت:
"بجاش بعدش انرژی میگیری"

اخمامو کشیدم توهم و گفتم:
"اون پرونده چی بود دادی کامل کنم؟لعنتی میدونی چقدر وقتمو....

با فرو رفتن انگشتش تو باسـ.ـنم اخ کوچیکی گفتم و جمله ام نصفه موند
کمی خودشو جابه جا کرد و انگشتشو ثابت نگهداشت،با صدای خماری گفتم:
"درد دارم هنوز"

بوسه ای رو گردنم کاشت و گفت:
"خوب میشه"

اه کوچیکی کشیدم و ناخنامو تو کتفش فرو بردم
منو نشوند رو مـ.ـردو*نگیش اما داخـ.ـلم نکرد
خودش تو وان دراز کشیده بود و من نشسته بودم رو شکمش،با شیطنت دستمو گذاشتم رو شکم عضلانیشو یکم خودمو عقب جلو کردم

رگه های مـ.ـردو*نگیش برجسته شده بود و نفسای بلندش نشون از به وجد اومدنش بود
دستشو گذاشت رو کمرم و گفت:
"کی بشه اون جلو رو افتتاح کنم؟"

موهامو ریختم رو یه طرف شونمو با شیطنت گفتم:
"هنوز زوده مهندس"

کمی خودشو بالا کشید و گفت:
"پاشو پاتو تکیه بده به لبه وان"

به حرفش گوش کردم و کامل از جام بلند شدم و پامو بلند کردم
نشست زیر پام و با قرار گرفتن لباش روی بهـ.ـش*تم شل شده به خودم لرزیدم و سرشو به بین پام فشار دادم
محکم مـ.ـیمکید و زبون میزد
تو این کار خیلی حرفه ای بود همزمان با دستش عقبمو نوازش میکرد و دیوونه تراز همیشم میکرد!

با ناله گفتم:
"شایان"

با گاز کوچیکی که از لبه بـ.ـهشتم گرفت جیغ خفیفی کشیدم
میترسیدم صدام بره بیرون

با لرزی که به تنم افتاد و مـ.ـکیدنای عمیق شایان به اوج رسیدم
بدن سستمو انداختم تو بغل شایان و خمار زل زدم بهش
همونطوری که الـ.*تش رو می.مالید گفت:
"پشت کن"

اونقدری حـ*شرم زده بود بالا که دیگه چیزی برام مهم نبود
دیواره وان رو گرفتم و پشت کردم سمتش،کمی شامپو برداشت و به پشتم زد
کمرمو گرفت و با احتیاط مماس تنم ایستاد
با گفتن اماده ای مثل همیشه کلشو واردم کرد
لبمو محکم گاز گرفتم تا جیغ نکشم،این بار فقط لذت بود و خبری از اون درد نفس گیر رابـ*طه قبلی نبود

بعداز حدود ده دقیقه طاقت فرسا گرمی مایعی رو داخـ*لم حس کردم
بوسه عمیقی رو رگ گردنم زد و گفت:
"این رابـ*طه فقط برای این بود تا بفهمی تو برای خودمی مفهومه؟من تو اتاقتم برای صحبت با پسره میای تو اتاق وای به حالت به جز نه چیزی دیگه ای بگی!"

با ناز چرخیدم طرفش و همونطوری که خودمو لوس میکردم گفتم:
"عشقم!"

خمار نگاهم کرد و

1403/07/15 23:59

#part12

#دلبر_شیـرینـ🔞

اومدم دوباره پسش بزنم و لباشو از رو لبام جدا کنم اما نذاشت و عمیق تر لب زیرینمو مـ.ـکید

ناخواسته اه کوچیکی کشیدم و دستمو از بین شکاف دو دکمش وارد لباسش کردم و قفسه سینه برهنشو لمس کردم
از برخورد انگشتام به بدنش اه مردونه اش کشید و کمی لباشو از لبام دور کرد
مماس لبم گفت:
"تا بحال هیچ دختری مثل تو نتونسته منو با یه بوسه به وجد بیاره"

موهاشو بهم ریختمو با شیطنت گفتم:
"الان این خوبه یا بد؟"

نوک دماغمو بوسید و گفت:
"برای من بده نقطه ضعفم افتاده دستت اما به نفع توئه دیگه خانوم کوچولو"

پر ناز خندیدم و گفتم:
"پس حواستو بیشتر جمع کن"

کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
"رژ لبت پخش شده"

دست دراز کردم و چند برگ دستمال کاغذی برداشتم،همونطوری که سعی میکردم رژلب پخش شده دور لب و دهنمو پاک کنم گفتم:
"حالا دقیق کی میریم شیراز؟اگه بابام اجازه نداد چی؟"

با اخم گفت:
"چرا اجازه نده؟من که همراهتم"

بلند خندیدم و گفتم:
"خب همینکه تو همراهمی ممکنه اجازه نده عمو بود یچیزی"

برخلاف لحن پر شوخیم اخماشو بیشتر کشید توهم و گفت:
"اجازه نده؟چرا اجازه نده؟مگه من چیکار کردم؟"

خنده رو لبام ماسید
لب برچیدم و گفتم:
"خب من چمیدونم
حدس زدم که شاید اجازه نده اخه بابا رو این مسائل خیلی حساسه"

اهانی گفت و پرونده ای از رو میز برداشت
چند برگ اولشو چک کرد و گفت:
"این تا اخر وقت امروز کامل شده رو میزم باشه"

ناباور به اون پرونده قطور خیره شدم
با صدای ارومی گفتم:
"چی؟"

اخماش شدید تر شد و این بار شمرده شمرده گفت:
"گفتم تا اخروقت امروز پرونده کامل شده رو میزم باشه!"

مثل خودش سنگر گرفتم و گفتم:
"هیچ میفهمی چی میگی شایان؟این پرونده ای که دستته کم کم دو روز زمان لازم داره چجوری تو چند ساعت سر و ته این پرونده رو هم بیارم؟"

نیشخندی زد و گفت:
"من دیگه نمیدونم! وظیفه توئه"

نمیدونم چرا داشت اینجوری میکرد
با یه حرکت از میزش اومدم پایین که پشتم تیر کشید
اه ارومی گفتم و دستمو گرفتم به پشتم

با قدمایی کوتاه نزدیکش شدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم پرونده رو از دستش چنگ زدم و از اتاق خارج شدم

با حرص راه میرفتم و به زمین و زمان فحش میدادم
پرونده رو پرت کردم رو میزم و خودم چمباتمه زدم رو کاناپه اتاقم
موهامو کامل زیر مقنعه ام پنهون کردم و با برداشتن خودکار و ماشین حسابی مشغول حسابرسی پرونده ها شدم

نمیدونم دقیق چند ساعت سرم تو برگه ها بود که با بالا اوردن سرم گردنم صدای بدی داد

هوا تاریک شده بود

دستی به گردنم کشیدم و خودمو پهن کردم رو کاناپه
پاهامو گذاشتم رو میز و با ناله گفتم:
"الهی نابود شی شایان"

از بس

1403/07/15 23:59

#part25

#دلبرشیـرینـ🔞

شایان جلوی خونه ای ویلایی زد رو ترمز گوشیش رو از جیبش در اورد
بعد از چند لحظه مکث رو اسمی ضربه زد و با گفتن من پایینم تماس رو قطع کرد

نفس عمیقی کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم،بخاطر رابـ*ـطه از پشتی که با شایان داشتم کمرم درد میکرد
احساس سر درد و سرگیجه هم داشتم
دستی به سرم کشیدم و نالیدم:
"شایان کمرم درد میکنه"

نگران نگاهم کرد و گفت:
"میخوای بریم دکتر؟"

سری به نشونه منفی تکون دادم و سرمو تکیه زدم به پشت صندلی
زیرلب با صدای ارومی گفتم:
"دردش زیاد نیست نگران نباش"

دستمو از رو پام بلند کرد و بوسه ای روش نشوند،از این حرکتش لبم به خنده باز شد
با صدای باز شدن در سمت من متعجب سر بلند کردم،الماسی بادیدن من رو صندلی جلو با بهت خیره شد بهم،ابرویی بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم
بعداز چند لحظه به خودش اومد و گفت:
"اوه عزیزم شمام اینجایی!"

اروم خندیدم و گفتم:
"بله با اجازه شما!"

با حرص خندید و دستامو محکم بین دستاش فشرد
بعد از سلام گرمی که به شایان گفت و درست برعکس سلام سردی شنید در عقب رو باز کرد و نشست

رو لبام دست کشیدم تا خندمو قورت بدم
شایان نیم نگاهی بهم انداخت و اروم خندید،دلم میخواست جلوی چشمای الماسی دست بذاره رو رونم و مثل همیشه نوازشم کنه!
اما نذاشت!

یکم صدای اهنگی که در حال پخش بود رو کم کردم و سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم
چشمامو بستم و سعی کردم کمی بخوابم! این شایان گور به گور منو کله سحر از خواب بیدار کرد به بهونه سفر!

همچین که داشت پلکام سنگین میشد با شنیدن صدای اروم الماسی حواسم جمع شد و خوابم پرید
اما موضع خودمو حفظ کردم و چشمامو بسته نگهداشتم
خودشو کشیده بود بین دو صندلی جلو تا به شایان نزدیکتر باشه! با صدای ارومی گفت:
"میریم فرودگاه شایان؟!

میدونستم اگه چشمام باز بود حتما اندازه دوتا توپ گلف میشد!
شایان؟!!!!!!
اول اقای زند بود بعد اقا شایان الان شایان خالی؟؟؟

بزور خودمو کنترل کردم تا عکس العملی نشون ندم
بعداز لحظه ای مکث شایان گفت:
"اره کمتراز یکساعت دیگه میرسیم"

لادن باهمون تن صدای اروم گفت:
"راستی با وام من هنوز موافقت نشده؟"

بعد درادامه جمله اش با بغض اضافه کرد:
"واسه عمل بابام میخوام"

انتظار داشتم شایان الان خیلی صریح بگه نه اما در کمال تعجبم گفت:
"بستگی به عملکردت تو این سفر داره اگه خوب باشه اوکی میکنم"

لادن با لحنی ذوق زده گفت:
"واقعا جدی میگین؟خب عملکردم از چه لحاظ باید خوب باشه؟!"

شایان متعجب گفت:
"بنظر خودتون از چه لحاظ باید خوب باشه؟خب عملکردتون تو این سفر باید نسبت به بقیه برتر باشه،راه حل ها و نقشه هایی که

1403/07/16 10:33

#دلبرشیـرینـ🔞
#part72
اولش حس کردم که اشتباه شنیدم ولی وقتی دوباره صدای برخورده سنگ ریزه را به پنجره شنیدم ترسیده نشستم رو تخت و پتو رو پیچیدم دور شونه هام.

دوباره صداش بلند شد! پوفی کشیدم و از جام بلند شدم
پرده حریر اتاقم رو زدم کنار و سعی کردم قیافه کسی که درست زیر پنجره اتاقم ایستاده رو تشخیص بدم

با چشمایی ریز شده به هیکل مردونه ای که زیر پنجرم بود زل زدم
با عقب رفتنش و افتادن نور ماه تو صورتش بهت زده لب زدم:
"شایان؟!!"

پنجره رو باز کردم و با صدای اروم جوری که همسایه ها بیدار نشن گفتم:
"تو اینجا چیکار میکنی دیوونه!"

اروم خندید و گفت:
"مامانت اینا خوابن؟"

نگاهی به ساعت انداختم
سه صبح رو نشون میداد،قطعا الان همه خواب بودن!

با همون صدای کنترل شده گفتم:
"اره صد در صد همه خوابن."

دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:
"پس بیا درو باز کن بدو"

پوفی کشیدم و پنجره رو بستم،میدونستم یکی به دو کردن با این بشر بی فایده اس!

با قدمایی کوتاه جوری که سعی میکردم پاهام با زمین صدایی ایجاد نکنه از اتاقم خارج شدم و دکمه ایفون رو فشردم
طولی نکشید که در باز شد و قامت شایان جلوی در نمایان شد

با احتیاط حرکت کردم سمتش و گفتم:
"دیوونه اینجا چیکار میکنی؟"

بازومو گرفت و منو رو به خودش نزدیکتر شد
مثل خودم با صدای ارومی گفت:
"خواستم باهات خداحافظی کنم...شاید فردا برای چند روزی برم مسافرت!"

متعجب گفتم:
"کجا؟"

شونه هامو به اغوش کشید و گفت:
"بریم اتاقت واست تعریف کنم"

به ناچار سری تکون دادم و اومدیم حرکت کنیم سمت اتاقم که صدای قدمای کسی رو شنیدم

ترسیده دست شایان رو کشیدم و پشت گلدون بزرگ پذیرایی مخفی شدیم
نگاهم به سینا افتاد که خوابالود حرکت میکرد سمت اشپزخونه
پوفی کشیدم و زیرلب گفتم:
"باز تشنش شده و پارچ اتاقش خالیه!"

شایان بی صدا خندید و با شیطنت دستشو از پشت دورم حلقه کرد،ترسیده گفتم:
"نکن شایان بذار بریم اتاق بعد!"

نچ نچی کرد و دستشو حرکت داد زیر لباسم،زیرگوشم گفت:
"وقتی دزدکی اومدم خونه دوست دخترم یعنی مجازم هرکار ممنوعه ای رو انجام بدم!"

ترسیده به در اشپزخونه زل زدم و خطاب به شایان گفتم:
"نه تورو خدا بیا همینجا برات بکشم پایین!"

تا خواست دهن باز کنه و بلند بخنده دستمو گذاشتم جلو دهنش و با اضطراب گفتم:
"شایان توروخدا اروم داداشم تو اشپزخونس!"

ابرویی بالا انداخت و دستمو از رو صورتش اورد پایین
همونطوری که فشاری به بالا تنم وارد میکرد گفت:
"خب باشه! ما اینجا یه شیطنت کوچولو میکنیم!"

به دنبال حرفش دکمه لباسمو باز کرد و‌گفت:
"عه سوتین گل گلی رو نزدی؟من اونو دوست داشتم!"

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
#دلبرشیرین

1403/07/17 21:12

:ادامه پارت 16:

"باده جان دخترم شامت رو خوردی برای شایان هم شامشو ببر ، حتما گرسنشه!"

لبخند کوچیکی زدم و فوری از جام بلند شدم
امیرعلی با تمسخر گفت:
"دخترعمو غذات هنوز تموم نشده!!"

بشقابی از برنج و مرغ پر کردم و گفتم:
"سیر شدم!"

لیوان دوغی تو سینی گذاشتم و راهی اتاق شایان شدم.
تقه ای به در زدم و منتظر شدم جواب بده،وقتی جوابی ازش‌نشنیدم به سختی در رو باز کردم و وارد شدم.
با همون لباسا رو کاناپه اتاقش نشسته بود و سرشو پرت کرده بود عقب.
سینی غذا رو گذاشتم رو میز و قدمی به سمتش برداشتم.
همونطوری که چشماش بسته بود با صدای خسته ای گفت:
"باده!"

حتی با چشمای بسته تونسته بود منو تشخیص بده!
بغضی گلوم رو فشرد
از پشت سر نزدیکش شدم و دستمو نوازش وار گذاشتم رو شقیقه‌اش،با مهربونی گفتم:
"جون دلم؟"

میتونستم بغض صداش رو تشخیص بدم!
بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه گفت:
"میشه تنهام بذاری؟"

خم شدم و اروم موهاشو بوسیدم،درست مثل پسربچه های مظلوم شده بود

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:39

#part157

#دلبرشیـرینـ🔞

شایان لقمه ای جلوم گرفت و با شیطنت گفت:
"هیچ میدونستی من عاشق دخترای تپلم؟"

اخمی کردم و گفتم:
"چشمم روشن!
پس چرا همه دوست دخترات لاغر مردنی بودن؟"

بلند خندید و گفت:
"دوست دخترا رو بیخیال،مهم زن زندگیه که تپل باشه!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"تپل؟من تپل بشم؟پشت گوشتو دیدی تپل بودن منم میبینی!"

چشمکی زد و گفت:
"وای عجب گوشتی بشی تو لعنتی! تصور کن رون تپل اوف!!"

تیکه نونی که دستم بود رو پرت کردم سمتش و غرولند کنان گفتم:
"زهرمار نخند"

بزور خنده اش رو کنترل کرد و گفت:
"خودم تپلت میکنم جوجه!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"تو فکر میکنی من اختیار دهن خودمو ندارم؟تو بیداری که سهله تو خواب ببینی!"

خودشو کشید جلوتر و گفت:
"به توانایی های من شک داری؟"

چشم چرخوندم و گفتم:
"توانایی ؟ من هیچ چیزی در تو نمیبینم که توانایی محسوب بشه!"

از جاش بلند شد ، میز رو دور زد و اومد سمتم
بازوم رو گرفت و وادارم کرد بلند شدم،متعجب بلند شدم و به قیافه جدیش زل زدم
کنار گوشم گفت:
"مطمئنی میخوای توانایی منو ببینی؟"

چشم چرخوندم و با مسخرگی گفتم:
"اره نشونم بده!"

دست سردمو وارد شلوارش کرد و رسوند به اندام داغش
از برخورد دستم بهش لرزی به تنم افتاد!
زیر گوشم با جدیت غرید:
"وقتی این بیاد توت و یه توله بکاره تو دلت اونوقت میتونی به توانایی تپل کردن من ایمان بیاری!"

چند لحظه ای طول کشید تا اپدیت شم!
با دیدن چشمای پرشیطنتش جیغ بنفشی کشیدم و غریدم:
"بیشعور عوضی عوضی عوضی!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:29

#part250

#دلبرشیـرینـ🔞

صدای داد و بیداد شایان هر لحظه بیشتر از قبل مثل مته میرفت تو مخم.
تا خواستم از جام بلند شم و برم لباسمو بپوشم شایان با قیافه ای که بی شباهت به برج زهرمار نبود از اشپزخونه خارج شد،نیم نگاه کوتاهی بهم انداخت و اومد سمتم
بازوم رو گرفت و کشون کشون من رو برد سمت راه پله ها که به طبقه دوم ختم میشد

مثل کش من رو میکشید دنبال خودش! جرات جیک زدن نداشتم

در اتاقش رو باز کرد و تقریبا پرتم کرد وسط اتاق،پوف کشداری کشید و همونطوری که با کف دستش ته ریشش رو میمالید گفت:
"چند وقته متوجه شدی که پیگیرته؟!"

کپ کرده بودم!
عقب عقب رفتم و با من من گفتم:
"خیلی وقت نیست!"

پوزخندی زد و گفت:
"واقعا عالیه! اصلا فوق العاده اس! فقط این شیش متر زبونتو برای من داری؟ لال بودی؟ چرا همون لحظه که متوجه شدی بهت چشم داره بهم نگفتی؟چرا بهم نگفتی؟چرا لعنتی؟ لال مونی نگیر! بغض نکن! ضعیف بازی در نیار فقط بگو چرا بهم نگفتی؟!"

با صدایی که از شدت استرس میلرزید گفتم:
"میخواستم سر یه فرصت مناسبتر بهت بگم!"

نزدیکتر شد بهم و گفت:
"چرا ترسیدی؟چرا زرد شدی؟از من جذاب تره؟دلت براش لرزیده درسته؟بخاطر همین این چند مدت منو به یه ورتم حساب نمیکردی؟بخاطر همین منو نادیده میگرفتی؟!"

وقتی سکوتم رو دید زیرلب شروع کرد به فحش رکیک دادن
بغضم سر باز کرد و بی صدا اشکام راهشون رو به صورتم باز کردن

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:22

#part264

#دلبرشیـرینـ🔞

نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
"چرا باید به چیزی که اتفاق نیفتاده اعتراف کنم؟!"

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"همین الانشم داری تکذیب میکنی!"

دستی به گردنش کشید و گفت:
"نمیکنم واقعا عزیزم!"

نامطمئن به چشماش خیره شدم،بعداز چند لحظه همونطوری که خیره به چشماش بودم از رو میز با یه حرکت پریدم پایین

پشتی صندلیش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،رو لبه پاش نشستم و زیر گوشش ناله وار گفتم:
"شایان؟"

ابرویی با شیطنت بالا انداخت و گفت:
"جان؟!"

شیطنت تو چشماش میخواست بهم بگه هنوز موفق به تحریک کردنش نشدم!

کمی خودمو بالا کشیدم؛حالا باسنم دقیق رو برجستگیش قرار داشت
خودمو یکم تکون دادم و متفکر گفتم:
"این چیه زیرم؟ابنباتمه؟!"


اروم خندید و گفت:
"اره"

با قیافه ای که انگار کشف بزرگی کرده باشم گفتم:
"پس بالاخره پیداش کردم،حالا باید بخورمش یا بلیسمش؟"

خمار شدن چشماش داشت بهم میگفت که خوب پیش رفتم
شونه ای بالا انداخت و گفت:
"نمیدونم!"

از رو پاش بلند شدم و گفتم:
"بذار از خودش بپرسم."

رو زانوهام نشستم و با لبخند دلفریبی دستمو به سمت شلوارش دراز کردم
با کمی کشمکش زیپ شلوارش رو باز کردم و برجستگیش رو کشیدم بیرون

دستمو دورش لوله کردم و همونطوری که از پایین تو چشمای شایان خیره بودم گفتم:
"ابنبات جونم؟بنظرت بخورمت یا بلیسمت؟"

هرلحظه بیشتر از قبل مردونگیش تو دستم سفت تر میشد

اما من اینو نمیخواستم! اعتراف شایانو میخواستم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:19

#part267

#دلبرشیـرینـ🔞

سینی که دستم بود رو میز کوچیکی که کنارم بود گذاشتم و با ترس گفتم:
"اینجا چیکار میکنی؟میدونی شایان بفهمه اینجایی ممکنه چه قشقرقی به پا کنه؟!"

اخمی رو چهره اش نشوند و گفت:
"برام مهم نیست،یسری پرونده اینجا جا گذاشته بودم باید برمیداشتم،شایان هم فکرنکنم اونقدری بچه باشه که داخل شرکت و جلوی کارمندا قشقرق به پا کنه!"

پوفی کشیدم و سینی رو برداشتم،همونطوری که امیرعلی رو کنار میزدم تا از اشپزخونه خارج شم گفتم:
"امیدوارم همینطوری که تو میگی باشه!"

به دنبال حرفم دیگه منتظر جوابش نموندم و از اشپزخونه خارج شدم،بدون در زدن وارد شدم و سینی رو روی میز شایان قرار دادم

شایان لباساش رو پوشیده بود و مقابل پنجره اتاق ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد

لیوان اب پرتقالش رو برداشتم و از پشت نزدیکش شدم،اونقدری غرق در افکارش بود که حتی متوجه حضور من نشده بود!

لیوان رو مقابلش گرفتم و با صدای بلندی که از هپروتش درش بیاره گفتم:
"کجا سیر میکنی؟!"

تکونی به خودش داد و لیوان رو از دستم گرفت،لبخند وا رفته ای تحویلم داد و گفت:
"کی اومدی؟!"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"داشتی به چی فکر میکردی؟!"

جرعه ای از اب پرتقالش خورد و گفت:
"حساب کتابای شرکت،اوضاع بابا،امیرعلی،خودمو خودت و..."

پوفی کشیدم متعاقبا از پنجره به بیرون خیره شدم
هوای الوده تهران به خوبی مشهود بود

باقی اب پرتقالشو سر کشید و گفت:
"باده؟تو هنوز عمو و زنعمو و سینا رو فراموش نکردی درسته؟!"

متعجب سر بلند کردم و خیره شدم بهش، این سوال یهویی و بی مقدمه اش زیادی تعجب اور بود
متعجب گفتم:
"معلومه که نه،مرگ اونا بدترین ضربه زندگی به من بود!"

متفکر گفت:
"اگه یموقع بفهمی اونا کشته شدن و مرگشون طبیعی نبوده چیکار میکنی؟"

سوالش انگار اب سردی ریخت رو تن و بدنم


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:20

#part269

#دلبرشیـرینـ🔞

حرفایی که زده بود مثل مته داشت مغزم رو سوراخ میکرد
من حتی یک درصد هم شک ندارم که بدون دلیل اون حرفارو نزده! حتما یه دلیلی داشته
ولی خب چه دلیلی؟! یعنی واقعیت داره؟!
از تصور اینکه پدر و مادرم و سینا کشته شده باشن و علت مرگشون فقط یه تصادف نبوده باشه مو به تنم سیخ شده بود

اگه واقعا همینطور باشه شایان خیلی نامرد و پست فطرته که چیزی بهم نگفته بود!
با یاداوری عمو فوری گوشیم رو در اوردم و شماره اش رو گرفتم
جولب نداد!
فحشی زیرلب دادم و تو پیاده رو شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم داشتم ادمایی رو که بابا قبلا از مشکلاتش باهاشون حرف میزد مرور میکردم
اما همشون در حدی نبودن که راضی به مرگ بابا بشن!
راضی بشن علاوه بر پدرم، مادر و برادرمم بکشن!
دیگه داشتم دیوونه میشدم! با بلند شدن زنگ گوشیم حواس‌ پرت از جیبم خارجش کردم و بدون نگاه کردن به مخاطبش جواب دادم:
"بله؟"

صدای عمو پیچید پشت گوشی:
"زنگ زده بودی عموجان؟"

نمیدونستم چطوری باید اون سوال رو از عمو بپرسم!
با من من پرسیدم:
"عمو یه سوالی بپرسم راستشو بهم میگید؟"

متعجب گفت:
"حتما عزیزم! بپرس"

نفسمو با شتاب پرتاب کردم بیرون! مرگ یبار شیون یبار!

با من من گفتم:
"خانواده ی من فقط بر اثر یه تصادف ساده نمردن
خانواده من به قتل رسیدن...درسته؟!"

سکوت عجیبی پشت تلفن برقرار شد
سکوتی که باعث شد دل و رودم به هم بپیچه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:21

#part275

#دلبرشیـرینـ🔞

بازهم شایان و جادوی تن و بدنش شبی رو که میتونست جز یکی از سخت ترین و بدترین شب زندگیم باشه به شبی تقریبا اروم و بدون تنش تبدیل کرد

بازهم داشتم به معجزه بودنش پی میبردم!
اگه شایان نبود به یقین دیشب از شدت گریه بیهوش میشدم و صبح با سردردی سرسام اور بیدار میشدم و دوباره گریه رو از سر میگرفتم!

اما حس انتقام و اعتماد بنفسی که تو من بوجود اورده بود برام خیلی ارزشمند بود!

صبح با صدای زنگ موبایل شایان از خواب بیدار شدم و قبل از اینکه بیدارش کنه گوشیش رو خاموش کردم،کمی چرخیدم و خودمو‌کامل تو بغلش جا کردم

نگاهی به ساعت انداختم،عقربه های ساعت هشت صبح رو نشون میداد
خمیازه ای کشیدم و دستمو نوازش وار رو ته ریش مردونه اش کشیدم

تا دم دمای صبح بیدار بودیم و دوسه ساعت میشد که خوابمون برده بود

با یاداوری سپیده و حال بد دیشبش با نگرانی از جام بلند شدم و لباسام رو بدون شورت و سوتین پوشیدم

تند تند از اتاق خارج شدم و حرکت کردم سمت اتاقش که تو اشپزخونه دیدمش
تغییر مسیر دادم سمتش و با نگرانی گفتم:
"کی بیدار شدی؟!"

گاز به لقمه ای که درست کرده بود زد و‌گفت:
"نیم ساعتی میشه،میرم مدرسه کاری نداری؟!"

با همون نگرانی گفتم:
"اگه حالت خوب نیست بهتر نیست استراحت کنی؟!"

بوسه ای رو گونه ام کاشت و گفت:
"من خوبم عشقم،فعلا"

متقابلا بوسیدمش و بعد رفتنش دوباره حرکت کردم سمت اتاق،کمی خیالم جمع شده بود
دلم نمیخواست سپیده رو از دست بدم!
دوباره حرکت کردم سمت تخت و لباسام رو از تنم در اوردم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:42

#part301

#دلبرشیـرینـ🔞

قدمی به سمت تخت شایان که من کنارش بودم برداشت و با لحن متاثری گفت:
"عزیزم الان عموت بهم زنگ زد و گفت که چه اتفاقی افتاده،منم فورا خودم رو رسوندم،حالش چطوره؟!"

بعداز تموم شدن جمله اش گردن کشید و سعی کرد به صورت شایان نگاه کنه ولی چون من بلند شده بودم و دقیق جلوش بودم نمیتونست ببینه!

دست به سینه شدم و درحالی که سعی داشتم لحن عصبیم رو کنترل کنم گفتم:
"خوبه!"

قدمی جلوتر برداشت و گل رو کنار عسلی روی تخت گذاشت،با کم شدن فاصله تونست قیافه زخمیِ شایان رو ببینه
با دیدن سر و صورت زخمیش هینی کشید و گفت:
"یا خدا چرا اینطوری شده؟!!"

درحالی که با چشمایی ریز شده و موشکافی تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشتم گفتم:
"هنوز معلوم نیست چون بهوش نیومده تا تعریف کنه ولی معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش اورده!"

هیچ عکس العمل خاصی از خودش نشون نداد!
اگه کار خودش و شهرام باشه معلومه که خیلی دختر زرنگیه که الان نه رنگش پرید نه دست و پاش رو گم کرد!
خیره موند به صورت شایان و زیرلب گفت:
"نگاه کن چه بلایی سرش اوردنا!!!"

با حرص پلکام رو فشردم و تیر خلاص رو رها کردم:
"عمو که به پلیس خبر داده ایشالله تا عصر خود شایان بهوش میاد و همه چیز معلوم میشه!"

این بار سر بلند کرد و بالاخره دست از نگاه کردن به شایان برداشت!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:17

#part400

#دلبرشیـرینـ🔞


ناله ای کردم که آخرین ضربرو زد و سریع داخلم خالیش کرد.‌
نفس عمیقی کشید و برم گردوند سمت خودش
من هنوز ارضا نشده بودم

خم شد و لباشو روی بهشتم گذاشت که جیغی کشیدم و قهقه ای زدم...
آروم آروم زبونشو داخلم میکرد و نفس عمیق میکشید

یه لحظه حرکاتشو تندتر کرد که ناله و آهی کشیدم و ارضا شدم..

دوباره بغلم کرد و هردو پهن شدیم رو میز
مردونه خندید و با صدای بمی زمزمه کرد

- تولدت مبارک باده ی شیطون من

لبخند بزرگی زدم ، قابلیت اینو داشتم که تا صب زیرش جون بدم و خودمو با وجودش یکی کنم
از جاش بلند شد و خودشو مرتب کرد

- بنظرت چطوره برای ادامش بریم خونه؟؟

ابروهامو بالا انداختم و زل زدم به چشمای شیطونش
ریز خندیدم که جلو اومد

- این همه بلاسرم اوردی بازم عاشقانه میخوامت ، تو وجودت چی داری تو دختر؟؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:48